رمان شروع عشق با دعوا 16


یلدا...کیایاسی تب داره چرانمیفهمید داره میسوزه ...بازم سکوت عصبی شدم تقریبا جیغ زدم..باشمام میگم داره میسوزه داره میمیره ما فراریش دایم تادرامان باشه حالا خودمون داریم میکشیمش ..اشکم جاری شد خدایاچیکارکنم خواهرم حالش بده خیلی بد ازوقتی ازبیمارستان زدیم بیرون سامی مدام اخم کرده وباسرعت رانندگی میکنه فقط میفهمم الان خارج ازشهریم اما نمیدونم دقیق کجا داریم میریم ..کیاکلافه هست نمیدون کی بهش زنگ زد اینطوری شد یاسی م الهی بمیرم تاالان فقط ناله کردو ازدردبه خودش پیچیدهمه ساکت شده بودیم فقط صدای ناله های ضعیف یاسی سکوت وهم اورو میشکست ......یاسی-سامی؟...سامی باتعجب برگشت عقب بهش نگاه کرد انگارباورش نمیشدصداش زده باشه منم راستش تعجب کردم اما نه تااین حد اما کیااصلا تعقیرحالت نداد ...سامی-جونم؟چیه عزیزم؟..یاسی-حالم بده داریم کجا میریم اشکاش باسرعت ازحداقه ی چشماش ریختن بیرون وقطره قطره باریدن ...سامی طاقت نیاوردو گوشه اتوبان نگه داشت..کیا-چیکارمیکنی سامی چه جای نگه داشتن بود ؟اما سامی بدون توجه به کیاازماشین پیاده شدو امود درعقب سمت منو باز کردوگفت پیاده شم چشمام گرد شد یعنی چی؟...پیاده شوکیابروجای من بشین توهم بروسرجای کیا...اوفففففففففف بگومیخوام پیش یاسی باشم چرااینقدرکشش میدی ...بایکم غرزدن پیاده شدن کیاهم  پیاده شد رفت سرجای سامی منم نشستم سرجای اون دروغ چراازاینکه نزدیک کیاشدم خوشحال شدم اما ازیه طرفنم نگران حال یاسی ...به عقب نگاه کردم سامی یاسی روکشیده بود توبغلش و اروم موهاشونوازش میکردویه چیزای اروم زیرگوشش نجوامیکرد یاسی هم دست راستشوگذاشته بودروسینه ی سامی هرازگاهی که دردش بالامیرفت پیرهنشو محکم چنگ مینداخت بیخیال اون دوتاشدم سامی هواشوبیشترازمن داره یه لحظه فکرمامان گرفتم باهراس برگشتم سمت سامی وگفتم -مامان؟وای اونوچیکارکنم/...کیا عزیزم کیانابردش خونه ی ما نگران نباش  گفتم به یه بهانه ی تا چندروز نگهش دارن ...خیالم یکم راحت شداما نمیدونستم چه اتفاقاتی درانتظارمونه ........کیا-وای همینوکم داشتیم؟سامی-چی شده؟...کیا-پلیس راه>>>>>>>>>باشنیدن اسم پلیس بند دلم پاره شد برگشتم عقب به یاسی نگاه کردم سرشوباترس تا سینه ی سامی فروبرده بود اونم محکم گرفته بودشو اروم بهش گفت..چیزی نیست فدات بشم نترس یه گشت سادست..یاسی-اما من میترم اگربفهمن من...کیا-بچه هااروم اشین داریم نزدیک میشیم خونسسردیتونو حفظ کنید...یلداتوکه زنمی سامی یاسی هم خانومته اگرم پرسیدن چراحالش اینطوریه بگو حامله هستو داریم میبریمش شمال حالو هواش عوض بشه...دهن هممون بازمونده بودازاین حرفهای کیا...متوجه نگاه های عجیب ماشد..کیا-چتونه؟راه حله بهتری دارید؟...سامی درحالی که صداش شیطون شده بود گفت -نه بابا چه راهی بهترازاین  خوب عزیزم یاسی خانومم چرانگفتی حامله ای حالا جنسیت چیه؟اخ جون وای اگردخترباشه اما یه چیزی من کی فعالیت کردموخودم خبرنداشتم؟..کیا هم درحالی که شیطنتش دست کمی ازسامی نداشت گفت:بروگمشو سامی توفعالیت نداشته باشی؟توکه اگه چاره داشتی رومن فعالیتتو تست میزدی..سامی-اره بدم نیستاایشالله دفعهی بعد توهم که مشتاق ...ایندفعه من دخالت کردمو گفتم-اوهوکی اقاسامس فکرکردی بی صاحبه...کیا-ااا قوربونت برم من ناراحت نباش عزیزم منم فعالم اما به وقتش یه مشته محکم حوالی بازوش کردم به یاسی نگاه کردم الهی بمیرم ازخجالت سرخ شده بوده سرشوقایم کرده بود....صدای خنده های ریزاین دوتاگوربه کورشده بلندشد...-دردکوفت...کیا-بچه هالطفاساکت رسیدیم...هممون به معنای کامل خفه شدیم ....وای نه


کیا...............شیشه رودادم پاین یه نگاه سرسری به بچه هاانداختم همه استرس داشتن یاسی که کلا بیهوش شده بود یلدا هم دست منو رودنده محکم گرفته بود سامی هم نگاه نگرانشو به بیرون دوخته بود  بانزدیک شدن یه مامورپلیس ضربان قلبمون شدن موسیقی رمانتیکی که فقط ما معنیشومیدونستیم..ترس استرس نگرانی......مامور-سلام کجا میرید....کیا...سلام خسته نباشید راهی شمالیم....مامور-ازکجامیاید.کیا..-تهران.......یه نگاه به یلدا انداخت بعدیه نگاه مشکوکم به سامی اینا.مامور-چه نسبتی باهم دارید..کیابه یلدااشاره کردم -ایشون خانومم هستن ...سامی -سلام جناب ایشونم همسربنده هستن حالشون زیادمساعدنیست میشه لطفا زودترحرکت کنیم..مامور-مشکلشون چیه؟..یلدا-خواهرم هستن الان باردارن ومابخاطرهوای الوده تهران ازاونجااوردیمش بیرون ..مامور -مدارک ماشین و یه نگاه مشکوک به سامی تحویلمون داد...مامورمیتونید حرکت کنید...دقیقا وقتی حرکت کردم همه نفس های حبس شدشونودادن بیرون ...یلدا-وای کیاقلبم افتاد توکفشم خدارحم کرد...سامی-اره بچه پرومشکوک نگاه میکن ایندفعه شیطون شدوادامه داد خوب خانوممه دیگه خداروشکربچمونم توراه..یلدا-سامی برادرگلم لطفا ببنددهنتو...سامی-کیازنت خیلی بی تربیته..کیا-ببین سامی دادشمی درست دیگه مفتتو مجانی که نمیشه خواهرزنمو بهت بدم ...سامی-کی گفته مفتومجانی خودم قوربونش میرم اصلا مهرشم میکنم جونم هروقت خواست بیابگره...یلدا...-کیایاد بگیراصلا میدونی چیه من میخوام مهرموتعقیربدم بعدیه نگاه خبیسانه بهم انداختوادامه داد من چشماتومیخوام تاهروقت اذیتم کردی منم چشماتوازکاسه دربیارم...کیا-منم میگم بیامهرتوبگیرجونمو ازد کن ...یلدا-بله بله حرفهای چجدید میشنوم چیه تاازتهران دورشدیم فکرکردی بی کسو کارم..سامی-کیاجان من نمیخوام این موقع شب تواین جاده بمونما....کیا-عزیزدلم باهات شوخی کردم من به دون تو هیچم...سامی...بچه هاتب یاسی اومده پایین خداروشکراما بدجوربی حاله باید اولین داروخونه وایسیم تقویت کننده بخرم براش بعدیه نگاه به صورت یاسی که بی رنگورو روسینه اش قرارداشت انداختو اروم گفت-فدای اون نفس کشیدنت بشم من...بعدم به من نگاه کردوگفت-چیه هواست به رانندگیت باشه ...کیا-نوبت منو خانومم میرسه ..یلدا-خندید...منو سامی باتعجب نگاش کردیم ...سامی-چی شدیلدا...یلداهیچی...کیا-پس چرامیخندی...یلدا-هیچی یادیکی ازخواستگارای یاسی افتادم...اوه اوه به سامی نگاه کردم چشماشوریزکزرده بودومثل یه ببرتوکمین یلدانشسته بود...سامی-لازم نکرده یاد همچین چیزای بیفتی ...یلدا-وا یعنی چی خوب طرف دستوپاچلفتی بود یاسی هم تامیتونست اذیتش کرد الهی بمیرم این یاسی دیگه اون یاسی نخواهد شدبهدنفسشوهمراه .یه اه دادبیرون..کیا-نه ایشالله خوب میشه حق داره خوب اتفاق کمی واسش نیفتاده مانمیتونیم کامل درکش کنیم اون بیشترازترس عذاب وجدام داره...یلدا-اما اون مردبدون اجازه وارد خونه ماشده بود...سامی-درهرصورت کسی حق نداره یاسی روازمن بگیره شده باشه کل دارایموحراج کنم میبرمش دورترین نقطه جهان...یلدا-خداشانس بده..کیا-مگه نداده....یلدا-چراخوب تومثل سامی که یاسی رودوست داره منو ...بادیدن اخمهای من حرفشوادامه ندادو سرشوانداخت پایین دیگه هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشد سامی میفهمید چه اخلاق سگی دارم واسه همین دخالت نکرد ..حرف یلداگرون واسم تموم شدچون داشت کم لطفی میکرد من بخاطراون خاطراونیکه الان نفسم بود خانومم بودناموسم بود ازخونه وخانوادم فرارکردم حالا اون...یک ساعتی میگذشت به عقب نگاه انداختم سامی خوابیده بود محکم یاسی روگرفته بود...به یلدازیرچشمی نگاه کردم بیداربود روشوکرده بود سمت شیشه وبیونو نگاه میکرد هواابری بودهمون لحظه یه رعدبرق اسمونوچراغونی کردیلدادومترپریدبالا قوربونت بشم ترسیدی خانومم ایناروتودلم گفتم تصمیم داشتم سکوتموادامه بدم باید بفهمه من میخوامش خیلی زیاد تا بی نهایت ......به روبه روم زل زدم به جاده ی خلوتی که ساعت 5 صبح پذیرای ما چهرنفربود هواهنوزتاریک بود نیم ساعت دیگه هم گذشت دوساعت دیگه میرسیدیم ویلای سامی...بانشستن دستی رویه دستم روموچرخوندم سمت یلدا بادیدن چشمای خیسشو نگاه پشیمونش ...قلبم تیرکشید خیلی احمقی کیاارزششو داشت اشکشودربیاری...کیا...جونم خانومم /....اما اون فقط بهم زل زده بودو چونش میلرزید قطره قطره اشکاش بابارونی که به سقف ماشین ضربه میزدهما هنگ شد ..دستموکه رودنده بوداروم اززیردستش کشیدم بیرون اشکاشوباسرانگشتم پاک کردم ...-دستشواروم گرفتمو نزدیک لبم بردمو یه بوسه که تمام عشقموتوش خلاصه کرده بودم روش حک کردم....یلدا-کیا؟...جون دل کیا...یلدا...-ببخش...-خودموزدم به اون راه ...چیزی نبوده به ببخشم چرانمیخوابی گلم...-یلدا-نه تاوقتی بیدارباشی من خواب به چشمام نمیره..کیا-یه لبخندازسرشادی مهمون لبام شد خدایا شکرت کسیوبهم دادی که به همون اندازه که من میپرستمش اونم منو میخواد.......اروم کشیرمش سمت خودم خوبی ماشین سامی این بود که دنده اتومات بوده نزدیک به پخش بود واسه همین اون مابین جازیادبود مثل اینکه خودش اماده این حرکتم بود سرشوگذاشت روپاهام وپاهاشو گذاشت سرجای خودش بعددستشو گذاشت روسینه ام طوری که به پهلوخوابیدونفسهای گرمش به شیکم عضلانیم برخورد میکردو مانند ماده ای مذایب هرلایه اشودرون اتش میسوزوند  ..منم یکم موهاشو نوازش کردم ..بعدم تمام هواسمودادم به رانندگیم


مطالب مشابه :


رمان شروع عشق با دعوا(1)

رمان شروع عشق با دعوا(1) تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۱۳ | 17:25 | نويسنده :




رمان شروع عشق با دعوا 31 (قسمت آخر)

رمان شروع عشق با دعوا 31 (قسمت آخر) سامی . با ایست ماشین چشمامو بازکردم یه نگاه به اطراف کردم




رمان شروع عشق با دعوا 9

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 9 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا قسمت آخر

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا قسمت آخر - - رمـانخـــــــــــانـه




رمان شروع عشق با دعوا 4

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 4 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا 7 (قسمت آخر)

دنیای رمان های زیبا - رمان شروع عشق با دعوا 7 (قسمت آخر) - اینجا هر رمانی خواستی میتونی پیدا کنی!




رمان شروع عشق با دعوا 10

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 10 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا 15

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 15 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا 16

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 16 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا 14

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 14 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




برچسب :