رمان گناهکار قسمت یازدهم

ولی خب کشک و دوغ که نیست..چجوری باید از اینجا در برم؟!..مطمئنم این اطراف کلی نگهبان وایسادن کشیک میدن..اَکه هی..اگه گیرشون بیافتم که دیگه خر بیار و باقالی بار کن ..اونوقت حتما فک می کنن خبرایی بوده که زدم به چاک..اما اخه بود و نبودم اینجا فرقی نمی کنه..تهش سرمو میذارن رو سینه م..این یارو که حسابی قاطی ِ تا بهش میگی «تو» انگار فحش ناموسی کشیدی به هیکلش..گر چه فک نکنم اینا حالیشون بشه اصلا ناموس چیه!!..بازم باید یه فکری می کردم..اینجوری هم کُلام پس ِ معرکه ست..فک کن ، فک کن دلی تا بیشتر از این هوا پَس نشده بتونی از اینجا فرار کنی..نشستم رو تخت و زل زدم به دیوار..انگار رو اونجا نقشه ی فرارم کشیده شده بود که اونجوری محوش شده بودم..هی من به دیوار زل زدم هی اون به من..هی من به اون و هی اون به من تا اینکه خسته شدم نگامو چرخوندم سمت پنجره..ولی ..اره خودشـــــه..راه فرار..اونم از پنجــــره..خیز برداشتم سمتش و کنارش وایسادم..پرده که خود به خود کنار بود قفلشو باز کردم ولی با دیدن توری که جلوش نصب شده بود پنچر شدم..اَه این که حفاظ داره..نمی تونستم خم شم و ببینم به کجا راه داره..یه دستی به توری کشیدم که حس کردم یکی داره در اتاق و باز می کنه..دیگه فرصت نشد پنجره رو ببندم واسه همین دویدم و رو تخت نشستم..تا نشستم در باز شد و یه خدمتکار که تو دستش سینی صبحونه بود به همراهه یکی از نگهبانا اومدن تو..نگهبان تو درگاه ایستاد و خدمتکار سینی رو اورد طرفم..رومو ازش گرفتم ..با دیدن نگهبان که از جلوم رد شد چشمام گرد شد..یه راست رفت سمت پنجره و بستش!!..بهش توپیدم: هی یارو چرا پنجره رو می بندی؟..با اون هیکل ِفیل آساش جلوم وایساد و صدای نخراشیده ش و شنیدم که خشک گفت: نباید پنجره رو باز کنی..حالا خوبه پنجره ش قفل خور نیست وگرنه که مطمئنم محکمترین قفل رو می بستن بهش..حالا انگار بزرگترین جاسوس دنیا اینجا حبس ِ..بلند گفتم: باز می کنم که می کنم..ای بابا ، عجب گیری کردما..حتی اگه داشتم خفه هم می شدم نباید بازش کنم؟..پس این بی صاحاب رو واسه چی اینجا نصب کردید؟!..بی توجه بهم رفت سمت در و به خدمتکار اشاره کرد بره بیرون..هر دوتاشون که رفتن لنگه کفشمو از پام دراوردم و محکم پرت کردم که خورد به در پشتش یه داد زدم و گفتم: کری یا لال عوضی؟..الهــــی همتون به درک واصل شین ..کثافتـــــا..یکی محکم و با ضرب زد به در که ترسیدم و جیغ کشیدم..خاک بر سرت دلی که انقدر ترسویی..نه بابا ترس کجا بود یهویی زد خب..حالا هر چی..جلو اون خون آشام قد علم می کنی و زبونتو تا ته بهش نشون میدی و ترست و پشتش قائم می کنی که چی؟..که مثلا نفهمه ترسویی بعدش حالتو نگیره؟..بد جور با خودم درگیر بودم که تو دلم جواب این صدای لعنتی و دادم..فقط تو رو کم داشتم تا بیای اینجا و منو توصیف کنی..همینی که هس..مردشوره همشونو ببرن از دَم..لنگه کفشمو برداشتم و پام کردم..عوضیای بی لیاقت..انگار با حیوون طرفن..پنجره رو باز کردم..کی به کیه؟!..باید این توری رو یه جوری از اینجا بردارم..کنارش و نگاه کردم..با چسب چسبونده بودن..سرشو گرفتم کشیدم ولی مگه کنده می شد؟!..یه لحظه مغزم سوت کشید..اوه اوه..برگشتم یه نگاه تو اتاق انداختم ..اللخصوص رو سقف..یعنی احتمالش هست دوربین کار گذاشته باشن؟..باید امتحانش کنم..اما چجوری؟..نگامو چرخوندم تا اینکه روی میز اینه دیدمش..اره همین می تونست راه چاره ش باشه..سریع پنجره رو بستم..حالت کلافه به خودم گرفتم و تو اتاق می چرخیدم..تو موهام چنگ مینداختم و جوری که انگار عصبانیم..نشستم کنار تخت و سرمو گذاشتم روش..الکی شونه هام رو می لرزوندم که یعنی دارم گریه می کنم..در عوض صورتمو چسبونده بودم به تخت و از ته دل می خندیدم..ای کاش نقشه م بگیره..الکی به چشام دست کشیدم و به فین فین افتادم..البته اونم الکی که مثلا از زور گریه اینجوری شدم..صورتمو پوشوندم و سعی کردم لااقل دو قطره اشک بریزم ..انقدر تو زندگیم بدبختی داشتم که به 2 ثانیه نکشید اشکام یکی یکی زدن بیرون..حالا داشتم گریه می کردم..سرمو چرخوندم تا مثلا دنبالش بگردم که رفتم طرف میز اینه و شونه ی پلاستیکی رو برداشتم..لمسش کردم ، خیلی سفت بود..با این حال دو طرفشو گرفتم و از هم بازشون کردم..اخه دو تیکه بود..اکثر شونه های پلاستیکی همینطور بودن..حالا نازکتر شد ..و می تونستم واسه شکستنش یه کاری بکنم..بردمش سمت پایه ی تخت و قسمت دندونه دارش و گذاشتم پشت پایه وبا دستم محکم گرفتمش..از اینطرف هم تو دستم بود و به طرف مخالف فشارش دادم..انقدر که خم شد ولی نشکست..از جام بلند شدم ودو طرف و خم کردم..فشار دادم و خَم و راستش کردم تا اینکه شکست..تو دلم خندیدم ولی صورتم خیس از اشک بود..اون هم فقط تظاهر بود..سرشو گرفتم تو دستم و مثل اینکه بخوام یه خنجر ِ تیز رو فرو کنم تو شکمم بردمش بالا..دستام به حالت نمایشی می لرزید..با یک حرکت اوردمش پایین و مثلا جیغ کشیدم..ولی نه اونقدر بلند..کاملا نمایشی از درد نالیدم و همونطور که دستم رو شکمم بود نقش زمین شدم..اگه امکانش بود که الان داشتن با دوربین منو می دیدن پس خیلی زود باید بریزن تو اتاق..رو زمین می لرزیدم انگار که دارم جون میدم..رو شکم افتاده بودم و چند دقیقه بعد دست از لرزش برداشتم..حتی تا 20 دقیقه از جام تکون نخوردم ولی هیچ کس نیومد..سرمو بلند کردم و مردد به اطرافم نگاه کردم..یعنی خداییش هیچ دوربینی اینجا نیست؟!..با این حال فرار هم کار اسونی نبود..************************داشتم با پنجره کشتی می گرفتم ولی دستام دیگه جون نداشت..خیلی گشنه م بود..ساعت 12 بود و من تا به الان یه لقمه غذا هم نخورده بودم..چشمم افتاد به میز عسلی کنار تخت که سینی صبحونه ی روش بهم چشمک می زد ..با شکمم که رودروایسی نداشتم..الان باید انرژی داشته باشم تا بتونم به فرار فک کنم چه برسه بخوام عملیش هم بکنم..نشستم و تا ته صبحونه م و خوردم..چون احتمال می دادم واسه ناهار کسی بیاد تو یا بیان سینی رو ببرن پنجره رو بستم و نشستم رو تخت..پنجره فقط توسط همون توری حفاظ شده بود که خب کندنش شاید یه کم مشکل بود ولی شدنی بود..تا شب وقتم و می گرفت اما خدا کنه کسی نیاد سراغم تا بتونم یه کاریش کنم..چون با چسب چسبیده بود با چند تا ضربه روش و قرار دادن یه اهرم که همون شونه ی پلاستیکی بود کنار توری می تونستم درش بیارم..البته..امیدوار بودم که بتونم..**********************«آرشام»-- یعنی چی که اون دختر فقط پرستارشه؟!..نکنه حرفاش و باور کردی آرشام؟!..- معلومه که نه..ولی جنبه ی احتیاط رو هم در نظر دارم..-- که چی؟!..- نمیشه فقط رو اینکه این دختر می تونه یه طعمه باشه تکیه کنیم..برای به دست اوردن منصوری و یا گرفتن اطلاعات خیلی کارا میشه کرد..-- چی می خوای بگی آرشام؟!..- تا الان به هرجا که احتمال می دادیم شاید بتونیم رد پایی از منصوری پیدا کنیم سر زدیم ..دیگه الان باید فهمیده باشه که دخترخونده ش پیشه ماست ..اگه واسه ش مهم بود که تا الان یه خبری ازش شده بود..مطمئنم ادمای نفوذی این گوشه و اطراف زیاد داره که تا حالا خبرا رو زود بهش رسونده باشن..-- با این حرفت موافقم..اون سوسمارِ پیر رو من می شناسم..ای کاش همون شب تو مهمونی کاری می کردیم ..اگه همون شب اونو گرفته بودیم الان این همه مکافات واسه ش نمی کشیدیم..- نه.. اون راهش نبود..منصوری ریسک اون مهمونی رو قبول کرد و اومد در حالی که میزبانش من و تو بودیم..بی شک افراد زیادی ازش محافظت می کردن که اگر کوچکترین تهدید از جانب ما براش صورت می گرفت نه تنها ما پیروز ِمیدان نبودیم بلکه از طرف ِ اونها خیلی راحت پاتک می خوردیم..--پیر ِ کفتار فکر همه جا رو کرده بود..منتظر یه فرصت بودم که از جمعیت جدا شه ..اونوقت .............- ولی اون دست ما رو خوند..مکث کوتاهی کرد و با خشم گفت: وقتی انبارمو به اتیش کشید فهمیدم کار ِ خوده ناکِسِشه..چشمش توی اون جنسا بود..می دونستم دیر یا زود زهرشو می ریزه..فقط منتظرم گیرم بیافته..اونوقته که هم با خودش تسویه حساب می کنم و هم با دختر خونده ی خوشگلش..و با لحن خاصی که از پشت تلفن هم به خوبی مشخص بود عصبی و ناراحته اضافه کرد: از هر دوشون متنفرم..ولی از اون گربه ی ملوس یه جور ِ دیگه نفرت دارم..قهقهه زد..همراه با پوزخندی که به لب داشتم نگاهم و اطرافه سالن چرخاندم..- این دختر نمی تونه تنها مهره ی ما برای رسیدن به منصوری باشه..نباید تمرکزمون فقط روی اون باشه..-- می خوای چکار کنی؟..پوزخندم غلیظ تر شد: کارامو انجام دادم..از همین امروز صبح..من از یه راهه دیگه هم می تونم وارد بشم..-- حرفت و واضح بزن آرشام..می دونی که از لفافه خوشم نمیاد....نفس عمیق کشیدم و گفتم: برای به دام انداختن یک موش ِ ترسو باید براش طعمه در نظر بگیریم..طعمه ای که بتونه همه ی حواسش رو به خودش پرت کنه..جوری که نتونه تله ای که تو وجودش اون طعمه رو داره رو ببینه..و زمانی که طعمه رو تصاحب کرد....... مرگ رو هم به جون می خره..خندید..اروم و در اخر بلند و مستانه..--افرین آرشام..می دونستم همیشه می تونم روی تو حساب کنم..توی سرت همیشه فکرها و نقشه های ناب وجود داره..برو جلو پسر..منتظر خبرای خوش هستم..-تا بعد..تماس رو قطع کردم..پوزخند روی لبام اروم اروم محو شد..لبامو با حرص به روی هم فشردم..و گوشی رو توی دستام فشار دادم..خواستم از پله ها بالا برم که صدای خدمتکار رو شنیدم..-- اقا ..برگشتم و نگاهش کردم..- چی شده؟..-- مهمون دارین..- کی؟--خانم صدر..یک ان با شنیدن اسمش عصبانی شدم..حرفای دیشبش هنوز توی گوشم زنگ می زد..با اخم برگشتم و گفتم: بگو نیستم..--چشم اقا..پام رو پله ی اول بود که سریع برگشتم و گفتم: صبر کن..برگشت و مطیع نگام کرد: بله اقا..نفس عمیق کشیدم..برای اینکه هدفم رو به اتمام برسونم باید تحملش می کردم..اون مهره ی هشتم بود..هنوز نهم و مهمتر از اون مهره ی دهم رو باید پیدا می کردم..- بگو بیاد تو سالن..منتظرش هستم..--چشم اقا..
با همون اخم همیشگی برگشتم و به طرف سالن قدم برداشتم.. *******************-- چیزی شده آرشام؟!..خونسرد نگاهش کردم ..- نه..چطور؟!..تو نگاهش تردید موج می زد..-- اخه اون شب وسط مهمونی یهو ول کردی رفتی..بعد هم اون کاغذ و..- باهام تماس گرفتن..یه کار مهم داشتم باید می رفتم..همین..لحنم جدی بود و بهش این اطمینان رو می داد..با لبخند نگاهم کرد و گفت:واقعا؟!..وای نمی دونی چقدر نگران بودم..یک تای ابروم رو بالا دادم و پرسیدم: نگران؟!..برای چی نگران شدی؟!..من من کنان در حالی که نگاهش رو ازم می دزدید گفت:خب..خب هیچی..گفتم شاید از من ناراحت شدی گذاشتی رفتی..واسه همین..امروزم نیومدی شرکت بیشتر نگرانت شدم..- می بینی که..مشکلی نیست..-- پس چرا شرکت نیومدی؟!..سکوت کردم..حاضر نبودم به هر کس و ناکسی جواب پس بدم ، خصوصا این دختر که ذاتا برام هیچ ارزشی نداشت..با دیدن سکوت طولانی من لبخندش کمرنگتر شد و نیم نگاهی به اطراف انداخت..بی مقدمه گفتم: فرداشب مهمونی میدم..خوشحال میشم همراه جناب صدر تشریف بیارین..با خوشحالی نگاهم کرد وگفت: جدا؟!..وای مرسی حتما میایم..چرا یهویی؟!..همینجا؟!..-نه ، ویلای پشتی.. یک دفعه این تصمیم رو گرفتم..-- عالی ِ..تا حالا اونجا رو ندیدم..- خب فرداشب می تونی ببینی..نگاهه افسونگرش را درون چشمانم دوخت و لبخند زد..چند لحظه نگاهش کردم و صورتم را برگرداندم..به خوبی از قصد و نیتش باخبر بودم..برای همین هیچ کدوم از نیرنگ هاش حداقل روی من تاثیری نمی گذاشت..*********************«دلارام»تا شب هر کار کردم نشد که نشد..خوبیش به این بود کسی هم نیومد سراغم..واقعا مونده بودم اینا واسه چی منو گرفتن اوردن اینجا؟!..خب اگه می خواستن ازم حرف بکشن پس چرا انقدر بی بُخارن؟!..البته ارزوم هم نبود که بلا ملا سرم بیارن..همون بهتر که کاری باهام نداشته باشن..معلوم نیست تا کی اینجا علافم..الانم که ظهر شده ولی هنوز کسی نیومده بود سراغم..نامردا نکردن یه تیکه نون خشک بهم بدن..دلم بدجور درد گرفته بود..نکنه می خوان کاری کنن از گشنگی تلف شم؟!..لابد اینم یه جور شکنجه ست..از دیشب کم کم روی این پنجره و توری ِ لعنتی کار کرده بودم ولی فقط نصفش باز شد..بقیه ش هم کاری نداشت اما هیچ نیرویی برام نمونده بود تا بخوام ادامه بدم..از طرفی هم نهایت سعیم رو می کردم که سر وصدایی ایجاد نکنم..یکی دوبار صدا بلند شد که سریع پنجره رو بستم و نشستم رو تخت..ولی وقتی دیدم خبری نیست رفتم سر وقتش..افتادم رو تخت..تو خودم مچاله شده بودم و می خواستم لااقل حالا که بهم غذا نمیدن 2 دقیقه کَپه ی مرگمو بذارم که در باز شد..حتی حسش و نداشتم تو جام بشینم ولی با دیدنش ترس ریخت تو دلم و اروم نشستم..شالمو رو سرم محکم کردم و زل زدم تو چشماش..حسابی اخماش تو هم بود..تا اونجایی که یادم میاد همیشه اخمو و بداخلاق بوده..پس جای تعجب نداره..به طرفم اومد..از جام تکون نخوردم ..جلوم روی به روی تخت ایستاد..بی مقدمه ازم پرسید: کسی به اسم منوچهری می شناسی؟..چشام خود به خود گرد شد..-منوچهری؟!..اره فک کنم ..چندبار اومده بود خونه ی منصوری..با کنجکاوی نگام کرد..صندلی رو کشید جلو و نشست روش..انگشتای دستش و تو هم گره زد و نگام کرد..-- ادامه بده..- چی بگم؟!..--هر چی که از منوچهری می دونی..-- من چیز زیادی ازش نمی دونم..توی اون چند تا برخوردی که باهاش داشتم متوجه شدم یه ادم فوق العاده هیز و زبون باز ِ..یه مرد تقریبا 40 ساله با ظاهری شیک و اتو کشیده..اهان اینو هم یادمه که چشماش ابی بود..یه ابی خوش رنگ و نافذ..اخماش بیشتر رفت تو هم و سرشو تکون داد..-- خب..ادامه ش..نفسمو با حرص دادم بیرون..انگار دارم واسه ش قصه میگم هی میگه ادامه ش..خب یه کوفتی بده تناول کنم تا جون داشته باشم 2 کَلوم حرف بزنم..ولی انقدر که نگاش سرد و جدی بود اروم گفتم: چون چشمای خوشگلی داشت و صورتش هم جذاب بود همه رو عاشق خودش می کرد..زبون چرب ونرمی هم داشت که سریع می زد به هدف..به منم چند باری گیر داد..ولی..با صدای تقریبا بلند گفت: بسه.. از قیافه ی انتیک و ظاهر بیستش رد شو برس به قسمتای مهمتر..شاکی شدم و گفتم: اِ ، خب گفتی ازش هر چی می دونم بگم منم دارم میگم..مشکلش چیه؟..کلافه شد ..تو موهاش دست کشید و سرشو تکون داد: خیلی خب ادامه بده..لبخند پت و پهنی تحویلش دادم و خودمو شل کردم: هیچـــی دیگه..تموم شد.. انگار بدجور عصبانی شد که عین فنر از جاش پرید و داد زد: منو مسخره کردی؟!..یه مشت چرت و پرت تحویلم میدی و فکر می کنی با زرنگی تمام می تونی منو دور بزنی دختره ی ....ادامه نداد و نفسش و فوت کرد بیرون..با چشمای گشاد شده از تعجب زل زده بودم بهش که با عصبانیت عین یویو تکون می خورد و داد می زد..-مگه من چی گفتم؟!..خب به من چه که منوچهری کیه؟!..همینایی که می دونستم و گفتم..یهو خیز برداشت طرفم و نشست رو تخت..انقدر یهویی و محکم خودشو پرت کرد که بیچاره تخت ِ صدای قیژ قیژش در اومد..با ترس نگاش می کردم که سرم فریاد زد: ببین خانم کوچولو ، بهتره خوب گوشاتو وا کنی و حواست و بدی به من ببینی چی دارم بهت میگم..من ازت نخواستم قیافه و ظاهره منوچهری رو واسم شرح بدی چون خودم بهتر از تو می شناسمش..فقط بهم بگو کارش با منصوری چی بــود؟..واسه چی می اومد اونجــا؟..بلندتر داد زد: گرفتی یا جور دیگه حالیت کنــــــم؟..چشمامو بسته بودم و وقتی حرفش تموم شد تند تند سرمو تکون دادم..دوست داشتم منم یه هوار سرش بکشم و یه سیلی جانانه بزنم زیر گوشش بعد هم بتوپم تو شکمش که خفه خون بگیـــــــره ولی می دونستم این در حال حاضر فقط یه ارزو تو دلمه..- گفتم که نمی دونم..فقط یه بار که واسه شون قهوه بردم وقتی اومدم بیرون و در و بستم صداشون و شنیدم که داشتن در مورد یه ادم حرف می زدن..درست نفهمیدم چی میگن فقط همین یه جمله رو شنیدم که گفتن « کاری می کنم ماستش و کیسه کنه و بفهمه دنیا دسته کیه» همین..دیگه صداشونو نشنیدم..مشکوک نگام کرد و گفت: تو که می گفتی پرستارشی پس چرا مثل خدمتکارا واسه ش قهوه بردی؟..پوزخند زدم و جوابش ودادم..- همینه که میگم تو هیچی نمی دونی..فقط بلدی هارت و پورت کنی..اون پیرِخرفت عین یه رباط ازم کار می کشید..اول به عنوان پرستارش استخدام شدم..ولی بعدش شدم خدمتکار شخصیش..تا حدی که هیچ کس جز من حق نداشت وارد اتاقش بشه..-- و به خاطر همین علاقه شدی دختر خونده ش..باز اتیشــــی شدم ..- هی هی باز که داری تند میری..من راست و حسینی بهت گفتم تو خونه ش جایگام چی بوده باز تو داری منو می بندی به اون یارو که چی؟..دخترخونده شم؟!..فقط نگام می کرد..عمیق و جدی..اروم ادامه دادم: اره می دونم همه جا می گفت من دخترخوندشم..ولی همه ش دروغ بود..نمی دونم قصدش از این کار چی بود ولی هیچ کدوم از حرفاش در مورد من حقیقت نداشته..اون گاهی حتی بدتراز سگ ِخونگیش باهام رفتار می کرد..گاهیم خوب بود وکاری بهم نداشت..هیچی نمی گفت..زیر نگاهه خیره و نافذش معذب بودم..زیر چشمی می پاییدمش..ولی اون فقط مستقیم زل زده بود به من..حتی برای یه ثانیه نگاش و از رو صورتم بر نمی داشت..منم از فرصت استفاده کردم و خیره شدم تو صورتش..چشمای مشکی و فوق العاده نافذ که وقتی نگام می کرد حس می کردم خیلی راحت می تونه درون ِ من رو هم ببینه..به حدی نگاهش در ادم نفوذ می کرد که تن رو به لرزه مینداخت..ابروهای پرپشت و بلند..که وقتی اخم می کرد باعث می شد گره ی بین ابروهاش بیشتر دیده بشه..صورت نسبتا کشیده و مردونه..ته ریشی که داشت بهش می اومد..نگام چرخید رو موهای پرپشت و مشکی و خوش حالتش که چند تار خودسرانه روی پیشونیش ریخته بودن..نگام باز چرخید روی صورتش ولبای نه زیاد باریک و نه گوشتی..متناسب بود و خیلی خیلی به چهره ش می اومد..خداییش تیکه ای بود واسه خودش..ولی لااقل اخلاقش اگه سگی نبود خیلی جذاب و خواستنی می شد..نگامو کشیدم پایین تر و روی گردنش ..همون گردنبندی که اونشب توی مهمونی به گردنش دیدم..یه صلیب که روش نقش و نگارای جالبی داشت..بلوز استین کوتاه و جذب ِ مشکی که 2 تا از دکمه های بالای بلوزش باز بود..و شلوارش که یه کتان مشکی بود..کمربندش چرم مشکی بود و فوق العاده براق..چون تو حال و هوای خودم بودم یهو با شنیدن صداش تو جام پریدم .. سریع نگامو چرخوندم بالا و زووم کردم تو چشماش..-- زمانی که پی به حقیقت ِ این ماجرا ببرم تکلیف تو هم مشخص میشه..و با زدن این حرف پوزخندی تحویلم داد که پیش خودم هزار جور معنیش کردم..نکنه می خوان دَخلمو بیارن؟!..اره دیگه مطمئنا ازادم که نمی کنن..با نگام تعقیبش کردم که یه راست رفت سمت در و بعد هم از اتاق بیرون رفت..نگامو چرخوندم سمت پنجره..ماتم زده بهش زل زدم ..تو سرم هزار جور فکر و خیال می چرخید که خودمو پرت کردم رو تخت..پوووووووف خدایا لااقل امشب کاری کن بتونم از اینجا فرار کنم..10 دقیقه از رفتنش گذشته بود و در حالی که داشتم به سمفونی قار و قور کردن شکمم گوش می کردم چشمام کم کم سنگین شد که یکی در اتاق و بازکرد..با چشمای خواب الود و نیمه بازم نگاش کردم..یکی از خدمتکارا با سینی غذا اومد تو اتاق و بعد ازگذاشتنش کنار تخت بدون اینکه نگام کنه رفت بیرون..بوی غذا که به مشامم خورد خواب از کله م پرید..تو جام نیمخیز شدم وبه سینی نگاه کردم..کبــــاب بود..وای خداجون دمت گرم..نزدیک بود از زور گشنگی انگشتامو هم بجوم و قورت بدم..باید تا شب انرژی داشته باشم..هر جور شده امشب از اینجا فرار می کنم.. **********************«آرشام»مثل همیشه تیپم با رنگ مشکی تکمیل شده بود..کمی از ادکلن تلخ و جذب کننده م به مچ دستم و زیر گردنم زدم..بوش به حدی سرد و خاص بود که بینیم رو تحریک می کرد..سالهاست که از همین مارک استفاده می کنم..تلخی ای که با تلخی ِ زندگی من عَجین شده بود..زندگی سراسر تلخ و بی روح باید هم پر از تلخی و سرما باشه..یادمه همیشه از رنگ مشکی متنفر بود..می گفت « نپوش ، چون نفرت میاره ..همیشه با خودش دوری و عذاب به همراه داره »..و الان کجاست که ببینه من به خاطر حضور ِنحسش توی زندگیم شیفته ی این رنگ شدم؟!..درست 10 ساله که زندگیمو پر از سیاهی کردم..پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد..می دونم الان داره این عذاب رو متحمل میشه..می دونم الان شاهد من و کارهای من هست..و چقدر لذت می برم وقتی می بینم که اون هم در عذاب کشیدن من سهیمه..هیچ لذتی برای من بالاتر از این حس نیست..انقدر که برای خودم این جمله رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم..و اون..گناهکار ِ..من هم گناهکارم..همانطور که اون در حق من گناه کرد..در حق خیلی ها ..کاری کرد صدای شکستن روحم رو به وضوح بشنوم..با زندگی من و خیلی های دیگه..اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش..اون یک گناهکار ِ حرفه ای بود..یه ادم از جنس تاریکی ولی با ظاهری شیشه ای..شکست..بالاخره تونست ظاهر شیشه ای وشکننده ش رو هزار تیکه کنه..و اونوقت بود که همه ی گناهانش نمایان شد..و من دیدم..به چشم دیدم..بزرگترین گناهش رو دیدم و نفرت رو تو وجودم پرورش دادم..نفرت..همون چیزی که ملکه ی قلبم بود..*********************یقه ی کتم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم..چون امشب اینجا حسابی شلوغ می شد به تمامی نگهبان ها اخطار دادم که چهارچشمی مراقب ِ اوضاع باشند..حتم داشتم نقشه م امشب بدون هیچ دردسری اجرا خواهد شد..وارد ویلای پشتی شدم..درست پشت ساختمان اصلی ویلایی مشابه به همان ویلای اصلی قرار داشت ولی در نمایی کوچکتر..متشکل از 4 اتاق و یک سالن بی اندازه بزرگ..اینجا مختص به مهمانی های من ساخته شده بود..تحت نظارت و خواسته ی من..به وسیله ی 3 پله ی مرمرین و شفاف به سالن منتهی می شد..لوستر بزرگ و پر از تلالویی که خیره شدن به کریستال های درخشانش چشم را می زد..بالای پله ها ایستادم و نگاهم رو به اطراف چرخاندم..در وهله ی اول شایان را دیدم..تکیه به ستون کناری سالن داده بود و با زنی شیک پوش و جذاب مشغول گپ و گفت بود..لبه ی لیوان شرابشان را به هم زدند و با لبخند به لب نزدیک کردند..شایان دست زن را گرفت و به پشت ان بوسه زد..لبخند زن پررنگتر شد .. همیشه می دونست باید چکار کنه..به راحتی و مهارته یک روباه طعمه رو جذبه خودش می کرد..فریبکارتر وحیله گرتر از شایان سراغ نداشتم و برای همین خواستم که استادم اون باشه..چون می دونستم خیلی راحت می تونه از یه آرشام شاد و پرانرژی یه سنگ سخت و نفوذناپذیر بسازه که دقیقا همانطور هم شد..همیشه اصرار بر این داشت که خودش رو رئیس و بالا دسته من بدونه ولی همچین چیزی از همان اول هم در قانون من وجود نداشت..آرشام فقط خودش بود و خودش..تنها و به دور از هر بالادست و یا رئیسی..به هیچ عنوان حاضر نبودم زیردست کسی باشم..آرشام با تمام غرور و تکبر و خودخواهی هاش حاضر به زیر بار رفتن چنین خفتی نخواهد شد..نگاهم رو به سمت دیگری از سالن گرداندم ..سنگینی نگاه ها رو به خوبی حس می کردم ..ولی تنها چیزی که برام بی اهمیت جلوه می کرد همین نگاهها بودند..به دنبالش می گشتم که در گوشه ای از سالن مشغول صحبت با یکی از مهمانها دیدمش..منوچهری..کسی که زن ها و دختران زیادی اطرافش رو احاطه کرده بودند ولی اون با لبخندی که بر لب داشت با زنی جوان صحبت می کرد و می خندید..به طرفش رفتم..طعمه ی امشب من برای به دست اوردن منصوری همین منوچهری بود..از قبل به بچه ها سپرده بودم که چشم از در ویلا و اللخصوص منوچهری بر ندارند..طعمه م منوچهری و معامله ی من با اون بود..معامله ای دروغین ولی در ظاهر حقیقی..معامله ای که می تونستم امیدوار باشم به کمک اون منصوری رو به اینجا می کشونم..حتم داشتم که میاد..چون براش مهم بود..اجناس عتیقه ای که متعلق به خودش بود و منوچهری ِ دغلباز می خواست با هزار جور ترفند با وجود نیمی از اونها با من وارد معامله بشه..محال بود منصوری از محموله ی پرارزش و گرانبهاش به همین اسونی بگذره..منتظرشم..برای ورودش به مهمانی لحظه شماری می کردم..هنوز چند قدم باهاش فاصله داشتم که نگاهش رو از اون دخترها گرفت و به من دوخت..با دیدنم لبخند زد و به طرفم امد..ایستادم..نگاهم جدی و محکم بود..مثل همیشه..-- سلام مهندس تهرانی..مشتاق ِدیدار..احوال شریف چطوره؟..سرم رو به ارامی تکان دادم و نگاهم رو دقیق بهش دوختم..- ممنونم..اماده اید؟..-- بله بله..چرا که نه؟..فقط تا به الان منتظر شما بودم..- خوبه..بعد از صرف شام خبرتون می کنم..-- بسیار خب..خیلی هم عالی..نگاهی همراه با لبخند به اطراف انداخت و در حالی که در چشمانش برقی خاص نهفته بود گفت: مهمونی امشب حرف نداره مهندس..معلومه واسه ش سنگ تموم گذاشتید..می دونستم مقصودش به دختران جوان و زیبایی بود که در مهمانی حضور داشتند..ناخداگاه به یاد حرف های اون دختر افتادم..( توی اون چند تا برخوردی که باهاش داشتم متوجه شدم یه ادم فوق العاده هیز و زبون باز ِ..یه مرد تقریبا 40 ساله با ظاهری شیک و اتو کشیده..اهان اینو هم یادمه که چشماش ابی بود..یه ابی خوشرنگ و نافذ.. چون چشمای خوشگلی داشت و صورتش هم جذاب بود همه رو عاشق خودش می کرد..زبون چرب ونرمی هم داشت که سریع می زد به هدف..به منم چند باری گیر داد..ولی.. ) الان می تونستم بگم حق رو بهش می دادم..منوچهری صورت مردانه ای داشت..تنها حُسنی که در صورتش بر جذابیش افزوده بود چشمانش بود.. به رنگ آبی شفاف ..با همان نگاه دختران ِ زیادی را به سمت خود کشیده بود..اون هم یکی از همکاران شایان بود..هرجا اسم از عیش و نوش می امد منوچهری وشایان در خط اول می ایستادند..ولی شایان پُر کرده و با تجربه تر از منوچهری بود..برای همین بی گدار به اب نمی زد..اما منوچهری..همه چیز را در خوشگذرانی و لذت جسمی می دید..لذتی از سر شهوت و ارضای ان.. *********************شیدا همراه صدر وارد سالن شدند..به استقبال رفتم و باهاشون دست دادم..شیدا بازویم را در اغوش کشید وزیر گوشم گفت: خوشحالم می بینمت..تو همین مدت کوتاه دلم حسابی برات تنگ شده بود..رو به صدر کردم و بی توجه به شیدا گفتم: امیدوارم مهمانی امشب راضی کننده باشه جناب صدر..خندید و در حین ان که به اطراف نظر می انداخت سرش را تکان داد: حتما همینطوره آرشام جان..چون تو میزبانش هستی..برین خوش بگذرونین..شماها جوونین و پر از شور..منم واسه خودم یه سرگرمی جور می کنم..بلند خندید..لبخند کمرنگی بر لب زدم و سرم را تکان دادم..شیدا دستم رو به ارومی کشید..همراهیش کردم..--بریم برقصیم؟!..-تازه اومدین..وقت هست..-- نه من الان می خوام باهات برقصم..واسه ش لحظه شماری می کنم عزیزم..به ناچار سرم را به نشانه ی قبول درخواستش تکان دادم..میان جمعیت در حال رقص ایستادیم و دستش را در دست گرفتم..یکی از دستانش رو به روی شانه م گذاشت و من دست دیگرم را به دور کمرش حلقه کردم..میانمان فاصله ی کمی بود که شیدا همان را با یک قدم خیلی کوتاه پُر کرد..درحالی که اروم و هماهنگ با آهنگ می رقصیدیم نفس عمیق کشید وگفت: بوی ادکلنت محشره..به ادم یه حال ِ خاصی دست میده..تو دلم پوزخند زدم..اون چه می دونست که من از قصد از چنین ادکلنی استفاده می کنم؟..ادکلن ِتحریک کننده..ولی نه تا اون حد که ..فقط می تونست نسبت به من احساس عمیقی پیدا کنه..این بو کشش ِ اون رو به طرف من بیشتر می کرد..سرشو به روی سینه م گذاشت و پیاپی نفس عمیق کشید..ارام و مرتعش گفت: اوممممم..معرکه ست..نمی دونم چرا میل به اینکه از اغوشت بیام بیرون رو ندارم..دوست دارم تا اخر شب همینطور بمونم و بهت اجازه ندم لحظه ای ازم جدا بشی..اون به حرف ها و نجواهای عاشقانه ش ادامه می داد و من بی تفاوت به اطرافم نگاه می کردم..حتی اگر دستش هم برام رو نشده بود باز هم هیچ حسی نسبت بهش نداشتم..شیدا یکی از اهدفه من برای گرفتن ِ انتقام بود..تنش داغ شده بود و این گرما از کف دستش به روی شونه م احساس می شد و دستی که به دور کمر برهنه ش حلقه کرده بودم..لباس اون شبش یه دکلته ی مجلسی فوق العاده کوتاه به رنگ قرمز اتشین بود..پشت کمرش تا بالای باسن برهنه بود و از جلو سرشونه هاش هم ازادانه بیرون افتاده بود..موهاش رو بالای سرش بسته بود و آرایش نسبتا غلیظی بر چهره داشت..سرش رو بلند کرد وبه چشمام زل زد..نگاهم تماما سرد بود..ولی باز هم متوجهش نشد وصورتش رو به نشانه ی بوسیدن لب هام جلو اورد..هیچ کششی نداشتم..حتی نفرتم ازش چندین برابر شده بود..به چشمانش خیره شدم .. لب هاش مماس با لبانم بود که صورتمو کمی به عقب متمایل کردم..- بریم..من خسته شدم..ناکام از عملی که قصد انجامش رو داشت اخم کرد و شونه م رو محکم نگه داشت..--نه آرشام..خرابش نکن لطفا..با تعجب نگاهش کردم که با یک حرکت لب هاش رو به روی لب هام گذاشت..شوکه شدم..فکرش رو هم نمی کردم چنین حرکتی ازش سر بزنه..بی خیال در عالمه دیگری مشتاقانه لبانم رو می بوسید که به خودم امدم و بازوهای برهنه ش رو در چنگ گرفتم..محکم کشیدمش کنار و با خشم ولی صدای نسبتا ارامی گفتم: کار خوبی نکردی شیدا ..اصلا..و نگاهم رو از روی صورتش گرفتم و ازش جدا شدم..محکم به روی لبهام دست کشیدم..حالم از این دختر بهم می خورد..**********************شایان در طول مهمانی مرتبا در کنار همان زن ایستاده بود.. حتی لحظه ی صرف شام هم رهایش نکرد..فهمیده بودم که اون رو برای امشب زیر سر داره..وقتی به رفتار و حرکات زن دقیق شدم دریافتم که اهل چنین روابطی هست..شاید نه به همان غلظت ولی کششی که به طرف شایان داشت..و دستش که از همان ابتدا به دور بازوان شایان حلقه شده بود ..و بوسه ای که شایان در زیر نورکم ِ سالن بر لبانش نشاند..و لبخندی که زن از روی لذت تحویلش داد..همه را زیر نظر داشتم و به این یقین رسیده بودم..تیر نگاهه مملو از حسرت ِ دختران زیادی به طرفم نشانه رفته بود..اما مثل همیشه این نگاهه سرد و ابروهای گره زده م بود که نصیبشان می شد ولی بازهم نگاهشان را نمی گرفتند..شیدا چند باری که بهم نزدیک شد بارها عذرخواهی کرد ولی من جوابی نمی دادم..تا اینکه بعد از شام نزدیکش شدم و جدی گفتم: دیگه نمی خوام کار امشبت تکرار بشه..نگاهه مرددی بهم انداخت و گفت: چرا بدت اومد آرشام؟!..اصلا باورم نمیشه دوستش نداشتی..دستهام رو مشت کردم تا بتونم تا حدودی خودم رو کنترل کنم..و موفق هم شدم..به دروغ جوابش رو دادم: چون دوست ندارم برای اولین بار از طرف یه دختر ..نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم: رابطه ی ما خیلی زود شروع شد و رو دور ِ تند افتاد..پس لطفا عجله نکن..لبخند زد و همراه با ناز به ارومی دستم رو گرفت..--باشه عزیزم..هر چی تو بگی..نگاهم رو ازش گرفتم..وقت اجرای نقشه م بود..نگاهم به منوچهری افتاد..رو به شیدا کردم و گفتم: من باید برم..تا بعد..--باشه..فقط زیاد منتظرم نذار ..نگاهش برام سنگین بود و از کنارش گذشتم..تا به کی باید تحملش می کردم؟!..مطمئنا تا زمانی که بهش نیاز داشتم..برای به اتمام رساندن نقشه م..***********************معامله ی دروغین در یکی از اتاق ها انجام شد ولی اثری از منصوری نبود..مهمانی به اتمام رسید ولی باز هم بی نتیجه ماند..داخل سالن نشسته بودم و در حالی که عمیقا در فکر فرو رفته بودم با شنیدن صدای یکی از خدمه ها به خودم امدم..- چی می خوای؟..پاکت سفیدی رو به طرفم گرفت..-- اقا فکر می کنم این برای شماست..پاکت رو گرفتم و پشتش رو نگاه کردم.. « شکستت رو بهت تبریک میگم آرشام تهرانی..»با اخم رو به خدمتکار داد زدم: کی اینو بهت داد؟..با ترس یک قدم به عقب برداشت..--ه..هیچ..هیچکی اقا..به خدا زده بودن به در آشپزخونه..- یعنی چی؟!..پس شماها اونجا چه غلطی می کردید که ندیدین کار ِ کی بوده؟..-- اقا به خدا دارم راستش و میگم..چسبونده بودن به در پشتی که تو اشپزخونه ست..همون دری که به پشت باغ باز میشه..نفسم روبا خشم بیرون دادم..- برو بیرون..--چ..چش..چشم..چشم اقا..و با قدمهایی بلند از سالن بیرون رفت..نگاهی بهش انداختم..مطمئن بودم از طرفه خودشه.. با یک حرکت عصبی همراه با خشم در پاکت رو باز کردم.. « از اینکه نقشه ت به نتیجه نرسید چه حسی داری؟..آرشام تهرانی..کسی که سرتا سر زندگیش ادعای زرنگی می کرد امشب ناکام موند ..یادت نره که تو هنوز خامی و بی تجربه..ولی من سالهاست با ادمایی مثل تو و شایان سر و کار دارم..تصور چهره ی پر از خشم تو برام لذت بخشه..مطمئنم چراش رو می دونی..ولی می خوام بهت بگم..تو و شایان برای من جز مزاحمت چیز دیگه ای نداشتید..نفرتی که من از شماها دارم چندین برابر از تنفر شماهاست..شایان یه سد برای رسیدن به اهدافه من بوده و هست..و تو..من از اول هم با تو خصومتی نداشتم..ولی خودت اینطور خواستی..باعث تموم این اتفاقات تنها تو بودی..اگر مثل یک مار به دست و پام نمی پیچیدی و خودت رو در برابر من قرار نمی دادی شاید دشمنی ما تا به اینجا کشیده نمی شد..ولی تو ، تو گروهه شایانی و اینو بدون برای نابودی هر دوی شما نهایت تلاشم رو می کنم..درضمن..فکر می کنم امشب ، شبی پر از اتفاقات ناخوشایند برای تو باشه..شبی پر از سوپرایزهای جالب که فکر نمی کنم تو زیاد ازشون خوشت بیاد..دلارام..می شناسیش؟!..تا حالا چقدر تونستی از دهنش حرف بکشی؟!..از دختری که نقشش تو زندگی من تنها یک پرستار و خدمتکار بوده..الان چه حالی داری آرشام؟..دستات از خشم می لرزه؟..نگاهت به خون نشسته و می خوای دنیا رو به اتیش بکشی؟..رو دست خوردی پســر..من یه بار دیگه تونستم غرورت رو تا حدودی خرد کنم و از این بابت بی اندازه خوشحالم..امشب مهمونی دادی ولی شادیش قسمت من شد..تیرت اینبار به هدف نخورد پسر..بهتره بیشتر از اینها برای نابودی من تلاش کنی..می دونم که جراتش رو نداری..پس تلاش بی فایده ست..امیدوارم با دلارام بهت خوش بگذره..دختر زیبایی ِ..به کار من نمی اومد ولی شاید برای تو..جون اون برام هیچ ارزشی نداره..ولی تو می تونی باهاش خیلی کارها بکنی..لذت..بندگی..یا حتی مرگ..به هر حال استادت شایان بوده..کسی که دارای خصوصیات غیراخلاقی زیادیه..مردی مغرور و متکبر و در عین حال خوشگذران و بوالهوس..موفق باشی مهندس آرشام تهرانی »*******************************برگه رو تو دستام مشت کردم..دوست داشتم جای این گردن منصوری تو دستام بود و انقدر فشار می دادم تا با لذت بتونم جون دادنش رو به چشم ببینم..از روی مبل بلند شدم و با قدمهای بلند از ویلا بیرون رفتم..به حدی عصبانی بودم که حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده بود..گلدون نسبتا بزرگی که کنار پله قرار داشت رو با خشم و نعره ای بلند هُل دادم و صدای شکستنش روح و روانم رو نوازش داد..چند تا از خدمتکارا بیرون امدن که بلند فریاد کشیدم: گورتونو گم کنین..چند قدم رفتن عقب که عین شیر زخمی به سمتشون حمله کردم و نعره کشیدم: مگه با شماها نبودم لعنتیا..برین تا همتون و از دم قتل عام نکردم..د یالا..با ترس به طرف سالن دویدند..به حالت عصبی تو موهام چنگ زدم و از پله ها پایین رفتم..باید می رفتم پشت باغ..همونجایی که اون کثافت پاکت رو گذاشته بود..می کشمت منصوری..قسم خوردم که گیرت میارم پس همین کارو هم می کنم..کسی تا به الان نتونسته اینطور بازیم بده..کثافت به روز سیاه می نشونمت..پست فطرت ِ رذل..هر چیزی که جلوی راهم بود رو می زدم و نابود می کردم..می خواستم به این وسیله خشمم رو خالی کنم و به ارامش برسم..ولی بازهم فایده ای نداشت..************************«دلارام»انگار مهمونی گرفته بودن..سر و صداش می اومد..اینجوری شاید به نفع من می شد و راحت تر می تونستم از این قفس ِ کوفتی فرار کنم..بالاخره تا اخر شب تونستم توری رو از جا بکنم..خیلی سخت بود حتی 2 جا از دستم رو زخمی کردم ولی مهم نبود..از اینجا خلاص بشم به همه ی این مکافاتاش می ارزه..حالا راحت می تونستم بیرون و نگاه کنم..اروم خم شدم تا ببینم فاصله م با پایین چقدره؟!..رو به روم یه ساختمون قرار داشت ..یعنی 2تا ویلا توی یه باغ ؟!..به پایین نگاه کردم..ووی ددم..این..این چرا انقده بلنده؟!..حالا چه خاکی بریزم تو سرم؟..یه سایه دیدم که تندی سرم و کردم تو..باز طاقت نیاوردم خم شدم ببینم چه خبره ولی فقط صداشون رو شنیدم..سرمو از پنجره کردم تو تا متوجه ِ من نشن..-- اوضاع مرتبه؟..-بله قربان..-- پس اون یکی نگهبان کجاست؟!..--....-- با تو بودم..اون یکی تنه لش کدوم گوریه؟!..--گل..گلاب به روتون قربان..چیزه..رفته دستشویی..داد زد: گندتون بزنن..پس چرا لالمونی گرفتی؟..بعد از مکث کوتاهی با خشم گفت: چارچشمی همه جا رو می پایین..شیرفهم شد؟!..--ب..بله قربان..دیگه صدایی نشیدم..خم شدم که با دیدن یکی از اون هیکلیا با ترس سرمو دزدیدم..وای اینجور که بوش میاد 2 تا نگهبان زیر پنجره کشیک میدن..خبر مرگتون بیاد مگه تروریسم گرفتین؟!..پشت در اتاق نگهبان..زیر پنجره نگهبان..این دیگه چه وضعشه؟!..باز صداشون رو شنیدم..اینبار نگهبانه با یکی دیگه داشت حرف می زد..-- پس چرا دیر کردی؟!..-- چی شده مگه؟!..خیر سرم رفتم تر....ن بزنم بیام..-- هیچی اومده بود سرکشی..خیلی هم شکار بود..-- بی خیال الان رفت دیگه هم نمیاد..بیا بریم اونطرف ببین چه خبره..-- چطور؟!..-- مهموناش رفتن خودشم که اینوره..کسی تو ویلا پشتی نیست بریم یه دلی از عزا در بیاریم..-- نه سه میشه ضایع ست..عین جن بو داده می مونه یهو سر می رسه..-- نترس ..یه کم دل و جرات داشته باش..با این هیکلت قد ِخر هم حالیت نیس..-- خفه شو، وگرنه..-- بیخیال پسر..بیا بریم یه کم عشق و حال کنیم..سکوت کردن..خدا کنه بگه باشه و برن شرشون کم شه..خدا خیر بده اونی که داره این یکی رو تحریک می کنه..فقط جونه من زودترررررر..-- باشه ولی زود بر می گردیم..می شناسیش که عصبانی بشه هیچی جلودارش نیس..-- خیلی خب بیا بریم .. دیگه یه دختر که اینهمه نگهبان و مراقب نمی خواد..--لابد یه چیزی هست که انقدر روش حساسه..-- حالا هرچی پایه ای دیگه؟..-- اره بریم..و صدای قدم هاشون رو شنیدم و سرمو کردم بیرون..ای قربونت برم خدااااااااا..یه بار شانس بهم رو کرد دمت گرم نذاشتی عُقده بشه رو دلم..حالا که تا اینجاش کمک رسوندی بقیه ش رو هم بخیر بگذرون لااقل بتونم یه خاکی تو سرم بریزم..چون پنجره لبه دار بود و کمی تو بود دیده نمی شد که پنجره بازه ..ولی اگه خم می شدم منو می دیدن.. بهترین راه ملحفه و روتختی و لباسای توی کمد بود..باید بهم گره شون می زدم..سریع دست به کار شدم..چند دقیقه وقتم و گرفت ولی با سرعت و محکم گره ها رو می زدم و می رفتم سر وقته بعدی..وقتی 2 تا ملحفه و یه روتختی و 3 تا شلوار و2 تا پیراهن رو به هم گره زدم اندازه شد..بستم به پایه ی تخت چون چیز دیگه ای تو اتاق نبود..کمد هم که کلا فاصله ش با پنجره زیاد بود..ملحفه رو به سرش بستم و وقتی خوب اطراف و دید زدم از پنجره انداختمش بیرون..بلوزم که یه تونیک ِ نسبتا بلند بود ، پس مشکلی نداشت..شالمو روی سرم محکم کردم..حالا وقتش بود..همیشه از بلندی می ترسیدم ولی الان فرصته فک کردن به این چیزا نبود..باید چشمامو می بستم وگرنه یه لحظه هم نمی تونستم ببینم پایین چه خبره..رفتم لب پنجره نشستم و با ترس و لرز ملحفه رو گرفتم تو دستم..سفت نگهش داشتم و خودمو از پنجره ول کردم..وای که قلبم اومد تو دهنممممم..زیر پام خالی شده بود و تا سر حد مرگ هم ترسیده بودم..دستام یخ بسته بود ولی محکم ملحفه رو چسبیده بودم..چشمامو رو هم فشار دادم تا یه وقت نگام به پایین نیافته..اروم اروم خودمو کشیدم پایین..ملحفه رو اروم اروم ول می کردم و سُر می خوردم پایین..خیلی سخت بود..یعنی پایه ی تخت انقدر ظرفیت داره که بتونه منو نگه داره؟!..وای خدا خودت کمکم کن..نمی دونم چقدر از راه رو رفته بودم شاید نصفش و یا شاید هم بیشتر که یکی اون پایین با صدای بلند گفت: دختره ی احمق داری چه غلطی می کنی ؟!..یا امام هشتم..یا پنج تن..یا باب الحوائج..بدبخت شدمممممممم..با ترس چشمامو باز کردم و نگامو انداختم پایین .. خودش بود..پایین وایساده بود و با عصبانیت و ابروهای گره خورده نگام می کرد..با دیدنش دیگه کلا جون از تنم در رفت و خواستم ملحفه رو محکمتر نگه دارم که نتونستم و به پشت پرت شدم پایین..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..خدایاااااااااااااا..الان میمیرم..نه..نــــه..نــــــه..****************************چشمامو باز کردم..چرا همه چی تاره؟!..کم کم داشت دیدم واضح می شد ولی هنوز گیج و منگ بودم..- وای خدا یعنی مردم؟!..یعنی مرگ انقدر راحته؟!..نه دردی نه چیزی..خدایا دمت گرم زجرم ندادی..چه مرگه ارومی داشتم..که یه دفعه یکی زیر گوشم غرید: اگه همین الان از روی من بلند نشی کاری می کنم که سه سوت رَوونه ی اون دنیا شی..اونوقت می فهمی مرگ با درد و زجر چه مزه ای میده دختره ی احمق..چشمام از ترس گرد شد..حس کردم یه چیزی رو شکمم سنگینی می کنه..وای چرا ازاول نفهمیدم؟!..بهش دست کشیدم..یکی منو از پشت گرفته بود تو بغلش..صداش..ص..صدا..صداش..با ترس روش تکون خوردم و افتادم رو دنده تا پاشم که ارنجم فرو رفت تو شکمش صدای دادش بلند شد..هول شدم چرخیدم که..افتادم روش..شالم از سرم افتاده بود و موهام جلو صورتمو گرفته بود..سرمو به راست تکون دادم و نصف موهام رفت کنار..حالا صورتش کاملا جلو روم بود..اولین چیزی که نگام باهاشون گره خورد چشمای به سیاهی شبش بود ..انقدر ترسیده بودم که به نفس نفس افتادم..موهای بلندم رو شونه ی چپش پخش شده بود و نیمی از صورتم رو پوشونده بود..با اخم غلیظی زل زده بود تو چشمام..هیچی نمی گفت ولی از فک منقبض شده ش فهمیدم خیلی عصبانیه ..اوممممم..عجب بویی ..این .. بوی عطر ..یه نفس عمیق کشیدم که ناخداگاه چشمام باریک شد..یا به نوعی شبیه ادمای خمار شدم..لامصب عجب ادکلنی به خودش زده بود..دوست داشتم پاشم از روش بزنم به چاک و تا اونجایی که می تونستم بدوم ولی این بوی لعنتی نمی ذاشت..انگار با چسب دوقلو منو چسبونده بودن بهش..به جای اینکه از روش پاشم دوست داشتم تند تند نفس بکشم..بوی تلخ و در عین حال سردی که تو دماغم می پیچید باعث شد یه کم احساس گرما کنم..نگام تو چشماش زووم شده بود ولی موهام نمی ذاشت راحت باشم..دست سردم و اوردم بالا که موهامو بزنم کنار ولی یهو مغزم عین موتور به کار افتاد و..خاک بر سرم کنن تو این هاگیر واگیر خودمو چسبوندم به این یارو که چی بشه؟!..اوممممم..بازاون بــــو..داشت دیوونه م می کرد که چشامو بستم و نفسمو حبس کردم..اره همینه الان وقت فراره نه اینکه..چشمامو که باز کردم دیگه نگاش نکردم وبه ظاهر با ناله خواستم از روش پاشم که همینکارو هم کردم ولی اون فرزتر از من بود که با یه حرکت خیلیــــی باحال و حرفه ای دستاشو گذاشت رو زمین و با یک جهش از رو زمین پاشد ایستاد..ولی چون من زودتر از روش بلند شده بودم یه قدم جلو بودم و خواستم بدوم که تند دستمو گرفت و گفت: کجــــا ؟!..دیگه فکر این نبودم شالم افتاده رو زمین و الان تو چه وضعی هستم..فقط نمی خواستم تلاشم واسه فرار به هدر بره..مظلوم برگشتم نگاش کردم..سرمو انداختم پایین..خواست منو بکشه سمت خودش که به عنوان ممانعت دستمو اوردم بالا و اون که فکر می کرد می خوام تقلا کنم کاری نکرد ولی من سرمو خم کردم و در کسری از ثانیه یه گاز محکمممممم از دستش گرفتم که صدای نعره ش به اسمون بلند شد..حلقه ی دستش که از دور مُچم شل شد دستمو کشیدم و الفرار..دیگه به پشت سرم نگاه نمی کردم فقط می دویدم..دعا ، دعا می کردم کسی جلوم سبز نشه..صدای قدماشو از پشت سر می شنیدم..ولی برنگشتم نگاه کنم و ببینم چقد باهام فاصله داره..فقط صدای فریادش و شنیدم..-- وایسا دختر..با تو َم بهت میگم وایسا..اوضاعت و از اینی که هست خرابتر نکن..بالاخره که دستم بهت میرسه..صنار بده آش به همین خیال باش روانی..فک کردی چی؟!..منو خر فرض کرده بود مرتیکه پوفیوز..نمی دونستم دارم کدوم وَری فرار می کنم..فقط می دویدم..دنبال یه در خروج می گشتم ولی بین درختا گیر افتاده بودم..اینبار برگشتم ببینم هنوز پشتمه یا نه که دیدم خبری ازش نیست..اینجاها هم انقدر تاریک بود که اگه درختا رو از روی سایه شون نمی دیدم مطمئنا با سر می رفتم تو یک به یکشون..از بس که دویده بودم نفسم بالا نمی اومد ..سر جام وایسادم تا حالم جا بیاد..چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم و باز خواستم بدوم که یه سایه جلوم سبز شد..سایه ی یه مرد قد بلند و چهارشونه بود..و بعد هم بوی عطرش..با ترس جیغ بلندی کشیدم و برگشتم که جفت بازوهامو از پشت گرفت تو چنگش و منو کشید تو بغلش..هر چی تقلا می کردم فایده ای نداشت..زورش بهم می چربید.


مطالب مشابه :


دانلود رمان

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - دانلود رمان - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان هوس و گرما

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان هوس و گرما - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان دریا 1

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان دریا 1 - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون هرچقد




رمان عشق و احساس من قسمت ششم

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان عشق و احساس من قسمت ششم - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های




عاشقی زلزله

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - عاشقی زلزله - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان گناهکار قسمت یازدهم

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان گناهکار قسمت یازدهم - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه




خاله بازی عاشقانه

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - خاله بازی عاشقانه - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز




رمان رویای نیمه شب - قسمت اول

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان رویای نیمه شب - قسمت اول - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های




رمان مجنون 1

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان مجنون 1 - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان گناه کار قسمت 13 و 14

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان گناه کار قسمت 13 و 14 - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه




برچسب :