رمان حکم دل - قسمت سوم

قسمت اول ، قسمت دوم ، قسمت چهارم

قسمت سوم

یاد رویاهام افتادم... سفر به آمریکا... کار کردن تو رستوران... چطور به اینجا رسیده بودم؟
آهی کشیدم... همه چیز تموم شده بود. حموم کردنو تموم کردم و حوله ای دور خودم پیچیدم. من جرات نداشتم... ولی امید داشتم. پامو که از حموم بیرون گذاشتم چشمم به شادی افتاد. همون جا نشسته بود. رنگ به صورت نداشت. اخم کردم و آهسته بهش گفتم:
پاشو خودتو جمع کن.
شادی گفت:
نگو که باید خودمونو به خاطر اونا حاضر کنیم... نگو که اومدن ما رو بخرن.
به التماس افتاده بود. پوزخندی زدم و گفتم:
پس می خوای دروغ بشنوی.
شادی سرشو با دستاش گرفت. سعی کردم واقع بین باشم... آهسته گفتم:
فقط باید امیدوار باشیم که شانس بیاریم... هیچ راهی نیست شادی... بلند شو.
شادی به هق هق افتاد و گفت:
تو آخرین نفری بودی که فکر می کردم تسلیم می شه.
صدام رو کمی بالا بردم و گفتم:
فکر می کنی اگه تسلیم نشیم چی کارمون می کنند؟ دلشون می سوزه و برمون می گردونن؟
شادی دست هامو گرفت و گفت:
به خاطر یه برخورد تند خودتو تسلیم نکن... خواهش می کنم.
دستمو از دستش بیرون کشیدم... نمی دونم ضعف هاش حالمو بدتر می کرد یا حرف هاش. محکم گفتم:
من تسلیم نشدم... فقط از اینجا راهی پیدا نمی کنم... .
فقط و فقط یه راه به نظرم می رسید... لحظه ای با شک و تردید چرخیدم و به حموم نگاه کردم... فکرم به سمت تیغ پر کشید... فکر کردم برای آدم هایی مثل من که شجاعت ندارند تسلیم شدن تنها راه حله. نمی تونستم این کارو با خودم بکنم... هنوز امید داشتم... هنوز فکر می کردم راه حلی پیدا می شه.
روی تخت نشستم... دستی به اون لباس های رویایی کشیدم... دوست داشتم همه ی لباس ها رو پاره کنم... ولی می دونستم باید از اون زیرزمین کذایی بیرون برم. به خودم دلداری دادم:
شاید از جای دیگه ای تونستی فرار کنی... حتما یه راهی پیدا می شه!
پیرهن کوتاه و حریر مشکی رو از بین لباس ها بیرون کشیدم... روزهایی رو به یاد اوردم که آرزو داشتم لباسی مثل اونو بپوشم... تو بدترین شرایط زندگیم به این آرزو رسیده بودم... زمانی که دلم برای مانتو و روسریم بدجور تنگ شده بود.
سحر و بیتا توی حموم بودند... لحظاتی بعد بیتا کنارم ایستاد با اشک و آه لباس ها رو به هم می ریخت... شادی دم در حموم ایستاده بود. با ناامیدی نگاهم کرد... یک لحظه فکر کردم از من شجاع تره... از من قوی تره ... اما سرشو پایین انداخت... دیدم که چونه اش لرزید. در حمامو پشت سرش بست. حوله رودر اوردم و لباسو پوشیدم. دستی به لباس کشیدم تا مرتبش کنم... به دست هام نگاه کردم... می لرزید.
سفیدی پوستم با پوشیدن اون لباس مشکی بیشتر به چشم می اومد... مردد موندم... باید اونو در می اوردم یا نه؟ اگه این طوری یکی از اون عرب های عشق دختر بور و سفید ایرانی به تورم می خورد باید چی کار می کردم؟ و یاد موهام افتادم... عربها عاشق دخترهای شرقی هستن... هرچند چشمهای مشکی وحشیم.... لعنتی! بعد از دو روز خوش گذرونی ولم می کرد؟... بیشتر حریص نمی شد؟... شاید بعدش منو به یه جای دیگه میفرستاد... نمی تونستم هیچ چیزی رو پیش بینی کنم... در اون لحظه فقط دوست داشتم هاتفو پیدا کنم... پیش خودم فکر می کردم اگه اونو ببینم با دست های خودم خفه ش می کنم... می خواستم به درک بفرستمش... و بعد دنیا برام تموم می شد... .
هنوز تصمیم نگرفته بودم که لباسو عوض کنم یا نه... می دونستم اگه اون مردها منو نپسندند منو جاهای سطح پایین تری می فرستن... می دونستم یه دختر شرقی ... اونم از نوع ایرانی... قیمت بالایی تو دوبی داره... شنیده بودم که دخترهای کشورهای همسایه ی ایران خودشونو به اسم دخترهای ایرانی می فروشند تا پول بیشتری بگیرند... آهسته روی تخت نشستم... به هر حال منو یه طوری می فروختند... امکان نداشت ولم کنند.
در باز شد و پوپک با یه نگهبان وارد اتاق شد... عجب زهر چشمی ازش گرفته بودم. با دیدن من اخم هاش باز شد و چشم هاش برق زد. با احتیاط جلو اومد... طوری بهم نزدیک می شد انگار هر لحظه ممکن بود بپرم و بهش حمله کنم. لبخندی روی لب های شکلاتی و نازکش نشست.
با همون لبخند گفت :
عجب عروسکی... .
معلوم بود بوی پول به مشامش خورده. جلوتر اومد. آهسته دستشو به سمت موهام دراز کرد. با حالتی تهدیدآمیز نگاهش کردم... دستشو پس کشید. سرشو نزدیک گوشم اورد و گفت:
دخترهایی مثل تو که الم شنگه راه می اندازن هم طرفداری خاص خودشونو دارن... امثال اون آدم ها دو روزه پوستتو می کنن... جوری رامت می کنند که دیگه خودتم خودتو نشناسی... بعد که مثل یه بره ی بدبخت و بی زبون شدی می اندازنت برای زیردستی های ندید بدیدشون... این که دردسر درست نکنی اول از همه به نفع خودته.
قلبم تو سینه فرو ریخت... اصلا به روی خودم نیوردم... پوزخندی تصنعی زدم... زل زدم توی چشم های پوپک و گفتم:
تو برای خود بدبختت دل بسوزون!
پوپک چشم هاشو تنگ کرد. برق کینه رو توی چشمهاش می دیدم. دوباره توی جلد همون زن پر ناز و عشوه رفت. رو به نگهبان ها چیزی گفت که نفهمیدم. رو به من کرد و گفت:
باید بری برای معاینه.
معاینه ی چی؟... نگهبان بازومو گرفت و منو دنبال خودش کشید. پوپک در حمومو باز کرد. داد و بیداد سر وقت تلف کردن های شادی و سحر راه انداخت... نگهبان منو وارد یه اتاق دیگه کرد. تنها چیزی که از اون زیر زمین قصرمانند فهمیده بودم همین دالان های پر پیچ و خمش بود که اگه به خودم بود گم میشدم... همه چیز در نظر اول کوچیک به نظر می رسید اما راهروهای طویل و اتاق های بزرگ ...!. به زور منو روی تختی نشوند... نگاهی به تخت کردم. شبیه تخت های بیمارستان بود... تخت بیمارستان نه... از اون تخت هایی بود که توی مطب دکترهای زنان و زایمان می گذاشتند... چی؟... تا حالا فکر می کردم می خواد معاینه ام کنه که ببینه ایدز و هپاتیت نداشته باشم.
سریع از تخت پایین پریدم. نگهبان منو بلند کرد و روی تخت کوبید. خواستم بلند شم که نذاشت. شونه هامو با دو دست به تخت فشار داد و با صدای بلند چیزی به عربی گفت که نفهمیدم. داد زدم:
ولم کن زبون نفهم!
پوپک وارد اتاق شد. یک زن با روپوش سفید هم همراهش بود. بازوی زنو گرفت و گفت:
کار این دختره ی وحشی رو سریع راه بنداز... آخرش برامون شر می شه این دختر!
در حالی که سعی می کردم نگهبانو کنار بزنم داد زدم:
می دونی از چی بیشتر از اون عربایی که بیرون منتظرم اند بدم می یاد؟ از شما ایرانی هایی که به خاطر دو قرون...
نگهبان دهنمو با دست گرفت. با دست دیگه اش منو روی تخت نگه داشته بود... از پسش برنمی اومدم... دیگه نمی دونستم تا کجا توان مقاومت کردن دارم... نمی تونستم تسلیم شم... نمی خواستم باور کنم که همه چیزمو باخته م...


مطالب مشابه :


رمان حکم دل - قسمت سوم

در پی فردا - رمان حکم دل دانلود ترانه هفته دوم بهمن




دانلود رمان تموم شد ترانه (جلد دوم سرنوشتم را گم کرده ام) | nasim ts

(جلد دوم سرنوشتم را گم کرده ام) رمان حکم دل دانلود کتاب برای کامپیوتر




رمان حکم دل - 18

برچسب‌ها: رمان, رمان حکم دل, دانلود رمان حکم دل برای گوشی و (جلد دوم کیستار)




دانلود رمان عشق و دیوانگی

رمان حکم دل. رمان تک عشق. رمان حکم لازم (جلد دوم رمان تک عشق) دانلود رمان مسابقه عاشقم




دانلود رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) | hurieh و ツ ηarsis ℓavani

دانلود رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) رمان حکم دل




دانلود رمان عشق و رقص

رمان حکم دل. رمان تک عشق. رمان حکم لازم (جلد دوم رمان تک عشق) رمان شاه دانلود کتاب .: Weblog




برچسب :