رمان با عشق شدنیه

بعد از فوت پدر و مادرم, مدت دو ساله كه با خونواده ي عمه ام زندگي ميكنم. خونوادشون چهار نفرند... عمه يگانه و همسرش, آقا احسان و سارينا و سياوش .سارينا, مدتيه كه با پوريا يكي از هم كلاسياش نامزد شده و قرار گذاشتند بعد از اتمام درسشون مراسم ازدواجشونو برگزاركنند .
من در اين مدتي كه اينجام خيلي به سياوش وابسته شدم ,طوريكه اگه يه روز نبينمش اونروز برام دردناك ميشه, البته احساس ميكنم سياوشم منو دوست داره ,چون هميشه به من ميگه اگه ميدونستم تو اينقدر دوست داشتني شدي زودتر از سفر برميگشتم .
اي واي, بازم نشستم به خاطره نوشتن, حتما يگانه جون باخودش ميگه, اين دختره دو ساعته تو اتاقش داره چيكارميكنه, كه نمياد پايين, آخه من تو اين مدت عادت كردم كه خاطره نويسي كنم, اونم اكثرا صبحها اين كارو انجام ميدم . بقيه اش بمونه براي بعد...
باعجله ازپله ها رفتم پايين و باصداي تقريبا بلندي گفتم- واي عمه جون تو رو خدا منو ببخشيد كه نيومدم كمكتون بازم شرمنده ,
- واه اين چه حرفيه عزيزم, كارسختي انجام نميدم, دشمنت شرمنده دختر نازم, حالا كه اومدي بيا اينجا برات يه قهوه ي خوشمزه بريزم ميخوام باهات صحبت كنم.
- چشم عمه جون
روي صند
لي نشستم. يگانه جون براي هردوتامون قهوه ريخت و روي صندلي روبروم نشست ... بعد ازچند لحظه مكث...
- مانياجون چند وقته كه سياوش ميخواد باتو درمورد موضوع مهمي صحبت كنه, اما موقعيتش پيش نيومده, حالاكه دونفري باهم تنهاييم, ميخوام اين موضوعو بگم.
- بفرمايين من سراپاگوشم
-نظرت راجب به سياوش چيه عزيزم
؟
- ازچه لحاظ عمه جون ؟
- حالا تو بگو.
- خب به نظرم سياوش واقعا پسر خوب و مهربونيه
- چقدر عالي شد, آخه سياوش, خيلي وقته كه به تو علاقه مند شده ...
اين حرفو كه گفت, نميدونم چي شد كه قهوه پريد تو گلوم
؟
داشتم خفه ميشدم, عمه ام طفلكي نگران شد
-واي خدامرگم بده چت شد يهو
؟
الان آب ميارم .
با صدايي كه ازسرفه خش دارشده بود- نه ممنون خوب شدم, احتياجي به آب نيست .
- خداروشكر الان خوبي.
؟
- آره خوبم
دوباره گفت - پس ادامه ي حرفمو بگم عزيزم
؟

با تكان دادن سر پاسخش رو دادم .
- خيلي خب ,خلاص
ه
شو بگم... سياوش, يك دل نه صد دل عاشقت شده .. دوستت داره , ميخواد خواستگاري كنه ازت.
بعد با لبخندي شيرين گفت- حالا نظرت چيه عزيزم
؟

- راستش... نميشه... بعدا بگم .
-چرا نشه گلم, حتما عزيزدلم, پس حالا پاشو بريم با هم ميز ناهارو بچينيم, كه الان احسانو سياوش پيداشون ميشه ,...
داشتم ميزو ميچيدم كه سياوش از در سالن وارد شد و سلام كرد , منم جوابشو دادم . اومد نزديكتر و به من گفت- به به, چه خوش سليقه چيدي, به اين ميگن يه ناهار رمانتيك ومخصوص, خسته نباشي خانوم خانوما .
- من كه كاري نكردم, همه ي زحمتا رو عمه جون كشيدن.
اين حرفو گفتم به سياوش نگاه كردم , اونم با نگاهي شيرين به من خيره شد, بعدم من با گفتن ميرم پارچ آبو بيارم, بطرف آشپزخونه رفتم. همزمان با من, عمه ازآشپزخونه اومد بيرون و به من گفت, ميره به احسان تلفن ميكنه, منم باشه اي گفتم و وارد آشپزخونه شدم. همين كه پارچو برداشتم, احساس كردم سرم داره گيج ميره, براي همين به ميز وسط داخل آشپزخونه تكيه كردم, بعد كه يه كم بهتر شدم راه افتادم برم داخل سالن, كه دوباره سرگيجه ي بدي اومد سراغم , اصلا نتونستم تعادلمو حفظ كنم, واسه همين به زمين افتادم و همزمان پارچ آب هم متلاشي شد,چندثانيه بعد سياوش هراسون اومد و گفت- چي شد ماني جان!
وقتي منو تو اون حالت ديد, پرسيد- حالت خوبه
؟ چت شد يهو؟

سعي كردم بدون اينكه صدام بلرزه! بگم- خوبم چيزي نيس,
سياوش كمكم كرد تابشينم رو صندلي... براي اينكه ديدم سياوش خيلي نگرانه.. به شوخي گفتم- ازبس ازم الكي تعريف كردي اينجوري شد, واقعا شرمنده ام.
درهمين لحظه عمه اومد داخل آشپزخونه و گفت- فداي سرت عزيزم ,خودم جمع ميكنم, ببينم شيشه كه نرفته تو دستت
؟ طوريت كه نشده؟

- نه خوبم, يهو سرگيجه گرفتم, زياد مهم نيس,
سياوش- مطمئني
؟
- آره بابا چيزي نيست, فكركنم مال بيخوابي ديشبه , نگران نباشين,... ( البته از اين سرگيجه ها زياد برام پيش مياد, ولي اكثرا موقع خواب, نميدونم چرا الان اينطوري شدم! منم براي اينكه بيخودي نگرانشون نكنم بهشون دروغ گفتم.)

يه هفته پيش, رفتم دكتر و مشكلمو بهش گفتم, اونم يه سري آزمايش برام نوشت كه برم انجامشون بدم .
امروزم, جواب آزمايشارو گرفتم, و دارم ميرم كه به دكتر نشون بدم.
ماشينمو داخل پاركينگ پارك كردم و به سمت ساختمان پزشكان حركت كردم, با اينكه آسانسور شلوغه و ممكنه ديربرسه, ولي, بازم نميتونم ازپله ها برم بالا! چون استرس و اضطراب زيادي دارم , ميترسم وسط پله ها سرگيجه بگيرم .
بالاخره با هزار مصيبت به مطب دكتر رسيدم, به منشي سلام كردم و ازش اجازه ي ورود خواستم , اون هم با لبخندي مهربان گفت, كه ميتوني بري داخل, دكترمريض نداره. منم تشكركردم, بسمت اتاق راه افتادم, پس ازمكثي در زدم, باشنيدن صداي دكتر وارد اتاق شدم.
- سلام دكتر, خسته نباشيد.
- سلام دخترم بفرماييد, چطوري؟ بهتري؟ آزمايشاتو آوردي؟
- نه, بهتر كه نيستم ,ولي آزمايشارو آوردم .
لبخندي زد و به من گفت- اميدت بخدا باشه عزيزم, ايشالله بهترميشي.
با كشيدن اهي همراه با لبخند, برگه ها رو به دكتر دادم .
آقاي بهمني (نام دكترم) بعد از مطالعه و بررسي كلي آزمايشات, نگاه عميق و مهرباني به من كرد و ادامه داد- واقعا عجيبه, قبل از اينكه آزمايش رو بياري, يه حدسايي زده بودم, ولي مطمئن نبودم... دخترم, تو اقوامتون كسي هست كه حالتاش مثل شماباشه
؟ يا, بيماريهاي مربوط به چشم داشته باشند.؟
نسبت به سوالات دكتر احساس بدي داشتم و واقعا گيج شده بودم... بعد از چند لحظه با تكان دادن دستي جلوي صورتم و شنيدن نامم از زبان دكتر, ازحالت گيجي بيرون آمدم و تته پته كنان گفتم- ب.. بله ؟
-كجايي دختر؟ چراجواب نميدي؟
- ببخشيد متوجه نبودم, ميشه دوباره بگين؟
ايندفعه سوالشو بصورت شمرده شمرده پرسيد و منتظر جوابم شد, بعد از كمي فكر گفتم- دقيقا مثل من نيست, ولي مادربزرگم بعداز يك عمل جراحي كه فكرميكنم براي تومورعصبي بود نابيناشد و همچنين دخترداييم, الان سه ساله كه كم بينا شده .....چراميپرسين؟ من چه مشكلي دارم؟
- هيچي, چيزخاصي نيس.
- يعني چي
؟ پس من چرا اينطوري ميشم؟
-هنوز نميتونم نظرقطعيمو بگم, بايد باچند تا پزشك ديگه مشورت كنم, وقتي مطمئن شدم بهت خبرميدم ,... راستي دخترم چرا هميشه تنها مياي اينجا؟
- دليل خاصي نداره, فقط نميخوام ديگران رو بيخودي نگران كنم.
- باشه هرطوردوست داري, فعلا داروهاتو ادامه بده و سعي كن بيشترمراقب خودت باشي, تا زمانيكه بهت اطلاع بدم.
با اينكه ميدونستم دكتر يه چيزي ميدونه و به من نميگه و با اينكه قانع نشدم, ولي بازم چيزي نگفتم ,فقط تشكر و خداحافظي كردم و اونم جوابمو داد , از ساختمان خارج شدمو باذهني درگير و مشوش سوارماشينم شدم , بسمت خونه حركت كردم...

*****

چندروز بعد...يگانه جون دوباره خواسته ي سياوش رو مطرح كرد و از من پرسيد- فكراتو كردي عزيزم؟
- راستش ...چطوري بگم ؟..من.. مشكلي ندارم, با اين موضوع, فقط الان آمادگي ازدواج ندارم.
- ديگه ولي و اما نداريم, فعلا يه مدت نامزد ميشين و بعد درمورد مراسم و بقيه ي ماجراها با هم صحبت مي كنيم, باشه عروس خوشكلم.؟
- باشه ,هرچي شمابگين, من مشكلي ندارم .
-الهي قربونت برم عمه , پس من برم به سياوش خبر بدم ,طفلي اين چندروز اصلا آرامش نداشته ,حتما خوشحال ميشه .
- خدا نكنه, باشه, راحت باشين.

*****

آخرهفته, من و سياوش ,طي يك مراسم ساده, اما ,قشنگ رسما نامزد شديم.
با اينكه ميدونستم, سياوش مهربون و خوش اخلاقه, ولي اين روزا با تمام وجودم, ميتونم, اين احساس محبت وعشق رو تو چشماش ببينم. تو اين مدت كم ,سياوش تمام ذهن و قلبمو درگير خودش كرده ,بطوريكه بطرز شگفت انگيزي ديگه از سرگيجه هام خبري نيست ,ديگه دلهره واضطراب ندارم وسعي ميكنم ,موضوع دكتر و آزمايش رو از ذهنم پاك كنم, تا حدودي موفق شدم .
الان چند ماهه كه من وسياوش نامزديم, سياوش ,همش اصرار ميكنه, مراسم ازدواجمونو بگيريم ولي من توجهي نميكنم, چون در خودم اين توانايي رو نميبينم كه يه زندگي رو اداره كنم.
امروزم سياوش به من گفت- مانيا, من خسته شدم تو رو خدا رضايت بده كه هرچه زودتر جشنو بگيريم و بريم سر خونه زندگيمون .
- نه سياوش جان, خواهش ميكنم, من آمادگي ندارم ,چرا اينقدر عجله ميكني؟
صبر داشته باش, تازه,عمه يگانه هم فكرنكنم راضي باشه به همين زوديا مراسم بگيريم,چون يه دونه پسر كه بيشتر نداره ...
و بعدشم باشيطنت زل زدم تو چشماش...

- باشه, فقط تا آخرامسال وقت داري كه ناز كني. بعدشم راضي كردن مامان با من, تو نميخواد دخالت كني... اونجوريم به من نگاه نكن دختره ي بي حيا, نمي گي من يهو شايد خوردمت
؟
بعد با نوك انگشت سبابه اش بينيمو يه فشار كوچولو داد .
منم باهمون شيطنت تو صدام جواب دادم- باشه ,سعي ميكنم.
سياوش با اين حرفم نزديك بود منو بزنه!؟ ولي من بهش مهلت ندادم , از رو مبل بلند شدم و هنوز ميخواستم فراركنم كه يهو چشمام تار شد و رو مبل ولو شدم...
سياوشم اومد پايين پام زانو زد و باخنده گفت- چيه؟؟ ميخواستي فرار كني كه نتونستي؟ آي قربون خدا برم كه اونم فهميده من چقدر مظلومم, حالا حالت خوبه خانوم فراري؟؟
منم كه چون بهتر شده بودم و نميخواستم اين حالت شيرين سياوشو خراب كنم,
گفتم- باشه, تا آخر سال صبر كن, بعدش هر چي تو بگي قبوله .حالا راضي شدي آقاي مظلوم.؟
سياوشم با يك حركت فوق العاده سريع دستمو به لباش نزديك كرد و بوسه اي نرم و شيرين رو دستم گذاشت, بعدم باديدن چهره ي سرخ من گفت- الهي من قربونت برم , بخدا نو كرتم...
*****
امروز از صبح نمي دونم چرا دلم شور مي زنه؟ اصلا حال خوشي ندارم, احساس مي كنم اتفاق بدي مي خواد بيفته, حتي حوصله ي درس و دانشگاه رو هم نداشتم , براي همين كلاسو پيچوندم, دارم مي رم خونه.
توي افكار خودم غوطه ور بودم كه باصداي زنگ گوشيم به خودم اومدم ... با ديدن شماره ي دكتر رو صفحه ي گوشيم, احساس كردم قلبم ايستاد... با بوق زدن ماشيناي پشت سرم, تازه فهميدم وسط خيابونم. ماشينو به سمت راست هدايت كردم و هنوز مي خواستم گوشي رو جواب بدم كه خاموش شد. اما طولي نكشيد كه دوباره زنگ خورد نفس عميقي كشيدم و دكمه ي اتصال رو زدم-
- الو ,سلام آقاي دكتر.
- سلام دخترم, چرا اينقدر دير جواب دادي؟
- ببخشيد داشتم رانندگي مي كردم , ديگه دير شد .
- خواهش مي كنم, مي خواستم بپرسم امروز مي توني ساعت يك بياي مطب ؟
درحاليكه بشدت حالم منقلب بود, باصداي لرزون گفتم-
- بله حتما ميام.
آقاي بهمني كه انگار ازصدام متوجه حال خرابم شد, گفت -

-دخترم نمي خواد نگران شي با آرامش رانندگي كن, من منتظرتم.
- باشه چشم امري نيس؟
- نه دخترم مواظب خودت باش, خداحافظ .
- ممنون, خدانگهدار .
وقتي گوشي رو مي خواستم بذارم رو صندلي كنارم, متوجه ساعت شدم ,كه عدد يازده و نيم رو نشون مي داد... بنابراين زياد وقت نداشتم, چند تا نفس عميق كشيدم, با اينكه الان اوايل فصل زمستون و هوا سرده, ولي نمي دونم چرا اينقدر گرممه! ب
ه همين خاطر, ماشينو روشن كردم و شيشه رو باريموت دادم پايين. حالم خيلي بد بود, اصلا نمي توستم فرمونو بچرخونم. با خودم گفتم, يه كم استراحت مي كنم, بعد حركت مي كنم ,چشمامو بستمو سرمو به صندلي تكيه دادم, توي سياهي چشمام نمي دونم چرا فقط تصوير مهربون و دوس داشتني سياوشو ديدم! انگار با ديدن روياي سياوش آرومتر شدم... براي همين چشمامو باز كردمو با آرامشي باور نكردني بسمت مطب حركت كردم .

*****

واي اصلا باورم نمي شه, پس بگو چرا از صبح دلم شور مي زنه !!! چقدر خوش خيال بودم, من فكر كردم ديگه حالم خوب شده, ياد حرفاي دكتر كه ميفتم ,دلم مي خواد بميرم , آخه... چرا ..!؟چرا...؟؟ خدااااا....
از وقتي از مطب اومدم بيرون, حال خودمو نمي فهمم, همش دلم مي خواد يكي پيدا بشه كه يه سيلي بهم بزنه كه از خواب بيدار بشم, ولي, متاسفانه خواب نيستم نگاهم به آيينه ي داخل ماشينم ميفته از ديدن خودم وحشت مي كنم و تازه ياد سياوشم ميفتم كه حتما تا حالا نگرانم شده, ولي من كه نميتونم با اين قيافه ي داغون برم خونه...
ماشينو يه جا نگه داشتم, رفتم, صورتمو شستم و دوباره حركت كردم ,بعدازچند لحظه صداي گوشيمو مي فهمم اما نمي تونم پيداش كنم, واسه همين بي خيالش ميشمو, براهم ادامه مي دم.
جلوي در خونه كه مي رسم تازه مي فهمم كه چقدر دير كردم, چون سياوشو مي بينم كه جلوي دره و گوشي تلفنشم دستش , داره با حالت عصبي با يكي صحبت مي كنه. ماشينو متوقف مي كنم و پياده مي شم, سياوش تا منو مي بينه به طرفم مي دوه و با طرفي كه داشت حرف مي زد خداحافظي مي كنه , من سرمو ميندازم پايين ,چون طاقت ديدن اون چشاي مهربونو ندارم... به من مي رسه, با صداييكه ميشه ازش خستگي وعصبانيت وعشقو فهميد منو مخاطب قرار مي ده-
- تو معلومه كجايي دختر؟ كلاست تا ساعت يك بوده درحاليكه الان نزديك پنجه؟ چراجواب نمي دي
؟
دستشو با خشونت ميذاره زير چونه ام .. وادارم ميكنه كه سرمو بالا بگيرم ...
وقتي نگاهش به چشمام ميفته ,احساس ميكنم چشماش ميخواد باروني بشه ,دوباره با صداي آرومتري ميگه- د.. لامصب.. حرف بزن, چرا هيچي نميگي؟
با صدايي كه به زور شنيده ميشه- منو ببخش كه نگرانت كردم, فراموش كردم بهت خبر بدم...
سياوش- كجا بودي!؟
باخودم يه كم فكركردم وگفتم-
- رفته بودم... آرامگاه مامان و بابام ...آخه دلم گرفته بود, يهويي تصميم گرفتم, الانم پشيمونم... چون تو رو ناراحت كردم,,,
در بين اين حرفايي كه ميگفتم يهو بغضم تركيد و اشك از چشام سرازير شد...

سياوش كلافه شده بود نميدونست بايد عصباني باشه يا نگران-
- گريه نكن, طاقت ندارم, تو رو خدا گريه نكن ...
و بعدم دستمو ميكشه و ميبره داخل حياط . وقتي درو ميبنده, منو آروم تو آغوشش ميگيره-

- هيسسس... آروم باش عزيزم... خواهش ميكنم...
بعد از اينكه يه كم آروم ميشم, منو از بغلش ميا ره بيرون با لحن شوخي ميگه
-
- نيگا قيافشو مثل اين بچه هاي دماغو شده ...
خندم ميگيره ...
با كمك سياوش ميام توخونه, بهم ميگه- بشين,
خودشم ميره سمت آشپزخونه.
..
منم اشكامو پاك ميكنم و روي يكي از مبلا ميشينم. سرم خيلي درد ميكنه, چشمامو ميبندم, بعد از چند لحظه با احساس حضور سياوش چشامو باز ميكنم -
-بيا اين آبو بخور و بعدش برو تو اتاقت ,لباساتو عوض كن, تا منم ناهارو گرم كنم باهم بخوريم.
ليوانو ازش ميگيرم يه كم ميخورم و بعد-
- تو مگه نخوردي؟!
- نه بابا... اينقدر نگرانت بودم, كه هيچي از گلوم پايين نميرفت.
- منو ببخش .. نميخواستم...
دستشو رو لبام ميذاره-

- هيسس.. هيچي نگو... درضمن, خدا بهت رحم كرد يگانه جونت و آقا احسانت نيستند و گرنه, حسابت با كرام الكاتبين بود, حالا هم پاشو اون كاري كه گفتم, انجام بده كه خيلي گرسنمه, آفرين دختر خوب, ضمنا, دفعه ي ديگه خواستي بري جايي به منم بگو تا بيام, باشه؟
- باشه...
- قول بده...
- قول ميدم.
- خيلي خوب برو ديگه...
*****

سر كلاس نشسته بودم ,ولي حواسم متوجه درس نبود, توي افكار خودم دست و پا ميزدم, به سياوش ,به خودم, به آينده اي كه ممكنه اصلا قشنگ نباشه, فكرميكردم...
ياسمن محكم زد, تو پهلوم, از جا پريدم.
- هي كجايي؟ استاد تو رو صدا ميزنه
؟
با اضطراب گفتم-
- بله استاد !
؟
- چه عجب از خواب بيدار شدين!؟
همه ي بچه ها خنديدن...
- صدات كردم كه حواست به درس معطوف بشه, ولي متاسفانه ...
- ببخشيد, حالم خوب نيس .
نميدونم چي شد كه چشمام پر از
ا
شك شد ,طوريكه ديدم تار شد ... دوباره عذر خواهي كردم و فورا از كلاس خارج شدم ...
وقتي به ماشين رسيدم, سريع سوار شدم و بسوي مسيري نامشخص حركت كردم , ذهنم بطور كامل قفل كرده بود, دلم ميخواست يه جايي برم و يه دل سير گريه كنم ,هرچي فكر كردم ,ذهنم ياري نداد, تا اينكه ياد خونه ي بچگيام افتادم... سريع مسيرمو بسمت خونه ام عوض كردم و بعد از يه ربع به اونجا رسيدم. از ماشين پياده شدم وبعد از كمي پياده روي جلوي درب خونه توقف كردم. با كليدي كه داشتم قفلشو باز كردم و وارد حياط شدم ...برفي كه چند شب پيش اومده بود, توي حياط تبديل به يخ شده بود ...چون كسي نبوده كه به اينجا رسيدگي كنه... همونطور كه داشتم به حياط يخ زده مون نگاه ميكردم ,يه لحظه فكري كردم ... چشمامو بستم و سعي كردم باچشماي بسته مسيرمو به سمت تراس پيدا كنم, اما چيزي نگذشت پام به چيزي برخورد كرد .. چون زمين يخ زده بود نتونستم تعادلمو حفظ كنم ... بشدت به زمين برخورد كردم... نميدونم سرم به چي خورد كه يه درد وحشتناك تو سرم شروع شد ...چشمامو باز كردم و دور و برمو نگاه كردم.. كه فهميدم نزديك پله ها افتادم و سرم به حفاظ فلزي پله ها برخورده. بدنم بطرز اسفباري كوفته شده بود كه اصلا ناي بلند شدن نداشتم, همونجا رو زمين دراز كشيدم وچشمامو بستم.. از كار احمقانه ام عصبي بودم با صداي بلند فرياد ميزدم ,گريه ميكردم و به خودم بد و بيراه مي گفتم-
- آخه احمق, چرا همچين كاري كردي
؟ چرا درد رو دردات ميذاري؟حالا ميخواي چيكاركني!؟
.... همونطور داشتم گريه ميكردم كه يهو سرماي بدي رو احساس كردم... با هزار بدبختي از جام بلند شدم و سلانه سلانه بطرف آشپزخونه رفتم .. روي صنلي نشستم .. سرمو رو دستام روي ميز گذاشتم ...بازم احساس سرما ميكردم ولي هيچكار نميتونستم انجام بدم... يه چند دقيقه اي تو همون حالت بودم كه صداي زنگ گوشيمو شنيدم با بيحالي و كرختي تو جيب مانتوم پيداش كردم وصلش كردم... اصلا نميتونستم لبامو حركت بدم ... صداي سياوش بود-
-الو مانيا
؟ چرا حرف نميزني؟ چي شده ؟ كجايي؟ جواب بده ديگه ؟

بالاخره تونستم بگم-
- سياوش, من خوبم نگران نشو...
سياوش- از ياسمن شنيدم كه كلاسو با ناراحتي رها كردي, رفتي
؟ كجايي؟
ميخوام ببينمت...
- نه سياوش, خودم ميام...
- يعني چي
؟ بگو كجايي؟ چرا صدات اينطوريه؟
- نه ,ميخوام تنها باشم..
- اذيتم نكن ماني, من قول ميدم, بيام اونجا اصلا حرف نزنم, خواهش ميكنم, بگو
؟
دلم از اين همه مهربوني سياوش گرفت ..
فقط گفتم-
- من خونه ي بچگيامم, بيا اينجا...
و تماسو قطع كردم ...

*****

بعد از بيست دقيقه صداي باز شدن در حياط رو شنيدم, ميدونستم كه كليد داره ... بعد صداي قدمهايي رو شنيدم كه بخاطر زمين يخ زده.. باشتاب كنترل شده اي به من نزديك ميشدن, سرم رو ميز بود. ولي حضور نگران سياوش رو احساس ميكردم, بالاخره صداش رو شنيدم كه سعي ميكرد آروم صحبت كنه-
- چي شده! چرا اومدي اينجا
؟ لباسات چرا اينطوري شده؟
................
سرمو آروم از رو ميز برداشتم .. به سياوش نگاه كردم, بيچاره با ديدن من هول شد -
- چيكار كردي با خودت
؟!!

گفتم-
- قرار شد حرف نزني! .....
اونم با كلافگي نفسشو پر صدا بيرون داد و پس از مكثي گفت- باشه, پس بذار زخماتو تميز كنم.
رفت بيرون ...
بعد از چند دقيقه با يك جعبه اومد كنارم نشست ,من اصلا نميتونستم تكون بخورم يا كه حرفي بزنم.. فقط گفتم- سردمه ......
سريع بلند شد و با فندك پنج تا شعله ي گازو روشن كرد و بعدش پالتو و كت خودش رو انداخت رو شونه هام...
صندليمو كشيد كنار گاز و يه صندلي ديگه آورد تا پاهامو بذارم روش... و خودش سعي ميكرد با پنبه و بتادين زخمامو تميز كنه....من چشمامو بسته بودم و بعد از چند دقيقه صداشو شنيدم-
- همينجا بشين تا برم ماشينو بيارم تو حياط...
دوباره رفت ...
از سر وصداهايي كه ميشنيدم فهميدم ماشينو آورده تو...
ديگه داشتم تقريبا بي حال ميشدم كه سياوش-
- نخواب ماني الان ميرسيم خونه...
بعد شنيدم كه گازارو خاموش كرده و اومده بالا سر من ... منو رو دستاش بلندكرد و بطرف ماشين برد .. رو صندلي گذاشت . درارو قفل كرد و بسرعت بطرف خونه حركت كرد...
حالم با گرماي ماشين بهتر شد .. چشمامو باز كردم ...
سياوش برگشت بهم نگاه كرد و گفت- گرم شدي
؟ بهتري؟
با پلك زدن جوابشو دادم....
به خونه رسيديم.. منو برد داخل اتاقم .. روي تخت گذاشت.. روم دو تا پتو انداخت, از اتاق رفت بيرون...
*****


..وقتي از خواب بيدار شدم احساس كردم حسابي كتك خوردم, چون كه بدنم خيلي درد ميكرد.
باچشمام دنبال ساعت ميگشتم كه صداي درو شنيدم, باصداي ضعيفي گفتم-
- بله؟
!
صداي مهربون سياوشو شنيدم
-ميتونم بيام داخل
؟
-آره...
- شب بخير خانوم خانوما!
- سلام, مگه ساعت چنده
؟
بالبخندي مهربون دستي به صورتم كشيد وگفت-
- الان تقريبا ساعت نزديك هشت شبه...
حيرت زده نگاش كردم-
- يعني من ازعصر تاهمين الان خواب بودم
؟ چرابيدارم نكردي؟
- دلم نيومد بيدارت كنم, هرچند-كه خواب راحتيم نداشتي...!
- چطور مگه
؟
!!
- آخه مدام آه و ناله ميكردي, الانم ديگه از صداي ناله هات متوجه شدم بيدارشدي.
- نميدونم, شايد, چيزي يادم نمياد.
- ولش كن, برات غذا آوردم ,پاشو بخور كه همينطوري ناهار نخورده خوابت برد...
- ممنون سياوش جان, اين چندروزه خيلي اذيتت كردم ,منو ببخش...
سياوش در حاليكه كمكم ميكرد كه بلندشم, جواب داد-
- اين چه حرفيه! من فقط نگرانتم..
بعد باحالت بامزه اي لپمو كشيد-
- آخه مگه من چند تا مانيادارم
؟؟
بابدجنسي گفتم-
- نميدونم! خودت بگو دو تا يا
سه تا؟؟
- خيلي نامردي؟! نخير... بايد به عرضتون برسونم, من يه
دونه ماني بيشتر ندارم كه خيلي دوسش دارم ,اونم تو هستي عزيزدلم...
درحاليكه چشام ازاشك پرشده بود, باحالت قدرشناسانه اي گفتم -
-
كاش لياقتتو ميداشتم.. ولي متاسفانه... ندارم...
سياوش كه باديدن چشماي خيس من پي به حالم برد, دستمو گرفت, منو بسمت دستشويي هدايت كرد-
- اين حرفو نزن. خيليم لياقت داري. تازه بايد روزي هزار بار خدا رو شكركنم كه همچين گلي نصيبم شده ...حالا هم برو صورتتو بشور, ديگه ام غصه نخور... زودباش كه غذا سرد شد...

*****

درحال غذاخوردن پرسيدم-
-راستي سياوش
؟
- جانم!
- عمه اينا نيستند
؟
- نه گلم رفتند جايي.
- مشكوك ميزنند
؟! چندروزه كه زياد نمي بينمشون؟
- نه خانوم مارپل, رفتن عيادت يكي ازدوستاي بابا...
- آخه يه ملاقات دو ساعته كه تاشب طول نميكشه!
؟
سياوش كه از كنجكاوياي من خندش گرفته بود .. قاشقو ازدستم گرفتو داخل ظرف سوپ فرو كرد وبسمت صورتم دستشو بالا آورد و بالحن بچگانه اي-
- اول خوردن غذا, بعد فضولي, دختر بابا... آفرين دخترم...
؟
حالا دهانتو بازكن... آهآ, حالا شد...
منم گفتم- باشه, ولي بايد بعدا بگي ها!
؟
!
- خيلي خوب دختره ي فضول ..................

*****

وقتي سياوش دوباره به اتاقم برگشت, اومد رو تخت كنار من نشست ... بعد از چند لحظه كه ديدم هيچي نميگه .. با لجبازي-
- بگو ديگه سياوش, حالا كه غذامم خوردم ...
- به يك شرط!
؟
- چي؟؟
- تو ام بايد بگي اينروزا چرا اينقدر غمگيني؟
با خودم فكر كردم.. بالاخره كه يه روزي بهش ميگم.. پس بهتره تو همين دوران نامزديمون بهش بگم .. كه حداقل جدايي ازش برام سختتر نشه.........
- هي كجايي دختر
؟ چي شد؟
با صداي سياوش نگاهمو مصمم بهش دوختم -
-باشه قبوله حالا بگو ...
- چيزمهمي نيس, اين دوست بابا با خانومش سوارماشين بوده كه تصادف ميكنه ...سر شوهره آسيب ميبينه.. كه نياز به عمل داشته... اما.. متاسفانه بعد از اينكه بهوش مياد, متوجه ميشن بينا ييشو از دست داده و اون بنده خدا هم حسابي افسرده شده... بخاطر همين بابا و مامان ميرن پيششون تا همدم باشن براشون... حواست كجاست مانيا
؟
- ها!؟؟ هيچي؟ همينجام؟
- پس اگه اينجايي الوعده وفا....
هنوز تو فكرم در حال مقدمه چيني بودم كه دوباره اشك ازچشمام سرازير شد .. از وقتي متوجه بيماريم شدم اختيار اشكام دست خودم نيست...
سياوش باديدن اشكام-
- آخه قربون چشاي خوشرنگت بشم تو كه طاقت غصه ديگرانو نداري چرا اينقدراصرارميكني كه بهت بگم,, درضمن نميخواد نگران دوست بابا باشي, بالاخره اونم به اين وضعيت عادت ميكنه...
باجمله ي آخر سياوش بشدت عصباني شدم با لحن نه چندان خوبي گفتم-
- يعني چي كه عادت ميكنه
؟ همه ميگن چيزي نيس عادت ميكنه؟؟ آخه مگه ميشه آدمي كه يك عمر زندگي كنه.. آدمارو .. طبيعتو .. دنيا رو ببينه, لمس كنه... بعد ديگه نتونه هيچوقت نگاهشون كنه ..دنياش سياه بشه... چطوري عادت كنه؟
يعني.. خيلي سخته... خيلي....
سياوش بالحن نگراني ادامه داد-
- آخه عزيز دلم مگه با غصه خوردن مشكلش حل ميشه... ها!
؟ اصلا تو چته؟ چرا نميگي دردت چيه؟؟ من كه دق كردم...؟
اشكامو پاك كردم .. سرمو انداختم پايين تا موقع حرفاي بي رحمانم چشام تو چشاش نيفته, پس از كمي مكث بدون مقدمه گفتم-
- راستش.. مم... من.. من ديگه...
.. نفس عميقي كشيدم و با بيرحمانه ترين حالت گفتم-
- من از ازدواج با تو منصرف شدم ! يعني ديگه نميتونم باهيچكس ازدواج كنم...
سياوش نذاشت حرفم تموم بشه.. با شدت ازجاش بلند شد و اومد نزديكم و بازوهامو گرفت تو دستاش و محكم تكونم داد ,كه مجبور شدم سرمو بيارم بالا...
- تو چي گفتي
؟؟ دوباره بگو؟
- من نميخوام ازدواج كنم...
باعصبانيت دستامو ول كرد.. ايستاد جلوي تخت.. رو ب
ه
من نگاه كرد .. با لحن كلافه اي-
- مگه به دلخواه تو يه ..كه حالا ميگي نميخواي! براي چي ي
ه دفعه تصميمت عوض شد؟
تا دليل قانع كننده اي نياري, ازاين اتاق بيرون نميرم...
- همين كه گفتم..!!
- يعني چي
؟
بايد توضيح بدي...
- توضيحي ندارم.. حالا هم برو بيرون خسته ام..
رو تخت دراز كشيدم و چشمامو بستم..هرچند از اينكه ناراحتش كردم, خيلي غمگين بودم ولي چاره اي نداشتم.....
صداي فرياد سياوش باعث شد از جا بپرم.. با چشماي ترسيده بهش خيره شدم...
- حالاكه منو داغون كردي ميخواي راحت بخوابي ...
؟

اومد نزديكتر...
با تته.. پته.. گفتم-
- براي منم سخته, خودت كه شاهد بودي...
بالحن آرومتري گفت-
- ماني.. عزيزم.. آخه من نبايد بدونم چرا
؟
اين حق منه... خواهش ميكنم حرف بزن..
باچشاي ملتمس و نگران بهم خيره شد...
با زبونم لبامو خيس كردم در حاليكه سعي ميكردم نذارم اشكام بريزه -
- من يه مشكلي دارم كه تازه فهميدم...
- چه مشكلي
؟؟
- بسه سياوش.. ديگه چيزي نميگم...
دوباره صداشو بلندكرد-
- بخدا اگه نگي ازجام تكون نميخورم...
دوباره فرياد زد-
- زود باش.....
ديگه نتونستم جلوي اشكامو بگيرم.. منم با فرياد و صدايي لرزون گفتم-
- باشه ميگم... من تا چند وقت ديگه ... نابينا ... ميشم , حالا راحت شدي ...
؟
سياوش كه ماتش برده بود و همينطوري نگام ميكرد...!
بعد با صداي ضعيفي-
- يعني چي
؟ آخه چرا؟؟ واقعا داري جدي ميگي؟
عصباني شدم-
- من با تو شوخي دارم
؟
اگه باور نميكني يه برگه داخل كيفمه برو بخونش...
سياوش فورا رفت سراغ كيفم.. اونو وارونه كرد كه باعث شد همه ي وسايلام بريزه بيرون.. يه برگه ي سبز رنگو برداشت و با دقت خوندش ...... بعد احساس كردم سردش شده .. چون سريع رفت پنجره اي كه يه ذره باز بود و بست و همونجا ايستاد.......... حس كردم داره گريه ميكنه........
بعد از چند لحظه برگشت طرفم و آهسته اومد كنارم نشست و اشكامو كه هنوز جاري بودن باسر انگشتش پاك كرد.. با صدايي بسيار مهربون تو چشام خيره شد و گفت-
- گريه نكن گلم اشكالي نداره.. اينكه مهم نيس ... ميبرمت پيش بهترين دكترا... خوب ميشي عزيزم.. تا منو داري غمت نباشه........
من با همون حالت اندوه وگريه-
- نه سياوش جان خودتم خوب ميدوني اين بيماري تقريبا ارثيه.. پس بيخودي اميدوارم نكن... در ضمن نميخوام اين موضوعو كسي فعلا بفهمه .. خودم ي
ه
جوري قضيه بهم خوردن نامزديمونو ميگم تو نگران نباش ....
باشنيدن حرفاي من, حركت دست نوازشگرش رو دستام متوقف شد و باچشماي باز خيره موند....
نگرانش شدم ..واسه همين آروم با دستم به صورتش زدم ..كه بخودش اومد-
- چي داري ميگي تو
؟
نخير.... من ..دوستت دارم... فكر كردي بهمين راحتيا از ازدواج با تو منصرف ميشم.. نخير عزيزم... اينطوريا نيس. برام مهم نيس كه تو بيماري... من باتو ازدواج ميكنم ... اينو تو گوشات فروكن ...درضمن من مطمئنم تو خوب ميشي....!!!
- سياوش خواهش ميكنم ,بس كن, سرم داره از درد ميتركه, چرامتوجه نيستي
؟ براي چي ميخواي خودتو بامن حروم كني ؟؟
- تو چرا متوجه نيستي؟ چرا نميفهمي....؟
ديوونه... من عاشقتم... پاي عشقمم ميمونم ....
- اصلا ميدوني چيه
؟؟
من ازت بدم مياد, ازت متنفرم, نميخوامت.......
دادميزدمو و با مشت به سينه اش ضربه ميزدم-
- برو سياوش ... بذار اين ماجرا تموم شه... بخدا خسته شدم... تو بهتر از من برات پيدا ميشه... چند وقت كه منو نبيني... فراموش ميكني... بخدا من اونطوري راضيترم.. دركم كن... بذار و جدانم راحت بشه ...
دستاشو دورم حلقه كرد و با حركتاي آرومي مثل لالايي به چپ و راست تكون ميخورد ......
چند دقيقه فقط صداي سكوت بود و صداي هق هق من و صداي نفس هاي آروم كننده سياوش.....
تقريبا چشمه ي اشكم خشك شد ... از آغوشش بيرون اومدم ..خودمو رو تخت انداختم .
سياوش بود كه سكو تو شكست -
-فعلا استراحت كن.. بعدا راجبش صحبت ميكنيم.....
آروم پيشو نيمو بوسيد و از اتاق خارج شد .......
اما ميدونستم اونم حالي بهتر از من نداره
!؟
؟
*****

باورم نميشه كه تا چند ماه ديگه يا حتي ممكنه چندروز ديگه ..........
واي از بس اينروزا فكر كردم وغصه خوردم كه دارم ديوونه ميشم ..
باخودم ميگم چطوري چهره ي مهربون سياوشمو ديگه نبينم, درسته ازجدايي گفتم اما خودم هنوز كه ازش
جدانشدم ,دلتنگش ميشم... يه فكري به ذهنم رسيد كه حداقل باعث ميشه ازغم ها جدابشم ..من نقاشي رو
خيلي دوس دارم... رفتم يه كاغذ و قلم آوردم و مشغول شدم به كشيدن پرتره ي سياوش, البته فقط با سايه
روشن ,
ولي دلم ميخواد كه يه تصوير رنگي ازش بكشم اما فعلا دل و دماغشو ندارم ....... بعد از كلي ويرايش
و ريزه كاري , نقاشيم كامل شد. درسته كه فقط رنگ سياه و سفيد به كار بردم, ولي ميتونم حس كنم كه موهاش قهوه اي تيره اس كه هميشه به صورت كج شونه ميكنه .. صورت مهربونش يه كمي گندمگونه و ابروهاش تيره تر از موهاشه.. ولي چشماش قهوه اي روشنه و لباشم به رنگ صورتي تيره است
اندازشم متوسطه و همينطوري كه تو اين نقاشيم كشيدم, لباش كشيده اس مثل چشماش... وقتي ميخنده كنار چشماش چين ميفته و اين جذابترش ميكنه... در كل چهره ي مهربون و جذابي داره ... چهرشو بادقت نگاه ميكنم تا همينطور كه تو قلبم عشقش حك شده .. تو ذهنمم چهره ي زيباش حك بشه ... تو حال و هواي خودم بودم كه از پايين صداي تلفنو شنيدم .. عمه جواب داد.. بعد از اينكه تلفنش تموم شد, صداشو شنيدم كه صدام ميزنه .. منم در اتاقمو باز كردم و چندتا پله رفتم پايين وجواب دادم..
- بله عمه جان كارم دارين
؟
- آره عزيزم سياوش الان زنگ زد به من گفت كه بهت بگم ساعت شش مياد دنبالت كه باهم بريد خريد..
- خريد چي
؟ من كه چيزي لازم ندارم
؟
- واه !!! خب خريد براي عروسي سارينا. آخر اسفند ميخوايم جشنشو بگيريم مگه تو خبر نداشتي
؟
- چرا ميدونستم ولي خب من لباس زياد دارم ..
- آخه قربونت برم اونارو كه نميشه بپوشي, تو بايد تو مجلس بدرخشي, البته نه بيشترازسارينا!, مگه من چندتا عروس دارم! فدات شم, بعدشم حالا بعدعمري سياوش ميخواد بانامزدش بره تفريح, اين كه ديگه بهونه نميخواد عزيزم ..!
- باشه چشم ميريم خريد..
رفتم جلو گونشو بوسيدم...
- قربون عروس بامحبتم بشم..
- خدا نكنه. پس من ميرم آماده ميشم..
- باشه عزيزم ..
در حال برگشت به اتاقم, قلبم از اين همه محبت فشرده شد... آخه من چطوري دل عمه ي مهربونمو بشكنم
؟
واي!!! خدايا خودت كمكم كن ..............
در حال پوشيدن لباسام به پيام سياوش فكر ميكردم, واسم عجيب بود.. ما از هفته پيش زياد باهم برخورد نداشتيم, يعني من بيشتر كناره گيري ميكردم, براي همين ميدونم سياوش ازم دلخوره, هروقت حرف از درمان و دكتر ميزنه, من ميگم اين كارا فايده نداره و هميشه هم ازجدايي حرف ميزنم,,, فكركنم اينكه زنگ زده خونه, واسه اينه كه من تو رو دروايسي با عمه, پيامشو اطاعت كنم.. من اصلا تلفنايي كه به شماره خودم ميزنه, اصلا جواب نميدم, يا كه اكثروقتا گوشيم خاموشه ... ميدونم ميخواد چي بگه... البته رفتارم جلوي عمه اينا باهاش بهتره ... نميخوام عروسي سارينارو براشون زهر كنم و فعلا حرف جدايي رو علني نميكنم... تازه يه چيز ديگه كه سياوش بيشتر ازم عصباني شد... اين بود كه بهش گفتم ديگه حوصله ي درس خوندن ندارم... اونم هرچي نصيحتم كرد كه بابا


مطالب مشابه :


رمان عشق کشکی(قسمت آخر)

رمان عشق کشکی(رویا) رمان عشق به توان6(غزل+مینا+نگین) رمان عروس 18 ساله دانلود آهنگ




رمان با عشق شدنیه

رمان عشق کشکی. رمان عاشق رمان عشق یعنی بی تو هرگز { ♥♥مهسا♥♥} رمان دختری به نام




رمان ببار بارون53

رمان عشق کشکی. رمان عاشق رمان از عشق بدم بدم بدم می




دانلود اهنگ dance again جنیفر لوپز+متن اهنگ

رمان عشق کشکی. رمان عاشق دانلود اهنگ dance again جنیفر لوپز+متن




رمان شروع عشق بادعوا(10)

رمان عشق کشکی. رمان عاشق




رمانشروع عشق بادعوا(4)

رمان عشق کشکی. رمان عاشق رمان عشق یعنی بی تو هرگز { ♥♥مهسا♥♥} رمان دختری به نام




رمان ازدواج اجباری

رمان عشق کشکی. رمان عاشق رمان از عشق بدم بدم بدم می




برچسب :