رمان زیر بارون (ادامه ی فصل پنجم)



16 ماه بعد............


ستاره توی اغوشم اروم به خواب رفته بود ... و من محو صورت زیبایش بودم بینی ام را کنار گردنش بردم و نفس عیقی کشیدم، عاشق بوی بچه بودم ..بوی خاصی میداد ...لای گردنش را بوسیدم که باعث شد ناله ای بکند.. اروم اروم تکانش دادم تا خوابش عمیق تر شود....


این نوزاد سه ماهه بدجور منو به خودش وابسته کرده بود، سرش و ناز کردم گونه شو بوسیدم ..کیف میکردم وقتی اینجور اروم توی بغلم میخوابید ... قند توی دلم اب میشد. وقتی لپ های تپلی شو میدیدم دلم میخواست محکم توی بغلم فشارش بدم و لپهاشو گاز بگیرم ....


مهناز _ چه خبرته !!!! خوردی بچمو .. یکمم واسه منو باباش بذار !!!


_ مهناز هیچ وقت فکر نمیکردم یه بچه اینقدر منو به خودش وابسته کنه وقتی سر کارم همش به یادشم و زودی میخوام کارمو تعطیل کنم و بیام ببینمش ....


مهناز _ وقتی بچه منو اینجوری میخوای دیگه فکر کن واسه بچه خودت چکار میکنی...


_ اره حالا تو شوهرش واسه من پیدا کن تا به بچه برسه ...


مهناز _ راستش بخوای یکی هستش ..واقعا مرد خوبیه ... با شخصیته با غیرته ..کارو بارشم بد نیست ...


_ زهر مار ... تو که میدونی من دیگه عمرا ازدواج کنم..


مهناز_ جون من گوش بده .. سپهر خیلی ازش تعریف میکنه ...


_ میدونم تا تعریف نکنی خفه خونی نمیگیری....بنال ببینم کیه ؟!!


مهناز _ قدبلند .. درشت هیکل ... مو فرفری ... سیبیل هم داره ... فقط یه خورده به سرو وضعش نمیرسه ...ولی میدونم تو اینو میتونی عوض کنی .. مرد خانواده دوست و با غیرتیه...


فقط یه عیب کوچیک داره اونم اینه که!!!!


خنده ای کرد وو گفت:


تومحل با لباس خونی و ساطور میگرده ....


کوسنی به سمتش برت کردم ...


_ زهر مار اکبر اقا قصاب و میگی !!!


مهناز _ خوب گفتی .... بهتر از اکبر اقا گیرت نمیاد ... بذار ما هم یه کار خیر بکنیم ودست شما دوتا کلاغ عاشق و تو دست هم بذاریم...


_ ایییییییییییی ......بمیری با این شوهر پیدا کردنت ... من که زن همچین ادمی بشم.. سکته میکنم ار ترس!!! ... هی میگم الان سر منو با ساطورش میزنه ؟؟ یا پنج دقیقه دیگه...


برووو بابا نخواستیم ... به توام میگن دوست ...یکی و برام پیدا کن که لااقل برو رویی داشته باشه مهربون باشه ... خر هم باشه دیگه بهتر ....پول هم نداشت ..نداشت مهم نی!!! خودم خرجشو میدم ...


مهناز _ اهان.... پیدا کردم... یه پسره هست من تو کوچه زیاد میبینمش قیافه خوبی داره خوش قدو بالا هم هست فقط یه مشکلی داره اینه که معتاده ازاونهایی که چند صباح دیگه تو جوب پیداش میکنن ... اگه تو زیر پرو بالشو بگیری اونم دیگه واسه پول مواد مشکلی نداره .. دیگه تو جوب هم پیداش نمیکنن.. تو حونه تو پیداش میکنن !!! ثواب هم داره ....


_ اهان گل گفتی!! شوهر پیدا کردنت تو حلقم!!!... خوبه همینو بگو بیاد ..


مهناز _ پس حله دیگه ... بگم بیاد ....


_ دارم میگم بگو بیاد دیگه... منم که هلاک شوهر کردنم ...


صدای ماشین سپهر اومد و مهناز به استقبالش رفت :


سلام خانوم اوشگله من .. یه بوس بده خستگی از تنمون در بره ....


مهناز _ سپهر !!!! هیس .... ابرومونو بردی ...


سپهر _کسی اینجاست ؟ مهمون داریم ؟


مهناز _ اره سوگل اینجاست ...


سپهر _ سوگل !!! بابا این که دیگه صاحب خونس ...


اومد توی هال و گفت : سلام !!!


لبخندی زدم : سلام خسته نباشی...


سپهر_ سلامت باشی.... من نمیفهمم تو از خودت خونه زندگی نداری هر شب هر شب اینجا تلپی !!!!


_سر زمین درد میگیره ؟!!


سپهر _ نخیر!!!! ما بلکم خواستیم میایم خونه


اشاره کرد به مهناز...


این خانوم خوشگله رو ببوسیم حرف های اوشگل اوشگل بزنیم ... شد تو یک روز اینجا نباشی ؟!!!


_ اوه اوه خوب بوسش کن ... ما که بخیل نیستیم ...


سپهر _ میترسم چشممون کنن ...


_واه ه ه ه..... حالا کی میاد شما دوتا عتیقه رو چشم کنه ؟


مهناز _ اوهوی درست صحبت کن عتیقه کیه؟؟!!


_ شرمنده مهناز مجبور شدم تو رو با این شوهر عتیقت جمع ببندم ....


یه راه داره که دیگه منو اینجا نبینی ..


سپهر _ جدا هر چی باشه قبول فقط از شر تو راحت بشم ...


_ هر چی بود ؟؟


سپهر _ ندید و چشم بسته قبول !!!!


خنده ای کردم : باشه خودت گفتی ...


ستاره رو بده من ببرمش خونه خودم دیگه سایه منو این دور و برها نمی بینی ..


سپهر _ چی؟!!! برو بابا ...


_ اوهوی... مرد و قولش ..


سپهر _ کدوم مرد ... ما اینجا مردی داریم ... اصلا کسی قولی داده ؟؟!!


هان مهناز من قولی دادم ؟!!


مهناز _ نه.... من که چیزی یادم نمیاد ...


_ خوبه!! خوشم اومد خودت اعتراف کردی...


سپهر _ به چی ؟؟!!


_ به اینکه اینجا مردی نیست...


سپهر _ زهر مارررررر.......


شونه ای بالا انداختم .... خودت گفتی!!


بلند شدم : خوب دیگه ما رفتیم....


سپهر _ کجا حالا ؟!! واسه شام نمیمونی که نه!!!!


_ نه تو خیالت تخت !!!برین به بقیه ماچ و موچ هاتون برسین ...


مهناز _ جدی جدی داری میری ؟!!


_ اره دیگه ... مگه ندیدی این شوهرت چه جوری منو بیرون کرد ...


مهناز_ سوگل !!! تو که میدونی این شوخی میکنه ... چرا ناراحت میشی؟!! بمون..


_ تو تا حالا دیدی جلو این من کم بیارم یا از حرفهاش ناراحت بشم ....


مهناز _ نه .. والا..


_ برم که پورانم تنهاست ... حتما منتظره تا باهم شام بخوریم ..
_ کلافه خود کار و پرت کردم روی میز و سرم رو بین دستام گرفتم از صبح حال بدی داشتم میدونستم از چیه ولی به شدت میخواستم افکارمو پس بزنم ..



 
گوشی رو برداشتم : خانوم ناظمی به اقای شریف بگید لیست فروش ماه قبل رو بیارن اتاق من.. به اقا سهراب هم بگین یه فنجون قهوه با یه بروفن برام بیارن...ممنون



 
تقه ای به در خورد ..



 
شریف _ سلام .... بفرمائید اینم لیست های فروش ...



 
_ ممنون ...



 
شریف _ احتیاجی هست من توضیحاتی بدم ..



 
_ نه ممنون خودم بررسی شون میکنم ...میتونید برید!!



 
سهراب _ بفرمائید خانوم قهوتون ...



 
همونطور که برگه ها رو نگاه میکردم : قرص هم اوردید ؟



 
سهراب _ بله ..



 
اصلا تمرکز نداشتم فقط نوشته ها ی روی کاغذ ها رو نگاه میکردم ... اونها روی میز گذاشتم فنجون قهوه رو برداشتم وبه سمت پنجره رفتم...کمی قهوه به همراه قرص خوردم .. تا شاید سر دردم تموم بشه سرمو تکان دادم تا شاید افکار مزاحم از سرم بیرون برن ولی فایده نداشت ... فنجان رو روی میز گذاشتم و کیفمو برداشتم واز اتاق بیرون رفتم ..



 
_ خانوم ناظمی من دارم میرم خونه حالم اصلا خوب نیست ...قرار امروز و کنسل کنید ..



 
ناظمی _ بله چشم !!!...



 
****



 
مانتو وروسریمو در اوردم و خودمو روی تخت انداختم ... ضبط رو روشن کردم و صداشو تا ته بلند کردم ...



 
اهنگش دقیقا برای حال من بود میخواستم عوضش کنم ولی اینکارو نکردم ... چقدر فرار کنم ... فقط همین امروز بهش فکر میکنم ...



 
دلم میخواد ببینمت .... بازم بخندی تو نگام...



 
اخه فقط تو میدونی ..... از زنده بودن چی میخوام...



 
دلم بهم میگفت ترو .... میشه یه جور دیگه خواست ....



 
اخه فقط قلب توِ .... که با من اینقدر سر براست ....



 
از تو دلگیرم...... که نیستی کنارم ...



 
من دارم میمیرم .... تو کجایی من باز بیقرارم...



 
میدونی جز تو ..... کسی رو ندارم ...



 
باورم نمیشه.... اینقدر اسون رفتی.... از کنارم...



 
از تو دلگیرم ....



 
از تو دلگیرم ... که نیستی کنارم ...



 
من دارم میمیرم ....تو کجایی من باز..... بیقرارم .....



 
میدونی جز تو..... کسی رو ندارم ....



 
باورم نمیشه .... اینقدر اسون رفتی .....از کنارم....



 
از تو دلگیرم....



 
اشکهام اروم از گوشه چشمم می ریختند روی بالش ....



 
حالم بد بود دلتنگ بودم .... بالاخره بد از یکسال و نیم .اسمشو به زبون اوردم...



 
امیر علی.............



 
اسم امیر علی در میان صدای بلند خواننده و هق هق گریه ام گم شد !!!



 
درلم براش تنگ شده بود .. بیخود فکر میکردم ازش که دور بشم فراموشش خواهم کرد .... فکر میکردم این فقط یه حس وابستگیه . وابستگی به کسی که در روزهای ناامیدی زندگیم در کنارم بود ... کسی که نگاهش صداش اغوشش مرا دیوانه میکرد ...



 
فکر میکردم همشون حسی گذراست !!!



 
یه وابستگیه احمقانه!!!!



 
ولی نبود و من هر روز از ندیدنش و نشنیدن صداش سوختم ....



 
اوایلی که امده بودم یک روز مهناز درباره امیر علی صحبت میکرد و من بهش توپیدم که دیگه نمیخوام چیزی راجع بهش بشنوم ...اونم نگاهی کنجکاو به من کرد و من برای فرو نشاندن کنجکاویش گفتم نمیخوام هیچ چیز راجع به زمانی که در تهران بودم بشنوم ....



 
اونم دیگه چیزی نگفت ... چند وقت بعد برای عروسی یکی از اقوامشون به تهران رفت میدونم به دروغ بهم گفت عروسی یکی از فامیلهاشونه ...



 
حسم بهم میگفت امیر علی ازدواج کرده ....



 
به سمت کمدم رفتم و از توی جعبه ای عکسی که با هم در اون روز برفی گرفته بودیم و بیرون اوردم ... بی اختیار با دیدن صورت امیر علی لبخندی روی لبم ظاهر شد .. از موقعی که به کرمان اومدم دیگه این عکسو نگاه نکردم.....



 
چشمهاموبستم تا راحت تر صورتشو تجسم کنم .... اون لحظه های که باهم بودیم .. مخصوصا اون روز توی پارک !!!



 
حس کردم بوی عطرش توی اتاق پیچید ...با ولع اونو به ریه هام کشیدم ... یکدفعه فکر کردم نکنه واقعا اینجاست... یکدفعه برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم ...



 
هیچ کس نبود ... توهم زده بودم....



 
پوران _ چه خبره اینجا ؟ خانوم جون سرسام نمیگیرین!!!



 
سریع رومو برگردوندم و اشکهامو پاک کردم ..



 
_ چیه پوران ...



 
پوران _ صداتو نمیشنوم!!



 
صدای ضبطو کم کردم: چیه ؟!!



 
پوران _ مهناز خانوم پشت تلفنه!!!



 
_ مرسی...



 
_ جانم!!! بنال!!!



 
مهناز _ زهر مار ...نه به اون جانمت نه به اون بنال !!! سلامت کو ؟؟!!



 
با بیحوصله گی گفتم: سلام عرض شد!!!



 
مهناز _ به به سلام بروی ماه نشستت!!! حال شما احوال شما؟؟



 
_ مهناز به مرگ تو حوصله ندارم کاری داری زود بگو میخوام بخوابم!!!



 
مهناز _ به مرگ خودت بچه پررو....میخواستم فقط برنامه فردا رو یاد اوری کنم ..



 
_ کدوم برنامه ؟؟!!



 
مهناز _ نه واقعا حالت خوب نیست همیشه تو عجله داشتی که اول ماه زودی برسه ...



 
_ وایییییییی مهناز چه خبره بگو دیگه !!!



 
مهناز _ خبرت فردا دورمونه همون که هر ماه میگذاریم یادت اومد ...



 
_ هان باشه ...



 
مهناز _ تو میای دنبالم یا من بیام ؟؟



 
_ میام !! کاری نداری ..



 
مهناز_ نه برو کپه تو بذار ...



 
از وقتی اومده بودم با سه تا از بهترین دوستهای دوران دبیرستان من و مهناز یه دوره ماهیانه گذاشته بودیم چون هر کدوم مشغله های خودمونو داشتیم و نمی تونستیم هم رو ببینیم گفتیم حد اقل ماهی یک بار باهم باشیم ...
به سلام خانومهای نسبتا محترم ....


بهارک _ سلام و زهر مار .. شما دوتا باز دیر کردید ...


مهناز _ چه کار کنم میدونین که من همیشه سر وقتم ولی این سوگل خانوم باز دیر دنبال من اومد ..


دور میز نشستیم ... هممون 31 ساله بودیم .. بهارک هنوز ازدواج نکرده بود و بقول خودش ..مجردی رو عشقه.... ارام ازدواج کرده بود و یه بچه چهار ساله داشت اون و شوهرش عاشق هم بودن ... و شادی هم ازدواج کرده بود و دوتا بچه 7 ساله و 5 ساله داشت ...و زندگیش رو به یک نواختی رفته بود...


قرارمون به این بود، اول هر ماه توی پاتوقمون که یه باغ توی هفت باغ بود و تقریبا بیرون از شهر حساب میشد دور هم جمع بشیم از ساعت 7 شب میرفتیم تا ساعت 11 .... اونشب هم شوهر ها مجبور بودن چند ساعتی تنها بمونن و بچه داری کنن تا خانومهاشون به عشق و حال خودشون برسن.....


ارام _ اقا میشه برای هممون نسکافه با کیک شکلاتی بیارید ..


گارسون _ چیز دیگه ای هم میل دارید؟


شادی _ یه اب معدنی بزرگ هم بیارید ...


_ خوب بگید ببینم تو این یک ماه چکارای جدیدی کردین ؟


شادی _ من بغیر از کلفتی و ظرف شویی وبچه داری خیاطی و شستن و سابیدن...کار دیگه ای نمیکنم ..


بهارک _ خلی به قران .... یعنی چی !! این مردا هم زودی باورشون میشه فکر میکنن چه خبره ...


شادی_ چکار بکنم عادت کردم...


مهناز _ اره همین کارا رو بکن چهار روز دیگه از چشم شوهرت میوفتی .. نمیگن که دستت در نکنه این همه کار میکنی فقط میبینن زنشون کلفتیشونو میکنه..


شادی _ ولش کنین بابا یه روز اومدیم دور هم باشیم و غم و غصمون بندازیم دور اونوقت شما یاداوریم میکنین !!!


_ راست میگه ولش کنین !!


بهارک _ واییییی بچه ها یه سالن ارایشی باز شده که نگو ......کارش حرف نداره فضای خیلی بزرگیه .. که کوتاهی مو .. اپیلاسیون .. مانیکور .. پدی کور .. ماساژ ... پاکسازی... هر چی که فکر کنی داره ...


_ شاهکار کردن خوب اینو که همه ارایشگاهها انجام میدن ....


بهارک _ هر کدوم از اینها سالن مجزا واسه خودش داره .. اهان کافی شاپم داره ....


ارام _ واجب شد یه بار بریم .. حالا کارشون واقعا خوبه ؟


بهارک _ اره دختر خالم رفته میگه محشره...


گارسون _ بفرما.. اینم سفارشتون جیز دیگه ای هم میل دارید..


_ نه ممنون...


یه تیکه کیک کردم تو دهنم .. مزش عالی بود ...


_ چقدر اینجا کیکاش خوشمزه س ...


مهناز _ اره .. هیچ جا کیک به این خوشمزه گی من نخوردم...


بهارک _ بچه ها .... بچه ها یه دقه گوش کنین یه اس ام اس برام رسید بخونم براتون ...


دختره به لره پیامک میفرسته :


اگه خوابی ، برام رویاتو بفرست . اگه میخندی ، برام لبخندتو بفرست . اگه گریه میکنی برام اشکتو بفرست .


لره جواب میده : من الان دقیقا تو توالتم بگو چی برات بفرستم !!!!!


اینقدر بامزه تعریف کرد که همه مرده بودیم از خنده ...


یکی دیگه هم هست :


زن از شوهرش پرسید : اصلا تو هیچ وقت بامن عشق بازی کردی ؟


شوهره یه نگاه به پنج تا بچش کرد و گفت : پ نه پ این کره خرا رو از تو گوگل دانلود کردم...


در حال خنده گفتم نمیری تو دختر با این جوکهات...


بهارک _ بچه ها پریشب برام یه خاستگار اومد ... و زد زیر خنده ....


یکدفعه همه ساکت شدیم و چشم دوختیم به دهنش ..


شادی _ خب !!! بنال دیگه !!!


بهارک _ وای نمیدونید چه لعبتی بود..... خدا .. همه رو برق میگیره منو چراغ نفتی ..


ارام _یعنی خوب نبود ؟؟!!


بهارک _ پسره از این بی زبون ها .... که همشم سرشون پائینه و دائم سرخ سفید میشن.. خلاصه مامانش اجازه خواست تا بریم تو اتاق و صحبت کنیم .. دوباره اقا سرشو انداخته بود پائین و با انگشتاش بازی میکرد ... بعد از یه ربع خسته شدم .. گفتم شما نمیخواین چیزی بگید .با کلی لکنت شروع کرد به حرف زدن هی هم میگفت مامانم دوست داره عروسیمون فلان باشه .. مامانم دوست داره فلان جا زندگی کنیم ... خلاصه دیگه اعصابمون و ریخت بهم


_ بد بخت نمیدونست باکی در افتاده ... خوب؟؟


بهارک _ هیچی دیگه عصبانی شدم و گفتم فکر کنم دوماد مامانتونن و من قراره با ایشون زندگی کنم بگید خودشون بیان باهم حرفامونو بزنیم ...


همه زدیم زیر خنده .....


مهناز در بین خنده گفت: خدا خفت نکنه .... اگه اینجوری گفته باشی که پسر مردمو زهر ترک کردی...


بهارک _ اقا بعد از نیم ساعت دوزاریش افتاده و میگه منظورتون چیه ؟؟


گفتم اقای محترم میفرمائید منظورم چیه؟؟ نیم ساعته اینجا نشستیم شما از 100 تا کلمه تون 99 تا نصفیش راجع به مامانتون بود ...


بعدش رفتم کنار در واستادم که یعنی خوش اومدی بعد بهش گفتم :


شرمنده من با کسی که هی چشم به دهن مادرش داشته باشه نمیتونم زندگی کنم ...خوش اومدید ..


دیگه از خنده ولو شده بودیم ...


ارام _ خدا خفت نکنه دیگه چرا بیرونش کردی جوون مردمو!!! بیچاره..


بهارک _ مرد باید با قدرت وبا جذبه باشه .. همه فن حریف باشه ...


شادی جدی گفت : شاید همین مرد خجالتی از صد تا مرد با جذبه و همه فن حریف بهتر باشه ...


اشک توی چشمهاش جمع شده بود و بغض کرد ..


ارام _ شادی چیزی شده؟


یکدفه بغزش ترکید و زد زیر گریه !!!! با هق هق گفت :


میخوام طلاق بگیرم ...


هممون وا رفتیم .....شوهرش بنظرم واقعا مرد خوبی بود قیافه معمولی رو به خوبیهم داشت و تحصیل کرده!!!!


مهناز_ چرا اخه ... شما که باهم خوب بودین ...


شادی_ نمیدونم خیلی وقته همش بهانه میگیره .. الکی گیر میده همش میزنه تو سرم ...که زنهای مردم اینجور !! زنهای مردم اونجور.. فکر کنم با یه زن دیگه هم رابطه داره دیر میاد خونه چند بارم بوی عطر زنونه میداد... دیگه به من توجه نداره نگاهمم نمیکنه!!! شب ها به بهانه کار دیگه پیش من هم نمیخوابه....


بهارک _ عوضی !!! ادم باورش نمیشه .... برو شکایت کن و طلاق بگیر .. همچین مردی اصلا ارزشش رو نداره...


شادی _ اره .... خودمم تو همین فکرم...


_ چه زود جو گیر هم میشه ... خودمم تو همین فکرم!!!! یعنی چی؟؟!!


بهارک خانوم شما لطفا اتیش بیار معرکه نشین ...


بهارک _ تو دیگه چی میگی !!! خودتم که طلاق گرفتی باید موافق باشی!!!


_ من طلاق گرفتم وضعیتم فرق میکرد ... من دیگه دو تا بچه رو نداشتم....


اونها رو چکار میکنی ؟ میتونی ازشون دل بکنی ؟؟


شادی _ نه !!! ولی اینجوری هم تحمل ندارم ... باید کمکم کنید ازش جدا شم ...


_ عزیز من این حرفها چیه .. همین مهناز شاهده دو سال تموم سعی کردم زندگیمو نگه دارم نشد قسمتمون نبود ... تو چکار کردی واسه نگه داشتن زندگیت .... کاری کردی یا خودتو کشیدی کنار راه و واسه یکی دیگه باز کردی ؟


شادی سرشو انداخت پائین : کشیدم کنار ...


_ بابا به اون بدبختم حق بده تو که صبح تا شب یا دنبال سر بچه هاتی یا داری میشوری و میسابی ... اونم مرده دوست داره زنش ترگل ورگل باشه ... چند وقت پیش اومدم دم خونتون مونده بودم ... این چه قیافه ایه ... رنگ و روی زرد پیراهن گشاد ... یه کلیپسم زده بودی به موهات ... یکم به خودت برس چقدر بچه داری چقدر شستن و سابیدن؟!!


مهناز _ راست میگه سوگل تو ام یه حرکتی بکن اگه نشد اونوقت فکر طلاق و بکن...


اصلا تو از کی ارایشگاه نرفتی این ابروهاتو ببین شده پاچه بز!!!!


ارام _ منم با سوگل و مهنازز موافقم ... ببین شادی تعارفی که نداریم شوهرتوادم فوق اعاده خوبیه هم قیافش خوبه هم شیک پوشه ... معلومه که میره دنبال کسی مثل خودش ...


شادی میان گریه یکی زد پس کله ارام : اوی چشماتو درویش میکنی چپ به رضا نگاه کنی گورتو کندم!!!


بهارک _ اوه ... اوه تو که همچین غیرت داری رو شوهرت غلط میکنی اسم طلاقو میاری..


_ بچه ها یه فکر !!!!


همه گفتن چی؟؟!!


_ این شادی خانوم باید عوض شه یه کاری میکنیم که اقا رضا به غلط کردن بیوفته ..


بهارک: وای من موافقم ..... ارایشگاه بردن شادی بامن !!!


_اره کارها رو تقصیم میکنیم ... شادی موافقی ؟


شادی _ اگه اینجوری بهم برگرده چرا که نه !!!


دستامونو گذاشتیم روی همو همه باهم شمردیمک یک ... دو ...سه.... هورا


شامو سفارش دادیم وتا ساعت 11 اونجا موندیم ونقشه کشیدیم چطور نظر رضا رو به شادی جلب کنیم .....
خانوم ناظمی به اقای پرویزی بگید بیان دفتر من!!!!


چند تا نفس عمیق کشیدم تا اروم بشم ...... به سمت پنجره رفتم و اونو باز کردم تا شاید هوای ازاد باعث بشه حالم جا بیاد....


تقه ای به در خورد پشت میزم برگشتم و روی صندلی نشستم دستهامو در هم قلاب کردم و روی میز گذاشتم ..


_ بفرمائید !!!


نفسم و با شدت بیرون دادم ..


پرویزی _ سلام خانوم مهندس با من کاری داشتید؟


_اقای پرویزی ممکنه به من بگید صبحی برای یکی از کارگرها چه اتفاقی افتاده!!!!


پرویزی _ راستش.... صبحی مشغول کار با دستگاه برش بوده که یه تیکه سنگ از زیرش در میره میخوره تو چشمهاش ...


البته نگران نباشید بیمه ...


دیگه نذاشتم ادامه بده با عصبانیت از جام بلند شدم و داد زدم ...


مسئله پول و بیمه و این حرفها نیست ... مهم اینه که ممکنه این ادم کور بشه...


شما اونجا پس چکاره ای ...


یک دفعه جا خورد تاحالاسر کسی داد نزده بودم و با احترام با کارمندام رفتار میکردم....


_ مگه شما مسئولیت نظارت بر کارگرا رو به عده ندارید .. چرا این کارگر عینک مخصوص نداشته ...


پرویزی _ من.... نمیدونم....


_ یعنی چی که نمیدونید !!!!!شما رو استخدام کردم که حواستون به همچین چیزهایی باشه... غیر از اینه...


پرویزی _ بله.... درست میفرمائید .... بی دقتی منو ببخشید


کمی ارومتر شده بودم..


دسته چکم و بیرون اوردم و رقمی رو توش نوشتم .. وبسمت پرویزی گرفتم : اینو هم برسونید به خانوادش .... دنبال کارهاشو هم بگیرید ... با دکترش هم صحبت کنید و منو در جریان بگذارید...


پرویزی _ خانوم هر دفعه برای هر کدوم کارگرها اتفاقی بیوفته یکی وام میخواد یکی جهیزیه میخواد واسه دخترش یکی پول عمل میخواد و شما با همه اینطور برخورد کنید .. سوارمون میشند ..


دیگه کارد میزدی خونم در نمیومد ... با غیض گفتم فعلا که سوارمون نشدند ...


_ یکبار دیگه از این اتفاقها، هرچند کوچیک برای یک کدوم از کارگرها بیوفته اولین نفری که اخراج میشه شمایید ... حالا هم بفرمائید بیرون...


پرویزی_ ببخشید ... با اجازه...


سرمو روی میز گذاشتم ... از درد داشت منفجر میشد ...


موبایلم زنگ خورد ...


_ جانم!!!!


شادی _ سلام خوبی؟


_ سلام... مرسی


شادی _ عصر با بچه ها میخوایم بریم خرید . توام میای دیگه ؟


_ میبخشید ولی اصلا حالم خوب نیست واسه یکی از کارگرا اتفاقی افتاده پاک اعصابمو بهم ریخته ...


شادی _ میخوای بری خونه چکار میریم بیرون توام حال و هوات عوض میشه ... بچه ها امشب شوهرا رو دو در کردن منم که رضا رفته ماموریت بچه ها هم پیش مامانن .. .


_ فکر نکم !! اصلا حوصله ندارم ..


شادی _ غلط کردی .... هی ناز میاره .. مگه قرار نشد کمکم کنین پیشنهادشم از خودت بود ...


_ باشه بابا کجا بیام ؟


شادی _ ساعت6 خیابون .... جلوی مرکز خرید قراره هم دیگرو ببینیم ...


_ باشه پس تا 6 ...


شادی_ خداحافظ....


*****


ساعت 6:30 جلوی مرکز خرید رسیدم بچه ها کلافه بودند فکر کنم زیر پاشون جنگل سبز شده بود .. با خنده سلام کردم ..


مهناز – علیک !!!! معلوم هست کجایی نیم ساعته حیرون توئیم ..


_ مگه من مثل شما بیکارم ... حالا که اومدم بریم دیگه !!!


حالا چی میخوای بخری ...


شادی _ نمیدونم والا من که همه چی دارم این ارام ول کن نبود هی گفت بریم برات خرید کنیم ...


بهارک _ اموزش شوهر داری رو باید از این ارام یاد گرفت ... همچین رفتار کرده که اگه به محمد بگه بمیر ... فوری خودشو میکشه ..چرا ؟ چون ارام جان گفتن!!!


در حالی که ادای محمد رو در میاورد : ارامم .... ارام جانم ....


_ هوعععععععععع .... ول کن کن بابا حالمونو بهم زدی جمع کن خودتو ...


ارام _ زهر مار !!!! کجاش حال بهم زنه شوهرم به این ماهی!!!


_ اره همون ماهی!!!


بهارک _ صبر کنید حالا وقتی که ارام محمد و صدا میکنه:


بهارک با یه عشوه ای حرف میزد که مردیم از خنده دقیقا مثل ارام حرف میزد ..


بهارک _ محمدم.... عزیزم .... محمد جانننن!!!! عشق من!!!


_ شادی !!! بجان خودت اگه 4 جلسه با این ارام رفت و امد کنی حله دیگه ...


ارام _ بچه ها بیاین بریم اینجا لباس خوابهای خوبی داره ...


مثل جوجه اردکها که دنبال مامانشون میرن ما هم دنبال ارام راه افتادیم ....هی از این مغازه میرفت توی اون یکی ...


مهناز _ ارام !!! ترو جون محمد جون دیگه بیخیال شو ...


_ اهان یادته وقتی تهران بودیم واسه من پاساژ درمانی راه انداختی ...


مهناز_ هان ... خب


_ خب به جمال بی نقطت.. پوست منو کندی حالا نوش جونت ...


ارام _ اگه شما خسته شدین برین کافی شاپ طبقه سوم ما هم یه چیز دیگه بخریم میایم ..


بهارک _ ای نمیری!! ما که یک ساعته میگیم مامیریم کافی شاپ میگی نه باید شما هم باشین .....


روی صندلی های کافی شاپ ولو شدیم پاهام از درد داشت میترکید ...


مهناز _ واییییییییییی ....خدا ...چه بوی جگری میاد ....


بهارک _ وا!!!!! تو کافی شاپ جگر کجا بود ؟؟؟


یک دفعه منو مهناز زدیم زیر خنده ....


با خنده میگفتم : یادته اونروز منم همین حرفو زدم ....


مهناز درحالی که اشک گوشه چشمش را پاک میکرد سری تکان داد....


بهارک _ به منم بگین به چی میخندین ؟


_ این خانوم هر جا پسر خوشگل میبینه میگه بوی جگر میاد ....


دیگه فکر نمیکنه از موقع جگر خوردنش گذشته !!!!


مهناز _ چه بامزه اونروز امیر علی هم به تو گفت از موقع جگر خوردنت گذشته؟


( ای بمیری نمیشد ضد حال نزنی ؟؟!!! خدایا یکاری کن دوباره ببینمش)

سپهر _ سوگل !!!


_ بیا تو ...


سپهر _ همین الان فکس از شرکت انگلیسی رسید !! سفارشمون حاضر شده .....


باید نمایندمون و بفرستیم برای کنترل کیفیت !!!


_ میشه تو کارهارو راه بندازی من این چند وقت حال مساعدی ندارم ....


سپهر _ میدونم ... از قیافت معلومه ...


در رو باز کرد تا بره بیرون ... برگشت و گفت : سوگل میگم توام همراه مهندس فرزان برو هم سفارش و تحویل میگیری هم میتونی یه مدت بیشتر اونجا بمون و حال و هوایی عوض کنی ....


_ نمیدونم .... فکر نکنم بتونم برم ... کارهای کارخونه چی ؟ ؟


سپهر _ اگه کارهاتو من انجام بدم چی؟؟


مردد نگاهش کردم.....


سپهر _اینقدر ناز نکن...من که میدونم بدت نمیاد بری!!!


_ نمیدونم .. خیلی خسته ام ... مسئولیت کارخونه خیلی بیشتر از کشش منه..


سپهر _ بهمین سرعت جا زدی ؟


الان خسته ای ... بیا فعلا این سفرو برو ...بعدا یه فکری بحالت میکنیم..


_ ممنون راجع بهش فکر میکنم...


چشمامو بستم و به رویایی که این چند روز در خلوتم بهش فکر میکردم پرداختم ...رویایی به اسم امیر علی ... با فکر کردن بهش بی اختیار لبخند روی لبم مینشست و تمام غم و غصه ام فراموش می کردم و همه عصبانیتم دود میشد و توی هوا میرفت ...


عکس پنج نفری مون توی روز برفی رو گذاشته بودم توی کیف پولیم دیگه شده بودیم چهار نفر چون عکس محمود رو چیده بودم ....


به عکس نگاه کردم وگفتم یعنی میشه یه بار دیگه هم ببینمت ...


******


رضا امروز از ماموریت برمیگرده خودش که چیزی به شادی نگفته بود ولی شادی زنگ زده بود به شرکتش پرسیده بود ... حالا ماهم یه مشت ادم بیکار تو خونه شادی نشسته بودیم و منتظر رضا تا برسه وما هم قیافه شوکه شدشو ببینیم ....


شادی خیلی تغییر کرده بود از اون زن ژولیده که فقط می شست و میسابید و بچه داری میکرد خبری نبود .... پیراهن قرمز کوتاهی پوشیده موهاشو مدل لیِر کوتاه کرده و برنگ شرابی در اورده بود ...


شادی_ بچه ها من خیلی میترسم !!!! میترسم واسه این کارها خیلی دیر شده باشه ...


_ اره برو فقط دعا کن خیلی دیر نشده باشه .... من نمیفهمم چرا ما زنها تا قبل از ازدواج اینقدر به خودمون میرسیم ... هر هفته ماسک صورت و هزار کوفت زهر مار استفاده میکنیم و خودمون و میکشیم که خوشگل و خوش هیکل باشیم همچین که ازدواج میکنیم و خرمون از پل میگذره .....


دیگه خبری از اون کارها نیست و شوهر بدبختمون هم مجبوره با این ادم جدید و شلخته بسازه تا هم پاشو کج میزاره هزار چیز بارش میکنیم ...


ارام _ ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه اس تو هم چیزی ازت کم نمیشه یه خورده واسه شوهرت قرو قمیش بیای...والا!!!


بهارک _ حالا بچه ها رضا که جلوی ما نمیاد نشون بده چقدر از دیدن شاذه خانوم هیجان زده س پاشین کاسه کوزه مونو جمع کنیم تا این نیومده ...


مهناز_ غلط کردی اینقدر رحمت نکشیدیم تا این صحنه رو از دست بدیم ....


بهارک _ اهان یعنی الان رضا که اومد ... هیجان زده میشه .. میره تو اتاق بعد میگه شادی جان بیا عشق من !!!! بعد ما هم مثل دسته بیل میریم اونجا وامیستیم .. و خانوم واقار و نظاره میکنیم ....


مهناز زد زیر خنده .... فکر کن!!!!


و دم گوش شادی چیزی گفت و بلند تر خندید..


شادی_ برو گمشو این کیه بابا اصلا عفت کلام نداره ....


_ اره این جنسش کلا خرابه ..... یه چیز بی حیایی هست این مهناز لنگه نداره....


مهناز _ اخی شما هم همتون چشم و گوش بستهههههههههه!!!!


شادی _ وای بچه ها فکر کنم اومد .... من میرم تو اشپز خونه بعد میام ...


بهارک _ اره برو خاستگارت اومد...


صدای چرخش کلید شنیده شد و ما هم همه صاف و مرتب نشستیم ...


رضا : اِ ..... سلام


همه سلام کردیم ...


رضا _ ببخشید من نمیدونستم شما اینجایید والا قبلش زنگ میزدم ...


مهاز _ شما ببخشید ما مزاحم شدیم ...


شادی از اشپز خونه بیرون اومد ... سلامی کرد ولی رضا نگاهش روی گلهای قالی بود یه سلام سر به زیر داد .. و رفت توی اتاق ...


اشک توی چشمهای شادی جمع شد ....


اروم و با بغض گفت : میدونستم اینجوری میشه .... اصلا نگاهمم نکرد ...


ما همه ساکت هم دیگرو نگاه میکردیم ... احتمالا توی فکر هممون این بود که کاش شادی رو امیدوار نکرده بودیم ....


اروم به شادی گفتم : جمع کن لبو لوچتو !!! بهمین زودی جا زدی؟؟؟


رضا لباسهاشو عوض کرده بود و عطر خوشبویی به خودش زده وبه هال امد:


همه پکر شده بودیم ....


رضا _ این اهل و عیال ما کجا رفتن .. چرا شادی شما هارو تنها گذاشته ؟


یکدفعه همه به سمت رضا برگشتیم ...


_ وا اقا رضا حالتون خوبه؟


رضا _ چرا ؟


_ من نگرانتون شدم چشماتون مشکلی نداره ؟؟


رضا خنده ای کرد : چرا چی شده ؟؟!!!


بهارک _ ای روزگار نگاه کن ایشون دو هفته ماموریت بودن بهمین زودی زنشون یادشون رفت ...


واسه همینه من ازدواج نمیکنم ...


رضا _ ای بابا یکی به منم بگه چه خبره ؟؟


مهناز _ این بدبختی که اینجا نشسته برگه چغندر نیس که!!!! زنتونه!!!!...


رضا متعجب به شادی نگاه کرد یه چند دقیقه ای همینجور میخکوب هم بودند و به ما هم که ریز ریز میخندیدیم توجهی نداشتن ...


بهارک یواش گفت : بچه ها بهتره بریم تا فیلم صحنه دار شروع نشده ...


یکدفعه پخی زدیم زیر خنده ...


رضا یکدفعه بلند شد به سمت اتاقش رفت ...


ارام _ نکنه ناراحت شد ؟؟!!!


رضا از اتاق گفت : شادی یک لحظه بیا؟


همه بشکن میزدیم و بهارک زیر لبی میخوند : امشب چه شبیست شب مرادست امشب..


شادی _ کوفت خفه میشین یانه ؟!!! الان میام رضا جان ..


مهناز _ اره برو رضا جانو معطل نکن ...


شادی اومد که بره گفتم ... شادی صبر کن ...


شادی _ ای بمیرین حالا اگه گذاشتین من برم ...


_ میگم تو با خیال راحت برو .. ما هم دیگه میریم ...


و دوباره ریز ریز خندیدیم ...


شادی _ برین گمشین ... همینم مونده سوژه شما نفله ها بشم ....


تا شادی دور خودش میچرخید ما هم وسیله هامونو جمع کردیم و از خونه زدیم بیرون ...


توی راه همش فکر میکردم کاش مشکل منو محمودم به همین سادگی بود و راحت حل میشد....
کلید مو در اوردم تا در خونه رو باز کنم ...


بههههه سلام سوگلی خانوم...


از حرص دندونامو روی هم فشار دادم و به سمتش برگشتم ...


چطوری!!! حالی از ما نمیپرسی؟


_ باید بپرسم؟؟!!!


پس چی ... بلاخره ما قراره با هم مزدوج بشیم دیگه....


_ هزار دفعه تا حالا گفتم مزاحم نشید اقا ...من به گورم خندیدم که بخوام با شما مزدوج بشم....


اومدیو نسازی ... بالا بری پائین بیای مال خودمی ....


_ تا حالا به احترام مادرتون که همسایه هستیم چیزی نگفتم !! فقط یکبار دیگه مزاحم بشید ازتون شکایت میکنم !!!!


سریع در و باز کردم و خودمو داخل حیاط انداختم ..


از پشت در داد زد : اخر میگیرمت ببین کی گفتم ...


_ مردیکه معتاد مافنگی!!!


گِل بگیرم این پیشونی رو با این شانسی که دارم!!!!


پوران _ سلام ...


سری تکون دادم و زیر لبی گفتم : سلام ...


پوران _ طوری شده چرا پکری؟؟!!


_ دوباره این پسره سریش شده ... کلافم کرده ..اگه بخاطر عفت خانوم نبود دوری ازش شکایت کرده بودم ..


پوران _ مادرش به این پاکی و خانومی پدر خدابیامرزشم ادم خوب و درستی بود نمی دونم والا !!!! چرا این بچه ناخلفی از اب در اومده ...


_ می خواستم بهش بگم اخه گوساله تو چی داری دلم بهش خوش باشه و بخوام باهات ازدواج کنم ....


به شغل شریف متر کردن کوچه و خیابونت یا سرپا نشستن سر کوچه زیر تیر چراغ برق با دوستان ارازل و اوباشت، یا از همه مهمتر کار خلاقانه تخمه شکوندن و ورزش سخت هر کی دور تر پوستاشو تف کنه .... یا کار هنرمندانه پشت منقل نشست و با وافور فلوت زدن و مثل نقل و نباط تریاک کشیدن .....


مردیکه نفهم ... یکی نیست بگه تو خودتو جمع کنی کلی هنره دیگه خبر مرگت زن میخوای چکار...


پوران _ بیخود خون خودتو کثیف نکن ...واسه کسی که حتی ارزش نداره جلو پاش تف بندازی ؟؟!!.... پاشو بریم شام بخوریم تا یخ نکرده...


******


بهمراه مهندس فرزان توی فرودگاه تهران نشستیم و منتظریم شماره پروازمون و اعلام کنن ..


مهندس فرزان جوانی 37 ساله اس ادمی شیک پوش و میشه گفت تقریبا خوش قیافه ایه ...واخلاق خیلی خوبی هم داره ..


فرزان _ خانوم افشار موبالتون داره زنگ میزنه...


_اِ ..متوجه نشدم.....


_بله...


صدای عصبانی مزاحم همیشگی توی گوشم پیچید...


اون یارو کیه اومده بود دنبالت ؟!!


از روی صندلی بلند شدم و از فرزان فاصله گرفتم ....


_ به شما چه ربطی داره ؟؟!!


خیلیم مربوطه ...


_ تو کیه من میشی که به خودت اجازه فضولی کردن تو زندگی منو میدی... اصلا شماره منو از کجا گیر اوردی؟


برای من که کاری نداره تو سه سوت امارتو دراوردم ...


_ تو غلط کردی .. بلایی به سرت بیارم که بفهمی امار کسی رو در اوردن یعنی چی؟؟!!!


پدرتو در میارم مردک عوضی ....


فرزان گوشی رو از دستم در اورد و اونو قطع کرد


فرزان _ چرا اینقدر خودتونو عصبانی میکنید ... بجای اینکه جوابشو بدید گوشیرو قطع کنید ..


( اینو دیگه کجای دلم جا بدم جلوی زیر دستم هم ابروم رفت )


خیلی جدی گفتم : شماره پروازو اعلام کردن بهتره بریم..


یعنی که فضولی موقوف!!!!


توی هواپیما خانمی از من خواهش کرد بجای اقایی که کنارش بود من اونجا بشینم بنابراین اون اقا روی صندلی پشت سرم کنار فرزان قرار گرفت ...


با اعصابی خراب روی صندلی نشستم ...باید یه فکری بحال این پسره پررو میکردم دیگه پاشو از گلیمش دراز تر کرده بود... تا چند وقت پیش از کنارش رد میشدم متلکی می انداختو من بیخیال از کنارش رد میشدم هی به خودم میگفتم فرض کن عقل درستی نداره.. ولی حالا اونقدر پررو و وقیح شده بود که به شمارمم زنگ میزد ...


( اهههه ولش کن به چیزای خوب فکر کن )نفس عمیقی کشیدم.. و فکر کردم دارم..


به شهری میرم که امیر علی اونجا بدنیا اومده وبزرگ شده بی اختیار از یادش لبخندی روی لبم اومد...


به خانم کنار دستیم نگاه کردم بچه ای یک ساله در اغوشش هی وول میخورد و بشدت روی نِروَم میرفت ...


(بعد از تحویل سفارش، فرزان و میفرستم ایران خودمم یکی دو هفته بیشتر میمونم این هوایی به کله ام بخوره از وقتی که به کرمان اومدم یه سفر درست و حسابی نرفتم ...)


یکساعت توی هواپیما بودیم و این بچه یکسر زر زد مادر احمقشم مثل یه هویج اب پز بی خواصیت مجله میخوند ...


(ای خدا بگم چکارت کنه یه شیشه شیری، پستونکی بکن تو حلق این بچه و خفش کن سرمون رفت!!!!!)


_ میبخشید خانوم این بچه مشکلی داره ؟؟ خیلی داره گریه میکنه !!!


خانوم لطف کردن و سرشو از روی مجله بلند کرد و لبخند ژکوندی زد و گفت: اره دل دردِ....


و دوباره شروع کرد به مجله خوندن ...


( ای خدااااااااااااا معلوم نیست چه کوفتی تو این مجله نوشته که حاضر نیست به بچه برسه


بابا این بچه مررردددددددد!!!!!!)


هد ست ام پی فرمو تو گوشم کرد مو با صدای بلند اهنگی رو گوش میکردم تا بلکه صدای این بچه رو کمتر بشنوم.....


ولی فایده نداشت و صداش مثل یه مته تو سرم فرو میرفت.....


دیگه داشتم دیوونه میشدم .. اون از مزاحم امروزم که پاک اعصابمو ریخت بهم ،اینم از این بچه زِر زِرو .. خدا سومیشو بخیر بگذرونه !!!!!


بلند شدم و به دستشویی رفتم ...


چند بار اب به صورتم زدم تا حالم جا بیاد .قرص بروفنی هم خوردم تا بلکه سر دردم اروم بشه ...


توی اینه نگاهی به خودم کردم ... کلافه بودم میدونستم درم از چیه ولی دواشو نداشتم این مزاحم چیزی نبود که بخاطرش اینقدر بهم بریزم یا صدای بچه چیزی نبود که ناراحتم کنه ... من عاشق بچه ها بودم... چه ارومش وچه جیغ جیغ و...


دوباره به سر جایم برگشتم میخواستم بشینم روی صندلی که دیدم این بچه روی صندلی من بالا اورده و بوی گند استفراغ همه جا رو برداشته دیگه طاقت نیووردم و به مادر بچه توپیدم


_ این چه وضعشه خانوم یک ساعت این بچه داشت جیغ میزد و اعصابمون و خورد میکرد شما عین خیالتم نبود مجله میخوندی.. حالا هم روی صندلی من بالا اورده.. اخه بیخیالی تا کجا؟؟!!


با حالت طلب کارانه ای گفت :وا خانوم بچه اس عقلش نمیرسه که شما ناراحت میشین !!!


_ این بچه اس و عقلش نمیرسه شما که ماشاالله بزرگی!!!! بجای مجله خوندن میباس بچه تو اروم کنی !!!


مهماندار اومد و گفت :اتفاقی افتاده ؟


_ میشه لطف کنید جای منو عوض کنید .. بچه این خانم روی صندلی من بالا اورده ...


مهماندار _ شما بفرمائید جلو جای خالی هست نشونتون میدم ...


به فرزان گفتم : هواپیما نشست کنار در منتظرتون میمونم ..


فرزان _ باشه ... شما بفرمائید ..


دنبال سر مهماندار راه افتادم هر چی جلو تر میرفت من خوشحال تر میشدم هر چه از این مادر و بچه فاصله میگرفتم بهتر بود و صدا شو کمتر میشنیدم ...


مهماندار _ بفرمائید اینجا ...


وای خدایا شکرت!!! کنار دستیم چشم بندی زده بود و گیج خواب بود ....


نفس عمیقی کشیدم و سرم و به صندلی تکیه دادم .... دوباره بوی عطر امیر علی توی بینیم پیچید .... دوباره نفس عمیق تری کشیدم وکیف پولیمو از کیفم بیرون اوردم و به عکس امیر علی خیره شدم چشمامو بستم و چشمهای خوشرنگ خاکستریش و دیدم که گاهی وقتها شیطنت توی برق میزد ... اغوش گرمش .. بودنش در کنارم که بهم حس امنیت وارامش میداد...


تمام لحظاتی که باهم بودیم و بیاد اوردم ...اون روز اولی که اومد و من و محمود در گیر شدیم و امیر علی به موقع بدادم رسید ...


یا روزی که در شمال بودیم ومن تب کردمو اون ازم پرستاری کرد ویا اون روزی که افتادم روش و با نگاهش دیوونم کرد...


بی اختیار لبخندی زدم .. نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم چشمامو باز کردم و دوباره به عکس امیر علی نگاه کردم و فکر کردم کاش ازدواج نمیکردی کاش اون روز واسه من پیانو زده بودی و شعر میخوندی ....دوباره نگاهمو به چشمهاش دوختم و لبخند ی از روی حسرت زدم دوباره نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بوی عطرشوبا تمام وجود به ریه هام بفرستم....


انگشت اشاره کنار دستیم اومد روی صورت امیر علی و گفت :


این اقا خوش تیپه کیه ؟؟؟!!!


سرمو به شدت به سمتش برگردوندم که نگاهم در یک جفت چشم خاکستری قفل شد .....


مطالب مشابه :


درمان بیماری ها و همچنین امراض سخت و صعب العلاج..../بیداری در وقت معین/خلاصی از زندان/خواص سوره کهف/

شما احتیاجی به دعا نویس با مطالعه و استفاده از این کتب به غیر از خدا احتیاج به کسی ندارید.




متد سیلوا چیست ؟

شما به تدریج پی جهت ارتباط با اعضای بدنتان، شما احتیاجی به دانستن آناتومی این اعضا ندارید




پرستویی در قفس طلایی(3)

وبلاگ رسمی رمان نویس شما دو نفر خیال ندارید به من ملحق پس بگیری،من احتیاجی به




رمان زیر بارون (ادامه ی فصل پنجم)

_ مگه شما مسئولیت نظارت بر کارگرا رو به عده ندارید _ اره برو فقط دعا کن خیلی _ به شما چه




برچسب :