لب هاى خاموش (2)

سر از میز بلند کرد چشمان سرخش را بی پروا به ارشیا دوخت ارشیا لحظه ای تامل کرد و سپس نگاه از او گرفت و زمزمه وار گفت:اینجور نگام نکن خواهش می کنم منو با چوب خانواده ام نزن..
کیفش را از روی میز چنگ زد:باید برم ..
ارشیا بلند شدم:باشه بریم برسونمت..
هر دو سر در گریبان و با قامتی خمیده یکی پر از حس اطمینان همراه با شرمندگی و درد و دیگری سرشار از انزجار و ذهنی پر سوال از در کافی شاپ خارج شدند..
بدون کمک از جوی سر راهش پرید یک لحظه سکندری خورد اما با دست گذاشتن بر کاپوت ماشینِ ارشیا تعادل خود را حفظ کرد در ماشین جای گرفت سرش را بر تکیه گاه صندلی فشرد اشک از لای پلک های به هم فشرده اش روی گونه اش جاری شد.. 
ارشیا استارت زد و با اهی سرد زیر لب نجوا کرد:کمربندت و ببند مدیا..
مدیا ان لحظه به هیچ چیز اهمیت نمی داد چه برسد به کمربند بسته نشده و رانندگی دیوانه وار ارشیا..
ارشیا خم شد و در نزدیکی گوش مدیا زمزمه کرد:ببخشید فقط می خوام کمربندتو ببندم..
مدیا بدون عکس العمل همچنان درگیرِ دنیای سیاه خودش بود دنیایی که بی رحمانه در ان پرتاب شده بود. چه ساده لوح بود که فکر می کرد بیتا خانم به فکر تنهایی و بیماری اوست..
ارشیا کمربند مدیا را بست و خود را کنار کشید..
قلبش فشرد روحش از درد و بغض مچاله شد. دلش یک حامی می خواست دلش یک شانه ی محکم و استوار برای گریه هایش می خواست، دلش یک قلب مهربان برای عشق ورزیدن، دلش یک گوش شنوا برای شنیدن، اصلا دلش یک ادم می خواست البته اگر در حوالیش ادم پیدا می کرد..
چرا هرکس که به او می رسید به طمع خانه و حساب بانکی او پیش می امد چرا هر کس که به می رسید قصد کندن و بردن ذره ای از مال او را داشت مالی که مدیا ان را برای خود نمی دانست ..
ارزو داشت دختر فقیرِ بی چیزی بود اما یک خانواده، یک دوست مهربان و قابل اعتماد داشت..
_مدیا خوبی!؟
سرش را بیشتر بر صندلی فشرد و با صدایی که گویا از ته چاه عمیقی خارج می شد گفت:هیچ ادمی دورم نیست یعنی واقعا مدیای مهرجوی بینوا چیزی به جز خونه و حساب بانکی نداره!؟ چرا همه فکر می کنن حالا که قلبم خرابِ از احساس و عاطفه بویی نبردم، چرا فکر نمی کنن همین قلب خراب هم می تونه عاشق بشه می تونه محبت کنه می تونه با دیدن کسی بی قرار و دیونه وار تو سینه م بالا و پایین بپره.. 
_مدیا کسی تو زندگیت هست!؟به من بگو کمکت می کنم..
سرش را محکم به طرفین تکان داد و تلخ مثل همان قهوه ی لب نزده اش زمزمه کرد:نه من حق عاشق شدن ندارم این حق رو دکتر تهرانی ازم گرفت این حق رو مادرت ازم گرفت شاید هم این حق رو خدا ازم گرفته..
_مدیا اینطور نگو..
_متاسفم ارشیا اما جز این نمی تونم بگم..
_مدیا به خودت ظلم نکن، اگر کسی رو دوست داری بهش بگو به خودت و اون فرصت عاشقی بده اصلا به من بگو قول میدم کمکت کنم..
چشمانش را باز کرد و به ارشیا نگاه کرد..
ارشیا کوتاه برگشت و جواب نگاهش را داد و افزود:حق زندگی کردن با عشق رو از خودت نگیر..
مدیا غوطه ور در افکارش به حرف های جدید ارشیا فکر کرد..
***
شب در بستر خواب به حرف های ارشیا فکر کرد به نقشه ی پلید بیتا خانم به بد قولی پدرش به باران بیست ساله و جوان مرگ شده به زندگی سراسر تنهایی و رقت انگیزش..
گیج از هجوم افکار تلخش زیر لب با خود گفت:واقعا بابا به باران همچین قولی داده بود!؟
در بستر نشست سرش را میان پنجه هایش گرفت و فشرد باید از گذشته سر در می اورد همین امشب باید می فهمید شاید مادرش می دانست شاید گلنار ننه خبر داشت.. 
نگاهی به ساعت انداخت ساعت یازده شب را نشان می داد دست به گوشی برد و با اندکی مکث بر تردیدش غلبه کرد و شماره ی تماس مادرش را گرفت..
بعد از سه چهار تا بوق بالاخره ارتباط برقرار شد..
_الو مدیا خودتی!؟
_سلام مامان..
_سلام عزیزم اتفاقی افتاده!؟
_نه نه مامان نگران نباش فقط یه سوال دارم..
_نگرانم کردی؛خوب حالا سوالت چیه!؟
بی تردید لب باز کرد:در مورد بارانِ!!
_چی!؟
ادامه ی صحبت را از مادرش گرفت:مامان این راستِ که بابا با وعده ی نصف خونه باران و به عقد خودش درمیاره!؟
ستاره خانم با لحنی پر انزجار گفت:مدیا این وقت شبـــ..
_خواهش می کنم مامان مهمِ؛ باید بدونم..
بعد از سکوتی که برای مدیا قد یک قرن طول کشید جواب داد:منم همچین چیزی شنیدم..
پس درست بود پس حرف های ارشیا درست بود پس بیتا خانم و مادرش ..
_مدیا تو واقعا حالت خوبه!؟
با صدای مادرش رشته افکارش گسست:خوبم مامان ببخشید مزاحم شدم خداحافظ..
تماس را قطع کرد و روی تخت رها شد.. 
فکرش پرنده ی بازیگوشی شده بود که هر لحظه بر بامی می نشست یک لحظه به خود یک لحظه به باران یک لحظه به بیتا خانم و مادرش لحظه ای دیگر به ارشیا و در نهایت به ارس می اندیشید..
تمام حرف ها در ذهنش شناور بود"مادرم از ارس خواست از تو خواستگاری کنه.. دیگه به خانواده ما نزدیک نشو.. ارس قبول نکرد اما.. مدیا کسی تو زندگی تو هست!؟اره منم همچین چیزی شنیدم.. مدیا منو با چوب خانواده ام نزن.. مدیا از خانواده ی ما دور شو.. مادرم از ارس خواست از تو خواستگاری کنه.. زندگی با تو .. "
احساس کرد سرش در حال انفجار است بالشت را از زیر سرش بیرون کشید و روی سرش گذاشت در دل شب برای رهایی از این همه فکر و خیال از خدا مدد گرفت"خدایا کمکم کن..کمکم کن"
ان شب گذشت صبح خسته تر از ان بود که در محل کارش حاضر شود شماره تماس سپیده را گرفت و نیامدنش را به او اطلاع داد و بار دیگر روی تخت رها شد..
دستانش را به طرفین باز کرد و چشم به رقص شیشه های لوزی شکل لوستر باز به دیروز و تمام اتفاقات و شنیده هایش فکر کرد..
صدای زنگ موبایل میان افکارش پارازیت انداخت..
گوشی را بر گوشش نهاد:بله..
_سلام مدیا چرا نیومدی شرکت حالت خوبه!؟
باز ماهان باز دلواپسی های لوث او.. 
نفسش را از سر حرص فوت کرد و گفت:سلام..
_خوبی مدیا!؟
_خوبم اقا ماهان؛ به سپیده دلیل غیبتم و گفتم..
_ سپیده گفت خسته ای همینه اره!؟
از ذهن خسته و خواب الودش گذشت"خدا رو شکر که زود با همه پسرخاله میشی"
_مدیا خواب بودی!؟
_بله اقا ماهان خواب بودم..
_باشه برو به ادامه خوابت برس بعد از ظهر تماس می گیرم و حالت و می پرسم..
_ممنون خداحافظ..
با قطع تماس گوشیش را خاموش کرد و با لبخند ان را پایین تختش انداخت..
تا ظهر در تخت ماند و افکارش را سامان بخشد ساعت دوازده ظهر را نشان می داد که با خود تکرار کرد"بیتا خانم تماس گرفت جواب نمیدم، دیگه به حرف های ارشیا فکر نمی کنم، قول و قرار بابا و فریب خوردن یا نخوردن باران به من هیچ ارتباطی نداره، دیگه هیچ وقت در بدترین شرایط با ارس تماس نمی گیرم، .."
به اینجا که رسید با تمام وجود لرزش قلبش را در سینه احساس کرد همان قلبی که دکتر تهرانی اعتقاد داشت مثل قلب یک پیرزن هفتاد ساله پیر و فرسوده است.. 
زیر لب تکرار کرد"ارس" "ارس" گویا از تکرار این واژه لذت می برد شیرینی دلپذیر و عمیقی زیر پوست احساسش دوید باز زیر لب تکرار کرد"ارس" "ارس"
سرش را در بالشت فرو برد و گفت:اخه چرا به تو فکر می کنم چرا.. چرا!؟ تو که از وقتی دیدمت چشمام شده هم معنی اسمت..پر از اشک.. پر از اشک..
_مدیا عزیزم خوابی!؟صبحونه که نخوردی ناهار اماده س..
با صدای گلنار ننه سر از بالشت جدا کرد و از پس بغض بزرگ و سنگینش گفت:الان میام ننه..
احساس معنی نشده اش را به ارس گوشه ی ذهنش رها کرد و لاجرم از تخت جدا شد ناهار را در سکوت خورد و به بهانه ی سر و سامان دادن به اتاقش اشپزخانه را ترک کرد.. 
برای فرار از افکارش تمام لباس ها و وسایل دیگرش را از کمد بیرون ریخت و در حواس پرتی دوباره هر کدام را در کمد چپاند..
بعد از ظهر مقابل تلویزیون بدون توجه به سریال در حال پخش به صفحه ی تلویزیون خیره بود که صدای زنگ تلفن رعشه ای را بر اندامش مستولی کرد دلش گواهی می داد بیتا خانم است.. 
دید که گلنار ننه با قدم های کوتاه به طرف تلفن رفت..
دهان باز کرد که مانع جواب دادن گلنار ننه شود ولی جز اصوات نامفهوم چیزی از گلویش خارج شد گویا تمام واژه هادر پشت لب های خاموشش یخ زده بودند گوش سپرد..
_سلام خانم..
_....
_بله هستن گوشی خدمتتون باشه ..
به طرف مدیا برگشت و ارام صدا کرد:مدیا و در ادامه به گوشی جا مانده در دستش اشاره کرد..
مدیا دست بر دسته ی مبل نهاد و از مبل کنده شد پاهایش بیشتر روی زمین کشیده می شدند هیچ فکری در ذهنش نبود می دانست چه می خواهد بشنود اما هیچ جوابی در چنته نداشت انگار تصمیمش یادش رفته بود....
گوشی را از دست گلنار ننه گرفت و بر گوشش نهاد..
_الو مدیا عزیزم..
لب های خاموشش را از هم باز کرد بالاخره یخ واژه ای اب شد و از میان انجماد دیگر واژه ها بیرون جهید..
_بله..
_سلام گلم خوبی!؟
و باز هم یک کلمه:بله..
_کجایی دخترم رفتی حاجی حاجی مکه هااا نمیگی دل ما کوچیکه تند تند برات تنگ میشه..
گیج از حرف هایی که می شنید از ذهنش گذشت"ارشیا چی می گفت!؟"
_مدیا هستی عزیزم!؟
و باز هم همان کلمه که دیگر تکرارش ابلهانه به نظر می رسید:بله..
_غرض از مزاحمت فردا تولد ارشیاس، پسر گنده زورم کرده باید برام جشن بگیری و با مکث کوتاهی افزود:دوست دارم تو شادی ما شریک باشی..
_من نمی تونـــ ..
_مدیا باید بیای ارشیا منتظرته و البته من بیشتر..
باز حرف های ارشیا به ذهنش هجوم اورد وقتی به خود امد که صدای بوق بوق ممتد تلفن در شنوایش می پیچید متوجه نشد چه جوابی به بیتا خانم داده..
***
ساعتی از نیمه شب گذشته بود غوطه ور در افکارش گذر تند زمان را از یاد برده بود هرچه فکر می کرد هر چه تلاش می کرد نمی توانست به حرف های ارشیا بی اهمیت باشد.. 
جایی در گوشه یِ ضمیر ناخوداگاهش هر لحظه چهره ی لطیف و زیبای باران بیست ساله را به ذهنش می راند چهره ی دخترک جوان و شادابی که همیشه شانه به شانه ی پدرش حضور داشت دخترکی که با لطف و نرمش با پدرش رفتار می کرد و البته همانطور جواب می گرفت..
براستی پدرش در حق باران ظلم کرد!؟ ایا باران فریب خورد!؟ پس ان همه تراوش مهر و محبت چه بود!؟نمایش بود!؟دروغ محض بود!؟یا حربه ی زنانه ای بود برای چنگ زدن بر مال و منال سهیل مهرجو!؟
از افکارش جدا شد و زیر لب با خود گفت:اگر راستی راستی این خونه سهم باران باشه چی!؟ بغض بر گلویش چنگ انداخت قلبش فشرد این بار سد اشکش برای باران شکست برای جوانی و زیبایی خاکستر شده و بر باد رفته ی او..
سرش از هجوم افکار بی سامان دردناک شده بود دیگر از فکر کردن به گذشته و حال و اینده خسته بود اصلا بیزار بود با خشونت سرش را به طرفین تکان داد بلکه لحظه ای ذهنش ازاد شود خالی شود..
چشم بر هم نهاد و سعی کرد بخوابد اما مگر می توانست.. 
چشم باز کرد و مستاصل در تخت نشست و سرش را میان پنجه هایش گرفت و زیر لب گفت:خدایا من چکار کنم!؟
وقتی نتیجه ای نگرفت برای سوق دادنش در این دنیای مات و تاریک به ارشیا بد و بیراه گفت..
با صدای اذان بعد از کش و قوس فروان تصمیم گرفت چشم به سرنوشت خود را به زمان بسپرد..
***
با صدای ماهان که او را به نام می خواند بر سرعت قدمهایش افزود و از در شرکت خارج شد..
_مدیا صبر کن..
خودش را به نشنیدن زد و خود را درون سرویس شرکت انداخت کنار سپیده نشست..
با حرکت ون سفید رنگ شرکت سپیده پرده را رها کرد و به طرف مدیا برگشت:ماهان دنبالت راه افتاده بود..
بی تفاوت شانه بالا انداخت و گفت: اِ ندیدمش!!
سپیده در جواب با شیطنت چشمکی زد و گفت:اره تو راست میگی..
مدیا لبخند کمرنگی بر لب نشاند و صحبت را در مقوله کار ادامه داد..
با رسیدن به خانه با لبخندی بی جان و صدایی شل و وارفته به گلنار ننه سلام داد و ارام ارام پله ها را دونه دونه بالا رفت و خودش را روی تخت رها کرد و در همان وضعیت خوابیده خودش را از شر مقنعه و مانتو رها کرد..
پلک هایش از بی خوابی شب گذشته ناخوداگاه روی هم می افتادند چشم بست و بعد از دو شب متوالی خواب راحتی را تجربه کرد..
با تکان های دستی روی شانه اش چشم باز کرد ننه گلنار با دیدن چشمان بازش لبخندی بر لب نشاند و گفت:ساعت خواب..
تکانی به خود داد و گفت:دیشب خوب نخوابیدم ننه..
گلنار ننه دستش را گرفت و در نشستن روی تخت ترغیبش کرد..
_پاشو مگه قرار نیست بری مهمونی!؟
با چشمان گشاده روی تخت نشست و تکرار کرد:مهمونی!؟
گلنار ننه از لبه ی تخت جدا شد و تایید کرد:اره مهمونی؛ بیتا خانم تماس گرفت گفت پسرش میاد دنبالت..
جستی زد و از تخت پایین پرید و به بازوی ننه گلنار چنگ انداخت:چی گفتی ننه!؟
ننه گلنار متعجب از حالات مدیا با لحنی دلخور گفت:تو که به من چیزی نگفتی!! ده دقیقه پیش بیتا خانم تماس گرفت گفت به پسرش سپرده وقت برگشتن به خونه بیاد دنبالت..
در چهره ی ننه گلنار سر تکان داد و زیرلب گفت: من نمی خوام بِرم؛ من هیچ جا نمیرم.. و در ادامه با شتاب ننه گلنار را پشت سرش جا گذاشت و به سالن پذیرایی پایین رفت..
گوشی تلفن را برداشت و شماره تماس منزل بیتا خانم را در دفترچه ی تلفن پیدا کرد و شماره گرفت اما جز بوق های مکرر پاسخی نگرفت..
تلفن را گذاشت و عصبی به اتاقش برگشت به محض ورود صدای زنگ موبایلش بلند شد موبایلش را از جیب کیفش خارج کرد و در بهت لحظاتی به نام افتاده بر صفحه نمایشگر ان خیره شد لب گزید و با خود نجوا کرد:حالا چکار کنم!؟
انقدر در بلاتکلیفی دست و پا زد که بالاخره زنگ موبایل برای لحظاتی قطع شد..
روی تخت نشست نگاهش را تا ساعت دیواری بالا برد ساعت شش بود بار دیگر صدای زنگ موبایلش سکوت سنگین اتاق را شکست تردید را کنار گذاشت و گوشی را بر گوشش گذاشت..
_بله..
_کجایی!؟چرا جواب نمیدی!؟
مبهوت از لحن طلبکارانه ی ارس پاسخ داد:خونه..
_اماده ای!؟
چه باید می گفت..
_نمی شنوی اگر اماده ای بیا پایین ..
فقط یک چیز در شلوغی افکارش قد علم کرد و پررنگ و پررنگ تر شد"ارس اومده دنبال من،اومده دمِ در خونه ی من"
یه لحظه تمام افکار بدش را کنار گذاشت و با این توجیح که شنیدن حرف های بیتا خانم چیزی از او کم نمی کند تصمیم به رفتن به مهمونی ارشیا گرفت لب باز کرد:اماده نیستم ممکنه کمی طول بکشه..
_بیشتر از ده دقیقه شد میرم.. و تماس را قطع کرد..
با شتاب از تخت کنده شد حوله اش را از جا لباسی چنگ زد و به حمام رفت یه دوش کوتاه گرفت و حوله پوشیده مقابل کمد لباس هایش ایستاد با نگاهی اجمالی به لباس هایش یک کت سفید جذب شیک با یک دامن کوتاه جیر مشکی با جوراب شلواری مشکی از کمد بیرون کشید و پوشید مقابل اینه نشست ابتدا موهایش را سشوار زد سپس بعد از مدتها هوس کرد به لوازم ارایشی گوشه ی میز ناخنکی بزند وقتی از کارش فارغ شد به مدیای ملیح و مرتب تو اینه لبخند زد و با بر سر نهادن یک روسری ساتن طرحدار مشکی_سفید از مقابل اینه بلند شد ..
پانچوی خاکستری رنگش را روی لباس هایش پوشید و با پوشیدن کفش ورنی پاشنه هفت سانتش با اعتماد به نفسی که نمی دانست از کجا می جوشد از اتاق خارج شد..
ننه گلنار با لبخند دست بر شانه اش گذاشت:میری عزیزم!؟
مدیا خم شد و بوسه ای بر گونه ی ننه گلنار نشاند:بله ننه جون بعد از مکث کوتاهی مصمم گفت:ننه فقط یه سوال..
_چیه عزیزم!؟
در نگاه ننه گلنار لب باز کرد:ننه این واقعیت داره بابا به باران قول نصف این خونه رو داده بود!؟
ننه با چشمان تنگ شده کنجکاو در نگاهِ منتظر مدیا نگریست:چرا می پرسی!؟
ملتمس به بازوی ننه چنگ انداخت:دلم می خواد بدونم..
ننه گلنار در حالی که او را به طرف در هدایت می کرد بی اهمیت گفت:گذشته ها گذشته..
_پس حقیقت داره!
_برو دختر پسر مردم دوساعته منتظره..
متفکر زیر لب خداحافظی کرد و از در خانه خارج شد با صدای کوبیدن در ارس کلافه و عصبی با سگرمه های گره خورده سر بلند کرد به ساعت روی مچش اشاره کرد و با لحن تلخ و خشنی گفت:فکر کردی بیکارم!؟ده دقیقه شد یه ساعت..
اهمیت نداد سعی کرد با ارامش و لبخند برخورد کند:سلام ممنون منتظر موندید..
ارس نگاه متعجبی به او انداخت و در ادامه سر به زیر ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست..
با حرکت ماشین کامل به طرف ارس چرخید و با ارامش و طمئانینه او را مخاطب قرار داد:اقا ارس میشه یه خواهشی داشته باشم!؟
ارس با همان ابروهای گره خورده که خیال نداشت گره از انها باز کند کوتاه گفت:بفرما..
لحظه ای خواسته اش را در ذهن برای خود مرور کرد سپس مطمئن گفت:راستش من وقت نکردم برای ارشیا هدیه ای تدارک ببینم میشه خواهش کنم به نزدیکترین مرکز خرید بریم من هدیه ای تهیه کنم..
ارس با حرصی واضح بیشتر پا بر پدال گاز فشرد..
_اقا ارس میریم!؟
تلخ زیر لب غرولند کرد:ببینم چی میشه..
با لبخند پر رنگی زمزمه کرد:مرسی..
با رسیدن به مرکز خرید ماشین را به حاشیه خیابان کشاند و متوقف کرد و رو به مدیا گفت:جای پارکم خوب نیست زود خرید کن بیا..
کیفش را به دست گرفت:باشه زود برمی گردم..
از ماشین پیاده شد دستی بر پانچوی کوتاهش کشید و روسری عقب رفته اش را جلو کشید و با قدم های ارام به طرف ورودی مرکز خرید گام برداشت..
در ازدحام مرکز خرید شتاب بیشتری به قدمایش بخشید پشت هر ویترین لحظاتی می ایستاد و بی هدف نگاه می کرد زیر لب با خود گفت:کاش حداقل از ارس می پرسیدم ارشیا چی دوست داره..
ساعت های پشت ویترین مغازه ای نظرش را جلب کرد ذوق زده از یافتن هدیه ای مناسب مسیرش را ناگهانی کج کرد که شانه ی سمت چپش به طور دردناکی به سینه ی پسری که از کنارش قصد عبور داشت برخورد کرد یک لحظه از درد نفس در سینه اش حبس شد دست روی کتفش نهاد و با نفس عمیقی نفس حبس شده اش را ازاد کرد..
_معذرت می خوام خانم..
مدیا به نشانه ی مهم نبودن دست بالا برد و ارام از کنار پسر گذشت..
_حواست کجاست!؟ 
_من بی تقصیرم اون به من زد..
مدیا بی اهمیت به صداهای پشت سرش وارد مغازه شد.. 
در ناحیه ی چپِ قفسه ی سینه اش سوزشی احساس می کرد دیگر به این سوزش ها و دردها عادت کرده بود توجه نکرد و مقابل فروشنده ایستاد میان انبوه ساعت ها دو ساعتِ شیک انتخاب کرد و رو به فروشنده که پسر جوان اراسته ای بود گفت: میون این دوتا مرددم..
پسر جوان نیشش را تا بناگوش باز کرد و با دست و دلبازی لبخندی تقدیم مدیا کرد و با مزاح گفت:دوتاشو بردار خانوم،تخفیف خوبی هم میدم..
مدیا سر به زیر نگاهش را میان ساعت ها گرداند حضور شخصی را شانه به شانه اش احساس کرد همان شانه ای که متالم بود خود را اندکی کنار کشید..
_انتخاب کردی!؟
با شنیدن صدای ارس ذوق زده سر بلند کرد و بی توجه به نگاه اخم الودش ساعت ها را مقابل چشمانش قرار داد:به نظرتون کدوم شیکتره!؟
ارس کلافه پنجه اش را میان موهایش فرو برد:مگه می خوای برای من بخری که از من می پرسی!؟
اخم کرد و گردن تاب داد..
_بده ببینم..
دیگر به خواسته ی ارس توجه نکرد و رو به فروشنده گفت:اقا دوتاشو برمیدارم..
فروشنده زمزمه کرد:همون حرفی که من زدم شد..
ساعت ها را از دست مدیا گرفت و درون جعبه گذاشت..
ارس اخم غلیظی نثار فروشنده کرد و کارت اعتباریش را روی شیشه گذاشت و تلخ گفت: حساب کن، رمزش سیزده شصت و چهار..
مدیا برگشت و رو به ارس عنق گفت:لازم نیست..
ارس جعبه های ساعت را تو بغل مدیا گذاشت و ارام اما با اخطار گفت:حرف نباشه..
مدیا با اخم زودتر از مغازه خارج شد..
در ماشین ارس یه لحظه به طرف مدیا برگشت و گفت:وقتی یه مرد کنارت ایستاده زشته دست کنی توی جیبت اما نگران نباش پولشو ازت می گیرم..
مدیا نگاه به پیاده رو به حرف ارس اندیشید به مردی که کنارش بود..
با صدای ملودی ارام موبایلش از افکارش جدا شد..
موبایلش را از کیفش خارج کرد با دیدن نام ماهان یه لحظه تصمیم گرفت ریجکت کند اما می دانست این ریجکت کردن ها چاره ی کار نیست لاجرم جواب داد..
_بله..
_سلام مدیا خوبی!؟
_ممنون شما خوبی!؟
_نه خوب نیستم خسته شدم، از این تعقیب و گریز خسته شدم ..
_اقا ماهان باشه برای فردا صحبت می کنیم..
_نه مدیا دیگه فریب نمی خورم دیگه تا حرفمو نزنم نمیرم ردِ کارم..
کلافه میان حرفش پرید:من دارم میرم مهمونی گفتم که الان زمان مناسبی نیست..
_دروغ نگو کدوم مهمونی هان!؟
با صدایی بلندتر از حد معمول جواب داد:چرا باید دروغ بگم لطفا مزاحم نشو.. و عصبی تماس را قطع کرد..
سرش را به شیشه چسباند باز مردی دیگر به هوای دارایی او در پِیش بود و این نهایت عذاب بود برای او..
قطره اشکی که می رفت بر گونه اش جاری شود با نرمه ی انگشتش سترد..
_مشکلی پیش اومده!؟
سوال ارس شاید از روی تعصب یا برای حمایت نبود اما حسی خوب به دل مدیا سرازیر کرد حس بودن و قدرت یک مرد برای یک زن..
با خود ارزو کرد کاش مردی در زندگیش بود که از برای حمایت او را سوال پیچ و حتی سین جیم می کرد..
_گفتم مشکلی پیش اومده!؟
به ارس نگاه کرد و زیر لب گفت:نه..
ارس کوتاه برگشت و به چشمان نمناک او نگاه کرد با رگی که روی شقیقه و گردنش پر زور می شد گفت:مزاحمه!؟
این بار اشک مدیا از شوق چکید از سرِ شعف چکید سر تکان داد:نه همکار!
ارس دیگر حرفی نزد ماشین را مقابل خانه شان متوقف کرد و ریموت زد و تا بالا کشیده شدن در پارکینگ با حالتی عصبی روی فرمان ضرب گرفت..
با ورود به خانه بیتا خانم با لبخند به استقبالش امد:سلام عزیزم خیلی خوش اومدی..
مدیا ماسکی از خونسردی و خرسندی بر چهره کشید و بوسه ی بیتا خانم را پاسخ داد:سلام ممنون..
بیتا خانم دستش را برکمر او گذاشت:عزیزم می خوای اماده بشی!؟
مدیا سرتکان داد و گره ی یقه ی پانچویش را باز کرد بیتا خانم پانچویش را گرفت و او را به سالن پذیرایی هدایت کرد در ابتدای ورود به سالن چشمش در نگاه دکتر تهرانی افتاد که خیلی راحت و صمیمی در کنار اقا متین و خانمی با ظاهری شیک و برازنده نشسته بود..
با لرزشی اشکار و لبخند بی جانی به حاضرین انگشت شمار سالن سلام کرد و نزدیکترین مبل را برای نشستن انتخاب کرد.. 
کمی در مبل جا به جا شد و برای یافتن ارشیا چشم در سالن گرداند در نهایت ارشیا را کنج سالن کنار خانمی فرتوت یافت..
شاید سنگینی نگاه او بود که ارشیا برگشت و با اخم غلیظی جواب نگاهش را داد..
با تکان سر به او سلام داد و همانطور جواب گرفت..
بعد از لحظاتی دید که ارشیا بلند شد و به سوی او امد..
نگاه پر خشم و غضب ارشیا می گفت که باید خود را برای یک مواخذه ی سخت اماده کند.با فاصله ی اندکی کنارش نشست..
با لبخند نگاهش را تا چشمان برزخی ارشیا بالا برد و زمزمه کرد:تو رو خدا ارشیا اروم باش..
رشیا عصبی نفسش را فوت کرد و پنجه در موهایش فرو برد و غرید:چرا اومدی مدیا!؟
ناخوداگاه دست بر ران او نهاد و ملتمس گفت: دو شب خواب ندارم بهم حق بده بفهمم دور اطرافم چه خبره!؟ بهم حق بده بفهمم در گذشته چی بوده!؟
ارشیا دستش را بر دست او گذاشت و متاثر گفت:مدیا گذشته هر چی بوده تموم شده،خواهش می کنم یه بهونه جور کن از اینجا برو..
با بغض و درد به چشمان ارشیا زل زد و نالید:نه ارشیا دیگه برای برگشتن دیرِ، من قصد نداشتم بیام اما حالا که اینجام مصررم حرفای مادرت رو بشنوم..
دست مدیا را پس زد و با نهایت خشم زیر لب غرید:باشه هر جور راحتی من گفتم که فردا پس فردا عذاب وجدان خِفتم نکنه و با گام های بلند از مدیا دور شد ..
مدیا درگیر با بغض بزرگ سر به زیر انداخت..
_ارس دیر اومدی شیطون کجا بودی!؟
با صدای نازک و زنگ دار دختری ناخوداگاه سر بلند کرد و نگاهش را به دنبال دختر تا استانه ی سالن پذیرایی روانه کرد..
دید که دختر با ظاهری راحت و مرتب بازو به بازوی ارس که در معدود دفعات لبخند محوی بر لب داشت ایستاد و با او خوش و بش کرد..
نگاهش را با درد از انها گرفت و خودش را با قطعه کردن سیب سرخی سرگرم کرد..
ارس و دختر دوشادوش هم از مقابلش گذشتند و مخلوط عطر گرم و تلخ و خنک و شیرین انها در شامه ی او جا ماند..
_عزیزم چرا تنها نشستی!؟پاشو عزیزم پاشو..
سر بلند کرد و در نگاه بیتا خانم ارام گفت:خوبِ بیتا خانم راحتم..
بیتا خانم اخمی میان ابروانش نشاند:راحتم یعنی چی!؟میگم پاشو..
به اجبار بیتا خانم از مبل کنده شد و با سری افتاده دنبال او به جمع ارشیا و ارس و ان دختر جوان که در نظرش چهره ی اشنایی داشت پیوست..
بیتا خانم بازوی او را گرفت و کنار ارشیا نشاند..
_راحت باش عزیزم..
با لبخند شرمگینی زیر لب از بیتا خانم تشکر کرد با رفتن بیتا خانم دختر رو به ارشیا گفت:مثلا تولدِها پاشو اهنگی بزار..
ارشیا با خنده جواب داد:اخه می ترسم اهنگ بزارم دیگه نتونی بشینی.. 
دختر قهقهه ی مستانه ای سر داد و میان خنده گفت:ای بدذات حالا جای تشکرتِ..
ارشیا از مبل کنده شد:چشم رفتم..
با رفتن ارشیا دختر گفت:ارس نمی خوای این خانوم اروم و زیبا رو بِهم معرفی کنی!!
ارس سر بلند کرد و لحظه ای کوتاه مدیا را از نظر گذراند قبل از اینکه حرفی بزند مدیا دست ظریف و کشیده اش را سوی دختر دراز کرد و گفت:سلام مدیا مهرجو هستم..
دختر با لبخند ملیحی دست مدیا را فشرد:خوشوقتم منم ترانه تهرانی هستم همکار و دوست ارس..
نام "ترانه تهرانی و همکار" به کرات در ذهنش تکرار شد با خود گفت"حتما دخترِ دکتر تهرانیه و البته همون دختری که اون روز تو داروخانه دیدم" متعاقبا زمزمه کرد:خوش وقتم..
دقایقی بعد صدای ملودی تولدت مبارک در سالن پذیرایی طنین انداز شد..
ارشیا بار دیگر مقابل انها امد اشکارا مدیا را ندیده انگاشت و دستش را سوی ترانه دراز کرد:جشن تولدم رسما شروع شد پاشو تکونی به خودت بده..
ترانه با رویی گشاده و لبخند دست در دست ارشیا به وسط سالن رفت و مدیا نگاه به گل های برجسته ی قالیچه ی لاکی رنگ چشم از راحتی و اطفار انها گرفت..
_بهت خوش نمی گذره!؟
نگاهش را به ارس دوخت و در چشمان او به دروغ سر تکان داد:نه خوبِ..
پوزخندی گوشه ی لبش نشست:بله باور کردم!!
نگاه از او گرفت و سرد پاسخ داد:مختاری..
در دقایق اتی فقط سکوت بود که میان انها جاری بود..
ترانه و ارشیا نفس زنان به جمع سوت و کور انها پیوستند و سکوت سخت شده ی میان انها را شکستند..
_ارشیا خیلی خوب می رقصی هاا..
_بله ترانه خانوم چی فکر کردی به من میگن ارشیا هفت خط..
به طرف ارس برگشت و با لحنی پر گلایه گفت:تو چی!؟نمی خوای حرکتی به خودت بدی!؟
ارس تلخ جواب داد:حوصله ندارم ترانه..
ترانه با عشوه ایشی گفت و به طرف مدیا برگشت:خانومی شما چی!؟
با گونه های گل انداخته ضعیف پاسخ داد:من رقص بلد نیستم..
_ اِ وا مگه میشه!؟
_ ارشیا پاشو که کیک تولدت رسید..
با فرا خواندن ارشیا توسط بیتاخانم ارشیا و به دنبالش ترانه به سوی میز رفتند مدیا اسوده خاطر غرق در افکارش تولد و اخم و خشم ارشیا و بی حوصلگی و تلخی ارس و همچنین سماجت ترانه را از یاد برد..
با قرار گرفتن بشقاب کیکی مقابل چشمانش سر بلند کرد لحظه ای متوجه ی جای خالی ارس شد ارس کی از مقابلش بلند شده بود نمی دانست..
از گرفتن بشقاب سرباز زد ارشیا خم شد و بشقاب را مقابلش روی میز گذاشت و خود کنارش نشست..
با لحن غمگینی مدیا را مخاطب قرار داد:متاسفم مدیا،تند رفتم..
نگاهش نکرد..
_از من ناراحتی!؟
....
در سکوت مطلق مدیا کلافه افزود:مدیا هر چی گفتم به خاطر خودت بود به خدا دوست ندارم گزندی حتی از طرف مادر و اون مادربزرگم که از اول مهمونی چشم ازت برنداشته بهت برسه، خوب می ترسم..
سر بلند کرد و در چشمان ارشیا که در ان لحظه از صداقت زلالی اکنده بودند گفت:ممنونم ارشیا نگران نباش من با همه ی شکنندگی که نشون میدم قوی هستم..
محزون نگاهش کرد:راست میگی!؟مطمئن باشم مراقب خودت هستی!؟ مطمئن باشم فریب نمی خوری!؟
مدیا با اشک شوقی که گوشه ی چشمش چنبره زده بود گفت:مطمئن باش داداش ارشیا..
لبخند کم رنگی بر لب نشاند و ارام و ضعیف گفت:باشه من برادرت تو هم خواهرم..
_ارشیا.. ارشیا..
با صدای ترانه بلند شد و با اشاره به بشقاب کیک گفت:تا بر می گردم از خودت پذیرایی کن..
پاکت قرمز رنگ کنار دستش را برداشت و صدا کرد:ارشیا..
ارشیا میانه ی راه برگشت:جانم..
بلند شد و با دو قدم مقابل ارشیا ایستاد پاکت را در فاصله ی اندک میانشان بالا برد:تولدت مبارک داداشم..
ارشیا با غم بزرگ و غیر قابل انکار چشمانش پاکت را به دست گرفت:ممنون مدیا..
بعد از باز کردن هدایا و پذیرایی دوباره، خانواده دکتر تهرانی اهنگ رفتن سردادند مدیا با نگاهی به ساعت خودش را به بیتا خانم رساند:بیتا خانم بابت امشب ممنون..
بیتا خانم دستش را نرم فشرد:خواهش می کنم عزیزم ..
با اشاره به ساعت ادامه داد:دیر شد من با اجازتونـ ..
بیتا خانم با شتاب میان حرفش امد:فعلا بشین عزیزم باید در مورد موضوعی باهات حرف بزنم..
لرزشی به او مستولی شد..
_عزیزم من برم بدرقه ی خانواده تهرانی بعد صحبت می کنیم..
روی اولین مبل افتاد و با خود گفت"ارشیا درست می گفت حالا وقت شنیدنِ.. وقت فریفتن.. وقت دروغ"
ارشیا در حالی که ساعت اهدایی مدیا را روی مچش می بست کنارش نشست:ممنون خیلی شیکِ..
افکارش را کنار زد و به ارشیا نگریست:خواهش می کنم مبارکت باشه..
دقیق نگاهش کرد:چته!؟
با نگاهی به اطراف ارام گفت:مادرت گفت می خواد در رابطه با موضوعی باهام صحبت کنه..
ارشیا عصبی چنگی به موهایش زد:بهت گفتم بهت گفتم ..
_ارشیا..
_چیه!؟چی می خوای!؟
دلخور لب برچید:هیچی..
_پاشو برو مدیا.. 
_چی میگی ارشیا!؟
با حضور بیتا خانم و اقا متین و مادر بیتاخانم مدیا فهمید فرصتی ندارد مجبور است بماند و بشنود..
ارشیا با اخم از مبل جدا شد و با قدم های بلند از سالن خارج شد اقا متین هم بعد از لحظات کوتاهی نشستن به بهانه ی سیگار کشیدن با معذرت خواهی جمع انها ترک کرد..
مدیا مضطرب سر بلند کرد و خود را در برابر بیتا خانم و مادرش تنها دید.. 
بیتا خانم با نگاه کوتاهی به مادرش سوی مدیا برگشت و بدون فوت وقت لب باز کرد: عزیزم حالا که هستی می خوام از فرصت استفاده کنم و حرف هایی بزنم و در اخر تقاضایی کنم..
به زحمت اب دهانش را قورت داد و ضعیف زمزمه کرد:البته بفرمایید..
دست دراز کرد و دستان سرد مدیا را در دستانش نگه داشت و ادامه داد: از روز عید که بعد از مدتها دیدمت همش به تنهایی تو فکر می کنم راستش تنهایی تو اذیتم می کنه با توجه به مشکل قلبی هم که داری صلاح نمی دونم تو خونه ای به اون بزرگی تنها بمونی..
صحبت بیتا خانم را نیمه تمام گذاشت و گفت:به تنهایی عادت کردم مشکلی ندارم..
بیتا خانم با اخم ظریفی میان ابروانش سرتکان داد:نه مدیا جان اشتباه می کنی تنهایی چیز خوبی نیست که ادم بهش عادت کنه، تو دختر جوون و زیبایی هستی مطمئنا هستند ادمایی که با طیب خاطر تنهایی تو رو پر کنند دوست دارم مرد قابلی اطرافت باشه که مثل چشماش از تو مراقبت کنه خواستم اول بپرسم شخص خاصی تو زندگیت هست!؟ اگر هست که به انتخابت احترام میزارم اگر نیست شخصی که من در نظر دارم بهت پیشنهاد بِدم..
با قلبی اهنگ گرفته متاثر زمزمه کرد:نه کسی نیست..
بیتا خانم با لبخند حاکی از پیروزی نگاهی به مادرش انداخت و افزود:خوب حالا می خوام اگر اماده شنیدن هستی از ارس بگم..
یکباره سر بلند کرد و در نگاه بیتا خانم تکرار کرد:چی!؟
بیتا خانم با تکان سر تایید کرد :درست شنیدی عزیزم از ارس، لازمه بدونی ارس سال گذشته همسرش رو از دست داد سایه همسر ارس دختر زیبا و دوست داشتنی بود در حقیقت سایه و ارس و ترانه همکلاسی هم بودن سه دوست جدا نشدنی .. سال سوم ارس از سایه خواستگاری کرد سایه با تموم وجود ارس رو دوست داشت اما خانواده اش که قصد مهاجرت به امریکا رو داشتند به این وصلت رضایت نمی دادند چهار سال طول کشید که بالاخره سایه رضایت خانواده اش رو جلب کرد و به ارس بله گفت..
با اهی سرد ادامه داد:حیف که زندگی مشترکشون دو هفته بیشتر نبود سایه تو دریا غرق شد و از اون لحظه ارس تو کار و تنهایی غرق شد حالا من می خوام ارس رو بهت پیشنهاد کنم پسر خودمِ می شناسمش و می دونم حتما می تونه خوشبختت کنه و مراقبت باشه..
از تمام حرف های بیتا خانم تنها یک واژه چون ناقوس در ذهن مدیا مرتبا زنگ خورد "خوشبختی با ارس" 
رویایی که مدیا ان را محال می دید او به این باور رسیده بود که خوشبختی برای او نیست او هیچ سهمی از خوشبختی که خیلی ها در ان غوطه ور بودن نداشت..
_مدیا عزیزم چی میگی!؟ارس رو قبول داری!؟
از افکارش جدا شد با اینکه از ابتدای مهمانی انتظار این لحظه را می کشید اما باز با ناباوری سر تکان داد:یعنی چی!؟یعنی شما الان دارید از من خواستگاری می کنید!؟
بیتا خانم با لبخند به تکان سر بسنده کرد..
گیج و سردرگم با زبان الکن شده گفت:اقـا ارس از خواستگاری شما اطلاع دارند!؟
بعد از سکوتی که قصد روح و روان او را کرده بود مطمئن جواب داد:البته عزیزم..
مطمئن بود درست شنیده اما نمی دانست چرا همچنان در ناباوری دست و پا میزند ان لحظه بیشتر انتظار داشت بشنود ارس او را نخواسته و بیتاخانم او را مجبور کرده یا هرچیز دیگری غیر از انچه که شنیده بود تنش یکباره سرد شد گویا ابِ سردی بر پیکره ی احساسش ریخته بودند. حقیقت خیلی زشت و عریان جلو چشمانش به رقص درامده بود پس ارس مرد متعصب و تلخ روزهای سختش مثل باقی خواستگارانش برای مال و خانه ی او دندان تیز کرده بود نه قلب بکر او..
به چه نتیجه گیری تلخ و ناگواری رسیده بود بغض راه گلویش را بست و اشک در چشمانش حلقه زد با حالی زار و احساسی خُرد و خاکشیر از جا بلند شد..
_کجا عزیزم!؟
لب باز کرد:باید برم..
_باشه عزیزم، فقط برای جواب زیاد منتظرم نزار..
سر به زیر سوی در رفت..
_صبر کن عزیزم ارس تو رو می رسونه..
صدایش انگار از ته چاه درامد:نه لازم نیست..
بیتا خانم به او رسید و با گرفتن بازویش او را در ادامه راه بازداشت:پس میگم ارشیا برسونت..
چیزی نگفت پانچویش را پوشید و در استانه ی سالن منتظر ارشیا ایستاد..
در ماشین هیچ چیزی برای گفتن با ارشیا نداشت ارشیا هم با حالتی عصبی بی توجه به چهره ی رنگ باخته ی او پا بر پدال گاز با شتاب می راند..
با توقف ماشین در سکوت از ماشین پیاده شد..
با رسیدن به در حضور ارشیا را پشت سرش احساس کرد..
برگشت..
_من معذرت می خوام مدیا..
با نفس عمیقی راه تنفسش را از شر بغض مزاحم ازاد کرد و گفت:چرا تو!؟
_نمی دونم..
_برو ارشیا..
_مراقب خودت باش..
_نگران نباش..
عقب گرد به طرف ماشینش رفت..
در بستر خواب به تمام حرف های بیتا خانم اندیشید و همچنین به باران و وضعیت تنهایی و قلب بیمار خود در نهایت دمدمه های صبح یک تصمیم تلخ گرفت انقدر تلخ که دلش ریش شد..
تصمیم گرفت پیشنهاد بیتا خانم را بپذیرد با این توجیح دردناک که خانه سهم باران بوده و اکنون گرچه با فریب و دروغ باید به خانواده ی او برسد این وسط او برای چند صباحی که دکتر تهرانی برایش پیش بینی کرده بود حامی داشت پشتوانه ای از جنس مرد؛ مردی که روزی ارزویش را داشت اما اکنون تنها حمایت و سایه اش را می خواست و نه ...افکارش به سه نقطه ی ناقابل ختم شدند..
در روزهای اتی هر چه می گشت هیچ احساسی را در پس این تصمیم نمی دید شاید از لحظه ای که از زبان بیتا خانم شنید ارس راضی به خواستگاری ایست جوانه های ترد و ظریف احساسش به همان سرعتی که رشد کرده بودند و شکوفه زده بودند یکباره خشک و زرد شدند مثل علف های هرزی که همیشه محکوم به هرس شدن هستن. اکنون می دانست مهر ارس تب تندِ شبانه ای بود که با روشنایی صبح خیلی زود فروکش کرد و سرد شد.خوشحال از خاموش شدن اتش احساسش و اکنده از بی تفاوتی و بی حسی با ارشیا تماس گرفت.. 
_بله..
_سلام ارشیا..
_سلام مدیا خوبی!؟
_مرسی ؛ارشیا باید ببینمت..
_باشه کجا!؟
_می تونی بیای اینجا حال و حوصله ی بیرون رفتن و ندارم..
_باشه الان حرکت می کنم..
_ممنون ارشیا فقط لطفا خانواده ات از ملاقات ما باخبر نشن..
_چشم فعلا..
زودتر از انچه که فکر می کرد زنگ در سکوت خانه پیچید..
گلنار ننه دست بر زانو از جا بلند شد که مدیا با اشاره ی دست او را به نشستن دعوت کرد..
_با من کار دارند ننه..
در میانه ی راه شالش را از تکیه گاه مبل برداشت و روی موهایش کشید و از سالن خارج شد..
پشت در لحظه ای مکث کرد و با یک نفس عمیق سعی کرد ارامش رفته اش را بازیابد. در را باز کرد..
ارشیا با نگاهی که ردی از نگرانی دربر داشت مقابلش قرار گرفت:سلام خوبی!؟
از مقابل در کنار رفت:سلام خوبم بفرما تو..
پا درون حیاط گذاشت و در را پشت خود بست..
مدیا سر به زیر با شرمندگی گفت:ببخشید نمی تونم دعوتت کنم داخل ..
ارشیا در بی اهمیت بودن موضوع از دید خودش شانه بالا انداخت..
_اتفاقا هوا خوبه.. 
و با نگاه اجمالی به حیاط وسیع به باغچه ی زیر پنجره اشاره کرد:بریم لب باغچه بشینیم!؟
مدیا کنارش قدم برداشت..
هر دو بی تکلف لب باغچه زیر پنجره ی اشپزخانه نشستند..
ارشیا پاهایش را دراز کرد و دستهایش را میان پاهایش گذاشت:چقدر اینجا باصفاست جون میده برای یه گلخونه ..
با لبخند نگاهش کرد:قابل اقای مهندس کشاورزی ما رو نداره..
ارشیا خنده ی کوتاهی کرد و گفت:من پروئم ها تعارف حالیم نیست..
بی قید شانه بالا انداخت:منم تعارف نکردم..
_باشه پس زمین از تو ایده و کار و تجهیزات از من..
_قبولِ..
لحظاتی سکوت ایجاد شد یک سکوت ناخواسته اما به جا..
مدیا در سکوت برقرار شده فرصت یافت برای چندمین بار حرفهایش را در ذهن تکرار کند..
_مدیا نمی خوای حرف بزنی..
مستاصل لب باز کرد با ان همه فکر و تکرار باز صدایش از ترس جویده جویده از گلویش خارج شد:ارشیـا من من در مورد گذشته ی باران و بابا از مادرم و ننه گلنار پرسیدم..
ارشیا با لحنی که رگه های خشم در ان مشهود بود گفت:خوب که چی!؟
_ارشیا تو رو خدا بزار حرفمو بزنم..
_بگو می شنوم..
اب دهانش را قورت داد و ادامه داد:این حقیقت داره که بابا برای راضی کردن باران نصف خونه رو بهش وعده داده..
_مدیا قول و قرار گذشته به من ربطی نداره حرفی که تو دلت مونده بزن..
_راستش چطور بگم ارشیا من می خوام تو بازی مادرت شرکت کنم..
ارشیا براشفت برخاست..
_چی میگی مدیا!؟
به دنبالش از جا بلند شد و چشم در چشمان برزخیش مطمئن تر از همیشه محکم گفت:اره ارشیا درست شنیدی من می خوام به خواستگاری ارس جواب مثبت بدم در این صورت اگر روزی قلبِ مریضمـ..
میان حرفش پرید:ساکت شو مدیا، بس کن مرگ و زندگی دست تو و مادرم نیست باور نمی کنم اینقدر ساده باشی..
با صدایی ملتمس جواب داد:می دونم ارشیا اما باید سهم باران رو بدم این وسط خودمم سود می برم..
استفهام امیز نگاهش کرد:مدیا حرف اخرت و اول بزن..
مدیا توضیح داد: سایه ی ارس همون چیزیه که من تو زندگیم لازم دارم دیگه طاقت ندارم هر جا پا میزارم به محض گفتن اسم و شهرتم ادما به طمع پول و .. بغض اجازه ی صحبت را از او گرفت..
ارشیا متاثر و عصبی چند قدم از او دور شد و دوباره مقابلش قرار گرفت:این کار رو نکن مدیا،الان ارس هم شده یکی مثل اون ادمایی که ازشون فرار می کنی ..
درد مبهمی در قلبش پیچید دردمند تایید کرد:می دونم ارشیا در حقیقت من دارم با مادرت معامله می کنم سهم باران در برابر سایه ی ارس.. برادرت هرچقدر هم که پول پرست باشه تا وقتی که سهم باران رو نگرفته باهام بد تا نمی کنه..
ارشیا زیر لب گفت:مطمئنی!؟
متاثر جواب داد:از چی؟از تصمیمم یا از برادرت!؟
شرمنده سر پایین انداخت:بیشتر فکر کن مدیا..
_ دیگه از فکر کردن بیزار شدم..
_حالا از من چی می خوای!؟
نگاهش کرد عمیق و تاثیر گذار..
_حرف هایی که به من گفتی و حرفایی که شنیدی همین جا تو باغچه چال کن نمی خوام مادرت و ارس بدونن من از افکارشون خبر داشتم با مکث ملتمس افزود:این کار رو برای خواهرت می کنی ارشیا!؟
با بغض سر تکان داد:حالا که خودت می خوای مگه چاره ای دیگه دارم..
_ممنونم ارشیا..
از مدیا فاصله گرفت و با صدایی خش دار ارام گفت:تشکر برای چی!؟تو باید ما رو ببخشی مدیا..
لب باغچه نشست و مشتی خاک برداشت خاک از لای انگشتانش سر خورد و دوباره به باغچه برگشت:ببخش بابت چی!؟حق باران و دارید می گیرد..
_مدیا باران مرده می تونی قبول نکنی این حرفها همش یه مشت ادعای بی ارزشِ..
سر به اسمان گم شده در خاطرات باران بیست ساله زمزمه کرد:باران همش بیست سالش بود حقش از زندگی با پدرم سوختن تو دره ی ویلا و مشتی خاکستر نبود ..
در سکوت ارشیا سر بلند کرد. چشمان ارشیا را مانند چشمانش در هاله ای از اشک دید نگاه از او گرفت و متاسف گفت:برو دیگه ارشیا..
ارشیا سر به زیر بی خداحافظی از مقابل چشمان خیس مدیا گذشت..

***
پرونده را دست سپیده داد و گفت:کارش و انجام دادم بده اقای مقدم تایید کنه بعد تحویل بایگانی بده..
سپیده پرونده را گوشه ی میز گذاشت:باشه حالا واقعا خوبی!؟
کیفش را روی دوشش جابه جا کرد و با لبخند جواب داد:اره عزیزم خوبم فقط کمی خسته ام..
_باشه برو عزیزم،رسیدی خونه خبرم کن..
_چشم خانومی تا فردا ..
از در شرکت خارج شد و سر به زیر تا ایستگاه تاکسی قدم زنان پیش رفت در تاکسی به زحمت با حس خواب الودی مقابله کرد با توقف ماشین پول تاکسی را پرداخت کرد و با خستگی تمام از صندلی کنده شد و از ماشین پیاده شد..
کشان کشان خود را به خانه رساند. مستقیم راه اتاقش را در پیش گرفت بعد از تغییر لباس در تخت رها شد و در انی از زمان به خواب رفت..
افتاب کاملا غروب کرده بود که بیدار شد تکانی به خود داد و در تخت نشست با نگاهی به ساعت از تخت جدا شد و در حالی که گردنش را ماساژ می داد از اتاق خارج شد با شنیدن صدای تق و توق راهش را به سوی اشپزخانه کج کرد..
در استانه ی اشپزخانه ننه گلنار را ناراحت سر در گریبان دید با قدمهایی ارام به او نزدیک شد و مقابلش نشست دستش را روی میز دراز کرد و نرم روی دست ننه گلنار گذاشت..
_نبینم گلنار جونم غمگین باشه..
ننه گلنار سر بلند کرد و در نگاه مهربان مدیا لبخند محزونی بر لب نشاند:غمگین نیستم دلم شور رعنا رو میزنه..
نگران پرسید:چرا باز با اقا یونس مشکل پیدا کرده!؟
اهی کشید و تایید کرد..
_چرا ننه!؟
دست مدیا را فشرد:همون مشکلات قدیمی بیماری و بیکاری و بی حوصلگی..
_من که هستم اگر مشکل مالی..
صحبت مدیا را برید:نه عزیزم تو به اندازه کافی بهشون رسوندی یونس خودش باید احساس مسئولیت کنه و بیوفته دنبال کار..
لبخند امیدوار کننده ای بر لب راند:ننه گلنار سخت نگیر حالا تا وقتی اقا یونس کار مورد نظرش و پیدا کنه من هستم غصه نخور..
دست مدیا را بلند کرد و بر کفش بوسه ای زد و با چشمانی نمناک زمزمه کرد:قربون دل مهربونت بشم دخترم..
ارام دستش را از لب ننه جدا کرد و بی اهمیت شانه بالا انداخت:کاری نکردم ننه و با مکث کوتاهی برای تغییر جو گرفته ی موجود با شادی افزود:ننه شام چی داریم!؟
ننه از پشت میز بلند شد و مقابل اجاق قرار گرفت:لوبیا پلو درست کردم فقط سالاد مونده..
حرف ننه گلنار را کامل کرد:که اونم دست منو می بوسه..
بعد از صرف شام و سر و سامان بخشیدن به اشپزخانه قصد رفتن به اتاقش را داشت که صدای زنگ تلفن دلشوره ی گنگی را به جانش انداخت به سوی تلفن رفت و بدون نگاه کردن به شماره پاسخ داد..
_بله..
_سلام مدیا جان خوبی عزیزم!؟
بیتا خانم همان کسی بود که انتظارش را نداشت و البته دلیل دل اشوبش..
به سختی لب باز کرد:سلام بیتا خانم ممنون شما خوبید!؟
_ممنون عزیزم،خیلی وقته انتظار تماست و می کشم امشب دیگه طاقتم سر اومد گفتم خودم تماس بگیرم حال و احوالی بپرسم و هم خبری بگیرم..
از ذهن متلاطمش گذشت"بله باور کردم!!" چیزی از افکارش بروز نداد و در جواب گفت:محبت دارید شما..
_نه عزیزم وظیفه س بعد از سکوت چند ثانیه ای بار دیگر رشته کلام را بدست گرفت:مدیا جان دل تو دلم نیست بگو جواب خواستگاری ما چی شد!؟
لب هایش را انگار به هم دوخته بودند توان هیچ کلامی را نداشت احساس تردید سخت به جانش افتاد..
_مدیا جان هستی!؟
لب های خاموشش را از هم باز کرد اما خود نمی دانست چه قرار است از میان انها بیرون بیاید صدایش چقدر ضعیف و نامفهوم بود: موافقم..
از کلام بیرون جهیده از میان لب هایش وحشت کرد گویا بیتا خانم هم شک داشت درست شنیده..
_ واقعا عزیزم!؟
_بله.. 
_خیلی خوشحالم کردی گلم؛ مطمئن باش تصمیم درستی گرفتی من برم خبرشو به ارس بدم وای اینقدر هیجان زدم متوجه نمیشم چی میگم فعلا عزیزم فعلا خداحافظ..
تماس را بدون خداحافظی قطع کرد و روی مبل رها شد ترس و تردید فکر و روانش را اشوب کرده بودند..
نمی دانست تصمیم درستی گرفته یا فقط برای نجا


مطالب مشابه :


پیش به سوی ختنه!!!

پیش به سوی ختنه!!! شروع کردیم و از خدا میخواهیم تا الهـی به ما هدیـه داد ، هدیـه ای که در




شاداب سازی محیط مدارس

مجله آی هدیه. تازه از سوی متولیان شویم حلقه ای از آن عشق و صحبت و حلقه ای




رمان داماد اجاره ای 4

هر کدوم از هدیه ها جعبه خدا از دهنت بشنوه گشاد شده از خنده نگاه می کردن ، ای خاک بر سرم که




داستان جاده مرگ بر اساس خاطره مهرداد

من که یادم بود او قبل از رفتنش بچه ای معتقد رسیدیم از خدا دخالتی از سوی فریدون




اس ام اس های شب قدر ( SMS )

هر دلی از حلقه ای مسابقه داده و منتظر ندای بنده های خدا دست ، می روم سوی خدا




حمایت از کمپین من عاشق محمد (ص) هستم

حمایت از کمپین من عاشق محمد هدیه به تو. فقط خدا حضرت عشق امام خامنه ای.




لب هاى خاموش (2)

و خیال از خدا مدد هدیه ای تدارک انداخته از فرط حرارتِ خشم به سوی ماشین




دانش آموزان کلاس سوم واولیائ گرامی حتما این مطلب را بخوانید.

مجله آی هدیه. نقاشی خدا. در این مرحله دانش آموزان در قالب موضوع تعیین شده از سوی معلّم




حضرت یحیی (ع) و امام حسین(ع)

بر آنها سلام کردم و آنها بر من سلام کردند، برای آنها از درگاه خدا هدیه به سوی ای از




برچسب :