رمان پرتو39

یکی از قوانین نانوشته ی زیگورات نداشتن کارمند زن بود که به لطف طالبی و اصرارش با استخدام من به نوعی این قانون نانوشته زیر پا گذاشته بود و همین باعث شده بود توی شرکتم تنها تر از قبل باشم و جز طالبی که همه جوره معتمد بود با کسی هم صحبت نشم اون شبم اونقدر حالم بد بود که تعارف رو گذاشتم کنار و باهاش تا خونه هم مسیر شدم ...
- چرا به من نگفتید صبح حالتون خوب نیست ؟ وگرنه اون همه کار نمیریختم سرتون !!!
با صدای طالبی پیشونیه داغم رو از شیشه ی سرد ماشین گرفتم و رومو کردم سمتش و با لبخند گفتم :
- یه سرماخوردگی بود نمیخواسم بزرگش کنم الانم خوبم .. یکم باید استراحت کنم ...
- آخه آقای صدیقی...
با شنیدن اسم صدیقی چشمامو ریز کردم و بی اختیار با لحن جدی ای گفتم :
- آقای صدیقی چی؟
از این جبهه گیری من تعجب کرد ولی سعی کرد به روی خودش تیاره و با لحت آرومی گفت :
- آقای صدیقی گفتن شمار رو دیده روی میز خوابید بودید و داشتید توی خواب هذیون میگفتید ..
نمیدونم چرا بی اختیار انگشتام یخ بست ...
میترسیدم از هذیون هایی که صدیقی شنیده باشه ...
حرف هایی که مطمئن بودم مضمونشون چی بوده و هست و خواهد بود ...
با صدای طالبی که داشت ازم پلاک رو میپرسید به خودم اومدم و با نشون دادن خونه ... شالم رو دور گردنم مرتب کردم ودر حالیکه هنوز ذهنم درگیره هذیون بود بعد از تشکر و خداحافظی هول هولکی از ماشین پیاده شدم ...
هنوز کلید ننداخته و وارد نشده بودم که طالبی سرش رو از ماشین بیرون آورد و گفت :
- راسی خانوم کامیاب ...مهندس گفتن بهتون بگم اگه حالتون خوب نبود فردا تشریف نیارید ...
بی اختیار اخمام رفت تو هم ... و دلم بهم خورد ...
ولی به روی خودم نیاوردم و سری به نشونه ی تاکید تکون دادم و بعد از بالا آوردن دستم بلافاصله رفتم تو ...
هنوز لباسم رو از تنم در نیاورده بودم که تلفن زنگ خورد ...
اونقدر تنها بودم که گزینه های پشت خط از انگشتای یه دستمم تجاوز نمیکرد برای همین بدون اینکه به شماره نگاهش بندازم در حالی که مقنعم رو در میاوردم دکمه ی اتصال رو زدم و بله ی خش داری گفتم ..
مطابق معمول این چند ماه صدای پر از غم پرهام تو گوشی پیچید :
- سلام پری..
دستم به دکمه ی مانتوم رفت و در حالی که داشتم باهاش کلنجار می رفتم گفتم :
- سلام .. خوبی؟
- قربانت تو چطوری؟ کار و بار چطوره ؟
- خوبم مرسی .. اونم خوبه یه ربع رسیدم ... مامان خوبه ؟ اون دوتا وروجک خوبن ؟
- آره پری همه خوبیم .... خسته نباشی خانم ....صدات چرا گرفته ؟ ....
مانتوم رو گذاشتم توی کمد و با نیم نگاهی به آیینه و چشم های تب دارم گفتم :
- خوبم ... اینجا برف میاد .. فکر کنم سرما خوردم !
نفس عمیقی کشید و گفت :
- دلم برای برف تنگ شده .. این خراب شده همیشه ی خدا آفتابه !!!
بی اختیار از غم صداش .. غمگین تر شدم و گفتم :
- خوب چرا پا نمیشی بیای تهران ... تو که الحمدالله وضعت خوبه ....
- نمیشه پری این دوتا توله با اینجا اخت شدن ... مامان و پریچهرم اینجا راحت ترن ..بعدم باید اون از خدا بی خبر رو پیدا کنم !! بگذریم ... از خونه راضی هستی ؟ کم و کسری چیزی که نداری؟
به این فکر کردم که کاش این پرهامی که الان اینجوری نگران حال منه که هروز یا حداقل یه روز در میون حالم رو میپرسه یک سال پیش بود ... اونوقت ...
فکرای بد رو از ذهنم دور کردم و با خنده ی نسبتا تصنعی ای برای اینکه هم روحیه ی خودم و هم روحیه ی بد اونرو عوض کرده باشم گفتم :
- همه چی عالیه ... مگه میشه .. با وجود خان داداشی مثل شما من از چیزی ناراضی باشم ؟؟
احساس کردم برای چند ثانیه لبخند محوی رو لبش نشست ... لبخندی که دوام چندانی نداشت و بازم با همون لحن غمگین گفت :
- بهر حال اگه فکر میکنی حال و حوصله ی کار بیرون رو نداری ... من حاضرم دوبرابر حقوقتو بهت بدم و نری سرکار .. میدونی که از ته دل میگم ...
شک نداشتم به حرفش از وقتی که شهلا با یکی از شیخ های کویتی مفقود شده بود و غیابا تقاضای طلاق کرده بود .. پرهامم شده بود همون پرهام آشنای قدیمی .. همون برادری که یه زمانی تنها کسی که بود که توی خانواده قبولش داشتم ... لبخند آرامش بخشی زدم و گفتم :
- نه اصلا بحث پولش نیست ...من عادت دارم به کار بیرون ...محیطش از این کسالت درم میاره ...

پوفی کرد و گفت :
- باشه ... پس هر وقت هر چیزی لازم داشتی بگو ... راستی با مامان اینا کاری نداری؟؟!
کینه ی پرهام از دلم بیرون رفته بود ولی هنوزم مثل قدیم با مادرم احساس راحتی نمیکردم برای همین با یه نه سلام برسون , خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم ....
دستی به موهای آشفتم کشیدم ..کم کم داشت به تب استخوان درد هم اضافه میشد وبهترین کار استراحت بود برای همین بعد از خوردن دوتا لیوان آب مرکبات و قرص تب بر .. با اینکه انتظار تماس دیگه ای نداشتم تلفن رو از پریز کشیدم و خوابیدم ....

نمیدونم دقیقا ساعت چند بود که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم ... تمام تنم خیس از عرق بود ... سریع لحاف رو کنار زدم و با اینکه اینکار باعث شد باد خنکی بخوره بهم و تنم مور مور شه ولی نفس راحتی کشیدم و با سرگیجه از جام بلند شدم و تا دستم رفت تا گوشیم رو جواب بدم صدی زنگ قطع شد ...
ضعف زیادو سوزش گلوم نشون میداد که حالم چندان تغییری نکرده ...
نگهی به اطراف کردم آفتاب بی جون زمستون توی اتاق پهن بود و نشون میداد از اول صبح خیلی گذشته و من یه روز دیگه دیر می رسم سر کار ... با زنگ تلفن دوبار افکرم پاره شد و اینبار بدون درنگ دکمه ی اتصال رو زدم و با صدای فاجعه ای بله گفتم :
- خانوم کامیاب خوبید ؟؟!!
صدارو نتوستم تشخیص بدم برای همین مِن مِنی کردم که دوباره صدا تو گوشم پیچید :
- فرح پورم خانوم کامیاب ...
به مغزم فشار آوردم ... خدایا فرح پور ... انگار متوجه شد حالم خوب نیست برای همین دوباره گفت :
- خانوم کامیاب فرح پورم , عمو صفر , راننده ی شرکت ...
با شنیدن شرکت و عمو صفر یهو دوزاریم افتاد و اینبار با خجالت گفتم :
- شرمنده عمو به جا نیاوردم ..
- خواهش میکنم خانم ... فکر کنم حالتون خوش نیست ..جناب مهندس فرمودند اگه کاری هست من برسم خدمتتون ..
تک سرفه ای کردم و گفتم :
- نه خوبم ..
- والا با این صدا و سرفه بعید بدونم ..آقا گفتن دیروزم حالتون خوب نبوده شما که وسیله ندارید ...
اعصابم از این محبت های پر تزویر خرد شده بود انگار باید به همه میفهمیدن من چقدر بی کسم !!!! برای همین با تحکم گفتم :
- نه عمو صفر .. خواهرم هستن به ایشون زنگ میزنم ...
من منی کرد و گفت :
- ببخشید آخه آقا گفتن چون مادرتون مسافرتن .. شاید ...
از اینکه لااقل شعورش رسیده بود که نگه من تنها زندگی میکنم یکم آرومتر شدم و با لحن صلح جویانه ای گفتم :
- ممنونم از لطفتون , ولی ایشون هستند ..
بعد از خداحافظی با عمو صفر با حرص گوشیو پرت کردم رو ی تخت ... با اینکه شاید صدیقی کوچک دَخلی به عموش نداشت و نباید با همون چوب می روندمش ولی کلا به واژه ی صدیقی حس خوبی نداشتم ...و چندشم میشد از خوش خدمتی های صدیقی مآبانه !!!!!
از جام بلند شدم ... و واسه ی خودم یکم شیر داغ کردم .. میدونستم تنهایی جون دکتر رفتن ندارم برای همین بعد از وصل تلفن بلافاصله شماره ی مریم و گرفتم ...

****

- به به ... ببین کی اینجاست .. مگه وضعیت اورژانسی شه ما شمارو ببینیم ...
خنده ی بی جونی کردم و سوار ماشین شدم ...
- چیه زبونت رو موشه خورده ؟؟ سلامت کو؟؟
آب دهنم رو به سختی قورتدادم و گفتم :
- به خدا اونقدر گلوم میسوزه و درد داره که اصلا ذوست ندارم دهنم رو باز کنم ...سلام !!
خنده ی بلندی کرد و گفت :
- معلومه از این ادا و اصولت وقت حرف زدن ... الان میبرمت دوتا امپول دبش بزنی ادب شی !!
دقیقا هم همین طور شد دکتر تشخیص آنفولانزای شدید داد و با دوتا آمپول درجا و کلی انتی بیوتیک بدرقمون کرد ...
بعد از برگشت از دکتر مریم پیشم موند و مجبورم کرد تا استراحت کنم ...
هوا تاریک بود که از خواب بیدار شدم .. اینبار بر خلاف صبح حالم خیلی بهتر بود و سرم سبک تر شده بود ...
از طرفیم بوی خوبی که توی خونه پیچیده بود باعث شد دلم ضعف بره و بی معطلی بعد از زدن آبی به دست و صورتم از اتاق اومدم بیرون ...
هنوز پامو توی هال نذاشته بودم که صدای سرحا مریم اومد :
- به به ... مثل اینکه عزرائیل رو جواب کردی ...
خنده ای کردم نگاهی بهش که لم داده بود روی کاناپه و داشت مجله میخوند انداختم و گفتم :
- تو خونه زندگی نداری؟؟!!
خندید ایشی کرد و گفت :
- بشکنه این دست که نمک نداره ...
اومدم ببوسمش تا از دلش در بیارم که یهو از جاش پرید و گفت :
- برو انور بابا هپلی !!!! خوشت میادم منم مریض شما ..
اینبار از حرکتش هردو زدیم زیر خنده و من با گفتن جون دوست بد بخت رفتیم سمت آشپزخونه و من یکم سوپ برای خودم کشیدم و مشغول شدم ...
- یه چیز هست میخواستم بهت بگم ...
با دهن پر هممی گفتم که دیدم هنوز ساکته ... لقمم رو قورت دادم و گفتم :
- چرا ساکتی خوب بگو دیگه ...
چشماش پر از استرس شد و گفت :
- اخه میترسم ...
دوزاریم افتاد .. قاشق رو اندختم تو ظرف و گفتم :
- با زاون نکبت زنگ زد ؟؟؟!
چشماش غمگین شد و گفت :
- ببین پرتو ... چرا نمیخوای یه فرصت ...
عصبی از جام بلند شدم و با همون صدای گرفتم داد زدم :
- فرصت ؟؟؟ تو دیگه چرا مریم ؟؟؟!! چه فرصتی ؟؟؟؟ چرا هیچکس به من فرصت نداد ؟؟؟؟!!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم و ادامه دادم :
- من بچمو از دست دادم ... من با چشمم دیدم .. دیگه چه فرصتی ... مگه بهنت نگفتم گوشی رو روش جواب نده؟؟؟! زندگیمو نابود کرده !! بازم فرصت میخواد ؟؟؟؟ تو .. تو دیگه چرا...
مریم که به وضوح رنگش پریده بود ...
لب تر کرد و گفت :
- من نمیدونم پری تو بچه نیستی .. ولی من صدا و نگاه یه عاشق رو از سه کیلومتری تشخیص ...
عصبی زدم رو کابینت ..
- چه عشقی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چه کشکی؟؟؟؟؟؟!! عشق کیلو چنده ؟؟ هان ؟ عشق اینه بیای نابود کنی معشوقت رو ؟؟؟ عشق اینه ؟؟؟ عشق یعنی جسارت .. جرات ... نه اینکه ... همیشه بترسی .. یه روز از خانوادت یه روز از یه دختره .....این عشق نیست مریم .. این دَله گیه .... همه رو با هم بخوای ... همه چی رو با هم !!!!! میفهمی ؟؟؟
تنم شروع کرده بود لرزیدن .. دوباره صحنه صحنه ی لحظه های درد آور زندگیم شروع کرده بود جلوم رژه رفتم ... مریم که فهمیده بود حالم بده سریع یکی از قرصام رو آورد و با آب داد دستم...و با بغض گفت :
- بشین ... سر پا واینسا .. من گه خوردم پرتو .. من غلط کردم .. بشین دورت بگردم .. بشین ...
با صدایی که از بغض میلرزید گفتم :
- دیگه حرفش رو نزن !!!! دیگه حرف اونو نزن ... باشه ؟ باشه ؟
مریم بغضش ترکید و محکم کوبید رو لبش و بعد گفت :
- باشه ... من خفه میشم .. فقط تو خوب باش ....
بعدم سرمو گرفت به سینش و منم به اشکام مهلت دادم تا خودی نشون بدن و آروم گفتم :
- مریم ... میدونم تو میتونی رک باشی ... همه ی این حرفارو بهش بز ن ..ر ک و پوست کنده .. بگو دور منو واسه ی همیشه خط بکشه ... بگو پری داره زندگی جدیدی و شروع میکنه ...
فصل سی و هفتم :

بعد از سه روز استراحت توی خونه صبح سر حال تر از همیشه از خواب بلند شدم حالم خیلی بهتر بود و جز تک و توک سرفه و صدای گرفته مشکل خاصی نداشتم بعد از یه صبحانه ی نسبتا حسابی ... برای جلوگیری از سرما خوردگی مجدد لباس گرمتری انتخاب کردم و از در خونه اومدم بیرون ..
با اینکه وسوسه ی شدید پیاده روی داشتم ولی بی خیال شدم برای اولین تاکسی دست تکون دادم و تقریبا 5 دقیقه بعد دم در شرکت بودم ..
ساعت تازه 7:15 بود و ساعت کاری از 8 شروع میشد و از منی که هرروز حداقل ده دقیقه تاخیر داشتم بعید بود برای همین بی اختیار با لبخند کارت زدم ...
- خانوم کامیاب ! ...
با شنیدن اسمم برگشتم سمت صدا ... صدیقی بود ...با یه لبخند محو با دیدن من سری خم کرد و با گفتن صبحتون بخیر در رو برام باز کرد ...
سلام دستپاچه ای دادم و با تعارف گفتم :
- بفرمایید خواهش میکنم ...
سرش رو جدی تکون داد و گفت :
- بعد از شما ...
بیشتر از این جایز ندونستنم و با گفتن ببخشید آرومی از وارد شدم و بلافاصله با گفتن با اجازتون رفتم سمت اتاقم که دوباره صدام زد ..
- بله ؟
- بهترین الحمدالله ؟
- بله .. ممنونم
سری تکون داد و با دست اشاره زد که میتونم برم ...
بعد از بستن در اتاقم بی اختیار نفسم رو دادم بیرون .. ریاست برازندش بود ...
با این فکر اخم کوتاهی کردم و سعی کردم فکرم رو به سمت پرونده های رو میزم که تلنبار شده بود معطوف کنم .. با انیکه توی زیگورات داشتم بر خلاف رشتم کار میکردم و از کار دفتری هم چندان خوشم نمیومد ولی راضی بودم و امید داشتم با نشون دادن خودم بتونم به قسمت های مرتبط تر منتقل شم ..


این که اونروز کلا کبکم خروس میخوند برا ی خودمم عجیب بود نمیدونم شاید به این خاطر بود که بعد از چند روز کسالت بار از خونه بیرون اومده بودم ...
موقع ناهار طالبی سرکی به اتاقم کشید و با لبخند همیشگیش گفت :
- بهترین خانوم مهندس ؟
به تبع لبخند اون منم خندیدم و گفتم :
- آره .. خیلی بهترم ...
شونه ای بالا انداخت و گفت :
- والا منم سه روز میرفتم مرخصی خوب بودم ... میگم خانوم مهندس یه دوتا عطسه ام تو صورت من بکن ...
از حرفش بعد از مدت ها قهقه ی بلندی زدم ..و از زور خنده اشک تو چشمام جمع شد ...
با صدای سلام طالبی در حالی که داشتم اشک گوشه ی چشمم رو پاک میکردم حواسم رفت سمت در که با دیدن صدیقی .. اونقدر هول از روی صندلیم بلند شدم که پام به پایش گرفت و خوردم زمین ...صحنه اونقدر سریع اتفاق افتاد و عجیب بود که من دوباره شروع کردم به خندیدن و موقعی به خودم اومدم دیدم صدیقی و طالبی هردو با ترس و تعجب بالای سرم ایستادن ...نگاه پر از خندم رو از طالبی گرفتم و با شرمندگی تصنعی ای به صدیقی نگاه کردم ...
که خیلی جدی گفت :
- خوبید ؟
لحن صداش کاملا آمرانه بود و من که انگار موقعیت خودم رو فراموش کرده بودم .. به خودم اومدم و با لحن خودش تشکری کردم و بلافاصله از جام بلند شدم ..و سرم رو به تکوندن خاک پشت مانتوم گرم کردم ...
- بعد از ساعت کاری توی دفترم منتظرتونم !!!
برای یه لحظه خیره شدم بهش ... فکش منقبض شده بود و نگاهش بی نهایت حدی ...
به نشانه ی مثبت سرم رو تکون دادم که گفت :
- نشنیدم خانوم مهندس !!!!
لب تر کردم و با عصبانیت فروخورده ای گفتم :
- بله جناب رئیس!!!!!
مخصوصا از این کلمه استفاده کردم .. اما برخلاف انتظار آروم سر تکون داد و از در رفت بیرون ...
با رفتن اون طالبی نگران اومد جلو و گفت :
- خوبی خانم مهندس ؟
لب پایننم رو جویدم و گفتم :
- خوبم !! ولی مثل اینکه بعضی ها اصلا خوب نیستن !!
با ترس نگاهی به در کرد و گفت :
- آره ... اخلاقشونه ...

به ساعت روی دیوار خیره شدم ساعت نزدیک 6 بود و ساعت کاری یک ساعتی میشد که تموم شده بود .. ولی با این حال سر خودم رو به کار گرم کرده بودم و از رفتن پیش صدیقی سرباز زده بودم .. یه جورایی منتظر بوم تا از شرکت بره یا مثلا یادش بره یا هر چی ..
توی همین فکرا بودم که با تقه ای که به در خورد بفرمایید دستپاچه ای گفتم ..
با ورود مستخدم شرکت ...نفسم رو آروم دادم بیرون ..
- سلام ببخشید خانوم مهندس فکر میکردم نیستید میرم بعدا میام ..
لبخندی زدم و گفتم :
- نه نه .. دیگه داشتم میرفتم ..
میزم رو مرتب کردم و کیفم رو برداشتم و راه افتادن سمت در .. هنوز از در خارج نشده بودم که دوباره رو کردم سمت مستخدم و گفتم :
- شاپور خان آقای رئیس رفتن ؟
مرد شونه ای بالا انداخت و گفت :
- فکر کنم ... ولی مطمئن نیستم .
با این حرف خیالم راحت شد .. و کیفم رو روی شونم جابجا کردم و سلانه سلانه رفتم سمت .. هنوز دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که با صدای صدیقی میخکوب شدم ...
- فکر میکنم قرار بود ساعت 5 تو دفتر من باشید ...
برای یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد ... نفسم رو محکم دادم بیرون و برگشتم سمتش ..
- ترسوندین من رو ....
اخم داشت و سرش پایین بود !!! یه دستش توی جیب شلوارش و با دست دیگش داشت با سوئیچش بازی میکرد..
- روز اول بهتون گفتم .. اینجا یه سری قوانی خاص داره !! گفتم یا نگفتم ...
این پا و اون پا کردم و گفتم :
- بله گفته بودید ...
- پس چرا قوانین رو نقض میکنید ؟
کلافه لب پایینم رو جویدم و گفتم :
- من چه قانونی رو نقض کردم ؟
با همون اخم سرش رو اورد بالا و گفت :
- اینجا کارمند زن نداریم ! همه مردن ! عین سرباز خونه ... و درست نیست ...درست نیست خنده ی تنها کارمند زن تا هفت تا اتاق اونورتر بره !!!!! فکر میکنم اینو یه دختره 18-19 سالم میدونه !!!!
اونقدر از طعنه ی توی کلامش عصبانی بودم که اگه رئیسم نبود!! اگه بهم لطف نکرده بود و استخدامش نبودم با کیفم میزدم توصورتش ... ولی ساکت موندم و تمام حرصم رو سر دسته ی کیفم خالی کردم .... و با لحنی که سعی میکردم آروم باشه گفتم :
- ببینید جناب صدیقی .. من نمیخوام کارم رو توجیه کنم !!! ولی توی ای سه ماه شما جز این مورد رفتار خلاف عرفی از من دیدید ؟
برای چند ثانیه عمیق تر به صورتم خیره شد و سرش رو به نشونه ی نفی تکون داد ...
- منم آدمم .. مثل همه ی کارکنای دیگتون ... مه هروز چند باره قهقهی مزنن و گاهیم حرف های مردونه که ... بگذریم !!!! خلاصه میکنم خنده زن و مرد نداره !!!!
یه قدم اومد جلوتر و گفت :
- خانوم کامیاب ... همه ی حرف هایی که زدید صحیح ! اما من این حرف رو در راستای توبیخ نزدم ...نمیخوام ..
احساس کردم که نمیتونه درست حرفش رو بزنه .. برای همین گفتم :
- راحت باشید مهندس ...
نفسش رو داد بیرون و باز نگاش رو به سرامیک های زمین دوخت و ادامه داد :
- اینجا بجز من و آقا طالبی کسی ز زندگی شخصی شما چیزی نمیدونه ... من و آقای طالبی شمارو میشناسیم ... ولی ممکنه خیلیا نشناسن ..دوست ندارم .. کسی به هر دلیلی براتون مزاحمت ایجاد کنه ... توی این شرکت مسئول رفتار کارکنان منم !!! نمیخوام شرمنده ی رفتار نادرست کسی نسبت بهتون باشم ...
برای یه لحظه از حرفاش کم مونده بود شاخم در بیاد ... برای یه لحظه .. فقط یه لحظه حس خوب امنیت از دلم گذشت ولی با یادآوری اسم فامیلش .. جای لبخند محو اخم عمیقی اومد ...که باعث شد کمی نزدیک تر بشه و با لحن آرومی بگه :
- حرفام ناراحتتون کرد ؟
چشم از زمین گرفتم با همون اخم خیره شدم تو چشماش ...چشمای طوسی تیره اش ...
چشمایی که با وجود شباهت زیاد به چشمای عموش ولی گستاخی اون هارو نداشت ...
انگار زیاده روی کرده بودم چون تک سرفه ای کرد و بلافاصله نگاهش رو از من دزدید و با گفتن :
- تارک شده .. اگه میخواین برین مسئله ای نیست ...
پشتش رو به من کرد و بلافاصله تو پیچ راهرو گم شد ...
با رفتش تازه به خودم اومدم .. چی کار کرده بودم ؟؟؟!! خودمم درست نمیدونستم ...
کلافه دستی به مقنعه ام کشیدم و از در خارج شدم ...
به محض خارج شدن از ساختمون شرکت با خوردن سوز سرما به گونه هام تاره فهمیدم چقدر داغ شدن ... از کاری که ناخواسته کرده بدم اونقدر عصبی بودم که بی اختیار با نوک کفشم ضربه ی محکمی به سنگ جلوی پام زدم ... و نفسم رو محکم دادم بیرون و پیاده راه افتادم سمت خونه ...
به محض ورودم با دیدن چراغ چشمک زن پیغام گیر .. قبل از اینکه لباسم رو از تنم بیارم دکمه رو پلی رو فشار دادم و بعد مشغول شدم :
You have 1 new message
بلافاصله بعد از صدای بوق صدای پر از اضطراب مریم تو خونه پیچید :

امروز باهاش حرف زدم ... هرچی ازم خواستی رو بهش گفتم !!
پری عصبانی بود ... میترسم از این عصبانیتاش ...
مدام میگفت منظورش از زندگیه جدی چیه ؟؟؟
پری ..
حس خوبی ندارم !!!
اومدی بهم حتما زنگ بزن !
End of final message
پوزخندی زدم و دستم رو از دکمه های مانتوم گرفتم و نشستم روی مبل تک نفره ی بغل تلفن ...
- که منظورم از زندگیه جدید چیه ...
نمیدونم چرا با تکرار این جمله بی اختیار یاد صدیقی و نگاه امروزم افتادم ...
فکر مزخرفی که از ذهنم گذشت رو پس زدم ....و دست بردم و گوشیم رو از توی کیفم در آوردم و برای مریم پیغام زدم :
" امشب خیلی خستم فردا بهت زنگ میزنم .. بوس"
****
یک هفته ای از آخرین برخورد مستقیمم با صدیقی گذشته بود و بد از اون نگاه مسخره هم من و هم شاید یه جورایی اون سعی کرده بودی کمتر با هم روبرو شیم و مکالماتمون از یه سلام علیک جزئی تجاوز نکرده بود ...
توی این مدت هر شب تقریبا با مریم در تماس بودم و بلا استثنا هر شب حس بدی که توی دلش بود رو بهم گوشزد میکرد وجوری که کم کم فکر میکردم اگرم نمیخواست اتفاق بدی بیفته حتما با این افکار منفی مریم که مدام داره بهم ساطع میشه .. حتما یه خبرایی میشه ...
اونروزم مثل همیشه وسط کارم خیره شده بودم به یه نقطه و داشم تیکه تیکه تصویرهای وضح زندگیم رو وره میکردم ... با ضربه ای که به در خورد نگاه خیرم رو از دیوار گرفتم و با گفتن بفرمایید چشم به در دوختم :
با ورود صدیقی .. نمیدونم چرا ولی هول از جام بلند شدم ب اینکه صبح ب دیده بودم دوباره شروع به سلام و احوالپرسی کردم ...
بنظر اومد با اینکرم خنده ی کمرگی زد ... خنده ای که دوام چند ثانیه ای بیشتر نداشت و بعد بلافاصله اشاره ای به پرونده ی توی دستش کرد و گفت :
- این تست یه سری دستگاه جدیده ... میخواستم نتایج شبیه سازی ها رو شما بررسی کنید ..
نمیدونم چرا ولی برای یه لحظه خوشحال بودم از اینکه کاری بهم محول شده که تخصصه اصلیمه ...
برای همین با خوشحالی تقریبا پرونده رو از تقریبا از دستش قاپیدم و بلافاصبه نگاهی بهش انداختم ...
چند ثانیه ای که گذشت که تازه یادم افتاد که اون هنوز اینجاس برای همین سرم رو با طمانینه از روی پرونده های بالا آوردم که دیدم با خنده ی عمیقی بهم خیره شده ...
به محض اینکه نگاهم رو دید خندش محو شد و نگاهش رو از من دزده و به پرونده انداخت ... بعدم گفت :
- مشکلی ندارید ؟ فکر میکنید از پسش بر بیاد ..
- صددرصد !!
با رضایت سرش رو تکون داد و قبل از اینکه از در بره بیرون گفت :
- اگه کارتون رضایت بخش باشه شاید ...
یکم رفت تو فکر و بعد گفت :
- هیچی ... به کارتون برسه ...
سرم رو تکون دادم و پرونده های دیگه رو کنار زدم و مشغول شدم ...
****
با درد کمرم به خودم اومدم با خمیازه کش و قوسی به بدنم دادم و نگاهی به ساعت انداختم با دید 8 شب ... خمیازم رو نصفه قورت دادم و به سرفه افتادم ...
قصدم این بود نتیجه ی کار رو تا وقت اداره تحویل بدم ...کارم تموم تقریبا تموم شده بود ...ولی فکر نمیکردم اینقدر طول کشیده باشه ...
سریع خیلی نگاهی به برنامه ها و گزارشی که نوشته بودم انداختم ... بلافاصله همرو روی یه سی دی ریختم و در حالیکه تقریبا مطمئن بودم صدیقی تا الان رفته از اتاق اومدم بیرون ...
خدارو شکر هنوز تک و توک آدم توی شرکت بودن ....و همین امیدم رو برای بودن صدیقی بیشتر میکرد برای همین قدمام رو سریع کردم و به محض پیچیدن توی راهرویی که اتاقش قرار داشت محکم خوردم به یکی و کاغذ ها و سی دی گزارشم پخش زمین شد ..
ازونجایی که حس میکردم تقصیره خودم بوده موهام رو که ریخته بود توی صورتم کنار زدم با معذرت خواهی به شخص روبرو نگاه کردم ..
با دیدن صدیقی و نگاه متعجبش هول شدم و گفتم :
- م ..من ... ببخشید ندیدمتون ....
نگاهش رو سریع از صورتم گرفت و سرش رو با متانت پایین انداخت و با گفتن :
- نه تقصیر منم بود
زانو زد و مشغول جمع کردن کاغذ های روی زمین شد ...
من که تازه از بهت در اومده بودم با گفتن :
- اوا شما چرا ...
سریع نشستم و هردو مشغول شدیم ...
با تموم شدن کاغذا هردو سر پا روبروی هم ایستادیم که کاعذ هارو گرفتم سمتم و گفت :
- تا این ساعت شرکت چیکر میکنید ؟
تشکری کردم و در حالی که دشتم مرتبشون میکردم سی دی رو از لابلاشون در آوردم و و گرفتم سمتش و گفتم :
- گزارش کاری که ظهر بهم دادید...
با دیدن سی دی دوسه بار نگاهش رو بین من و سی دی چرخون و بعد با تعجب گفت :
- به این زودی؟
لبخندی زدم و دوباره همون دسته مویی که ریخته بود توی صورتم رو کنار زدم و گفتم :
- من کاری رو دوست داشته باشم زود انجام میدم ...
خنده ی آرومی کرد و با لحن پر شیطنت اما موقری گفت :
- پس اون پرونده ی شرکت فراسو رو که 1 ماه پیش دادم بهتون کار مورد علاقتون نیست نه ؟
با خجالت نگاهی بهش کردم و گفتم :
- نه بخدا جناب صدیقی .. یعنی .. چیزه ...
لبخندش عمیق تر شد و گفت :
- عجله ای نیست خانوم ... تا آخر این ماه فرصت هست این رو هم من مطالعه میکنم اگه مشکلی بود خبرتون میکنم ...
دوباره لبخند محوی زدم با گفتن پس با اجازتون خداحافظی سر سری کردم و با قدم های تند دور شدم ...
تقریبا ساعت 8.5 بود که از ساختمون اصلی شرکت خارج شدم.. شبای زمستون ازونجایی که خیابون خلوت بود یکم میترسیدم پیاده برگردم ... بخصوص که اونشبم به خاطر خرابی یکی از تیر های چراغ برق کل برق خیابون قطع شده بود برای همین راهم رو کج کردم و اومدم برم اون سمت خیابون تا با تاکسی برم که با صدی آشنایی میخکوب شدم :
- به به ....پرتو خانوم ....
- به به ....پرتو خانوم ....
شنیدن صداش بعد از چند ماه باعث شد یه برق 220 ولت بهم وصل شه جوری که حتی نتونسم از جام تکون بخورم .. نمیدونم حکمتش چی بود ولی بی اختیار یه عالمه صحنه های خوب و بد از جلوی چشمم رد و رسید به صحنه ی آخر .. درد بدی پیچید تو دلم ...
و همین باعث شد دلم رو چنگ بزنم ...
همزمان با این کارم دستی محکم کشیدتم .. عقب و بعد از کمتر از چند ثانیه محکم کوبیده شدم به دیوار ...
اونقدر این حرکت سریع بود که ناخود آگاه چشمم رو بستم ....
ولی هنوز چند ثانیه نگذشت بود که صدای عصبیش توی گوشم پیچید ..
- چشمات رو واکن ...
بدون اینکه ری اکشن خاصی نشون بدم بی اختیار چشمام رور وی هم بیشتر فشار دادم که این بار شونه هام فشرده شد به دیوار در حالیکه نفساش به صورتم میخورد غرید :
- بهت میگم اون چشمای لعنتیت رو باز کن ....
از شدت فشار شونه هام تیر کشید .. ولی تمام تلاشم رو کردم تا چشمم تو چشمش نیفته .. برای همین در حالی که سرم سمت پایین بود .. چشمام رو آروم باز کردم ...
فشار روی شونم کمتر شد و اینبار آروم تر گفت :
- منو نگا کن ...
نفسم رو با شدت دادم بیرون و تمام توانم رو یک جا جمع کردم و نیم نگاه پرنفرتی بهش انداختم که باعث شد عصبی تر شه ..
- هنوز سه ماه و ده روزت تموم نشده .. رفنی سراغ یکی دیگه ؟؟
برای یه لحظه خیره شدم بهش تا ببینم داره شوخی میکنه که دیدم با نگاه دردنده ای داره تک تک اعضای صورتم رو میکاوه ...
- چیه ؟؟؟؟ خودت رو میزنی به موش مردگی؟؟؟!! از اولم عماد خره کی بود آره ؟؟
معنی حرفای صد من یه غازش رو نمیفهمیدم برای همین با گفتن ولم کن تلاش کردم تا از حصاری که ساخته خارج شم ولی اینبار محکم تر کوبیدتم به دیوار و گفت :
- ببین پرتو کاری نکن که مجبور شم بندازم تو ماشین و کت بسته ببرمت و بعدشم .. خیلی راحت تر از اون چیزی که فکر کنی اعلام رجوع کنم ها ... با زبون آدم بگو از من جدا شدی که بری بشی سوگلیه صدیقیا ...؟؟؟!!! آره ؟؟؟!!
دیگه طاقت شنیدن حرفاش رو نداشتم دوباره سعی کردم از حصار دستاش بیام بیرون ولی دیدم تلاش بی فایدست به اطرا ف چشم انداختم توی اون تاریکی و خلوتی خیابون هم محال بود کسی مارو ببینه ..
برای همین تنها راهی که میموند طلب کمک خواستن بود ... که انگار سریع متوجه شد و دستش رفت به گلوم و آروم زیر گوشم گفت :
- پرتو .. صدات در بیاد ... به خدای احد و واحد ...
توی همین حین با دیدن بی ام وی آلبالویی که داشت از جلومون یگذشت با اینکه میدونستم محال صدای من از این فاصله به گوشش برسه بی اختیار با همه ی توانم جیغ زدم ... هنوز کلمه ی کمک تموم نشده بود که دست های محکم عماد جلوی دهنم و رو گرفت و با عصبانیت سرم رو کوبوند به دیوار ...
با تمام دردی که یکباره توی وجودم پیچید .. چشم از بی ام وی آلبالویی بر نداشتم ...
کم کم داشت امیدم نا امید میشد که با قرمز شدن چراغ ترمز و بعدش دنده عقب گرفتن ماشین یه قطره اشک از چشمم سرازیر شد و بلافاصله سعی کردم با تقلا کردن توجهش رو توی تاریکی جلب کنم ..
ولی خوب عماد زورش بیشتر از این حرف های بود و جز چند تا تکون کوچولو که باعث شد عصبی بشه و اینبار توی گود رفتگی دیوار زندونیم کنه چیزی عایدم نشد ...
با اینکار یه ذره دیدمم به خیابون رفت و تقریبا همه ی امیدم نا امید شد ...
که یهو با صدای مهراب صدیقی .. بی اختیار نفس عمیقی کشیدم ....
- چیکار دارید با اون خانوم ؟؟؟!
با برگشتن ناگهانی عماد به سمت صدیقی .. منم از فرصت سو استفاده کرده و با دست آزادم دست رو از روی صورتم کنار زدم و گفتم :
- منم پرتو ...کمک ... تورو خدا ...
عماد اینبار عصبی شد و با گفتن خفه شو محکم با دست دیگش کوبوند به صورتم ....
که همین باعث شد سرم از پشت محکم بخورم به دیوار و بلافاصله همه جا سفید شه ....

*


مطالب مشابه :


عشق و سنگ15

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان با صدای آیلین بدون این که سرمو بچرخونم برای




رمان پرتو39

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان,دانلود رمان,رمان چه کشکی؟؟؟؟؟؟!! عشق




رمان ازدواج صوری-2-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تنها باشم پس چطوره یه نهار مشتی برای خودم




رمان طعم چشمان تو

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان اصلا قفل کرده بودم باورم نمیشد کشکی کشکی




قرار نبود 2

ღرمان برای موبایل رمان عشق کشکی خــط




برچسب :