تو نفس منی..........

 میبندم این دو چشم پر آتش را 
                                                                 تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
 از شعله نگاه پریشانش

میبندم این دو چشم پر آتش را 
تا بگذرد ز وادی رسوایی
تا قلب خاموشم نکشد فریاد
رو میکنم به خلوت و تنهایی

ای رهروان خسته چه می جویید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعله رمیده خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش

او غنچه شکفته مهتاب است
باید که موج نور بیافشاند
بر سبزه زار شب زده چشمی
کو را به خوابگاه گنه خواند

باید که عطر بوسه خاموشش
با ناله های شوق بیامیزد
در گیسوان آن زن افسونگر
دیوانه وار عشق و هوس ریزد

باید شراب بوسه بیاشامد
از ساغر لبان فریبایی
مستانه سر گذارد وآرامد
بر تکیه گاه سینه زیبایی

ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه میبندی؟
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهوده میخندی

آتش زنم به خرمن امیدت
با شعله های حسرت و ناکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی

می بندمت به بند گران غم

روز اول پیش خود گفتم 
دیگرش هرگز نخواهم دید 
روز دوم باز میگفتم 
لیک با اندوه و با تردید 

روز سوم هم گذشت اما 

بر سر پیمان خود بودم 

ظلمت زندان مرا میکشت 

باز زندانبان خود بودم 

آن من دیوانه عاصی

در درونم هایهو می کرد 

مشت بر دیوارها میکوفت 

روزنی را جستجو می کرد 

در درونم راه میپیمود 

همچو روحی در شبستانی 

بر درونم سایه می افکند 

همچو ابری بر بیابانی 

می شنیدم نیمه شب در خواب 

هایهای گریه هایش را 

در صدایم گوش میکردم 

درد سیال صدایش را 

شرمگین می خواندمش بر خویش

از چه رو بیهوده گریانی 

در میان گریه می نالید 

دوستش دارم نمی دانی 

بانگ او آن بانگ لرزان بود 

کز جهانی دور بر میخاست 

لیک درمن تا که می پیچید 

مرده ای از گور بر می خاست 

مرده ای کز پیکرش می ریخت 

عطر شور انگیز شب بوها 

قلب من در سینه می لرزید 

مثل قلب بچه آهو ها 

در سیاهی پیش می آمد 

جسمش از ذرات ظلمت بود 

چون به من نزدیکتر میشد 

ورطه تاریک لذت بود 

می نشستم خسته در بستر 

خیره در چشمان رویاها 

زورق اندیشه ام آرام 

می گذشت از مرز دنیا ها 

باز تصویری غبار آلود 

زان شب کوچک ‚ شب میعاد 

زان اطاق ساکت سرشار 

از سعادت های بی بنیاد 

در سیاهی دستهای من 

می شکفت از حس دستانش 

شکل سرگردانی من بود 

بوی غم می داد چشمانش

ریشه هامان در سیاهی ها 

قلب هامان میوه های نور 

یکدیگر را سیر میکردیم

با بهار باغهای دور 

می نشستم خسته در بستر 

خیره در چشمان رویا ها

زورق اندیشه ام آرام

میگذشت از مرز دنیا ها 

روزها رفتند و من دیگر 

خود نمیدانم کدامینم 

آن مغرور سر سخت مغرورم 

یا من مغلوب دیرینم ؟

بگذرم گر از سر پیمان 

میکشد این غم دگر بارم 

می نشینم شاید او آید 

عاقبت روزی به دیدارم

فروغ فرخزاد

    


مطالب مشابه :


قالب

طراح قالب: آوازک [ طراح قالب: قالبهای دخترانه/۴۷ مشاهده ی قالب دریافت کد Sad girl & boy




قالب وبلاگ آوازک

حجاب قرآنی - قالب وبلاگ آوازک - امام علی (ع):برای هر چیز زکاتی است و زکات زیبایی پاکدامنی است




قالبهای شعری

کلاس ششم دبستان راضیه(اهواز) - قالبهای شعری - به اندازه آرزوهایتان تلاش کنید،یا به اندازه




عکس هاس ناب ناب از طبیعت

[ طراح قالب: آوازک] عکس هاس ناب ناب از جدیدترین قالبهای




تو نفس منی..........

وبلاگ قالبهای سایت آوازک. کارشناس رسمی




موقعیت جغرافیایی استان لرستان

طراح قالب: آوازک [ طراح قالب: جدیدترین قالبهای




برچسب :