سهم من از زندگی

- تو قصه جن و پری دلهره دم به دم نبود...
مادربزرگ قصه ها شو بالای تاقچه جا می گذاشت...
یک عاشق تازه نفس تو شهر قصه پا می گذاشت...
قصه های قدیمی رو یک جور تازه می نوشت...
آدم و حوا رو دوباره می گذاشت برن توی بهشت...
یادش بخیر، گذشته ها شعرهایه مورد علاقمو تو دفتر شعر مینوشتم و بعدش برای یلدا و یاشار میخوندم بعضی موقع عجیب احساس دلتنگی میکنم تو فکر گذشته ها بودم که در اتاق باز میشه... میاد پیشم میشینه...
رامبد: حالت بهتره؟؟
سری تکون میدمو میگم خوبم
نمیدونم دکتر بهش چی گفته که دیگه تو چشماش اون شیطنته موج نمیزنه
-دکتر چی گفت؟
رامبد: چیزی خاصی نگفت فقط گفت باید یه مدت استراحت کنی... تا یه مدت اجازه نداری بری سر کار... برات مرخصی رد میکنم... راستی تو قبلا هم دارو مصرف میکردی، درسته؟
-اوهوم
رامبد: داروهات کجاست؟
-تو کیفمه، واسه چی میپرسی؟
رامبد: دکتر ازم پرسید دارو مصرف میکنی که منم گفتم آره... گفت داروها رو براش ببرم... کیفت کجاست؟
-تو اتاقمه
سری تکون میده و میگه: تو بخواب من میرم خونه داروهاتو بیارم
و بعدش از اتاق میره بیرون... ستاره چقدر بی معرفت شده... خیلی وقته برام زنگ نزده... رفتم خونه یه زنگی براش میزنم... خیلی خسته ام چشامو میبندمو خودمو به آغوش خواب میسپرم.

 

فصل دهمبقیه اتفاقا خیلی سریع افتاد... رامبد میادو داروها رو به دکتر نشون میده و دکتر داروهایه جدید تجویز میکنه... حالم خیلی بهتر شده... هر چی به رامبد اصرار کردم که بذاره بیام سر کار قبول نمیکرد... یه هفته از اون روزا میگذره... تو این یه هفته رامبد خیلی تغییر کرده... فکر کنم دلش برام سوخته... جدیدا زیاد شبا دختر خونه نمیاره فقط دیدم که دو باری شیوا اومد که اونم زود رفت... خیلی باهام ملایمتر رفتار میکنه... الانم دارم لباس میپوشم تا رامبد منو برسونه دانشگاه... واسه ستاره هم زنگ زدم گفت دفترچه ی ارشد اومده... گفتم برام بخره بعد باهاش حساب میکنم که اون هم قبول کرد
رامبد: یاس تندتر آماده شو، دیرم شده، باید برم شرکت
سریع از اتاقم بیرون میام و میگم آماده ام... سری تکون میده و از سالن خارج میشه منم دنبالش میرم... ماشینو از حیاط بیرون میبره... درو میبندمو سوار ماشین میشم و اونم حرکت میکنه... وقتی رسیدیم رامبد میگه: همینجا منتظر میمونم کارت تموم شد بریم
-احتیاجی نیست من چند جایه دیگه هم کار دارم
رامبد: کجا؟
با تعجب بهش نگاه میکنم
-یعنی من هر جا بخوام برم باید قبلش براتون توضیح بدم
رامبد: تا تو خونه من زندگی میکنی آره... چون فعلا مسئولیتت با منه... همینجا منتظر میمونم تا بیای بعد میرم شرکت فلشمو برمیدارم بعد هم میریم جاهایی که کار داری... منتظرتم
هیچی نمیگم چون میدونم هر چی هم بگم آخر کاره خودشو میکنه...از ماشین پیاده میشمو میرم به سمت دانشگاه وقتی کارم تموم شد برمیگردم تو ماشین نشسته سرشو گذاشته رو فرمون...
درو باز میکنم یه نگاهی به من میندازه و میگه: خوب ارائه دادی؟
سرمو تکون میدم
رامبد: زبونتو موش خورده
میخندم و باز سرمو تکون میدم اونم میخنده و ماشینو روشن میکنه و به سمت شرکت میرونه... تو ماشین بشین تا بیام
-باشه
تو ماشین نشستمو دارم با انگشتام بازی میکنم... حوصله ام سر رفته... نزدیک 10 دقیقه هست که رفته ولی هنوز پیداش نشده... با صدای ضربه هایی که به شیشه میخوره به خودم میام... دستمو میذارم رو قلبمو با تعجب بهش نگاه میکنم... میبینم مدیر بخشمونه... مجبوری پیاده میشم
- سلام
از نگاش بدم میاد حس میکنم داره مسخرم میکنه
یه نیشخند بهم میزنه و سرشو تکون میده و میگه: این روزا ناپیدایی؟
دعا دعا میکنم زودتر رامبد برسه... وقتی میبینه چیزی نمیگم ادامه میده: منتظر رامبدی؟ خواهر من سهیلا هر کار که فکرشو کنی برای رامبد کرد اما رامبد آخر ولش کرد... تو که دیگه جای خود داری... دلتو بیخودی به رامبد خوش نکن... رامبد تنوع طلبه... الان هم فقط محض سرگرمی پات واستاده... یه مدت که بگذره میره دنباله یکی دیگه
نمیدونم چرا ته دلم خالی میشه اما به روی خودم نمیارم و بی تفاوت بهش نگاه میکنم رامبدو میبینم که داره میاد وقتی سیا رو کنار من میبینه اخماش میره تو هم، سرعتشو بیشتر میکنه
رامبد: سیا این جا چیکار میکنی؟
سیا: به جای سلامته
رامبد: برو سر کارت اگه بخوای همینجوری از زیر کار فرار کنی مجبور میشم اخراجت کنم
سیا با خنده از ما دور میشه دلیله خندشو نمیفهمم
رامبد: برو بشین تو ماشین
درو باز میکنم و میشینم.... با عصبانیت زل میزنه تو چشمام میگه: مگه بهت نگفتم از ماشین پیاده نشو
-مجبور شدم
رامبد: اونوقت چی باعثه این اجبار شد؟
-وقتی طرف میاد میزنه به شیشه نمیتونم که همونجوری بشینمو نگاش کنم
رامبد: ببین خانم خانما سعی نکن از رفتار خوب من سواستفاده کنی که واست گرون تموم میشه من وقتی میگم بشین تو ماشین یعنی حق نداری از ماشین پیاده بشی... بعد تو میای پایین با این پسره حرف میزنی، مگه بهت نگفتم زیاد تحویلش نگیر
-من تحویلش.....
رامبد: خفه شو، به جایه اینکه عذرخواهی کنی داری کارتو توجیه میکنی
وقتی میبینه چیزی نمیگم میگه: حالا میخوای کجا بری؟
-خونه ی ستاره
رامبد: با اخم میگه اونوقت به چه دلیل؟
-من برای رفتن به خونه دوستم هم باید از شما اجازه بگیرم
رامبد: تا زمانی که واسه من کار میکنی باید واسه نفس کشیدنت هم از من اجازه بگیری... حالا زود بگو چرا؟
حس میکنم زیادی در برابرش کوتاه میام ولی خوب حوصله ی دردسر هم ندارم جواب میدم
- یکی از وسیله هام پیش ستاره هست میخوام ازش بگیرم
ماشینو روشن میکنه و میره سمت خونه ستاره... وقتی میرسیم میگه: از 10 دقیقه بیشتر نشه
زنگ خونه شون رو میزنم ستاره دفترچه رو برام میاره پولو به زور بهش میدم اولش قبول نمیکرد ولی بعد به زور بهش دادم اینجور که فهیدم دیگه نمیخواد درسو ادامه بده گفت چند هفته ی دیگه عروسیشه از همین حالا دعوتم کرده یه خورده حرف زدیم و بعدش خداحافظی کردمو اومدم سوار ماشین شدم.
رامبد: خوبه گفتم 10 دقیقه ولی جنابعالی نیم ساعته منو اینجا کاشتی؟دیگه کجا میری؟
آدرسه کافینتو بهش میدم... اونم حرکت میکنه... ستاره برام ثبت نام کرده فقط عکسمو نداشت که آوردم کافینت برام اسکن کنه... از کافینت میام بیرون ماشینه رامبد رو نمیبینم قرار بود منتظرم بمونه... چشمم میخوره به یه مغازه که وسایل جانبی موبایل رو میفروشن... یه لبخند میشینه رو لبم میرم هنزفری بخرم هنزفری گوشی من به ام پی تری پلیرم هم میخوره... یه خورده شلوغه طول میکشه... وقتی میام بیرون ماشینو رامبدو میبینم اما خودش نیست گوشیمو در میارم براش زنگ بزنم که میبینم دوازده تا تماس از دست رفته دارم همه هم از رامبد... حالا یادم میاد وقتی میخواستم برم پروژه رو ارائه بدم گوشیمو گذاشتم رو سایلنت... وای بیچاره شدم... رامبد داره از کافینت بیرون میاد... حالا جوابشو چی بدم؟... دلم میخواد همینجا گریه کنم... اومدم کنار ماشینش واستادم منو میبینه با عصبانیت به سمت من میاد... از لای دندونای کلید شده میگه: سوار شو
همین که سوار ماشین میشیم شروع میکنم به دلیل آوردن
- به خدا من اومدم بیرون دیدم شما نیستین رفتم هنزفری بخرم
رامبد که معلومه یه خورده آروم شده میگه: گوشیت چی؟
- رو سایلنت بود متوجه نشدم خودمم همین الان فهمیدم
رامبد: من همیشه اینقدر آروم نیستم سعی کن دیگه تکرار نشه... واسه فرداشب مهمونی دعوتم چون تنهام بهتره تو هم باهام بیای... تو این مهمونی اکثر کارخونه دارای معروف هستن
با تعجب نگاش میکنم
رامبد: چیه؟
- خوب با یکی از دوست دختراتون برید
یه اخمی میکنه و میگه: اونش دیگه به تو ربطی نداره... رفته بودم لباسی برایه فردا شبت بخرم... بهتره بریم خونه تنت کنی ببینم چه طوره؟
هیچ دلم نمیخواد به این مهمونی برم... خیلی میترسم... نکنه کسی منو بشناسه... اگه یلدا یا یاشار تو مهمونی باشند چیکار کنم؟
- من نمیام
رامبد: کسی نظر تو رو نخواست وقتی میگم باید بیای یعنی باید بیای
جرات مخالفت ندارم وقتی میبینه چیزی نمیگم یه لبخند میزنه و ماشینو روشن میکنه... ماشین حرکت میکنه و من تو فکر فردا شبم میترسم واقعا میترسم... دوست ندارم با گذشته رو به رو بشم.

 

ولی با همه اینا ذهنم به گذشته ها سفر میکنه... به این فکر میکنم که چقدر التماس کردم، چقدر غرورمو شکستم، چقدر اشک ریختم ولی هیچ کس هیچ کاری نکرد... نه...نه ... محاله ببخشمشون اونا همه چیزمو ازم گرفتن رویاهامو، آرزوهامو، باورهامو... مگه من ازشون چی میخواستم فقط میخواستم مثه همه زندگی کنم اونا روح منو کشتن... اونا قاتل روح و احساسه منند... آخ که چقدر دلم شکسته...
رامبد: یاس... یاس
چرا ماشین گوشه ی خیابون پارک شده ما که هنوز نرسیدیم... یه نگاه به رامبد میندازم
رامبد: چرا گریه میکنی... خانمی چی شده؟
با تعجب بهش نگاه میکنم من که گریه نمیکنم دستامو میارم سمت صورتم میبینم صورتم خیسه خیسه... اصلا متوجه نشدم... وقتی به گذشته ها فکر میکنم از اینی هم که هستم داغون تر میشم وقتی میبینه چیزی نمیگم میگه حالت خوبه؟
فقط کلمه خوبم رو زیر لبی زمزمه میکنم اصلا نمیدونم میشنوه یا نه؟؟ زیاد هم برام مهم نیست مگه این پسره کیه؟ اینم یکی هست مثه همه اونا یه آدم خودخواه که فقط به خودش فکر میکنه دیگه هیچی نمیگم ماشینو روشن میکنه... دوباره ذهنم میره به اون روزا فقط 18 سالم بود چقدر آرزوهای قشنگ داشتم کی فکرشو میکرد کارم به اینجا بکشه... اونا همه دنیای منو خراب کردن 4 ساله ازشون بیخبرم دلتنگ میشم اما نه دلتنگه آدماش دلتنگ روزایه خوبش... چقدر یلدا و یاشار برام عزیز بودن ولی همونا هم برام کاری نکردن هیچکس برام کاری نکرد هیچکس... من هیچکسو ندارم... من یاس صالحی، 22 ساله، رشته حسابداری هیچکسو ندارم در سخت ترین شرایط تنها بودم بعد از این هم تنها میمونم و تنهایی میجنگم با صدای رامبد به زمان حال برمیگردم
رامبد: پیاده شو
پیاده میشمو همونطور که دارم با قدمایه کوتاه مسیرو طی میکنم با خودم میگم خیلی وقته دیگه زندگی نمیکنم فقط زنده ام فقط نفس میکشم... یهو دستم کشیده میشه
رامبد: حواست کجاست؟؟ یک ساعته دارم صدات میکنم ولی اصلا نمیشنوی انگار اینجا نیستی که بخوای بشنوی همین الان اگه نگرفته بودمت خورده بودی به در
به روبروم نگاه میکنم میبینم راست میگه در بسته بود منم داشتم میرفتم تو در... وقتی میبینه چیزی نمیگم با همون دستی که پاکت لباسا تو دستشه بازومو میگیره و با دسته دیگه درو باز میکنه منو با خودش میکشه میبره تو اتاقم لباسا رو میذاره رو تخت...
رامبد: وقتی پوشیدی صدام کن
و خودش میره بیرون... به لباس نگاه میکنم یه لباس دکلته ی سرمه ای رنگ دنباله دار که رو سینه اش سنگ کاری شده یه جنس خاصی داره خیلی خشگله یه شال سرمه ای که از رنگ لباس تیره تره هم کنار لباس بود و در نهایت یه جفت کفش مجلسی 10 سانتی همرنگ شال.... سلیقه اش حرف نداره...لباسو به سختی تنم میکنم... مقنعه رو از سرم برمیدارمو موهامو باز میکنم بلندی موهام تا زیر باسنم میرسه.... تو آینه به خودم نگاه میکنم رنگ تیره لباس با رنگ روشن پوستم تضاد قشنگی ایجاد میکنه با صدایه در به خودم میام...
رامبد: پوشیدی؟... بیام تو؟
با اینکه اجازه ندادم درو باز میکنه و میاد تو
رامبد: کجایی پس؟؟ یه لباس........
همین که چشمش به من میخوره بهت زده وسط اتاق وامیسته بهم نگاه میکنه... منم شوکه شدم نمیدونم باید چیکار کنم؟؟ بعد چند ثانیه به خودم میام و شال رو میندازم رو سرم هرچند موهام اینقدر بلنده که هنوز دیده میشه و شونه های لختم قشنگ تو دیدشه... نمیدونم باید چیکار کنم؟؟ انگار با حرکت من به خودش میاد... همه سعیشو میکنه خودشو خونسرد نشون بده... با چند قدم بلند خودش به من میرسونه و دورم میچرخه و بعد جلوم می ایسته و فقط میگه: خوبه... ولی میتونم برق تحسینو از چشماش بخونم همونطور که داره میره بیرون میگه نهار که نخوردیم بیا یه چیزی درست کن تا یه شام درست و حسابی بخوریم و منتظر جوابه من نمیشه میره بیرون و درو میبنده... لباسامو سریع عوض میکنمو میرم تا به کارام برسم... الان آخر شبه... وقتی از اتاق رفتم بیرون حرفی بینمون رد و بدل نشد... کارامو کردمو غذا رو تو سکوت خوردیم بعد رامبد رفت اتاقش منم میزو جمع کردمو اومدم تو اتاقم.... با اینکه خیلی نگرانم ولی فعلا میخوام به هیچی فکر نکنم... چشامو میبندمو سعی میکنم بخوابم... اگه قراره مشکلی درست بشه واسه فرداهه.... حداقل به خاطر فردا امروزمو خراب نکنم... هنزفری رو میزنم به گوشمو آهنگ مسری از احسان خواجه امیری رو گوش میدم:
چقدر خوبه که تو هستی چقدر خوبه تو رو دارم
چقدر خوبه که از چشمات میتونم شعر بردارم
تو که دلواپسم میشی همه دلواپسیم میره
شاید این باسه تو زوده یا شاید باسه من دیره
واست زوده بفهمی من چرا اواره ی دردم؟
وا
سم دیرم از این خلوت به شهرعشق برگردم
وا
سم دیره پشیمون شم چه خوبه با تو شب گردی
واست زوده بفهمی که چه کاری با خودت کردی؟
لالالا لالالا لالالا
نه اینکه بی تو ممکن نیستنه اینکه بی تو میمیرم
به قدری مسریه حالت که دارم عشق میگیرم
همه دلشوره ام از اینه که عشق اندازه ی حاله
تو جوری عاشقی کن که نفهمم عشق با کوتاهه
باست زوده بفهمی من چرا اواره ی دردم؟
باسم دیرم از این خلوت به شهرعشق برگردم
واسم دیره پشیمون شم چه خوبه با تو شب گردی
واست زوده بفهمی که چه کاری با خودت کردی؟
لالالا…


یه آه میکشمو هنزفری رو از گوشم در میارمو چشامو میبندم تا بخوابم

 

 

فصل یازدهمصبح که میرم تو آشپزخونه میبینم رامبد صبحونه شو خورده و رفته... میزو جمع میکنم خودم هم یه آب پرتغال میخوردم و میرم غذا رو آماده میکنم.... از بیکاری حوصله ام سر رفته تصمیم میگیرم یکم خونه رو تمیز کنم سرگرم کارم هستمو و زمان از دست در رفته که با فریاد رامبد به خودم میام
رامبد: چیکار میکنی؟
-چرا داد میزنید؟ خوب دارم خونه رو تمیز میکنم
رامبد با اخم میگه: با اجازه کی؟
- قرار نبود که برایه تمیز کردن خونه اجازه بگیرم شما گفتین هر وقت خواستم اتاقتونو تمیز کنم باید اجازه بگیرم
رامبد: من بهت مرخصی دادم تا استراحت کنی، بعد تو داری خونه رو تمیز میکنی؟ مگه نگفتم فقط و فقط توی این چند روز باید استراحت کنی
-من که حالم خوبه، اجازه بدین بیام سرکار... خونه از بیکاری حوصلم سرمیره
رامبد: چند بار بهت بگم رو حرفه من حرف نزن، چرا نمیفهمی؟؟ کم کم داری خستم میکنی... تا یه ماه فقط باید استراحت کنی اصلا نهار و شام و صبحونه هم دیگه حق نداری درست کنی... فقط و فقط استراحت
-پس من بابت چی حقوق میگیرم؟؟ نه تو خونه کار کنم نه تو شرکت... بعد این حقوق بابت چیه؟؟
رامبد با بی حوصلگی میگه: بعدا در موردش صحبت میکنیم الان حوصله ندارم... راستی داروهاتو خوردی؟
-آخ ببخشید، یادم رفت... الان میرم میخورم
رامبد با صدای بلند میگه: چـــــــــــــــــــی؟؟ هنوز داروهاتو هم نخوردی؟... همونطور که بهم نزدیک میشه میگه صبحونه که خوردی؟؟ آره؟؟
سرمو به نشونه ی آره تکون میدم
رامبد: چی خوردی؟؟
با بی حواسی میگم صبحونه دیگه
رامبد: خوب شد گفتی من نمیدوستم فکر کردم اول صبحی عصرونه خوردی... میگم صبح چی کوفت کردی؟
-آب پرتغال خوردم
رامبد: خوب... دیگه؟؟
وقتی چیز دیگه نخوردم چی بگم آخه... دروغ مصلحتی که عیبی نداره... یکم نون و پنیر هم خوردم
رامبد یه جورایی موشکافانه بهم نگاه میکنه و میگه: من که امروز صبحونه آماده کردم پنیری تو یخچال ندیدم
خاک بر سرم شد... یادم رفته بود که پنیر دو روز پیش تموم شد... رامبد که داشت با دقت بهم نگاه میکرد انگار فهمید دارم دروغ تحویلش میدم همینکه خواست خودشو به من برسونه... فرارو به قرار ترجیح میدم... رامبد داد میزنه: به نفعته وایسی که اگه خودم بگیرمت بیچاره ای...بلند داد میزنم: مگه دیوونه ام... به سمت اتاقم میرم و درو میبندم و پشت در میشینم... چند بار به در میکوبه وقتی میبینه درو باز نمیکنم میره تو اتاقش...وای نه... اصلا یادم نبود... انگار آلزایمر گرفتم این دری که بین دو تا اتاقه قفل نیست... وقتی رامبد با عصبانیت درو باز میکنه تازه یادم میاد... میخوام بلند شم درو باز کنمو باز فرار کنم که منو میگیره و فریاد میزنه: مگه نمیگم بمون چرا فرار میکنی؟
دستشو میاره بالا که سیلی رو بزنه... از ترس چشامو میبندم... هر چی منتظر میشم نمیزنه... چشامو باز میکنم میبینم داره با لبخند نگام میکنه
رامبد: چرا به حرفام گوش نمیکنی؟ چرا لجبازی میکنی؟
مظلوم نگاش میکنم شاید دلش برام بسوزه
-یادم رفت، لجبازی نمیکنم
میره گوشه ی تختم میشینه و به کناره خودش اشاره میکنه و میگه بیا اینجا بشین... میرم رو تخت با فاصله ازش میشین... با اخم بهم نگاه میکنه و بلند میشه از اتاق میره بیرون... یه نفس راحت میکشم که میبینم دوباره اومد تو اتاق... تو یه دستش لیوانه آبه و تو دست دیگه اش داروهامه... از قصد میاد دقیقا چسبیده به من میشینه و با لبخند بهم نگاه میکنه... میدونه معذب میشما باز اذیتم میکنه... داروها رو میذاره تو دستمو میگه بخور...مجبورم میکنه همه آب رو هم بخورم
رامبد: پاشو بریم آشپزخونه غذا بخوریم بعد باید برای مهمونی آماده بشیم
باز نگرانی میاد سراغم... باهم میریم غذا بخوریم که من اصلا نفهمیدم چی خوردم...
رامبد: ظرفا رو بذار واسه بعد فعلا برو آماده شو باید بریم...
سری تکون میدمو میرم تو اتاقم... لباسامو میپوشم که میبینم چند ضربه به در میزنه و درو باز میکنه... من موندم در زدنت دیگه چیه وقتی من هنوز اجازه ندادم میای تو اتاق... یه نگاه سرسری بهم میندازه و یه جعبه رو میذاره تو اتاقو میره بیرون با تعجب به سمت جعبه میرم میبینم کلی لوازم آرایش توشه... همه شون هم دست نخورده... با لبخند به در بسته شده خیره میشم... هر چی رو بلد نباشم آرایش کردن تو ذاتمه... این عادت هم از گذشته در من مونده فقط چون موقعیتش نبود نشون نمیدادم... یه آرایش ملایم میکنم موهامو فر میکنمو همه رو بالایه سرم جمع میکنم موهام از جلو و پشت شال معلوم هستن... حس میکنم آماده ام... میرم تو سالن منتظرش میمونم منو که میبینه یه لحظه مات میشه بعد سریع به خودش میاد و به من اشاره میکنه رو مبل بشینم خودش هم میشینه و شروع میکنه به حرف زدن
رامبد: من چند تا چیزو باید از همین حالا بهت تذکر بدم،مهمترین نکته اینه که تو مهمونی به هیچ وجه دارم تاکید میکنم به هیچ وجه حق نداری از کناره من جم بخوری شنیدی چی گفتم؟
-بله آقا
رامبد: یه چیز مهمه دیگه هم اینکه فقط و فقط منو رامبد صدا میکنی، یادت باشه خوشم نمیاد منو تو جمع با فعل جمع خطاب کنی و در آخر اید بهت بگم که با پسرا گرم نمیگیری... امروز خیلی اذیتم کردی تا الان بخشیدمت ولی اگه بازم خطایی ازت سر بزنه دیگه تضمینی برای سالم موندنت بهت نمیدم... در مورد رابطه مون هم به کسی چیزی نمیگی و هر چی من گفتم تائید میکنی باشه؟؟
-باشه
رامبد: راستی به هیچ عنوان لب به مشروب نمیزنی
-بله آق...
رامبد: رامبد
با استفهام نگاش میکنم
رامبد: باید بگی بله رامبد، بهتره از همین الان تمرین کنی که تو مهمونی آبرومو نبری... بگو
با خجالت میگم: بله رامبد
یه لبخند میزنه و میگه: بریم تا دیرمون نشده و منم با سر حرفشو تائید میکنمو با ترس و لرز پشت سرش حرکت میکنم

 

اون موقع ها هم از این جور مهمونی ها بدم میومد ولی مجبورم میکردن برم... الان هم مجبورم... ایکاش کسی منو نشناسه... ایکاش... جلوی یه ساختمون که چه عرض کنم بیشتر به قصر شباهت داره ماشینو نگه داره...
رامبد: پیاده شو
خودش هم ماشینو به نگهبان میسپاره و تو راه بهم سفارش میکنه
رامبد: یادت نره تو خونه بهت چی گفتما...
سری تکون میدمو باهاش هم قدم میشم به داخل ساختمون میریم و رامبد شروع میکنه به سلام و احوالپرسی... اینجا چه خبره.... خیلی شلوغه... فکر نکنم تو این شلوغی کسی حواسش به من باشه... یه پسره جوون میاد جلو و روبه رامبد میگه معرفی نمیکنی رامبد خان... رامبد دستشو پشت کمرم میذاره و میگه: نامزدم، یاس
من با تعجب بهش نگاه میکنم، اونم با لبخند... پسره یه لبخند میزنه... دستشو جلو میاره و میگه خوشبختم منم شهاب هستم... باهاش دست نمیدم فقط به کلمه خوشبختم اکتفا میکنم... یه لبخند روی لبایه رامبد میاد ولی انگار شهاب ناراحت شد... چون با یه لبخند تصنعی میگه: برم یه سر به بقیه مهمونا بزنم...
رامبد با لحن جدی و مغرور همیشگی طوری که فقط من و خودش بشنویم میگه: چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی... از دوست دخترام خسته شدم... تصمیم گرفتم اینجوری از شر همشون خلاص بشم... راه بیفت بریم رو اون میز بشینیم...
دارم به حرفایه رامبد فکر میکنم که با صدای رامبد به خودم میام
رامبد: بشین
میبینم کنار صندلی بیخودی سر پا واستادم... همین که میشینم... ستاره رو میبینم باورم نمیشه... زیرلب میگم: ستاره اینجا چیکار میکنه... ولی انگار رامبد هم صدامو شنیده... چون میگه احسان که سیب زمینی نیست... بهت گفتم که اکثر کارخونه دارهای سرشناش اینجا جمع هستن...
-ولی احسان که برای باباش کار میکنه
سری تکون میده و میگه: باباش هم اومده، ولی این ساختمون به دو قسمت تقسیم شده، ما اومدیم اون قسمتی که جوونا هستن... با یه لحن با نمک ادامه میده: پیر پاتالا تو قسمت پشتی ساختمون هستن... صدای ستاره رو میشنوم
ستاره: یاس تو اینجا چیکار میکنی؟
-با آقای...
رامبد با اخم نگاهی بهم میکنه و میگه: با من اومده
آخه من که نمیتونم جلوی ستاره تو رو رامبد صدا کنم... ستاره دست احسانو میگیره و میان رو میز ما میشینند...
ستاره: یاس عروسیمون یادت نره ها از صبح باید بیای پیشه خودم
یه لبخند میزنمو چیزی نمیگم
ستاره:راستی یاس، خودتوآماده کردی؟
- واسه چی؟؟
ستاره: کنکور دیگه
-نه این روزا خیلی سرم شلوغ بود هیچی نخوندم
رامبد: مگه دفترچه گرفتی؟
-ستاره برام گرفت...
ستاره: یاس من میگم تغییر رشته بده... تو که هیچ علاقه ای به حسابداری نداری چرا باز میخوای حسابداری بخونی...
-بیخیال... حوصله ی یه رشته ی جدید رو ندارم...
احسان:وقتی علاقه نداری پس چرا میخوای ادامه ببدی؟
با خنده ادامه میده مگه پیشه رامبد راحت نیستی؟
رامبد: چه ربطی داره... مگه اگه درس بخونه نشونه ی اینه که پیشم راحت نیست
احسان با خنده میگه: مگه یادت نیست یاس میخواست ارشد امتحان بده تا یه جای خواب داشته باشه
رامبد با ناباوری برمیگرده به سمت منو میگه: واقعا به این دلیل داری امتحان میدی؟
-بالاخره که یه روز باید برم، من که واسه همیشه نمیتونم مزاحمتون باشم اما خوب دلیلایه دیگه هم دارم مثلا برایه پیدا کردن کار هم مدرک فوق کمک بیشتری بهم میکنه
رامبد با اخم میگه: تو همین حالا هم کار داری هم خونه... بهتره فکرتو سر کارت متمرکز کنی
احسان میگه: آخرش که چی... بالاخره که یاس باید مستقل بشه...
بعد بدون اینکه منتظر جوابی از طرف رامبد باشه ادامه میده دختر عموی دوستم اینجا دانشجوهه و تنها زندگی میکنه یه همخونه میخواد... تازه فهمیدم... وقتی شرایطت رو بهش گفتم با کمال میل قبول کرد... اگه خواستی خبرم کن
رامبد با صدایه تقریبا بلند میگه : فعلا که از جاش راضیه... بهتره دخترعموی دوستت به فکره یه همخونه ی دیگه باشه
احسان میاد چیزی بگه که ستاره میپره تو حرفشو میگه اینجا جاش نیست بذارید بعدا... احسان هم ساکت میشه
یه دختر جوون میاد به سمتمون خم میشه و جلویه ما لب رامبد رو میبوسه و میگه چطوری عزیزم؟... من و ستاره با ناباوری و احسان با چشمایه خندون نگاش میکنیم
رامبد به سردی جواب میده: بد نیستم
شهاب هم میاد طرفمون و میگه شهره جان چی شده؟
شهره: اومدم یه سر به عشقم بزنم
شهاب با پوزخند: عزیزم مثه اینکه خبر نداری عشقت با نامزدش اومده
شهره: چی؟
من با ترس به رامبد نگاه میکنم و رامبد با لبخند به شهره خیره شده... احسان و ستاره بهت زده نگامون میکنند..
شهره: چطور تونستی... من عاشقت بودم
و بعد باحالت قهر و چشمایه گریون از میز ما فاصله میگیره... شهاب سری تکون میده و به دنبال شهره میره
احسان: رامبد، شهاب چی میگفت؟
رامبد با پوزخند میگه: فکر کنم میگفت با نامزدم اومدم
احسان: رامبد داری چیکار میکنی؟ چرا یاس رو وارد بازی میکنی؟ یاس رو سپر بلاهات نکن...
رامبد با اخم میگه: چرا چرت و پرت میگی... خودت میدونی که خوشم نمیاد کسی تو کارام دخالت کنه... تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن
احسان بلند میشه و مچ دستمو میگیره و میگه: یاس بیا باهات کار دارم
رامبد هم که اون یکی دستم تو دستشه، دستمو محکم میگیره و میگه یاس باهات هیچ جایی نمی یاد
ستاره با نگرانی به ما نگاه میکنه و آهسته میگه: همه دارن نگامون میکنند...
احسان نگاهی عصبی به رامبد میندازه دستمو ول میکنه بااخم کنار ستاره میشینه... میدونم نگرانمه... اینو از رفتاراش به خوبی احساس میکنم... رامبد بلند میشه و بازومو میگیره و منو هم بلند میکنه... دستشو میذاره پشت کمرم و منو به خودش میچسبونه و با لحن جدی و در عین حال لبخند تصنعی میگه: لبخند بزن... عینه چوپ خشک منو نگاه نکن
بعدش منو میبره به سمت یک گروه دختر و پسرا و یکی یکی اونا رو به من و منو به اونها معرفی میکنه... نزدیکه یک ساعته مراسم معارفه ادامه داره... دوباره دستمو میگیره و با خودش میبره سمت میزی که یه نفر تنها اونجا نشسته... خیلی شبیه رامبده... فقط رنگ چشماش فرق میکنه و پوستش تیره تره... پسره تا ما رو میبینه بلند میشه و با تعجب به ما نگاه میکنه... قدش یکم از رامبد کوتاه تره... ولی از خیلی جهات شبیه رامبده... بی توجه به من به سمت رامبد میادو میگه: رامبد... پسر کجایی دلم برات تنگ شده بود
رامبد با پوزخند میگه: جدی؟؟ من که باورم نمیشه
پسر: داداش به خدا همیشه خودمو بابت گذشته سرزنش میکنم... من خیلی پشیمونم... آخه چرا اینقدر تغییر کردی رامبد؟؟... تو هر مجلسی که میرم حرفه تو و دوست دختراته...
رامبد با نیشخند میگه: مگه بده؟؟
رامبد رو صندلی میشینه و به منم اشاره میکنه که بشینم
پسره میاد روبروی رامبد میشینه و ادامه میده: کجاست اون رامبدی که هیچ دختری رو آدم حساب نمیکرد...
با دست به من اشاره میکنه و میگه: چرا هر روز با این دخترایه هرزه میگردی؟؟...
این پسره چی میگه... یه کلمه تو ذهنم تکرار میشه... هرزه... هرزه... یه حاله عجیبی دارم... خودمو غریب احساس میکنم... تنهای تنها... تمام این سالها با سختی زندگی کردم که هرزه نشم ولی امشب مهر هرزگی هم به پیشونیم خورد... حالم بده... راحت نمیتونم نفس بکشم... دلم میخواد گریه کنم اما نمیتونم... حس میکنم یکی داره تکونم میده... با گنگی به اطرافم نگاه میکنم رامبد با نگرانی داره تکونم میده... ستاره داره گریه میکنه... صدای رامبدو میشنوم که از احسان میخواد از کیفم داروهامو در بیاره... و یه عده دور میز جمع شدن و با نگرانی نگامون میکنند... احسان یه تعداد قرص رو میذاره تو دسته رامبد... رامبد پشت قرصا رو میخونه و یکی رو باز میکنه به زور میذاره تو دهنم... اون پسره هم با شرمندگی کنار رامبد واستاده... یه نفر یه لیوان آب پرتقال میاره که رامبد سریع از دستش میگیره و مجبورم میکنه جرعه جرعه بخورم... احسان همه رو متفرق میکنه
ستاره: خوبی یاس؟
سرمو تکون میدم
ستاره: بیا بریم سر میز ما بشین...
رامبد میپره وسط حرفشو میگه: خودم میارمش شما تشریف ببرید
ستاره با نگرانی دست احسانو میگیره و از ما دور میشه
رامبد برمیگرده سمت اون پسره و با خشم نگاش میکنه
پسر: رامبد من......
رامبد: خفه شو باربد، فقط خفه شو
بعد دستمو میگیره و بلندم میکنه ... داریم به سمت میزه ستاره و احسان میریم... هنوز دلم گرفته... یعنی همه ی این آدما منو هرزه میدونن... سنگینی نگاه کسی رو روی خودم احساس میکنم... برمیگردم و با یه جفت چشم آشنا رو به رو میشم که داره با حیرت به من نگاه میکنه... انگار از تو چشام دنباله گرمایه سابق میگرده... میدونم از این همه شباهت حیرون شده... نمیدونه خودمم یا نه... ولی من دیگه خودم نیستم... واقعا نیستم... از جمع دوستاش جدا میشه... داره به طرفم میاد... قلبم تند تند میزنه... حس میکنم نوک انگشتام یخ زده... رامبد با تعجب نگام میکنه و میگه چیزی شده؟... فقط سرمو به نشانه ی نه تکون میدمو با رامبد همقدم میشم خدایا هر لحظه داره به ما نزدیک تر میشه.... همه سعیمو میکنم که بی تفاوت باشم.. حس میکنم موفق شدم... رامبد کمکم میکنه بشینم خودشم کنارم میشینه و میگه: چیزی میخوری؟
-نه ممنون
رامبد میخواد چیزی بگه که صداشو میشنوم... صدای هومن رو... کم کم داشتم امیدوارم میشدم که حدسم اشتباهه... که هیچکدومشون تو این مهمونی نیستن... آخه سر و کله ی این از کجا پیدا شد... هومن دوست صمیمی یاشار، اینجا چیکار میکنه؟... با صدای هومن به خودم میام... ببخشید خانم؟؟
رامبد با اخم به هومن نگاه میکنه و با لحن جدی و مغرور همیشگیش میگه: با کی کار داری؟

 

هومن به من اشاره ای میکنه و میگه: با این خانم
میدونم که الان فقط باید خونسرد باشم در غیر این صورت کار دست خودم میدم با بی تفاوتی میگم: بفرمایید امرتون
هومن: میشه تنها باهاتون صحبت کنم
رامبد: نه نمیشه... اگه حرفی داری بزن... در غیر این صورت زودتر گورتو گم کن
هومن: شما چه کاره ی ایشون هستید
رامبد: من نامزدشم انتظار نداری که نامزدمو بدم دستت بری تنهایی باهاش حرف بزنی
هومن با شرمندگی میگه من قصد بدی ندارم فقط ایشون منو یاد کسی میندازن میخواستم مطمئن بشم که خودشون هستن یانه؟
بعد به صندلی خالی اشاره میکنه و میگه: اجازه هست بشینم
رامبد سری تکون میده و با کنجکاوی میگه کی؟
هومن: بله؟
رامبد: نامزدم شما رو یاد کی میندازه؟
هومن میشینه میگه : آهان... یاسمن آریانمهر... میشناسیدش؟
رامبد: سری تکون میده و میگه یه چیزایی ازش شنیدم اما این خانوم چه ربطی به نامزد من داره؟
ایکاش زودتر بره... خدایا با ترس دارم به حرفاشون گوش میدم
هومن برمیگرده سمت منو میگه: خیلی شبیشه، فقط نامزدتون یه خورده لاغرتره... رنگ چشمای یاس سرمه ای.......
رامبد: چی گفتی؟
هومن: گفتم رنگ چشماش سرمه ای...
رامبد همونطور که نگاش به منه میگه: نه.. نه ... اسمشو میگم... چرا میگی یاس
هومن: اسمش یاسمن بود اما همه یاس صداش میزدن
رامبد میخواد چیزی بگه که من سریع میگم: آقا به نظرم اشتباه گرفتین من صالحی هستم... هومن هم سری تکون میده و با چشمای غمگین میگه بله خودم هم متوجه شدم بعد با ناراحتی از جاش بلند میشه و با اجازه ای میگه... همونطور که داره از میز ما دور میشه یه لبخند غمگین میزنم... به یاد اون روزا.... نمیدونم چرا هیچکس هیچی نمیگه... ستاره و احسان با کنجکاوی بهم نگاه میکنند اما رامبد یه جوریه... نگاش یه جوریه... نمیدونم ناراحته یا خوشحال... شایدم عصبانی... بالاخره رامبد سکوت رو میشکنه: خودتی، آره؟
چی میتونم بگم... انکار مسخره هست، فقط سکوت میکنم... رامبد بلند میشه و منو به زور بلند میکنه... با احسان و ستاره خداحافظی میکنه منم باهاشون خداحافظی میکنم...ستاره میخواد چیزی بگه اما رامبد میدونم هر دوتاشون خیلی کنجکاون که از موضوع سر در بیارن ولی من الان حوصله ی خودم رو هم ندارم چه برسه به جواب پس دادن... سرمو میندازم پایینو پشت سر رامبد راه میرم... تو فکره... نمیدونم به چی داره فکر میکنه... اعصابم داغونه...
رامبد: سوار شو
سوار میشمو به سمت خونه حرکت میکنه...

فصل دوازدهمدلم میخواد درو باز کنمو خودمو از ماشین پرت کنم بیرون... واقعا نمیدونم چی جوابی بهش بدم... رفتاراش یه جوریه؟؟... زیادی آرومه... حس میکنم آرامشه قبل از طوفانه... به خونه رسیدیم داره میره سمت اتاقش منم میخوام برم اتاقم... برمیگرده و میگه: لباستو عوض کن بیا اتاقم، کارت دارم، منتظر جوابم نمیشه میره اتاقشو درو محکم میبنده... لعنتی... لعنتی... تازه داشت همه چی درست میشد... نمیدونم چرا خوشی به من نیومده... میرم اتاقم تا لباسامو عوض کنم... لباسامو عوض میکنم... میرم سمت در اتاقش... همون دری که یه پل ارتباطی بین اتاق من و خودشه... در میزنم... جواب نمیده... دوباره چند ضربه به در میزنم
رامبد: بیا تو...
درو باز میکنم اما جرات ندارم پامو تو اتاق بذار
اینبار بلندتر میگه: بیا تو
نکنه امشب یه بلایی سرم بیاره... وقتی میبینه هنوز حرکت نکردم... از رو کاناپه بلند میشه و فریاد میزنه مگه کری؟؟
با سرعت به سمتم میادو دستمو میکشه... منو سمت کاناپه هل میده و درو با پا میبنده... رو کاناپه نشستم... داره تو اتاق قدم میزنه... معلومه خیلی عصبانیه
با فریاد میگه: چرا بهم دروغ گفتی؟
دستام از ترس میلرزن... آماده هستم یه چیز دیگه بهم بگه تا من همینجا بزنم زیر گریه... انگار میفهمه مثه همیشه زیادی تند رفته... سعی میکنه خودشو کنترل کنه... میشینه روبروم و میگه: شروع کن
با تعجب بهش نگاه میکنم
رامبد: شروع کن، بگو چرا بهم دروغ گفتی؟
-ولی من به شما دروغ نگفتم
رامبدبا فریاد میگه : به من نگو شما، لعنتی چند بار یک حرفو تکرار کنم
و بعد ادامه میده که دروغ نگفتی آره؟؟ مگه تو نبودی میگفتی من هیچکسو ندارم... هان؟؟ جوابمو بده
با صدای لرزون میگم: هنوزم میگم کسی رو ندارم
با تعجب نگام میکنه و آهسته میگه: یعنی چی؟؟مگه محمود آریانمهر عموت نیست؟ من عموتو میشناسم... مگه تو یاسمن آریانمهر نیستی؟؟ نگو نیستی... اون ترس تو چشات... یخ شدن دستات... پیچوندن اون پسره... همه و همه نشون میده که خودتی
از جام بلند میشم... میرم سمت پنجره اتاقش... ماه رو میبینم... همیشه عاشقه این بودم که شبا کناره پنجره اتاقم بشینمو ماه رو نگاه کنم یه آهنگ غمگین هم چاشنی لحظه های تنهاییم کنم... یه لبخند تلخ میزنمو شروع میکنم به حرف زدن
-یاسمن مرد... یاسمن خیلی وقته مرده
برمیگردم سمتش... با تعجب داره نگام میکنه... ادامه میدم
-اونا یاسمن رو کشتن... اونا همه چیزمو ازم گرفتن باورامو، آرزوهامو، همه زندگیمو... من امروز هیچکسی رو ندارم... از من نخواه کسایی رو خونوادم بدونم که آیندمو به تباهی کشوندن
با ناراحتی داره نگام میکنه معلومه نگرانمه
با صدایی که به زور شنیده میشه میگه: مگه چیکارت کردن؟
تو گذشته هام غرق میشم به یاد مامان و بابام میفتم... شروع میکنم به تعریف کردن
ماجرا از خیلی وقت پیش شروع میشه از وقتی که بابای من مهران آریانمهر فرزند ارشد امیر آریانمهر عاشق مادرم میشه مادرم از یه خونواده ی متوسط بود...چون مادرم از یه خونواده معمولی بود پدربزرگم مخالف ازدواج اونامیشه... پدرم به هر زحمتی شده با مادرم ازدواج میکنه اما از ارث محروم میشه... تا اینکه بعده دو سال من به دنیا میام... 4 سال میگذره و من چهارساله بودم کهپدربزرگم برای بابام پیغام میفرسته که بره به دیدنش... چیز زیادی از گذشته ها نمیدونم... همینا رو هم از زبون مامان و بابام به صورت پراکنده شنیدم... بابام تو اون روزا تو شرکت دوستش کار میکرد... بابام بالاخره میره و به پدربزرگم سرمیزنه و میفهمه که حال باباش زیاد خوب نیست... پدربزرگ هم مثه اینکه از رفتارش پشیمون بوده واسه همین وصیت نامه رو تغییر میده و قرار میشه همه چیز به صورت قانونی بین دو برادر تقسیم بشه... ولی این چیزا واسه ی بابام مهم نبود هر چقدر پدربزرگم اصرار کرد بابام مسولیت کارخونه ها رو به عهده نگرفت... بابام بعده یه مدت تونست با دوستش تو شرکت شریک بشه و همون شرکت رو توسعه دادن و چند تا شعبه ی دیگه هم زدن بعد 6 سال پدربزرگم میمیره و همه اموالش بین دو پسرش تقسیم میشه... بابام آدمی بود که زندگی رو تو عشق میدید بر عکس عمو محمودم که پول براش تو اولویت بود... وقتی بابابزرگ بابامو میبخشه همه خونواده با بابام آشتی میکنند و رفت و آمدها دوباره شکل میگیره تا دوازده سالگی من خیلی خیلی خوشبخت بودم... همبازیهایه همیشگی من یلدا و یاشار بودن دختر عمو و پسرعموم... عموی من با اینکه از بابام کوچکتر بود ولی زودتر از بابام ازدواج کرده بود... دلیلش هم این بود که مامان بزرگم هر کی رو واسه ی بابام در نظر میگرفت بابام قبول نمیکرد واسه ی همین مامان بزرگم تصمیم میگیره واسه ی عمو محمود زن بگیره یلدا و یاشار دوقلوهای عموم 3 سال از من بزرگتر بودن و بهترین دوستهایه من مثه برادر و خواهرم دوستشون داشتم... عموم همیشه به بابام میگفت ما نباید بذاریم این ثروت از خونواده بیرون بره بهتره ازدواجهای ما فامیلی باشه ولی خوب بابام مخالفه این حرفا بود... چون خودش همه این سختیها رو پشت سر گذاشته بود

همه چیز خوب بود تا اینکه من 12 ساله میشم ... یه مدت بود مامانم سردردایه عجیبی داشت... اوایل زیاد جدی نمیگرفت... اما وقتی این سردردها زیاد شدن... مامانم به اجبار بابام میره دکتر... بعدش فقط آزمایش بود و آزمایش... تا اینکه میفهمیم مامانم تومور مغزی داره... خونمون ماتمسرا شده بود... بابام دیوانه وار عاشقه مامانم بود و زجر کشیدن زنش خیلی براش سخت بود... به جای اینکه من و بابام به مامانم دلداری بدی


مطالب مشابه :


رمان آنشرلی(1)

رمان رمــــانرمان تو از ستاره ها دانلود رمان عاشقانه




رمان امدی جانم به قربانت...(8)

به خودت بگو چرا وقتي براي بار دوم هم زد تو _ برو مادر زود برگرد دلواپسم دانلود رمان




رمان سفید برفی 6

دنیای رمان رمان مستي براي شراب گران قيمت shahtut. تو که دلواپسم میشی همه دلواپسیم




سهم من از زندگی

جز براي او و جز با او نمي خواهي ! بزرگترین سایت دانلود رمان . تو که دلواپسم میشی همه




پیمان عاشقی

بزرگترین سایت دانلود رمان . می مونم و ديگه دلواپسم اصلا" تو دنیا جایى براى آدم بى




رمان عشق با طعم گلوله (قسمت اخر)

عاشقان رمان راهي سخت براي نبردي مي ترسم بعد از رفتن ما براش مشکلي پيش بياد دلواپسم .




رمان دالیت 23

بـــاغ رمــــــان براي چي؟!! هستي-سر من و تو دعواشون اينطوري دلواپسم شد ببوسمش




رمان جايى كه قلب آنجاست 5

دانلود رمان فنجان دوم را براي خودش برداشت و گفت:تو _نُچ.رمان عاشقونه است.تو مایه




رمان بازی عشق ۵

چند تا رمان دانلود مي توانيد آنها را به چشم فرصتي براي آموزش رمان تو از




برچسب :