عشق وسنگ 27

قسمت بیست و هفتم

با تکون های دستی آروم چشمامو باز کردم.

آیلین- یسنا پاشو کلاسمون دیر میشه ها..

آروم از جام بلند شدمو در حالی که توی جام میشستم گفتم

-ساعت چنده؟

آیلین-9... یه ساعت دیگه کلاس شروع میشه.

پتو رو از روم کنار زدمو در حالی که از روی تخت بلند میشدم گفتم

-تا من میرم یه دوش بگیرم توام حاضر شو.

آیلین- یسنا دیر میشه ها..

-نه سریع میام.

حولمو از توی کمدم برداشتمو رفتم سمت حموم.شیر آب سرد باز کردمو رفتم زیرش وایستادم.. اول از سردی زیاد آب به خودم لرزیدم ولی کم کم عادت کردم... دیشب بعد از اون اتفاق دیگه هیچ حرفی بین منو ارسان زده نشد.. برای خودم خیلی عجیب بود که چرا از کارش عصبانی نشدم و چیزی بهش نگفتم. اون پرورو اصلا دیگه به روی خودش نیاوردو کاملا ساکت بود. به خونم که رسیدیم سریع آیلین و بیدارش کردم و بدون توجه به ارسان رفتم خونه... خودمم بعد کلی فکر و خیال خوابیدم...

توی همین افکار بود که آیلی چند تا تقه به در زدو گفت

آیلین- یسنا خوابیدی؟ زود باش دیگه..

-باشه باشه اومدم.

سریع دوش گرفتمو از حموم اومدم بیرون. آیلین حاضر و آماده جلوی در حموم ایستاده بود. نگاهی به سرتاپاش انداختمو در حالی که موهامو با حوله خشک میکردم رفتم سمت اتاقمو گفتم

-خوب دیشب خودت خوابیدیو منو از خواب انداختی..

آیلین-وای یسنا نمیدونی چقدر خسته بودم ولی چون ارسان گفت بیا بریم قبول کردم توی راهم اصلا نفهمیدم چی شد که خوابیدم... حالا خوش گذشت به شما؟

با این حرفش دستام روی سرم بی حرکت ایستاد. آروم برگشتم طرفشو با لحن مضطربی گفتم

-چ.. چطور مگه؟

آیلی شونه ای با بیخیالی انداخت بالا گفت

آیلین- همینجوری آخه اون دفعه که رفتیم بام تهران خیلی خوب بود گفتم شاید این دفعم خیلی خوش گذشته...

-نه... یه ربعی نشستیم بعدشم سریع اومدیم خونه.

آیلین-خوبه... زود حاضرشو دیر شد.

حوله رو از روی موهام برداشتمو گفتم

-باشه الان میام.

آیلی هیچی نگفتو از اتاق رفت بیرون. بعد از رفتنش نفس راحتی کشیدم چون ترسیده بودم از این که آیلی همه چیزو دیده باشه.

 یه مانتوی خاکستری با شلوار جین همرنگش از توی کمدم برداشتمو سریع پوشیدم.موهامم همونطور خیس با یه گیره جمع کردمو مغنعمو سرم کردمو کولمو برداشتمو از اتاقم رفتم بیرون. کفشای آل استار مشکی خاکستریمو پوشیدمو رفتم بیرون. در خونه رو بستمو برگشتم برم سمت پارکینگ که دیدم آیلی یه طرف صورتشو گذاشته روی در خونه ارسان. با تعجب نگاش کردمو گفتم

-آیلی!! چی کار میکنی؟

با صدای من آیلی همونطور که سرش روی در بود دستش روی بینیش گذاشتو گفت

آیلین- هیییییییس..

-یعنی چی هیس؟ چی کار داری میکنی؟

ولی آیلی بدون توجه به من بازم  به کارش ادامه داد. آخرسر عصبانی شدمو رفتم دستشو گرفتمو در حالی که با خودم به سمت پارکینگ میکشوندمش گفتم

-بیا ببینم...

آیلینم در حالی که سعی میکرد دستشو از توی دستم در بیاره گفت

آیلین- یسنا  تورو خدا ولم کن ببینم چی میگه؟

-یعنی چی؟ کی چی میگه؟

آیلین- وای ارسان دیگه...دستمو ول کن.

-لازم نکرده بفهمی چی میگه.. مگه تو فضولی؟

بعدشم سریع در ماشینو باز کردمو نشوندمش توی ماشینو خودمم سریع نشستمو ماشینو روشن کردم.

آیلین- اه یسنا خیلی بیشعوری واقعا.

ابروهامو بالا انداختمو گفتم

-چون نزاشتم توی کار بقیه دخالت کنی بیشعورم؟

آیلین- ارسان بقیه نیست.

ریموت و از جلوی ماشین برداشتمو در باز کردمو در حالی که ماشینو از پارکینگ میبردم بیرون گفتم

-اتفاقا هست.. تو نمیتونی فقط به خاطر این که دوسش داریو پسر عمته توی همه کاراش سرک بکشی... شاید مسائلی داشته باشه که اصلا نخواد تو بدونی.

آیلین- خیلی خب بسه دیگه به اندازه ی کافی شنیدم.

بعدشم دست به سینه نشستو روشو اونور کرد.

-آیلی واقعا این رفتار از توی بعیده.

آیلین- یسنا گفتم بسه.

خیلی از رفتار آیلی تعجب کرده بودم ولی با این حال دیگه هیچی نگفتم چون به خاطر طرز حرف زدنشم ناراحت شده بودم.

وقتی رسیدیم ماشینو سریع پارک کردمو با هم از ماشین پیاده شدیم. آیلی جلوتر از من راه افتاد رفت سمت دانشگاه منم خیلی آروم پشت سرش رفتم. توی کلاسم  اون ردیف جلو نشست منم رفتم آخر کلاس نشستم. ساعت ده بود ولی هنوز استاد نیومده بود. معلوم مثل همیشه یه نیم ساعتی تاخیر داره. توی همین افکار بودم که با صدای ظریف دختری که کنارم نشسته بود به خودم اومدم.

دختر- سلام.

به سمتش برگشتمو لبخند کمرنگی زدمو گفتم

-سلام.

لبخند پررنگی زدو دستشو به سمتم دراز کردو گفتم

دختر- من نوشینم..

دستمو دراز کردمو در حالی که باهاش دست میدادم گفتم

-خوشبختم.. منم یسنام.

نوشین- همچنین.. شمام از ورودی های جدیدین؟

-آره.. شما چطور؟

نوشین- منم آره...

-پس چطوریه تا حال اصلا توی هیچکدوم از کلاسا ندیدمتون؟

نوشین- مرخصی داشتم... شمام مثل من تنهایین توی کلاسا؟

-الان آره...

نوشین-یعنی چی؟

-یعنی این که نه من تنها نیستم ولی در حالی حاضر آره.

نوشین-آها... ولی من تنهام میتونم با شما....

منظورش فهمیدم برای همین لبخندی زدمو گفتم

-حتما... خوشحال میشم.

نوشین- مرسی... همچنین.

همون موقع استاد وارد کلاس شدو دیگه هیچکدوممون هیچی نگفتیم. به نظر دختر خوبی میومد.

بلاخره کلاس تموم شد. از جام بلند شدمو وسایلمو گذاشتم توی کیفمو رو به نوشین گفتم

-نوشین جان!! من دارم میرم.. وسیله داری برای رفتن؟

نوشین- آره عزیزم.. مرسی.. میتونم شمارتو داشته باشم؟

-حتما... 0915

نوشین- مرسی.. الان یه تک میزنم شماره منم داشته باشی.

گوشیمو از توی کیفم در آوردمو بعد از این که تک زد شمارشو توی گوشیم ذخیره کردم.

-خوشحال شدم... کاری نداری؟

نوشین- منم همینطور.. نه عزیزم.. خدافظ.

-خدافظ.

از نوشین خدافظی کردمو تا برگشتم دیدم آیلی دست به سینه با اخم به در کلاس تکیه داده و با حرص نگام میکنه. منم بدون اینکه به روی خودم بیارم از کنارش رد شدمو رفتم بیرون اونم بدون هیچی حرفی دنبالم راه افتاد. در ماشینو باز کردمو نشستمو منتظر شدم تا آیلی بیاد آخه خیلی عقب تر از من میومد. بعد از چند دقیقه آیلی هم اومدو راه افتادم.

توی راه گوشیم زنگ زد. دستمو بردم عقب تا از توی کیف درش بیارم ولی هر کار میکردم نمیشد آیلینم که روشو کرده بود سمت پنجره و اصلا توجه نداشت برای همین یه گوشه نگه داشتمو کیفمو برداشتمو گوشیمو از توش در آوردم. شماره ناشناس بود برای همین در حالی که دوباره راه می افتادم با تردید جواب دادم.

-بله؟

ناشناس- سلام یسنا خانوم .. خوبی؟

-ممنون.. شما؟

ناشناس- ای بی معرفت نشناختی؟ غزلم...

-به سلاااااااااااام غزل خانوم چه عجب یادی از ما کردی؟

غزل- وای نه که تو خیلی سراغ منو میگرفتی عزیزم؟

خندیدمو گفتم

-باشه قبول من بی معرفت.. تو چرا زنگ نمیزدی؟

غزل- آخه نه که شمارتو بهم داده بودی برای اینه..

-ا راست میگیا... حالا شمارمو از کی گرفتی؟

غزل- نیما زنگ زد از ارسان گرفت.

-از ارسان؟

غزل- آره... شمارتو گرفتم زنگ بزنم بهت دعوتت کنم عروسی.

-عروسی؟!! عروسی کی؟

غزل- عروسی من..

-هه هه باور کردم.. چدی بگو عروسی کیه؟

غزل- مگه من با تو شوخی دارم خب؟ جدا عروسی منه خره..

جیغی از روی خوشحالی کشیدمو گفتم

-وااااااااای راست میگی؟ ولی تو که میخواستی تابستون عروسی بگیری..

غزل-دیگه این جوری شد... هم کارت توو آیلین و هم کارت آقا بهزادو نامزدشو نیما داده به ارسان ولی بازم خودم زنگ زدم که ازت قول بگیرم حتما بیای.

-من که حتما عزیزم ولی بهزاد فکر نکنم بتونه بیاد.

غزل- اون که بله میدونم تو آیلین عادت دارین مهمونی برینو مهمونی ندین.. چرا نتونه آخه؟

-چون بهزاد مشهده سخته بخواد بیاد بگرده.

غزل- خب یاسمین جون چی؟ اونم مشهده؟

-نه اون همینجاست.... ولی بازم من به هردوشون میگم شاید اومدن... اگرم بهزاد نیومد یاسی رو حتما میارمش.. حالا عروست کی هست خانوم؟

غزل- خوبه.. آخر همین هفته؟

-چییییی؟ یعنی تو 4 روز دیگه عروسیته اونوقت الان به من خبر میدی؟

غزل- باور کن گرفتار بودم وگرنه زودتر بهت زنگ میزدم.

-حالا عیب نداره عزیزم.

غزل- ناراحت که نشدی؟

-نه بابا این چه حرفیه میدونم این جور موقعا چقدر کارا زیاده.. الانم برو دیگه بیشتر از این وقتتو نمیگیرم.

غزل- به هر حال بازم ببخشید گلم... کاری باری؟

-نه.. تو اگه کاری چیزی داشتی تعارف نکنی ها.. حتما بهم بگو.

غزل- حتما.. پس آخر هفته میبینمت.. دیر نکنی ها.

-نه مطمئن باش.. خدافظ.

گوشی رو قطع کردمو گذاشتم روی داشبورت و ریموت و برداشتمو در خونه رو باز کردم چون به خونه رسیده بودیم. بدون توجه به نگاهای پرسشگر آیلی از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت خونه. در خونه رو باز کردمو  درو باز گذاشتم و خودمم رفتم سمت اتاقم. لباسامو با یه بلوز آبی و شلوارک صورتی عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه تا ناهار درست کنم. چون وقتی کمی داشتم تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم.

بعد از تقریبا یه ساعت که کارام تموم شدو ماکارونی رو دم کردم رفتم تا یه ذره استراحت کنم. وارد اتاقم شدمو لب تابمو روشن کردمو یه ذره آهنگ گوش کردم ولی همه ی آهنگای توی       لب تابم شاد بود منم الان اصلا حوصله نداشتم. از جام بلند شدمو رفتم سمت کیفم تا فلشمو بردارم چون تمام عکسامو آهنگای غمگینم توی اون بود ولی هرچی کیفمو گشتم پیداش نکردم. کشوی میز توالتمم گشتم ولی بازم پیداش نکردم. کیفای توی کمدمم همه رو گشتم ولی بازم .......

پوفی کردمو خودمو انداختم روی صندلی.... اه پس کجاس این  بی صاحب؟ اصلا آخرین بار کی ازش استفاده کردم؟اممم.. موقعی که داشتیم با ارسان و آیلی میرفتیم لواسون!!...آره درسته.. ولی من که فلشمو برداشتم.. برنداشتم؟ وای نمیدونم... خب اگه دست ارسان مونده باشه که باید بهم میداد دیگه... شایدم به آیلی داده.. اگه به آیلی داده باشه چی؟ هیچی مثل بچه ی آدم میری ازش میگیری... عمرا...

چند لحظه الکی با لب تابم کار کردم  ولی هر کار کردم نتونستم طاقت بیارم برای همین پاهامو روی زمین کوبیدمو از جام بلند شدمو با کلافگی رفتم سمت اتاق آیلی.

در اتاقش نیمه باز بود منم بدون این که در بزنمو چیزی بگم وارد اتاقش شدم. آیلی روی تخت دراز کشیده بودو داشت رمان میخوند که با دیدن من نگاهی به سرتاپام انداختو دوباره مشغول خوندن کتابش شد.

-فلشم نیست.. دست توئه؟

آیلین هیچی نگفت و آروم کتابو گذاشت روی تختشو از جاش بلند شدو رفت سمت کیفش و فلشمو از توی کیفش در آوردو به سمتم گرفتو گفت

آیلین- اون روز تو ماشین ارسان جا گذاشته بودی.

سری تکون دادمو فلشمو ازش گرفتمو از اتاق رفتم بیرونو درو بستم. تا حالا ندیده بودم آیلی با من این جوری رفتار کنه. ما همیشه با  هم بحث میکردیم که بیشتر به شوخی بود گاهی اوقاتم که با هم دعوامون میشد و قهر میکردیم به دو ثانیه نمیکشید که دوباره آشتی میکردیم و این اولین بار بود که اینقد با هم قهر بودیم... ولی واقعا کار آیلی درست نبود که من اونجوری کردم.. شایدم خیلی موضوع مهمی بوده که آیلی الان این جوری میکنه و بهم ریخته.. به هر حال هر جور که باشه و هر چقدرم که موضوع مهمی بود آیلی نباید اون کارو میکرد.

سری تکون دادمو رفتم سمت اتاقمو فلشو زدم تو لب تابمو نشستم روی صندلی. اول یه آهنگ ملایم گذاشتم بعد از اون فایل عکسای خانوادگیمونو باز کردم.

اولین عکس، عکس منو بهزاد بود که توی تولد 16 سالگیم گرفته بودیم و بهزاد داشت خامه های کیکو میمالوند به صورتم.... یادش بخیر چقدر اون روز زدمش به خاطر این کارش که آخرسر الیاس پادرمیونی کرد که ولش کردم....

عکس دومی یه عکس خانوادگی بود از هممون البته به غیر بابا چون بابا همیشه یا نبود یا کار داشت..نه که پدر بدی باشه ها نه اتفاقا بهترین پدر دنیاس و هیچ لحاظی برای ما کم نزاشته ولی همیشه کار میکرد  همیشه فقط موقع و ناهار و شام صبحانه میدیدمش...اخلاقای خاصیم داشت مثلا اصلا نمیزاشت من دوستام بیرون برم... اگرم میزاشت گاهی اوقات به خاطر این بود که عمو رضا به آیلی اجازه داده بود تازه اون موقع بهزادم باید باهامون میومد... ولی خدایی خیلی با بهزاد خوش میگذشت چون اینقد که سربه سر دخترا و دوستای من میزاشت از خنده غش میکردیم.... وای چه دورانی بودو چه زود گذشت...

نزدیک یه ساعت داشتم عکسا رو نگاه میکردمو توی خاطراتم غرق بودم که با صدای قارو قور شکمم به خودم  اومدم.          لب تابمو خاموش کردمو رفتم سمت آشپزخونه و شروع کردم به چیدن میز از قصدم وسایلو  محکم روی میز میزاشتم تا آیلی خودش متوجه بشه و بیاد... بعد از چند لحظه آیلیم اومد منم ناهارو کشیدمو هردومون شروع کردیم به خوردن. بعد از این که ناهارمون تموم شد هرکدومون رفتیم سمت اتاق خودمون... روی تختم دراز کشیدمو به ثانیه نکشیده خوابم برد.

 

ادامه دارد...

 

سلام سلام

از همه ی خواننده های محترم میخوام تا اینجای رمان نظرشونو در مورد رمان و نحوه ی نوشتن و شخصیاتش بگن..... ممنون از هموتون.... حتما نظر بدین.

                                                               شبنم

 

 

 


مطالب مشابه :


دانلود رمان عشق وسنگ-جلد اول

نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی




عشق وسنگ 1

عشق وسنگ 1. به نام خداوندی که در لابه لای اوراق زندگی ام کلوم زیبای دوست داشتن رمان عشق و




عشق وسنگ 27

بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ 27 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان عشق وسنگ{جلد اول}9

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان عشق وسنگ دانلود رمان های بسیارزیبا




عشق وسنگ 2-67

بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ 2-67 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان عشق وسنگ 2-64

بـــاغ رمــــــان - رمان عشق وسنگ 2-64 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان عشق وسنگ{جلد اول}24

رمان عشق وسنگ{جلد اول}24 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات دانلود رمان های بسیارزیبا




عشق وسنگ 2-50

بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ 2-50 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :