رمان پرتو24

توی تاریکی راهرو منتظر بودم عماد درو باز کنه ...نمیدونم چرا هیچ تلاشی برای روشن کردن چراغ نکرد ..
با باز شدن در اشعه های نور خفیف آباژور صورتش رو روشن کرد . بادست رو به من اشاره زد و گفت :
- بفرمایید ...
لبخند بی رمقی زدم و وارد شدم ..
هنوزم خونه تاریک تر از حالت عادی بود و چند لحظه انتظارم بیهوده بود .. نگاهی به عماد که با کیسه های خرید و بستنی رفت سمت آشپزخونه انداختم و کمی این پا اون پا کردم ...
روی اپن آشپزخونه خم شد و گفت :
- چرا معطلی بیا دیگه ...
با قدم های آهسته رفتم سمت آشپزخونه که درست جلوی در با هم سینه به سینه شدیم ..
- پالتوتو بده من برات آویزون کنم ...
سری تکون دادم و اومدم درش بیارم که دستای مردونش اومد کمک .... و از پشت پالتومو در آورد ...با خوردن نفساش پشت گردنم .. تنم مور مور شد و بی اختیار یه دستم و بردم سمت گردنم و رو کردم سمتش و با نگاهی که سعی میکردم آروم باشه گفتم :
- مرسی ..
به روسریم خیره شد و گفت :
- روسریتم ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که از سرم سر خورد ...
خندید و با شیطنت گفت :
- چه روسری حرف گوش کنی داری ...
بعدم آروم یه گوششو گرفت و از دور گردنم کشید ... و توی صدم ثانیه رفت ...
با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت میز .. پیتزاهارو از توی کیسه درآوردم و رفتم سمت یکی از کابینت ها .. میخواستم بشقاب بیارم ... ولی خوب درست نمی دیدم در کابینت رو باز کنم .. همینطور که دوبه شک بودم با صداش برگشتم سمتش :
- بشقاب پایین دست راسته ... ولی فکر میکنی بشقاب لازم باشه ؟!
شونه هامو بالا انداختم که گفت :
- بیا راحت بخوریم ...
لبخندی زدم و اومدم پشت میز 4 نفره ...
اونم نشست روبروم و در حالیکه اندکی آستین های پلیور قهوه ای سوختش رو بالا میزد گفت :
- بسم الله ...
با این حرفش همزمان دستامون رفت سمت یه برش و برای یه لحظه خورد بهم ...
اول من کشیدم و با گفتن یه ببخشید سریع خودم و مشغول سیب زمینی ها کردم .. ولی عماد خیلی رحت برش پیتزا رو برداشت و گرفت سمتم :
- بیا پرتو .. این سفارشیه ..
لبمو تر کردم و برش رو ازش گرفتم ...

شاید بیشتر از خوشمزه بودن خود پیتزا .. اینکه کنار عماد بودم و از دستش این برش رو گرفتم شام اون شب رو بیاد موندنی کرد ...
اینکه مدام بهم میرسید , هی برش های خودشم میذاشت جلوی من باعث شده بود بعد از مدت ها بازم فکر کنم منم حضورم برای یکی مهمه .. منم ..
سعی میکردم ظاهر رو حفظ کنم و بی تفاوت بخورم .. تا اونجا که دیگه احساس کردم جا ندارم برای همین عقب نشستم و از جام بلند شدم تا دستمو بشورم ...
- دیگه نمیخوری؟
داشتم دستمو صابون میزدم و همونجور گفتم :
- نه سیر شدم ...
- همین یعنی؟! تو که چیزی نخوردی دختر ؟!!
دستمو آب کشیدم بعد از بستن شیر رومو کردم سمتش و گفتم :
- وای نه .. تازه امشب کلی خوردم ...
دست از خوردن کشید و روشو کرد سمتم و با یه نگاه سر تاپام رو بر انداز کرد و بعد گفت :
- خوب مسلما یه همچین هیکلی مال کسیه که خیلی توی رژیم غذاییش دقیقه ...
بعدم با خنده ی محوی خیره شد بهم ...
خیلی جدی نفس عمیقی کشیدم و برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم :
- بستنی رو گذاشتی تو فریزر؟
سرش رو یکم خم کرد و با چشمایی که ریز کرده بود و زل زده بود بهم گفت :
- تو نگران بستنی نباش .. باشه ؟!
چند ثانیه ی دیگه همونجور خیره نگام کرد .. که این بار با صدایی که یکم توش عصبانیت واضح بود گفتم :
- نمیخوای بقیه ی غذاتو بخوری ؟!
یهو خندید ... ازون خنده ها که دوست داری کله ی طرف رو بکنی .. بعدم یهو ساکت شد و با لحن معنی داری گفت :
- بقیه ی غذام ؟؟؟!! ...
بعدم بی هیچ حرف اضافه ای دوباره زل زد بهم ..
با اخم نگاهی بهش کردم که کم کم رنگ نگاش عوض شد و بعد از چند ثانیه ای با یه نفس عمیق از جاش بلند شد ..

نمیدونم چرا با بلند شدنش بی اختیار تنم لرزید و از پشت خوردم به کابینت ... ولی همین یه حرکت باعث شد نگاهی بکنه و بلند بزنه زیر خنده :
- چی شد ؟!
- هیچی ....
- آخه اونجور که کابینت صدا داد ...
- وسط حرفش پریدم و با صدای محکمی گفتم :
- خوبم ..
- بعدم رفتم سمت میز تا تمیزش کنم .. هنوز دستم به جعبه ی پیتزا نرسیده بود که سریعتر از من دستشو حائل کرد و با لحن آمرانه ای گفت :
- نمی خواد تو برو بشین منم الان میام ..
- آخه ...
- آخه بی آخه برو دختر ...
شونه هامو بی تفاوت بالا انداختم و از در اومدم بیرون هنوز به وسط های هال نرسیده بودم که صداش بلند شد :
- بستنی الان میخوری؟!
- نه ... باشه بعد ...
- پس چایی چی ؟!!
- اونم نه ...
روی مبل که نشستم در حالی که داشت دست خیسش رو با دستمال کاغذی پاک می کرد از توی آشپزخونه اومد بیرون و گفت :
- پس میوه بیارم ؟؟!
نفسمو با کلافگی داد بیرون و گفتم :
- نه بیا بشین ... باید زود برم ... میترسم با این برفی که میاد ماشین گیرم نیاد ...
ابروشو داد بالا و گفت :
- ماشین ؟! واقعا فکر میکنی بذارم با آژانس یا تاکسی بری؟!
نگاه خیره کردم و با خودم گفتم :
- نمیدونم !!!! ولی مسلما این رفتار خوبت مال اینه که پیش خودت فکر میکنی همه چی داره طبق خواسته ی خودت پیش میره ...
نمیدونم تو نگام چی دید که یهو جدی شد و درست روبروم نشست و با یه اخم کمرنگ گفت :
- خوب میشنوم ... چی باعث شده امروز افتخار بدی و بخوای بیای اینجا ...
نمیدونم چرا ولی انگار تازه فهمیده بودم دارم چی کار میکنم ... برای همین بی اختیار تپش قلبم بالا رفت و احساس کردم نوک انگشتام یخ زده برای همین دستامو تو هم قفل کردم و روی زانوهام گذاشتم و بدنم رو حائل دستام کردم ....
- هنوزم پای حرفت هستی ؟!!
- پای کدوم حرفم ؟!
سرم پایین بود برای همین صورتش رو نمیدیدم ولی صداش آروم بود ...
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به همه ی حالات روحیم غلبه کنم و جدی تر از همیشه بگم :
- خودت میدونی منظورمو ..
- با لحن آمرانه ای گفت :
- اولا سرتو بالا بگیر ...
اونقدر منتظر موند تا سرمو بالا بگیرم و تکیه بدم به مبل ... بعدم خیره شد تو چشمام و ادامه داد :
- در ثانی .. میخوام از زبون خودت بشنوم ...
کلافه لبمو خیس کردم و گفتم :
- همین داستان شرکت و زندان و ...
به این جای جمله م که رسیدم چشماش جوری خیره شد بود بهم که بی اختیار بچه رو با لحن آه مانندی گفتم و سرم رو انداختم پایین ...
- باز که سرتو انداختی پایین ...
عصبی شدم ..دلیلی نبود جلوی نگاهش کم بیارم . اخم کردم و سرمو آوردم بالا ..
- تحت چه شرایطی دست از سرم بر میداری ؟؟!
یهو از جاش نیم خیز شد و گفت :
- نشنیدم چی گفتی ؟؟!
خیلی ریلکس تکیه دادم به پشتی مبل و یک پام رو روی دیگری انداختم ...
- واقعا ؟؟؟!! نشنیدی ... باشه .. دوباره میگم ... چی باید پیش بیاد که دست از سرم برداری ؟؟؟!
عصبی از جاش بلند شد و یه دستشو به کمرش زد و گفت :
- نگو اومدی اینجا خزعبل تحویل بدی ...
منم به تبع اون از جام بلند شدم و گفتم :
- آهان !!! نکنه تا الان این فکرو میکردی که اومدم اینجا ....
حرفمو خوردم و با پوزخندی ادامه دادم :
- همون اینقدر مهربون شدی .. وگر نه.. تو همونی هستی که مامور آورده بودی .. نه ؟؟؟!!
با عصبانیت یه قدم بهم نزدیک شد و با انگشت اشارش رو بهم گفت :
- ببین پرتو ... با من بازی نکن ... بگو حرف حسابت چیه ..
با عصبانیت داد زدم :
- بازی ؟؟؟!! گوش شنیدن داری بشنوی ؟؟؟!! آره ؟؟؟!!!
دستی تو موهاش کشید و با چشمای به خون نشسته رو بهم گفت :
- گوش شنیدن چی رو ؟؟!! .. حرف حساب باشه .. آره .. دارم .. ولی ننه من غریبم بازیا زنونه رو نه ندارم .. نمیخوا..
وسط حرفش پریدم و گفتم :
- اين گوري که داري بالای سرش گريه ميکني مرده توش نيست حاجي



مطالب مشابه :


رمان پرتو39

رمان پرتو39 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص - ببین پرتو کاری نکن که مجبور شم بندازم تو ماشین




رمان پرتو22

رمان ♥ - رمان پرتو22 - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود - پرتو ؟! برگشتم - بله ؟!




رمان پرتو36

رمان ♥ - رمان پرتو36 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان بی کس شدی پرتو .




رمان پرتو22

رمان ♥ - رمان پرتو22 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان - الو ؟! پرتو .کجایی؟؟؟!




رمان پرتو26

رمان ♥ - رمان پرتو26 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان - پرتو درو قفل نمیکنی




دانلود رمان نقطه تسلیم

(((((: عشــــــق ینی رمان :))))) - دانلود رمان نقطه تسلیم - خب، پرتو جان از كجا شروع




رمان پرتو18

رمان رمان ♥ - رمان پرتو18 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان پرتو چش بود




رمان پرتو3

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان پرتو24

رمان ♥ - رمان پرتو24 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان - بیا پرتو این سفارشیه




دانلود کتاب برباد رفته

دانلود رمان - دانلود کتاب برباد رفته - ebook - دانلود مارگارت میچل – پرتو اشراق: رمان




برچسب :