رمان گشت ارشاد14

 
شایسته نگاهی به شماره انداخت چندان به نظرش اشنا نمی اومد دکمه ی وصل رو زد شایسته:الو بله بفرمایید؟ امیر:سلام و دورود بر خانم خوابالو خوب هستی؟ شایسته:ببخشید شما؟{مگه میشد شایسته صدای پر ابهت امیر رو نشناسه ولی خوب میخواست یه کمی ناز کنه براش} امیر حسین:چشمم روشن کلاهمو بالا بالا ها بزارم خانوممون دیگه صدای ما رو نمیشناسه؟ شایسته ناز محسوسی به صداش داد و گفت:سلام شمایی ببخشید شمارتو سیو نداشتم امیر برای اولین بار به طرز با مزه ای صداشو وحشتناک کرد و گفت:باشه امشب که اومدم به خدمتت رسیدم خانوم خانوما دیگه هیچ وقت صدای شوهرتو یادت نمیره ضعیفه شایسته بی محبا خندید و گفت:تهدید نکن اقا من خودم اخر کله شق های محله ام امیر:خوب منم همین طور کله شق چو کله شق ببیند خوشش اید حالا عصر میام دنبالت بریم بیرون میای که؟ شایسته:خوب بستگی داره کجا بخوای ببریم؟ امیر :کجا دوست داری بریم عزیزم ؟ شایسته اوهومی کرد و گفت:بریم سینما امیر :باشه عزیزم بعد الظهر بهت خبر میدم قبل اومدنم که حاظر بشی شایسته:باشه حتما مواظب خودت خیلی باش امیر خنده ی کرد و گفت:چه عجب خانوم ما یه ابراز احساساتی به ما کرد شایسته:ببین من در هاله ای از ابهام دوست داشتنمو ابراز میکنم امیر :یعنی چی دقیقا؟ شایسته:یعنی گاهی وقتا نیازی نیست بگی دوستت دارم وقتی میگی مواظب خودت باش یعنی خیلی دوستت دارم امیر:والا من که الان دقیقا نفهمیدم چی شد چشمام علامت سوال شده دقیقا ولی من صریح و بی پرده میگم دوستت داریم ما بانو شایسته تحت تائیر لحن صمیمی امیر تمام فکر های بد گذشته ش از ذهنش پر کشید و گفت:منم دوستت دارم امیر:اخ قلبم ایستاد شایسته:امیر حسین اذیت نکن دیگه امیر:چشم بانو عصر میبینمت مواظب خودت باش خداحافظ شایسته:تو هم همین طور خدانگهدارت باشه تلفن رو قطع کرد شماره ی امیر حسین رو سیو کرد یه حال خیلی خوشی داشت به قول مامانش باز سر خوش شده بود مثل بچه ها رو تختش بالا پایین میپرید با یه حرکت از روی تخت پایین پرید و به سمت اشپزخونه رفت طبق معمول شکوفه خونه ی اونا بود ولی این بار صدای گریه ی اروم و بی صدا و پچ پچ شو با مامانش شنید نگران شد و یه کوچولو گوش وایستاد تا ببینه علت ناراحتیش چیه چون مطمئن بود اگه میرفت داخل اشپزخونه اونا حتما حرفشون رو قطع میکردند و به اون چیزی نمیگفتند شکوفه:مامان به خدا نمیدونم باید چی کار کنم من هرجور میخواد لباس میپوشم هرجور میخواد میگردم به همه جور سازش میرقصم ولی بازم عوضی انگار کمه شه نمیدونم باید چی کار کنم ؟ محبوبه:مادر جان قسمت ما هم همین بوده شانس نداشتیم مثل اونای دیگه قیافه نداشته باشیم ولی شوهرامون برامون بمیرن باید بسوزی و بسازی شکوفه:اخه مامان سوختم اتیش گرفتم دیگه چه قدر کنار بیام اقا هر روز یه هوس تازه میکنه تو که نمیدونی من چی دارم میکشم شایسته دیگه صبر نکرد بقیه ی حرف های شکوفه رو بشنوه انگار منصور خان تهدیدشو جدی نگرفته بود دستاشو به شدت مشت کرد و هرچی فحش بلد بود نثارش کرد واقعا دلش میخواست بره جلوی فرهاد و فرزین و حاجی وایستاده و بگه اینقدر که دم از غیرت میزنید برید جلوی هرزه گری های منصور خان رو بگیرید فقط زورشون به اون رسیده بود بازم عیب نداره خودش میدونست با این مرتیکه ی عوضی چیکار کنه براش برنامه ها داشت 
 
شایسته حوصله ی غذا خوردن رو هم نداشت چند لقمه الکی خورد و دوباره به کلبه ی تنهایی خودش پناه برد نزدیک ساعت 5بود که امیر بهش اس ام اس داده بود که تا نیم ساعت دیگه میرسه به سمت کمد لباساش رفت بعد کلی زیر و رو کردن بالاخره تصمیم گرفت مانتو ابی کاربنی که همیشه پوشیدنش ممنوع بود رو بپوشه حالا دیگه میتونست بدون جواب دادن به کسی راحت باشه و اونجوری که میخواد لباس بپوشه جلوی ایینه وایستاد یه مداد مشکی ماهرانه تو چشماش کشید و رژلب قهوه ای ماتی رو هم زد و اماده شدنش همون نیم ساعت طول کشید امیر اس داد که بیرون منتظرشه چادرش رو برداشت و جلوی چشمای زوم فرهاد و فرزین و بقیه با یه خداحافظی کوتاهی از خونه بیرون زد میدونست الان دارن پشت سر امیر حسین بدبخت صفحه میزارن و انگ بی غیرتی بهش میزنن احساس پیروزی بهش دست داد و با خودش گفت:اقایون نفیسی خوشم اومد و ضایع شدید و اون چیزی که شما میخواستید نشد چادرشو روی سرش کشید ولی روسری ساتن ابی کاربنیش اصلا رو سرش نمیموند و موهاش بیرون ریخته بود و چادرش رو هم پشت روسریش انداخته بود به سمت ماشین امیر حسین رفت ********************8 امیر توی ماشین نشسته بود به شایسته اس داده بود که بیرون بیاد اصلا حوصله ی رو به رو شدن با خانوادشو نداشت نیم نگاهی به در خونه انداخت با دیدن شایسته تقریبا شوک زده شد شده بود همون دختر قبلی ولی با یه چادری که پوشیدن و نپوشیدنش فرقی نداشت نگاهی توی ایینه به خودش انداخت احساس ناکامی شدید تو زندگیش داشت و خیلی از این دنیا گله داشت که چرا بهش این فرصت هیچ وقت داده نشده بود که با همسر ایده ال ش زندگی کنه ولی دوباره به خودش نهیب زد حالا که عقد کرده بود دیگه حتی فکر پشیمون شدن رو هم گناه میدونست اون دختر با تمام خوبی ها و بدی هاش حالا زنش بود و باید امیر شرایط زندگیش رو طوری تنظیم میکرد که شایسته خودش اون زن مورد علاقه و مورد پسند امیر بشه نه به زور و اجبار این طور که تو این چند وقته فهمیده بود توی خونه ی شایسته اینا زور حرف اول رو میزد و از رفتار های باباش و داداشاش و دامادشون کاملا ریا و تظاهر رو حس کرده بود چیزی که خودش از اون متنفر بود و میتونست حس کنه شایسته هم از این قضیه رنج میبره و تمام این کاراش از سر لجبازیشه دستی به موهاش کشید و نزدیک شدن شایسته رو تماشا کرد زیر لب زمزمه کرد:خدایا به امید تو خودت یاورم باش که تو راهی که دارم قدم میزارم کم نیارم *************8 شایسته در ماشینو باز کرد و با خوشرویی سلام کرد امیر هم سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و بعد از اینکه جواب سلامش رو اون هم با خوشرویی داد گفت:شایسته دو تا خواسته ازت دارم شایسته:بگو چی هست؟ امیر:اول اینکه یه کوچولو ارایشتو کم تر بکنی دوم اینکه چادرتو در بیاری شایسته با چشمای گرد شده با حیرت رو به امیر کرد و گفت:یعنی چادر سرم نکنم؟تو گیر نمیدی؟ امیر زهر خندی زد و گفت:نه خانم حجابت درست باشه نیازی به چادر نیست عزیزم چادر حرمت داره هر وقت احساس کردی دوستش داری بپوش با خواست خودت نه اجبار من و دیگران اوکی؟ شایسته با گیجی جواب داد:باشه امیر با لحنی اروم گفت:فقط بار دیگه انقدر مانتو تنگ تنت نکن به نظرم خیلی جلب توجه داره شایسته که تازه به خودش اومده بود دوباره سرکش شد و خواست از خودش و جنسیتش که همیشه زیر سایه ی هوس مرد ها در حال عذاب کشیده شدن بود دفاع کنه و رو به امیر حسین با تای ابروهای بالا داده گفت:جلب توجه داره که داره به من چه؟بقیه خودشون و چشمشون رو جمع کنن امیر رو حرفش دقیق شد و گفت :منظورت رو نمیفهمم؟ شایسته به رو به روش خیره شد و گفت :من زنم ........و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو میدانی درد اور است من ازاد نباشم که تو به گناه نیفتی قوس های بدنم به چشمهایت بیشتر از تفکرم می ایند دردم می اید که باید لباس هایم را به اندازه ی ایمان تو تنظیم کنم شایسته به امیر زل زد و گفت:حالا دلیلشو فهمیدی ؟خسته شدم از اینکه جنس مرد باید راحت و ازاد زندگی کنه ولی من اون طوری که دلم میخواد لباس نپوشم که جلب توجه مرد ها نشه امیر حسین در حال رانندگی متفکرانه به حرفای شایسته گوش میداد و سعی میکرد برای حرفاش دلیل منطقی بیاره امیر حسین:حق با شماست ولی تو نگاهای هرزه رو دوست داری؟ شایسته:یعنی چی؟ امیر :این که یه مرد بخواد به تو نگاه کنه و ازت لذت ببره اونم در کنار من که همسرت هستم رو دوست داری؟ شایسته بی حوصله رو بهش کرد و گفت:بابا بی خیال اصلا من نخواستم چادر نپوشم یه روز منو اوردی بیرون حالا ببین ها بحث فلسفی راه انداختی امیر:باشه بحث نمیکنم ولی دلم میخواد دفعه ی بعد که باهم اومدیم بیرن به شرایطی که ازت خواستم عمل کنی شایسته دیگه حوصله ی بحث با امیر رو نداشت ولی در اصل نمیدونست باید جواب سوال منطقی امیر رو چی بده؟ امیر هم ساکت و اروم ولی با اعصاب داغون ضبطشو روشن کرد و تصمیم گرفت سکوت کنه دلش نمیخواست اول کاری تند بره میخواست بیشتر با رفتارش به شایسته حرفش رو برسونه تا با سخرانی های بی سر و ته جلوی سینما نگه داشت و دوتایی فیلم مورد نظر شایسته رو دیدن و بعد از سینما برای شام بیرون رفتند شایسته دستش رو شست و روی میز کنار امیر نشست از صورت درهم امیر ترسید و روسریش رو کاملا جلو کشید و محکم گره زد امیر سعی کرد به اعصاب خودش مسلط باشه و امشب رو زهر خودش و شایسته نکنه امیر:چی میخوری خانوم؟ شایسته :من پیتزا مخصوص میخورم با نوشابه ی مشکی امیر سری تکون داد و به سمت صندوق برای سفارش غذا رفت شایسته از توی کیفش ایینه شو در اورد تا مرتب بودن صورتش رو چک کنه سرش رو بالا اورد و به جای امیر پسری با لبخند ژکوند و کذایی رو به روش نشسته بود پسر:افتخار اشنایی به من رو میدید خانم محترم ؟
شایسته با ترس نگاهی به پسر و بعد امیر حسین که پشت به اونا وایستاده بود کرد
پسر :این شماره منه خوشحال میشم زنگ بزید تا بیشتر با هم اشنا بشیم
از جاش بلند شد و کارتی رو روی میز گذاشت و رفت
شایسته سریع کارت رو از روی میز چنگ زد و داخل کیفش انداخت
و منتظر اومدن امیر شد
**************888
امیر حسین برای شایسته و خودش دو تا پیتزای مخلوط سفارش داد و بعد انتخاب مخلفاتش و پرداخت پول به سمت میز برگشت
همین که نگاهش به میز افتاد بلند شدن پسر و گذاشتن کارتش رو و چنگ زدن بی محبای شایسته و قاپیدن کارت و انداختنش رو توی کیفش دید
دیدن این صحنه برای امیر حسینی که توی غیرت و تعصب توی خانواده ش زبون زد بود واقعا غیر قابل تحمل بود
تمام تنش گر گرفت و دستاشو مشت کرد و فشار داد ولی از راه دور هم میتونست نگرانی و ترس شایسته رو ببینه
تصمیم گرفت زود قضاوت نکنه و مثل مرد های دیگه داد و بیداد و خشم و عصبانیتشو قبل از روشن شدن موضوع پیش زنش نبره
به سمت شایسته رفت و با خونسردی و خشمی که به زور تحملش میکرد رو به روش نشست
شایسته با دیدن امیر خنده ی زورکی کرد از چهره ی امیر عصبانیتی رو ندید
نفس راحتی کشید و خدا رو شکر کرد که امیر شماره دادن پسره رو ندیده
امیر برای اینکه فکرشو اروم تر بکنه رو به شایسته گفت:راستی تو خودت مد نظرته کی عروسی مونو بگیریم ؟
شایسته از خداش بود زودتر از اون خونه ای که هیچ ارامش و امنیتی بهش نداده بود فرار کنه
با لبخند گفت:خوب به نظر من شهریور خیلی خوبه
امیر اوهومی کرد و گفت:اوکی پس چند ماهی وقت داریم
تا قبل از ماه مبارک باید بیشتر کارامونو انجام بدیم
شایسته اوکی گفت و توی فکر فرو رفت منصور خان خیلی ذهنشو مشغول کرده بود باید یه جوری حسابی ازش زهر چشم میگرفت تا انقدر عذاب دیدن شکوفه رو نبینه
غذا ها رو اوردن و هردو توی سکوت و هرکدوم تو فکر خودشون غذاهاشون رو خوردند
بعد از تموم شدن غذا امیر به شایسته گفت که بیرون و کنار ماشین منتظرش بمونه
شایسته با تعجب به سمت ماشین رفت ولی نگاه خیره ش به امیر بود تا علت موندنش رو بفهمه
امیر به سمت پسری که به شایسته شماره داده بود رفت و کاملا خونسرد کارتشو نشون داد و گفت:فردا راس ساعت 10 صبح اداره ی اگاهی باش قسمت مبارزه با مفاسد اجتماعی
پسره با ترس نگاهی بهش انداخت و با ته ته پته گفت:جناب سروان مگه من چه کار بدی انجام دادم اخه؟
امیر دستی به شونه ی پسر زد و با ابهت گفت :به خاطر اینکه به خانوم بنده جلوی چشم خودم شمارتو دادی حالا هم سریع شماره ی ماشینیتو بنویس روی کارتت بهم بده
پسره به غلط کردن افتاده بود ولی نگاه مصمم امیر حسین نشون میداد که به هیچ وجه کوتاه بیا نیست
بالاخره امیر بعد از اینکه حسابی حال طرفو گرفت به سمت شایسته رفت و رو به روش ایستاد در حالی که کاملا خونسرد بود و دستش توی جیبش یود
شایسته سرش رو پایین انداخت و گفت:به خدا امیر من کاری نکردم راست میگم
امیر در حالی که لبخند میزد گفت:میدونم شما دروغ گویی تو ذاتت نیست حالا اگه میشه کارت طرفو بهم بده
شایسته سریع در کیفش رو باز کرد و کارت رو رو به روی امیر گرفت
امیر نگاهی بهش کرد و گفت:فردا یه کاری میکنم تا دیگه مزاحم ناموس مردم نشه
حالا هم چرا انقدر رنگت پریده بیا بریم که الان حاج بابات کلمونو میکنه انقدر دخترش رو دیر اوردم خونه میدونم دوست نداره زیاد با هم بیرون بریم
شایسته محو امیر حسین شده بود محو این همه بزرگ منشی و اقایی
اصلا فکرشم نمیکرد رفتار امیر انقدر اروم منطقی باشه و مثل فرهاد و فرزین کرم رو از اون ندونه و داد و بیداد و حتی کتک و زور مردونشو رو سر اون پیاده نکنه
چون همیشه شایسته معتقد بود که اگه خیلی مردن و یا زور و غیرت دارن کتک زدن یه زن بی دفاع که کاری نداره از دست هر ادمی بر میومد
اصل کار امیر حسین بود که به اون پسر فهموند که نباید مزاحم ناموس مردم بشه کاری که هیچ وقت از برادراش ندیده یود
امیر:خانم خانما نمیخوای بیای ؟حاجی بیچارمون میکنه ها بیا دیگه
شایسته با لبخند در حالی که فکر رفتار و عقیده ی بی حساب و کتاب حاجی ذهنشو مشغول کرده بود به سمت ماشین رفت شایسته نگاهش رو به صورت درهم امیر انداخت دلش گرفت میدونست که به خاطر اتفاق پیش اومده ناراحته و شاید هم با خودش فکر میکنه که اون از روی قصد و قرض شماره رو برداشته نگاهش رو مستقیم به صورت امیر پاشید و با احتیاط دستشو رو دست امیر که روی دنده بود گذاشت شایسته:امیر حسین از من ناراحتی؟ لحنش انقدر بی قرض و از روی مهربونی بود که لبخند رو برای چند لحظه رو صورت امیر اورد امیر سرشو به علامت نه تکون داد ولی خودشم خوب میدونست توی دلش چه خبره شایسته اهی کشید و فشار دستشو رو دست امیر بیشتر کرد و گفت:من به اون چیزی که تو قبولش داری قسم میخورم از روی قصد و منظور خاصی اون کارو نکردم میدونی اگه الان تو شرایط مشابه جای تو یکی دیگه بود شاید عکس العمل خیلی تندی نشون میداد منم به خاطر اینکه باعث ناراحتی نشم و شب خوبمونو خراب نکنم حرفی نزدم ولی خدا خودش شاهده که من میخواستم وفتی بیرون رفتیم دور از چشمت کارتو سر به نیست کنم امیر رنجیده نگاهش کرد و گفت:ولی با این کارت من احساس کردم خیلی بی عرضه ام یا شایدم اون پسر با خودش احساس کرد طرف چه شوهر خنگ و بی غیرتی داشت یا حتی فکر کرد من دوست پسرتم این برای من خیلی سنگینه شایسته خیلی شایسته در حالی که با انگشتای امیر بازی میکرد نگاهشو به بیرون از ماشین انداخت و گفت:قول میدم برای بار دیگه اگه کسی مزاحمم شد اولین نفر تو بدونی امیر دنده رو با همون دستش که تو دست شایسته بود عوض کرد و با خنده گفت:افرین دختر خوب جلوی در خونه امیر نگه داشت و خودشم پیاده شد شایسته با تعجب نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :میخوای بیای داخل ؟ چون میدونست امیر عموما عادت اینکه بیاد خونه ی اونا رو نداشت و اگه قرار بود همدیگه رو هم ببینن مثل امروز بیرون قرار میزاشتن امیر در حالی که دزدگیر ماشین رو میزد گفت :اره میدونم الان بری حاجی شاید ناراحت باشه از بیرون اومدنمون نمیخوام غر غر و عصبانیتش سر تو خالی بشه میگم خودم اومدم دنبالت شایسته لبخندی زد و در حالی که زنگ رو فشار میداد گفت:بفرمایید اقا توی پذیرایی همه روی مبل نشسته بودن و محبوبه خانم چایی رو تعارف کرد ساعت نزدیک 9:30 بود فرهاد و فرزین هنوز نیومده بودن حاجی هم طبق معمول با اخم بالا ی خونه نشسته بود حاجی نگاهی به امیر کرد و گفت:اقا امیر من خوش ندارم شما و شایسته تا این وقت شب بیرون باشید یه بار دیگه هم یادمه گفته بودم امیر خونسرد در حالی که چایی شو میخورد گفت:ولی من برای حرفتون دلیل منطقی پیدا نکردم اخم پیشونی حاجی غلیط تر شد و گفت:ما رسم نداریم زن و شوهر که تو عقد هستن با هم بیرون برن تازه تا این وقت شب هم بیرون بمونن امیر :والا حاج اقا این رسم عجیب و غریبی که فرمودید رو من تا حالا جایی نه دیده بودم و نه شنیده بودم اگه هم بخوایم طبق شرع مقدس به این قضیه نگاه کنیم خود خداوند هم رفت و امد زن و شوهر که محرم هم هستند رو منع نکرده حاجی با غیظ یه قلوپ از چایی شو خورد نمیدونست چی باید جواب بده امیر:حالا برای اسوده شدن خاطر شما اگه خداوند یاری کنه و بخواد ما برای شهریور مراسم عروسیمونو میگیریم تا خیال شما هم اسوده بشه حاجی با شنیدن این حرف نفس اسوده ای کشید و گفت: خیلی خوبه هرچه زودتر برید سر زندگیتون بهتره شایسته دلش میخواست لیوان تو دستشو انقدر فشار بده که بشکنه یه جوری رفتار میکردند که انگار اون تو اون خونه نقش یه مزاحم رو داره و میخوان هرچه سریع تر از شرش خلاص بشن حتی مثل اکثر اوقات فکر کرد شاید حاجی باز از سر تفاخر و ریا اونو از پرورشگاه برای فرزند خوندگی اورده باشه از اون هرچی که بگی بر میاد امیر ده دقیقه ای نشست ولی چون میخواست فردا سر کار بره از همه خداحافظی کرد و به سمت در رفت شایسته تا دم در همراهیش کرد و جلوی در با لبخند گفت:به خاطر امشب ممنون خیلی زحمتت دادم ببخشید اگه ناراحتتم کردم بازم ببخشید امیر دستای شایسته رو تو دستش گرفت و گفت:وظیفه م بود خانم ناراحتم کردی ولی با جواب و رفتار منطقی و بی عیب و نقصت از دلم در اوردی حالا هم برو تو تا بابات نیومده کتکم نزده شایسته:باشه مواظب خودت باش رسیدی یه اس ام اس بده امیر دستشو رو چشمش گذاشت و گفت :به روی چشم خانوم شبت به خیر فعلا خداحافظ شایسته :خدانگهدارت باشه امیر سوار ماشین شد و ازش دور شد و شایسته رفتنش رو تماشا میکرد در حالی که یه احساس خاص داشت هنوز امیر نرفته دلتنگش شده بود رها رو به روی امیر حسین نشسته بود و لب پایینشو از استرس میجویید امیر :خوب من منتظرم رها:راستش نمیدونم از کجا شروع کنم پدر من اعتیاد داره اونم از نوع شدیدش که دیگه امیدی به ترک کردنش نیست هر وقت که حسابی برای موادش درمونده میشد از غلام مواد فروش اصلی محله مون نسیه میخرید انقدر حسابش بالا زد که به میلیون رسید و اون عوضی هم بابامو تهدید کرد و گفت:یا سر دو ماه حسابشو صاف میکنه یا باید منو در عوض طلبش بده به اون رها ریزش اشک هاش دست خودش نبود بقضشو به زور قورت داد و گفت:من خیلی تلاش کردم تا از هر راهی که بلد بودم و میتونستم پولشو جور کنم ولی نشد حساب بابام خیلی بیشتر از این حرفا بود بالاخره مهلت بابام تموم شد اون شب خوب یادمه اومده بود خونمون تا بابام اتمام حجت کنه بابام از خداش بود که من زن غلام بشم اینجوری با خودش فکر میکرد رو حساب فامیلی و پدر زنی موادش همیشه تامینه خیلی تو خونمون جنگ و دعوا بود حتی کار من و بابام به کتک کاری هم کشید ولی چاره چی بود من بدون اینکه خودم بخوام تسلیم شدم توی چاییم وقتی حواسم نبود یه داروی بیهوشی ریخته بودن و من بی خبر از همه جا در حالی که اصلا فکرشم نمیکردم این بلا رو سرم بیارن خوردم چشمامو که باز کردم دیدم تو زیر زمین یه خونه بودم ولی هرچی داد و بیداد کردم کسی به دادم نرسید چند دقیقه تو این حالت بودم که در باز شد و چند نفر وارد شدند غلام با یه پوزخند اومد سمتم و گفت:الکی کولی بازی در نیار تو مال منی و دیگه کسی نیست که بخواد بیاد و نجاتت بده با ناباوری نگاهش کردم و گفتم :یعنی چی ؟مامانم و خواهرم کجان؟ غلام در حالی که پک محکمی به سیگارش میزد گفت:اونا تو رو به من فروختند منم در عوض حساب بابات رو صاف کردم هم یه پولی کف دستشون گذاشتم تا واسه همیشه از این محل و این شهر برن پس به نفعته دختر خوبی باشی به خواسته های من عمل کنی تا بتونی مثل یه ملکه تو خونه ی من فرمانروایی کنی ولی اگه بخوای سر تق بازی در بیاری و باهام راه نیای روزگارتو بدتر از عاقبت یزید میکنم دیگه کسی رو هم نداری بخوای پیشش زندگی کنی پس به نفعته که با من راه بیای و کنار خودم بمونی وگرنه اگه مجبور بشم به فری بفروشمت اون بلایی سرت میاره که هر روز ارزو کنی کاش پیش من بودی و واسه کلفتی خونه ی من هم التماس کنی رها اینو گفت و بقضش ترکید و زار زار گریه کرد انقدر گریه هاش درد داشت که امیر دستی به موهاش از روی عصبانیت کشید و لیوان ابی رو جلوش گذاشت و دستمال کاغذی رو به سمتش گرفت رها سرشو بلند کرده و چشمای دریایشو که حالا با وجود این اشک ها انگار موج دار شده بود رو به امیر دوخت امیر انگار جادوی این چشم ها شده بود تا چند دقیقه نگاهش کرد و بعد در به خودش نهیبی زد و از جاش بلند شد و کنار پنجره ایستاد و با جدیت گفت:خوب ادامه بدید لطفا رها با بغضی که حالا با کینه فرو خورده شده بود به رو به روش خیره شد و گفت:نزدیک دو سه روزی اونجا زندونی بودم که یه روز چند نفر به زور بردنم طبقه ی بالا من خیلی سعی میکردم مانع کاراشون بشم ولی خوب زور اونا خیلی بیشتر از من بود وارد یه اتاق بزرگ شدیم که انگار کلا با تمام اون خونه فرق داشت یه میز ارایش بزرگ که انواع لوازم ارایش روش بود و یه تخت خواب دو نفره ی فوق العاده شیک که اصلا تو باور من نمیگنجید که توی اون خونه باشه و در دیوار خونه پر از عکس هایی بود که واقعا افتضاح بودن امیر خوب اون اتاق رو یادش اومد توی تفتیش اون خونه دیده بودش بالاخره با زور و اجبار یه لباس مجلسی فوق العاده باز و خوشگل تنم کردند و یه خانومی اونجا ارایش صورت و موهامو انجام داد احساس کردم تو طبقه پایین جشن بزرگی به پا بود و کلی ادم بودند وقتی ارایشم تموم شد همون خانمه بهم گفت که امشب تمام دوستای غلام اونجا هستند و رک و بی رودروایسی بهم گفت که باید به همشون سرویس بدم امیر مشت هاشو محکم فشار میداد اصولا شنیدن این حرفا خیلی اذیتش میکرد رها ادامه داد ولی این کار از من برنمی اومد من دختر پر شور و شر و شیطونی بودم ولی اونا از من خیلی بیشتر از یه شیطون بازی توقع داشتند دادا و بیداد راه انداختم ولی به زور پایین بردنم نمیتونم محیط اونجا و جو حاکم برشو بهتون توضیح بدم همه مشروب خورده بودن و مست بودن و با دیدن من حرکات ناجوری از خودشون نشون میدادند و میخواستند که بهم نزدیک بشن ولی من مقاومت میکردم مقاومت من انقدر زیاد بود که غلام رو کفری کرد اونم دستمو گرفت و به سمت زیر زمین برد و خواست که بهم نزدیک بشه ولی من نزاشتم این کارو بکنه و بینمون درگیری پیش اومد و اونم که مقاومت منو دید شروع به کتک زدن من کرد و من واقعا نمیتونستم کاری بکنم شدت کتک هاش انقدر زیاد بود که من کم کم از حال رفتم و وقتی به هوش اومدم توی بیمارستان بودم الان هم دیگه نمیخوام تو اون محله برگردم و میخوام خودم مستقل زندگی کنم این تمام چیزی بود که من باید به شما میگفتم امیر اوهومی کرد و ورقه ای رو جلوی رها گذاشت و ازش خواست تا شکایتش رو علیه غلام و دارو و دستش بنویسه *******************8 شایسته باز نگاهی به کمدش انداخت و ایش بلندی گفت و دوباره روی تختش ولو شد محبوبه وارد اتاق شد و گفت:چیه مادر جان چرا انقدر اعصابت بهم ریخته س؟ شایسته:مامان خوب من مثلا عروسم ولی هیچ لباس رنگ روشن ندارم که الان تنم کنم خیر سرم اولین باره میخوام با امیر حسین تنها برم خونشون خوب بده جلوی اونا با همین لباس ها باشم همشون تیره یا سیاه محبوبه پوف بلندی کشید و گفت:خوب بابا فکر کردم چی شده الان زنگ میزنم با شکوفه برید خرید شایسته:فقط مامان بگو زود بیاد که عصر امیر حسین میاد دنبالم دیر میشه ساعت 11بود که شکوفه و شایسته توی بازار قدم میزدند تا لباس مورد نظر شایسته رو پیدا کنن بالاخره بعد کلی گشتن یه مانتو سبز گلدوزی شده رو با شلوار لی به همون رنگ و کیف و کفش و شال ستش رو خرید و با هم به سمت خونه برگشتند نزدیک ساعت 5 بود که لباس هاشو تنش کرد و جلوی ایینه ایستاد و نگاه خیلی دقیقی به خودش انداخت و بالاخره تصمیمشو گرفت و بدون ارایش چادرشو روی سرش انداخت خوب میدونست به احترام امیر این کارو میکنه روی مبل منتظر امیر نشست و به صحبت های مامانش و شکوفه گوش کرد محبوبه:نمیدونی چه دختریه از هر انگشتش یه هنر میباره که هیچ حجاب و متانتش زبون زده حاجی که گفت واسه فرزین در نظر گرفته تش من که خیلی خوشحال شدم شکوفه:حالا نظر فرزین چیه؟دیده تا حالا طرفو ؟ محبوبه: بچه م میگه هرچی شما بگید شایسته پوزخندی زد و با خودش فکر کرد فرزین هم یکی مثل منصور خان زن میگیره ولی هوس بازی هاش هم در کنارش داره شایسته با طعنه پرسید :حالا کی هست این عروس خوشبخت؟ محبوبه:دختر همکار باباته حاجی سلطانی میشناسیش که؟ هم کلاسیت بود شایسته یه ذره فکر کرد مغزش سوت بلندی کشید نه باور نمیکرد نمیتونست خودش رو قانع کنه که این بار ریحان رو برای فرزین تیکه گرفته باشن ریحان رو خوب میشناخت انقدر دختر خوب و اروم بود که اصلا نمیتونست ازش ایرادی بگیره ولی اخه اون حقش نبود که با اون همه پاکی و نجابت زن ادم هوس بازی مثل فرزین بشه با حیرت به امید اینکه اشتباه کرده باشه رو به مادرش کرد و گفت:ریحان ؟؟ محبوبه لبخندی زد و گفت:اره اخر هفته قرار خواستگاری گذاشتیم با امیر حسین هم صحبت کن تا کار هاشو جفت و جور کنه که شما هم باید باشین زنگ در زد شده و شایسته با فکری مشغول از مادرش و شکوفه خداحافظی کرد و به سمت در رفت اخه ریحان واقعا حیف بود کاش گول ظاهر فرزین و خانواده ی اونا رو نخوره و بهش جواب مثبت نده نگاهی به امیر که توی ماشین سرشو روی فرمون گذاشته بود انداخت نمیدونست چرا ته دلش شور افتاد و با فکر اینکه نکنه براش اتفاقی افتاده باشه سریع خودش رو به ماشین رسوند و چند ضربه ای به پنجره ی ماشین زد امیر سرش رو بالا اورد و با چشمایی که از زور سردرد لعنتی که نمیدونست چرا دچارش شده سرخ سرخ شده بود به شایسته نگاه کرد سعی کرد لبخند بزنه اعتقاد نداشت خستگی کارشو وارد زندگی شخصیش بکنه شایسته گناهی نکرده بود که اون پلیس بود و به خاطر شغلش و دیدن صحنه هایی که گاهی خیلی عذابش میداد این سردرد ها به سراغش میومد در برای شایسته باز کرد و با لبخند خسته ای گفت:سلام بانو خوش اومدید شایسته عاشق این بانو گفتن های امیر شده بود کنارش نشست و با لبخند گفت:سلام اقا خسته نباشی اتفاقی افتاده خیلی ناراحتی؟ امیر :نه یه مقدار سردرد دارم شایسته با احتیاط پرسید:میخوای من رانندگی کنم ؟ امیر حسین با تعجب نگاهش کرد و گفت:مگه رانندگی بلدی؟ شایسته :اره گواهینامه دارم امیر:چه بهتر من خیلی سردرد دارم بیا تو بشین شایسته با تعجب نگاهش کرد باور نداشت که امیر ماشین نو و صفری که تازه خریده بود رو بده دست اون هفته پیش پرایدش رو فروخته بود و با پول پسنداز هایی که داشت یه 206 ابی کاربنی اونم به انتخاب شایسته خریده بود شایسته:امیر من خیلی وقته که پشت فرمون نشستم یه وقت چیزی نشه ؟ امیر :عیب نداره بالاخره که باید یاد بگیری شایسته با اعتماد به نفس ظاهری ولی درون اشفته پشت فرمون نشست و سعی کرد فکرشو متمرکز کنه و با دقت به سمت خونه ی امیر اینا رانندگی کرد نیم نگاهی به امیر حسین انداخت ساعدش رو روی چشماش گذاشته بود و تقریبا لم داده بود اروم پرسید :امیر بیداری؟ امیر:اره شایسته:من یه تصمیمی گرفتم میشه بهت بگم یا الان سردرد داری نگم؟ امیر دستشو برداشت و قشنگ نشست و گفت:نه بگو گوش میکنم شایسته کمی تعلل کرد و گفت:به نظرت امکان اینو داریم که ماه بعد تولد امام حسین عروسیمونو بگیریم؟ امیر یه کمی فکر کرد هنوز از این که برن زیر یه سقف ترس داشت از این که مشکلات بالاخره یه روز بالا بزنه امیر:اگه تو بخوای من مشکلی ندارم شایسته:امشب خودت مطرح میکنی تو خانوادت؟ امیر:اره حتما تا خونه دیگه حرفی نزدن و شایسته تصمیم گرفت ماجرای خواستگاری فرزین رو تو موقعیت بهتر برای امیر بگه جلوی در خونه تا حدی که تونست ماهرانه پارک کرد و به امیر که اروم خوابیده بود نگاه کرد دلش نمی اومد بیدارش کنه ولی خوب از اون طرف هم دلش نمی اومد که تو ماشین به این سختی بخوابه اروم تکونش داد و بیدارش کرد امیر چشماش رو باز کرد و با شرمندگی نگاهی به شایسته انداخت قبل از اینکه پیاده بشن دستشو تو دست گرفت و گفت:ممنون بانو زحمت رانندگی رو کشیدی منو ببخش تا اینجا خوابیدم حتما حوصله ت سر رفت اره ؟ شایسته مات و مبهوت نگاهش کرد تا الان از یه مرد این همه محبت ندیده بود صداقت کلام امیر نمه ی اشک رو به چشمش اورد و بی اراده دست امیر رو محکم فشار داد و با بغض گفت:نه عزیز حوصله م سر نرفت امیر خوشحال از اینکه حس محبت شایسته رو به خودش زیاد کرده گفت:ممنون بانو ما رو بخشیدی حالا بریم داخل ؟ شایسته به خودش اومد و گفت:اره بریم خوب پارک کردم راستی؟ امیر در حالی که پیاده میشد سرشو داخل اورد و گفت:هم رانندگیت 20 بود هم پارک کردنت شایسته لبخند دلبری زد و از ماشین پیاده شد امیر تو وجودش یه چیزی رو حس کرد یه احساس خاص به شایسته که از ته دلش بود یه احساس نزدیکی فوق العاده انگار کم کم داشت حس اینکه اون هم میتونه عشقش بشه و دوستش داشته رو پیدا میکرد شایسته در ماشین رو قفل کرد و خودش رو به امیر رسوند امیر دستشو محکم گرفت و زنگ خونه رو فشار داد زینب با خوشحالی خودش رو به ایفون رسوند و با شنیدن صدای امیر با ذوق نگاهی به مادرش انداخت و گفت:مامان اومدن شایسته و امیر وارد خونه شدند و با زینب و نرگس خانم سلام و احوال پرسی کردند و شایسته کنار امیر روی مبل نشست زینب در حالی که واسشون چایی میاورد حالت خبیث گرفت و گفت:اهای شایسته خانم بیا این ور بشین ورپریده داداش منو مال خودت کردی ما اصلا نمیبینیمش شایسته که از رفتار زینب جا خورده بود گفت:والا زینب جان زیاد پیش من هم نمیاد زینب خنده ی بلندی کرد و در حالی که چایی رو به شایسته تعارف میکرد بوسه ای روی گونه ش زد و با خنده گفت:الهی فدات بشم این داداش ما اصولا همین جوریه عزیز به خدا شوخی کردم به دل نگیری ها شایسته که حالا از لحن صمیمی زینب خوشش اومده بود با لبخند و تای ابروی بالا زده گفت:بالاخره دلت بسوزونه من شوهر دارم تو نداری زینب حالت گریه به خودش گرفت و گفت:اره من چقدر روزگار سیاهم باید با مامان بریم بازار یه بشکه اندازه ی من پیدا کنیم ترشی بندازم با خنده و شوخی چاییشونو خوردند امیر هنوز سردرد داشت دلش اتاقش و ارامش میخواست تا اروم بشه نرگس خانم رو به امیر کرد و گفت:مامان جان برید بالا لباساتونو عوض کنید انگار خسته ای یه استراحت هم بکنید تا بابا بیاد شایسته و امیر با عذر خواهی به سمت بالا و اتاق امیر رفتند امیر سمت لباساش رفت و دودل بود که جلوی شایسته عوضش کنه یا نه ؟ ولی بالاخره دلو به دریا زد اون الان زنش بود دیگه و شروع به باز کردن دکمه هاش کرد شایسته خودش رو به امیر رسوند دلش میخواست تو دلش حسابی جا باز کنه دیگه وقتش رسیده بود که خجالت و حیا رو کنار بزاره بالاخره امیر شوهرش بود دستای امیر رو تو دستش گرفت و گفت:تو خسته ای بزار من دکمه هاتو باز کنم امیر حسین مخالفتی نکرد و خودش رو دست شایسته سپرد شایسته با شیطنت و کش دادن دکمه هاشو باز میکرد نفس های گرم شایسته که به سینه امیر میخورد حسابی حالشو دگرگون کرده بود شایسته اروم دستی به سینه ی امیر کشید گفت:اگه خسته ای ماساژت بدم؟ امیر لبخند کم جونی زد و گفت:بانو داری شیطون میشی ها ؟میخورمت ها ؟ شایسته لبخند شیطونی زد و همون طور که کارشو ادامه میداد گفت:تو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟نه بابا از این کارا هم بلدی ؟ امیر تو یه حرکت ناگهانی پرتش کرد روی تخت و با شیطنت گفت:اره میخوای امتحان کنی؟ شایسته تای ابرو شو بالا داد و گفت:همین قدر بلدی ؟ امیر دیگه حسابی قاطی کرده بود شایسته هم خوب بلد بود اتیششو تند تر بکنه امیر بی محبا لباشو به لبای شایسته نزدیک کرد نگاه نافذشو به چشمای خوش حالت شایسته انداخت و لباشو به لباش نزدیک تر کرد شایسته ولی بازیش گل کرده بود و مثل جوجه از زیر دست امیر در رفت و به سمت در اتاق رفت و گفت :اووم اقایی فکر کنم برای امروز کافی باشه ولی قبل از اینکه بخواد درو باز کنه خودش رو تو هوا دید امیر بی توجه به غرغر های زیر لبی شایسته و مشت های ظریفش که به پشتش میخورد رو تخت پرتش کرد و خیلی با جذبه گفت:نوچ نوچ نوچ خانم خانما با امیر حسین بازی نداشتیم ها و قبل از اینکه شایسته اعتراضی کنه لباش رو محکم روی لباش گذاشت و عمیقا بوسید شایسته از عمق وجودش احساس ارامش کرد بی اختیار دستشو دور کمر امیر انداخت و انگار به عمیق ترین سرچشمه ی ارامش پناه برده بود امیر از جاش بلند شد و کنار شایسته دراز کشید و چشماشو بست شایسته میدونست سردرد خیلی داره اذیتش میکنه دستشو رو چشمای امیر کشید و گفت:بخواب عزیزم اروم بخواب امیر هم دستشو محکم فشرد و خوابش برد پتو رو روی نیم تنه ی لخت امیر کشید و با لبخند نگاهش کرد شایسته پلک رو هم نزاشته بود و فقط به امیر حسین مرد اجباری زندگیش خیره شده بود احساس میکرد این موجود رو خدا از اسمون برای ارامشش فرستاده بود داشت اعتراف میکرد عاشقش شده بود سخت هم عاشقش شده بود با ضربه ای که به در خورد به خودش اومد شایسته:جانم عزیزم زینب:بابا اومده زن داداش میاین پایین شایسته:باشه گلم امیر رو بیدار کنم میایم اروم روی صورت مردونه ی امیر که توی خواب مثل یه بچه پاک و معصوم شده بود نگاهی انداخت و بی اختیار بوسه ای به گونه ش زد و گفت:امیر جان بیدار میشی بریم پایین امیر خوابش سبک بود اروم بیدار شد و با شرمندگی واسه خوابش از شایسته عذر خواهی کرد لباسشو تنش کرد و دست به دست شایسته وارد پذیرایی شدند با علی اقا سلام و علیک کردند و روی مبل کنارش نشستند زینب اروم در گوش شایسته گفت:خوش گذشت؟ شایسته:چی؟ زینب:رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون شایسته:زینب میکشمت ها زینب خنده ی ریزی کرد و چیزی نگفت شایسته رو به علی اقا کرد و گفت:حاجی چه خبر ؟یه سر از عروستون نمیگیرید ؟ علی اقا محجوبانه خندید و گفت:من هنوز حاجی واقعی نشدم دخترم ایشالا امسال حق با تو خانم من کم لطفی کردم شایسته با حیرت از حرفی که از علی اقا شنیده بود گفت:مگه مکه نرفتید ؟  
 


مطالب مشابه :


بانو امینه پاکروان

بیوگرافی - بانو امینه پاکروان - سعی کردم تو این وبلاگ بیوگرافی مشاهیر ایران و جهان رو واسه




رمان گشت ارشاد14

شایسته نگاهی به علامت سوال شده دقیقا ولی من صریح و بی پرده میگم دوستت داریم ما بانو شایسته




همســــــایه ی من| با فرمتهای | آندروید apk| آیفون - تبلت epub | جاوا JAR | پی دی افPDF |

شایستــه بانـو | epub | pdf | android | java | لینک دانلود مستقیم و راحت از موبایل از 7 سرور (7 تا لینک




رمان گشت ارشاد 9

شایسته اما تو این چند روز حسابی جانم عزیزم کاری داری باهام بانو ؟ شایسته سرشو پایین




رمان گشت ارشاد 6

شایسته عاشق این بانو گفتن های امیر شده بود کنارش نشست و با لبخند گفت:سلام اقا خسته نباشی




برچسب :