زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر)

 

صورتم داغ شد. نگاهمو ازش دزدیدم. دستم همچنان تو دستش بود.با دست دیگه اش موهامو از روی صورتم کنار زد. دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بالا آورد. نگاهم به چشماش افتاد. یه چیزی توی نگاهش بود ولی نمی فهمیدم چیه. دستش رو از زیر چونه ام برداشت و روی گردنم گذاشت: - سارا… با خجالت گفتم: - بله … - دخترک … - بله؟ - عزیز من؟ پرسشگرانه نگاهش کردم و گفتم: - چیزی شده؟ … با دلخوری نگام کرد و گفت: - چرا هیچ وقت نمیگی ” جانم” یا ” جان سارا ” ؟ … هنوز هم از من بدت میاد؟ قیافه ام مچاله شد و با ناراحتی گفتم: - این چه فکریه که تو می کنی؟ معلومه که ازت بدم نمیاد … نگاهمو دزدیدم و با خجالت گفتم: - تازه ازت … خوشمم میاد … چند لحظه سکوت کرد و دوباره گفت: - سارا … فهمیدم منتظره بگم ” جان سارا ” … لبخند عمیقی زدم و گفتم: - جان سارا … تا اینو گفتم منو کشید توی بغلش … همونطور که منو به خودش می فشرد گفت: - سارا … اون روز که مادرم تو رو بهم پیشنهاد داد و گفت نمی تونم از تو ایرادی بگیرم، خیلی کنجکاو بودم که ببینمت … اما فقط می خواستم ببینمت تا بتونم ایرادتو پیدا کنم… چون می دونستم ازدواجی درکار نیست … دلیلش هم که میدونی چرا از ازدواج فراری بودم … سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم … ادامه داد: - شبی که به خواستگاریت اومدم ، گل زنبق خریدم … اصلا فکرشو نمی کردم تو هم زنبق دوست داشته باشی … وقتی ازم خواستی که به خانواده ام بگم تو رو نپسندیدم بد جوری شوکه شدم … یه جورایی جلوت کم آورده بودم … همیشه خودم از دخترها می خواستم که بگن منو نپسندیدن و حالا تو داشتی اینو از من می خواستی … وقتی فهمیدم هر دومون از ازدواج فراری هستیم، فکر ازدواج صوری به ذهنم رسید … همون موقع مادربزرگ هم مریض بود و حالش وخیم بود … مدام ازم می خواست ازدواج کنم … به خاطر ماجرای میترا خیلی نگرانم بود … می ترسید تا آخر عمرم مجرد بمونم … وقتی وضعیت مادربزرگو می دیدم بیشتر از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن میشدم …مادربزرگ به محض شنیدن خبر ازدواجم قانع شد … رفتار تو برام خیلی جالب بود … اصلا به من نگاه نمی کردی … شدیدا بهم کم محلی می کردی و از این کارهات خوشم میومد … برام جالب بود که یه دختر اینجوری به عشقش پایبند باشه … به خصوص با رفتاری که از میترا دیده بودم … اون خیلی راحت بی خیال من شد ولی تو حتی بعد از ازدواج کسی که بهش علاقه داشتی همچنان به عشقش پایبند بودی … راستش یه جورایی به کسی که بهش علاقه داشتی، حسودیم میشد … با این حرفش هر دو خندیدیم … ادامه داد : - اون روز که گفتی حق طلاق می خوای بدجوری دلم لرزید … نمی دونم چرا می ترسیدم از دستت بدم … با اینکه هیچ علاقه ای بهت نداشتم ولی دلم می خواست مال من بشی … با همه ی ترسی که از حق طلاقت داشتم قبول کردم … چون اگه قبول نمی کردم تو قید همه چیزو می زدی …
روز عقد خیلی چیزها فهمیدم … اول اینکه عشقی که تو قلبته به راحتی از بین نمیره … دیگه اینکه شدیدا از من متنفری … فهمیدم با همه ی تلخی هایی که داری ، دختر شیرین و شیطونی هستی … اینو از عسل خوردنت فهمیدم و با عکس هایی که گرفتیم دیگه مطمئن شدم … فکر می کنم جرقه ی اصلی توی ذهنم همون موقعی زده شد که انگشتمو گاز گرفتی … انگار یکی بزنه پس کله ات و از خواب چند ساله بیدارت کنه … حس کردم یه دفعه چشمهام باز شد و بهتر دیدمت … خندید و من هم با خجالت خندیدم … عجب کاری کرده بودم و خودم خبر نداشتم … - فاصله ی بین عقد تا رفتنمون به مشهد برام خیلی سخت گذشت … دوست داشتم بیشتر ببینمت و بهتر بشناسمت ولی تو با رفتارت بدجوری گربه رو دم حجله کشته بودی و من جرئت نمی کردم حتی یه زنگ بهت بزنم… قهقه ی بلندی زد و منم به خنده افتادم … تو دلم عروسی بود … علی داشت از علاقه اش می گفت و من چه لذتی می بردم … دوست داشتم ساکت بمونم و فقط به حرفها و صدای علی گوش بدم … - اولین روز که برای نماز بیدارت کردم … وقتی اونجوری جوابمو دادی و گفتی خیلی نامردم … گفتی بهم اعتماد کرده بودی و من بهت خیانت کردم … واقعا از خودم بدم اومد … از کارم پشیمون شدم ولی عذرخواهی تو باعث شد بیشتر امیدوار بشم … هر چی زمان بیشتر می گذشت، بیشتر باهات آشنا می شدم … بیشتر می شناختمت … شیطنتهای گاه و بی گاهت … خندیدنت … لباس پوشیدنت … حلقه زدنت … باغبونی کردن … آشپزیت … خونه داریت … بچه داریت … گردش رفتنت … ذوق کردنت برای عروسک سر مدادی … پریدنت تو بغلم … بیشتر تو آغوشش فشردم و آروم گفت: - سارا … - بله … با دلخوری گفت: - سارا … دوزاریم افتاد و گفتم: - جانم … با لحن ملایمی گفت: - جانت سلامت … سارا … دخترک … دخترک من … - بگو علی … چی می خوای بگی؟ - قول بده نخندی … به خنده افتادم و علی با اعتراض گفت: - اِ … تو که همین الان داری می خندی … - خب چیکار کنم … این جوری که تو میگی، آدم ناخوداگاه خنده اش میگیره … - خب حداقل بذار اول بگم بعد بخند … به زحمت خنده امو خوردم و گفتم : - باشه … بگو … سرم رو بالا آورد و جلوی صورتش قرار داد … زل زد توی چشمهام … شیرینی عسل چشمهاشو حس می کردم … انگار تو نگاهش یه حس شیرین و دوست داشتنی بود … با انگشت اشاره اش روی گونه ام کشید و آروم گفت: - سارا … میشه دیگه دخترکم نباشی؟ وا رفتم … خنده ام زهر شد … کجای این حرف خنده داشت … می خواست منو زجر بده؟ … دستی به چشمهام کشید و گفت: - چرا اینقدر حیرون شدی دخترکم؟ … تو همیشه دخترک منی … فقط می خوام اگه منو قابل می دونی … خانومم بشی … همسرم بشی … اشک هام جاری شد. حرفاش بدجوری به دلم نشسته بود . خنده ی قشنگی روی لباش نشست و گفت: - سارا … میشه از این به بعد به جای هم خونه بودن، هم اتاقی بشیم؟
نمی دونم چرا به جای خندیدن گریه ام شدید تر شد … علی با آرامش و حوصله اشکهامو پاک می کرد و من بی وقفه گریه می کردم … دلم می خواست از تموم اون نگرانی ها و اضطراب هایی که این همه مدت تحمل کرده بودم خلاص بشم … باید گریه می کردم … گریه ای که ماه ها توی دلم مونده بود … گریه ای از سر عشق … بازوشو زیر سرم گذاشت و به چشمهام خیره شد … با نگاه پریشونش گفت: - سارا … دخترکم … به خدا تا نشنوم دلم آروم نمی گیره … می دونم حرفت چیه … می دونم تو دلت چیه … ولی می خوام بشنوم که مطمئن بشم … سارا … اونقدر که من می خوامت تو هم منو می خوای؟ میون گریه گفتم: - علی … - جون علی … جونم دخترکم … جونم عزیزم … آب دهنمو قورت دادم تا کمی از بغضم برطرف بشه و بتونم بگم : - علی … دوست دارم … چشمهاشو بست … قطره های اشک روی صورتش ریخت … نفس عمیقی کشید و سرمو به سینه اش فشرد و گفت: - خدایا شکرت … موهامو بوسید وسرمو از سینه اش جدا کرد نگاهمون به هم قفل شده بود … بی اراده دستم رو توی موهاش فرو کردم… متقابلا موهامو توی دستش گرفت و عمیق بو کرد … صورتشو توی موهام فرو کرد و گفت: - عجب موهایی داری دخترک … نمی دونی چه قدر دلم می خواست لمسشون کنم … هیچ وقت نشد درست و حسابی ببینمشون … همیشه ازم قایمشون می کردی … خندید و با شیطنت گفت: - البته خودتو هم قایم می کردیا … قربون اون خونه تکونی و دامن شصت متری برم که بالاخره تو رو از اون بقچه بندیل درآورد … منم که فرصت طلب … خوب براندازت می کردم … با اعتراض مشتی به سینه اش کوبیدم و گفتم: - پسره ی پررو … سرخوشانه خندید و دوباره بغلم کرد … بالاتنه ام تو حصار دستهاش بود. پای چپشو بلند کرد و روی دو تا پاهام گذاشت … از خجالت تمام تنم داغ شده بود … به کلی سرما و برف و جنگلو فراموش کرده بودم … جوری بغلم کرده بود که انگار میترسید فرار کنم. چقدرآغوشش گرم وامن بود. احساس می کردم بهترین تکیه گاه ِ … چند لحظه همون طور تو آغوشش بودم. سرم رو از روی سینه اش برداشتم و نگاهش کردم. انگشت هاشو روی ابروهام، چشمام، بینی و لبام کشید.لبمو به دندون گرفته بودم … چشمامو بسته بودم و صورتمو به نوازش انگشتاش سپرده بودم … چند لحظه بعد گفت: - سارا … چشمهامو باز کردم … - اینجوری نکن … دیوونه ام می کنیا … با گیجی گفتم: - چه جوری؟ نگاهش رفت سمت لبهامو گفت: - لبتو گاز نگیر … بدون اینکه بفهمم منظورش چیه گفتم: - وا … چرا؟ … مگه چی میشه؟ شیطون خندید و گفت: - دوست داری بدونی چی میشه ؟ به نشونه ی آره سرمو تکون دادم … یه ابروش بالا رفت و گفت: - اگه مطمئنی می خوای بدونی، یه بار دیگه این کارو تکرار کن … یه لحظه شک کردم … بدجوری مشکوک حرف میزد … یه دفعه دو زاریم افتاد و از خجالت و تعجب چشمهام گرد شد و ناخودآگاه باز لبمو گاز گرفتم … چشمهای علی برقی زد و من تازه فهمیدم چه گندی زدم … لبمو از حصار دندونهام خارج کردم و خواستم چیزی بگم که مانعش بشم اما دیگه دیر شده بود … علی سرمو برد سمت خودشو و چنان بوسه ای از لبام گرفت که جبران تمام اون روزای دوری شد!! لبهای نرم و داغش روی لبهام می لغزید و حس عجیبی به وجودم تزریق می کرد … اونقدر شوکه بودم که اصلا نمی تونستم همراهیش کنم … یه جورایی هم خجالت می کشیدم … چشمهامو بسته بودم و نفس نفس می زدم … نفس هاشو روی صورتم احساس می کردم … خشکم زده بود… اولین بار بود که چنین چیزی رو تجربه میکردم… … سرشو که عقب برد، لب پایینمو تو دهنم کشیدم و باز گازش گرفتم … علی با خنده گفت: - باز لبتو گاز گرفتی؟ چشمهامو باز کردم و خواستم چیزی بگم که دوباره لبهای علی روی لبهام نشست … این بار ملایم تر و طولانی تر … نگاهم به نگاهش گره خورده بود … به خودم جرئتی دادم و خیلی کوتاه همراهیش کردم … چشمهای علی خندون شد … ازم فاصله گرفت و با صدای پرمحبتی گفت: - ممنونم سارا … نمیدونی چقدر آرزوی این لحظه رو داشتم … لحظه ای که تو هم نشون بدی منو می خوای … همونطور که موهامو نوازش می کرد و روی صورتم دست می کشید، سرشو آورد جلوتر. داشت به لبهام نگاه میکرد. فهمیدم قصدش چیه. قلبم مثل گنجشک میزد. دلم می خواست ببوسمش ولی روم نمیشد … لعنت به این خجالت … وقت گیر آورده بود برای ابراز وجود … چشمهامو بستم و دوباره گرمای لبهاشو احساس کردم… هر لحظه دمای بدنم بالاتر میرفت.گرم ِ گرم شده بودم. علی منو محکم به سینه اش فشار میداد و میبوسید. حالم منقلب شده بود. چیزی رو تجربه میکردم که هیچ وقت فکر نمیکردم اون طوری وجودمو زیرورو کنه… علی که فهمید حالم خرابه، کمی ازم فاصله گرفت و با نگرانی بهم خیره شد. نگاهش که کردم ، گفت: - سارا جونم … اذیت شدی؟ نمیدونستم چی بگم. اذیت شده بودم؟ نه! پس این چه احساسی بود که داشتم؟ آهان … به زحمت گفتم: - راستش … غافلگیر شدم. با شرمندگی گفت: - معذرت می خوام سارا … می دونم زیاده روی کردم … لحنش شیطون شد و ادامه داد: - تقصیر خودته که اینقدر خواستنی و خوردنی هستی … خجالت کشیدم و نزدیک بود لبمو دوباره گاز بگیرم … از ترس اینکه علی فکر اشتباهی بکنه، یه دفعه لبهامو مثل لبهای ماهی بیرون دادم و علی قهقه ی بلندی زد و خودمم به خنده افتادم … سرمو تو سینه اش فرو کردم و قایم شدم که دیگه نتونه کاری انجام بده … جام تو آغوش علی گرم ِ گرم بود … کم کم خوابم برد … صبح که بیدار شدم، علی بیدار بود و داشت نگاهم میکرد. یاد شب قبل افتادم. باز خجالت همه وجودمو پر کرد. کمی خودمو تو آغوشش جابه جا کردم.دستهاشو از دور شونه هام برداشت و تونستم بشینم. علی هم نشست. لبخندی زد و گفت:- سلام دخترکم. صبحت بخیر.با لبخند جواب دادم:- سلام. صبح تو هم بخیر.- خوب خوابیدی؟سرمو پایین انداختم و با تکون سرم تایید کردم … دستشو زیر چونه ام برد و سرمو بالا آورد … چشمکی حواله ام کرد و با خنده گفت:- فکر کنم از اون آدمهایی باشی که آرزوشون زود برآورده میشه …با تعجب گفتم:- چه طور مگه؟- همین دیروز صبح داشتی به شیرین می گفتی می خوام پیشش بخوابم … هنوز یه روز نشده دعات مستجاب شد …و بلند بلند خندید … نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:- این قدر خودتو تحویل نگیر جناب … حرف هم تو دهن من نذار … من فقط گفتم پیش هم نمی خوابیم … نگفتم می خوام پیشت بخوابم …با انگشت شصت و اشاره اش، اخم هامو از هم باز کرد و گفت:- باشه دخترک … تسلیم … حالا بخند و بلند شو راه بیفتیم …از کلبه که بیرون زدیم، برف بند اومده بود … هوا پاک و تمیز بود و جون میداد هوارو توی ریه هات حبس کنی … انگار رنگ زندگی عوض شده بود. روی ابرها راه میرفتم. حس اینکه یه نفر هست که دوستم داره و من همه زندگیشم، دلمو میلرزوند. شیرین کجا بود که حالمو ببینه… کنارهم راه می رفتیم وبا هم می گفتیم ومی خندیدیم. هر از گاهی با موبایل شماره همه رو می گرفتیم، شاید شماره یکیشونو بگیره. رسیدیم به یه قسمت که درختی نبود و دشت کامل از برف سفید شده بود. یه گلوله برف برداشتم و محکم زدم به کمر علی. علی هم دست به کار شد و شروع کردیم به برف بازی. اون قدر به همدیگه گوله برفی پرتاب کردیم، که دستهای هردومون قرمز و بی حس شده بود. روی زمین ولو شدیم و کمی استراحت کردیم. ولی سرمای برف مجبورمون کرد خیلی زود بلند بشیم و به راهمون ادامه بدیم …دو ساعت دیگه هم راه رفتیم. علی باز داشت با گوشی شماره می گرفت. شارژ گوشی داشت تموم می شد … پرسیدم:- علی، ساعت چنده؟- دوازده. – امروز چندمه ماهه؟- بیستم.- بیستم دی. یعنی دو ماه دیگه باقی مونده. – به چی؟- اِ زرنگی؟ نمی گم. وقتش که شد بهت می گم.- وقتش کِی هست؟- دو ماه دیگه!- خیلی بلا شدی ها. – حالا کجاشو دیدی!- گرفت. گرفت.- چی گرفت؟به گوشی اشاره کرد و گفت:- الو محمود… محمود صدامو می شنوی؟ – …- ما حالمون خوبه. تو جنگل گیر افتادیم.- … – نه چیزی نشده. من هر چی به بابا زنگ می زنم نمی گیره. تو بهش زنگ بزن …. الو … الو- چی شد؟- گوشی خاموش شد.- حیف شد. ولی حداقل دیگه نگران نیستن و می دونن ما سالمیم. خیلی ناگهانی از پشت سر دستشو دور کمرم حلقه کرد. صورتمو برگردوندم که بتونم نگاهش کنم ولی علی از فرصت استفاده کرد ولبمو بوسید … با خوشحالی گفت: – این بهترین مسافرت زندگیم بود.تو آغوشش چرخیدم و بغلش کردم. روی پنجه ی پام بلند شدم تا بتونم ببوسمش … علی که دید قدم بهش نمیرسه، از زمین بلندم کرد … جوری که سرم کمی بالاتر از سرش قرار گرفت … باز خجالت اومد سراغمو روم نمیشد برای بوسیدن پیش قدم بشم … یه دفعه فکر خنده داری به ذهنم رسید … چشمکی زدم و لبمو گاز گرفتم!! علی خنده بلندی کرد و گفت:- ای شیطون … خوب رمزشو یاد گرفتیا …داشتیم همدیگه رو می بوسیدیم که یه دفعه یه صدای زنونه شنیدیم:- علی بسه دیگه! هر دومون با ترس و تعجب به هم نگاه کردیم. کی بود که داشت علی رو صدا می زد. از هم فاصله گرفتیم و به اطراف نگاه کردیم.باز صداش رو شنیدیم. خنده ی بلندی کرد و گفت:- علی یخ کردم. نپاش دیگه. سرده.صدای خنده ی مردونه ای اومد و گفت:- بگو دیگه از این غلط ها نمی کنم.- باشه باشه. غلط کردم.بعد هم صدای خنده هردوشون بلند شد. به علی گفتم:- علی بیا بریم پیداشون کنیم. حتماً اینا می دونن چه طوری باید از اینجا بریم بیرون.- باشه. اسم این آقائه هم علی ِ. بیا علی رو صدا بزنیم.با تعجب نگاهش کردم. بعد هم دوتامون با هم داد زدیم:- علـــــــــــی …ساکت شدن. دیگه صداشون نیومد. باز صداش کردیم و همون طور می رفتیم به سمتی که صدارو شنیده بودیم. بالاخره اون آقا جواب داد:- کی اونجاست؟علی گفت:- ما اینجا گم شدیم می شه بهمون کمک کنین؟رسیدیم بهشون. یه زن و مرد جوون تراز ما بودن. علی اتفاقاتی که برامون افتاده بود تعریف کرد… ولی انگار باورشون نمی شد. می ترسیدن دزد باشیم. من با اون خانوم رفتم پشت ماشین و زخم پامو نشونش دادم. بالاخره کم کم باورشون شد. سوار ماشینشون شدیم. اونا می خواستن برن شمال و ما می خواستیم برگردیم. تا کنار یه قهوه خونه مارو رسوندن و رفتن. صاحب قهوه خونه که فهمید چه اتفاقی برامون افتاده، بدون اینکه ازمون پول بگیره، برامون ناهار و چای و آب آورد. هر دومون حسابی گرسنه و تشنه بودیم. غذا رو که خوردیم، برامون یه ماشین دربست هم گرفت و برگشتیم تهران… اولین جایی که رفتیم بیمارستان بود … علی می خواست خیالش از بابت پای من راحت بشه … دکتر بعد از معاینه تایید کرد که چیز مهمی نیست و فقط زخمش کمی عمیقه … برام پماد نوشت و گفت که چند روزی پانسمانش کنم … از بیمارستان هم با همون ماشین که منتظرمون مونده بود، برگشتیم خونه و علی از خونه پول برداشت و کرایه ی ماشین رو داد… ساعت هفت شب بود که به خونه رسیدیم. علی رفت دوش بگیره و من نشستم پای تلفن. به همه خبر دادم که رسیدیم خونه. بعد هم رفتم به اتاقم و چپیدم تو حموم… بدنم حسابی کثیف شده بود. یک ساعتی تو حموم بودم تا عاقبت به بیرون اومدن رضایت دادم … لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم … در اتاقو که باز کردم، علی هم از اتاقش اومد بیرون، منو که دید چشماش برقی زد و اومد طرفم. دستشو دور کمرم حلقه کرد، دسته ای از موهای خیس و پریشونمو تو دستش گرفت و گفت:- داری حسابی دلبری می کنی ها.- موهام بیشتر از خودم دلبری بلدن. می خواست بوسم کنه که زنگ درو زدن. گفت:- اومدن ملاقاتی. می رم درو باز کنم. از کنارم رد شد که بره درو باز کنه. منم رفتم لباس مناسب بپوشم که دستمو گرفت. تا برگشتم ببینم چی کار داره، بوسه ی عجولانه ای از لبام گرفت و دوید سمت در! خنده ام گرفت و رفتم به اتاقم.تا آخر شب همه اومدن خونه امون. برای شام، علی از بیرون غذا گرفت و همه با هم خوردیم. مهمون ها که رفتن، با کمک هم ظرف های باقی مونده رو شستیم. خیلی خسته بودم و می خواستم زودتر برم بخوابم. به علی گفتم:- خوب اگه کاری نداری من برم بخوابم.گیج شده بود! چند لحظه نگام کرد و بعد با دلخوری گفت:- بدون من …دیگه چیزی نگفت … خیلی زود بود که بخوام پیشش بخوابم … هنوز زمان لازم داشتم … باید برای این موضوع آماده می شدم! گفتم:- خواهش می کنم علی. بهم فرصت بده. الان خیلی زوده.گونه امو بوسید و گفت:- هر طور که راحتی. ما به همین هم راضی هستیم. شب بخیر.فردا عصر، علی رفت ماشین بخره و من هم رفتم سراغ شیرین. چهار ماهش شده بود و شکمش کمی جلو اومده بود.تمام اتفاقاتی که افتاده بود با حذف قسمت های خصوصش(!) براش تعریف کردم. از خوشحالی داشت ذوق مرگ میشد. حرفهام که تموم شد خیلی عجولانه گفت:- رابطه اتون به کجاها رسیده؟منظورشو فهمیدم! خجالت کشیدم و گفتم:- خدا مرگت نده شیرین که فقط به همین چیزها فکر میکنی.- تو خیلی خنگی که اصلا به این چیزها فکر نمیکنی. اصلا ازدواج معناش همینه.کمی مِـن مِـن کردم و گفتم:- راستش به خاطر همین موضوع اومدم سراغت.کنجکاوانه گفت:- خُــــــــب؟!نفسی کشیدم و گفتم:- میترسم!قیافه شیرین تو هم شد و با چندش گفت:- مرده شورتو ببرن. مثل دخترهای چهارده ساله رفتار نکن. تو دیگه 26 سالته.برو خدارو شکر کن که به خاطر عدم تمکین ِ جنابعالی، همون یک سال پیش یواشکی زن نگرفته.- عوض دلداری دادنته؟- آخه تو زبون خوش حالیت نیست … باید زور بالا سرت باشه.- مارو باش رو دیوار کی یادگاری می نویسیم.- آخه دختر خوب، والله مرد با شرف و صبوریه که تا حالا کاری به کارت نداشته. هر مرد دیگه ای بود، دو ماه هم امونت نمی داد.- شیرین این جوری نگو بدتر چندشم میشه …- زهر مار. به خدا من اگه جای علی بود یه فصل کتکت میزدم. بی لیاقت. – شیرین درکم کن. خوب میترسم.- ترس نداره. مگه میخواد بکشدت. این همه زن و شوهر تو دنیاست. مگه شما چه فرقی با بقیه دارین که این قدر ناز و عشوه میای؟ یه کم هم به خوشحالی اون فکر کن. یک سال ِ به دل تو رفتار کرده، یه شب هم تو به میل اون رفتار کن.- آخه …نگذاشت حرفمو بزنم و با حرص گفت:- آخه و کوفت! کی میخوای بفهمی که من همیشه خیر و صلاح تو رو بهتر از خودت میفهمم. یه کم زندگیتو مرور کن. اگه تو هر اتفاق زندگیت یه کم به حرف من گوش داده بودی، الان بچه ات مدرسه میرفت!حق با اون بود. همیشه راهنمایی های شیرین درست بود و کارهای من غلط… کمی فکر کردم و بعد گفتم:- تو خودتو بذار جای من. یک ساله من با علی زندگی میکنم ولی تازه دو سه روزه که رفتارمون مثل زن و شوهرها شده … همه دختر پسرها چند ماهی عقد میمونند که دختر بتونه با قضیه کنار بیاد. خودت مگه چند ماه عقد نبودی؟ حالا از من توقع داری سر یه هفته نشده …دیگه ادامه ندادم. شیرین که فهمیده بود دردم چیه گفت:- چاره اش اینه که مشکلتو با علی درمیون بگذاری بعد هم خودتو بسپری دست علی … مطمئن باش اون میدونه چه طوری تو رو آماده کنه.- یعنی چی؟- الان که رفتی خونه، مثل یه زن واقعی با شوهرت برخورد کن… دیگه خواهر و برادری تموم شد … دلبری کن تا خجالتت بریزه … خودتو براش خوشکل کن … آرایش کن و لباسهای باز بپوش …- من که خیلی وقته جلوش تاپ و شلوارک می پوشم …- اون تاپ و شلوارکی که تو میپوشی به درد خودت می خوره … تاپ باید دکلته باشه … نهایتا دو بندی … باید بالا نافی باشه …ریز ریز خندید و ادامه داد:- شلوارک باید بالا رونی باشه … اینقدری که فقط باسنتو بگیره … دامن هم باید کوتاه و تنگ باشه … یا اینکه خیلی کلوش باشه و همین جور که راه میری اون پر و پای نی قلیونت بریزه بیرون …یکی زدم پس کله اش و گفتم:- نی قلیون خودتی … البته بودی … الان دیگه بشکه شدی …با شیرین دو ساعتی حرف زدم و برگشتم خونه. با علی تماس گرفتم و گفت که نه و ده شب برمیگرده. تا برگشتنش، سه چهار ساعتی وقت داشتم. میخواستم به نصایح شیرین عمل کنم!اول از همه برای شام باقالی پلو درست کردم که دو ساعتی طول کشید! بعد هم به سرو وضع خودم رسیدم. دوش گرفتم … یه تاپ بافتنی تو گردنی پوشیدم … با شلوارکی که تا وسط رونم بود … تاپ قرمز بود و شلوارکم مشکی … جوراب روفرشی قرمزی هم پام کردم … یه چیزی بین جوراب و دمپایی بود!جلوی آینه نشستم. کمی سورمه کشیدم، ریمل و فرمژه زدم و رژلب صورتی. هیچ رنگی رو بیشتر از صورتی دوست نداشتم … کمی هم رژ گونه زدم … خیلی تغییر کرده بودم و خودم از دیدن خودم کیف می کردم! موهامو ساده دورم ریختم … بالاخره نوبت به روزی رسیده بود که علی بتونه راحت موهای منو ببینه … صدای ماشینی که وارد حیاط میشد رو شنیدم … از اتاق بیرون اومدم و جلوی درحیاط ایستادم. صدای پاهاشو از پشت در میشنیدم که داشت از پله ها بالا میومد. ایستاد و چند لحظه بعد در باز شد. از خجالت سرمو پایین انداختم و تو دلم به شیرین فحش دادم.فقط تا زانوهاشو میدیدم. چند تا نایلون میوه دستش بود. همونطور توی در ایستاده بود. چند لحظه بعد نایلون ها رو ول کرد روی زمین و اومد سمتم.دستهاشو دور رونم گذاشت و بلندم کرد. غافلگیر شدم و ناخواسته جیغ کوتاهی کشیدم. از ترس اینکه نیفتم، دستهامو دور گردنش حلقه کردم. سرم بالاتر از سرش بود و علی برای اینکه نگاهم کنه، سرشو بالا گرفته بود. خندید و گفت:- دخترک خوشکل من. اگه میدونستم یه تصادف اینجوری منو به تو میرسونه، صد بار تصادف میکردم.از حرفش دلم لرزید و ناراحت شدم. انگشتمو روی لبش گذاشتم و با ناراحتی گفتم:- این چه حرفیه؟ خدا نکنه.انگشتمو بوسید و رفت به سمت کاناپه. نشست و منو روی پاش نشوند. پیشونیمو بوسید و بهم خیره شد. از نگاه خیره اش خجالت میکشیدم. میترسیدم بخواد زیاده روی کنه و درخواستی ازم بکنه که من آمادگیشو نداشته باشم. یاد شیرین افتادم که گفته بود، مشکلمو با علی درمیون بذارم. تصمیم گرفتم قبل از اینکه علی بخواد حرکتی انجام بده بهش بگم. با خجالت گفتم:- علی …- جان دلم سارا جونم؟نگاهی بهش کردم گفتم:- من تو رو دوست دارم ولی …چشمهای قشنگش نگران شد و گفت:- ولی چی؟به زحمت گفتم:- ولی … الان … آمادگیشو نَ … ندارم.نگرانی ِ توی چشمهاش به تعجب تبدیل شد و گفت:- آمادگی چیو نداری؟فکر نمیکردم متوجه منظورم نشه. چه طوری باید حالیش میکردم دردم چیه! بدجوری توش مونده بودم. لبمو گاز گرفتم و گفتم:- آمادگی این که … آمادگی اون که … اون که باید … انجام بشه!بوسه ی محکمی از لبهام گرفت و با خنده گفت:- این به جای اون گازی که از لبت گرفتی … حالا منظورت از چیزی که باید انجام بشه چی بود؟ای بابا. چرا نمیفهمید. حرصم گرفته بود. سرمو پایین انداختم و با کلافگی گفتم:- همون رابطه زناشویی دیگه!!تا اینو گفتم غشغش خندید و گفت:- از همون اول فهمیدم منظورت چیه. میخواستم خودت بگی که یه کم از این خجالتت بریزه!دستی تو موهام کشید و ادامه داد:- من که از تو چیزی نخواستم که اینقدر نگران شدی. تا تو نخوای من هیچ انتظاری ازت ندارم.حرفهاش هم خوشحالم کرد هم بیشتر خجالتم داد! دستشو دو طرف صورتم گذاشت . سرمو بالا آورد و گفت:- ولی یه شرط داره!دلم ریخت. نمیدونستم چه شرطی میخواد بذاره. با ترس سرمو تکون دادم و پرسیدم:- چه شرطی؟- از این به بعد باید شبها پیش هم بخوابیم. چشمام گشاد شد. انتظارشو نداشتم چنین شرطی بذاره. با دلهره گفتم:- تو که گفتی تا من نخوام …نذاشت ادامه بدم و گفت:- هنوز هم میگم. مگه فقط به خاطر رابطه جنسی باید کنارهم خوابید. من میخوام پیشم باشی، همین.اون قدر مظلومانه و معصومانه این حرفهارو زد که ناخواسته با سر، حرفشو تایید کردم و شرطشو قبول کردم. بوسه ی آرومی روی لبهام گذاشت و گفت:- ممنونم.با لبخند جواب دادم. دستی به کمرم زد و گفت:- بوی غذات هوش از سرم برد. نمیخوای شامو بکشی؟خندیدم و گفتم:- تا لباسهاتو عوض کنی، میزو میچینم.علی رفت به اتاقش و من هم میوه هارو از جلوی در برداشتم و تو یخچال گذاشتم. دیس پلو رو که روی میز گذاشتم، علی اومد تو آشپزخونه. از لباسهایی که پوشیده بود تعجب کردم.پلیور قرمز رنگ که آستین هاشو بالا زده بود، با شلوار مشکی. دقیقا همونطور که من لباس پوشیده بودم. فقط اون آستین ها و پاچه هاش بلند بود! رو به روم ایستاد و گفت:- خوب با هم سِت شدیما!سر شام اولین قاشق غذا رو جلوی دهن من گرفت. به جز توی فیلم عقدمون دیگه همچین کاری نکرده بود. هم تعجب کرده بودم هم خوشحال بودم. قاشق رو که از دهنم در آورد، گفت:- حالا نوبت تو ِ.بعد هم دهنشو باز کرد که من مجبور بشم غذارو دهنش بذارم. قاشقی غذا دهنش گذاشتم و خواستم قاشق هارو عوض کنم که گفت:- من میخوام با همون قاشقی که دخترکم باهاش غذا خورده، غذا بخورم.بعد هم قاشقی از داخل جا قاشقی روی میز برداشت، گرفت طرفم و گفت:- ولی تو اگه بدت میاد، قاشقتو عوض کن.کارش بدجوری شرمنده ام کرد. نگاهش کردم و گفتم:- با همین قاشق میخورم.تا پایان غذا خوردنمون، حسابی به من رسید. حالا میفهمیدم غذا خوردن با شوهر یعنی چی. از هر چی میخواست بخوره اول دهن من میذاشت. سالاد، ماست، ته دیگ، دوغ و همه رو اول به من میداد بعد خودش میخورد.غذا که تموم شد گفت:- سارا … اگه میشه از فردا به جای اینکه دو تا بشقاب و دیس به این بزرگی بذاری، یه دیس کوچولو برای دوتایی مون بذار که با هم از یه ظرف غذا بخوریم. حالا میفهمیدم وقتی شیرین گفت ” اون میدونه چه طوری تو رو آماده کنه ” منظورش چی بود! با همین کارهای کوچیک، منو لحظه به لحظه بیشتر به خودش نزدیک میکرد.وقت خواب رسیده بود. دلم مثل سیروسرکه میجوشید. خیلی نگران بودم و دلشوره داشتم. همش میترسیدم اون که نباید اتفاق بیفته، اتفاق بیفته! وسط تخت نشسته بودم و پتو رو روی پاهام کشیده بودم. دم در که رسید، به در باز اتاق ضربه ای زد و گفت:- اجازه هست؟فقط سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم. بغض عجیبی تو گلوم نشسته بود و نمیذاشت حرف بزنم. اومد داخل و در رو پشت سرش بست. مهتابی رو خاموش کرد و به جاش، چراغ خواب رو روشن کرد. هر قدمی که به سمت تخت برمیداشت، تپش قلبم شدیدتر میشد.سمت راستم روی تخت نشست. دست چپشو دور شونه ام گذاشت و گفت:- نگران نباش … کسی که تا الان صبر کرده، باز هم میتونه صبر کنه.دست راستشو روی سینه ام گذاشت، آروم به عقب هلم داد و روی بازوش خوابوندم. به پشت خوابیده بودم و زل زده بودم به سقف. علی اما به پهلوی راستش خوابیده بود و به من خیره شده بود. بغض داشت خفه ام میکرد. جرأت نمیکردم حتی نفس بکشم. میترسیدم بغضم بترکه.علی موهامو از دور گردنم جمع کرد و بالای سرم گذاشت. کنار گوشم آروم گفت:- برای چی بغض کردی؟ اگه این قدراز بودن من ناراحتی، من برم.حرفش باعث شد بغضمو رها کنم. خیلی زود صورتم خیس اشک شد. احساس کردم میخواد بلند شه و بره. یقه اشو چنگ زدم و با هق هق گفتم:- علی … تنهام … نذار …منو به سمت خودش چرخوند. بغلم کرد و گفت:- من غلط بکنم تنهات بذارم.توهمه زندگی منی. آروم باش دخترکم. می خوای اشک منم دربیاری.بدون اینکه حرفی بزنه، موهامو نوازش میکرد.اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. به همین راحتی اولین شب سپری شد!از اون شب به بعد دیگه پیش هم میخوابیدیم. علی تمام وسایلشو از اتاق خوابش، به اتاق من آورد و به قول خودش دیگه اون اتاق، اتاق ” ما ” بود. بعضی شبها کلی با هم حرف میزدیم بعد میخوابیدیم. علی عادت داشت بدون بلوز بخوابه. اولین شبی که لباسشو درآورد، فکرهای ناجور به ذهنم هجوم آورد و با ترس بهش گفتم:- داری چیکار میکنی؟خیلی جدی گفت:- دیگه نمیتونم بیشتر از این صبر کنم.داشت میومد سمت تخت که پا گذاشتم به فرار. دم در که رسیدم، یه دستشو دور کمرم حلقه کرد و با دست دیگه اش درو قفل کرد! با تمام وجود سعی میکردم خودمو از دستش خلاص کنم اما فایده ای نداشت. بلندم کرد و روی تخت خوابوندم. تمام وزنشو روی بدنم انداخت. نفسم به زور بالا میومد.در یک لحظه لباسمو از سرم بیرون کشید … جیغی کشیدم و دو دستهامو، ضربدری روی سینه ام گذاشتم … دو تا دستهامو با یه دستش گرفت و بالای سرم برد. دست دیگه اشو گذاشت به کِش دامنم و خیلی ملایم و آروم گفت:- سارا …می بینی که اگه بخوام کاری بکنم تو نمیتونی جلومو بگیری، پس این قدر بیخود نترس … من نمیخوام زنم یه عمر ازم متنفر باشه. اون هم حالا که بعد از یک سال صبر کردن، تازه داری میای سمتم.ماتم برده بود. گیج شده بودم. از روم بلند شد و منو هم نشوند. پتو رو گرفتم جلوم که بدنمو نبینه. دستی به موهام کشید و گفت:- سارا … این منم … علی … هم خونه ی سابقت … هم اتاقی جدیدت … سارا من دوستت دارم … چرا این قدرازمن میترسی؟- علی … تو که تا حالا صبر کردی … چند وقت دیگه هم صبر کن … من دارم تمام تلاشمو میکنم که با این موضوع کنار بیام… تو باید کمکم کنی …- من میخوام کمکت کنم ولی تو نمیذاری.- منظورت چیه؟ من که شرط تو رو قبول کردم.- آره قبول کردی. ولی فقط در حد همون شرط من موندی. تو حتی نمیذاری من بهت دست بزنم.با درموندگی گفتم:- تو بگو من چیکار کنم؟- هیچی. فقط ازت میخوام به من اعتماد کنی.باید به قول شیرین، خودمو به دست علی می سپردم. حرفی برای گفتن نداشتم. دستمو بردم سمت بلوزم که بپوشم. علی مچ دستمو گرفت و گفت:- نه!پتو رو از دورم باز کرد و از پشت بغلم کرد. تن داغش که به کمرم خورد، نفس تو سینه ام حبس شد … چیزی تو وجودم زیرورو میشد …علی خوابید و منو هم با خودش خوابوند… پتو رو روی هر دومون کشید و گفت:- خجالت خوبه. اما نه در برابر شوهرت. بیچاره دیگه نمیدونست چه طوری بهم بگه که این خجالت مزاحم زندگیمونه. به خواسته علی عمل کردم و بهش اعتماد کردم. دیگه با هیچ خواسته ایش مخالفت نمیکردم. هر چند که هر خواسته ای اولش برام پر از خجالت بود، اما کم کم برام عادی میشد.مادر علی به خاطر سالم موندنمون تو اون تصادف، سفره ی نذری انداخته بود … غروب که شد، همسایه هاشون رفتن و خودمون موندیم … کم کم مردها هم از راه رسیدن … قرار بود شام رو دور هم باشیم … جای فاطمه و محمود و زهرا خالی بود و سلیمه خانوم مدام می گفت:- جای بچه هام خالیه …علی و سهیل با هم رسیدن … رفتم دم در استقبالشون … با سهیل دست دادم و سهیل باهام روبوسی کرد و گفت:- نزدیک بود از شرت راحت شیما … حیف که نشد …علی منو از آغوش سهیل بیرون کشید و بغل کرد و گفت:- داشتیم آقا سهیل؟ … دلت میاد با دخترکم این جوری حرف بزنی؟سهیل خندید و گفت:- چه قدر لوسش کردی … خدا شانس بده … مجرد که بود به خاطر ته تغاری بودنش لوسش می کردن … حالا هم که شما لوسش می کنی … خر ما هم که از کرّه گی دم نداشت…همه خندیدن و علی پیشونی منو بوسید … لبمو گاز گرفتم و چشمهامو درشت کردم که مثلا بهش بگم جلو بقیه این کارهارو نکنه … یه دفعه علی چشمهاش گرد شد و ابروهاش پرید بالا و با تعجب گفت:- سارا … اینجا؟؟؟ … مطمئنی؟با وحشت سر تکون دادم و گفتم :- نه نه … منظورم این نبود … علی نگاهی به بقیه کرد و منم نگاهشو دنبال کردم … تقریبا همه داشتن مارو نگاه می کردن … علی با خنده گفت:- ببخشید الان برمی گردیم …دستمو گرفت و برد توی اتاق سابق خودش … همونطور که دنبالش می رفتم چشمم افتاد به ضحی که دست به سینه کنار بیژن ایستاده بود و با خنده برام ابرو بالا مینداخت!! بیژن هم نگاهش به علی بود و برای علی چشم و ابرو میومد !! به اتاق که رسیدیم، درو قفل کرد و چسبوندم به دیوار … بازوهامو تو دستش گرفت وسرشو توی گردنم فرو کرد … قلقلکم میشد و سرمو به شونه ام می چسبوندم … شالمو از سرم کشید و لبهاش رفت سمت گوشم … تمام تنم مورمور میشد … نفسهاش که به گوشم می خورد دیوونه میشدم … می خواستم سرمو عقب بکشم ولی سرمو محکم بین دستهاش گرفت … بین علی و دیوار گیر افتاده بودم و هیچ راه فراری هم نداشتم … حال عجیبی داشتم … هم قلقلکم میشد هم لذت می بردم … یه لحظه سردم میشد یه لحظه گرم … نمی دونم اگه چند ضربه به در اتاق نخورده بود تا کی می خواست ادامه بده!! علی ازم فاصله گرفت و شالمو دستم داد … درو که باز کرد، صدای خنده بلند شد … با تعجب به در نگاه کردم، ضحی و شیرین پشت در بودن … فکر نمی کردم شیرین هم دعوت باشه … نامردها اومده بودن کِـرم ریزی … علی با خنده سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت … ضحی و شیرین، با جیغ و سر و صدا پریدن تو اتاق و شروع کردن به خندیدن و شلوغ کردن … شیرین با حالت مسخره ای دستشو روی شکمم گذاشت و گفت:- می بینم که قراره به زودی مثل مال خودمم قلمبه بشه …دستشو پس زدم و با چندش گفتم:- اَه نمیری شیرین که حرفهات همش چندشه …ضحی دستی به پشتم زد و گفت:- سارا جون چرا دلخور میشی خوب حقیقت تلخه …چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:- ضحی … نکنه با این شیرین نشست و برخاست داشتی و از راه به در شدی؟ضحی با خنده سرشو تکون داد و گفت:- دقیقا همینه … واقعا باید بهت آفرین گفت که این همه سال در کنار شیرین پاک موندی …صدای سر و صدای مردها باعث شد از اتاق بریم بیرون … فوتبال دستی بزرگی وسط سالن بود و همه دورش نشسته بودن … ما هم رفتیم کنار بقیه نشستیم و بازی جالبشون رو تماشا کردیم … علی و بیژن تیم قرمز بودن و سینا و سبحان هم آبی … جنگ آبی و قرمز راه افتاده بود … چنان برای هم کُری می خوندن که انگار بازی واقعیه … سینا دستش به هر دستگیره ای که می خورد عین فرفره تند و تند می چرخوندش … اصلا هم کار نداشت که توپ کجاست! هر چی علی و بیژن غر می زدن که این کار خطاست به گوشش نمی رفت … عاقبت هم با این کارش یه گل به خودشون زد … ما همه می خندیدم و سبحان حرص می خورد …بیژن از دروازه مراقبت می کرد و یه بار که نزدیک بود توپ بره تو دروازه، دستشو گذاشت زیر فوتبال دستی و از زمین بلندش کرد، به خاطر شیبی که پیدا کرد، توپ برگشت عقب و صاف افتاد تو دورازه ی سبحان … سبحان دادش در اومده بود و می گفت باید بیژنو اخراج کرد! علی خط حمله رو هدایت می کرد و مدام شعر می خوند:- چه خوش گفت فردوسی پور در نود/که قرمز به آبی برنده بودسینا از اون طرف این جوری جوابشو میداد:- طرف داران آبی کوه وارند/همیشه رنگ دریا دوست دارندبیژن پقی زد زیر خنده و گفت:- توانا بود هر که قرمز بود / ز شش تا دل شیر غران بودسبحان همون طور که دسته هارو با هیجان می چرخوند گفت:- طرفداران قرمز در زوال اند/ که میدانی ز قومی بی خیال اندهر بار که یکی از طرفین گل می زد، طرفداراهاش تشویقش می کردن و جیغ می کشیدن … من و ضحی طرفدار علی و بیژن بودیم و شیرین و سیما طرف سینا و سبحان … ما چهار تا هم مدام برای هم ادا و اصول در می آوردیم و می خندیدم … پدر و مادرهامون هم گوشه ای نشسته بودن و با خنده تماشامون می کردن … مازیار و سهیل و آرمان هر کدوم یه چیز دستشون گرفته بودن و سر و صدا می کردن … مازیار با قاشق ته کاسه می کوبید … سهیل یه قیف تو دهنش گذاشته بود و مثلا شیپور می زد!! … آرمان هم یه رو بالشی سفید که گلهای آبی و صورتی داشت، دستش گرفته بود و به جای پرچم تاب میداد!!مهناز و ژاله و آمنه هم دستهای همدیگه رو گرفته بودن و موج مکزیکی می رفتن … بچه ها هم با جیغ و داد دنبال هم می دویدن و حسابی شلوغ کرده بودن … اونقدر سر و صدا توی خونه بود که صدا به صدا نمی رسید … دقیقا شده بود مثل ورزشگاه …بالاخره بعد از دو نیمه ی نفس گیر(!) نفهمیدیم کدوم برنده شدن!! هیچ کس حواسش نبوده که تعداد گل هارو بشماره!موقع شام خوردن، وقتی داشتم ته دیگ بر می داشتم علی با خنده گفت:- این دفعه که دیگه سر ته دیگ زیر دست و پا له نشدی؟خندیدم و گفتم:- نه خداروشکر … اینجا دیگه خونه ی پدرشوهرمه و من همه کاره ام … کسی جرئت نداشت جلو مادرشوهرم نگاه چپ بهم بکنه …علی با چشمهای مهربون و خنده ی ملایمی نگاهم می کرد … با تعجب گفتم:- چرا این جوری نگاه می کنی؟- چون تا حالا به پدر و مادرم نگفته بودی پدرشوهر و مادرشوهر …تازه متوجه حرفی که ناخودآگاه زده بودم شدم … برای خودمم جالب بود که چه طور یه دفعه اینقدر تغییر رویه دادم!ته دیگ رو گازی زدم و برای اینکه دورلبم چرب نمونه، لبم رو با زبونم پاک کردم و لب پایینمو به دندون گرفتم … علی اخم ملایمی کرد و گفت: – لبت می خاره؟ … بخارونم برات؟باز شیطون شده بود … ازش بعید نبود سر سفره دستمو بگیره ببره تو اتاق … با التماس نگاهش کردم و گفتم:- وای علی … حواسم نبود … بذار واسه خونه …علی سری تکون داد و گفت:- از الان به ازای هر یک دقیقه سود بهش می خوره … حالا حساب کن چند دقیقه دیگه مونده تا بریم خونه !با چشمهای گرد نگاهش کردم و گفتم:- وای … علی … تازه ساعت نه و نیمه … تا برسیم خونه دوازده شده … می دونی یعنی چند دقیقه ؟علی ابرویی بالا انداخت و با صدای آرومی گفت:- دقیقه نه … بوسه … میشه صد و پنجاه تا بوسه …دلم هری ریخت … با خنده گفتم:- نمیشه قسط بندیش کنی؟- نوچ نمیشه … همه اشو همین امشب می خوام …لپهام داغ شده بود … سرمو کنار گوشش بردم و گفتم:- این جوری که دیگه لب نمی مونه برام …علی موذیانه خندید و گفت:- حالا کی گفته همه ی صد و پنجاه تا سهم لبهاته؟احساس می کردم صورتم سرخ سرخ شده … علی خندید و گفت:- باز شدی مثل دختر بچه ها که تازه از حموم دراومدن … لپ قرمزی شدی …تا موقعی که بریم خونه، علی ده بار ساعتو کنار گوشم اعلام کرد :- نه و پنجاه دقیقه ،تا الان شده بیست تا … ده و ربع ، شده چهل و پنج تا … دخترک ساعت یازده شده ، یعنی نود تا …شیرین و ضحی و سیما داشتن از فضولی می مردن که بفهمن علی چرا اینقدر دم گوشم ساعت رو اعلام می کنه!! هر کسی که می خواست بلند شه و بره خونه اش، علی با اصرار نگهش می داشت و می گفت:- یه شب دور همیم، چرا اینقدر زود می خواین برین؟ … و مدام منو نگاه می کرد و با شیطنت چشم و ابرو میومد و می خندید!! … می خواست لِفتش بده که دیرتر برسیم خونه و تعدادش بیشتر بشه … بالاخره ساعت دوازده و ربع بود که رسیدیم خونه … به محض اینکه پامو گذاشتم توی سالن، تو هوا معلق شدم … از ترسی جیغی کشیدم و یقه اشو چنگ زدم … روی دست بلندم کرده بود … خندید و گفت:- بالاخره گیرت آوردم … یه نگاه به ساعت بنداز … صد و شصت و پنج تا بوسه بدهکاری … طلبمو همین الان می خوام خندیدم و خواستم حرفی بزنم که لبهای علی مانع شد … همونطور که می بوسیدم بردم سمت اتاق خواب … دونه دونه لباس هامو در می آورد و هر قسمتی از بدنم که معلوم میشد بوسه بارونش می کرد … آخرین باری که نگاهم به ساعت افتاد، حدود دو صبح بود و دیگه بعد از اون نفهمیدم کی خوابیدیم … صبح که از خواب بیدار شدم، سرم رو سینه ی برهنه ی علی بود و موهام روی بدنش بخش شده بود … دستش توی موهام تاب می خورد و با لبخند نگاهم می کرد … یه دفعه از جا پریدم و با وحشت گفتم:- واااای علی … دیرمون شد … باید بریم سر کار … ساعت چنده ؟دستمو کشید و دوباره سرمو روی سینه اش گذاشت و گفت:- بگیر بخواب دخترک حواس پرت … امروز جمعه است …نفسی از سر آسودگی کشیدم و سرمو روی سینه اش گذاشتم و گفتم:- دیدن مادربزرگ نمیری ؟- چرا میرم … دوست داری بیای؟- آره حتما … کمی بعد سر جام نشستم و پتو رو دورم پیچیدم … علی اخمی کرد و گفت:- یه لحظه صبر کن ببینم …با تعجب نگاهش کردم و گفتم:- چی شده؟موهامو از دور گردنم جمع کرد و با ناراحتی گفت:- گردنت چرا کبود شده؟پتو رو از روی شونه هام پایین آورد و نگاهی به سر شونه هام انداخت … اخمش عمیق تر شد و گفت:- تو چرا این جوری شدی؟نگاهی به خودم انداختم و گفتم:- مگه چه جوری شدم؟با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت:- شرمنده ام سارا … اصلا حواسم نبود … فکر نمی کردم پوستت اینقدر حساس باشه …با حرفهاش نگرانم کرده بود … همونطور که پتو رو دورم نگه داشته بودم، از تخت پایین اومدم و رفتم جلوی آینه … تا چشمم به خودم افتاد، هین بلندی کشیدم … چند جای گردنم و شونه هام کبود شده بود!! پشت به علی کردم و پتو رو باز کردم تا بقیه ی قسمت های بدنم رو ببینم … چند جای دیگه هم کبود شده بود … مثل پارچه ی سفید با گـُـل گلی بنفش شده بودم!! خنده ام گرفته بود … کم کم خنده ام شدیدتر شد و غش غش زدم زیر خنده … علی هم که با شرمندگی سرش پایین بود، سرشو بالا آورد و کم کم اون هم به خنده افتاد … روی تخت نشستم و همون طور که لباس می پوشیدم گفتم:- من که گفتم قسط بندیش کن … – باور کن فکرشو نمی کردم اینقدر زود کبود بشه …- اشکال نداره … بی خیال … خوبیش به اینه جایی نیست که تو چشم باشه و یه وقت کسی ببینه … بریم صبحونه بخوریم که بدجوری گرسنه امه …بعد از صبحونه دو تایی رفتیم دیدن مادربزرگ … اولین بار بود که با هم می رفتیم و زندایی از دیدن ما دو تا با هم تعجب کرد و با خنده گفت:- چه عجب شما دو تا با هم اومدین … قبلا هر کدومتون وقت ملاقات خصوصی می گرفتین … حالا نوبت به ملاقات های عمومی رسیده؟ … علی خندید و گفت:- آره دیگه … مشاورمون گفته از این به بعد هر دومون باید با هم تو جلسه حضور داشته باشیم ….خندیدم و گفتم:- مادربزرگ هنوز اسم منو میاره؟لبخند کجی زد و گفت:- والله چی بگم … جدیدا فقط میگه شوهر راحله کجاست ؟ … فکر کنم می خواد واسه راحله جلسه خصوصی بذاره …رفتیم به اتاق مادربزرگ … روی ویلچرش نشسته بود و با رادیوی قدیمیش کلنجار می رفت … علی خم شد و بغلش کرد و گفت:- سلام گیس برفی … حالت چه طوره؟ … دلم برات اندازه سوراخ جوراب مورچه شده بود …مادربزرگ غش غش خندید و گفت:- تو کی هستی شیطون؟ علی بدون اینکه ناراحت بشه گفت: - خب معلومه … همونی که خیلی حرصت میده … علی کوچولو که حالا بزرگ شده … یادته قدیما شعر علی کوچولو رو برام می خوندی؟ مادربزرگ دستی به سر علی کشید و گفت: - سارا خوبه؟ گل از گلم شکفت … رفتم جلو و دستشو بوسیدم و گفتم: - سلام مادربزرگ … من سارام … منو یادتونه؟ فقط لبخند زد و چیزی نگفت … چند دقیقه بعد گفت: - بچه ندارین؟ علی با خنده گفت: - خیالت راحت مادربزرگ … نوبت به بچه هم می رسه ولی زیاد عجله نکن … خجالت کشیدم و لبمو گاز گرفتم … یه دفعه علی دستمو گرفت و منو کشوند پشت سر مادربزرگ … خیلی ناگهانی لبهاشو روی لبهام گذاشت …چند لحظه بعد سرشو عقب برد و آروم در گوشم گفت: - یادت باشه هر وقت این کارو تکرار کنی جوابش همینه … چه تو خونه باشیم چه هر جای دیگه … دیشب هم خیلی رحمت کردم سر سفره کاری باهات نداشتم! هاج و واج مونده بودم و علی با خنده رفت سراغ مادربزرگ …
{{{ اتفاقی که قرار بود دو ماه بعد بیفته و منتظرش بودم، افتاد. اون روز تولد علی بود. مرخصی گرفته بودم که براش سنگ تموم بذارم. خانواده هامونو هم دعوت کرده بودم . خونه رو مثل دسته گل کردم. از فاطمه شنیده بودم که فسنجون با رب انار ِ زیاد دوست داره. علاوه بر فسنجون، قرمه سبزی هم درست کرده بودم. سالادهارو تزیین کردم. چند تا از سیب و پرتقال هارو به شکل گل تزیین کردم و روی میوه ها گذاشتم. گل های رُز و زنبق هم خریدم. زنبق هارو گذاشتم توی گلدون و روی میز گذاشتم. رُزهایی که خریده بودم، پرپر کردم و توی ظرفی داخل کمد قایم کردم! کادوی تولدش یه لب تاپ بود. براش کیک هم سفارش داده بودم .قرار بود سینا با خودش بیاره. ساعت سه و نیم بود که مهمونا اومدن. می خواستم موقع اومدن علی همه باشن. همه براش کادو خریده بودن و کادوهارو چیدیم روی میز. کت و شلوار شیری رنگ که علی برام آورده بود پوشیده بودم … شال مشکی پوشیده بودم و گردنبند طلا و کوارتزی که علی برای تولدم بهم داده بود، روی شال پوشیدم. رنگ نقره ای و بنفشش روی شال مشکی خیلی جلوه پیدا کرده بود … صندل های مشکی رو هم پام کردم … آرایش ملایمی هم کردم … همه منتظر اومدن علی بودیم. بالاخره ساعت چهار وربع شد … علی ماشینش رو توی حیاط پارک کرد و از توی حیاط شروع کرد به صدا زدنم : - سارا جونم … کجایی دخترک


مطالب مشابه :


قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه

رمان ♥ - قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه رمان عملیات مشترک. قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه .




رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1

رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1 رمان عملیات رمان آراس ( قسمت آخر )




روزای بارونی قسمت آخر

رمان عملیات مشترک. روزای بارونی قسمت آخر. تاريخ : پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۴ | 13:53 | نويسنده :




رمان وام ازدواج5 - قسمت اخر

قسمت اخر - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان عملیات مشترک.




ازدواج اجباری- قسمت آخر

رمان عملیات مشترک. ازدواج اجباری- قسمت آخر. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۲/۰۶ | 10:15 | نويسنده :




زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر)

رمان عملیات مشترک. زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر) تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۵/۰۴ | 10:54 | نويسنده :




رمان بورسیــــــــــــــه/قسمـت آخــــــــــــــر

قسمـت آخــــــــــــــر رمان عملیات مشترک. رمان قلب مشترک مورد نظر




بغض کهنه11 قسمت آخر

بغض کهنه11 قسمت آخر - رمان+رمان ایرانی+رمان رمان عملیات مشترک. رمان قلب مشترک مورد




برچسب :