عروسی من و همسری(6)

اپیزود سوم : عروسی ( بخش آخر )

ورود به تالار با اولین شخصی رو که دیدم همیشه تو خاطرم مونده . خواهر زاده کوچولوم که مثل پریای کوچولو جلوی ماشین عروس سبز شد. موهاش رو فر کرده بود و بالای سرش به حالت شینیون آبشاری ریخته بود و گل بزرگ صورتی رنگی رو که روی تلش سوار شده وسط موهای درخشانش مثل گل روی سر من می درخشید. لباس صورتی توری عروسکیش همه چیز رو تکمیل کرده بود که عروسک من مثل اسمش شیرین و خواستنی بشه و من کلی براش ذوق کنم. بعد اون برادرم بود که نگران ایستاده بود و از دیدن جهرم اشک به چشمش اومد . همه جلوی در اتاق عقد منتظر ایستاده بودن و خراب شدن کولر ماشین ما رو از همه برنامه هامون عقب انداخته بود . وارد اتاق عقد شدیم. بوی اسفند و صدای کل کشیدن. اتاق عقدی که به کلی عوض شده بود و اونی نبود که من توی بازدیدم از تالار دیده بود ( البته خوشبختانه بهتر شده بود ولی رنگش رو دوست نداشتم )

مراسم عقد سوری بود و برای همین جریان کادوها سریعا شروع شد. همه تبریک گفتن و کادوهاشونو دادن. مادر شوهرم زیر گوشم گفت که خیلی خوشگل شدم و لباسم هم خیلی قشنگه و این خوشحالم می کرد. کلیپ سفره عقدمون رو با خلوت کردن اتاق عقد ساختن و مراسم کیک بریدنمون تنهایی انجام شد . فقط بخش بد ماجرا این بود که انگشتری که همسری همراه سرویس طلا برام خریده بود تا سر عقد بهم کادو بده رو مادر شوهرم نیاورده بود ( نمیدونم در مورد زمان دادن اون انگشتر چی فکر کرده بود و به ذهنش خطور نکرده بود که حتما باید اون انگشتر سر عقد داده بشه ) من کمی ناراحت شدم ولی انگار اون روز هیچ چیز نمی تونست شادی منو خراب کنه ؛ برای همین خیلی زود فراموش کردم . ورودمون به تالار و دیدن تک تک مهمونایی که چهره هاشون بسیار تغییر کرده بود برای من خیلی جالب بود. شاید جالبتر از دیدن من برای اونا. دوستا و همکارام میز کناری من رو انتخاب کرده بودن و فامیلا و همکارای مامان در تیر رس نگاهم بودن و بر عکسش انگار اثری از فامیل دوماد نبود. یا میز های گوشه کنار رو انتخاب کرده بودن یا اصلا تو باغ نبودن. فکر کنم بیشتر مشغول دید و بازدید خودشون بودن تا اینکه عروسی همسری براشون مهم باشه. همونجوری که تو مقدمات عروسیش حضور نداشتن توی خود عروسی هم حضورشون کمرنگ بود. قسمت بد دیگه قضیه عرق سوز شدن عزیز دلم در ابتدای ورودمون به تالار بود که نالش رو درآورده بود و متاسفانه فیلمبردار هم مهلت هر کاری رو از ما گرفته بود. به خاطر دیر کردن ما همه ی کارها با عجله انجام می شد. دیدن و خوشامد گویی به مهمونا ، نشستن و آهنگ عروس و دوماد که برای رقص ما بلافاصله زده شد و فریاد خاموش همسری رو درآورده بود. خلاصه با زور و بلای فیلمبردار همسری به رقصش ادامه می داد و البته من نگرانش بودم. بلاخره با اشاره وسط شاباش گرفتن به فیلمبردار حالی کردم که همسری نمی تونه ادامه بده. من تنهایی می رقصم. عزیز دلم بیچاره انگار از قفس رها شده بود. خلاصه خیلی خوش گذشت. منی که توی همه عروسی ها به زور هم صحنه رو ترک نمی کردم توی عروسی خودم هم دلی از عزا درآوردم . بعد رفتن همسری به بخش مردونه ، مهمونا هم از بند رها شده و همه ی دوستا و فامیلا ریختن وسط و منم از بچه پنج ساله تا مسن ترین شخصی که داخل جمع رقصنده ها بود رو بی نصیب نذاشته و با همه یه دوری می زدم. ( فکر کنم کل فیلمم خودم وسط رقاصا باشم )

بعد اینکه همه یه حال اساسی به کمراشون دادن رسیدم به شکم شام سرو شد که البته زیر نگاه سنگین دوربین فیلمبرداری چیزی از گلوی ما پایین نمی رفت راه و بیراه هم همسری رو دم در می خواستن که گویا دوستان در حال تغذیه روح و روانش بودن اساسی

شب که به اتمام رسید دوستام اصرار می کردن که به رسم اروپایی ها دسته گلم رو برای دختران مجرد پرت کنم. حالا از اونا اصرار و از من انکار که بابا جان من ؛ دلم نمی خواد دسته گلم رو پرت کنم. خراب میشه . می خوام نگهش دارم. بلاخره از پسشون بر نیومدم و با احتیاط انداختمش و از قضا به دست یکی از دوستای صمیمیم افتاد . جالبتر اینکه بدون داشتن پیش زمینه 15 روز بعد از عروسی من اون دوستم ازدواج کرد.

خروجمون از تالار با مراسم آتش بازی قشنگ و رویایی شد و همراه دوستان شنگول همسری مشایعت شدیم که به خونه ما بریم برای خداحافظی من از خانواده خودم.

غمگین ترین بخش شب عروسیم به خداحافظی من از خانوادم تعلق گرفت . وقتی برادرم به شدت اشک می ریخت و من انگار برای آخرین بار بود که خونمون رو می دیدم. وقتی سرمو بالا آوردم دیدم همه اشک می ریزن. حتی عموم که دست من رو توی دستای همسری گذاشت هم اشک می ریخت. من می خندیدم و سعی می کردم همه رو شاد کنم و با شوخی می گفتم که بابا من فردا دوباره اینجام ولی همه اشک می ریختن. حتی دوستام . شاید علتش عدم حضور پدرم بود. پدری که تو دو سالگی برای همیشه ترکمون کرد و ما رو با فقدانش تنها گذاشت و همه اشک می ریختن برای دختری که بلاخره با افتخار و سربلندی خونه پدریش رو ترک می کرد . مامان و خواهرم روی خودشون خیلی کار کرده بودن تا اشک نریزن و این مهم رو خیلی خوب انجام دادن. مامانم روی منو بوسید و اونجا بود که دیگه نتونستم طاقت بیارم. اشکام جاری شد. اشکایی که فقط آغوش مادرم لیاقت جاری شدنش رو داشت. مادری که همه ی طندگیم رو مدیون زحماتش ؛ مهربونی هاش هستم و حتی اگر جونم رو برای جبران فداکاریهاش بدم بازم مدیونش هستم که جای خالی پدرم رو برای من پر کرد و هیچ گاه نذاشت که کمبودی چه از لحاظ مادی و چه از لحاظ معنوی تو زندگیم احساس کنم و به جرئت می تونم بگم از خیلی از اطرافیانم که پدر هم داشتن بهتر زندگی کردم.

جالب ترین بخش ماجرا هم به همین وقت تعلق می گرفت چرا که وسط اون وانفسا که همه اشک می ریختن یکی از همسایه هامون که گویا سالهای زیادی دور از وطن بود و توی آمریکا زندگی کرده بود از دیدن عروسی که به نزدیکی خونش اومده بود کلی ذوق مرگ شده بود و خودشو به خونه ما دعوت کرده بود. اون وسط هی همه رو دلداری می داد و می گفت با شادی و خوشحالی منو راهی کنن و وقتی با عجله اشکام رو پاک کردم تا از در خونمون بیرون بیام منو وسط پارکینگ خفت کرد که میشه باهات عکس بندازم. منو همسری هم گفتیم باشه. یه دفعه پسرشو صدا کرد که بیا از عروس و من عکس بنداز. حالا تصور کنید من با یه لباس دکلته وسط پارکینگ با خانمه ایستاده بودم که در لحظه آخر اعلام کرد پسرم عکس خوب بندازا. واسه ف ی س ب وک ه

من بیچاره با شنیدن این حرف نفهمیدم چطوری تور روی سرم که بلند هم بود رو دور خودم پیچیدم ؛ خلاصه اگر توی ف ی س ب وک یه عکس دیدید که یه عروس با چشمای گریون و البته به حالت سراسیمه تورشو دور خودش پیچیده و وسط پارکینگ ایستاده اصلا تعجب نکنید. بنده هستم . معرف حضور که می باشم ؟؟؟؟؟؟؟؟

بعد از این جریانات همگی راه افتادیم تا به خونه همسری بریم چون اونجا مراسم رقص و پایکوبی به صورت مختلط برقرار بود. من خسته بودم و حال خوبی نداشتم. در اصل دلم می خواست زودتر همه چیز تموم بشه و به خونم برم. فیلمبردارا دیرشون شده بود و ساعت تقریبا 12 بود . ولی نمیشد کاریش کرد.

دم خونه مادر همسری قربونی تهیه شده بود. من توی زندگیم هیچ وقت صحنه کشتن یک موجود زنده رو تماشا نکرده ام و نه دلشو دارم و نه توانایی دیدنش رو. ا صلا نفس این کار برای من غیر قابل قبوله. یه گوشه ایستادم و چشمامو بستم تا کارشون تموم شه. مامانم سرمو تو بغلش گرفته بود چون می دونست اگر جون دادن اون موجود بیچاره رو ببینم میزنم زیر گریه. یه دفعه دیدم  یه چیزی زیر پام حرکت می کنه . عین اسپایدر من از جام پریدم و یه جیغ بنفش کشیدم که همه ی خیابون منو نگاه می کردن. نگو چون می ترسیدم از رو خون رد بشم یکی از دوستای همسری قصد داشت یه قطره خون رو کف کفشم بماله که من غافلگیرش کردم .  بعد از جریانات فوق العاده چندشناک قربونی کردن رفتیم توی خونه.  خونه مادر شوهرمینا شلوغ و بسیار گرم بود و حتی جا نبود که برقصی. بلاخره یه نیم ساعتی هم زدند و رقصیدند که صحنه آخر هنر نمایی من اجرا شد.

بعععععععععله. بنده در یک عمل کاملا انتحاری اقدام به رقص لزگی می نمودم و در وسط آن جمعیت برای خودمان چرخ چرخ می زدم که انگاری یکی منو زور کرده بود که حرکت بشین پاشوی رقص لزگی را با اون لباس عظیم و پای لنگ و جای محدود انجام دهم. خلاصه وسط حرکت نفرینی مذبور بودم که همه متوجه شدن عروس نیست. نگو عروس ولووووووووو شده روی زمین .

و اینجا بود که بنده باز با هر هر کردن قضیه رو فیصله دادم و بقیه هم مثل خاک انداز سعی می کردن بنده رو از روی زمین جمع کنند و همه ی این قضایا در فیلم عروسی موجود است و اسنادش در وزارت آتلیه مشهود.

ساعت از 12:30 هم گذشته بود و انگار هیچ کس میل نداشت دست بردارد. فامیلای بیچاره من هم منتظر بودن که منو به خونه خودم ببرن و با خیال راحت به خونه خودشون برن. حالا تصور کنید با این شرایط تازه خانواده شوهرم یادشون افتاده بود با ما عکس ندارن و دوباره قضایای شب حنابندون تکرار شد. در صورتی که همه توی تالار با ما عکس انداختن الا اونا.

در نهایت ما به خونه خودمون رفتیم و فیلمبردار آخرین نفری بود که با تموم شدن کار فیلمبرداری کردن از جهیزیه و خونمون و صحنه خداحافظی ما ترکمون کرد تا ما زندگی توی خونه تازه خودمون رو شروع کنیم.

فامیل شوهر نوشت :

1- اصولا بعد از یک ماه بعد عروسی از حرفهای بقیه متوجه شدم که گویا مادر و خواهر همسرم اصلا توی مراسم عروسی نبودن و یه گوشه ای توی تالار مثل یه مهمون نشستن و حتی به پذیرایی از مهمونا هم کاری نداشتن. و حتی پرسنل تالار هم هر کاری داشتن با مادر من در میون می ذاشتن.

2- خواهر شوهر محترمه بنده با یک اقدام کوبنده نزدیک بود توی تالار با خانم فیلمبردار دعواش بشه. قضیه از این قرار بود که می خواستیم شام بخوریم که یکی از دوستای جلوی در همسری رو صدا می کنه. خواهر شوهر وسط کار فیلمبرداری شام اومد و گفت دوماد بره جلو در. فیلمبردار هم گفت بگید الان کار داره ، داریم فیلمبردای شام رو می کنیم. یه دفعه با یه لحن بد به فیلمبردار گفت : به من چه خانم. به من گفتن صدا کنم. منم صدا کردم. ( و من فکر می کنم که آیا به ذهنش خطور نکرد که این مراسم عروسیه برادرشه و می تونست بیشتر توش احساس مسئولیت کنه و به دوست همسری بگه کارتو به من بگو با اینکه بعدا بیا الان نمی تونه بیاد به جای اینکه اون برخورد زشت رو با فیلمبردار داشته باشه ؟) بعد فیلمبرداره به من گفت : این چشه. چرا اینجوری کرد. من که چیزی نگفتم. منم گفتم : شما خودتو ناراحت نکن . این همیشه همین طوریه

3- مادر شوهر گرامی طی سوختن تمامی فسفرهای مغز خود به این نتیجه رسیده بودن که توی مراسم لباس سفید و البته از نوع کاملا براقش رو به تن کنن ( و من به این فکر میکنم که آیا کسی به ایشون نگفتن که در همه جای دنیا رسم ادب حکم می کنه در مراسم عروسی حق سفید پوشیدن برای عروس محترم بمونه و کسی مخصوصا از فامیل درجه یک و نزدیک به این حق تجاوز نکنه ؟ )

4- قربونی منفور مذبور که شرحش در بالا آمد حدود 300 هزار تومن برای همسر بنده خرج برداشت در حالیکه حاصل ما از پیکر پاره پاره شده آن جان بر فک یک دست بود و بس. بقیه گوشت آن قربانی که البته باید نصیب فقرا می شد را اگر شما دیدید من و خانواده ام هم دیدم. حتی مادر شوهرم از اون قربونی به خواهر من هم نداد که همسری هم از این موضوع ناراحت شد و وقتی به مادرش خیلی غیر مستقیم گفت که چرا اینطوری شد مادر گرامیشون بعد یک ماه یک بسته گوشت چرخ شده از فریز خود در آورده و به ما دادند و گفتن اینو برای شما نگه داشته بودم. ( یکی نیست بگه ما گوشامون درازه ؟؟؟؟ اگه برای ما بود چرا بعد یک ماه می دی ؟ یا اینکه چرا چرخش کردی ؟ شاید ما دلمون نمی خواست اینطوری بخوریم ؟ )

الان بعد سه ماه که از عروسی گذشته مادر شوهرم عمل رحم کرده و در عیادتی که بنده طی این چند روز تعطیلی داشتم ازشون مادربزرگ شوهرم یه روز برای مادر شوهر سبزی پلو با ماهیچه پخته بود و خیلی شیک اعلام کردند که گوشت ماهیچه قربونی عروسی شماست

5- توی شب عروسی برای اینکه تالار تمامی غذاها و دسر و نوشابه و میوه و باقی قضایا که از شام باقی مونده بود و البته بسیار زیاد هم بود رو به ما عودت بده دنبال ظرف بود و حتی یه نفر از فامیل همسری داوطلب کمک و آوردن ظرف از خونه نشد و در آخر هم برادر من رفت و از خونه خودمون ظرف آورد تا غذاها رو تحویل بگیریم که البته همگی به منزل مادر شوهر فرستاده شد و اگر به جز یک قابلمه غذای کوچک شما غذایی دیدید ما هم دیدیم ( فقط ظرفای مامانمینا تا 2 ماه خونه مادر شوهر بود و اصلا هم به روی مبارک نمی آوردن ، آخر سر هم ما خودمون رفتیم ازشون گرفتیم )

6- وقت خداحافظی از خونه مادر شوهر ، مادر شوهر متمدن بنده انگاری دختر نوجوانه و از هیچ رسمی خبر نداره ، خودشو زده بود به اون راه که من نمی دونم الان باید چیکار کنم و خانم فیلمبردار بهش توضیح داد که باید آب و قرآن بیاره و ما رو از زیر اون رد کنه و با دعای خیر راهی خونمون کنه . (بعدها از همسری پرسیدم ، خواهرت نیومد خونه شما از مامانت خداحافظی کنه. گفت چرا ؛ از زیر قرآن ردش کردن و فرستادن رفت ؛ گویا مادر شوهر بنده آلزایمر زود رس گرفتن )

7- در کلیه مسیر به اصطلاح عروس چرخونی حتی یک ماشین از طرف خانواده همسری دنبال ما نیومدن و حتی ما رو به خونمون هم مشایعت نکردن. در حالیکه حتی فامیلای درجه دوم و سوم من و حتی همکارای مامانم هم تا آخرین لحظه که پاسی از شب هم گذشته بود در کنار ما موندن.

 

دوستان نوشت : خلاصه که حرف زیاده و این پست دیگه برای خودش مثنوی هفتاد من کتابی می شود. بلاخره جان ما به لبمان رسید و عروسی تمام شد. وعده من با شما ؛ تعریف قضایای پاتختی که انشالله خدا توفیق دهد و زود خدمت برسم.


مطالب مشابه :


اینو میگن سرویس طلای عروس !

آقایان اینو میگن سرویس طلای عروس. بنظر شما گردن این عروس خوشبخت سالمه!!؟ فیگورو داشته باش !!! اخه هر چی اون عکاس ابله گفت تو باید گوش کنی ؟؟؟ + نوشته شده در




عکس سرویس طلای خودم(دلسا)

جهیزیه عروس - عکس سرویس طلای خودم(دلسا) - ... جهیزیه عروس ( سه شنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۲ ) » بیان درخواست ها و راهنمایی از دوستان ( یکشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۲ )




سمیرا( سرویس طلا)

یک ماه قبل از عروسی من و رضا بود... قرار بود من و رضا بریم واسه خرید سرویس طلا... خواهری بزرگم خونه تنها بود خود رضا دعوتش کرد باهامون بیاد...پسملیش رو داد به مامی و




سرویس طلای عروس

سرویس طلای عروس. آقایان اینو میگن سرویس طلای عروس. بنظر شما گردن این عروس خوشبخت سالمه!!؟ + نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند ۱۳۹۲ساعت 12:53 توسط حجت




آقايون به اين ميگن سرويس طلاي عروس …

فریادزیرآب - آقايون به اين ميگن سرويس طلاي عروس … -




خرید سرویس طلا

رسیدیم به خرید سرویس طلا که مثلا قرار بود ننه پارسا برام بخره و هدیه اونا باشه. قولش رو هم از قبل داده بود. ... یعنی به همه چی شبیه بودم جز عروس! تو هر مغازه ای هم که




عروسی من و همسری(6)

خواهر زاده کوچولوم که مثل پریای کوچولو جلوی ماشین عروس سبز شد. ... فقط بخش بد ماجرا این بود که انگشتری که همسری همراه سرویس طلا برام خریده بود تا سر عقد بهم




بعد از عروسی

همین کار رو خانواده عروس باید برا داماد میکرد ولی ما اهل اینجور مراسمات نبودیم و نکردیم.بعد سرویس طلای عروس رو داماد به عروس داد.عروس هم یه زنجیر طلا گردن داماد کرد .




ازدواجمون 8 ( نامزدی)

مامان ادامه داد: خوب نامزدی که حذف بشه شما فقط یک بار سرویس عروس می خرید اما ... من آنقدر از نامزدی قبلی با سرویس طلای میلیونی و حلقه برلیان درشتش خاطره بد داشتم




هزینه های ازدواج

اما دیشب جاتون خالی عروسی بودیم منم به سرم زد که مجدد این بحث رو مطرح کنم . ... جشن عروسی وتالار + پول پیش منزل + سرویس طلای عروس خانم + حلقه عروسی + چند




برچسب :