رمان حصار تنهایی من 8

همين جور که راه ميرفتيم گفت:يه جايي ميريم که هم جامون گرم ونرم هم پول درمياريم
دستمو کشيدم وبا اخم گفتم:کجا؟
-نترس ...پيش ديو دوسر که نميخوام ببرمت ..
-تا نگي کجا يه قدم ديگه هم برنميدارم .
-خيل خوب...پيش يه خانمه به اسم زبيده ....خودشو شوهرش تنهازندگي ميکنن
با شنيد اسمش اتش نفرت وکينه اي که خاموش شده بود باز شعله کشيد ... تمام خاطراتي که با دخترا داشتم جلو چشمم رژه رفت بغض کردم ..دوستام ..ليلا، مهناز،نگا ر...شوخي
هاي ليلا دعواي مهسا ويسناومهربوني نجوا وسپيده ...خدايا دوباره ميخواي منو بفرستي پيش اونا؟ دستمو مشت کردم وگفتم :اسم شوهرش منوچهره؟
با تعجب گفت:اره...تو از کجا ميدوني؟
-اون جاي گرم ونرم ارزوني خودت
اينو گفتم وحرکت کردم پشت سرم اومد گفت:از کجا مي شناسيشون؟
- از کجا؟نزديک دوماه پيششون بودم ...بعدش مارو فروختن
-کي؟زبيده؟
وايسادم وبا گريه داد زدم :اره زبيده.. . هموني که قراره جاي گرم ونرم بهم بده... تو براي اونا کار ميکني نه؟هر دختر بي صحابي که تو پارک پيدا کردي ميبري براشون
فکر نکردي ممکن چه بلايي سرشون بيارن؟..از من به تو نصيحت پيش اينا کار نکن ..پدرو مادرت هرچقدرم بد باشن دلسوز تراز اين افريتهان برو خونتون
-تو که لالايي بلدي چرا خودت خوابت نميبره؟
-يه بار گفتم فرار نکردم..
راه افتادم دختره هم سرجاش وايساد وديگه حرفي نزد و دنبالم نيومد ...رفتم پشت بوته اي دراز کشيدم از سرما به خودم جمع شدم تا کي بايد تو پارکا بخوابم ؟بايد
يه پولي از جايي گير بيارم وبرگردم شهرمون .. اما با کدوم پول ؟ حالا اگه خونه اي مونده باشه ..خدا کنه با اين سرما تا صبح زنده بمونم...هنوز کاملا خوابم نبرده
بود که يکي شونه هام وتکون ميداد چشمام وباز کردم تا چشمم افتاد به پسره با ترس ووحشت نشستم پسره با لبخند موذيانه اي گفت:چرا اينجا خوابيدي عزيزم ؟تشريف بياريد
منزل در خدمت باشيم
با ترس بلند شدم وعقب عقب رفتم گفتم:در خدمت مادرت باش ...
هنوز دوقدم نرفته بودم که از پشت دستشو انداخت دور شکممو کشيدم طرف خودش واز رو زمين بلندم کرد قبل از اينکه داد بزنم دستشو گذاشت روي دهنم وگفت:گرفتم خرگوش
کوچولو
دستش وگاز گرفتم داد زد وولم کرد فرار کردم ..دنبال اومد کسي تو پارک نبود ..دختره کدوم گوري رفته ...خدا يا کمکم کن پشتمو نگاه کردم هنوز دنبالم مياومد خودمو
پرت کردم تو خيابون يه ماشين جلو پام ترمز کرد افتادم روزمين نور چراغ چشمامو اذيت ميکرد دستمو گذاشتم جلوي چشمم ..رانندش پياده شد نميديمش ترسيده بودم خودمو
روزمين ميکشيدم عقب کنارم وايساد با التماس گفتم :خواهش ميکنم اذيتم نکن
خم شد بازومو گرفت وبلندم کرد وگفت:بيا پدرام گرفتمش
با تعجب بهشون نگاه کردم اوني که دنبالم ميدويد با نفس نفس زدن اومد وايساد وگفت: دست مريزاد بهادر... بريم ..
خواست منو ببره خودمو کشيدم به عقب اما بيفايده بود منو با يه حرکت انداخت پشت وخودشم نشست ..سريع نشستن وراه افتادن توي ماشين دست وپا ميزدم که فرار کنم ..اما
پسر منو سفت گرفته بود ..يهو چاقوشو گذاشت روي گردنم وگفت:اگه بخواي به لگد زدن وداد بيداد کردنت ادامه بدي گلوتو ميبرم ..پس بهتره خفه شي فهميدي؟
با وحشت وچشاي گشاد نگاش کردم وفقط سرمو تکون دادم.. چاقو رو برداشت ..دستشواروم از رو دهنم برداشت درست نشستم ..به دوتاشون نگاه کردم پدرام که راننده بود گفت:حيف
که خوشکلترش گيرمون نيومد..
-همينم خوبه ..کارمونو راه ميندازه
يهو پريدم سمت در ..تا بازش کردم پسره سريع منو گرفت و درو بست وداد زد:ميخواستي چه غلطي کني؟
پدرام:عجب خريه ها ..
با گريه گفتم:خواهش ميکنم ول کنيد ...بزاريد برم ...من که بدرتون نميخورم ...
-خفه شو بابا ...اونموقع که داشتي از خونه فرار ميکردي بايد فکر اينجاشم ميکردي ..
بهادر منو سفت گرفت که فرار نکنم ...منم با گريه ازشون خواهش ميکردم بزارن برم ..بهادر با اعصبانيت کوبيت تو دهنم گفت:ببند دهنتو ...اشغال
دهنم خون اومد با استينام لبمو پاک کردم ..هيچي نگفتم واروم گريه مي کردم ..چرا فرار کردم؟ بداخلاقي هاي آراد مي ارزه به اين وحشي ها حداقل اون دست روم بلند
نميکرد ...اگه از دست اينا سالم موندم ..ميرم پيش آراد وديگه رو حرفش حرف نميزنم هر چي گفت فقط ميگم چشم ...در باز شد و رفتيم تو صداي موسيقي گوش خراشي ..از
توي خونه مياومد پياده شدن منو هم کشيدن بيرون ... با گريه خودمو رو زمين ميکشيدم تا منو نبرن تو ... پدرام داد زد:داري چه غلطي ميکني؟بيارش ديگه
از رو زمين بلندم کرد وبردم تو ...تنها چيزي که ديده ميشد دود وبود دخترو پسرايي که با وضع افتضاحي ميرقصيدن ...جيغ وداد هاي منم ..فقط تا گوش خودم ميرسيد بهادرمنو
به زور برد بالا ..به يه اتاقي رفت منو گذاشت زمين ...ترسيده بودم با سکسکه گريه عقب عقب رفتم ...بهادر با لبخند چندش اوري سر تا پامو نگاه ميکرد از نگاه کردنش
اصلا خوشم نيومد پدرام اومد تو گفت:داري چيکار ميکني؟
بهادر:پدرام ..از چشماش خوشم اومده ..نازه نه ؟
پدرام بدون توجه به حرف اون بازوشو گرفت وگفت:بريم بعد ميايم..
بهادربازوشو کشيد وگفت:براي چي بعدا؟
پدرام با کلافگي گفت:اون پايين الان شلوغه بايد حواسمون به اونا هم باشه اگه يکي حالش بد شد يکي باشه به دادشون برسه ..بزار خلوت بشه بعد
-خوب خودت برو مراقبشون باش...فکر نکنم کسي بخواد بيادبالا
من فقط داشتم با ترس وهق هق گريه به حرفاشون گوش ميکردم پدرام نگام کرد وگفت:بهتر نيست اول بزاري اروم بشه ؟ببين چقدر ترسيده ...
بهادر با لبخند گفت:خودم ارومش ميکنم ..اخه قرار اين چشماي ناز مال من بشه ...تو برو نگهباني بده
خواست يه قدم برداره .پدرام با اعصبانيت بازو شو کشيد وگفت:مثل اينکه زبون ادمي زاد حاليت نيست نه؟
بهادر:چرا حاليمه ...اما مثل اينکه تو...
صداي جيغ دختري اومد ...دو تا شون بيرون ونگاه کردن پدرام رفت بهادر بهم نگاه کرد و گفت:زود برميگردم خوشکلم
اينم رفت ...دستام از ترس ميلرزحالا چيکار کنم مغزم هنگ کرده بود رو زمين نشستم خدا يا کمکم کن ...اگه سرت داد زدم وحرفي زدم ببخش ..من بنده م خطاکارام ..ببخش
خدايا کمکم کن تو خوب من بد .. سرم با گريه بلند کردم چشمم افتاد به پنجره ..سريع بلند شدم ..بازش کردم هواي سردي به صورتم خورد پايين ونگاه کردم کوچه است ..ارتفاعش
زياد بود اگه خودمو پرت کنم يا زنده مي مونم يا ميرم ...به دوتاش راضيم ..خوشحال شدم ...پامو گذاشتم لبه پنجره بلند شدم يکي داد زد:کجا ؟برگشتم ..از چشماي به
خون نشسته بهادر که يه ليوان که مايع قرمز رنگي دستش بود ...وحشت کردم خشکم زد ليوان زد زمين اومد طرفم ..پايين ونگاه کردم خودم وپرت کردم ...اويزون بودم هنوز
نيوفتادم....سرم وبلند کردم بهادر با اعصبانيت گرفته بودم ...دندوناشو به هم فشار ميداد وگفت:کجا ميري؟تو مال مني... (با خنده)برات گوشت اوردم گربه خوشکلم ....دست
وپا زدم با دوتا دستاش گرفتم وميکشيدم بالا جيغ زدم شايد کسي صدامو بشنوه ..داد زدم ..خـــدا
بهادر خنديد وگفت:کدوم خدا؟
يکي از تو داد زد :بهادر فرار کن پليسا ..پليسا اومدن
بهادر دستمو ول کرد وافتادم رو زمين وتنها چيز که فهميدم درد مچ پام بود ..از درد پامو وکل وبدنم گريه ميکردم ... صداي آژير پليس شنيدم ..همونجا روزمين خوابيده
بودم نميتونستم حرکت کنم ...کاش يکي از پليسا مياومد اينجا... دستي رو شونهام نشست وگفت:خانم ..خانم.
با درد وگريه سرمو بلند کردم يه دختري با پالتو کنارم خم شده بود گفت:حالتون خوبه اين موقع شب چرا اينجا خوابيديد؟
بادرد چشمو فشار دادم وگفتم:پام ..پام درد ميکنه
نشست دستمو از روي پام برداشت شلوارم وکشيد بالا وگفت:واي...پات بدجور ورم کرده همين جا بشين تا برم ماشينمو بيارم
اخه من ميتونم تکون بخورم که ميگه همين جا بشين ...چند دقيقه بعد يه ماشين کنار سرم وايساد سرم وبلند کردم تاير ماشين دقيقا رو به روم بود انگار قصد کشتمو داشت...اومد
کنارم بلندم کرد وگذاشتم تو ماشين ..نميدونم چرا ياد نسترن افتادم ..خودشم نشست وپاشو گذاشت رو گاز گفت:تو بودي جيغ ميزدي؟
با درد گفتم:اره..
وقتي ديد درد ميکشم چيزي نگفت منو برد به بيمارستان بعد از اينکه دکتر پام ومعاينه کرد گفت دررفتگيه...وقتي پام وجا انداخت رو تخت نشستم دختره اومد جلوم گفت:خونتون
کجاست؟ ..
با لبخند گفتم:هيچ جا...
-ببين ساعت يک صبح وقت شوخي کردم نيست ...زود باش ادرس خونتون وبده تا ببرمت
خنديدم وگفتم:جدي ميگم ...روي اين زمين جاي ندارم ..
نفسي کشيد وکنارم نشست وگفت:فرار کردي؟
نگاش کردم وگفتم:نميدونم کجاي پيشوني من نوشته دختر فراري که هرکي منو ميبينه ميگه فرارکردي ؟
-خيل خوب ..يه امشبو خونه من بمون...شايد فردا ادرس خونتون ويادت اومد
اومدم پايين دستشو انداخت دور شونه هام رفتيم به طرف ماشين ... سوار شديم راه افتاد ..با ريمو درو اپارتمان وباز کرد ماشين وبرد تو پارکينگ شيک که کلا گرانيت
زده بودن و لامپ هاي تو سقف که کل پارکينگ از کف وديوار و سقف وروشن کرده بود ...کجاي خانم؟تشريف نمياريد
نگاش کردم داشت با لبخند نگام ميکرد:اومدم پايين ..رفتيم طرف اسانسور سوار شديم دکمه چهار وزد گفتم:پدر مادرت ميدونن قرار منو ببري خونه؟
سوئچ توي دستش تکون ميداد گفت:نه...من تنها زندگي ميکنم...
-چرا؟
-بيخيال دختر..
در اسانسور بازشد رفتم طرف تنها واحد اونجا که روش نوشته بود 4از کيفش کليد ودراورد درو باز کرد وگفت:بفرماييد ...
....با لبخند وپاي لنگون رفتم تو ..خودشم پشت سرم اومد چراغارو زد..همه جا روشن شد کفش شو دراورد ورفت طرف اشپزخونه به خونه نقليش نگاه کردم
-نمياي تو؟
-چرا..چرا...الان ميام
کفشمو از پام دراوردم وروي يه مبل که يه متر رفت پايين نشستم از تو اشپزخونه گفت:چي ميخوري؟
-چيزي نمي خورم ممنون ...
با بيخيالي در يخچال وباز کرد وگفت:باشه..
يه پيتزاي گنده از يخچال دراورد و گذاشت تو ماکروويو ..دهنم اب افتاد ..چقدر گشنم بود از صبح هيچي نخوردم ..همين الان ارزو ميکنم اون پيتزابراي من باشه ..صداي
ماکروويو بلند شد ....پيتزا رو گذاشت تو بشقاب تنها چيزي که من تو اين خونه ميديم همين پيتزا بود يه کارد وچنگالم وسس هم گذاشت کنارش ...يه ليوان بزرگ پراز
نوشابه زرد گذاشت رو اپن ...گفت:سحري حاضره بفرماييد
با تعجب گفتم:ها..
-ها نه بله..بيا بشين بخور
-نه ..ممنون من....
- من چي؟بيا بخور...گشنت نيست ؟از وقتي بردمت بيمارستان وبرگردونمت صداي غارو غور شکمت گوشامو کر کرد ....اينقدر تعارف نکن ... با من تعارف داري با شکمت که
ديگه تعارف نداري
اينم که بد تر از آراد دعوا داره.. بلند شدم رفتم طرف اپن رو صندلي نشستم دوباره پيتزا وتمام مخلفاتش نگاه کردم و گفتم:ممنون
-خواهش..(به سمت راست اشاره کرد ) تو اون اتاق بخواب
خواست بره گفتم:چرا بهم اعتماد کردي؟اگه دزد باشم چي؟
خنديد وگفت:تو اگه بخواي با اين پاي چلاقت ...خونه منو خالي کني مطمئن باش خودمم بهت کمک ميکنم
اينو گفت ورفت ..منم دولپي افتادم در بخت اين پيتزا هم ميخوردم هم به خونه نگاه ميکردم ..همه چي دخترونه تزيين شده بود بعد اينکه اخرين تکه پيتزا رو گذاشتم
تو دهنم پلکام سنگ شد و..يه خميازه کشيدم ..بلند شدم ظرفامو جمع کرد م بردم اشپزخونه دستمو شستم خودمو انداختم رو تخت ...سريع خوابم برد ..چقدر خوبه فردا کسي
رو بيدار نميکنم ..آخيش...خودمو تو تخت جمع کردم وخوابيدم
با صداي جيغ بچه اي از خواب پريدم .. اينجا کجاست؟اتاق رو يه دور کامل زدم ..تازه يادم افتاد کجام ...دوباره صداي جيغ چند تا بچه اومد بلند شدم کنار پنجره ايستادم
پرده زدم کنار نگاشون کردم ديدم يه پسر بچه داره روي دوتا دختر اب مي ريزه دخترا هم تنها صلاحشون جيغ زدنه ..با خنده از پرده رو انداختم رفتم بيرون ..خونه سوت
وکور بود معلومه کسي نيست .صداش زدم:دختر خانم...خانم ..
نه مثل اينکه نيستش رفتم سمت اشپزخونه يه ورق کاغذ گنده زده بود رو يخچال با چنان خط بزرگي نوشته انگار براي کور نوشته ..از پشت اپن خوندمش:سلام دختر ناشناس
....من ميرم دانشگاه ظهر برميگردم صبحونه تو يخچاله حتما ميخوري...نهارم هم يه چيزي سر راه ميخرم ....خواهشا ميکنم خونمو خالي نکن عکس ادمي که گريه ميکنه هم
پايين کشيده بود ..دختره خل چل... از خودم حسابي پذيراي کردم ...داشتم صبحونمو ميخوردم که تلفن زنگ خورد ..فقط به تلفن و زنگ خوردنش نگاه ميکردم جواب بدم يا
نه ؟بلند شدم به صفحه تلفن نگاه کردم شماره اي نبود ...به من چه...تلفن قطع شد نشستم ودوباره مشغول خوردن شدم ...دوباره صداش بلند شد ... شايد کار مهمي داشته
باشه بلند شدم رفتم طرف تلفن خواستم بردارم که قطع شد يعني چي؟
رو صندليم نشستم يه قلپ از چايم خوردم وبه تلفن نگاه ميکردم ..يهو زنگ خورد با ناله گفتم:اخه خدا خوش مياد من با اين پا بشين وپاشو کنم ...
صندلي رو کشيدم کذاشتم کنار اپن اروم دستمو بردم طرفش تلفن واروم دستمو بردم سمت تلفن غافلگير ش کردم وگوشي رو برداشتم ..بخاطر اين پيروزي با خوشحالي گفتم:بله..
صداي خش خش اومد ..بعد يه پسري گفت:الو ..الو ...
گفتم:بله بفرماييد
بــــوق قطع شد ...با حرص نفسي کشيدم وگوشي رو گذاشتم ... دستمو گذاشتم زير چونم وبه تلفن نگاه ميکردم ...کي هستي؟چرا زنگ ميزني وقطع ميکني؟ اگه مردي دوباره
زنگ بزن دوباره زنگ خورد سريع برداشتم وگفتم:الو..
پسري با صداي بلندي ميخنديد وگفت:حالتو گرفتم ندا...(بلند تر خنديد)اينقدر دوست دارم قيافتو ببينم...
همين جور ميخنيد وميگفت وقتي ديد من ساکتم وچيزي نميگم گفت:الو..ندا ..يوهوووو..زنده اي؟بابا شوخي کردم خب ...لوس ...قهر کردي؟
گفتم:سلام..من ندا نيستم..
کمي ساکت شد وگفت:چي؟اخ ببخشد ...عذر ميخوام اشتباهي گرفتم...
تلفن وقطع کرد...ديوانه رواني گوشي رو گذاشتم ميزو جمع ميکردم که دوباره زنگ خورد يه پوفي کردم وگفتم:بله..
همون پسره بود گفت:بازم معذرت ميخوام زنگ زدم....ببخشيد من الان نزديک پنج ساله شايدم بيشتر همين شماره رو ميگرم ...واشتباه نبوده ..شما تازه به اين خونه امديد؟
-نخير..
-پس خواهر من کجا رفته؟
-خواهرتون کيه؟
همچين با ذوق اسم خواهرشو اورد فکر کردم ملکه انگلستانه...گفت:ندا ..ندا جعفري...
-نميشناسم...
-ببين ...يه قد خيلي بلندي داره اندازه تير چراغ برق ..خوب چشماشم مشکيه يه خالم بالاي چشم راستش داره واز همه مهمتربينشو عمل کرده ...
وقتي گفت بيني عمل کرده يادم افتاد گفتم:اها ..شناختم...اما نيستن دانشگان..
-اي بابا ...شما دوستشي؟
-نه...
-پس کي هستي؟
-يه رهگذر..
-اِه...خانم رهگذر خونه خواهر من چيکار ميکني ؟نکنه دزدي شيطون ؟
-بله؟...
-هيچي...خط رو خط شد ببين به ابجيم بگو خانِ بزرگ فردا از فرانسه مياد ...کل شهرو چراغوني کنه سه روز تعطيلي رسمي اعلام کنه ..بهش بگو سرتا سر ايران وبايد شيريني
بدهokرهگذر....
-بله فهميدم خان بزرگ ..امري نيست ؟
-خير باي...
گوشي رو گذاشتم ...واي اين کي بود ديگه ..مخمو خورد ...پس اسم اين دختر ه نداست...يه کتاب خونه کوچولو اي سمت چپ تلويزيونش بود يه کتاب برداشتم وشروع کردم به
خوندن...صداي چرخيدن کليد شنيدم سرم وچرخندم سمت در با لبخند گفتم:سلام ندا خانم
با تعجب درو بست ونگام کرد وگفت:اسم منو ازکجا ميدوني ؟
-داداشت گفت ...
-داداشم؟؟!!کدومش؟
-نميدونم...فقط گفت فردا از فرانسه مياد...
يهو زد زير خنده وگفت:الهي قربونش برم ..آبتين بوده
با خريداش رفت به اشپزخونه منم با تعجب نگاش کردم وگفتم:چند ساله فرانست؟
همين جور که ميخنديد گفت: فرانسه کجا بود بابا...سر به سرت گذاشته يه هفته است با دوستاش شمال خوابيده ...خيلي حرف زد نه؟
-اوهوم...
-داداشم عقده حرف زدن با دخترا رو داره ...به محض اينکه يه دخترو ميبينه با سر ميره طرفش
-خوب چرا زنش نميدين؟
-دلش پيش کي گيره...اما اونجوري که ابتين ميگفت دختره يکي ديگه رو ميخواد ...نگفت چه ساعتي مياد؟
-نه فقط گفت فردا مياد
نهاري رو که خريده بود وبا هم خورديم گفت:تو که اسم منو فهميدي...حالا اسم خودتت چيه؟
-آيناز...
تو چشمام نگاه کرد وگفت:قشنگه...راستي ادرس خونتون يادت نيومد؟
-يه بار گفتم خونه اي ندارم...اگه بخواي ميرم ؟
-واي چه زود جوش مياري...کي گفتم برو ؟...نهارتو بخور
تا شب اين ندا خانم جيک وپيک زندگيمو از زبونم کشيد بيرون...ساعت دوازده جلو تلويزيون نشسته بوديم وشام ميخورديم ندا گفت:خيلي لاغري چند کيلويي؟
-نميدونم...فکر کنم چهل يا چهل ويک
زنگ خونه به صدا دراومد گفت:کيه اين موقع شب ؟
بلند شد رفت طرف در از سوراخ در نگاه کرد بعد يه جيغ بلندي کشيد ودرو باز کرد با ذوق رفت بيرون وگفت:قربونت برم خره...اينجا چيکار ميکني؟گفتي فردا مياي که؟
-اول اينکه خر خودتي قاطر..دوم اينکه اين چه وضع استقباله ..من صبح به اون دوست عتيقت گفتم..دارم ميام ...چرا نيومدي فرودگاه ؟
-خوب حالا بيا تو ...
اول ندا اومد تو بعدشم اون پسره به گفته ندا آبتين ...چشمش افتاد به من گفت:سلام ...
منم بدون اينکه بلند بشم گفتم:سلام
سرم گرفتم طرف تلويزيون اروم گفت:چرا نگفتي اين عتيقه اينجاست؟
ندا:هيششش..زشته..بيا تو
درو بستن پسره اومد کنارم وگفت:خدا بد نده خانم؟
-خدا بد نميده ...بندهاشه که بد ميده
سرم وبلند کردم ونگاش کردم قد بلندونسبتا چهار شونه پوست سفيد وچشماي مشکي و ته ريشي که فقط براي مدل گذاشته بود با لبخند نگام ميکرد ..چشماش پر از خنده بود
از ندا خوشکلتر وگنده تر بود ندا گفت:بشين آبتين
-خانم اجازه ميدن؟
با انگشتم به مبل رو به رو اشاره کردم وگفتم:اونجا جا هست
لبخند شو جمع کرد وگفت:چيششش..بداخلاق
رو مبل رو به روم نشست ندا رفت به اشپزخونه وداد زد:چي ميخوري آبتين؟
-چيزي نميخورم قربونت برم بيا بشين ..
ندا:براي چي نرفتي خونه؟
آبتين:خيلي ناراحتي اومدم خوب ميرم
-لوس نشو..
-فکر ميکردم خبر داري کجا رفتن...
-اره خبر دارم ...رفتن خونه خانم بزرگ
ابتين:اي خدا تو اين سن پيري داريم پسر عمه ميشيم
ندا خنديد وگفت:زشته آبتين..دلشون بچه ميخواست
-الهي...بچه ميخواستن اونم موقعي که سه ماه ديگه قرار خانم جون واقا جون بشن ؟
ندابا فنجوناي قهوه اومد کنارابتين نشست و با لبخند گفت: بيخيال اونا ...بگو سوغاتي چي برام اوردي؟
-هيچي ...چهار تا شورت وشلواره همشم مارک دار خواستي برو بردار
سرم انداختم پايين و خنديدم ندا با اخم گفت:خجالت بکش آبتين
آبتين به من نگاه کرد وگفت:دوست جديد تو معرفي نمي کني؟
-اسمش ايناز..
-منم آبتين جعفري هستم خوشبختم خوب حالا من کجا بايد بخوابم
-تو هال ...همين وسط جنازتو ميندازي ميخوابي
-عمرا ...من کمرم به زمين عادت نداره
گفتم:من تو هال مي خوابم ..شما بريد تو اتاق
آبتين:اصلا حرفشم نزنيد ..اون اتاق برا دوتامون جا داره با هم ميخوابيم ..
ندا زد توسرش وگفت:خجالت بکش آبتين
چرا مي زني؟خب بده فکر دوستتم ميگم تنهاتو اون اتاق بخوابه شايد معذب باشه واحساس تنهايي کنه يکي بايد پيشش بخوابه که خاطر جمع باشه چه بهتر که يه مرد باشه
-تو لازم نکرده فکر دوست من باشي
-آيناز خانم شما چي ميگيد؟
-جنازتو بنداز همينجا بخواب
-اينم فکر بدي نيست بريد تشکم وبياريد بخوابم
بعداز اينکه يک ساعت جرو بحث کردن آبتين تو هال خوابيد من وندا هم رفتيم به اتاقمون ..بايد از اينجا هم برم؟اره ديگه فکر لنگر انداختن تو خونه مردم و بايداز
سرم بندازم بيرون... با فکر فردا خوابم برد...
آيناز ...
چشممو باز کردم ..ندا با لبخند وايساده بود گفت:پاشو صبحونه بخور
-ساعت چنده؟
-نه..
بلند شدم..رفتم طرف دستشوي درشو باز کردم يه پيراهن سبز جلوم بود ..سرم وبلند کردم ...آبتين با لبخند نگام کرد وگفت:بفرماييد تو دم در بده
با اخم رومو برگردوندم خواستم برم بيرون گفت:مگه نمي خواستي دست وصورتتو بشوري؟
فقط سرمو تکون دادم...رفت بيرون گفت:دستشويي ما براي شما
وقتي رفت صورتمو شستم واومدم بيرون ...دو تاشون سر ميز نشسته بودن نگاشون ميکردم ندا گفت:چرا وايسادي بيا ديگه..
رفتم کنارشون نشستم گفتم:امروز زحمت وکم ميکنم ديگه ...
ابتين با دهن پر گفت : مگه سنگين بود ؟
با تعجب گفتم:چي؟
آبتين با خنده گفت:زحمتات!!
ندا:کجا ميخواي بري؟
-زير سقف همين اسمون
آبتين:ادبياتي حرف ميزني
-رشتم ادبيات
آبتين:منم مترجمي فرانسه وتموم کردم..
با لبخند نگاش کردم بعد اينکه صبحونشو خورد رفت به اتاق ندا که لباسشو عوض کنه...ندا هم رفت به اتاق من ... ابتين لباس پوشيده اومد بيرون
..گفت:ندا گفت ..چه اتفاقي برات افتاده جاي داري که بخواي بري؟
-اره...
-زير سقف اسمون ديگه؟زير سقف اسمون کجاست تو پارکا وخيابونا ؟
-خوشم نمياد کسي تو زندگيم دخالت کنه
-هيچ کس خوشش نمياد ..ميخواي چيکار کني؟کجا ميخواي بري؟
نفسي کشيدم وسرمو انداختم پايين گفتم:بالاخره يه جاي گير مياد شما نگران نباشيد
نگام کرد وگفت:ببين من اهل نصيحت نيستم ولي...کاش فرار..
با اعصبانيت گفتم:دختر فراري نيستم
از اشپزخونه اومدم بيرون رفتم سمت در کفشامو از جا کفشي برداشتم وپوشيدم آبتين کنارم وايساد گفت:چرا اعصباني شدي من که چيزي نگفتم...
-اره چيزي نگفتي...من دل نازکم (بلند گفتم)ندا خدا حافظ
اومدم بيرون رفتم سمت اسانسور سوار شدم آبتين دستشو گذاشت جلوي درو گفت:خودتو اواره نکن برگرد خونتون..
-چشم...ميشه دست تونو برداريد؟
دستشو برداشت دکمه رو فشار دادم اسانسور رفت پايين ..دارم چيکارميکنم ؟...اگه اتفاقي مثل ديشب برام افتاد چي؟واي ديگه حتي نميخوام بهش فکر کنم....در اسانسور
باز شد به پارکينگ نگاه کردم واومدم بيرون کنار ماشين ندا وايسادم ...اين تنها کاري بود ميتونسم انجام بدم حتما نجات پيدا ميکنم وبرميگردم شهرمون ...ده دقيقه
بعد آبتين وندا اومدن پايين با ديدن من دوتا شون تعجب کردن ...ندا اومد طرفم گفت:آبتين گفت رفتي
-ميشه منو تا يه جايي برسونيد...
-کجا؟
-کلانتري..
آبتين با تعجب رو به روم وايساد وگفت:کلانتري براي چي؟کسي رو کشتي ؟تو قاتلي اره؟واي ندا ماهم شديم شريک جرم حکم اعدامم مياد ديگه نميتونم زن بِسونم
ندا با چشم غره نگاش کرد وگفت:ميري سوار ماشين بشي يا همين جا لهت کنم؟
-قربون محبت ابجي ...سوار ميشم
آبتين وندا جلو نشستن منم عقب ندا گفت:ميخواي بري بهشون بگي چه اتفاقي افتاده؟
-اره...
-کار خوبي ميکني...
-بابت ديشبم ممنون اگه نبودي نميدونستم چيکار کنم
-خواهش ميکنم اين چه حرفيه
بعد چند دقيقه رانندگي آبتين دم يه کلانتري نگه داشت گفت:ندا من همراهش ميرم تو ..
-باشه ..
گفتم:شما زحمت نکشيد خودم ميرم ..
-نميشه..شايد شريکاي جرمتونم خواستن ...بايد باشم واعتراف کنم
با خنده رفتم پايين با هم وارد کلانتري شديم گفت:خدا کنه فقط باشه...اين جعفري که من ميشناسم عين کِشه ...بکشيش ولش کني در ميره حالا ميخواي بهش چي بگي؟
-ميخوام بگم منو دزديدن
-وايساد وگفت:چي؟ميخواي بري بگي ما دزديمت؟
-نه...يکي ديگه منو دزديده..
يه جوري نگام کرد انگار ديونم ...با لبخند گفتم:به خدا مغزم هنوز سر جاشه...
نفسي کشيد وگفت: خوب خدارو شکر همين جا وايسا...
رفت پيش يه مرد درجه دار که يه گوشه وايساده بود به پروند ه توي دستش نگاه ميکرد ...بعد از چند دقيقه اومد پيشم وگفت:بيا يافتمش ...
از پله ها رفتيم بالاپيش يه مردي که دم در نشسته بود رفتيم فکر کنم منشيش بود آبتين گفت:ببخشيد با سرگرد جعفري کار داشتيم
مرده نگاهي به من وآبتين انداخت وگفت:جلسه هستند تشريف داشته باشيد تا بيان
به آبتين گفتم:شما بريد ..من ميمونم
نگام کرد وگفت:نميشه که..شايد نيومد ميخواي اينجا بموني؟
-نگران من نباشيد...
موباليش زنگ خورد جواب داد :بله..
.....
-داداشمون رفته تو جلسه
.....
واي ندا باشه اينقدر غر نزن اومدم..
تلفن وقطع کرد به مردي که پشت ميز بود گفت:ببخشيد ميشه يه لحظه خودکارتون بديد...(خودکارشو بهش داد)يه ورق کاغذم لطف ميکنيد(مرده نگاش کرد بعد يه ورق سفيد بهش
داد)آبتين شماره اي روش نوشت وجلوم گرفت وگفت:بيا..اين شماره منه ..اگه نيومد بهم زنگ بزن بيام دنبالت باشه؟باز نري تو پارک بخوابي براي خودتت دردسر درست کني..
نگاش کردم وگفتم:ممنون...
-حتما زنگ بزن ...خدا حافظ
-خدا حافظ...
خودکارو داد به مرده ورفت...هنوز چند قدم نرفته بود که برگشت گفت:ببين ..به اين کِشه زنگ ميزنم هماهنگ ميکنم .حالا ديگه خدا حافظ
با خنده گفتم:به سلامت
به دور وبرم نگاه کردم چند نفري نشسته بودن ...چند نفر دررفت وامد بودن صداي گريه مياومد شلوغي سالن زياد بود منم کنار در وايسادم وبه بقيه نگاه ميکردم...چند
دقيقه بعد يه مرد اومد مرده بلند شد واحترام نظامي داد رفت تو ..مرده هم پشت سرش رفت ... اين جعفري داداش ايناست ؟ به من نگاه کرد وگفت:شما رستمي هستيد ؟
-بله...
-بريد تو...
رفتم تو درو بستم ونگاش کردم سرش پايين بود وداشت يه پرونده رو ورق ميزند چقدر جوونه فکر نکنم بيشتر از سي باشه ..يه ريش مرتب وتمييز موهاي کوتاه مرتب وبيني
قلمي ولباي خوش فرم گفتم:سلام ...
سرشو بلند کرد وبا دست اشاره کرد وگفت:سلام بفرماييد
صندلي کنار ميزش نشستم گفت:خب امرتون..
با خجالت گفتم:امري نيست عرضه...از کجا شروع کنم؟
با لبخند گفت:نميدونم..ميخواي از بدو تولدتون بگيد
نگاش کردم وخنديدم وقتي اين حرف وزد باش احساس راحتي بيشتري کردم ...يه جوري يخم باز شد گفتم:منو دزدين ...
با تعجب گفت:بله؟!!دزديدنتون؟ کيا؟اگه دزديدنتون پس اينجا چيکار ميکنيد؟
-بله..نه يعني ...ببينيد قصش طولانيي
- ميخواي شب بيا تعريف کن که منم بخوابم
با حرص نگاش کردم وگفتم:چرا نميذاريد حرفمو بزنم ؟
-ببخشيد بفرماييد ..
-ببينيد بابام با قاچاقيا کار ميکنه... يعني براشون مواد ميفروشه يه روز که مواد ميبرده کردستان پليسا دنبالش ميکنن اونم از ترس همه رو ميريزه تو دره رئيسشم
بهش ميگه يا بايد پولومو بدي يا زن وبچتو ميکشيم بابام پول نداشته بهشون بده اون نامردا هم مامانم و ميکشن وبعد يکي دو هفته دو نفر به اسم شعبون وکريم که خودش
ميگفت کريم خله .. منو دزدين وميارن تهران بعداون دوتا به دستور جمشيد که همين رئيس بابام بوده منو به يکي به اسم منوچهر فروختن ...منوچهر وزنش تو خونش هفتا
دختر نگهداري ميکردن به زور ازشون کار ميکشيدن چند تاشون دزدي ميکردن بقيه هم مواد و(ابرومو بردم سمت راست )اونا کارا (اونم خنديد)..بعد يکي دو ماه که اونجا
بودم همه مون وفروختن به يکي به اسم آراد اين پسره با باباش قاچاق انسان ميکنن ...
(جناب سرگرد دستشو گذاشته بود رو شقيقشو وبه داستان من گوش ميداد)...همه دوستام وفرستادن خارج جز من با ليلا که کشتنش..منو به عنوان خدمتکارش برد خونش ...بخاطر
بد رفتارايش فرار کردم الان دوروز که فراريم..
همين جور نگام ميکرد گفتم:تموم شد..
دستشو برداشت گفت:داستان قشنگي بود ...
-چي؟همين داستان قشنگي بود..
-بزار دستم به اين آبتين برسه ميدونم چيکارش کنم....حالا منو سرکار ميزاره
-سر کار چيه اقا ؟دارم راستشوميگم
-چند وقته دزديندت؟
-مرداد ماه..
-خيل خوب...اينجوري که تو ميگي ما بايد سه تا باند بزرگ وبگيرم ..يکي مواد مخدر دو خانه فساد سه قاچاق انسان ...تو چه جوري تونستي توي کمتر چهار ماه سرتو بکني
تو همچين باندايي؟
-يعني من دارم دروغ ميگم ؟
-دروغ که نه..ولي شايد تو و آبتين بخواين با اين شوخي بي مزتون اذيتم بکنيد
بلند شدم وگفتم:اقاي محترم من اينقدر بيکار نيستم..که بيام براي شما داستان تعريف کنم
خواستم برم گفت:صبر کن
نگاش کردم گفت:اين ادامايي که گفتي قيافه هاشون يادته؟
سري تکون دادم وگفتم:اره..
داد زد:اکبري .....اکبري
مردي که دم در نشسته بود اومد تو گفت:بله قربان
به من اشاره کرد:اين خانم وببر چهره نگاري
-اطاعت...
تا دم در رفتم ..گفت:ببين ..اگه بدونم شوخي توو ابتين جفتونو تا يک سال ميندازم زندان
-کاش شوخي بود ....
منو بردن به يه اتاق که چند تا کامپيوتر بود يه مردي نشسته بود کنارش رو صندلي نشستم ....تا الان پيش هرکسي بودم چهرشو گفتم ...مرده عکسارو برداشت برد به اتاق
جعفري ..اومد بيرون گفت:خانم جناب سرگرد کارتون دارن
رفتم وايساده بود به عکسا نگاه ميکرد گفتم:با من امري داشتيد؟
نگام کرد وگفت:جاي داري که بري؟
-نه..
-خيل خب يه لحظه صبر کن ...تلفن وبرداشت وشماره اي گرفت گفت:کجايي؟
...
ميتوني يه سري بياي اينجا؟
...
خنديد وگفت:پس زود بيا
گوشي رو گذاشت وگفت:الان آبتين مياد دنبالت ..ميري خونه ما تا وقتي که حرفت درست از اب دربياد
-من هيچ دروغي به شما ندادم همش راست بود
-اون دوستي که گفتي اسمش چي بود؟
-نسترن ...
-اره همون ...شماره اونم بده
رفتم جلو روي کاغذ شمارش ونوشتم گفت :ممنون شما بريد من خودم رسيدگي ميکنم
-تا چند وقت ديگه بايد تهران باشم؟
-معلوم نيست..اول بايد يه استعلام بگيرم که کسي گزارش گمشدن شما رو داده يا نه...اگه نداده بود و حرفاي شما صحت داشت اونوقت بايد يه کار ديگه بکنيم
-چه کاري؟
-حالا شما تشريف ببريد ..بعدا خدمتتون عرض ميکنم
رفتم بيرون توحياط نشستم ..نيم ساعت بعد آبتين پيداش شد ...بلند شدم رفتم طرفش گفت:چي شد؟
-هيچي ... بعد يک ساعت که فکموازحرف زدن خورد کردم گفت داستان قشنگي بود يعني کلا حرفمو باور نکرد .. بعدش منو فرستاد چهره نگاري
-براي چي حرفتو باور نکرد؟
-چه ميدونم ميگفت شوخي شماست...
بلند خنديد وگفت:الهي من براي داداشم بميرم از بس اذيتش کردم ..شدم عين چوپان دروغگو
-مگه اذيتش ميکردي؟

-اووو....فراوون..حالا بريم برات تعريف ميکنم
با هم سوار ماشين شديم راه افتاد گفتم:خب..
-خب به جمالت...يه بار يه پسر بچه اي جلو خونشون بازي ميکرده منم بردمش پيش داداشم و گفتم گم شده...داداش بيچاره منم کل کلانتري رو ريخت بهم که ننه باباي اين
بچه رو پيدا کنه يک ساعت بعد بچه گيريه وزاري که مامانو ميخوام ...دادشمم ميربتش توحياط با هله هوله ميخواست ساکتش کنه ..که مامانش سر ميرسه وبا داد وبيداد
که با بچه من چيکار داري؟
-داداشمم گيچ ميشه ميگه:بچه ي شما گم شده ما يک ساعت داريم دنبال شما ميگردم
زنه هم با اعصبانيت ميگه :اقاي محترم بچه من تو کوچه بازي ميکرده ..خونمونم دو قدم اونور تر کلانتريه کي گم شد؟
داداشمم تا ميفهمه سر کارش گذاشتم مياد خونه ويه کتک مفصلي ازش ميخورم ..تا يک هفته با من قهر ميکنه
-همين؟..
-يبارم يه پيرزن با خريداش دم کلانتري ميشينه ..منم رفتم به داداشم گفتم يه پيرزن بچشو کشتن...ديگه نا نداره راه بره و بياد تو دم کلانتري نشسته اون بدبختم
با دو خودشو به پيرزن ميرسونه با دلداري ازش سوال ميکنه بچت کيه؟ کيا کشتنش ؟چند نفر بودن؟ قيافه هاشون يادته؟اونم ميگه من اصلا بچه ندارم...
بلند خنديد م وگفتم:واقعا چوپان دروغگويي خب حق داره حرفمو باور نکنه ..داريم کجا ميريم؟
-خونه...خان داشم..
-همين..جناب سرگرده
-نه بابا..اون يکيه کله گنده تره از اينه
-کي؟
خنديد وگفت:محض ازار واذيت نميگم
دم يه خونه نگه داشت يه بوق زد پيرمردي درو باز کردرفتيم تو ..ماشين ويه گوشه پارک کرد حياط بزرگي داشت پياده شدم ..عجب خونه اي خودش راه افتاد گفت:بفرماييد
تو
پشت سرش راه افتادم رفتيم تو خونه ابتين از پله ها رفت بالا...اي خدا به اين پولدارا دنيا رو دادي که به من چيزي نرسيد...خانم..
سرمو بالا اوردم يه خانم مسن بود گفت:از اين طرف بفرماييد
به سمتي که اشاره کرد رفت منم پشتش رفتم ..به مبلي اشاره کرد وگفت:بفرماييد اينجا بشينيد
به مبل تکي سفيدي نگاه کردم بيشتر شبيه تخت بود تا مبل تشکر کردم ونشستم بعد از اينکه ازم پذيرايي کرد آبتين اومد پايين وگفت:الان ندا پيداش ميشه ...من بايد
برم
با لبخند بلند شدم وگفتم: ممنون ...
-خواهش ميکنم...فاطمه...فاطمه خانم
همون زن مسن اومد گفت:بله اقا..
-مواظب اين خانم باش ازش خوب پذيراي کن .....فقط امروز مهمون ما هستن
-چشم اقا خيالتون راحت
آبتين که رفت خانمه گفت:چيزي احتياج نداريد ؟
-نه ممنون....
-اگه چيزي خواستيد صدام بزنيد
-چشم مزاحم ميشم...
خانمه رفت دوباره نشستم ..يه نفسي کشيدم حالا چيکار کنم ؟خدا کنه اين جناب سرگرده بتونه برام کاري کنه ...چند دقيقه اي نشستم حوصلم سر رفت بلند شدم رفتم تو
حياط ...چقدر سرده...من نميدونم اين افتاب به چه دردي ميخوره ؟به گل رو به روم نگاه کردم يه زنبور روش نشسته بودبه مکيدنش نگاه ميکردم اين زنبورم خونه داره
و من ندارم...چند دقيقه بعد ندا اومد تو گفت: سلام...
-سلام...
کنارم نشست گفت:خب چي شد؟
-هيچي داداشتون درحال پيگيري
-بريم تو ....
-اره بريم اينجا خيلي سرده
بلند شدم وگفتم:اينجا خونه کدوم داداشته؟
-هيچ کدوم..خونه خودمونه(نگام کرد )باز آبتين يه چيزي گفت تو باور کردي؟اخه تو چقدر ساده اي
-اخه يه جوري حرف ميزنه ادم باورش ميشه
خنديد و رفتيم تو نهار فقط ما دو تا خورديم ... بعدش رفتيم به اتاق نداگفت: هنوز دست نخورده مونده
-خوب چرا نموندي همين جا؟
-اين خونه جايي براي من نداشت...دلم نميخواد البوم تلخ گذشتم وورق بزنم
-معذرت ميخوام...
-مهم نيست ...
تو اتاقش نشستيم وحرف زديم چند دست از لباساش وبرام اورد اما اندازم نبود ساعت چهارگوشيش زنگ خورد گفت:الو سلام داداش خوبي؟
....
به من نگاه کردگفت:اره پيشمه..
....
باشه خدا حافظ
گوشي رو قطع کرد با نگراني گفتم:چيزي شده؟
سرشو تکون داد وگفت:اره ...يکي اومده گفته تو رو ميشناسه
-کي؟
-نميدونم بريم کلانتري اونجا ميفهميم چي شده..
نگران شدم نکنه آراد باشه ..من اگه بميرم ديگه نميرم پيشش ..فکر کنم تا الان سرگرد جعفري همه چيو فهميده وارد کلانتري شديم...به راهرو که به اتاق سرگرد ختم
ميشد رفتيم دم اتاق وايساديم ندا گفت:باجناب سرگردجعفري کار دارم
مرده به من نگاه کرد وگفت :بفرماييد تو
ندا درو باز کرد ووارد اتاق شديم درو بستم چشمم که بهش افتاد ترسيدم...کنار ايستادم جعفري گفت:ندا جان شما برو بيرون
-باشه ...
ندا که رفت سرگرد جعفري گفت:بشين
رو به روي مختار نشستم گفت:اقاي احمدي تحويل شما ...
با تعجب گفتم :چي تحويل شما؟ ....يک ساعت داشتم روضه براتون ميخوندم؟ ...اين اقا براي همون پسره قاچاقچي کار ميکنه
جعفري:خانم ..ايشون گفتن شما در يک حادثه رانندگي پسرتون رو از دست داديد و به اختلال حواس دچار شديد وبه شوهرتون تهمت قاچاقچي بودن ميزنيد ..
داشتم سکته ميکردم وايسادم داد دزدم:اختلال حواس؟!! اونم تو اين سن ؟؟... بچمو از دست دادم؟؟ اخه شوهرم کجا بود که بچه داشته باشم؟؟ اين اقا بهترين دوست منو
کشته ...به جا ي اينکه دستگيرش کنيد ...حرفشو باور ميکنيد ؟
با گريه گفتم:من سالمم ديونه نيستم شوهر ندارم...مگه عکسا رو بهتون نشون ندادم خوب بريد استعلام کنيد حتما سابقه اي چيزي دارن...به خدا من دروغ نميگم ....شما
چرا اينجوري ميکنيد ؟چرا حرفمو باور نميکنيد؟
مختار نگام کرد وگفت:هانيه جان بريم خونه ...
خفه شو به من نگو هانيه...اسمم آينازه ..اي.. ناز...به جناب سرگرد نگاه کردم وگفتم:مگه شماره دوستم وبهت ندادم .. مگه بهش زنگ نزديد؟
-چرا زنگ زديم..
-خب حتما همه چي بهتون گفته ديگه...
-اما کسي گوشي رو برنداشت
با درموندگي نشستم وگفتم:چي؟جواب نداد....مگه ميشه؟ ...خب بديد من خودم زنگ ميزنم
جعفري:خانم بهتره بريد خونتون وبيشتراز شوهرتونو نگران نکنيد..
داد زدم :...کدوم شوهر ؟...من شوهري ندارم ..با کي ازدواج کردم؟
مختار :با آراد سعيدي..
با تعجب گفتم:آراد؟..من ؟..با کي؟ با آراد ازدواج کردم اصلا کو شناسنامه؟
مختار با اطمينان دو تا شناسنامه رو دراورد ..دو تا شو باز کرد گذاشت جلوم گفت:اين شمايد ...اينم اسم شوهرتونه
شناسنامه آرادم نشونم داد اسم هانيه داخلش بود ....اون اشغال چيکار کرده؟برام يه شناسنامه جعلي درسته با اسم هانيه به عکشم نگاه کردم..به اسم پدرو مادري که
اصلا نمي شناختمشون
من بميرم ديگه برنميگردم پيشش شناسنامه رو پرت کردم زمين وبلند شدم ودويدم سمت در بازش کردم وبا تمام قدرتم مي دويدم مختارم پشت سرم ميدويد ...داد زد: وايسا
واينستادم وميدويدم پشتمو نگاه کردم مختار نزديکم بود خيابون بود ماشينا از هر طرف مياومدن ...مردنم بهتر از زندمه خواستم برم که يه ماشين ترمز کرد يکي منو
کشيد انداخت تو بغلش ..يکي داددز:هوي وحشي چه خبرته؟ ميخواي خودکشي کني ...برو جاي ديگه
مختار گفت:حالت خوبه؟
سرمو بلند کردم بازم تو بغل مختار بودم با لبخند نگام کرد وگفت:اين چکاري بود ميخواستي بکني ها؟از بغلش اومدم بيرون بازومو گرفت کشيد گفتم :من نميام ...
نميخوام برگردم پيش اون زبون نفهم
-در ماشينو باز کرد به زور سوا رماشينم کرد وقتي نشست گفت:برو مشکلتو با خودش حل کن
-اخه اون حرف ميفهمه که من برم مشکلم وباش حل کنم؟من فقط ميخوام برم تو بهش بگو شايد فهميد...
راه افتاديم ساکت بود وجوابمو نداد گفتم:اون شناسنامه هاي جعلي چيه درست کردين؟چرا گفتي من زن اونم..
-بخاطر خودته...
-يه اسم جعلي برام ساختين ويه شناسنامه شوهردار که حتي با شدين اسمش حالم بده ميشه ..بعد ميگيد بخاطر خودته...
-اره همش بخاطر خودته ...
-چرا جواب درست وحسابي بهم نميدي مختار؟
لبخند زد وچيزي نگفت وقتي که خونه رسيديم با مختار دعوا کردم اون بدبختم چيزي نميگفت ...ماشينو يه گوشه پارک کرد رفتيم تو ...کسي نبود مختار داد زد:خاتون..خاتوني
کجايي؟
..اومد بالا تا چشمش افتاد به من شروع کرد به گريه کردن ...اومد سمتم بغلم کرد وگفت:الهي من قربونت برم ...کجا رفتي؟ تو مونسم بودي ..دختر گلم ...
دستمو دور کمرش حلقه کردموگفتم:ببخشيد که نگرانتون کردم ...
نگام کرد وچند بار صورتمو بوسيد وگفت:فدات بشم ...
صداي پله اومد برگشتم ديدم آراد وويدا با هم ميان پايين نگام نکرد وگفت:براي چي اورديش؟
مختار نفسي کشيد وگفت:بخاطر اينکه جايي نداشت بره
-تا الان کجا بوده ...بفرستش همونجا
-يعني چي؟
آراد داد زد:يعني اينکه من خدمتکار دارم ..اين ديگه به درد من نميخوره...از کجا معلوم تا حالا به پليسا چيزي نگفته باشه ؟
-چيزي نگفته اگه گفته بود تو که الان اينجا نبودي...تو اتاق بازجوي داشتي جواب پس ميدادي
گفتم:چرا دروغ ميگي مختار (به آراد نگاه کردم)گفتم همه چي گفتم ...گفتم که مارو خريدي ودوستام وفرستادي خارج...وليلا رو کشتي..گفتم که اذيتم ميکردي فرار کردم...عکس
تو وبابات ومختار ودادم براي شناسايي..اما باورنکردن چون فکر ميکردن من ديونم واختلال حواس دارم ....ديگه هم اينجا نمي مونم
با قدم هاي تند از سالن خارج شدم ....خاتون اومد دنبالم تو حياط بودم که بازوهامو گرفت وگفت:کجا داري ميري مادر ..صبر کن اقا الان اعصباني ..يه چيزي گفته ..بزار
اروم بشه...شايد نظرش عوض شد
-خاتون ...فکر ميکني بخاطر موندن اينجا له له ميزنم ..نه به خدا فراريم هم از اين خونه هم از صاحبش
دوباره راه افتادم جلوم وايساد وگفت:اين قدر قله شق نباش ..به خدا از روزي که رفتي اقا اعصابش خورده ...غذاي درست وحسابي نميخوره
-خيالتون راحت بخاطر غم دوري من نبوده...ميترسده برم به پليس چيزي بگم ...که همه چيم گفتم
مختار از پله ها اومد پايين ...کنارم وايساد وگفت:بريم
خاتون با نگراني گفت:کجا ميبريش؟
-نگران نباش ..جاي امنيه
به مختار نگاه کردم گفت:با اميرعلي که ديگه مشکلي نداري؟
با اسمش ته دلم خوشحال واروم شد سري تکون دادم وگفتم :نه..
خوبه پس ميرم ...با خاتون خداحافظي کردم وراه افتادم توماشين گفتم:چرا اينقدر به فکر مني؟
-چون خدا به فکرته..
-چي؟
خنديد وگفت:هيچي...زياد بهش فکر نکن
تا حالا خونه امير علي نديده بودم ...يه برج چند طبقه نگه داشت پياده شدم سرم وبلند کردم ...اخرش معلوم نبود سرم گيج رفت ...گفت: بريم تو...
رفتيم تو سوار اسانسور شديم دکمه 12رو زد اسانسور رفت بالا گفت:فقط خدا کنه خونه باشه ...
-چرا بهش زنگ نزدي؟
-زدم....خونه که قطعه....گوشيشم خاموش بود
دراسانسور باز شد رفتيم سمت چپ جلوي يه در سفيد بزرگ وايساديم مختار زنگ وزد من به در نگاه ميکردم مختار به زمين ...کسي درو باز نکرد ..دوباره زنگ زد ..در باز
شد ..نگاش کردم از ديدنمون تعجب کرده بود با خوشحالي گفت:آيناز..کجارفته بودي؟
مختار:بيام تو؟
اميرعلي:اخ ببخشد...بفرماييد
رفتيم تو اولين بار بود اميرعلي رو اينجوري ميديدم يه شلوار ورزشي وگرمکن ودمپايي انگشتي...دم در وايساديم مختار گفت:چند روزي مهمونته اشکالي که نداره؟
با خوشحالي گفت:نه بابا چه اشکالي...قدمش روچشم تا هر وقت خواست بمونه ...چرا اينجا وايسادين بياين تو..
مختار:نه بايد برم ...خيالم راحت باشه ديگه
اميرعلي:اگه راحت نبود نمي اورديش اينجا
خنديد وگفت:خدا حافظ
اميرعلي:خداحافظ
مختار که رفت درو بست ..خيلي معذب بودم انگار اولين باره اميرو ميبينم سرم پايين بود با انگشتام بازي ميکردم سرش وپايين اورد وبه چشمام نگاه کرد وگفت:داري به
چي نگاه ميکني؟
سرم بلند کردم ونگاش کردم وگفتم:هيچي
-حالا که هيچي ...بيا تو ..کفشتو دربيار دمپايي بپوش
رفت سمت اشپزخونه ..اَهههههه اين خونه براي يه نفر زيادي بود ..با قدمهاي اروم وشمرده راه ميرفتم به خونه نگاه ميکردم گفت:تزيينش مردونس ديگه ببخش ؟
سرم وبرگردوندم دم اشپزخونه با لبخند دست به جيب وايساده بود گفتم:ببخشيد...
خنديد وگفت:چيو ببخشم ؟شام خوردي؟
-نه...
چرا اينقدر با خجالت حرف ميزني ؟مگه اولين براته منو ديدي؟
يه خنده بي جوني زدم وبه ميز اشپزخونه نگاه کردم ....براي يه نفر چيده بود گفتم:ببخش مزاحم شام خوردنت شدم
-شام؟!...اينکه شام نيست فقط به اندازه اي ميخورم که نميرم ...کاش ميشد هميشه يه مزاحي توي تنهايم قدم ميذاشت...
با لبخند تلخي نگاش کردم گفت: سالاد اوليه است ميخوري؟البته کمه چون براي خودم درستش کردم ..بگو چي ميخواي زنگ ميزنم برات بيارن ..
-نه ممنون..تخم مرغم کافيه..
-تخم مرغ براي صبحونست ..
نفسي کشيدم ورومبل نشستم گفتم:اصلا اشتها ندارم ...
کنارم با فاصله نشست وگفت:باز با آراد کاسه کوزهاتون ريخت بهم
-ازش متنفرم..ديگه حاضر نيستم براي يک ثانيه ببينمش ...ميخوام برگردم شهرمون
-کسي رو داري؟
-نه..هيچ کس فقط يه دوست...
-يه دوست؟پس ميخواي بري شهرتون چيکار؟
-اينجا بمونم که چي بشه؟که آراد بيشترآزارم بده ...فرحناز زخم زبونم بزنه
-بخاطر همين فرار کردي؟
-اره ...چون فکر ميکردم آزاد ميشم نميدونستم دوباره بر ميگردم سر خونه اولم
بغض کردم بلند شد گفتم:کجا ميري؟
-ميرم برات شام سفارش بدم...
خواست بره که گوشه استينشو گرفتم گفتم:نميخواد بشين
نگاهمون بهم گره خورد اروم استينشو ول کردم گفت:تا صبح که نميتوني گشتنه بموني؟
-خواهش ميکنم بشين ..چيزي نميخوام..
دوباره نشست ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم بغضم شکست وگريه کردم وگفتم:حالم خوب نيست...از اين همه تنهايي خسته شدم صبرم کم اورده..ديگه نميتونم تحمل کنم ...امير
کمکم کن
همين جور که سرم پايين بودوگريه ميکردم دستش وگذاشت رو شونم ...منم اروم گريه ميکردم گفت:گريه نکن همه چي درست
-هيچي درست نميشه
- ميخواي بريم بيرون ؟
-نه..خستم ميخوام بخوابم
به اتاقي که روبروي اشپزخونه بود اشاره کرد وگفت:اون اتاق براي تو
بلند شدم گفتم: ممنون ..کجا ميتونم دست وصورتمو بشورم ؟
به سمتي اشاره کرد وگفت:اونجا ..
بعد اينکه دست وصورتموشستم رفتم به اتاقم چراغو زدم ..اتاق بزرگي بود رو تخت نشستم ...تزيين اتاق جوري بود انگار براي يه دختر تزيينش کرده بودن روسري و پالتومو
دراوردم گذاشتم رو زمين ... رو تخت دراز کشيدم دستمو گذاشتم زير سرمو به سقف خيره شدم بلند شدم وپتو رو کشيدم رو سرم که دو تا تقه به در خورد بلند شدم روسريمو
پوشيدم در باز کردم امير با لبخند پلاستيک وجلوم گرفت وگفت:دلم نيومد با شکم گرسنه بخوابي
پلاستيک واز دستش گرفتم وگفتم ممنون
-نوش جان ...(نگام کرد وگفت)ببخشد ديگه لباس زنونه ندارم
-نه بابا راحتم ..
دو قدم رفت عقب گفت:شب بخير
-شب بخير
بهم نگام ميکرديم ..نه او


مطالب مشابه :


تزئینات سفره هفت سین ندا جون

دکوراسیون - تزئینات و خانه داری - تزئینات سفره هفت سین ندا جون - دکوراسیون و تزئینات،سایت




حرم مطهر امام رضا(ع)- نگاهي برحرم مطهر امام هشتم

ابتداي گلدسته از سطح بام ايوان آجرچيني شده و بالاي آن با كاشي تزيين يافته و از بالاي اپن




رمان نت موسیقی عشق 3

رفتم تو اتاقم.يه دامن سفيد كه تا بالاي زانوم بود و اُپن مايندي كه مشغول تزيين سالاد شديم




رمان حصار تنهایی من 8

نوشابه زرد گذاشت رو اپن مشکيه يه خالم بالاي چشم راستش تزيين اتاق جوري بود




نُت موسیقی عشق 3

رفتم تو اتاقم.يه دامن سفيد كه تا بالاي زانوم بود و اُپن مايندي كه مشغول تزيين سالاد شديم




واژه های معادل (3)

طبقه بالاي بخشي از تالار سينما يا هنر تزيين مكان يا آشپزخانه اپن




برچسب :