رمان کوه پنهان(قسمت اخر)

فشار دستاي بهنود روي دستام درست همزمان شد با خالي کردن نفس حبس شده اش ، که سکوت جمع رو شکوند و باعث شد همه به خودشون بيان و براي تبريک پيش قدم بشن .
اما قبلش بهنود توي يه غافلگيري منو توي اغوشش کشيد و باعث شد در کسري از ثانيه رنگم همرنگ لبو بشه !!
_ بهنود جون ، عزيزم ! توي جمع هستيما !
بهنود _ هيچي نگو ، ميدونم . همسرمي دلم ميخواد بغلت کنم .
_ ميدونم ولي فکر دست گرفتناي پيمانم بکن ديگه !
بهنود _ سارا بيشتر از جونم دوستت دارم .. خيلي خوشحالم که دارمت .
از خوشي حالم دست خودم نبود .. دلم ميخواست از اين همه شادي خلوتي پيدا کنم و فرياد بزنم و خدارو شکر کنم .
_ منم همينطور عزيزم !
همون لحظه پيمان نزديکمون اومد و گفت :
پيمان _ همينه ديگه خاله جون ، وقتي ميگن عروس و دومادو بعد از عقد تنها بذارين براي همين بي ابرويي هاست ديگه .
با يه فشار از بهنود جداشدم .. ولي سرمو بالا نياوردم .
سوري جون _ وا بي ابرويي چيه مادرجون .. همسرشه ديگه !
بعد هم به سمت ما اومد و بوسيدمون و زير گوش بهنود چيزي گفت .. که باعث شد بهنود بلند بخنده .
پدرجون و منصور هم نفرات بعدي بودن که به سمتمون اومدن و تبريک گفتن .. و من چقدر خوشحال بودم که اونا چند دقيقه ي پيش براي بدرقه ي عاقد رفته بودن و نبودن !!
پدرجون و سوري جون به هر کدوم از ما يه ساعت هديه دادن و منصور مهربون هم يه نيم ست از طلا سفيد ، که بسيارم زيبا بود .
بهنود در حالي که دستاشو پشت من گذاشته بود و منو به خودش ميفشرد رو به پيمان که همچنان مشغول غرغر زدن بود ، گفت :
بهنود _ خوردي اقا پيمان !! حالا برو از جلوي چشمام دورشو تا حالت و نگرفتم !
پيمان _ بابا بي خيال من براي خودت گفتم که حداقل يه ده دقيقه تنهات بذارن ديگه داداش !
بهنود _ لازم نکرده به فکر من باشي ! برو به فکر خودت باش که هنوز نتونستي بله رو بگيري .
پيمان _ کجايي کاري بابا .. بله رو از باباشم گرفتم .. خودش که سهله
بعد هم ابرويي بالا انداخت و بادي به غبغب انداخت .
_ پيمان جون ميدوني که عمو جعفري منو خيلي دوست داره .. پس لطفا حواست و جمع کن داداش !
داداش و مثل خودش ادا کردم .که باعث شد هم بهنود ، هم پيمان با صداي بلندي بخندن .
پيمان دستاشو به حالت تسليم براي من بالا اورد و بعد هم خم شد و صورت بهنود و بوسيد و تبريک گفت و با منم دست داد يه بليط رفت و برگشت ، براي ماه عسل بهمون هديه داد .
خيلي ازش تشکر کردم .. ولي اون و بهنود بدون توجه به من دوباره مشغول کل انداختن و خط و نشون کشيدن با هم شدن .
بهنود و پيمان مشغول کل کل کردن بودن ، اما من همه ي حواسم به سمت دو تا فرشته کوچولوم بود که روبه رومون نشسته بودن و ما رو نگاه ميکردن ..
هر دوشون لباس فرشته ها رو به همراه يه بال سفيد و طلايي رنگ پوشيده بودن .. موهاشون رو هم دورشون ريخته بودن .
همرازم وقتي نگاه منو ديد به سمتم اومد و خودشو توي بغلم انداخت .. بهنودم با ديدن همراز بلند شد و رفت همتا بغل کرد و برگشت کنارمون نشست .
همتا و همرازم خيلي خوشحال بودن و خودشون با بادکنک هايي که به صورت حجله بسته بودن مشغول کرده بودن و ميخنديدن .
خم شدم ، صورت همتا رو بوسيدم .
همون لحظه بهنود کنار گوشم گفت : منم ميخوام .
به اطرافم نگاه کردم .. ظاهرا کسي حواسش به ما نبود .. برگشتم طرفش و روي گونه هاشو به طور نا محسوس بوسيدم .
بهنود _ نميخوام قبول نيست .
با لباي خندون به صورت درهمش نگاه کردم ، اما اون سواستفاده کردو سريع لبامو بوسيد .
بعد هم ابروهاشو بالا انداخت و به لبام اشاره کرد .. يعني بايد اين جوري ببوسي .
باخنده رومو ازش گرفتمو به يه طرف ديگه نگاه کردم .
که صداي پيمان اومد که کنار بهنود ايستاده بود .
پيمان _ داداش اتاق خالي کنم براتون؟!!
بهنود _ پيمان جان ببند گل پسر !
پيمان _ عزيزم ميگن از هر دستي بدي از همون ميگيري ديگه .. يادت که نرفته ؟!!
من که فقط ميخنديدم .
مريم و رعنا هم نميدونم يهو کجا غيبشون زده بود که نبودن .وگرنه از دست گرفتناي اونا در امان نبوديم .
تو فکر اون دوتا بودم که يه دفعه همرازم روبه بهنود گفت : واي بابا از خنده گي مرديم !
بهنود از هيجان زياد حرفش يه دفعه همراز رو به اغوش کشيد و قربون صدقه ي هردوشون ميرفت .. و قلقلکشون ميداد .
و منم فکر ميکردم که ما چندمين عروس و دومادي هستيم که توي عقدشون بچه هاشون رو به بغل دارن .

اون روز تا عصر ديگه بهنود و نديدم .. نه اينکه نخوام .. نذاشتن ..
پيمان و مريم و رعنا دست به يکي کرده بودن تا مارو اذيت کنن ..
بهنود هم توي اس ام اس هايي که به من ميداد .. يا قربون صدقه م ميرفت .. يا براي اونا خط و نشون ميکشيد که باعث ميشد من بخندم .
بعد از عقد همراه مريم و رعنا براي خريد لباسو ارايشگاه بيرون رفتيم .. بهنود و پيمان هم براي تهيه ي يه سري وسايل و استقبال از پدرو مادر پيمان از فرودگاه رفتن .
لباس خريدنمون تا ظهر طول کشيد .. مريم و رعنا لباس هاشون و ديروز خريده بودن .. فقط ميموند براي من .
يه لباس دکلته ي نقره اي خريدم که روي سينه اش کار شده بود .. اما از اونجايي که من دکلته نميپوشيدم .. از فروشنده خواستم که از روي مدلش يه کت کوتاه هم درست کنن .. حدود يک ساعتي منتظر اماده شدن کت شديم .. و بر خلف غرغر هاي رعنا واقعا هم قشنگ شده بود !!!
براي نهار خيلي هم اصرار ها و تهديد هاي منو بهنود کارساز نبود و باز هم نتونستيم با هم باشيم ..
بعد هم که مستقيم به ارايشگاه رفتيم ..
با کمک مريم لباسم و تن کردم .. تازه اون موقع اجازه ي نگاه کردن به ايينه رو پيدا کردم ..
مريم هم واقعا زيبا شده بود .. يه کت و دامن سفيد مشکي پوشيده بود و با ارايش نقره ي ملايمي که روي صورتش بود .. واقعا زيبا شده بود .. اما رعنا ارايش صورتي رنگ بود و بيشتر خودش و نشون ميداد .. مخصوصا که يه کت و شلوار صورتي کثيف هم به تن داشت که به پوست سفيدش خيلي نما داده بود .
موهاي هردو هم به صورت باز و جمع شينيون شده بود .
اما من خيالم راحت بود ، چون به ارايشگر تاکيد زيادي کرده بودم که ارايشم حتما ملايم باشه .
ولي وقتي به خودم نگاه کردم .. در کمال تعجب ديدم که کار زيادي روي چشمام انجام داده بود .. تازه معني ريز خنديدن هاي مريم و رعنا رو فهميدم .
به محض اينکه دهان باز کردم تا اعتراض کنم که ارايشگر به حرف اومد :
_ ميدونم عزيزم ... ولي هر کاري که کردم نتونستم از چشماي رنگيت بگذرم .. تازه خيلي سعي کردم محو باشه ... ولي نگاه کن تورو خدا محشر شدي ..
دوباره نگاه کردم .. راست ميگفت واقعا زيبا شده بودم .. چشمام کشيده تر نشون ميداد .. گونه ها و رژمو قرمز محوي کرده بود ..
لبخندي از سر رضايت زدم .. ارايشگر هم که از رضايت هم مطمئن شده بود ..تا اومدن بهنود ، از کار خودش و صورت بي نقص من ! تعريف کرد ..
مريم و رعنا زودتر از من خارج شدن .. به سمت پيمان و بابک که براي مهموني خودشو رسونده بود ، رفتن .
منم شال شيريمو سر کردمو به سمت در خروجي رفتم .. وقتي که خارج شدم اول بهنود و ديدم که تکيه به چهار چوب داده بود و به راه پله نگاه ميکرد .
لبخندي بهش پاشيدم و محو تيپش شدم ..
عزيز دلم ، يه کت و شلوار مشکي و بلوز سفيد پوشيده بود و کراوات صدفي زده بود .
موهاشم به بالا شونه زده بود ..
اونم با لبخند محو ارزيابي من بود ظاهرا !! با همون لبخند به سمتش رفتم .
_ سلام به اقاي خوش تيپ خودم .
دستمو گرفت و کشيد سمت خودش .
بهنود _ سلام به عسل بانوي خودم .. کم دلبر شدي که حالا دلبريم ميکني ؟!!
_ دارم همسرداري ميکنم اقا !!
بهنود _ الهي من فداي اين همسر داريت بشم عروسک .
_ خدا نکنه !
بهنود _ بريم ؟!!
_ اهووم .
با انگشت به دماغم ضربه زد
بهنود _ ديگه تا اطلاع ثانوي لباتو اون جوري نکن .. وگرنه من اصلا امشب و تضمين نميکنم !!
با خنده يه مشت به بازوش کوبيدم .
_ بهنـــــــ ـود ؟!!
بهنود _ حان دلِ بهنود .. تازه تا اطلاع ثانوي منو اين جوري صدا نميکني خانم .. وگرنه تضمين ...
نذاشتم ادامه بده ..
_ باشه عزيــ ـزم فهميدم ..
بهنود _ تازه تا اطلاع ثانوي نبايد منو عزيزم صدا کني وگرنه ....
که اين بار خودش با ديدن قيافه ي من حرفش و خورد و خم شد و اروم لبامو بوسيد ..
بهنود _ ديگه اينجوري نگام نکن .
بعد هم دستامو کشيد و به سمت بيرون حرکت کرد . منم سعي ميکردم با تکون دادن شالم از حرارت بدنم که زياد شده بود کم کنم .
به محض بيرون اومدن ، صداي صلوات بلند شد .
پيمان _ چه عجب .. بلاخره تشريف فرما شدين !!
بهنود _ واي پيمان جان ، فقط خدا ميدونه که چقدر براي عروسيت لحظه شماري ميکنم !!
پيمان _ ميدونم از لطف زيادتِ .. ان شالله بعد از شما و وخان عمو اينا ، البته با اجازه ي خان عمو ما هم بريم سر زندگيمون !
خنديديم .
بهنود _ خيلي پرويي !!
پيمان تا کمرش خم شد
پيمان _ ما چاکريم .
_ سلام خان عمو خوبي ؟!!
بابک _ سلام سارا جان تو خوبي ؟!!
_ مرسي .. خوشحالم که اومدي ؟!!
بابک _ مگه ميتونستم نيام .. در ضمن تو و اين دوستات با اين کار کردنتون منو ورشکست کردين .. ديگه کاري نداشتم که بخوام به مراسمت نيام .
خنديديم ..
رعنا _ اقا بابک حواست باشه ها .. ولت ميکنيم ميريم براي يکي ديگه کار ميکنيما !
بابک _ واقعا به من لطف ميکنيد ..
مهموني زودتر از اون چيز که فکرشو ميکرديم تموم شد ..
اما شب خوبي رو پشت سر گذاشتيم ..
وقتي که وارد شديم .. باغ رو براي مهموني اماده کرده بودن .. باور اينکه با اين سرعت همه چيز محيا شده بود ، سخت بود ..
با کمک بهنود از ماشين پياده شدم .. و با مهمان هايي که تقريبا همشون و ميشناختم احوالپرسي کرديم و خوش امد گفتيم ..
همه ي اومده بودن ..
اقاي جعفري و سودابه جون هم همراه حاج خانم عزيزم، مادر بابک اومده بودن ..
اقاي جمالي و مينو جون هم کنارشون نشسته بودن .
واقعا دوستشون داشتم .. هميشه توي شرايط سخت همراهم بودن و مثل يه خانواده پشتم بودن .. و منم با تمام وجودم مديونشون بودم .
چقدر بوي پدرو مادرمو ميدادن .. واقعا همه ي پدرو مادرها يه بوي خاص رو دارن .
بهنود هم از ديدنشون خيلي خوشحال شد و براي اومدنشون خيلي تشکر کرد .. مطمئنن ميدونست که چقدر بودنشون براي من مهمه .
اما وقتي که مهدي رو ديدم خيلي تعجب کردم ..
شايد توقع داشتم که نياد .. ولي اومده بود و با تمام وجودش سعي ميکرد که ناراحتيشو پنهان کنه ..
بهنودم فکر کنم مثل من تعجب کرده بود که توي صداش وقتي داشت جواب تبريکشو ميداد مشخص بود .
اما من با ديدن ناراحتيش سرمو پايين انداختمو با تمام وجودم و حس خوشبختي که الان داشتم ، براي خوشبختيش دعا کردم .
جلوتر که رفتيم بي بي رو ديدم و تقريبا به سمتش پرواز کردم .. واقعا دلتنگش بودم ..
بي بي بود که توي سخت ترين لحظه هاي عمرم کنارم بود و برام مادري کرده بود که الان بتونم بايستم زنانه گي کنم و در کناش مادري کنم براي بچه هام .
کنار يه خانم و اقا نشسته بود که حدس ميزدم بايد پدرو مادر پيمان باشن .
توي اغوشش خزيدم و سعي کردم با فشردنش به خودم رفع دلتنگي کنم .
بعد از چند دقيقه اشک و بوييدن و بوسيدن ، بهنود منو از اغوش بي بي بيرون کشيد و خودش بي بي رو در اغوش کشيد .
من هم تو اين فاصله با حوريا جون ، مادر پيمان احوالپرسي کردم .. به جز چند باري که تلفني باهاشون صحبت کردم .. ارتباطي باهاشون نداشتم .. ولي توي همين ارتباط هاي کوتاه هم واقعا به دلم نشسته بودن .
البته از وقتي که براي پيمان گذاشته بودن ميتونستم بفهمم که بايد خانواده اي با شخصيت باشن .. و از اين لحاظ واقعا براي مريم خوشحال بودم .
حوري جون و اقاي محبي و سونيا ! هم اونجا بودن .
وقتي به سمتشون ميرفتيم .. بهنود دستامو توي دستش فشرد و گفت :" به خاطر خاله حوري و حرف هايي که بهت زده بود متاسفم .. هميشه هم شرمنده تم ."
منم با لبخندم بهش اطمينان دادم که همه ي ناراحتي هارو از دلم پاک کردم . و الان راضي و خوشحالم .
اما نگفتم که همه ي خوشحاليم از اين بود که حداقل مجبور نبودم قيافه ي سورنا رو تحمل کنم .. نه فقط به خاطر خودم .. بلکه به خاطر همتاي عزيزم که تازه داره با مرداي دور و برش ارتباط برقرار ميکنه .
حوري جون هم ظاهرا کوتاه اومده بود که چيزي جز تبريک سرد به ما نگفت .
ما ولي گرم پاسخش و رو داديم و با اين روش خواستيم توي شاديمون شريکش کنيم .
و منصور عزيزو مهربونم .. که بازم لبخندشو ازمون دريغ نکرده بود .. مردونه بهنود و در اغوش کشيد و بوسيد ، و ازش خواست مراقب من باشه و خوشبختم کنه ..
بهنود با سرخوشي پاسخش و داد .. اما من بغض کرده بودم و دلم بارش ميخواست .
بعد از ديدنش يه لحظه هم حتي نميتونسته بودم ، تنهايي منصور و فراموش کنم .
ميخواستم گريه کنم که بهنود با اشاره ي منصور منو در بر گرفت و سعي کرد ، با دور کردنم از منصور ارومم کنه ..
اما مگه ميشد .. نفس عميقي کشيدمو سعي کردم بغضم و قورت بدم .
و اخرين نفرات هم شاهين و خانواده اش بودن که هم منو هم بهنود و شگفت زده کردن .انگار اون هم انتظار اومدنشون رو نداشت .
مادر شاهين بارها و بارها ازم عذر خواست و منم به حرمت شب قشنگ و حس قشنگ تري که داشتم بخشيدمش و براي خودش و پسرش ارزوي موفقيت کردم .
شاهين هم خيلي تبريک گفت و برامون ارزوي موفقيت کرد ..
به سمت جايگاهمون رفتيم و تا اخر مهمونيه کوچکمون توي جايگاه نشستيم و به اصرارهاي بچه ها براي رقصيدن و ملحق شدن بهشون پاسخ منفي داديم .. و دست به دست هم مثل دو تا پدر و مادر نه عروس و داماد ! به رقصيدن دخترامون نگاه کرديم و با عشق خنديديم .
اخر مهموني بعد از بدرقه ي همه ي مهمونامون قرار بود به سمت تهران حرکت کنيم .. بليطي که پيمان برامون گرفته بود و کنسل کرده بوديم .. و سفر خارج از ايران رو براي تعطيلات عيد گذاشته بوديم .. و قرار بود فعلا چند روزي رو ايران گردي کنيم ، که همتا هم زياد از درس دور نمونه ..
البته سوري جون و مريم .. خيلي اصرار داشتن که همتا و همراز و پيش اونا بذاريم و بريم .. ولي بهنود راضي نميشد و در جوابشون ميگفت:" ما يه خانواده ايم .. بچه هامونم بايد هرجا ميريم همراهمون باشن ."
و من غرق لذت ميشدم .. از اين همه شعور و عشق مَردم و هزارباره خدارو شکر ميکردم .
وقت رفتن .. پدر جون اومد جلو دست هاي منو توي دستش گرفت ..
خم شدم که دستاشو ببوسم ، نذاشت .
پدرجون _ اين چه کاريه دخترم .. شرمنده م نکن بابا !
_ دشمنتون شرمنده باشه پدرجون
پدرجون _ ببخشم بابا ، خيلي اذيتتون کردم ، اما فقط خدا ميدونه چقدر برام عزيزي و ناراحتيت چقدر برام عذاب اور بود ..
_ من گله گي ندارم پدرجون .. شما برام چيزي کم نذاشتين !
پدرجون _ نه عزيزم .. ميدونم گذاشتم ولي همه ي سعيمو کردم که سختي نکشين ..
بعد هم روبه بهنود که ساکت کنارم ايستاده بود و به حرف هاي پدرجون گوش ميداد گفت :
پدرجون _ بهنود خان ميخوام بدوني که من قبل از اينکه پدر تو باشم ، پدر سارا هستم .. ميدوني ام که تا وقتي که ازت مطمئن نشدم ، دستشو توي دستات نذاشتم ..
بهنود _ بله ميدونم بابا جان .. خوبم ميدونم
پدرجون _ پس حواست و جمع کن که نااميدم نکني .
بهنود دست راستشو روي چشماش گذاشت و گفت :
بهنود _ به روي چشمام .. قول ميدم همه ي سعيمو بکنم که خوشبخت باشيم !
پدرجون هم بعد از اينکه دستاي منو به دست بهنود سپرد .. خم شد و پيشونيِ منو بوسيد و با بهنود مردونه دست داد .
پدرجون _ فقط يه نکته بابا .. هيچ وقت فراموش نکن که همتا دستت امانت .. نشه يه وقت غرق زندگي بشي و يادت بره که گل اشکان دستت امانته ها !
بهنود _ بله اينم ميدونم ، ولي به دعاي خيرتون نياز دارم تا بتونم از پس اين مسئوليت بزرگ بربيام .
پدرجون به شونه ي بهنود اروم چند ضربه زد :
پدرجون _ دعاي خير منو مادرت هميشه پشت سرتونه پسرم .. بريد خدا پشت و پناهتون .
همتا و همرازو که از بس شيطنت کرده بودن از خستگي به خواب رفته بودن ، از بغل پيمان و مريم گرفتيم ..
ولي همون جا همتا درحالت خواب و بيداري کلمه اي رو به زبون اورد که حس کردم بهنود و به عرش برد .
وقتي بهنود داشت همتا رو از بغل پيمان ميگرفت ، همتا با شنيدن صداي بهنود گفت :
همتا _ بـابـا ...
بهنود هم با همه ي وجودش گفت :
_ جـــــــــ ـان بــــ ـابـــــ ـا !!
بعد هم اشک بود که از گونه هاي منو مريم وسوري جون جاري بود .. اما من در کنارش لبخند هم ميزدم .. چون انگار فقط من بودم که ديده بودم لبخند از سر رضايت اشکــــ ـان رو .
توي ماشين نشسته بوديم و بهنود با دستي که روي دنده گذاشته بود دست منو هم گرفته بود .
هردو به تاريکي که با چراغهاي ماشين کمي روشن شده بود ، چشم دوخته بوديم .
به سمتش چرخيدمو تکيه امو به در دادمو نگاهمو به نيم رخش دوختم ..به اين فکر کردم که واقعا اين مرد جذاب و دوست داشتني الان ديگه براي منه؟!!
بهنود انگار نگاه خيره ي منو حس کرد که برگشت و با لبخند نگام کرد :
بهنود _ مگه نگفتم تا اطلاع ثانوي حق نداري اون طوري نگام کني ؟!
خنديدم .
بهنود _ به چي فکر ميکردي ؟!
_ به اين که ديگه الان مال مني ، مَرد مني ،
و با شيطنت اضافه کردم :
_ اينکه چطوري برات دام پاشيدمو دلبري کردم تا بدستت اوردم !!
خنديد
بهنود _ شيطون !!
نفس عميقي کشيدمو ميخواستم سوالي رو که سالها بود ذهنمو مشغول کرده بود بپرسم .
_ بهنود يه سوال بپرسم ؟!!
بهنود _ اگه سخت نباشه !!
_ سخت نيست
بهنود _ پس بپرس !
_ چرا اون اوايل ازم بدت ميومد ؟!!
برگشت و بهم نگاه کرد .
بهنود _ من غلط ميکنم از تو بدم بياد .
خنديدم
_ جدي پرسيدماا
بهنود چند لحظه مکث کرد .. انگار داشت فکر ميکرد .. نفس عميقي کشيد و گفت :
بهنود _" من اصلا نميشناختمت که بخوام ازت بدم بياد يا خوشم بياد .. فقط ميدونستم که خيلي از دخترا هستن که به خاطر موقعيت اجتماعي من ميخوان بهم نزديک بشن .. و چه راهي بهتر از مامانم ."
برگشت نگام کرد .. نميدونم توي چهره ي من چي ديد که بلند زد زير خنده .. منم خنده ام گرفته بود ولي انگشت اشاره امو روي بينيم گذاشتم وبه سمت بچه ها اشاره کردم .
بهنود که حالا کمي اروم تر شده بود گفت :
بهنود _" اونجوري نگام کردي خنده م گرفت .. به خاطر اعتماد به نفس بالام نبود که فــ ـقــــ ـطــ !!!! "
بازم خنديديم .
بهنود _ "توي دوستام زياد ديده بودم .. دخترايي که ظاهرا خوب بودن ولي وقتي وارد يه محيط بزرگتر ميشدن زود خودشونو گم ميکردن . فکر ميکردم ارزش عشق ادمو ندارن ."
خودمو لوس کردم و لب برچيدم .
_ اون وقت از کجا فهميدين من اون طوري نيستم .
بهنود _"الهي من قربون اين ناز کردنت بشم .. ببين امشب ميتوني با اين کارات مارو به کشتن بدي يا نه ؟!"
درحال خنده بوديم که يهو بهنود جدي شد .
بهنود _ "سارا من واقعا نميدونم چي شد .. يا اصلا از کي تو شدي همه ي زندگيم .. اما فقط ميدونم که با همه ي وجودم مقاومت ميکردم .. نميدونم شايد براي اينکه انتخاب مادرم بودي .. يا اينکه يه وسيله براي برگردوندن من .. "
يه اخم روي پيشونيش نشست ، که نشون ميداد چقدر گفتن اين حرف ها براش سخته .
بهنود _ "اولش فکر ميکردم که قصدت فقط نزديک شدن به منه .. ولي بعد که ازم وکالتنامه براي طلاق و حضانت همراز خواستي ، با خودم فکر کردم از اين زنايي که تو اين دنيا به هيچ چيزي به غير از توليد مثل فکر نميکنن و واقعا هم به درد هيچي ديگه نميخورن ."
اگه بگم حالم بد نشده بود ، دروغ گفتم .. اما وقتي که فکر ميکردم اون که منو نميشناخت پس حق داشت هر جور بخواد راجع به من فکر کنه ، اروم ميشدم .
بهنود اما بدون توجه به حالت من ادامه داد :
بهنود _ "راستش ميخواستم لج کنم و به جاي اسپرم خودم براي يه نفر ديگه رو بفرستم ."
حس کردم بدنم لرزيد .. حتي فکر کردن بهش هم سرما رو به قلبم ميشوند .
بهنودم انگار اين سرما رو از دستام حس کرد که سريع به سمتم برگشت و با ديدن من که حالا اشکام هم روي گونه ام جاري بود ، ماشين و به شونه ي خاکي کشوند و نگه داشت ..
منو به اغوشش کشيد و روي صورتم و تند بوسيد . تندتر از قبل توضيح داد :
بهنود _ "ميدونم .. ميدونم .. ولي به جون همراز فقط يه فکر احمقانه بود .. ولي هيچ وقت به خودم اجازه ندادم که حتي بيشتر يه فکر باشه .. يعني تو نذاشتي .. اينکه به مامان تاکيد کرده بودي که حتما بعد از عقدمون باشه . باعث شد حتي به خاطر فکر کردن بهش ، خودم لعنت کنم ..
ساراي من ، باور کن الانم ، هربار که همراز و ميبينم و بهم ميگه بابا .. ميخوام بميرم .
گريه م بيشتر شد .. بهنودم منو بيشتر به خودش فشرد و مداوم با بغض ميگفت " ببخشمش " "
وقتي که يه دل سير گريه کردم .. اروم شدم ... ازش جدا شدم.
اما بازم ناراحت بودم .
بهنود هم وقتي ديد اروم شدم .. ماشين و راه انداخت و با اخمهايي در هم رانندگي کرد ..
چند دقيقه اي ، هيچ کدوم چيزي نگفتيم ..
چند دقيقه اي که فکر کنم براي هردومون ..به خصوص من لازم بود تا ارامشم و دوباره بدست بيارم . تا اينکه بهنود دوباره به حرف اومد :
بهنود _ " ميدونم .. الان چه احساسي داري .. اما دلم ميخواد به منم حق بدي .. يه روز مادرم زنگ ميزنه و ميگه با يه دختر که نميشناسمش همچين قراري گذاشته ..
و فقط از من ميخواد که حالا که خودم نيستم بچه امو براي اونا بذارم ."
واقعا درکش ميکردم .. ولي هنوزم کاري که ميخواست باهام بکنه ، برام قابل هضم نبود و لرزبه تنم مينداخت .
يه فشار به دستام وارد کرد و ادامه داد :
بهنود _ " خوب منم شرايط خوبي نداشتم .. ميترسيدم ، از همه چيزهايي که ديده بودم و شنيده بودم .. از عاقبتي که مجبورم ميکرد به خاطرش همه ي اينده و موقعيتمو رها کنم ."
لبخند زدم .. اونم با ديدن لبخندم ادامه داد :
بهنود _" ولي سارا ، حالا ميدونم که حاضرم همه ي زندگيمو بدم که لبخند رو ، روي لباي تو ببينم . ميدونم که حتي حاضر نيستم يه لحظه نداشته باشمتون . حتي با اون همه موقعيت هاي خوبي که قبلا داشتم ، حاضر نيستم ديگه به اون زندگي برگردم ."
به ابراز احساسش لبخند زدم .
بهنودم دستامو که توي دستش بود ، بلند کرد و روشو طولاني بوسيد .
بهنود _ "هميشه دلم ميخواست خودم همسرمو انتخاب کنم .. مخصوصا وقتي که شاهين برامون از دختر مورد علاقه اش ميگفت .. شاهين هميشه برامون ميل ميزد و از تو کارات ميگفت ."
به حرف اومدم .
_ ميدونم .. پيمان برام گفته بود .
سري تکون دادو ادامه داد :
بهنود _ "منو پيمان هميشه سرمون توي لاک خودمون بود .. شاهينم که با ما بود اينطوري بود .. تا سر به زيرتر .. واسه همين هميشه باري منو پيمان جالب بود که بدونيم اين دختري که تونسته نظر شاهين و جلب کنه کيه ..
هميشه با اشتياق به حرفاش گوش ميداديم .. حتي بعضي از فيلماتونم براي ما ارسال کرده بود .. به گمان خودش ماهم اون دوتا دوستت و انتخاب ميکنيم .
باورت ميشه .. من مامانم هميشه عکس و فيلماي همسرو بچه مو برام ارسال ميکرد نگاه نميکردم .. ولي با اشتياق به تصاوير دختر مورد علاقه ي شاهين نگاه ميکردم .. با پيمان براشون نقشه ميکشيدم .. بدونه اين که بدونم اين دختر شيطون و در عين حال خانم و با وقار همسر خودمه .. سهم منه .. نه سهم دوستم ."
بهم نگاه کرد و با لبخند گفت :
بهنود _" بدون اينکه بدونم توي دلم همش حسرتش و داشتمو به شاهين قبطه خوردم که موقعيتشو داشته ، خودش همسرشو انتخاب کنه . ولي من نه .
نه اون دختري رو ميپسنديدم که مادرم برام انتخاب کرده بود و نه از دختراي اطرافم خوشم ميومد .
يادمه حتي يه روزي که همراز و که مريض شده بود برده بوديش شرکت .. تازه اون موقع شاهين فهميده بود که تو ازدواج کردي .. دنيا سرش خراب شده بود .. ما هم براش خيلي ناراحت بوديم .. ولي پيمان بهش گفت " تحقيق کن شايد از همسرش جدا شده باشه " .. بعد از چند روز دوباره خبر داد که اره از همسرش جداشده .. خيلي خوشحال بود .. ما هم براش خوشحال بوديم .
بعد هم که اومدم و توي اون شرايط ديدمت ..
باور ميکني اون شب چقدر ندونسته به خودم فوش دادم که تو اين شرايط تنهات گذاشتم ."
خنده ام گرفته بود .. واقعا عجب داستاني شده بود ..
_ زن و شوهري که همديگرو نمشناسن ... ولي پدرو مادرن
بهنود لبخند زد .
بهنود _"واقعا عجب داستاني شد .. مردي که حسرت همسر خوشو ميخورد .. مردي که به خودش لعنت ميفرستاد .
ميدوني ، وقتي برگشتم خونه واقعا هنوز حالم خراب بود .. اما با ديدن همتا و همراز کوچولومون ، انگار دنيا رو بهم داده بودن .. همه چيز يادم رفت .. بعدم که همش توي خونه چشم ميچرخوندم تو رو ببينم .. راستش کنجکاو بودم ببينمت .. ولي نبودي .. غرورم هم بهم اجازه نميداد که ازت بپرسم .. فقط چشمام به در بودي که زودتر برگردي .
بعد هم که با اون چهره ي اشنا اومدي و چشماي پف کرده تو که ديدم ، تازه فهميدم که مردي که همش فکر ميکردم به خاطر از دست دادن تو ادم بدبختيه .. خودمم .
و دختري که اين همه حسرتشو کشيدم زن خودمه !"
به ياد اونشب و خاطره شو و حال بدم که ميافتادم .. همه ي وجودمو ناراحتي ميگرفت ..
_ پس براي همين حسرت هات بود که ميخواستي منو تقديم شاهين کني ؟!!
بهنود ماشين و دوباره نگه داشت و برگشت سمتم و منو به سمت خودش کشيد :
بهنود _ " الهي بهنود بميره که تو رو اين همه اذيتت کرده ؟!
ولي به جان خودت که از همه دنيا برام عزيزتري .. همش به خاطر شب بدي بود که گذرونده بودم .. تمام شب داشتم به عشق عميقي که شاهين بهت داشت فکر ميکردم و احساس خامو نپخته اي که خودم بهت داشتم ..
همش فکر ميکردم که شاهين از من محق تره ..
اما بعدش با هر بار ديدنت احساس ميکردم که بهت علاقه دارمو حاضر نيستم تو رو با کسي تقسيم کنم .. حتي با شاهين که ميدونستم اين همه دوستت داره .
حتي وقتي که حس ميکرد که تو ممکنه به شاهين علاقه مند باشي اتيش ميگرفتمو دوست نداشتم يه لحظه هم تنهات بذارم که به اون فکر کني . "
بعد هم چند دقيقه توي سکوت نگاهم کردو با همه ي وجودش بهم گفت :
بهنود _ سارا فکر ميکني بتوني منو به خاطر همه ي اشتباهاتم ببخشي ؟!!
لبامو غنچه کردمو و با لبخند گفتم :
_ اوووووم نميدونم .. بايد فکر کنم ..
و خودمو متفکر نشون دادم .. که يه دفعه بهنود فاصله اشو با صورتم کم کردو لبامو نرم بوسيد .
بهنود _ گفتم لباتو اينجوري نکن .
و بازم منو بوسيد .. اين بار ولي طولاني تر و با همراهي من .

پايان
مهلا پ
13 ابان 91


 


مطالب مشابه :


شینیون باز و بسته مدل 2012

برچسب‌ها: مدا مو, مدل شینیون, شینیون باز و بسته




چند شينيون راحت و آسان براي شما در منزل !

چند شينيون راحت و را بعد از باز کردن بیگودی ها و زدن کمی دادن و جمع کردنشان




رمان تبسم (2)

موهامو شينيون جمع باز درست کرده بود باحالي زار بلند شدم و وسايلامو جمع کردم




رمان کوه پنهان(قسمت اخر)

موهاي هردو هم به صورت باز و جمع شينيون شده بود .




رمان کوه پنهان12

موهاي هردو هم به صورت باز و جمع شينيون شده بود .




برچسب :