رمان بهشت میان بازوانت 1


با صدای نحس گوشیم از خواب پریدم...همینطور که داشتم غر میزدم،با چشمای نیمه باز بالاخره گوشیم و از زیر دشک تخت خواب پیدا کردم! -الو بنال خروس بی محل! اوا-سلام عزیزم هیچ معلوم کدوم گوری هستی؟ -نه به اون عزیزمت نه به اون گوری که واسه من کندی الان اماده میشم. برو بکس هم میان؟ اوا-ا هکی مثل اینکه بیشتر شرط بندیا رو تو عه ها هوا جون میده واسه یه قایق رونی حرفه ای. -سیم ثانیه طول نکشیده دم در خونه تونم بای. اوا-بای. گوشیم و قطع کردم و عینهو موتور جت پریدم تو حموم و یه دوش با اب سرد گرفتم که حالم جا اومد. یه جین مشکی لی با یه مانتو کوتاه که حالت اسپرت داشت و مشکی رنگ بود با کفش های اسپرت سفید و شال سفیدم سر کردم و یه ارایش خیلی کمرنگ و ملایم کردم و پریدم طبقه بالا. مامان و بابا طبق عادت هر روزشون تو تراس نشسته بودن و صبحونه میخوردن. لقمه ای که بابام واسه مامانم گرفته بود و داشت میذاشت دهن مامان تو هوا قاپیدم.... بابا-عه این واسه نسرینم بودا دختر خانوم... -معلوم بود ددی گرام. و یه چشمک زدم و اروم دم گوش بابا طوری که فقط بابا بشنوه گفتم: -مزه عشق میداد بابایی. بعد یه نیشخند تا بنا گوش تحویل بابا دادم که دندونای خوش تراشم نیشخندم و چند برابر جذاب کردن. بابا-برو بچه بـــرو. صورت مامان و بابا رو بوسیدم و گفتم: -خو دیگه کاری باری باشه؟ مامان نسرین-نه دخترم فقط سلامتیت. بابا-نترس نسرینم،خانومم،دخترت و شیر بار اوردم. مامان با حالت تهاجمی ساختگی گفت: بار اوردم یا بار اوردی؟ بابا-تسلیم اقا بار اوردی عزیزم.برو پسر بابا. نگرانی مثل همیشه،مثل هر جمعه ای،مثل اخر هر هفته که من مسابقه قایق رونی داشتم تو چشمای ناز مامان حلقه بسته بود. بغلش کردم و گونه اس و بوسیدم و گفتم:نگران نباش مامانم هوا عالیه اتفاقی نمی افته.حالا بیفته هم چی میشه مگه بعد با حالت شیطنت خاص خودم که میدونستم مامان و عصبانی میکنه گفتم: حالا مگه چی میشه یه نون کمتر چه بهتر. با این حرفم مامان سر داد-رونیـــــــــــــــــــــ ـــکا من-اوکی باو مامان هم یه لبخند زد که همین کافی بود منم اروم بشم.ماشین و از پارکینگ در اوردم و پیش به سوی اوا. عشق ماشین داشتم این جنسیس و هم امسال بابا واسه تولدم خریده بود. میشه گفت وقتای خالیم و با این جنسیس تو پیست رالی میگذروندم علاوه بر اون هر جمعه دیگه تو مسابقه قایق رونی بودم که بیشتر واسه رو کم کنی برگزار میکردیم. بالاخره رسیدم دم در خونه یه میس انداختم که اوا اومد پایین. یه مانتوی صورتی چرک با شلوار سرمه ای و شال سرمه ای سر کرده بود. اوا-سلام هیچ معلوم کجایی تو؟گازشو بگیر که دیر شده یادت نره ها امروز رو کم کنیه. ببازیم بچه های یونی زنده ات نمیذارن رونیکا خانوم. -اوهع بابا یواش تر اول صبحی و پاچه گیری؟ اوا هم برگشت و چنان چپ چپ نگاهم کرد و یه چشم غره وحشتناک با اون چشمای سبزه و رگه های عسلیش تحویلم داد که واسه یه لحظه از به دنیا اودنم پشیمون شدم. -خودم و خیس کردم باو حالا بیا و شلوار گیر بیار. اوا- خخخ برو مزه نریز. -احسانم میاد؟ اوا-من چه بدونم اقا داداش شماست از من که دختر داییش هستم میپرسی؟گفت اگه بتونه کارای ثبت نامش و تموم کنه میاد. دیگه تقریبا رسیده بودیم وقتی ماشین وارد منطقه شد بچه ها بلند شدن و منطقه از صدای دست و جیغ بچه ها با دیدن یه جنسیس قرمز که رنگش برا همه تو این منطقه و پیست رالی اشنا بود بلند شد. اوا- او لا لا تیپت تو حلقم جیگر. -خوشتیپی تو خون مون عزیزم داداشم و نمیبینی دخترا براش صف بستن دم در وردوی دانشگاه داداشم پاشنه نداره. اوا-بسه بسه خودت و با احسان مقایسه نکن. بعد یه چشمک شیطنت امیز زد و گفت:اون یه چیزه دیگست. -داشتیم اجی؟حالا زنش نشدی اینطوری طرفداریش و میکنی دو ماه دیگه برین زیر یه سقف فکر کنم من و اصلا تو خونه تون راه نمیدین. با این حرفم دو تایی زدیم زیر خنده. اوا-اوه اوه اینجا چه خبره؟ رونیکا دقت کردی بازم رفتیم زیر ذربین؟ -اهوم دیدنم داره دیگه دو تا دختر ناز و مامانی با پرستز خاص دخترونشون که همیشه بازی رو به نفع خودشون تموم میکنن. اوا-ببین تو رو خدا کل تماشاگرا بچه های عرازل دانشگاه مون هستنا لاله رو نگا. منم با یه حالت مغرورانه ساختگی ادامه دادم:خب دیگه هر چی باشه شرط بندی مسابقه رو من دیگه. اوا-ویششششش به قول خودت برا خودت تیتاپ باز کن خوبه حالا پایه موفقیتت منم که راهنمای مسیرتم تو رو خدا رونیکا عین ادم قایق رونی کن دفعه قبل قلبم افتاد تو جورابم 6 لیوان اب قند به خوردم دادن تا به هوش اومدم و از شوک در اودم. -اوکی اخه دفعه قبل صدف نه گذاشته بود نه برداشته بود همه جا پخش کرده بود رونیکا روی قایقش تسلط نداره منم مجبور شدم یهو کنترل کنم تا روش کم شه. لباس ها رو پوشیدیم و قایق هامون و چک کردیم و همه رفتیم داخل اب و روی خط شروع با پرچم حرکت شروع کردیم. همه اش تو کل مسیر خدا خدا میکردم که احسان بیاد. اخه علاوه بر اینکه امروز روز مسابقه من بود روز تولد بابا هم بود و مامان قرار بود یه سورپرایز عالی و به یاد موندنی واسه بابا رقم بزنه. تو همین فکرا بودم که صدای اوا من و به خودش اورد. اوا-خب دیگه این مسیره اخره این مسیر تموم بشه بردیم مسابقه رو. -بیچاره فرشته و پرهام مجبورن ده دور حیاط دانشگاه و بین اون همه دختر و پسر کلاغ پر برن. اوا با بهت و ترس بهم نگاه کرد و پرسید:رونیکا؟اخه تو چرا قبلش با من هماهنگ نمیکنی؟اگه الان ببازیم چی؟اخه کی روی این و داره ده دور حیط دانشگاه و کلاغ پر بزنه آی تو روحت رونیکا. داشتیم به خط پایان این مسیر که برابر میشد با خط پایان مسابقه نزدیک میشدیم که اوا زود هول کرده سر داد: هووووووووی(ببخشین بدلیل جو صمیمی بالا) رونیکا با از اون فکرا نزنه تو سرت ها هوس نکنی روی صدف و کم کنی و من و به فنا و نیستی بکشی. -اوکی باو. مسابقه به نفع ما تموم شد پیاده شدم و کمک کردم اوا هم پیاده بشه بچه ها بازم بلند شدن و منطقه از صدای جیغ و دست پر شد. سریع نگاهم و دوختم سمت فرشته و پرهام خیلی سعی کردم جلو خندم و بگیرم ولی نمیشد. فرشته بیچاره که از حال رفته بود و دوستای جلفش داشتن جمعش میکردن پرهام و هم نگو زرد کرده بود. اوا-میدونم به چی میخندی! عین داداشت مردم ازاری دیگه. -میخواستن شرط نمیبستن. اوا-ولی حال کردم حال فرشته رو گرفتی دختره سرش یادته یه زمانی چطور به احسان گیر داده بود و احسان بهش پا نداد.پرهام و نگا زرد کرده طفلی. تو بین اون همه صدا یه صدای اشنا که از بچگی با این اسم من و مخاطب خودش قرار میداد توجهم و جلب کرد. صدا-سلام فسقلم. یعنی خودشه؟برگشتم و در کمال نا باوری احسان و پشت سرم دیدم. -احسان داداش خودتی یا تخیله؟ اوا-بیچاره اجیت همین عقل نخودیشم از دست داد بیا همه خواهر شوهر دارن منم دارم. -خفه بابا.خیلی نامردی اوا خانوم پس تو میدونستی که احسان میاد نه؟ اوا هم با یه لحن مسخره که هم اویخته با شیطنت بود هم بچگونه گفت:من چیزی نمو دونسم احشان ببین اجیت میخواد من و اخ کنه. -از کی اینجایی؟ احسان-قبل از شروع مسابقه حتی قبل از اینکه شما با برسین اینجا. -چرا خودی نشون ندادی نامرد؟ احسان با شیطنت:گفتم یهو من و میبینین نمی تونین خودتون و کنترل کنین محو جمال من میشین گند میزین به مسابقه. -خودشیفته. احسان-خو دیگه حالا ولم کن برم کمی هم با زنم اختلات کنم. و یه چشمک شیطنت امیز به اوا تحویل داد. اوا- با لحن خنده داری گفت: نه من هیچ حرفی ندارم تو الان حالت دست خودت نیس اون برق شیطنت و تو چشمات میشه از دو کیلومتری هم دید. احسان هم با این حرفش یه اخم الکی کرد و گفت: باشه دیگه حالا همه شو جمع میکنم یه جا دوماه دیگه دارم برات جوجو. با این حرف احسان لپای اوا گل انداخت. -خیلی پر رویی بشر. حالا یه دست احسان و من گرفتم و میکشم سمت خودم یه دست شو اوا گرفته میکشونه سمت خودش. بین صدای غر غرای من با اوا و خنده های احسان صدای خنده یکی دیگه رو هم شنیدم که خیلی ضعیف بود. چن لحظه فکر کردم شاید اشتباهی شنیدم ولی از ترس اینکه لابد یکی از بچه های دانشگاست و سوتی خفنی داده باشم موهای تنم سیخ شد و سریع برگشتم پشتم و...
جلوی خودم یه پسر خوشتیپ با استیل بی عیب و نقص هیکل چهار شونه و قد بلند دیدم.... که به یه فراری سفید تکیه داده بود... میشه گفت که تیپ مون تقریبا باهم دیگه ست بود... یه شلوار لی مشکی با یه تی شرت سفید و شال گردنی مشکی تن کرده بود با کفش هاس اسپرت سفید.... تو این هین عینک افتابی پلیسیش و داد بالا سرش روی موهاش(چشما درویش رونیکا).... از همه مهمتر رنگ چشماش، رنگ چشمامون همرنگ بود درست عین هم... عسلی با رگه های سبز زیتونی... احسان-معرفی میکنم آرین رفیق فابریکم. آرین همسر ایندم اوا خانوم و خواهر فسقلم رونیکا جون. آرین اومد جلو و-سلام از اشنایی تون خوشوقتم. من و اوا همزمان گفتیم-همچنین. آرین خیلی سرد ادامه داد-تبریک میگم اوا-ممنون. -مثل اینکه تازه واردینا چون این مسابقات واسه رو کم کنه و کسی به کسی تبریک نمیگه. احسان-آرین مدتی برای تخصصش ایتالیا بود حالا واسه اینکه یکم از دود و دم و شلوغی تهران دور باشه یه مدتی اومده کیش مهمون ما. اوا-نظرتون چیه بریم یه دوری بزنیم. احسان-اهوم بد فکری نیست رونیکا بریم اون موزه ای که اوندفعه میگفتی. -والله من خودم که نرفتم بروبکس تعریفش و میکردن.اوکی بریم ببینیم.احسان ماشینت و نیاوردی نه؟ احسان-نه پارک کردم خونه با ماشین آرین اومدیم. مامان بهم گفت همه کارا رو ردیف کرده. - ایول. شما دخترا باهم برین من و آرین هم پشت سرتون میایم. -اوکی بریم. سوار ماشین شدیم و گازشو گرفتیم پیش به سوی موزه. با اوا یه عالمه تو ماشین خل زدیم. و بالاخره رسیدیم. -رسیدیم مسافران دره انار لطفا پیاده شین. پیاده شدیم و همزمان با پیاده شدن ما احسان و آرین هم رسیدن و پارک کردن و پیاده شدن. میخواستیم داخل شیم که یهو دیدیم دم در ورودی نوشتن "ورود مجرد ها ممنوع" - اه این دیگه چه صیغه ای؟؟؟ آرین-پوووووووووف. همه چند دیقه ای به تیتر جلو دم در ورودی زول زده بودیم که یهو احسان پرسید:شناسنامه میخوان؟ -گمون نکنم. احسان-خو پس حله. من چشمام شد اندازه کاسه چهار نفره که نداریم. -چی چی رو حله؟؟؟ احسان-من و اوا باهم میریم داخل پشت سر ما تو وآرین بیاین.شناسنامه که نمیگیرن ببینن واقعا زن و شوهریم یا نه. بعدم یه لبخند دختر کش به اوا زد وپرسید نظرتون چیه؟ آرین کلافه دستش و کرد تو موهاش و سرش و انداخت پایین و بعد بلند کرد و گفت:حالا نمیشه از خیرش بگذری احسان؟ اوا-نه من خیلی دلم میخواد ببینم اون تو چیه. احسان-میبینی که داداش زنم حس کنجکاویش گل کرده. - زن ذلیل. احسان-بیاین بسه کم غر بزنین بیاین بریم. اول من و آرین داخل شدیم و پشت سر ما اوا و احسان. نگهبان-سلام خیلی خوش اومدین من راهنمایی تون میکنم.(ویششششش ناز شی الهی میخوای خودمون تنها بریم) بعد از ده دقیقه. نگهبان-فقط شما زن و شوهرین دیگه؟ احسان-چطور؟ نگهبان-ببخشینا ولی خیلی با فاصله قدم بر میدارین. یه نگاه به خودمون کردم که دیدم من و اوا بغل همیم و آرین و احسان بغل هم و ما از اونا جلوترزدیم. مثلا مثلا ما زن و شوهر هستیما... احسان-اها بعله اوا جان عزیزم. اومد پیش اوا و دستش و انداخت دور کمر اوا و اون وچسبوند به خودش. و بعد اشاره کرد به آرین و با چشماش من ونشون داد. منم گیج به احسان و آرین نگاه کردم. تو نگاه آرین تردید و میشد دید. بعد خیلی ریلکس اومد کنارم و بازوش و حلقه کرد دور بازوم و فقط جوری که من بشنوم گفت-مجبوریم. بالاخره اومدیم بیرون. -فیض بردین اوا خانوم؟ اوا-والله داداشت که بیشتر فیض برد نه احسان؟ احسانم یه نگاه عاشقونه به اوا انداخت و گفت-صد در صد. قرار شد بریم پیتزای فست فودی برگ. و بعد از اونجا هم همه باهم رفتیم که واسه تولد بابا یه هدیه ای بخریم. آرین پیاده نشد و ترجیح داد بمونه تو ماشین. احسانم بهش اصرار نکرد. من برا ددی گرام یه ادکلن پسند کردم و احسان هم یه ساعت مچی. حالا ماچ و موچ خداحافظی. و پیش به سوی خانه. رفتیم تو خونه خدا رو شکر هنوز بابا نیومده بود. اماده شدیم و بعد از 5 مین با صدای باز شدن در خونه من و احسان رفتیم کنار راه پله ها. و مامان هم یه چمدون لباس بسته بود و گذاشته بود روی تخت البته فقط واسه بابا و خودش. و برگه یک هفته مرخصی بابا رو گرفته بود وچسبونده بود به ایینه. و خودشم نشسته بود روی تخت قرار بود برن به اون کلبه ویلایی که ما اکثر سالگردا رو میریم اونجا. بابا اومد داخل و طبق عادتش یه سلام داد وقتی دید جوابی نگرفت اومد بالا که مامان از اتاق اومد بیرون و دستای بابا رو گرفت و برد اتاق. و بابا وقتی یه چمدون لباس و دید برگه یک هفته مرخصی اش رو به مامان کرد و گفت-عزیزم من چطوری میتونم سالهای سالها با این سورپرایز های غافلگیر کننده تو زنده بمونم.... و ما هم پارازیت شدیم وسط صحنه لاولی شون و احسان شروع کرد به فیلم برداری از صحنه لاولی خانواده. حالا نوبت بریدن کیک شد و بابایی کیکش و برید وشمع 50 سالگیش و فوت کرد... احسان-رونیکا یه تیکه از کیک ونگهدار ببرم واسه آرین... -اوکی. بعد از تموم شدن جشن مامان و بابا حرکت کردن به خارج از شهر سمت همون کلبه ویلایی. و من و احسانم ترجیح دادیم که شام و بیرون بخوریم پس زنگیدم به اوا که اماده شو میایم دنبالت و احسانم زنگید به آرین. رفتیم رستوران امپراطور و یه عالمه خل بازی در اوردیم و خندیدیم ولی آرین حتی یه نیم لبخندم نزد.(خاک تو سرت رونیکا نیم لبخند چه صیغه ای اخه) منم که اصن یه وضعیه خدای خنده و روحیه... بعد از غذا و کلی خل بازی بالاخره قصد رفتن کردیم... اوا رو رسوندیم و آرین خودش با ماشین خودش رفت... تو مسیر خونه بودیم که به احسان گفتم-دوستت کوه یخ. این همه ما خندیدیم دریغ از نیم لبخند ویشششششششش. احسان-سر به سرش نذاری یه وقت. -چطور؟ احسان-این حرفا رو میزنم ولی جایی درز نکنه ها. آرین حاصل یه شکست عشقیه. دوست دخترش بهش خیانت کرده. و الانم اون نسبت به همه دخترا بی احساس. اگه هم اومده اینجا بخاطر دود و دم ته نبوده. میخواد یه مدت تنها باشه تا بتونه خودش و دوباره پیدا کنه. 1 سالی هس که اومده ایران و تواین یه سال با مریم اشنا شده بود... خب دیگه خانوم فسقلم پیاده شو که رسیدیم. پیاده شدم و لباسام و عوض کردم و دو فنجون نسکافه ریختم و رفتم پیش احسان که تو اتاقش بود. -خب میگفتی؟ احسان-خب دیگه حالا برو بگیر بخواب فسقل خانوم. -عه لوس نشو دیگه احسان داشتی راجب آرین میگفتی؟ احسان-من تا این حد میدونم. با حالت مظلومی گفتم-احسان. -باور کن جون رونیکا منم تا این حد میدونم.تو اگه خیلی کنجاوی و اگه جراتش و داری از خودش بپرس. -جرات برا چی؟از چیه اون غولتشن بی احساس باید بترسم؟از اون هیکل چهارشونه و گنده اش که معلوم نی با چه کوفت و زهر ماری این شکلی شده.(خفه رونیکا تو که ته دلت یه چی دیگه میگه پ چرا داری زر اضافی میزنی دیروز که داشتی تو منطقه پسر مردم و میخوردی با اون چشات.) احسان-جای تو بودم این حرفا رو نمیزدم عزیزم.اگه منظورت استیلش استیل خودش رائین ورزشکاره. حالا هم برو بگیر بخواب بزار دادا جونتم کپه مرگش و بزاره و بخوابه. -پ این دوتا فنجون قهوه رو چیکا کنم؟ احسان-خو خودت بخور. یه نگاه به فنجونا کردم و جفت شونم سر کشیدم از اتاق احسان زدم بیرون پریدم w.c مسواک زدم و لباس خوابم وپوشیدم و رفتم تو تخت. ولی دو فنجون قهوه کار خودش و کرده بود و من خواب به چشام نمیومد.حالا نشمور کی بشمور یه گوسفند دو گوسفند سه گوسفند....سی و چهار گوسفند سی و پن..که بالاخره چشمام بسته شدن و رفتم... صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بلند شدم.(چه عجب یه بار تو نگفتی پریدم رونیکا) رفتم اروم جلوی در اتاق احسان در زدم ولی جواب نداد اروم در و باز کردم که دیدم این بشر هنوز خوابه معلوم نی چی تو خوابش میبینه که نیشش بازه.بعد از اینکه دست و صورتم و اب زدم و یه لیوان شیر خوردم. سریع شروع کردم به جمع کردن کتابام و وسایلام یه مانتو کوتاه مدل چروک اب کاربنی و یه جین سرمه ای تن کردم و مقعنه سرمه ایم و سر کردم با کفش های عروسکی ابی کاربنیم. یه نگاه تو ایینه تمام قد به خودم کردم. -عجب جیگری شدی رونیکا.بعد وجدانم بهم اخم کرد و ندا داد:خودشیفته که زد تو ذوقم. ارایش لازم نبود صورتم خدا دادی نقاشی شده بود به خصوص چشمام چشمای عسلی درشت با رگه های سبز زیتونی حالت وحشی گربه ای فقط یه رژصورتی خیلی ملایم زدم و یه یاداشت واسه احسان گذاشتم. "سرت و بزار رو شونه هام خوابت بگیره دادا جا خالی میدم حالت بگیره من دیرم شده میرم بعدا میبینمت" سوییچ و برداشتم و ماشین و از پارکینگ در اوردم که گازشو بگیر که رفتیم. رسیدم دم در خونه دایی اینا. یه میس انداختم که اوا اومد پایین و سوار ماشین شد. اوا-سلام بدو که بریم امروز روز به یاد موندنیه. -سلام اها منظورت اون کلاغ پر زدن فرشته و پرهام!خوبه حالا داشتی دیروز بهم درس زندگی میدادیا. اوا-کاش میشد از اون درسا به آرینم میدادم. -انقدر با داداش روانشناسم پریدی که واسه خودت یه پا روانشناس شدیا مثل اینکه با داداش من پریدن بهت ساخته ها کلک. اوا-خفه بابا نه که واسه داداش جناب عالی نساخته. -کی بود دیروز میگفت رونیکا خواهر شوهرم همین عقل نخودیشم از دست داده؟ اوا-کی؟ من؟ یدونه از اون نگاه های پ ن پ دار ها بهش کردم و ادامه دادم-پ ن پ عمه ام. اوا-خو پ بگو عمه ام تعادل روانی نداره دیگه عین خودت بیار ببینمش یه روانشناسی باهاش داشته باشم. -پر رو عمه خودت تعادل روانی نداره عین تو برو واسه عمه خودت مشاوره کن. اوا-رونیکا یعنی خعـــــــاک تو سرت کنن عمه من که میشه مامان تو بچه. اروم گوشه لبم و به دندون گرفتم و گفتم-خو باشه صبح اول صبحی سوتی نگیر. -پیاده شین مادمازل رسیدیم. رفتیم کلاس و تا قبل از شروع کلاس و اومذن استاد با بچه ها داشتیم راجب مسابقه دیروز میحرفیدیم(چقدر الان صرف کردن اسون شده) که با اومدن استاد ما م صحبت و تعطیل کردیم. استاد در حال حضور غیاب بچه ها بود وقتی که رسید به اسم من گفت:خانوم راد شنیدم مثل اینکه دیروز حسابی به قول امروزیا ترکوندینا. تا خواستم بیام حرف بزنم اوا جفت پا با کفش پرید وسط حرفم و گفت-استاد شما چرا نمیاین؟ استاد-نه دخترم از سن من دیگه گذشته. اوا-استاد حالا شما بیاین ما در خدمتیم. من و اوا خیلی سعی کردیم کلاس و استاد و بپیچونیم ولی نشد که نشد.یعنی این استاد از اون استادا نبود که بشه مخش و زد. اوا-پووووووووف مغزم و خورد استاده اه اه.بعد مثل اینکه دنبال چیزی میگشت. -گشتم نبود نگرد نیست. اوا-کی؟ - شوتیا مگه دنبال پرهام و فرشته نیستی؟نیستن. اوا-پ کجان؟ -بی خی ترسیدن بعده یه مدتی پیداشون میشه تا اخر عمر که نمیشینن تو خونه تو فکر میکنی این فرشته تا اخر عمر میشینه خونه تا بترشه بشه؟ این پرهامم اگه یه روز با جی اف هاش و نبینه از این کادو های ژیگول میگولی نخره دخترا خونه رو رو سره پرهام و خانوادش خراب میکنن. راستی یه خبر خفن عصر میریم خرید با احسان. اوا- اخ جون ساعت چن؟ ساعتش و برات مسیج میکنم. حالا پاشو بریم که انقدر این استاده مخم و خورده نای هیچ کاری رو ندارم. رسیدم خونه و با تنی خسته با همنون لباسا به خواب رفتم وقتی بیدار شدم ساعت نزدیکای 3 بود لباسام و در اوردم ویه تاپ نارنجی و شلوارک سفید پوشیدم و رفتم اتاق احسان سرک بکشم. مثل همیشه تو فیس بوک بود. سرم و داخل دراز کردم وگفتم-سلام برسون به اوا جون. احسان-عه بیدار شدی ساعت ساعت خواب خانوم فسقل مث اینکه حسابی خسته بودیا. اومدم داخل و رو تخت احسان دراز کشیدم ساعدم و گذاشتم رو پیشونیم و ادامه دادم-اهوم حسابی استاده مخمون و خورد از زنت بپرس. احسان-داره میگه یه ساعته که داره همینا رو تایپ میکنه مغزم و خورد. -حقته میرم نهار و اماده کنم. رفتم و شروع کردم به درست کردن مواد لازانیا. نهار کم کم اماده شده بود میز و چیدم و احسان و صدا زدم. با حالت مظلومانه ای که از من بعید بود گفتم. -احسان؟ احسان-جانم؟چت شد یهو گربه وحشی ما شد پیشی ملوس. -امروز من و میبری خرید؟ بعد بدون اینکه منتظر جوابش باشم ادامه دادم اخه اخر این هفته تولده اواست.اخه نه که خاله اش از هلند امده خیلی دلش میخواد تو تولدش خالش هم باشه. احسان- اره بهم میگفت که تولدش و انداخته اخر این هفته.اوکی میریم. بلند شدم ظرفا رو جمع کردم و گذاشتم کنار سینگ ظرف شویی. احسان-بندازشون تو ماشین ظرف شویی. -نوچ به قول مامان دو تا ظرف بیشتر نیس که واسه دو تا ظرف ماشین و روشن کنم؟ داشتم ظرفا رو میشستم که تصمیم گرفتم یه اهنگ بزارم اهنگ علی عبدلمالکی هی تو. شدیدا تحت جو بالای اهنگ بودم. با یه دستم حباب درست میکردم و با اون یکی هم لیوان و سرو ته کرده بودم و با هندس فری که تو گوشم بود تحت جو بالای اهنگ قرار گرفته بودم. لیوان و گرفته بودم جلو دهنم و همینوری داشتم خل بازی در میاوردم و الکی میخوندم برا خودم. که یهو اهنگ قطع شد برگشتم دیدم احسان نرفته بالا و همینطوری بهم زول زده. و با صدایی که تهش رگ خنده بود بهم گفت: یعنی رونیکا سوژه ای خفنا. هیچی دیگه رنگم پرید شدم دیوار. زود ظرفا رو شستم و رفتم بالا کمی با لب تاپ تو فیس گشت زدم و کمی هم وبگردی کردم که احسان سر داد-رونیکا اماده شو بریم. مانتوی عسلی خوش گلم و پوشیدم با جین شکلاتی و شال شکلاتی و کیف و کفش ست پاشنه بلند بند بند عسلیم که بابا از پاریس خریده بود. یه مداد عسلی رنگ هم به چشمام کشیدم و عینک افتابیم وهم زدم و رفتم پیش احسان. -بریم. قرار شد با جنسیس من بریم. رفتیم دنبال اوا. اوا هم یه مانتو اسپرت مشکی پوشیده بود با جین سفید و شال سفید و کیف و کفش اسپرت مشکی. داشتیم با اوا مشورت میکردیم که اول بریم کدوم پاساژ. که احسان گفت-وای شما دخترا هم فقط از لباس و خرید حرف بزنین.وییششششششش. اوا-چیزی گفتی هانی؟ احسان- نه عزیزم ولی میخوام بگم که رونیکا دور بزن میریم دنبال آرین. - آرین؟ اه اون دیگه چرا نکنه ایشونم میاد. اوا-ایشونم میان چیه؟ واسه تولدم دعوت شده ها. -تو آرین و برا تولدت دعوت کردی؟ اوا-اهوم خو رفیق فابریک شوهرمه ها و یه چشمک پسر کش به احسان زد. -پوف اوکی. رفتیم دنبال آرین.. خونه اش یه اپارتمان خیلی شیک بود. احسان میس انداخت که اقا افتخار دادن تشیف فرما بشن. یه جین شکلاتی و تی شرت شکلاتی رنگ پوشیده بود و بازم عینک افتابی پلیسیش. (نامردی اگه بگم جیگر نشده بود) حالا اومد سوار شد و یه احوال پرسی گرم با احسان کرد و رفتارش با اوا در مقایسه با من بهتر بود. بعله دیگه به ما که رسید اسمون تپید.ویشششششش ناز شی الهی فکر میکنه من هلاکشم. پسره غولتشن بی احساس کوه یخ لوس تیتیش مامانی(بسه تا صبح میخوای فحشش بدی رونیکا) تو مسیر احسان و اوا مخم و خوردن بس که حرف زدن و آرین طول مسیر هیچ حرفی نزد و ساکت به بیرون نگاه میکرد. منم حرفی نمیزدم و حواسم به رانندگیم بود ولی هر از گاهی با احسان و اوا میحرفیدم. رسیدیم و پیاده شدیم من وسط اوا و احسان بودم و احسان هم کنار آرین. با احسان قرار گذاشته بودیم که اول یه کادو خوب واسه تولد اوا بخریم. احسان قرار بود براش یه گردنبند ناز بخره که پشتش حک شده باشه"ehsan" منم هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودم که براش چی بخرم. احسان و اوا باهم رفتن و آرین اومد سمت من. آرین-ببخشین خانوم راد میخواستم برای اوا خانوم یه ادکلن بخرم میشه راهنماییم کنین. منم موردی ندیدم و دنبالش راه افتادم. رفتیم به اون مغازه ای که من اکثر ادکلانام و از اونجا میخرم. چند تا ادکلن خواستم از اونایی که میدونستم اوا خوشش میاد. -اوا از ادکلن خنک خیلی خوشش میاد یا خنک یا شیرین. بعد یه ادکلن دادم دست آرین و پرسیدم نظرتون چیه؟ آرین هم رو به فروشنده کرد و بدون اینکه ادکل و بو کنه به فروشنده گفت همین و برمیداریم لطفا بسته بندیش کنین. و خیلی سرد ازم تشکر کرد. اوا و احسان و دیدم که طبقه پایین پاساژ هستن و برامون دست تکون دادن که بیاین اینجا حالا اون قسمتی بود که من عاشق ولخرجی کردنشم. لباس خریـــــدن. بدون توجه به پشتم که آرین میاد یا نه از پله های برقی به سمت پایین حرکت کردم که اوا با دستش به یه بوتیک اشاره میکرد که پشت ویترین یه لباس شیک سفید بود. یه دامن کوتاه جذب با یه تاپ سفید استین حلقه که پشتش کاملا باز بود وبه شکل یه قلب بند بند رفته بود. اوا هم هی اشاره میکرد که یالا عجله کن. اقا اومدم پله هارو خودم بیام پایین.دریغ از اینکه بند کفش پاشنه بلندم باز شده. تا دوتا پله رو اومدم پاینن پله سوم وکه خواستم بیام بند کفشم رفت زیر پام و با فیس رفتم زمین فکر کنم 10.15 پله رو با فیس رفتم زمین. تو اون هین فقط صدای آرین و شنیدم که محکم داد زد-مراقب باش رونیک.. و دیگه هیچی یادم نیومد. وقتی بهوش اومدم کنار خودم اوا رو دیدم که نشسته بود کنارم احسانم تکیه داده بود به پنجره. نگاهم افتاد به پام. -به به گاوم دو قلو زاییده پام شکسته. -هوووی من به هوش اومدما. اوا-خعاک تو سرت کنم که بلد نیسی عین ادم راه بری. -خیلی از روحیه ای که بهم میدی ممنون. اوا-قابل نداشت. احسان-دختر تو کشتی مارو بهتری؟جاییت درد میکنه به جز پات؟ -نوچ خوبم ببینم اون لباس مجلسی شیک و خریدین یا نه؟ اوا-یعنی خعاک تو سرت کنم احسان این حالش خوب نیسا مثل اینکه اون سقوط ازادی که کردی یادت رفته. فورا انداختیمت تو ماشین و اوردیمت اینجا. باید میدیدی آرین چطور رانندگی میکرد.
تو اون حین فقط صدای ارین و شنیدم که محکم داد زد:مراقب باش رونیک... و دیگه هیچی یادم نیومد. وقتی بهوش اومدم کنار خودم اوا رو دیدم که نشسته بود کنارم احسانم تکیه داده بود به پنجره. نگاهم افتاد به پام. -به به گاوم دو قلو زاییده پام شکسته. -هوووی من به هوش اومدما. اوا-خعاک تو سرت کنم که بلد نیسی عین ادم راه بری. -خیلی از روحیه ای که بهم میدی ممنون. اوا-قابل نداشت. احسان-دختر تو کشتی مارو بهتری؟جاییت درد میکنه به جز پات؟ -نوچ خوبم ببینم اون لباس مجلسی شیک و خریدین یا نه؟ اوا-یعنی خعاک تو سرت کنم احسان این حالش خوب نیسا مثل اینکه اون سقوط ازادی که کردی یادت رفته. فورا انداختیمت تو ماشین و اوردیمت اینجا. باید میدیدی آرین چطور رانندگی میکرد. -وظیفه اش بوداصلا چرا ماشین من و دادین دست اون؟چرا خوده احسان رانندگی نکرد؟ اوا-خله پسره چهار بار پشت سرهم قهرمان مسابقات رالی جهانی شده ها باورت نمیشه رانندگی اش از تو هم بهتره حالا چه برسه به احسان. احسان-ببین منم میگم خیر سرم زن دارم. اوا-ویششش باشه حالا تو ام. -ای بسه دیگه مثلا من بیمارما کم رو مخ من فوتبال دستی بازی کنین. اوا-بشین سره جات بابا دی تو با این پای گچ گرفه چولاقت از اسبم تند تر میری. -یعنی اون تشبیه ات جفت پا تو حلقم. صدای در اومد و پشت سر اون آرین داخل شد یه نگاه به من و پای گچ گرفتم انداخت مثل همیشه سرد ازم پرسید-بهتر ین؟ منم با سر تایید کردم. ارین-احسان من میرم دیگه. و سوییچ ماشینم و گذاشت روی یخچال کنار تخت. احسان-شرمنده رفیق امروز فقط معطل ات کردیم. ارین-نه این چه حرفیه رفیق واسه این موقع هاست دیگه کاری داشتی خبرم کن خداحافظ اوا خانوم. به صدای دری که بسته شد پوزخند زدم ویشش غولتشن منم که کشک. رو به احسان کردم و گفتم-من امادم بریم. احسان-کجا؟ هستی هنوز یه چند روزی اینجا باشی بهتره. -احسان تو که بهتر از هرکسی میدونی من از محیط بیمارستان بدم میاد. اومدم از سر جام پاشم که پام تیر کشیدو اخمام رفتن تو هم پس ساکت شدم و ناچار از اینکه باید چندروزی باشم اینجا دوباره دراز کشیدم. احسان هم رفت خونه تا چیزایی که لازم داشتم برام بیاره. این سه روز که بیمارستان بودم خیلی به سختی گذشت و من اوایل اصلا نمی تونستم با عصاهام راه برم. تولد اوا هم بخاطر پای من یه مدتی افتاد عقب. احسان-اماده این؟ -بریم. حسابی شنگول بودم که بالاخره مرخص شدم و از این محیط خلاص. این سه روز به اندازه سه قرن گذشت. سوار ماشین شدم و در کمال ناباوری دیدم ارین پشت فرمون نشسته به خاطر تلافی اونروز بهش سلام ندادم. کل طول مسیر ساکت بودم و ترجیحا خودم و با fruit ninja سرگرم کردم تا که رسیدیم خونه رفتم اتاقم وای که چقدر دلم برا این اتاق تنگ شده بود یاد حرفای استادمون افتادم که میگفت یه هنرمند قبل از هرچیزی باید محیطی که توش هست و فعالیت های روزانه اش و انجام میده مرتب و منظم باشه تخت خواب جای خوابیدن نه لم دادن و نوشتن میز تحریر از اسمش پیداست جای نوشتن نه خوردن با خودم گفتم خوبه حالا این استاده اتاق من و ندیده وگرنه سه ترم متوالی مشروطم میکرد. اخه من روی تخت خوابم هم میخوابیدم هم میخوردم هم با لب تاپ کار میکردم و هم مینوشتم(!!!) روی تخت خواب من هم میشد خورده های چیپس و پفک پیدا کرد هم ادامس چسبیده به دشک هم جوهر مالیده شده به رو تختی کاغذای مچاله شده زیر دشک قاشق بستنی و ... خوبه که مامان زیاد تو اتاقم سرک نمیکشه هر وقتم سر میزنه کمی غر میزنه سرم که تو بزرگ شدی 20 سالته بچه نیستی که نمیدونم تو به کی رفتی؟ احسان با اینکه پسره اتاقش وسایلاش کتاباش همیشه مرتب لباسای بیرونش جدا از لباسای تو خونه ست ولی تو با شلوار لی هم میگیری میخوابی(!!!) احسان باید دختر میشد تو پسر خوش به حال زن احسان. واقعا هم خوش به حال اوا هر از گاهی من از احسان میخواستم اتاقم و یه دستی بکشه. (من و اوا بدلیل علاقه زیادی که به گرافیک و کارای هنری داریم رشته گرافیک و انتخاب کردیم.بعله بنده هنر دوست هستم) لباسام و در اوردم و حوله تنی ام و برداشتم و به کمک اوا رفتم حموم.عادت داشتم هر روز قبل از اینکه برم یونی یه دوش بگیرم حالا چه برسه به اینکه سه روز اب به تنم نخورده باشه. از حموم اومدم بیرون و رفتیم اتاق. اوا-عجب حمومی بودا خدا دوباره نصیبمون کنه. من با خنده-تو که اینطوری چشم هیز نبودی چت شد یهو زن داداش؟ اوا- از خان داداشت بپرس و با همون لحن خنده دار من گفت خواهر شوهر. احسان در زد و سرش و دراز کرد داخل اتاق-با من بودین؟داشتین پشت سرم بلیط میفروختین؟دخترا خاله اینا اومدن گفتم حواستون جمع باشه یهو با این ریخت و قیافه و اداع اصولا نپرین وسط سالن سوژه بشین.اوا خانوم حالا شما تا اخر این هفته مهمون مایین حسابی از خجالتتون در میام. و یه چشمک با شیطنت زد. اوا هم کوسن تختم و برداشت و در حالی که پرت میکرد سمت احسان سر داد-احساااااااااااااااااااااا اااان. احسانم زبونش و دراز کرد و باخنده زد بیرون از اتاق. -حقی که زن و شوهر خول تشیف دارین. یه تونیک سبز زیتونی تن کردم با جین همرنگش و شال خردلی رنگ و دمپایی های ابری تقریبا خردلی رنگ. وایسادم جلو ایینه به به. اوا-به چی زول زدی تو اون ایینه که هیچی معلوم نیس. راس میگه اوا رو ایینه قدیم با همه رژلبام از اول تا انتها ایینه نوشته بودم. Love Live for u Best girl Pretty girl Lus girl… عزیزم این خودش یه پا هنره... با اوا رفتیم پیش مهمونا حالا سلام و علیک و خاله بمیره برات چرا پات اینطوری شده و از این حرفا که تو عیادت اینا زیاد میزنن.. از اینکه اوا انقدر مودب شده بود خندم گرفته بود نگاهم روی ارین که کنار احسان نشسته بود ثابت موند. زیر لب گفتم-انگار این بشر خونه نداره زرت و زرت با ماست. مار از پونه بدش میاد جلو در خونه اش سبز میشه. عین هو برج زهرمار میمونه نمیدونم چرا وقتی با پسر خاله هام گرم میگرفتم حس میکردم داغ میکنه منم از حرصش حسابی با پسر خاله هام گرم گرفتم که اخمای این بشر رفته رفته تو هم میرفت. ارین بلند شد بره که همزمان با اون پسر خالم محمد پیشنهاد داد بریم حیاط یه نگاه به پام انداختم و یه نگاه به دختر خاله هام و پسر خاله هام. شیما دختر خالم-کمکت میکنیم عزیزم. بلند شدیم و رفتیم تا رسیدیم حیاط بچه ها من رو ول کردن . اوا-خو دیگه خانومی یکمم خودت یه تکونی به خودت بده یادت رفته دکترت چی گفته بهت. -بابا دکترم منظورش یه مدت دیگه بود بعد از معاینه نه بعد ا 3 روز پاشم. ولی اونا بی اعتنا به حرفم زدن جلو به سمت ته باغ. در حالی که میخواستم خودم و به اونا برسونم سر دادم-نامردا یکمی یواش تر راه برین منم برسم بهتون. بعد اعصام و بلند کردم بالای سرم و بلند تر از قبل سر دادم-هوووووووووووووووی روانپرشا صبر کنین. که متوجه شدم ارین پشت سرم و داره رفع زحمت میکنه. با اخم غلیظ بهم نگاه کرد خواستم یه پوزخند بهش تحویل بدم که چون کف دمپاییم لیز بود و یکی از اعصاهام و بالا سرم بلند کرده بودم نتونستم تعادلم و حفظ کنم. یا امامزاده بیژنچشمام و بسته بودم که یهو حس کردم جاییم درد نکرد. همونطور که چشمام و بسته بودم زیر لب گفتم-یعنی الان مردم دیگه؟ فقط داغی دستای یه نفرو زیر شونه هام حس کردم سر بلند کردم و چشمام و باز کردم که با ارین فیس تو فیس شدم نوک دماغ هامون بهم خورد شالم افتاده بود روی سر شونه هام و موهام ریخته بودن بیرون و پخش شده بودن روی صورتم که نفس های داغ و اروم ارین اونا رو کنار زد حس کردم یه لحظه موهام و بو کرد نفس داغ و ارومش و به ارومی بیرون داد ولی زود به خودش اومد و کشید کنار و اروم با صدای گرفته گفت-بهتره بیشتر مراقب خودت باشی رونیکا.ببخشین خانوم راد. و سریع رفت و با صدای بسته شدن در از شوک خارج شدم. رونیکا؟؟؟ برای بار اولی بود که کامل شنیدم بهم گفت رونیکا. بچه ها رو نگاه کردم که همینطوری بی حرکت داشتن نگام میکردن. فکشون چسبیده بود به زمین و چشما اندازه کاسه چهار نفره که نداریم. همه شون باهم سر دادن-رونیکاااااااااااااااااااا اااااااااا. -زهر انار و رونیکاااااااااااااااااااا ا چشما درویش. شیما دختر خالم-نکنه پسره چشمت و گرفته هان؟ اوا-چه عجب طلسم رونیکا خانوم شکست. علیرضا پسر خالم-بد پسری نیستا سعید-بابا همه اینا به کنار پسره تیپش تیپش و بگو. اگه دختر بودم مخش و میزدم. شیما-اره یه جذبه خاصی داشت. خودم هنوز تو شوک بودم. -اه خفه بابا یه دیقه خفه شین کسی نمیگه لالینا. سر میز شام نشسته بودیم که احسان پرسید-رونیکا به نظرت هنوز به مامان و بابا راجب پات چیزی نگیم؟ -نه تا اخر هفته که چیزی نمونده نمیخوام برنامه شون بهم بخوره. اوا-رونیکا دانشگاه و چیکار میکنی؟ در حالی که داشتم نوشابه رو سر میکشیدم. -هممممممممم نمیدونم هنوز فکر اون و نکردم. احسان-من که اخر این هفته باید برم هفته بعدی ترم جدید شروع میشه بابا هم که نمیتونه هر روز و هر ساعت شما ها رو ببره بیاره هر چی که باشه خودش کار داره نمیرسه. پس میتونم از ارین بخوام که ببرتتون. به سرفه کردن افتادم داشتم خفه میشدم که سرم و بلند کردم و گفتم؟ -اریـــــــــن؟ نه تو رو خدا احسان من حاضرم پیاده برم ولی با اون نرم. احسان-چرا نه مشکلی پیش نمیاد ارین پسر خوبیه مثل چشمام بهش اعتماد دارم در ضمن تنها که نیستی اوا هم همراهتون. -موش تو سوراخ نمیرفت جارو به دمش میبست. اوا-پس موش کوچولو زودتر شامت و بخور که میخوام بعدش بیارم یه دست پاسور بزنیم. چاره ای نبود باید برای یه مدت کوتاهی تحملش میکردم.چون کارم پیشش گیر بود به نوعی. وجدانم بهم میگفت-کوتاه؟ یک ماه مدت کوتاهیه؟ بی خی رونیکا تا میتونی حرص پسر و در بیار بزار کم بیاره حالش گرفته شه. این و گفتم و با روشن شدن این لامپ تو سرم غذا رو با اشتها خوردم.


مطالب مشابه :


با ما و مد های زیبای نوروز 92

4 مارس 2013 ... مدل های کوتاهی تقریبا" مثل پارسال هستن منتها با پیتاژ بیشتر ... تفکر به این نتیجه رسیدم که رنگ خردلی در کنار هر رنگ شادی ست میشه، مثلا" با




راهنمای خرید روسري و شال

فقط كافي است كمي خلاقيت در هماهنگ كردن رنگ و مدل روسري با مانتو به خرج دهيد تا ظاهرتان را متفاوت كنيد. ... اين روسري در كنار مانتويي خردلي يا مشكي فوق‌العاده است.




با مانتوی ریون مشکی چی بپوشم؟

14 ژوئن 2013 ... به نظر شما با مانتو ريون مشكي كه تا زير زانو هست چه شلوار و كفشي ... می خوای به نظرم شلوارتو رنگی و همرنگ شال تک رنگ یا مقنعه ات بگیر. ... اگر خوش رنگ و آب تر می خوای قرمز تیره (آلبالویی) - سبز کله غازی - آبی نفتی - خردلی.




جدیدترین مدلهای مانتو مجلسی93

مدل مانتو تیكه دوزی شده دخترانه اسفند 1392. مدل مانتو 2014. مدل مانتو طرح دار زنانه رنگ زرد خردلی. مدل مانتو 1393. مدل مانتو سایز بزرگ فشن زنانه. مدل مانتو دخترانه 93.




مدل ساعت های مچی پرطرفدار این روزها

عینک پلیس مانتو گیلدا ... این مدل کرونوگراف است و تاریخ‌شمار هم دارد اما ویژگی اصلی آن جنس بند و رنگ خردلی ... ترکیبی ویژه از چرم و استیل به رنگ رزگلد و قهوه‌ای!




رمان بهشت میان بازوانت 1

5 فوریه 2014 ... سریع شروع کردم به جمع کردن کتابام و وسایلام یه مانتو کوتاه مدل چروک اب .... یه تونیک سبز زیتونی تن کردم با جین همرنگش و شال خردلی رنگ و




بهترین مقدار برای رنگ سیاه در چاپ چه مقدار است ، لیتوگراف ، درصد رنگ ، چاپخانه ، پرکلاغی، بور، کد تم

بهترین مقدار برای رنگ سیاه در چاپ چه مقدار است ، لیتوگراف ، درصد رنگ ، چاپخانه .... Y=100 آبی آسمانی >> C=100 , M=20 خردلی >> C=20 , M=20 , Y=100 نیلی>> ...... ده فایده پوشیدن مانتوهای تنگ ... جدیدترین و زیباترین مدل لباس عروس (ژورنال)




لباس بندری-پوشش زنان جنوب(بندر و قشم)

بیشتر چادر ها به رنگ های قهوه ای،خردلی و خاکستری مایل به آبی و دارای طرح ها و نقش های بسیار .... تن پوش زنان : تن پوش زنان رودانی عبارت است از- کندوره ، پیراهن معمولی ، انواع مانتو . .... جدیدترین مدل های لباس لباس سنتی عربی کندوره زیبا و شیک




برچسب :