رمان قرار نبود 2

اين بار نگام به سمت ميز بزرگي که درست وسط سالن نيمه تاريک رستوران قرار داشت چرخيد. چهار پسر دور تا دور ميز نشسته بودن و در حال هرهر و کرکر بودن. نگاه سه تا از اونا رو به ما ميخکوب شده بود و بنفشه و شبنم هم از خدا خواسته مشغول دلبري بودن. نگام بي اراده کشيده شد به سمت پسري که سرش پايين بود. از همون روزهاي اولي که ديدمش متوجه روحيه عجيبش شدم. خيلي وقت بود که خبري از اون ها نبود؛ حالا هم که اومده بودن درست مثل قبل بودند. چهار پسر فوق العاده جذاب و خواستني که عين مانکن هاي ايتاليايي مي درخشيدن. خوش هيکل... خوش تيپ... زيبا و خوش قيافه؛ اما... يکي از اونا با سه تاي ديگه فرق داشت. وقتي بحث خنده داري به وجود مي اومد اون فقط لبخند مي زد در حالي که بقيه غش غش مي خنديدن. وقتي دختري وارد مي شد سه نفر ديگه نگاه مي کردن ولي اون حتي نيم نگاهي هم نمي انداخت. همين کارهاي عجيبش من و کم کم داشت نسبت به شخصيتش جذب مي کرد. البته نه اين که ازش خوشم بياد بلکه فقط کنجکاوم مي کرد. دست بنفشه و شبنم رو کشيدم و به زور سر ميز نشوندم. بنفشه در حالي که هنوز يک وري به اون ها نگاه مي کرد گفت:- نگاه کن تو رو خدا. حقا که لقبشون برازنده شونه!شبنم هم با هيجان گفت:- گربه هاي چشم رنگي! عين گربه ملوسن!- و مشخصه عين گربه هم وحشي هستن و پنجول مي کشنخنديدم و گفتم:- همه پسرا عين گربه وحشي هستن و پنجول مي کشن. هر چي هم بهشون خوبي کني آخرش بي چشم رو هستن.بنفشه گفت:- برعکس دخترا که عين سگ وفادار و عين اسب نجيبن!شبنم غش غش با صداي بلند خنديد و گفت:- جونم دخترا! از کي تا حالا؟- شک داري؟- آره والا...- يه نيگا به اين ترسا بنداز. خداييش عين سگ و اسب نيست؟در حالي که جلوي خنده ام و مي گرفتم گفتم:- هوي اسب و ميمون و هر چي حيوونه خودتي و هفت پشت جد و آبادت از جمله عمه ات.- بيشعور آشغال عوضي. من کي گفتم ميمون؟ خجالت نمي کشي بهتون مي زني؟شبنم با هيجان گفت:- کاراي خدا رو نگاه کن! عسلي... آبي... سبز... طوسي.با تعجب گفتم:- هان؟- چشماي اينا رو مي گم بابا! هر کدوم يه رنگن!- خدا ببخشه به ننه شون.- حالا نمي شه يه گوشه اش و هم ببخشه به من؟ من به يه گوشه اش هم راضيم.بنفشه خنديد و با خباثت گفت:- خدا از ته دلت بشنوه که دوست داري اون گوشه از کجا باشه!شبنم خواست کيفش و توي سر بنفشه بکوبه که گارسون اومد و مجبور شد صاف بنشينه. بعد از سفارش غذا و رفتن گارسون بحث دوباره شروع شد. بنفشه گفت:- دارم مي ميرم بدونم اينا اسماشون چيه؟- حالا همه چيشون و مي دوني فقط مونده اسماشون؟- خره اسم مهم تره. مگه نشنيدي مي گن اسم بيانگر شخصيته؟- اوهو خانوم روانشناس!- درد بگيرين. اصلا به شما چه؟ شماها از اون زنايي هستين که تا آخر عمر به شووراتون مي گين آقا!شبنم گفت:- فکر کن اسماشون به ترتيب اکبر، قلي، اصغر، غلام باشه. چه شود!بنفشه عوقي زد و گفت:- اون وقت اگه به دست و پامم بيفتن محاله بهشون پا بدم.شبنم- نه تو رو خدا!بنفشه – تو رو کفن کردم.شبنم- ننه ات و کفن کني.- هي هي، با ننه هم چي کار دارين؟ اسمشون هر کوفتي مي خواد باشه، باشه. بحث بهتر از اين سراغ ندارين؟ آخه پسرا اصلا لياقت دارن که بخواي واسه فکر کردن روشون وقت تلف کني؟شبنم- باشه يه چيز ديگه مي گيم. تو بگو بنفشه.بنفشه- به نظرتون اينا چي کاره ان؟من و شبنم هم زمان گفتيم:- اهـــــه ول کن ديگه!صداي کشيدن شدن صندلي روي زمين حواس هر سه نفرمون و معطوف به اون سمت کرد. يکي از پسرها با قد بلند، هيکل ورزيده ولي ظريف که تيپ خاکستري شيکي هم زده بود از پشت ميز بلند شده بود و داشت به سمت دستشويي مي رفت. ناگهان يکي ديگه از پسرها از پشت اون و خطاب قرار داد و گفت:- فربد مواظب باش زيادي خودت و تخليه نکني که اون وقت مي ترسم ما گشنه بمونيم. در حدي خالي کن که فقط يه ذره غذا جا داشته باشي بخوري.يه دفعه بنفشه عين کسايي که کشف بزرگي کردن کوبيد رو ميز و گفت:- ايول اين از اولي. فربد، گربه چشم خاکستري. سن، حدودا مي زنه بيست و شش باشه. تيپ، بچه پولدار. قد، بلند. هيکل، دختر کش!شبنم خنديد و گفت:- اين از اصغر که پريد. قصد داشتم واسه بنفشه تورش کنما.- خب حالا تورش کن.- نه ديگه حالا با کلاس شد به تو نمي خوره.اين رو گفت و مشتي توي سينه شبنم کوبيد. جيغ شبنم بلند شد و هم زمان ناليد:- بچه ام بي غذا شد!داشتيم از زور خنده کف رستوران پلاس مي شديم. زير چشمي نگاهي به ميز پسرها کردم. گربه مزبور سرش پايين و مشغول بازي با سالادش بود، ولي دو نفر ديگه باز هم ميخ ما بودن. براي اين که خودم و کنترل کنم از جا بلند شدم و گفتم:- من مي رم دستشويي.بنفشه سريع گفت:- تو حلقت بمونه اگه بخواي فربد و تورش کني.- بمير بابا!خرامان خرامان به سمت دستشويي راه افتادم. با ناز راه رفتن ادام نبود بلکه تو خونم بود. هر چي هم تمرين مي کردم که مثل آدم راه برم يا موقع حرف زدن آنقدر عشوه نداشته باشم بازم نمي شد. در دستشويي رو باز کردم و وارد شدم. فربد جلوي آينه مشغول حالت دادن به موهاش بود. با ديدن من خودش و کنار کشيد و با لبخند جذاب و دختر کشي گفت:- ببخشيد. بفرماييد.از جلوي در دستشويي که کنار رفت بدون اين که حتي تشکري بکنم رفتم تو. من که دستشويي نداشتم فقط مي خواستم برق لب روي لب هام بمالم که کمي رنگ بگيره. اين تنها آرايش من بود. صبر کردم تا بيرون بره ولي انگار فايده اي نداشت و حضورش و هنوز هم پشت در دستشويي حس مي کردم. زير لب غرغر کردم:- گمشو بيرون ديگه بابا اَه! حالا اگه من اسهال شده بودم و مي خواستم با سر و صدا اين جا يه کارايي بکنم چه خاکي تو سرم مي ريختم؟هر چي صبر کردم ديدم فايده اي نداره. ناچار شير آب و باز کردم و چند لحظه بعد بيرون رفتم. با ژست خاصي به ديوار رو به روي دستشويي تکيه داده بود. نگاهي به ديوار انداختم و پوزخند زدم. خاک بر سر به چه ديواري هم تکيه داده. خدا مي دونه چقدر بخار جيش و پي پي روش نشسته. از فکر خودم خنده ام گرفت. خواستم دستم و بشورم که گفت:- مي شه بپرسم به چي خنديدين؟با حالتي خاص که توامان داراي غرور و خشم بود نگاهش کردم و سرم و تکون دادم، يعني جان؟! انگار حساب کار دستش اومد آب دهش و قورت داد و گفت:- عذر مي خوام شما و دوستاتون هر پنج شنبه اين جايين؟ من قبلا هم شما رو ديدم.با همون لحن گفتم:- عذر مي خوام اين رستوران مال شماست؟- نه... واسه چي مي پرسين؟- ما باباتونه؟- بازم نه.- مال اقوام درجه يکتون چطور؟- اين سوالا واسه چيه؟ معلومه که نه. منم اين جا يه مشتريه معمولي ولي دائمي هستم.- پس به شما مربوط نيست.اين و گفتم و سريع از دستشويي خارج شدم. در حالي که حالت گيج شده اون و درک مي کردم که پشت سرم خشک شده بود.وقتي سر ميز برگشتم بنفشه و شبنم عين شترمرغ گردن کشيدن و بنفشه گفت:- خورديش؟- چي رو؟- چي رو نه! کي رو! پسره رو بلعيدي؟- وا! اصلا به اين دهن ظريف مي ياد پسر به اون گندگي رو...گفتم:- اَه خاک بر سرت حالم و بد کردي! عين اين پسر خرابا چرا حرف مي زني؟بنفشه و شبنم غش غش خنديدن و يهو شبنم گفت:- بنفشه اومد بيرون.بنفشه هم متوجه فربد شد و گفت:- اُه اُه اين وقتي مي رفت تو دستشويي که بشاش بود! چرا حالا اين قدر اخمالوئه؟خنديدم و گفتم:- خب اون وقت شاش داشت که بشاش بود.شبنم و بنفشه هر دو با هم جيغ کشيدن:- کوفت.و من غش غش خنديدم. فربد نگاه خصمانه اي به ميز ما کرد و نشست. لابد پيش خودش فکر مي کرد که دارم براي بچه ها تعريف مي کنم چه جوري کنفش کردم. بنفشه گفت:- اوهو ترسا چه بد نگات کرد! راستش و بگو تو دستشويي چه سکانسي رخ داد که از چشم من پنهون موند؟- فضول و بردن جهنم...- بله بردن جهنم گفت چرا اين جا خنکه.شبنم هم با کنجکاوي گفت:- راستي اون تو چه خبرا بود؟ کاري نکردين؟- لا اله الا ا... . چرا کارامونم کرديم تموم شد دو روز ديگه صدا وق وق بچه هم...شبنم و بنفشه زدن زير خنده. خودمم خنده ام گرفت و وسط خنده براشون قضيه رو تعريف کردم. شبنم کوبيد تو سرم و بنفشه با حالت گريه گفت:- خاک تو سرت کنم من الهي. چرا لگد به بخت ما زدي آخه؟ بخت خودت که خشک شد رفت به ما چي کار داري؟- وا مگه من با شما کاري کردم؟- خب عين يابو جفتک پروندي تو صورت پسرِ. از اخماش پيداست! بميرم مادر براي غرورت که اين دختر پنجول کشيد روش. بيا بيا بغل خودم يه ذره آرومت کنم.- بي حيا!- قربون تو با حيا! حالا ببين من بي حيا زودتر شوهر مي کنم يا توي آفتاب مهتاب نديده؟شبنم گفت:- آره واقعا که آفتاب مهتاب نديده. نمي بيني رنگ و روش پريده؟بالاخره غذا رو آوردن و روي ميز چيدن. غذاي پسرها رو زودتر آورده بودن و اونا بي خيال از همه جا مشغول خوردن بودن. خداييش اين پسرا حرف شکمشون که بياد وسط دينشون رو هم مي فروشن. نگاهي به بنفشه و شبنم انداختم که ديدم با کلي کلاس و پرستيژ دارن غذاشون و مي خورن. خنده ام گرفت و خيلي راحت مشغول خوردن شدم. با کلاس تر از همه خودم بودم که بقيه برام اهميت نداشتن. شبنم با ديدن من اخم کرد و گفت:- اَه اَه لب و لوچه ات و جمع کن. خاک تو گورت با اين چيز خوردنت.با دهان پر گفتم:- چشه مگه؟- درد بچه شه!- وا!- واکمن.- زهرمار. آخه شما به غذا خوردن من چي کار دارين؟- نمي گي مي بينن زشته؟نگام به اون سمت کشيده شد. اونا بدتر از من مشغول به نيش کشيدن مرغ بودن. فقط اون پسر مرموز خيلي آروم با قاشق و چنگال غذاش و مي خورد. شبنم و بنفشه هم عين من متوجه اون شدند و شبنم گفت:- اين پسرِ قاطي اينا وصله ناجوره!- چرا؟- آخه مثل اينا گاتوري نيست. نگاشون کن دارن عين شتر چيز مي خورن ولي اون نه.شبنم گفت:- از همه لحاظ هم از اوناي ديگه يه سر و گردن بالاتره. با کلاس تره، مغرورتره، مرموزتره، خوشگل تره. چهره اش خيلي خاصه. پوست برنزه، موهاي بلوطي، چشماي عسلي.غريدم:- غذاتون و بخورين.بنفشه گفت:- نه جون من نگاش کن. دخترکش دخترکشه! هيکلش دو ساعتِ رفته رو اعصاب من. تازه نکبت براي من يقه شم تا رو شکمش باز گذاشته که عضله هاي برجسته سينه اش و نشون بده. چقدرم پوستش شفافه. گردنبندش و نگــــا، غلط نکنم طلا سفيده!شبنم با هيجان گفت:- داره آستيناش و مي زنه بالا.يک لحظه نگام بهش افتاد. پيراهن اسپرت قهوه اي رنگ تنگش در حال ترکيدن بود. حق و به بنفشه دادم. هيکل خفنش بدجوري روي اعصاب راه مي رفت. آستينش و تا آرنج بالا زد که کثيف نشه و اون وقت تازه ما دستاي پر مو و عضلاني اش و ديديم. رگ هاي دستاش حسابي برجسته شده و دلبري مي کرد. مچ دستش قوي و ستبر بود و دستبند چرمي دور اون بسته شده بود. به مچ دست راستش هم ساعت بزرگ استيلي بسته بود که پيدا بود مارک دار است ولي مارکش و نمي ديدم. بنفشه زمزمه کرد:- يا امام موسي بن باقر. من غش!من و شبنم نگاهي به هم کرديم و زديم زير خنده. بنفشه گفت:- درد و مرض! خنده داره؟شبنم که از زور خنده اشک از چشماش مي اومد گفت:- امام موسي بن باقر امام چندم ماست؟- چه مي دونم؟ گير دادينا.اون حرص مي خورد و ما مي خنديديم. غذاي پسرها زودتر از ما تموم شد و بلند شدن. شبنم ناليد:- نرين تو رو خدا. زوده حالا!از زير ميز پاشو لگد کردم که آخش بلند شد. فربد رو به پسر چشم سبزِ گفت:- بهراد به خدا محاله بذارم تو حساب کني.بهراد هم گفت:- دفعه قبل تو حساب کردي فربد. مگه سر گنج نشستي؟ اين بار نوبت منه؟پسر چشم آبي در حالي که دندان هاش و به آرامي خلال مي کرد گفت:- به من نگاه نکنينا! اصلا هم فکر نکين دارين با هم تعارف تيکه پاره مي کنين. من مرام مي ذارم وسط و مي رم حساب مي کنم. خودتون با هم کنار بياين.فربد با خنده گفت:- بله آرسام خان. هفته آينده که گذاشتيمت وسط اون وقت مي فهمي يه من ماست چقدر خامه مي ده.- اون کره است.اون ها در حال کلنجار رفتن با هم بودن که پسر چهارم از جا برخاست و به سمت صندوق رفت. بدون چک و چونه زدن با دوستاش بي سر و صدا پول غذا و حساب کرد. کيف پولش چشمم و گرفت. چرم خالص با طرحي از فروهر. شبنم کنار گوشم ناليد:- پرستيژت تو حلقم.بنفشه هم با چشماي گشاد شده گفت:- اين من و کشت رفت. من الان مي رم خواستگاريش، يا نه! خودم برم زشته. فردا که جمعه ام هست مامانم و مي فرستم در خونه اشون.خنديدم و گفتم:- پاشين بريم که ديره.شبنم نگاهي به ساعتش کرد و گفت:- تازه ساعت ده و نيمه کجا بريم؟- خانم گل من که مثل شما آزاد نيستم تا ساعت يک بتونم بيرون بمونم. بابام فقط تا يازده اجازه داده.بي حرف از جاشون بلند شدن. شبنم رفت پول غذا رو حساب کنه و من و بنفشه از رستوران خارج شديم.لحظاتي بعد شبنم هم به همراه گله پسرها خارج شد. از رنگ و روي سرخش فهميدم چه زجري را متحمل شده وقتي مجبور شده جلوي اون چهار نفر به سمت در گام برداره. حالا خوبه زمين نخورد يا دست و پاش تو هم نپيچيد!وقتي پسرها از کنارمون رد مي شدن بهراد گفت:- بچه ها شنيدين يه سري بچه تو شهر گم شدن پليس دنبالشونه؟فربد ادامه داد:- تازه مي گن به جرز ديوارم مي خندن!آرسام هم دنباله حرف و گرفت و گفت:- وقتي هم مي خندن کلي زشت مي شن! شنيده بوديم هر صورتي با لبخند خوشگل تره ولي اينا تا مي خندن شبيه شتر مي شن.لجم گرفته بود. مي خواستم برم بکوبم توي صورتاشون. به اونا چه که ما مي خنديم؟ قبل از اين که بتونم حرفي بزنم پسر چهارم با اخم گفت:- ببندين فکتون رو.علاوه بر اون سه نفر من هم ماست هام و کيسه کردم و حرف تو دهنم ماسيد. شبنم و بنفشه هم يکي يه قدم عقب رفتن و پشت من پناه گرفتن. سر جام ايستادم تا پسرها فاصله گرفتن. نمي خواستم جلوي اون ها سوار ماشين بشيم. مي ترسيدم با ماشين دنبالمون بيفتن و بخوان اذيت کنن. من هم کله خراب... اگر کل کل پيش مي اومد تا دم مرگ پيش مي رفتم. از جون خودم نمي ترسيدم، بابت بنفشه و شبنم نگران بودم. بنفشه با حرص گفت:- اينا به ما گفتن بچه؟شبنم ادامه داد:- به ما گفتن به جرز ديوار مي خنديم؟پوزخندي زدم و گفتم:- بله همش و با ما بودن. حتي شتر رو!- اَه چرا من لال شدم نرفتم يه چيزي به اين بچه پرروها بگم؟- همين و بگو؛ انگار هر سه تامون لال شديم.- اين آخري خواستم برم بکوبم تو دهن اون آرسام زاغول که يهو گربه چهارميِ رم کرد.- حقا که گربه کمشه! بايد به اين يکي بگيم يوزپلنگ!- واي خيلي آقاست. ديدين چطور دوستاش و دعوا کرد؟ پيداست خيلي ازش حساب مي برن.من اصلا تو حال و هواي حرف هاي اونا نبودم و بي حرف به سمت ماشين رفتم. حتي نمي دونستم اسم اون پسر چيه؟! ولي قيافه اش خيلي برام آشنا بود. حس مي کردم قبلا جايي ديدمش. هر سه سوار شديم و راه افتادم. تا خود خونه، شبنم و بنفش سر پسر چشم عسلي دعوا مي کردن و توي سر و مغز هم مي زدن. برام مهم نبود. فقط دوست داشتم سر از کارش در بيارم. اين همه غرو رو از کجا آورده بود؟! همين که پا داخل ساختمون گذاشتم باد خنک کولر حالم و جا آورد اساسي. شالم و از سرم کشيدم و گفتم:- اهه شهريور و اين قدر گرما؟! يعني داريم مي ريم تو پاييزا.صداي پدرم حرفم و قطع کرد:- به به دختر وقت شناسم! چه به موقع برگشتي.نيشم گشاد شد و به سمت بابا که روي کاناپه جلوي تلويزيون نشسته بود رفتم. بابا مردونه با من دست داد و جايي کنار خودش برام باز کرد. نشستم و نفسم و با صداي بيرون دادم. بابا گفت:- خوش گذشت؟- آره ددي، جاتون خالي، خيلي خوب بود.- دوستات خوب بودن؟- سلام رسوندن اساسي.- ببينم ماشين که سالمه؟اخم کردم و گفتم:- پَ نَ پَ، کردمش لا تريلي الانم روح خودمه که جلوتون لم داده، منتها خودم و زدم به زنده بودن!بابا خنديد و گفت:- خيلي خب عصبي نشو. من بيشتر نگران خودتم.توي دلم گفتم: « معلومه! »بابا دستي توي موهاي طلاييم کشيد و گفت:- بابت اون قضيه که ديگه ناراحت نيستي؟با غيض گفتم:- نه چرا ناراحت باشم؟ تا حالا دو سال از عمرم پشت اين کنکور لعنتي تباه شده. بيست سال ديگه هم روش.- تو نبايد نااميد بشي. مگه کنکور آزاد ندادي؟- چرا.- من مطمئنم که اون و قبول مي شي.- و کي به شما اين اطمينان و داده که من مي رم يوني آزاد؟- يعني نمي ري؟- نخير.- و دليلش؟- دوست ندارم بهم بگن دکتر الکي؛ يا اين که بگن با پول مدرک گرفته. من سطح دانشگاه آزاد و قبول ندارم اصلا.- داري زيادي تند مي ري. مي دوني خيلي از رشته هاي دانشگاه آزادا توي کشور قطب محسوب مي شن و بهترين رتبه ها و ترازها رو نياز دارن؟- اينا رو مي گن براي دلخوش کنک ما.- شما اگه يه کم تحقيق کني اون وقت متوجه مي شي که بيراه هم نيست.عصبي تر شدم و در حالي که پام رو روي زمين مي کوبيدم گفتم:- اصلا حرف آخر من اينه. من دانشگاه آزاد ن... مي... رم... فهميدين؟بابا شونه اي بالا انداخت و گفت:- ميل خودته. من براي اين که به قول خودت بيست سال پشت کنکور نموني گفتم وگرنه چه فرقي براي من داره؟ مگه آتوسا نرفت خونه شوهر؟ توئم مي ري!- اِ؟ خدا از ته دلتون بشنوه. مي دونم که اصلا دوست ندارين يکي از بچه هاتون دکتري مهندسي چيزي بشه!بابا که از حرص خوردن من داشت تفريح مي کرد با لبخند گفت:- حالا تو براي چي اين قدر عصبي شدي؟- از کوتاهي هاي شما.ابروي بابا بالا پريد و گفت:- من چه کوتاهي کردم؟- بهتون گفتم اسم من و بنويسين کلاس کنکور. نگفتم؟- چرا گفتي، ولي خوب مي دوني که چرا اين کار و نکردم.- بله يادمه که گفتين کلاساي کنکور بد مسيره! به خونه ما دوره! تا دير وقت دستت بند مي شه برگشتني اذيت مي شي و هزار تا بهونه بني اسراييلي ديگه.- براي تو که بچه اي اينا بهونه است ولي براي من که باباي توام و صلاح تو رو مي خوام...آمپر چسبوندم و با صداي بالا رفته گفتم:- من نمي خوام صلاح من و بخواين. بذارين صلاحم و خودم تشخيص بدم.بابا اخم کرد و گفت:- توي خونه من صدات و نبر بالا.بغض کردم. از جا برخاستم و خواستم به اتاقم بروم که عزيز جون با سيني چايي وارد شد. با ديدن من گل از گلش شکفت و گفت:- اِ ننه اومدي؟ بشين تا برم برات چايي بيارم.و دوباره با سيني چاييش به آشپزخونه برگشت. دلم نيومد به اتاقم برم و دلش و بشکنم. به ناچار دوباره نشستم. مشغول بازي با ناخن هاي بلندم شدم که خيلي قشنگ با لاک مشکي و طلايي ديزاين شده بود. براي فرو دادن بغضم مرتب آه هاي عميق مي کشيدم. بابا دلش به حالم سوخت. خودش و به طرفم کشيد و دستش و دور گردنم انداخت. خواستم دستش و پس بزنم که عزيز وارد شد و من مجبور شدم صاف بنشينم. سيني و جلوي من و بابا گذاشت و گفت:- خوش گذشت ننه؟- جات خالي بود عزيز جونم.- دوستان جاي ما دخترم. بابات هم امشب تو نبودي غذا ازگلوش پايين نرفت. ننه اين چه صيغه ايه که تو هر شب جمعه با دوستات مي ري يللي تللي؟همين و کم داشتم! سعي کردم خودم و کنترل کنم که احترام عزيز و زير سوال نبرم. نفس عميقي کشيدم و گفتم:- دلم خوشه به همين عزيز.عزيز آهي کشيد و گفت:- حق داري ننه. اين خونه خيلي سوت و کوره، آدم دلش مي گيره توش. من که پام لب گوره اگه تو نباشي يه چيزي بيخ نفسم و مي گيره ديگه تو که جوونم هستي و پر شر و شور. يه مادري هم نيست که خونه رو برات گرم کنه.الهي دورش بگردم که عين بچه ها زود قانع مي شد. بالاخره دست بابا رو پس زدم و پريدم توي بغل عزيز و گفتم:- درسته مامانم نيست ولي عوضش عزيز خوشگلم و دارم. اگه شما دلتون به جفنگ بازياي من خوشه منم دلم به شما و حرفاي شيرينت خوشه. ديگه نبينم از اين حرفا بزنيا! شما رو قد مامانم دوست دارم، دورت بگردم الهي.عزيز پيشونيم و بوسيد و گفت:- الهي سفيد بخت بشي ننه!بابا هم بالاخره به حرف آمد و ميان نوشيدن چاييش زمزمه کرد:- الهي!عزيز من و پس زد و گفت:- شما پدر و دختر بشينين به گپ زدن من از صبح تا حالا روي پا بودم جون تو تنم نمونده. مي رم بگيرم بخوابم.من و بابا همزمان گفتيم:- شبتون بخير.بعد از رفتن عزيز بابا که انگار تحت تاثير حرف هاي عزيز قرار گرفته و مهربون تر شده بود گفت:- چاييت و بخور سرد شد.چاي رو برداشتم و تلخ تلخ سر کشيدم. چند لحظه که گذشت بابا گفت:- تو بگو برات چي کار کنم که خوشحال بشي؟ باور کن هر کاري که بگي مي کنم.موقعيت رو براي ماهي گرفتن مناسب ديدم و خبيثانه گفتم:- هر کاري؟- هر کاري که از عهده ام بر بياد.دل و زدم به دريا و گفتم:- من و بفرست برم.بابا استکانش و روي ميز گذاشت. چشمانش و ريز کرد و گفت:- کجا؟- اون جا که روي پرچشمش عکس يه برگ داره.بابا لحظاتي فکر کرد و بعد اخم هاش . تو هم کشيد و گفت:- اين خواسته توئه؟!- آره بابا. من مي خوام برم اون جا درس بخونم.بابا پوزخندي زد و گفت:- مثل آتوسا.سريع جبهه گرفتم:- آتوسا با من فرق داشت.- اونم قبل از رفتن همينا رو مي گفت. هدفم فقط درس خوندنه! روسفيدتون مي کنم و برمي گردم. ولي چي شد؟- آتوسا عقده اي بود.- در مورد خواهرت درست حرف بزن!- اگه حماقت اون بخواد باعث عدم پيشرفت من بشه هر جور که دوست داشته باشم در موردش حرف مي زنم.- حماقت نبود، استعداد داشت! از کجا معلوم که تو نداشته باشي؟- استعداد چي؟- ه*رز**ه شدن.خون جلوي چشمام و گرفت. خواستم جيغ بزنم که جلوي خودم و گرفتم. راحت تر از داد و فرياد کردن مي تونستم جواب بابا رو بدم. زل زدم توي چشماش و گفتم:- دست پروردتونيم! کلاتون رو بذارين بالاتر.همين که اين و گفتم نصف صورتم سوخت. لعنتي! کتک نخورده بودم که خوردم. ديگه موندن رو جايز ندونستم. از جا بلند شدم و بدو بدو از پله ها بالا رفتم. پريدم توي اتاق و در و بستم. حالا توي خلوت اتاق بنفشم مي تونستم از ته دل زار بزنم.- مامان کجايي؟ کجايي که شوهرت دست روي ته تغاريت بلند کرد؟ مامانم آخه چرا رفتي؟لپ تاپم و روشن کردم و آهنگ زود رفتي گلم از علي عبدالمالکي رو گذاشتم و صداش و تا ته بلند کردم. با آهنگ مي خوندم و از ته دل زار مي زدم. چراغ گوشيم مدام خاموش و روشن مي شد. بنفشه و شبنم بودن که هي زنگ مي زدن، ولي حتي حوصله دوستام و هم نداشتم. گوشيم و خاموش کردم. با لباس بيرون افتادم روي تخت و اين قدر گريه کردم که خوابم برد.با صداي عصبي عزيز جون چشمام به زور باز شدن:- آخه دختر مگه خواب جا کردي؟ ساعت دوازده ظهره! پاشو اين قدر که خوابيدي مي ترسم زردي بگيري! رنگت زرد شده. دم اذون ظهره پاشو مادر. خوب نيست دم اذون خواب باشي.خواستم پتو رو روي سرم بکشم که عزيز پتو رو چنگ زد و گفت:- اِ هر چي هيچيش نمي گم پررو مي شه. پاشو اين دوستاتم هزار بار بهت زنگ زدن مي گن گوشيت خاموشه. اين گوشي و بابات برات خريده که خاموش کني؟ مادر يه وقت يکي کار مهم باهات داشته باشه.خير فايده نداشت! هر چي گوشم و توي بالش فشار مي دادم و چشمام و محکم تر روي هم فشار مي دادم که خواب نازنينم نپره فايده اي نداشت. به اجبار چشم باز کردم و عنق نشستم لب تخت. عزيز تند تند در حال جمع کردن تنقلات و لباس هاي ريخته شده کف اتاق بود و تو همون حال غر هم مي زد. هرچقدر هم که صبح ها بي حوصله بودم و حوصله کسي رو نداشتم حوصله عزيز جون رو داشتم. بلند شدم و بلند گفتم:- سلام عزيز جون. صبحت بخير.- سلام به روي ماه نشسته ات. برو دست و صورتت و بشور. صبحونه ات هم روي ميز آشپزخونه است. اگه ميلت مي کشه بخور اگه هم نه که وايسا يه باره ناهار بخور.بي حرف از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. تکه اي نون خشک از روي ميز برداشتم و خرچ خرچ جويدم. از آشپزخانه بيرون اومدم و روي کاناپه جلوي تي وي ولو شدم و با کنترل شروع کردم اين کانال اون کانال کردن. پي ام سي داشت موزيک ويديوي شادمهر، آهنگ حالم عوض شده رو مي داد. عاشقش بودم. صداش و تا ته زياد کردم و پام و دراز کردم و روي ميز گذاشتم. فکرم عجيب مشغول بود. بابا که آب پاکي رو ريخته بود روي دستم. بايد خودم يه کاري مي کردم؛ ولي آخه چي کار؟ هر چي هم که طلاهام و مي فروختم و پول رفتن رو جور مي کردم آخرش نياز به اجازه بابا داشتم. اهل قاچاقي رفتن و اين حرفا هم نبودم. همينم مونده بود برم و بيفتم دست يه آدم نا اهل. پس چه خاکي بايد تو سرم مي ريختم؟ اصلا حواسم به آهنگ نبود. مدام توي ذهنم داشتم نقشه مي کشيدم. بايد بابا رو راضي مي کردم ولي آخه به چه قيمتي؟ اين قدر توي فکر فرو رفته بودم که متوجه صداي زنگ نشدم. يکي دستش را روي زنگ گذاشته بود و قصد برداشتن نداشت. از داد و هوار عزيز متوجه شدم و پريدم آيفون رو برداشتم:- کيه؟صداي عصبي بنفشه بلند شد:- عزراييل!- شرمنده ما جون به عزراييل نمي ديم.- به من مي دي. يالا در و باز کن که اومدم جونت و بکشم بيرون.- از کجام؟- از تو حلقت دختره منحرف! فکر کردي از کجات مي کشم بيرون؟ تو بايد ناکام از دنيا بري. وا کن اين در و تا جرش ندادم!خنده ام گرفت و در و باز کردم. اين قدر عصبي شده بود که مي خواست در و جر بده! چيزي طول نکشيد که شبنم و بنفشه پريدن روي سرم:- نکبــــت، چرا ماس ماسکت خاموشه؟ فکر کردي من دوست پسرتم که گوشي و خاموش کني برات دق مرگ شم؟خنديدم و گفتم:- اي بابا! چته؟ چرا رم کردي؟ جفتک نزني يه وقت!- براي چي ديشب تا حالا گوشيت و خاموش کردي؟- مي خواستم لالا کنم مي دونستم شما دو تا نمي ذارين. گوشيم و خاموش کردم که راحت بخوابم.شبنم خيز گرفت و گفت:- حالا ما شديم مزاحم؟ حالا نشونت مي دم مزاحم کيه. شبنم بيارش...کشون کشون من و به سمت زير زمين کشيدن. هر چي جيغ و داد مي کردم فايده اي نداشت. در زير زمين رو باز کردن و هر سه وارد شديم. آب استخر از تميزي مثل آينه شفاف بود. هر دو با هم من و به سمت استخر کشيدن و هلم دادن توي آب. فرو رفتم زير آب و چند لحظه نفسم بند اومد. خدا رو شکر شنا بلد بودم، ولي لباس هام سنگين شده بود و شنا رو برام سخت مي کرد. با بدبختي خودم رو به پله ها رسوندم و بالا رفتم. شبنم و بنفشه داشتم هر هر مي خنديدن. موهام و از توي صورتم کنار زدم و در حالي که لباس هام و از تنم درمي آوردم گفتم:- تا حالا کسي بهتون گفته عوضي!؟شبنم گفت:- نه والا!- عوضيــــــــــــا! نمي گين خفه مي شم؟ مهلت نمي دين آدم لباسش و در بياره.- حقت بود. مي دوني ديشب تا حالا چقدر نگرانت شديم؟ ديگه صبح زنگ زديم خونه تون که عزيزت گفت خواب تشريف دارين.با حوله اي که روي صندلي هاي کنار اسختر افتاده بود بدنم رو خشک مي کردم که شبنم سوتي زد و گفت:- تا حالا این طوری ندیده بودمت. حوله رو پيچيدم دور خوردم و گفتم:- درد! بيشعور نديد بديد. نگاه نکنين!بنفشه اومد کنارم و و گفت:- هر کي رو بتوني رنگ کني من و نمي توني! بگو چرا ديشب گوشيت و خاموش کردي؟ چرا حوصله نداشتي؟بنفشه از خواهر به من نزديک تر بود. من مي گفتم ز، آب زاينده رو سر مي کشيد و بر مي گشت. محال بود حالم و نفهمه. بايد با دوستام مشورت مي کردم. سه فکر بهتر از يه فکر بود. هر چند که بعيد مي دونستم اونا با اين مغزهاي فندقي شون چيزي بيشتر از من به ذهنشون برسه. آهي کشيدم و در حالي که روي صندلي مي نشستم گفتم:- ديشب با بابام حرف زدم.گوش هاي بنفشه و شبنم عين رادار دراز شد و اين طرفم و آن طرفم چهار زانو روي زمين نشستند و هم زمان گفتند:- خب؟- خب نداره. از اولم معلوم بود چي مي شه.- نذاشت؟- نه. گفت نمي شه!- اگه مي ذاشت جاي تعجب داشت.- حالا ميگين چي کار کنم؟- حالا مي خواي چي کار کني؟چپ چپ نگاشون کردم و گفتم:- من و باش با چه دو تا اسکلي دارم يعني مشورت مي کنم!بنفشه دستي توي موهاش کشيد و گفت:- آخه چي بهت بگم؟ با بابات نمي شه درافتاد!- مي دونم، ولي راه ديگه اي هم برام نمونده.- بهتره نيروت و صرف يه کار ديگه بکني.- چه کاري؟- راضيش کن اسمت و بنويسه کلاس کنکور که سال ديگه قبول بشي.- چي مي گي بنفشه؟ تو خودتم عين من يه سال پشت کنکور موندي! مي دوني چه دردي داره. حالا انتظار داري من يه سال ديگه هم بمونم؟- آخه راه ديگه اي نداري! باباي تو خيلي غد و يه دنده اس. عمرا اجازه نمي ده. من مي دونم حتي اگه اجازه هم بده خونت و تو شيشه مي کنه. نمي ذاره اون ور آب يه آب خوش از گلوي تو پايين بره.- من از اونم غدتر و يه دنده ترم. دختر خودشم! در ضمن اونش مهم نيست. من فقط پام برسه اون ور. بقيه اش و خودم مي تونم درست کنم.- پاسپورتت و گرفتي؟- پارسال که مي خواستيم بريم ترکيه گرفتم. با بابا مشترک بودم ولي چون هجده سالم تموم شده بود مجبور شدم جداش کنم.شبنم با هيجان گفت:- واي گفتي هجده سالت تموم شده ياد تولدت افتادم. کي بود؟چپ چپ نگاش کردم که گفت:- چيه؟- اولا که اين وسط چه ربطي داشت؟ به قول معروف کار بد صدادار چه ربطي داره به شقيقه؟ دوما توي قزميت تولد دوستت و نمي دوني کيه؟نيشش باز شد و گفت:- بيست و شش اسفند. درسته؟پشت چشمي نازک کردم و گفتم:- بله.- تولد مي گيري؟ تولد پارسالت خيلي خوش گذشت!- آره مي گيرم. شما پسر نديده ها بايدم با ديدن اون همه پسر تو تولد من ذوق مرگ بشين.- خداييش ترسا من موندم با اون همه پسر خوشگل و نانازي که تو فاميل شمان تو چرا تا حالا دست به کار نشدي و يکيشون و تور نکردي؟- نيازي به تور کردن نداره. همه شون توي تور هستن.- خب پس بجن...يه دفعه مثل انسان هاي برق گرفته ساکت شد. با تعجب گفتم:- شبنم چت شد يهو؟ برق گرفتت؟- به خدا که راهش همينه ترسا!- راه چي؟- راه رفتنت اون ور آب.فقط نگاش کردم. سر از حرفاش در نمي آوردم. بنفشه هم با تعجب نگاش کرد و گفت:- نکنه منظورت اينه که...- آره چرا که نه؟ به خدا راهش همينه.کلافه داد زدم:- دِ يکيتون اون زبون و تو حلقش بچرخونه و بگه چي تو فکرتونه؟بنفشه نفسش و با صدا بيرون داد و گفت:- هيچي. به نظر من اصلا گفتن نداره چون تو زير بار نمي ري. هر چند که راه خوبيه.دستم و زير چونه بنفشه گذاشتم و گفتم:- بنفشه... من براي رفتن اون ور هر کاري مي کنم! هر کاري! پس بگين.بنفشه شونه بالا انداخت و رو به شبنم گفت:- خودت بگو. من جرئت ندارم.اين بار نگاهم به سمت شبنم که با نگاهي مشتاق به من خيره شده بود کشيده شد.بعد از چند لحظه زل زدن به من بالاخره دهن باز کرد و گفت:- راهش تو شووره!بر و بر نگاهش کردم. بنفشه پوزخندي زد و گفت:- مي گم فايده نداره. نگاش کن عين بزبز قندي شد. الان تا چند لحظه ديگه هم عين آتشفشان مي پکه ترکه هاش مي خوره تو پوز من و تو.سري تکون دادم و گفتم:- نه جدي من متوجه نشدم. راهش تو شوهره؟ يعني چي؟بنفشه نفس پر صدايي کشيد و گفت:- يعني اين که زحمت مي کشين مي رين شوهر مي کنين. اون وقت بابات راحت مي ذاره بري. چرا؟ چون ديگه اختيارت دست يه نفر ديگه است.چند لحظه به قيافه هاي چشمک زن بنفشه و شبنم خيره خيره نگاه کردم و سپس به طور ناگهاني منفجر شدم. البته نه از خشم بلکه از خنده. چنان زدم زير خنده که بنفشه و شبنم پريدن بالا. اين قدر خنديدم که صندلي از زير پام در رفت و ولو شدم کف زمين. با ديدن اين صحنه، شبنم و بنفشه هم خنده شون گرفت و زدن زير خنده. هر سه به قدري خنديديم که بي حال شديم. کم کم خنده ام تبديل به لبخند شد و آروم گرفتم. شبنم و بنفشه هم همين طور. بنفشه با ته مونده لبخندش گفت:- حقت بود! چرا بيخود عين ديوونه ها مي خندي؟ حالا خنده ما دليل داشت، ولي علت خنديدن تو چي بود؟- حرفتون برام خيلي عجيب غريب بود. يه لحظه تصور کردم که دارم شوهر مي کنم! همين من و به خنده انداخت.- خنده داشت؟ آخه دختر کجاي شوهر کردن خنده داره؟ من از خدامه يکي بياد من و بگيره! اون وقت اين...اخم کردم و گفتم:- بنفشه سوگند من و يادت رفته؟بنفشه هم اخم کرد و گفت:- خاک تو سرت کنم اگه به خاطر يه سوگند...- فقط به خاطر اون نيست. خودت هم مي دوني که من از همون وقت که به سن بلوغ رسيدم حس کردم که نسبت به جنس مخالف هيچ کششي ندارم. اون سوگند هم به خاطر همين بود.شبنم با منگي پرسيد:- چه سوگندي؟بنفشه گفت:- يه بار اين گور تو گوري سوزن کرد نوک انگشتش و بعد هم گوشه دفتر خاطرات مشترکمون و انگشت زد. زيرش هم نوشت سوگند به وفاداري که من تا آخر عمرم به تنهايي خودم وفادار خواهم ماند. هيچ وقت اجازه نخواهم داد هيچ مردي پا به حريم تنهايي ام گذاشته و آن را در هم بشکند!شبنم خنديد و گفت:- جونم کتابي!بنفشه هم خنديد و گفت:- همين و بگو . خودمم اون روز اين قدر بهش خنديدم.- حالا از اين حرفا بگذريم. به خدا ترسا راهش فقط همينه.زدم پس کله اش و گفتم:- آخه اينم حرفه که تو مي زني؟ من مي خوام از ايران برم چون مي خوام ديگه اسير بابام نباشم. اون وقت تو مي گي شوهر کنم؟ خيلي ببخشيدا ولي من بابام و ترجيح مي دم. حداقل ديگه مي دونم که اسارتم دايمي نيست. سي سال و که رد کنم ديگه آزاد مي شم. ولي اون مرتيکه رو چه جوري مي تونم کله کنم؟- اشتباهت همين جاست ديگه! من که نمي گم بيا برو دايمي زن يکي شو که...جيغ زدم:- گاله ات و ببند شبنم! من بيام برم صيغه بشم؟ مگه من از اوناشم؟- اوي حرف دهنت و بفهما! اونا همين جوري راحت زندگی مي کنن! اولا... دوما کي گفت صيغه؟! البته اونش ديگه به خودت مربوطه که دايمي باشه يا موقت. ولي تو زن يه نفر بشو که مي خواد بره اون ور آب يه پولي هم بهش بده. اونم تو رو مي بره اون ور و بعد از هم جدا مي شين به همين راحتي! يا يه نفر و پيدا کن که به شکل صوري با تو ازدواج کنه بعدش تا رفتين اون ور ازش جدا شو. يه پولي هم بهش بده. اونم بر مي گرده به همين راحتي!- چرت و پرت مي گيا! مي دوني اين کار يعني چي؟ اول از همه دارم به اعتماد بابام خيانت مي کنم. دوما دارم خودم و زير سوال مي برم. بعدشم اين کار يه ريسکه، از کجا معلوم که طرف راضي بشه من و طلاق بده؟ اگه دبه در آورد چه خاکي تو سرم کنم؟- ديگه اونش به خودت بستگي داره. بايد يه جوري شرط و شروط بذاري که نه سيخ بسوزه نه کباب.از جا بلند شدم و در حالي که نفس عميقي مي کشيدم گفتم:- نه اين کار شدني نيست. از فکرش بياين بيرون. بايد بريم دنبال يه راه بهتر.بنفشه سري تکان داد و گفت:- مي دونستم قبول نمي کني، ولي اين و هم بدون که باباي تو تحت هيچ شرايطي ديگه اي راضي نمي شه.همين طور که داشتم از پله هاي زير زمين بالا مي رفتم گفتم:- مهم نيست! راضي نشه بهتر از اين کاره.***شب بود. بنفشه و شبنم رفته بودن. تنها نشسته بودم جلوي لپ تاپ و الکي چت مي کردم. کاري جز چت کردن و تلويزيون نگاه کردن نداشتم. پسرِ عکسش و گذاشته بود گوشه صفحه. شبيه ميمون بود. من نمي دونم با چه اعتماد به نفسي اين عکس و گذاشته! نوشت:- عزيزم asl مي دي plz؟- شما اول.- سيامک 26 the.زير لب گفتم:- حقا که سيايي!نوشتم:- رز 28 teh.سنم و بالاتر گفتم که دمش و بذاره روي کولش و بره. خوشم نيومده بود ازش ولي با اين حال نمي دونم چرا داشتم جوابش و مي دادم. نوشت:- اوه عزيزم از من بزرگتري.- آره ببخشيد که دو سال زود به دنيا اومدم. دوست داري برم توي فريزر تو بري توي زودپز؟- نکني اين کار و خوشگل خانوم.- تو مگه من و ديدي که مي گي خوشگل خانوم؟ اولا؛ دوما چرا اين کار و نکنم؟ براي نجات جون تو هم که شده بايد اين کار و بکنم.- نجات جون من؟- آره عزيز دلم. مي ترسم افسردگي بگيري خودکشي کني خونت بيفته گردنم.مطالب مشابه :

قرار نبود 2

قرار نبود 2. شیشه عطر کو کو رو برداشتم و از سرتاپایم خالی کردم بوی شیرین و ღعاشقان رمان




رمان قرار نبود 2

موضوعات مرتبط: رمان قرار نبود homa poor esfehani. تاريخ : ۹۱/۰۶/۲۳ | 11:25 | نویسنده : محدثه (ادمین) | .::.




3. قرار نبود | 2

برچسب‌ها: رمان, قرار نبود 2, پور __بخش دانلود__9 10- دانلود رمان |




رمان قرار نبود 2

دانلود رمان رمان قرار نبود 2. بابا کنار عزیز جون نشسته بود و مشغول گپ زدن بودن.




رمان قرار نبود 2

x دانلود رمان برايم بمير x; x رمان به احساسم شليك نكن 1 x; رمان قرار نبود 2. نويسنده :




قرار نبود 2

رمان قرار نبود(هما پور اصفهانی) رمان توسکا(هما پور اصفهانی) دانلود کتاب(book market) دخی




رمان قرار نبود برای دانلود

عنوان کتاب:قرار نبود. نویسنده:هما پوراصفهانی. رمان خیلی خیلی قشنگیه پیشنهاد می کنم حتما




دانلود رمان قرار نبود

نام کتاب : قرار نبود. نویسنده : هما پوراصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا. حجم کتاب : ۵٫۹۳ مگا بایت




برچسب :