رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 12

قسمت دوم

با صدای مامان آروم چشمامو باز کردم که دیدم کنارم روی تخت نشسته و داره موهامو ناز میکنه.

مامان-یسنا...مامان جان نمیخوای بلند شی؟ ساعت 11 ها.

با این حرفش اخم کردم و از جام بلند شدمو در حالی که چشمامو میمالیدم گفتم

-وای چرا زودتر بیدارم نکردین؟

مامان-چون دیشب نخوابیدی و تا صبح بیدار بودی...مگه کاری داری بیرون؟

-آره...میخوام برم خونه ی آیلینشون.

آهی کشیدو غمگین گفت

مامان-یسنا مطمئنی؟

-آره مامان جان...شک ندارم.

مامان-گفتم که فقط امیدوارم پشیمون نشی..میخوای بری با مهری صحبت کنی؟

سری به معنای آره تکون دادم که گفت

مامان-میخوای من باهاش صحبت کنم؟

-نه اصلا...این موضوع مربوط به من میشه پس بهتره خودم باهاش صحبت کنم.

مامان-برات سخته اینجوری خب.

-یعنی برای شما گفتنش آسونه؟

هیچی نگفت و فقط نگام کرد که کم کم چشماش پر از اشک شد. سریع بغلش کردمو گفتم

-مامان جون من گریه نکن..آخه برای چی اینقد داری بیقراری میکنی؟

مامان-دلم خوش بود دخترم خوشبخته..فکر میکردم هیچ کمبودی نداره ولی نگو چه غم بزرگی داشته و دم نمیزده.

از بغلم بیرونش آوردمو در حالی که با بغضمو قورت میدادم گفتم

-هر کسی یه مشکلی داره...منم توی این سه سال کم خوشبخت نبودم مامان...ارسان برای من هیچی کم نزاشت ولی...

مامان-پس چرا میخوای خودتو زندگیتو نابود کنی؟ مگه نمیگی ارسان هیچی نمگیه و مشکلی نداره؟

-درسته ارسان هیچی نمیگه ولی من خودم این کمبودو حس میکنم...توی این سه سال وقعا برام سنگ تموم گذاشت ارسان و همه چیزو برام فراهم کرد...حالا نوبت منه که جبران کنم همه ی خوبیاشو...اون لیاقت پدر شدنو داره منم فقط میخوام اونو به آروزش برسونم...همین..

لبشو گاز گرفتو از جاش بلند شدو از اتاق رفت بیرون که صدای بلند گریشو شنیدم.درکش میکردم ولی من تصمیم و گرفته بودم نمیتونستم منصرف بشم...

از جام بلند شدمو رفتم سمت دست شویی. دست و صورتمو شستمو آماده شدم. گوشی و کیفمو برداشتمو از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت سالن. خواستم برم سمت اتاق مامان که سرو صدا از آشپزخونه اومد. وارد آشپزخونه شدم که دیدم مامان داره میز صبحانه رو آماده میکنه.

-مگه هنوز صبحانه نخوردین؟

با چشمای قرمز نگام کردو گفت

مامان-من خوردم...برای توه.

-من میل ندارم...فقط یه استکان چای میخوام.

بعدشم یه استکان برداشتمو برای خودم چای ریختم. استکان خالی چاییمو گذاشتم توی سینک  برگشتم سمت مامان که یه ساندویچ به طرفم گرفتو گفت

مامان-اینو توی راه بخور.

 -وای مامان به خدا میل ندارم.

مامان-بیخود...دیشبم هیچی نخوردی باید بخوری.

دلم نیومد دلشو بشکنم برای همین با اکراه ساندویچو ازش گرفتمو رفتم سمت در که گفت

مامان-یسنا؟

برگشتم سمتشو مهربون گفتم

-جانم؟

مامان-اگه...اگه مهری رازی نشه دیگه پی گیر تصمیمت نمیشی دیگه؟

لبخند غمگینی زدمو گفتم

-نه مامان...من باید رازیش کنم.

با بغض سری تکون داد که یه خدافظی زیر لبی باهاش کردمو رفتم سمت در که چشمم خورد به سوییچ ماشین بابا.

-مامان ماشینو لازم نداری من ببرمش؟

مامان-نه...ولی مواظب باشی.

هیچی نگفتمو سوییچ ماشین بابارو برداشتمو از خونه اومدم بیرون. ماشینو از توی پارکینگ در آوردمو روندم سمت خونه ی آیلینشون.میترسیدم مهری جون خونه نباشه برای همین گوشیمو در آوردمو سریع شماره آیلی رو گرفتم که بعد از دو تا بوق جواب داد.

آیلین-سلام.

-سلام آیلی..خوبی؟

آیلین-مرسی...تو خوبی؟

-بد نیستم...مهری جون خونس؟

آیلین-آره برای چی؟

-دارم میام باهاش صحبت کنم.

آیلین-چییییییی؟

-مگه چی گفتم؟گفتم تو راه خونه ی شمام..میخوام بیام با مهری صحبت کنم.

آیلین-یسنا من که گفتم پشیمون شدم...اصلا من باهات شوخی کرده بودم.

پوفی کردمو با کلافگی گفتم

-من کار ندارم که شوخی کردی یا نکردی...هر کی ندونه من که دیگه حرف دلتو میدونم...پس بیخودی بهانه نیار.

آیلین-یسنا...

-هیس...نزدیک خونتونم.

بعدشم سریع گوشی رو قطع کردم. 5 دقیقه جلوی خونشون بودم. از ماشین پیاده شدمو رفتم  در خونه و خواستم زنگ بزنم که در باز شدو آیلی سریع از خونه اومد بیرون. با تعجب نگاش کردم که به سمتم اومدو گفت

آیلین-یسنا دیونه شدی؟ میخوای چی کار کنی؟

-آیلی کند ذهن شدی؟گفتم میخوام برم با مهری در مورد ازدواجتون صحبت کنم...واضح نیست برات؟

آیلین-من که گفتم رازی نیستم پس...

کلافه سری تکون دادمو گفتم

-آیلی به من دروغ نگو...میدونمو میفهمم چقدر ارسان و دوست داری..

دستشو گرفتمو گذاشتم روی قلبشو ادامه دادم

-میفهمم که این قلب فقط به خاطر یه نفر میتپه پس خواهش میکنم انکار نکن...من ازت فداکاری نمیخوام...نمیخوام خودتو برای من فدا کنی چون من لیاقتشو ندارم...منی که بهت خیانت کردم لیاقتشو ندارم...به خدا آیلی من لایق محبتت نیستم..

زدم زیر گریه و به دیوار کنار خونه تکیه دادم که با بغض سری تکون دادو گفت

آیلین-اینجوری نگو خواهر گلم...نگو عزیزم دلم...توی خواهرمی..جون منی..تو هیچ کاری نکردی..تو فقط عاشق شدی..تو کاری نکردی فداتشم.

-آیللللللی...اینقد سعی نکن منو خوب نشون بدی...من بدم..بدترین آدم دنیا...آدمی که سزوار بدترین مجازات هاست..این کارم یه گوشه ی کوچیکی از تاوان کارامه....همین.

بعدشم برگشتمو رفتم داخل که آیلی سریع اومد دنبالم و با گریه گفت

آیلین-یسنا تورو خدا این کارو نکن...خواهش میکنم.

توجهی نکردمو به راهم ادامه دادم. تقربیا نزدیک خونه بودیم که مهری جون اومد بیرون و با دیدن چشمای اشکی ما با تعجب گفت

مهری جون-چه خبره اینجا؟

اشکامو پاک کردمو گفتم

-میتونم باهاتون صحبت کنم؟

مهری جون-چیزی شده؟

-میخوام باهاتون صحبت کنم...وقت دارین؟

با تعجب سری تکون دادو رفت داخل خونه.نفس عمیقی کشیدمو خواستم برم داخل که آیلی با گریه گفت

آیلین-یسنا خواهش میکنم.

برگشتمو آروم رفتم سمتش. چند لحظه به چشمای قشنگش نگاه کردم...چشمایی که پر از عشق بود...پر از مهربونی بود...چشمایی که من یه روزی بارونیش کردمو بهشون توجه نکردم...آروم سرشو کشیدم توی بغلمو گفتم

-نخواه که بیشتر از این عذابت بدم..نخواه که بیشتر ازاین گناهکار بمونم..

گریش شدیدتر شد که آروم موهاشو بوسیدمو گفتم

-خیلی خانومی کردی که هنوزم کنارم موندی..هر کس دیگه جای تو بود میرفت ولی تو مثل قبل همیشه کنارم بودی...خیلی مدیونتم خواهری...خیلی.

از بغلم بیرون اومدو با بغض گفتم

آیلین-یسنا تو به من هیچ دینی نداری..ارسان حق تو بود...اون تورو دوست داشت و داره...من چه جوری کنارش باشم وقتی چشماش فقط تورو میبینه؟

سکوت کردمو هیچی نگفتم...نمیدونستم چی باید بگم؟ ازش فاصله گرفتمو برگشتمو رفتم سمت خونه. وارد خونه شدم که همون موقع مهری جون با دوتا لیوان شربت از آشپزخونه اومد بیرونو سریع اومد به سمتمو یکی از لیوانارو گرفت طرفمو با نگرانی گفت

مهری جون-بیا اول اینو بخور...شربت بید مشک...آروم شدی حرف میزنیم.

با مهربونی نگاش کردمو شربت و ازش گرفتم که رفت بیرون تا شربتو به آیلیم بده...همیشه همینطوری بود..همیشه مثل یه مادر مهربون بود و منو مثل آیلی دوست داشت. پوزخندی زدمو رفتم سمت حال. خودمو روی نزدیک ترین مبل پرت کردمو شربت یه نفس خوردمو سرمو به مبل تکیه دادمو چشمامو بستم. نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای مهری جون به خودم اومدم.

مهری جون-خب حالا تعریف کن ببینم چی شده که جفتتون آبغوره میگرفتین؟

چشمامو باز کردم که دیدم روبروم نشسته. لبخند کم جونی زدمو گفتم

-هیچی میخوام شوهرش بدم برای همین گریه میکرد.

ابرویی بالا انداختو گفت

مهری جون-نه بابا..جدی میگی؟یعنی کسیم هس که بتونه اینو تحمل کنه و بخواد بگیرتش؟

-مگه چشه خواهرم؟ گله...

مهری جون-آره گله توی مایه های خل...خب حالا این مرد بدبخت کی هست؟

دستامو توی هم قفل کردمو پوزخندی زدمو گفتم

-شوهرم...ارسان.

با تعجب نگام کردو گفت

مهری جون-نمیفهمم منظورتو!!

-میخوام آیلی با ارسان ازدواج کنه.

مهری جون چند لحظه با بهت نگام کرد وبا لبخند کمرنگی گفت

مهری جون-طفلی بچم حق داره بزنه زیر گریه از دست این شوخیای تو.

-شوخی نبود مهری جون...من میخوام آیلی با ارسان ازدواج کنه...با آیلیم صحبت کردم..موافقه...فقط شما میمونین.

با دهن باز بهم نگاه کردو خواست حرف بزنه که سریع گفتم

-من مشکل دارم..یعنی هیچ وقت نمیتونم مادر بشم..ارسان هیچی نمیگه ولی میدونم چقدر بچه دوس داره و از طرفیم به طلاق رازی نمیشه برای همین تصمیم گرفتم پدرش کنم.

مهری جون-یعنی میخوای آیلی..

-آره میخوام آیلی ارسانو پدر کنه.

آروم به پشتی مبل تکیه دادو زل زد بهم. بعد از چند لحظه با لحنی که توش دلخوری تعجب بود گفت

مهری جون-یسنا تو هیچ میفهمی چی میگی؟ دیونه شدی؟

-نه...فقط میخوام به یه عذاب چند ساله خاتمه بدم.

با تعجب نگام کرد که سرمو پایین انداختمو گفتم

-قبل از این که بریم تهران آیلی عاشق ارسان بود...همیشه پیشم که بود از بی اعتنایی های ارسان شکایت میکرد تا این که تهران قبول شدیم..آیلی قبول نمیکرد بریم چون طاقت بی اعتنایی های دوباره ی ارسان و نداشت ولی من بهش قول دادم که کاری کنم عاشقش بشه..ولی نشد..هر کاری که کردم برعکس جواب دادو ارسان عاشق من شد...منم عین آب خوردن عاشقش شدمو آیلی عقب کشید به خاطر ما...خواستم مانعش بشم ولی گفت اصلا ارسان و دوست نداره ولی از توی چشماش میخوندم که داره دروغ میگه ولی طاقت نیاوردو رفت..

سرمو آوردم بالا ادامه دادم

-علت سه سال تنهاییتون من بودم مهری جون..منی که ادعای دخترتون رو داشتم پاره ی تنتونو ازتون دور کردم...ولی حالا میخوام جبران کنم...میخوام آیلی خوشبخت بشه و دیگه عذاب نکشه چون هنوزم ارسان و دوست داره.

دیگه هیچی نگفتمو به چهره ی رنگ پریده ی مهری جون نگاه کردم. سریع رفتم جلو دستاشو گرفتم که دیدم یخ کرده.

-مهری جون؟ خوبین؟

آروم تکونش دادم که به خودش اومدو با چشمای اشکی نگام کرد..خدایا اگه یه روز خواستی بدترین بندتو انتخاب کنی و جونشو بگیری شک نکن که منم..منی که اشک و مهمون چشمای همه کردم تا خودم خوشبخت باشم.

مهری جون-همش دروغ بود مگه نه؟

با بغض سری به معنای نه تکون دادم که به روبروش خیره شدو گفت

مهری جون-میدیدم بچم چقد رفته تو خودش ولی میگفتم حتما به خاطر اینه که تو داری ازدواج میکنی...هیچ وقت نرفتم ازش دردشو بپرسم.. نرفتم ببینم بچم چشه.

با صدای بلند زد زیر گریه که سریع بغلش کردمو گفتم

-تورو خدا اینجوری نکنین..تقصیر شما نبوده...همش اینا تقصیر منه به خدا.

هیچی نگفت و فقط گریه کرد. بعد از چند دقیقه یکم آروم شدو از بغلم اومد بیرون و توی چشام زل زدو گفت

مهری جون-میخوای آیلینم بشه زن ارسان؟

خواستم جوابشو بدم که با صدای بلند گفت

مهری جون-ولی من اجازه نمیدم...نمیزارم همچین اتفاقی بیافته..فهمیدی یسنا؟نمیزارم...دیگم هیچی نمیخوام بگی.

-میدونم آیلی لیاقت بهترین ها رو داره ولی به خدا آیلی فقط ارسان و دوست داره و با کس دیگه ازدواج نمیکنه.

مهری جون-میخواد ازدواج بکنه یا نکنه فرق نداره ولی من اجازه نمیدم با ارسان ازدواج کنه...همین.

میفهمیدم چقدر عصبانیه پس نمیخواستم توی این شرایط بیشتر از این اصرار کنم برای همین از جام بلند شدمو گفتم

-باشه..ولی حتما روش فکر کنین...من بعد از ظهر میام جواب بگیرم...خدافظ.

بعدشم بدون این منتظر جواب باشم رفتم سمت در خونه. از خونه آیلی اومدم بیرونو در ماشینو باز کردمو نشستم توی ماشین که بغضم شکست. سرمو گذاشتم روی فرمونو برای دومین بار توی زندگیم با صدای بلند گریه کردم...

 


مطالب مشابه :


رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33

رمان مرثیه ی عشق(ترنم بهار) رمان ميوه بهشتي(مریم.ط) رمان عشق و سنگ (جلد دوم) قسمت




رمان مرثیه ی عشق (قسمت آخر)

رمان مرثیه ی عشق (قسمت آخر) 74-رمان فقط به خاطر عشق (جلد دوم روستای پر ماجرا) 75- رمان




دانلود کامل رمان معمای عشق توشته نسیرین سیفی

همه زحماتی که کشیده دوم اینکه کسی دیگه پیدا رمان معمای عشق عشق الهه ناز جلد 1




مرثیه ی عشق(قسمت آخر)

رمان عشق و سنگ (جلد دوم) رمان عشق فلفلي رمان مرثیه ی عشق(ترنم بهار) رمان ميوه بهشتي(مریم.ط)




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 3

رمان مرثیه ی عشق(ترنم بهار) رمان ميوه بهشتي(مریم.ط) رمان ما عاشقیم رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 3.




رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2

رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2 - رمان داستان کوتاه شعر رمان مرثیه عشق; رمان مترسک نیمه شب




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 12

رمان مرثیه ی عشق(ترنم بهار) رمان ميوه بهشتي(مریم.ط) رمان ما عاشقیم رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 12.




رمان گرگ ومیش(جلد دوم)3

رمان گرگ ومیش(جلد دوم)3 رمان عشق واحساس(جلد اول) رمان ابی به رنگ احساس من(جلد دوم)




دانلود رمان مرثیه ی عشق

دانلود رمان مرثیه ی عشق - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود نام کتاب : مرثیه ی عشق.




رمان مرثیه ی عشق 11

رمان مرثیه ی عشق 11 - انواع رمان های طنز عشقولانه کل کلی و 94-رمان می گل (جلد دوم)




برچسب :