رمان ارغوان،برگ پاییزی - قسمت آخر

بعد از نماز همه مشغول آماده کردن سور و سات صبحونه شدن، آراد رفت حلیم بگیره و آلاله داشت تو آشپزخونه چای آماده می کرد. انگار یه شور و هیجان دیگه تو خونه برپا شده بود، آلاله کم کم لیلا رو هم در جریان قرار داده بود و از طریق لیلا آرمین خبردار شده بود و خلاصه همه در جریان بودن به جز بابا و نرگس جون.
سفره ی صبحونه روی تخت روی تراس چیده شد و تازه آفتاب طلوع کرده بود که همه دورش جمع شدیم، اون شب انگار هیجان ماجراهای جدید خوابو به همه حروم کرده بود. با یه سینی چای رفتم سمت جمعِ بعد از مدتها گرم و صمیمی خونوادم و سینی رو گذاشتم کنار سفره و خودم لبه ی تخت نشستم.بابا که کنارم نشسته بود دوتا فنجون چای برداشت و گرفت سمت لیلا و رویا و گفت:
_اول از همه عروس خانما که مهمونن…..بسم الله
دوتایی با لبای خندون تشکر کردن و فنجونارو از دست بابا گرفتن،بابا با لبخند یه فنجونم گذاشت جلوی نرگس جون:
_بفرمایید حاج خانم…
لبخند رولبم اومد، اولین بار بود که بابا نرگس جونو با لفظ "حاج خانوم " صدا می زد، بابا یه فنجون گرفت سمت آلاله و یکی گذاشت جلوی منو در همین حال توضیح داد:
_برای آخر امسال من و نرگس خانوم داریم می ریم ان شا الله حج…
لبخند رو لب نرگس جون نشست،بابا ادامه داد:
_منتظر بودم خیالم از همتون راحت بشه ….
بعد رو به آراد گفت:
_بابا بلند شو چای بقیه رو بگیر براشون، من موظف بودم احترام خانومای خونممو به جا بیارم، آقایون دیگه خودشون به فکر خودشون باشن…
همه خندیدن، انگار روحیه ی بابا هم کلی تغییر کرده بود، آلاله گفت:
_بابا حالا که همه جمعن می شه یه چیزی بگم؟
_بگو بابا…
_دیشب، راستش یه نفر ازم خواست با شما و نرگس جون صحبت کنم، می خوان بیان واسه خواستگاری از آوا…
سرمو انداختم پایین، نرگس جون سریع گفت:
_آلاله جون من که شما رو در جریان قرار داده بودم، می گفتی آوا نامزد داره…
امیرحسین گفت:
_چرا اجازه نمی دید بیان ؟،این بچه ها هیچ کدوم به این وصلت راضی نیستن…
بابا گفت:
_کیه؟
_خانم دادگر، گفتن تا قبل ظهر با خونه تماس می گیرن واسه صحبت…
امیرحسین گفت:
_خواستگار آوا حامیه، دوست من و رضا، بچه ها هم همه باهاش آشنان…اگه یادتون باشه قبلاً شما هم دیدینش…
بابا سر به زیر تسبیحشو می چرخوند، نرگس جون گفت:
_چرا نمی ذارید این مسئله تموم بشه، اینا رفتن واسه آزمایش، اگه دیروز برنامه ی عروسی نبود تا حالا عقد هم بودن…
امیرحسین آروم گفت:
_شاید قسمت این بوده که برنامه ی عروسی ما تاخیر بندازه تو کارشون…
بابا رو به امیرحسین گفت:
_زنگ بزن بگو قبل از اینکه خونوادش تماس بگیرن، خودش تنها بلند شه بیاد اینجا، باید اول با خودش صحبت کنم…
بعد رو به امیرعلی گفت:
_از نظر تو که مسئله ای نیست بابا…
امیرعلی سر بزیر گفت:
_نه حاج بابا، این چه حرفیه؟
امیرحسین با لبخند گفت:
_چشم ،الآن بهش خبر می دم…
رویا با خنده گفت:
_امیرحسین ، این موقع صبح می خوای زنگ بزنی؟،خوابه بیچاره.
امیرحسین با لبخند گفت:
_حامی در جریان همه چیز هست حاجی، نگران نباشید…
_بالاخره من خودم باید باهاش صحبت کنم و اتمام حجت کنم.
بعد رو به امیرعلی گفت:
_تو هم مهلت داری تا قبل از حج من و مامانت یکی رو انتخاب کنی…
امیرعلی با اعتراض گفت:
_ئه،پس آراد چی؟
بابا با لبخند یه نگاه به آراد انداخت و گفت:
_همین روزا دست آرادم داریم بند می کنیم….
آلاله گفت:
_آراد، چشمم روشن، من حالا باید بفهمم…
آراد دستاشو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
_به جون خودم، من خودمم تازه دیشب فهمیدم.
حاجی خندید و گفت:
_آراد سپرده به باباش، من براش انتخاب کردم.
صدای زنگ آیفون که بلند شد، بابا رو به من گفت:
_آوا، بابا شما برو تو اتاقت…
_چشم…
بلند شدم و بچه ها رو هم با خودم بردم بالا، خودمو با بچه ها مشغول کرده بودم ولی همه ی حواسم به پایین و حرفایی که بابا و حامی می زدن بود. می ترسیدم باز یه چیزی پیش بیاد و همه چیز به هم بخوره و باز روز از نو و روزی از نو درگیریهای من با بابا شروع بشه.
نمی دونم چقدر گذشته بود که رویا وارد اتاق شد و با لبخند گفت:
_امروز عصر با مامانش اینا میان…
_بابا چی بهش گفت؟…
_نمی دونم، رفتن تو اتاق، تنها صحبت کردن، ولی امیرحسین می گفت بابات می خواستن خودشون شرایطتو بهش بگن…
_قرار که نیست بابا به مامانش اینا چیزی بگه؟
_نمی دونم، ولی فکر نمی کنم، مهم بود که خودش بدونه…حالا بلند شو بریم ناهار که بعد باید آماده بشی واسه عصر…
_حالا چرا همین امروز؟
_مثل اینکه حامی و مامانش اصرار داشتن…
گوشیم زنگ خورد، رویا با لبخند گفت:
_حتماً خودشه…
بلند شدم و گوشیمو برداشتم:
_بله؟
_سلام…
_سلام، خوبین؟
_ممنون، تو خوبی؟…کجا بودی؟ ،خبری ازت نبود؟
_بالا بودم، بابا خواست نباشم…چی بهتون گفت؟
رویا دست بچه ها رو گرفت و با هم از اتاق خارج شدن و دروبست:
_همون چیزا که خودت گفتی، یه خرده مختصرتر، بعدم یه سری قول مردونه ازم گرفت واسه خوشبختی شما…
_آقا حامی…شما حرفای منو باور کردین؟
_راستش،اولش یه خرده شک کردم، یه خرده نامطمئین بودم، ولی یه کم که با خودم فکر کردم دیدم به شخصیت تو نمی خوره چیزی غیر حرفات اتفاق افتاده باشه، اونقدر شناختمت که بفهمم داری راست می گی، شاید اون تردید اولیه هم بخاطر غیر منتظره بودن حرفات بود….بالاخره، شیطون یه وقتایی ذهن آدمو تحت تاثیر قرار می ده دیگه….
_آقا حامی؟
_هنوز وقتش نشده این آقای سر اسم منو حذف کنی؟ ما امروز عصر داریم میایم برای بله برون…
_بله برون؟
_آره دیگه…مگه حرف دیگه ای هم مونده بینمون؟
_نه ، ولی آخه…
_من به بابات گفتم که یه مدت با هم صحبت می کردیم، دوست نداشتم از همین اول با کلک کارمو پیش ببرم…
_وای!…بابای من خیلی رو این مسائل حساسه…
_خیالشو راحت کردم و بهش اعتماد دادم که صحبتای ما فقط در جهت شناخت هم بوده و چون می خواستیم یه سری مسائلو برای هم باز کنیم، قبل از اطلاع خونواده ها، احتیاج به صحبت بیشتر داشتیم….حله، قانعش کردم.زنگ زدم و به مامان خبر دادم، الآن دارم می رم دنبالش بریم واست انگشتر نشون بگیریم، چه جوری دوست داری باشه؟
لبخند نشست رو لبم:
_لازم نیست زحمت بکشید…
_آوا خانم، بذار کنار این رودرواسی رو، عجله ای شد وگرنه دوست داشتم خودت هم باهامون باشی …نمی گی چه جوری دوست داری؟
_این یه یادگاری ،با سلیقه ی خودتون باشه ارزشش برام بیشتره…
_ممنون، خوب فکراتو بکن، هر حرف و خواسته ای داری، هر توقعی داری می تونی تا امشب باهام مطرح کنی…
_مرسی.
_کاری نداری خانوم.
_ممنون، خداحافظ
_خداحافظ.
وارد خونه که شدیم سما با جیغ جیغ و کل کشیدن اومد استقبالمون، سریع پاکتی رو که آرم جواهری رز روش نقش بسته بود از دستم کشید و همونجا جلوی در نشست رو زمین و جعبه ی انگشترو از توش بیرون آورد و درشو باز کرد:
_وای حامی چقدر خوشگله، چه قدر به دستای ظریف آوا میاد….
مانلی رو که داشت دورو بر سما می پلکید بغلش کردم و از توی جیبم جعبه ی کوچیک دیگه ای رو در آوردم و گفتم:
_اینم ببین….
سما جعبه رو از دستم چنگ زد و با چشم و ابرو اومدن گفت:
_خدا بده شانس.
و همزمان در جعبه رو باز کرد، با لبخند گفتم:
_این مال شماس آجی خانم…
بلند شد و از گردنم آویزون شد و گونو بوسید و گفت:
_مرسی داداشی، ولی من نمی تونم قبولش کنم، اینم بده به آوا…
دستمو انداختم دور کمرشو گفتم:
_اینو برای تو گرفتم…انشا الله به موقع برای آوا هم می خریم…
_دستت درد نکنه ولی آخه به چه مناسبت؟
مامان با خنده گفت:
_داره باج می ده که قول بدی خواهر شوهر خوبی باشی…
نگاه دلخورشو دوخت به من:
_خیلی بدجنسی حامی، تو که می دونی من آوا رو دوستش دارم، کم دیشب ازش تعریف کردم برات؟.
_مامان شوخی می کنه، تو چرا جدی می گیری…از این گوشواره ها خوشم اومد برات گرفتمشون، مناسبتشم اینه که داری خواهر شوهر می شی…
مامان خندید و گفت:
_انگشتره آوا هم قشنگه نه؟
سما دوباره جعبه رو برداشت و یه نگاه به حلقه ی باریک و ظریفی که روش یه قلب برجسته ی پرنگین بود انداخت و گفت:_خیلی خوشگله….رو انگشت آوا معرکه می شه…
_به بابات زنگ زدی؟
_آره گفت زودتر خودشو می رسونه
_حسام چی؟
_حسامم تو راهه داره میاد….قراره مانلی رو ببره پیش مامانش
_خب می آوردیش این جیگر دایی رو، آوا دلش ضعف می ره واسه این جیغیلِ دایی…
مامان گفت:
_الآن مراسم رسمیه درست نیست باشه
سما با خنده گفت:
_ان شا الله واسه عروسیتون ساقدوش زن داییش می شه….راستی حامی چی می پوشی امروز؟
خندیدم:
_چی قراره بپوشم، ما که مثل شما خانما صد مدل لباس نداریم، یه کت و شلوار می پوشم دیگه…
_خب می رفتی یه دونه جدید می گرفتی…
خندیدم:
_چه فرقی داره، کت و شلوارای من همه نوان،حالا آبجی خانم شما قرار نیست احیاناً یه چیزی بیاری ما بریزیم تو این شکم گشنه؟
خندید:
_تا دستاتو بشوری من ناهارتو آوردم.
مانلی رو گذاشتم رو زمین و جعبه ی انگشتر آوا رو برداشتم و دوباره نگاهش کردم، من که خیلی خوشم اومده بود، امیدوار بودم آوا هم بپسندش.
پشت در خونه ی آوا حسام مدام سر به سرم می ذاشت و سعی داشت بهم استرس وارد کنه تا بساط تفریح و خنده ی خودش جور بشه، ولی خبر نداشت که من همین امروز یه بار دیگه در این خونه رو زدم و سنگامو با اعضائش وا کندم و حالا با خیال راحت دارم پا تو این خونه می ذارم.
امیرحسین واسه استقبال اومد تو حیاط، آراد و امیرعلی هم پشت سرش بودن، بعد از همه با تک تکشون دست دادم و پشت سر حسام وارد خونه شدم. آوا با یه مانتو و شلوار سفید و روسری گلبهی کنار رویا ایستاده بود و با خجالت سرشو پایین گرفته بود، مامان رفت سمتشو محکم بغلش کرد و صورتشو بوسید، سما هم بعد مامان باهاش روبوسی کرد و آروم زیر گوشش نمی دونم چی گفت که لبخند رو لب آوا نشست. من بعد از همه رفتم طرفش و سبد گل رز سفیدی رو که به نشونه ی محبت براش آورده بودم گرفتم سمتشو گفتم:
_سلام عرض شد آوا خانم…
بدون بلند کردن سرش سبد و گرفت و آروم گفت:
_سلام…بفرمایید.
لبخند زدم و وارد پذیرایی شدم.بابا همین اول کار با حاجی ارغوان گرم گرفته بود و با هم حسابی مشغول شده بودن، کنار حسام نشستم .
چند دقیقه بعد امیرحسین با سینی چای وارد شد، حسام با خنده کنار گوشم گفت:
_عروس خانم ایشون هستن…
_زهر مار حسام، یه دقیقه آروم بگیر، ببین می تونی امروز آبرومو جلوی اینا ببری؟
حسام خندید، وقتی امیرحسین سینی چای و گرفت جلوش با خنده گفت:
_چای بخوریم یا خجالت؟…عروس خانم شما الآن دقیقاً چند سالتونه؟
همه با حرف حسام زدن زیر خنده و زن برادر بزرگ رویا گفت:
_آوا خانم ما یه خرده خجالتیه، الآن معلوم نیست رفته کجا خودشو قایم کرده…
مامان گفت:
_الهی بگردم، خانومه آوا جون
چند دقیقه بعد آوا همراه رویا وارد اتاق شد، برام جالب بود که سبک و سیاق پوشش رویا هم روز به روز بیشتر به آوا شبیه می شد، به محض ورود آوا مامان روی کاناپه بین خودشو بابا جا باز کرد و گفت:
_آوا جون بیا پیش من بشین کارت دارم.
آوا همچنان با سر پایین و صورت سرخ لب پایینشو گاز گرفت و رفت و کنار مامان جای گرفت.بابا رو به پدر آوا گفت:
_خب حاج آقا همینطور که هممون در جریان هستیم بچه ها ماشا الله عاقلن وخودشون خوب و بدشونو تشخیص می دن و ظاهراً با هم به تفاهم رسیدن، حالا ما اینجا جمع شدیم که اگه سخن و فرمایشی هست در خدمتتون باشیم
بابا یه نگاه به تسبیح تو دستش انداخت و گفت:
_من حرفامو با خود آقا حامی زدم و قولایی رو که لازم بود از ایشون گرفتم، خواسته ی زیادی هم از ایشون ندارم به جز تضمین آرامش و خوشبختی دخترم تا اونجا که در حیطه ی مسئولیت ایشونه، بقیشم که ان شا الله خدا پشت و پناهشون باشه….
بابا با لبخند گفت:
_فرمایش شما متین، ولی در مورد مهریه و بقیه ی چیزها…
_مهریه زیاد واسه ما مطرح نیست، مهریه ی آلاله چهارده تا سکه بوده، آوا هم مثل همون باشه خوبه…
مامان جعبه ی انگشترو از کیفش در آورد و بازش کرد و روبه پدر آوا و خانمش گفت:
_اجازه می فرمایید؟
_خواهش می کنم، صاحب اجازه اید.
پشت در خونه ی آوا اینا، چند لحظه مکث کردم و رو به مامان گفتم:
_شما برید، من یکم کار دارم، بعد میام…
سما با شیطنت گفت:
_آبروریزی نکنی جلوی فامیل همسر داداشی، یه خرده صبرکن حالا…
خندیدم:
_برو بچه….با امیرحسین کار دارم.
مامان با خنده سرشو تکون داد و همه رفتن سمت ماشین حسام، دستمو براشون بلند کردم و بعد گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و شماره ی امیرحسینو گرفتم، گوشی رو برداشت، بهش گفتم می خوام باهاش صحبت کنم و پشت در منتظرشم. خیلی زود اومد بیرون. داخل ماشین من نشستیم،گفت:
_چیزی شده حامی…
یه نفس عمیق گرفتم و زیر لب بسم االهی گفتم و آروم گفتم:
_ببین، یه چیزی هست که نمی دونم چقدر به من مربوطه…
_در مورد آواس؟
_نمی دونم، شاید آره
_خب؟
کف دستمو نشونش دادم و گفتم:
_آوا با من اینجوری بوده، می دونم…
سرشو تکون داد، نمی تونستم چشم تو چشم باهاش حرف بزنم، رومو برگردوندم سمت شیشه ی ماشینو گفتم:
_می فهمم که همینقدر صاف بوده و همه چیزشو بهم گفته…حالا فکر می کنم، نامردیه اگه من چیزی رو پنهون کنم…
_در مورد آلاء؟
_نه، در مورد آلاء باهاش صحبت کردم…
_پس؟
_ببین امیرحسین ، من واقعاً نمی دونم این مسئله چقدر به من مربوطه…
_حامی حرفتو بزن، چرا انقدر دست دست می کنی؟
_روزی که داداشت تصادف کرد، من دیدمش…
_امیرمحمدو؟،مگه اون موقع می شناختیش؟
_نه، بعد فهمیدم که اونه، وقتی عکسشو تو خونتون دیدم…عصبی بود، نزدیک بود یه تصادف نا خواسته پیش بیاد بینمون، که خب نیومد، چیزی نشد، ولی امیرمحمد عصبانی بود و شروع کرد به پرخاش و کم کم کل کل تو رانندگی،من و هومن با هم بودیم،به خدا امیرحسین من اصلاًنمی خواستم، اون پاپیم می شد…تو بزرگراه یه هو نتونست ماشینو کنترل کنه…
یه خرده که از سکوتم گذشت رومو برگردوندم سمت امیرحسین، سرشو بین دستاش گرفته بود و تو فکر بود، آرومتر ادامه دادم:
_راستش جراتشو ندارم که به آوا بگم…ولی دل پنهون کردن و نگفتنم نداشتم…
دستی روی صورتش کشید و بی حرف از ماشین پیاده شد و دروبست و رفت سمت خونشون.
نمی دونستم چی می شه، نمی دونستم این حرفم باعث به هم خوردن همه چیز می شه یا نه، ولی راستش قدرت راز داری نداشتم، عذاب وجدان داشت دیوونم می کرد ، مخصوصاً از وقتی در واقع جای اون مرحومو کنار آوا گرفته بودم. بغضمو به سختی قورت دادم و حرکت کردم.
رو به رویا گفتم:
_رویا بپوش بریم، خیلی خسته ام…
مامان گفت:
_شام؟!
_نه مامان، باشه یه شب دیگه، الآن خیلی خسته ام…
آوا که کنار رویا نشسته بود گفت:
_امیرحسین بمونید دیگه، اصلاً امشب همینجا باشید….
لبخند زدم بهش، دلم نمیومد چیزی از بدخلقیم نشونش بدم،گفتم:
_الآن بریم میایم باز
انگار تازه آرامش داشت کم کم به چهرش برمیگشت، حالا مشخص می شد که این لبخنداش واقعیه و انجام وظیفه نیست واسه دلخوش کردن اطرافیا.
رویا آماده شد و با هم از خونه اومدیم بیرون، تو ماشین که نشستیم گفت:
_چی شد امیرحسین، حامی چیکارت داشت؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
_میگه موقع تصادف امیرمحمد بوده، می گه داشتن با هم کل کل می کردن که اون اتفاق افتاده، یه جورایی فکر می کنه بی تقصیر نیست…
_خب،حالا چی می شه؟
نگاش کردم:
_تو می دونستی؟
سرشو انداخت پایین،دلخور گفتم:
_نباید به من می گفتی رویا؟!
_امیرحسین سخت گیری الکی نکن، تو و آوا هم هر دوتون در مورد اون اتفاق همین حسو دارید، ولی واقعاً که اینطور نیست، واقعاً که کسی تقصیری نداره، به خدا قسمت داداشت همین بوده…
عصبی گفتم:
_اون تو اون تصادف بوده، حالا اومده خواستگاری نامزد امیرمحمد، این یعنی چی رویا؟
_اینجوری که تو داری می گی معنیش دقیقاً این می شه که قصدی تو کار بوده به خاطر به دست آوردن آوا، ولی ما می دونیم که واقعیتش این نیست، چون اون موقع حامی نه آوا رو می شناخته و نه امیرمحمدو…یه اتفاق بوده امیرحسین…
_شاید، ولی نمی تونم ببینم بعد از این اتفاق بیاد و تو خونه ی ما جای داداشمو بگیره…
_امیرحسین، بی منطق حرف نزن، یه خرده فکر کن، ببین با این کارت چی به روز آوا میاد، آوا تازه تازه داره یکم آروم می شه، به این فکر کن که حامی می تونست چیزی نگه، که البته به نظر منم نباید می گفت، تو این اتفاق هیچ کس تقصیری نداره، نه تو، نه آوا و نه حامی…بذار آوا بره سر زندگیش، اگه هر حرفی بزنی یه قشقرق تازه راه می افته که آتیشش دامن همه رو می گیره و اول از همه آوا و امیرعلی رو….
_باید به من می گفتی رویا…
_حامی کاری نکرده امیرحسین، حتی هومن که باهاش بوده به این حرفاش می خنده….اونا راه خودشونو می رفتن، امیرمحمد به خاطر سرعتی که داشته نتونسته ماشینو کنترل کنه….امیرحسین آوا نباید بفهمه، به این فکر کن که با گفتن تو داداشت زنده نمی شه، ولی یه بحران جدید تو زندگی خواهرت شروع می شه…
_از اول نباید به آوا نزدیک می شد…
_امیرحسین حامی برای آوا فوق العاده اس، می دونی که مرده….بذار برن سر زندگیشون…
تو صورت رویا دقیق شدم:
_به خاطر این مسئله و ترحم به آوا مسئله ی آوا رو قبول کرده، بعداً تو زندگی اذیتش می کنه…
_بدبین شدی امیرحسین…حامی خوبه…داری بی انصافی می کنی
سکوت امیرحسین برام سنگین بود، نمی دونستم چی باید برداشت کنم از این سکوت، اگه قرار بود همه چیزو بریزه به هم بهتر بود فعلاً با آوا در تماس نباشم، اون دختر گناه داشت باز برنامه هاش بریزه به هم، صبح روز بعد با آوا قرار داشتیم بریم آزمایشگاه و با این وضعیت من مونده بودم چیکار کنم.
وارد خونه که شدم، سما باز شروع کرد به کل کشیدن، لبخند زدم و سلام کردم و رفتم سمت اتاقم، زنگ اس.ام.اس گوشیم بلند شد،شماره ی رویا بود:
"چرا به امیرحسین حرف زدی دیوونه؟"
"چی گفت؟"
"فعلاً هیچ چی ،ولی کلافه اس"
"باید می گفتم، چاره ای نبود…ازش بپرس برنامه ی آزمایشگاه رفتن فردا پا برجاس؟"
جوابی نیومد، لباسامو عوض کردم و گوشیمو گذاشتم تو جیب شلوار گرمکنم و از اتاق اومدم بیرون،رفتم و یه چای برای خودم ریختم و برگشتم تو نشیمن، همه خوشحال بودن و حرفشون برنامه ریزی واسه مراسم من و آوا بود و ته دل من دلهره واسه اینکه چی قراره پیش بیاد.نیم ساعتی گذشته بود که باز برام اس.ام.اس اومد، گوشیمو از جیبم بیرون آوردم ،امیرحسین بود:
"آوا نباید با خبر بشه حامی، به هیچ عنوان، باید هر دومون بی خیال بشیم، انگار که همچین اتفاقی نیفتاده و تو هیچ وقت امیرمحمدو ندیدی"
."ممنون"
سما ، لبخند رو لبمو که دید با شیطنت گفت:
_آوا خانومه؟!…
خندیدم:
_فکر کن آوا پیش قدم اس.ام.اس و صحبت با من بشه!
بابا خندید:
_چه زهر چشمی ازت گرفته این عروس خانوم بابا جان، بکش،یکم ناز بکش برات لازمه…
حسام سرشو تکون داد:
_نبینم روزی رو که حامی خان مغرور به نازکشی و خم و راست شدن بیفته…
_گم شو…
مامان با محبت گفت:
_یه تلفن بزن ازش تشکر کن واسه امشب..
حسام:_مامان جون، پسرتون خودش زن ذلیل هست، شما دیگه یادش ندید این کارارو…
بابا جدی گفت:
_مرد اونیه که همیشه حرف آخرو بزنه…
مامان و سما دوتایی همزمان گفتن:
_همیشه بگه چشم…
بابا:_بله…
و با اشاره به من و حسام گفت:
_اینو دارم به جفتتون می گم…
حسام گفت:_این سما و مامان خانم تا حالا هم به اندازه ی کافی جبهشون قوی بود، حالا واسه خودشون یار جدید هم پیدا کردن، بابا جون شما هم که همیشه طرف خانمایید.
بابا:_بله، من حرفم همیشه جلوی خانومم یک کلمه اس، همون چشم.
***
رویا کمکم کرد کتمو بپوشم و کلاهشو روی سرم مرتب کرد، با احتیاط گونمو بوسید و گفت :
_خوشبخت بشی.
_برام دعا کن رویا…
چشماشو گذاشت رو هم و گفت:
_برو، حامی منتظرته…
_تو نمیای با ما؟
_امیرحسین تو راهه داره میرسه…
لبخند زدم:
_واسه همه چیز ممنون.
***
انتظارم زیادی طولانی شده بود و حوصلم سر رفته بود، تکیه زده بودم به ماشین و پشت سر هم واسه آوا اس.ام.اس می فرستادم تا ببینم چرا نمیاد، صدای تیک در که بلند شد ، سرمو بالا آوردم که صدای جیغ فیلمبردار بلند شد:
_عالیه آقای داماد…
منظورش به لبخند روی لبم بود، بی تفاوت بهش نگاهمو دوختم به آوا،خوشگل شده بود، اولین بار بود که با آرایش می دیدمش، یعنی فکر می کنم اصلاً اولین باری بود که همچین آرایشی داشت.نگاهشو دزدید و زیر لب سلام کرد،دستمو بلند کردم، اومد سمتمو دستشو گذاشت تو دستم، فیلمبردار دوباره جیغ کشید:
_آقا داماد دسته گل عروسو ندادید
دسته گلو از روی سقف ماشین برداشتم و باز بی توجه به حرف فیلمبرداره در ماشینو برای آوا باز کردم، لباسش اندامی بود و خیلی مشکلی با حجم دامن برای تو ماشین نشستن نداشتیم، تو ماشین نشست و من دسته گلو گذاشتم رو پاهاش و خم شدم و آروم کنار گوشش گفتم:
_معرکه شدی…
لبخند زد و یه نگاه کوتاه بهم انداخت.در ماشینو بستم، دختر فیلمبردار با غرغر گفت:
_شما هر کاری دلت می خواد بکنی….
موزیانه گفتم:
_حتماً توقع داری هر کاری تو دوست داری بکنم؟!،ما گفتیم شما بیاید فیلم بگیرید، فیلمنامه دستت ندادیم که طبق اون پیش بریم، شما همین جوری بگیر خوبه…
***
امیرحسین،یه سوال ازت می پرسم دوست دارم واقعیتو بهم بگی…
لبخند زدم:
_بپرس عزیزم.
_واقعاً هیچ وقت بین تو و آوا هیچ چی نبوده؟
خندیدم:
_چرا خودتو با این فکرا اذیت می کنی؟
_اذیت نمی شم، ولی این سوال بی جواب داره اذیتم می کنه، من راستش نمی تونم حس برادرانه ی تو رو باور کنم…
_انقدر مهمه؟،آوا الآن زن حامیه رویا.
_می دونم، فقط می خوام بدونم حسهام چقدر درستن.
_خب ،من اوایل سن بلوغ توجهم بهش جلب شده بود، شاید چون تو یه خونه بودیم، بعد کم کم این حس تبدیل شد به علاقه، نمی گم عشق، عشق نبود ولی آوا برام مهم شده بود، تا اینکه یه روزی به خودم اومدم و دیدم اون واقعاً منو مثل برادرش می بینه، یعنی اگه مثل برادرشم نبودم ، حداقلش این بود که علاقه ای هم درکار نبود.
_بهش گفتی؟
_مسئله اونقدر مهم نبود که بخوام چیزی بگم، مخصوصاً وقتی فهمیدم توجه آوا به سمت کس دیگه ای جلب شد و داره به یکی دیگه علاقمند می شه.
سرشو انداخت پایین:
_الآنم دوستش داری؟
دلم گرفت از حرفش، درسته که حق داشت بدونه ولی یعنی هنوز این همه علاقه ی من به خودشو ندیده بود؟، سعی کردم منطقی برخورد کنم،دستشو گرفتم تو دستمو گفتم:
_تو چی فکر می کنی؟
سرشو بلند نکرد:
_نمی دونم.
آروم گفتم:
_رویا، الآن هم من متاهلم ، هم اون، این سوالا اصلاً حتی مطرح کردنش درست نیست، من دارم جوابشون می دم واسه اینکه خیال تو رو راحت کنم، این چند وقت من فقط نسبت به آوا احساس مسئولیت داشتم، شاید چون خیلی از اتفاقات زندگی آوا به منم مربوط می شد،اولیشم این بود که جلوی حدس امیرمحمد مقاومت کردم و هرچقدر اون سعی داشت از زیر زبونم بکشه چی بین ماست من گفتم هیچی، شاید اگه اون نامزدی صورت نمی گرفت الآن هم امیرمحمد پیشمون بود و هم حال و روز آوا این نمی شد، اشتباه دومم وقتی بود که حاجی آوا رو سپرد به منو ازم خواست تو دوره ی محرمیتشش با امیرمحمد حواسم بهشون باشه ،ولی راستش من بیشتر از اینکه برای آوا برادری کنم، برای امیرمحمد کردم، می دیدم که همش با آواس ولی خودمو می زدم به نفهمیدن،خدارو شکر از امروز یه بار سنگین از عذاب وجدان از روی شونه های من برداشته شد، خیالت راحت باشه خانمم، اون احساسات بچگونه مربوط به سن بلوغ بود، واقعیتو که نگاه کنی می بینی چیزی نیست.
سرشو آروم تکون داد. دوباره گفتم:
_امروز محمد زنگ زده بود، می گفت هر چی زنگ می زنم به آوا گوشیشو جواب نمی ده، داره می ره مکه، می خواسته ازش حلالیت بگیره.
_با خانمش می ره؟
_جدا شدن، خیلی وقته.
نفسشو پر صدا بیرون داد.گفتم:
_نمی خوام از حرفام واسه خودت داستان بسازی رویا، من واقعیتو کامل بهت گفتم.
_نه، من روی احساسات زودگذر نوجوونی حساب نمی کنم.
_یه وقتایی فکر می کنم اصلاً شاید تو یه خونه بزرگ شدن ماها کار درستی نبود، تازه باید خیلی خداروشکر کنیم که اتفاقای بدتری نبفتاده.
***
به آوا که به اون لباس اندامی به سختی قدم بر می داشت کمک کردم تا از پله ها بالا بره، کت مانتو مانند دنباله دار قشنگی که روی لباسش پوشیده بود درست به پرنسسها شبیهش کرده بود، با دستهایی که بوسیله ی دستکش سفید پوشیده شده بود دسته گلو ازم گرفت و تو جایگاه مخصوصمون نشست. با دیدن مامان و سما یهو انگار خشکم زد، دوتایی با لباسای پوشیده و شال و روسری ای که به سر داشتن اومدن سمتمون.آوا به احترامشون از جاش بلند شد و کنار من ایستاد، سما با لبخند تور روی صورت آوا رو کنار زد و با هیجان گفت:
_وای چقدر خوشگل شدی آوا، درست شبیه پرنسسهای والت دیزنی شدی…
آوا خندید:
_لطف داری سما جون.
مامان هم صورتشو بوسید و بهش تبریک گفت، سما با لبخند اومد سمت من:
_مبارک باشه داداشی…
خندیدم و با اشاره به شال روی سرش گفتم:
_این چیه؟
آروم خندید:
_راستش حجاب آوا انقدر قشنگه که همه رو جذب می کنه، منم دوست دارم سعی کنم، اگه خدا بخواد منم می تونم، نه؟
با لبخند پیشونیشو بوسیدم و آروم کنار گوشش گفتم:
_اینجوری خوشگلتر شدی…
خندید، مامان هم اومد سمتمو صورتمو بوسید ،کنار گوشش گفتم:
_مرسی مامان.
منظورم به روسریش بود، متوجه شد و فقط لبخند زد، به نظر من این علاوه بر حجاب یه احترام خیلی بزرگ به من و همسرم بود، عروسی که تو مجلس عروسی خودش حجاب کامل و فوق العاده قشنگی داشت.
14 دی 1393
ارغوان ،برگ پاییزی


مطالب مشابه :


خريد ست مانتو و ساپرت ارغوان

ست مانتو و ساپورت ارغوان به همراه دستبند فیروزه به عنوان هدیه تولید شده با بهترین پارچه نخی




در فصل پاییز لباس چه رنگی بپوشیم؟

مانتوسرای ارغوان - در فصل پاییز لباس چه رنگی بپوشیم؟ - آدرس:خراسان رضوی مدل های مانتو.




مدل مانتو دخترانه 2013

مدل مانتو دخترانه 2013; مدل های گردنبند های بسیار زیبای دخترانه2013; ارغوان; هرچی که دوس




سری جدید اس ام اس های خنده دار و سرکاری

جی ام پیامک - سری جدید اس ام اس های خنده دار و سرکاری - بزرگترین بانک پیامک و اس ام اس ایرانیان




رمان ارغوان،برگ پاییزی - قسمت آخر

رمان ارغوان،برگ آوا با یه مانتو و شلوار سفید و روسری گلبهی کنار رویا ایستاده بود و




انتقاد از خرید مانتوهای 150هزار تومانی به جای خرید آثار هنری

(به رنگ ارغوان) در جامعه ما خانمها برای خرید یک مانتو حاضرند بیش از 150هزار تومان پول بدهند




برچسب :