ماجراهای عروسی - 4

>اول از هر چیزی از تاخیر چند روزه ای که داشتم عذر میخوام .. یه ذره سرم شلوغ بود ...

بعدش  ایام ماه مبارک رمضان رو بهتون تبریک میگم . از همه شما دوستای گلم التماس دعا دارم ... طاعاتتون هم قبول درگاه ایزد یکتا باشه انشا...

اگر یادتون باشه تو پست قبلی نه قبلیش عروس و داماد منتظر گوسفند بودن که خوب نبود و من و مهدی در کمال بهت و تعجب پیاده شدیم و رفتیم به قول خودمون سر تخت نشستیم ... کلی اسفند و شیرینی و نقل و گز و میوه و بزن و بکوب راه انداختن و همه کلی رقصیدن ولی من شنلی که توی صورتم بود اجازه نمیداد از کمر به بالای افراد رو ببینم و فقط گاهی مهدی معرفی میکرد که کی داره میرقصه ... منم اونایی رو که دوست داشتم رقصشون رو ببینم شنلم رو میگرفتم بالا و دید میزدم ... یه چیزی این بین برامون اتفاق افتاد براتون بگم

مادر شوهری برای داماد کوچیکش که عقد بودن اون زمان یه پیراهن خریده بود به عنوان کادوی روز تولد حضرت علی و همش نگران این بود که نکنه سایزش نشه .. همون موقع که آقای شوهر خواهر شوهر داشت میرقصید من نگاهم به پیراهنش افتاد و با بازوم زدم به دست مهدی ... گوشش رو آورد جلو ...فکر میکنید چی در گوشش گفتم؟؟؟ گفتم پیراهن علیرضا اندازشه ... چقدر هم بهش میاد ... مهدی دیگه نمیتونست جلوی خندش رو بگیره ... میگفت تو این وضعیت حواست به چه چیزهایی هست ...

خلاصه نوبت به رقص شاه داماد رسید و من کلی کیفشو کردم ... از دیدن رقصش غرق شادی میشدم ... آخه به نظرم هیشکی نمیتونه مثل مهدی برای من با عشق برقصه ... نمیدونید چقده ذوقشو کردم وقتی اومدن دستشو گرفتن و بردنش وسط ... مثل یه نگین بود میدرخشید ... درست مثل برادرم ... ههه اینجا پارتی بازی کردم آخه من داداشم رو هم خیلی دوست دارم  ... بعد از شیرینی و شربت و اینا خانم ها کم کم با اشاره من رفتن تو تا آماده بشن که وقتی من میرم تو اتاق شلوغ کنن ... مردها هم به راهنمایی داییم رفتن برای شروع مراسم ... من و مهدی هم نشسته بودیم دل بیخیال تا بیان ما رو هم ببرن داخل ... ولی به خودمون اومدیم دیدم هیچکس دور و برمون نیست ... درست حدس زدین ... انقدر همه سرشون به مهمون ها گرم بود که یادشون رفته بود ما رو ببرن تو... مامانا فکر میکردن هنوز مراسم رقص و پایکوبی سر تخت هست و آقایون هم خوب منتظر بودن تا هیئت بانوان تشریف بیارن برای همراهی عروس ... فیلمبردار هم رفته بود داخل تا خودش و پرژکتورشو آماده کنه... اولش که کلی خندیدیم ... بعد مهدی زد به سیم آخر که حالا که براشون مهم نیستیم بیا بریم خودمون یه دوری بزنیم و شام بخوریم و بریم خونمون !!!

همینطوری مهمونا میومدن میرفتن تو و از دیدن ما جلوی در تعجب میکردن ... مهدی هم میگفت دوست داریم خودمون به مهمونامون خوش آمد بگیم  و از طرفی منتظر فیلمبرداریم ... خوب چی بگه بچم ؟؟/ بگه ما رو یادشون رفته؟؟؟  خلاصه یکی از مهمونها رفته بود و گفته بود ما دم در منتظریم و دیدم خاله جان (مادر همسی جان ) دستپاچه و دوان دوان اومد جلوی در که با توپ پر همسری مواجه شد و میگفت ما دیگه نمیایم تو ... قهر کردیم ... حالا مگه از خر شیطون میومد پائین ... دیگه من کلی التماسشو کردم که بیا آبروریزی میشه ... کسی نفهمیده و اینا تا آقا با اخم اومد تو ...

بعد از یه رقص دو نفره که مثل شاهزاده ها دستم رو گرفت و بوسید تا من برم برقصم ...  رفت تو مجلس مردونه ...

دیگه بقیه مراسم همش خوب بود ...

آخر شب شد ... همه اومدن و عکس های یادگاری رو انداختیم ... همه از سر شب سفارش کرده بودن که گریه نکنی ها ...

بابام چادر سفید بختم رو سرم کرد و دست منو مهدی رو گذاشت تو دست هم ... دستش رو بوسیدم ... دیدم همه منتظر واستادن ... گفتم میشه بگید منتظر چی هستین؟؟؟ چرا نمیریم ؟؟؟ خونه رفت رو هوا از خنده ... برادر مهدی گفت منتظریم اشکات تموم بشه ... منم که گریه ام نمیومد ... گفتم مگه میخواین بکشینم ؟گریه چی؟من از این لوس بازی ها بلد نیستم ... منتظر نشید ... راه بیفتید بریم ...

حالا اومدیم از زیر قرآن رد بشیم ... حتما رسمشو بلدین دیگه همه ... موقع خروج باید دوبار بری و بیای و قرآن رو ببوسی و بری بیرون ... موقع ورود فقط از زیر قرآن رد میشی و وارد میشی ... من رسم رو برعکس کردم ... رد شدم و بیرون ایستادم و دیدم دوباره همه خندشون گرفت ... داداش مهدی خیلی شوخه گفت درسته خیلی هولی ولی بازم باید بیای و قرآن رو ببوسی .. قول میدیم ببریمت خونه خودتون عروس خانم ... (حالا خوب شد همه خودمونی بودن اگر نه تو فامیل برام آبرو نمیموند)

من عاشق این مراسم بوق بوق بازی شب عروسیم ... کلی حال کردیم و توی راه خوش گذشت ... تا رسیدیم دم خونه خودمون ... حالا باز قرآن گرفتن ... منم دوبار رد شدم که دیدم مهدی وقتی برای بار دوم اومدم که برگردم به سمت داخل هولم داد و  به خنده گفت برو ... آبرومو بردی دیگه نباید برگردی منم موقع بالا رفتن از پله ها به همه گفتم یادتون نره با کفش نیاید ها ... مهدی میگفت تو از زیر اون شنل باز هم داری به همه چی نظارت میکنی ...

رفتیم تو خونه خودمون . هیئت همراه بازدید بس اساسی از جهیزیه اینجانب به عمل آوردند و بعضی هاشون هنوز حسرت خونه ما به دلشونه و همیشه پیغامشون بهم میرسه که  ما جز شب عروسی رنگ خونه سمیه رو ندیدم  منهم میگویم اگر حواسم به خودم بود اونشب  هم نمیذاشتم ببینید ... واه واه ... چه توقع ها ...حالا باور کنین بعد از سه سال اگر جای هر چی رو ازشون یپرسی کروکیشم برات میکشن ... ولی خوب داغه دیگه به دلشون مونده ...ههههه

تا پاسی از شب مشغول فیگور و جنگولک بازی در مقابل دوربین عکاسی و فیلمبرداری بودیم ...

بعد از رفتن فیلمبردار هم مهدی من عین ابر بهاری گریه میکرد و دلش برای تمام زحمات مادرانمان میسوخت و از من قول شرف گرفت که تا آخرین لحظه از عمرم کوچکترین بی احترامی نسبت به خانواده هایمان ابراز ننمایم ...

بعدا نوشت 1 : از گوسفند قربانی در جلوی درب منزلمان هم  هیچ خبری نبود ... و این داغی بود که تا مدت ها به دل بنده نشسته تا هم اکنون ...

بعدا نوشت 2 : مهدی در شلوغی کارها فراموش کرده بود حلقه و ساعتش رو دستش کنه و در این میان خدا خیر و برکت و عمر با عزت به آقای فیلمبردار بدهد که حواسش بود و در آرایشگاه حلقه و ساعت خودش رو به مهدی داده بود ...

بعدا نوشت 3 : جریان اون هلو تو باغ که یادتونه ؟ وقتی که فیلمبردا رفت دیدم مهدی سوئیچ رو برداشت و رفت پائین ... گفت گوشیشو تو ماشین جا گذاشته ... وقتی اومد دیدم همون هلو تو دستشه و گفت بیا عروس شکمو ... اینم هلویی که از هول خوردنش بی خیال همه چی شده بودی ... برو بشور و بخورش... و قسم میخورم که اون خوش طعم ترین میوه ای بود که در تمام عمرم خوردم ... همون لحظه توی باغ که از دست من گرفته بود تو جیبش گذاشته بود تا شب من بخورمش... گفت دلم نمیخواد حسرت هیچی تو زندگی با من به دلت بمونه ...

854856viqyz5pktd.gif


مطالب مشابه :


ارایشگاه شیراز

گالری عروس شاهدخت - ارایشگاه شیراز - گالری عروس شاهدخت هدفش شاد کردن شماست حتی با کوچکترین چیز.




قسمت دوم : شمال – عروسی همکار مهدی

ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - قسمت دوم : شمال – عروسی همکار مهدی - امروز با هم ... گالری عروس سازان .... برای من خیلی جالب بود تا حالا عروسی شمالی ندیده بودم .




ماجراهای عروسی - 1

ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - ماجراهای عروسی - 1 - امروز با هم بودن را تجربه می ... گالری عروس سازان ... یادمه چند روز قبل از عروسی حسابی عصبی شده بودم .




بله برون

گالری عروس سازان ... ازشون خواهش کردم که برای من اگر به عنوان عروس اولشون قراره کاری انجام بدن فقط برای خودم باشه . ... حتی کسی که بعد از من به عنوان عروس بیاد .




بعدا نوشت + عکس

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.




مهمانی پاگشا

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.




هفتگی نوشت

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... زن عموی مهدی همه اش به پسرش میگفت از خدا بخواه همسرت مثل عروس عموت باشه ... کدبانو وخانم و ...... کلا اخلاقی که




همشاگردی سلام

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / ... خاطرات کهنه عروس · عروس بی سیاست · مطبخ رویا.




دوران عقد

گالری عروس سازان ... از اینکه عروس خودش نشدم هنوزم داره میسوزه . ... دفعه بعدیش عروسی مینا بود و من برای اولین بار توی فامیل شما میومدم به عنوان عروس و اصلا ً خبر




ماجراهای عروسی - 4

ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - ماجراهای عروسی - 4 - امروز با هم بودن را تجربه ... گالری عروس سازان .... وقتی اومد دیدم همون هلو تو دستشه و گفت بیا عروس شکمو .




برچسب :