رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و هفتم)

وقتی رسیدیم خونه ساعت 6 عصر بود... ارسلان همچنان خواب بود.... میعادم توی واحد بغلی ساکن شده بود.... هرچقدر به مغزم فشار آوردم ندونستم باید واسه کنکور چیکار کنم..... چند دقیقه ای به همون حالت پشت میز تحریرم موندم.... اما چیکار باید میکردم.... چاره ای نداشتم جز اینکه شماره فرید و گرفتم:

-بله؟

-سلام فرید...

-دختر تو کار و زندگی نداری؟ مگه همین الان از همه جدا نشدیم؟ بابا بشین درستو بخون...

-برای همین به تو زنگ زدم...

-به به خانم درس خون... امرتون؟

-راستش میخواستم یه موسسه خوب معرفی کنی برم اونجا کلاس.... اون موسسه هایی که من میشناسم کلاسهای رشته منو ندارن....

-این که سررشته من نیست... ولی خب از یکی از بچه ها میپرسم.... ازش شنیده بودم خواهرش توی یکی از همین موسسه ها کار میکنه.... ببینم کجاست... حتما بهت خبر میرم... توام فعلا بشین کتابای خودتو بخون... کلاس تست زنی هم میری....

-باشه بابابزرگ.... خداحافظت...

-خداحافظ....

گوشیو قطع کردم.... الان وقت درس خوندن نبود.... ذهنم خسته بود چیزی نمیفهمیدم.... بهتره بلند شم یه شام خوشمزه بپزم.... توی اینترنت یه چیزایی درمورد کوکوسیب زمینی سرچ کردم... دستور پختشو حفظ کردم و اومدم توی آشپز خونه... همه چیزشو داشتیم.... همزمان که آهنگ گوش میدادم سیب زمینی هارم پوست میکندم..... با صدای در به خودم اومدم..... سریع دستامو شستم و در و باز کردم.... میعاد بود.... سه تا ظرف غذا دستش بود.... اومد داخل و گفت:

-سلام...

نگاهمو از غذا ها گرفتم و گفت:

-سلام.... اینجا چیکار میکنی؟

نشست روی یه مبل تک نفره و گفت:

-یه سر رفتم بیمارستان دیدم کاری نیست برگشتم.... سرراه گفتم غذا بگیرم.... گشنه نمونی.....

بدون حرف رفتم آشپزخونه و غذاهارو که روی اپن گذاشته بود جا به جا کردم.....

-چه منتم میذاره سرم....

اینو تقریبا زیر لب گفتم... اما انگاری گوشای اون از گوشای من تیزتر بود و شنید:

-نه عزیزم منت نیست واقعیته...

سعی کردم بی تفاوت باشم و مشغول کار خودم بشم.... در ظرف و باز کردم... جوجه کباب بود... بلند گفتم:

-واسه چی جوجه کباب خریدی؟

-چون تاحالا نخوردم...

به معنای واقعی اون لحظه فقط دوست داشتم خفه ش کنم.... من جوجه کباب دوست نداشتم.... اما اونقدرا هم متنفر نبودم ازش.... قابل تحمل بود.... هردومون سر میز نشسته بودیم و داشتیم غذامونو میخوردیم.... میعاد خیلی رسمی میخورد.... شایدم نه من به خودم تلقین میکردم که از انگلیس اومده پس حتما میخواد خلق و خوی اونارو بگیره.... اما جوری غذا میخورد که آدم ناخوداگاه حس میکرد توی رستورانه... بیخیال طرز غذا خوردنش واسه خودم یه لیوان دوغ ریختم.... و با دهن پر بهش گفتم:

-میخوای واست بریزم؟

با چشمای متعجب منو نگاه کرد و گفت:

-یه بار دیگه تکرار کن متوجه نشدم....

غذامو به زور قورت دادم و گفتم:

-میگم میخوری دوغ بریزم؟

چشماشو بهم زد و گفت:

-آره میخورم....

وقتی خواستم لیوانو بهش بدم گفت:

-مرسی فقط دهنتو خالی کن بعد حرف بزن....

باید حدس میزدم که همچین حرفی بزنه... خب بچه همین چیزی ندیده که....  سری تکون دادم و مشغول خوردن بقیه غذام شدم.... به قدری با ولع میخوردم که خودمم به این پی بردم که زیادم از جوجه بدم نمیاد.... میعاد با صدای پای من که ضرب گرفته بودم روی زمین سرشو بالا اورد و گفت:

-نزن این لامصبو .... نمیتونم غذا بخورم....

اینبار نوبت من بود که با تعجب نگاهش کنم...

-اگه من اینکارو کنم نمیتونی بخوری؟

-نه...

و سرشو به سمت غذاش برگردوند.... نه واقعا این پسر کپی خارجی ها بود... باید یه تغییرات اساسی بهش بدم....

-یه کار میکنیم...

سرشو بالا اورد و گفت:

-اولا من نمیتونم موقع خوردن غذا حرف بزنم... دوماً چیکار.... سوماً دیگه حرف نمیزنیا....

-ببین من نمیتونم پامو نزنم روی زمین.... چون یه عادته واسم ترک عادتم موجب مرض است.... نمیتونم حرف نزنم چون عادت کردم.... موقع غذا خوردن نمیتونم کار دیگه ای نکنم چون دوست ندارم تمرکز کنم....

-خب به من چه؟

-خب تو با همه اینا مخالفی... من یه راه حل پیشنهاد میدم.... هروقت من اومدم خونه ی تو این کارارو نمیکنم.... و هروقت تو اومدی اینجا حق دخالت تو این کارای منو نداری....

اون شبم با تموم شوخی ها و کل کل هاش گذشت.... و من همچنان حرص بیدار شدن ارسلانو میخوردم.... ولی تا آخر شب بیدار نشد....

 


مطالب مشابه :


رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هشتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هشتم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت یازدهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت یازدهم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت بیست و هشتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و هفتم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت اول)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت اول) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و سوم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و سوم) 96 ـ رمان آسمان




برچسب :