كرامات

كرامات

همانگونه كه در دفتر اول آورديم، «اولاد پيامبر دعايشان مستجاب است»، و چنين اولادي كه در دين خود كوشا، و بمانند جدّشان اهل شب زنده داري و قرآن باشند چگونه خداوند در رحمتش را به رويشان نگشايد، و بعد از وفاتشان، حرم آنها را مأمن شفاي مريضان و حاجت حاجت مندان قرار ندهد .

آري! اين سيد جليل القدر، هم شامل حديث نبوي مي­شود و هم اهل شب زنده داري، قرآن، و كسب علوم نبوي بود، و چهره اش نشان از بزرگي و بزرگواري وي مي داد؛ آنچه در اين بخش مي آيد گلچيني از عنايات و كرامات اين سيد بزرگوار مي باشد كه ما به عنوان تبرك در اين بخش مي آوريم.

1ـ خواهر كوچك آقا سيد مرتضي نقل مي كند: در يك شب زمستاني خواب ديدم: وقت نماز صبح شده، بيرون آمدم تا براي نماز صبح وضو بگيرم، ديدم از مشرق نوري به مانند چشمي نمايان شده، بسوي من خيره است،گفتم: اي نور! تو كيستي و چرا به من نظاره مي كني؟ گفت: من برادرت سيد مرتضي هستم و از نظرم غائب گشت!

2ـ خانمي از روستاي بالا زرندين از توابع شهرستان نكاء به نام «خاله آسيه» نقل مي كند: از روستايمان هيئت چهل نفره اي از بانوان براي سفر به سوريه داشتيم، به جز من همه عازم براي سفر بودند و تا وقت سفر فقط 3 روز بيشتر باقي نمانده بود، دلم براي زيارت پرپر مي زد ولي چه مي كردم، شايد مصلحت نبود بروم، بي­تاب بودم تا اينكه شبي بخواب ديدم سيدي جليل القدر با شالي سبز بر كمر بسته به خوابم آمد و گفت: بايد عازم سوريه گردي؟ تمام مداركت آماده است، فردا برو به شهرستان بهشهر، در اداره­ي گذرنامه مدارك خودت را بده تا عازم سفر گردي. من متعجّب شدم، گفتم: شما كيستيد كه به من چنين خبري را مي دهيد؟ فرمود: من سيد مرتضي ولاشدي هستم و از نظرم غائب شد. صبح براي كاري عازم بهشهرشدم، به نزديكي­هاي روستاي شهيد آباد رسيديم يك لحظه در ميني بوس خواب بر من عارض شد و سيد را دوباره به خواب ديدم، به من فرمود: كارت شناسائي شوهرت درون كيف است ببر فتوكپي از آن بگير، برو اداره، رئيس اداره منتظرت است، تمام كارهائي كه فرموده بود را انجام دادم، وقتي به اداره رفتم ديدم رئيس شروع كرد با تندي با من سخن گفتن «تو كجا بودي، چرا دير كردي و...» و براي سوريه نام نويسي كردم، وقتي به منزل برگشتم ماجرا را براي شوهرم نقل كردم. با همكاري شوهرم بعد از برگشتن از سوريه به حرم سيد رفتیم و براي تقدير و تشكّر با مشورت پدر سيد (يعني آقا سيد تقي) مخارج سفيد كاري حرم را عهده‌دار شدم، و با همکاری خواهرزاده‌ام جناب آقاي گل علي رسولي كه سفيد كار قابلي بود حرم آقا سيد مرتضي را سفيد كاري كرديم.

3ـ سفيد كار حرم آقا سيد مرتضي (جناب آقاي گل علي رسولي) نقل مي كند: از روز شنبه سفيد كاري حرم آقا سيد مرتضي شروع شد تا روز پنج شنبه يك روز به آخر كارم مانده بود، شب جمعه خواب ديدم منزل پدرم هستم، جمعيّت بسياري از علما و صلحا و بزرگان هستند، همه داراي چهره ي نوراني، باعث تعجّبم شد، اينها كيستند و از كجا آمده اند؟

خودم اسباب پذيرائي آنها را به عهده گرفتم و از آنها پذيرائي مي كردم، متوجّه شدم در بين جمعيّت ائمه معصومين و بعضي پيغمبران هم تشريف دارند بالخصوص امام زمان (عج)، ديدم دست مزد سفيد كاري مرا آوردند، آري! كارگر دل خوش است آخر كار دست مزدش را مي گيرد اما من يك روز قبل از اتمام كار، دست مزدم را از امام زمان (عج)‌ در عالم خواب گرفتم.

4ـ جناب آقاي صادق پناهي از مؤمنين روستاي مورندين تپه ولاشد نقل مي­كرد: در سال 1385 ه.ش شبي از شبها خواب ديدم به جبهه رفتم، در زمان جنگ در جبهه كارم رانندگي بود، آن شب ديدم بر روي ماشين در حال رانندگي­ام، در صحراي اهواز وارد شلمچه شدم تا چشم نشان مي داد همه جا صحراي بي آب و علف بود، متوجّه شدم وسط اين صحرا حرمي قرار دارد نزديك شدم، ديدم حرم آقا سيد مرتضي است، براي زيارت به داخل حرم شدم، ديدم همان اثباب و تشكيلاتي كه در حرم روستايمان مشاهده مي كردم همان تشكيلات در اين صحرا در حرم وجود دارد. از خداوند مي­خواهم روحش را با ارواح اجدادش مشهور بفرمايد.

5ـ مادر آقا سيد مرتضي نقل مي­كرد: شبي از شبها خواب ديدم بر سر ايوان حرم آقا سيد مرتضي ايستاده ام، چند نفر (شايد به ده نفر مي رسيدند) با لباس بلند دارند جنازه اي را مي برند، گفتم چه خبر است؟ گفتند: مي خواهيم بدن آقا سيد مرتضي را از اين مكان ببريم، در طرف ديگر مشاهده كردم پدر آقا سيد مرتضي ايستاده است، اين چند نفر تا به پدر آقا سيد مرتضي رسيدند گفتند: اي سيد تقي! چه راضي باشيد يا نباشيد ما مي خواهيم بدن آقا سيد مرتضي را ببريم، رنگ پدر آقا سيد مرتضي تغيير كرده بود، همه­ ما نگران بودیم من فرياد و ضجّه مي زدم اما آنها مي­گفتند: ما مي خواهيم اين بدن را به قبرستان وادي السلام ببريم و بردند، همين طور كه داشتم گريه و ناله مي كردم از خواب برخواستم و برايش فاتحه­اي تلاوت كردم.

6ـ خانمي از اهل شهرستان ساري روستاي «مرزجي» نقل مي­كرد: من هفت سال بود بچه نداشتم و از نداشتن فرزند نگران بودم، پيش هر دكتري مي رفتم مي گفتند: شما نازا هستيد و صاحب بچه نمي شويد، پيش دعاگر و فالگير رفتم اما اثري نبخشيد تا آنكه شبي مادرم خواب ديد: به حرم آقا سيد مرتضي آمده است، سيد مرتضي وي را به باغ پشت خانه اش كه متعلّق به پدرش بود برد، و از درخت آلوي ترش شش عدد آلو چيد و داد به مادرم و گفت: بده دخترت، دواي دخترت همين است. فرداي آن روز مادرم به حرم آقا سيد مرتضي آمد فصل پاييز بود، جريان را با پدر آقا سيد مرتضي در ميان گذاشت و به باغ رفتند، پدر سيّد عرضه داشت: حال فصل آلو نيست؟ گفت: برويم، زماني كه به باغ رفتند، مادرم همان درختي را كه در خواب ديده بود به پدر سيد نشان داد و از اعجاز سيد 6 عدد آلو بر درخت باقي بود، در صورتي كه از فصلش چند مدتي گذشته بود، من آن آلوي ترش را خوردم بعد از 4 ماه به نزد همان دكتري كه مي گفت نازائی رفتم، ديدم مي گويد: مدتي است كه تو بارداري؛ و به عظمت جدّ اين سيد، صاحب فرزند شدم. پدر سيد نقل مي­كند: زماني كه خبر اين خانم در روستاي ما پيچيد، همگان با فرستادن صلوات و درود به حرم آقا سيد مرتضي مي آمدند و قبر اين سيد جليل القدر را زيارت مي كردند.

7ـ در طول چهار ماه آخرين حمله شلمچه، سيد مرتضي حسيني در جبهه بيسيم چي بود، ايشان با يك دكتر و پسر عموي دكتر که هر دو برادر زاده ي امام جمعه اهواز آقاي جزائري بودند آشنا شد و آنها با يك رودل كانال كن مشغول تهيه كانال بودند دكتر جزائري به آقا سيد مرتضي علاقه ي خاصي داشت، هر موقع از خط مرخصي به اهواز مي­آمد، آقا مرتضي را هم با خود به منزلش مي­آورد، دكتر اولاد نداشت، خلاصه جنگ تمام شد، دو سال گذشت، يكدفعه دكتر يادش آمد در جبهه يك آقا سيد مرتضي حسيني ولاشدي داشتند، با خود گفت: بچه هاي مازندران در پايگاه شهيد بهشتي بسیارند، آمد پايگاه، سؤال كرد، نام سيدمرتضي حسيني را پرسيد: يكي از سربازان گفت: متأسّفانه آقا مرتضي به يك صانحه دلخراش تراكتور در مزرعه مشغول كشت و كار بود، در زير آوار تراكتور در مقابل پدر و مادر و هفت خواهر جان داده. دكتر با خود يك واي گفت، دست به پيشاني گرفت، كلمه استرجاء (انالله و انا اليه راجعون) گفت و به خانه برگشت، به زنش گفت: خانم! اين دوست جبهه‌اي ما با يك تصادف تراكتور جان باخت، چون زن دكتر هم خيلي علاقه به او داشت صيحه‌اي زد، بعد از چند لحضه بيهوش شد؛ به هوش آمد، كيفه ذالك همان شب زن و شوهر يك خواب ديدند، تقريباً ساعت 12 به بعد، در خوابشان آقا سيد مرتضي آمد، گفت: خواهانيد بچه شما بشوم؟ خانم و دكتر گفتند: بلي! از خواب بيدار شدند، بعد از دو ماه زنِ دكتر حالت حامله‌گي پيدا كرد، مراجعه به آزمايشگاه كردند جواب آمد: خانم! حامله هستي، بچه تو پسر هست، بهر صورت بعد از نه ماه و نه روز و ساعت و نه لحظه بچه بدنيا آمد. بچه 18 روزه شد، از اهواز به قم براي زيارت حضرت معصومه آمدند، از بچه‌هاي مازندراني آدرس آقا مرتضي را كاملاً گرفتند: مازندران، نكاء، سه راه زاغمرز، خيابان نيروگاه، روستاي مورندين تپه ولاشد، حرم با صفاي آقاي سيد مرتضي حسيني؛ اينجانب سيدتقي حسيني سر رواق حرم پسرم نشسته بودم ديدم چهار ماشين كويتي گوشه­ي حياط حرم پارك كردند و دو قرباني (گوسفند) هم آورده بودند، تقريبا بزرگ و كوچك 14 نفر بودند، سكو و درب و ديوار را بوسه مي زدند، چنان گريه مي كردند كه مرا به حالت خود در آورده بودند، بعد از گذشت يك ساعت، همه آمدند پيش من، گفتند: آقا! تو خادم حرم آقا مرتضي هستي؟ گفتم: بلي! گفتند: از شما خواهش داريم، آدرس پدرش را بما بده؟ عرض كردم: من خودم هستم. دوباره باز گريه را سر دادند، مردها سر و صورت و دست و سينه‌ام را مي‌بوسيدند، زنها چادر را مي‌انداختند پشت دستم، و دستم را مي­بوسيدند. آن سال رحمت خدا نازل شده بود، تمام ماجرا را شرح دادند، خواب آقا سيد مرتضي را برايم گفتند، از من تعبير خواب خواستند، گفتم: آقا مرتضي فرمود: مي خواهي بيايم بچه تان بشوم؟ يعني: 45 سال از سنّ خانمت ميگذرت، خدا ببركت جدّم يك پسر گلي به شما عنایت می­فرماید، نام او را نام من بگيريد، همه غمها به كنار رفت، دو قرباني كردند، روضه خواني برپا كردند و بعد از مراسم و اداي احترام، راهي اهواز شدند.     

8ـ مردي به نام حاج علي كاملي برادر شهيد رمضان كاملي اهل روستاي حلمسر، به همراه همسرشان روزي به خانه پدر بزرگوار شهيد حكمي آقا سيد مرتضي حسيني تشريف آوردند و نقل مي كردند: هفته‌ي گذشته در حاليكه از ته دل ناراحت بودند كه چرا براي مراسم سالگرد آقا مرتضي با آنكه نسبت فاميلي دور داشتند دعوت نبودند، به قصد زيارت آن بزرگوار راهي حرم مطهر شدند و در حرم را باز يافتند و بعد از زيارت پرده ي مياني بين حرم و حسينيه را به كنار زدند و با اسباب مهيّاي چاي روبرو شدند و به گمان اينكه هميشه چنين اسباب چاي براي پذيرايي زائران حرم مهيّاست شروع به نوشيدن كردند و از عطر و طعم چاي تعريف ها نمودند، بعد از صرف چاي و زيارت، دوباره به ديدار آشنايان در محل رفتند و راهي ديارشان شدند. پدر و مادر بزرگوار سيد مرتضي بعد از شنيدن چنين بياناتي بسيار متعجب شدند و فرمودند: هرگز در چنين ساعت روزي درب حرم را باز نمي­گذاشتند، و هرگز اسباب چاي براي پذيرايي زائران حرم مهيا نمي‌ساختند، و چنين استنباط گرديد كه چون اين زوج با سعادت در مراسم سالگرد اين سيد بزرگوار شركت ننمودند آن سيد براي پذيراي شان درب حرم را به رويشان باز، و با چاي خوش عطر و طعم از مهمانان خود پذيرايي نمود.

9ـ به نقل از پدر بزگوار آقا سيد مرتضي، همسر يكي از دوستان نزديك ايشان به هنگام وضع حمل و فارغ شدن، پزشكان بعد از انجام آزمايشاتي تشخيص دادند كه جنين داخل شكم ايشان مرده و بايد با عمل كورتاژ جنين را تكه تكه در بياورند كه همسر اين آقا به نام سيد جعفر سحر خيز آبلويي، با اين كار موافقت نكردند و گفتند: مي خواهند از بيمارستان به شهر، تحت نظر پزشكي در بيمارستان شفاي ساري انتقال يابد و اين كار نيز صورت گرفت و حتي پزشكان متخصص در ساري نيز همين تشخيص را دادند، در اين هنگام اين بانو رو به همسر نمود و گفت: مي­خواهد به خانه برود و دل به عنايت شخصي بست كه حتماً گره از مشكل­شان مي­گشايد و به هر حال با نارضايتي اين كار انجام شد و اين بانو با همسرشان راهي منزل شدند و با عنايت خداوند باري تعالي و كمك جدّ بزرگوار سيد مرتضي، بعد از يك ساعت اين بانو فارغ و فرزندي سالم و پسر به دنيا آوردند، اين در حالي بود كه حتي يك قابله هم بالاي سر مادر نبود، اين بانو نقل می­كرد: در هنگام زايمان نذر کردم: اگر من و فرزندم سالم باشيم هر آنچه، پدر آقا سيد مرتضي فرمودند همان خواهيم كرد. چند روز پس از تولّد فرزند، آقا سيد جعفر، به دنبال حاج آقا حسيني مي آيند و از ايشان دعوت مي شود كه درخانه ي اين مادر خوش سعادت حاضر شوند و پس از حضور از پدر سيد مرتضي خواسته مي شود هر آنچه كه در دل دارد طلب كند تا اين پدر و مادر بزرگوار انجام دهند و پدر سيد مرتضي تنها يك خواسته داشت و آن اينكه نام بلند مرتبه مرتضي علي را بر اين نوزاد نو شكفته نهند و آنها همين كار را نيز انجام دادند، و در حال حاضر نام اين فرزند بزرگوار سيد مرتضي سحر خيز آبلويي مي باشد.

10ـ در سال هفتاد شمسي در ماه مبارك رمضان صبح روز چهارده هجری شمسی، مقارن پانزدهم ماه مبارك، تولد با سر سعادت حضرت سبط اكبر امام حسن مجتبيu بنده ناچيز سيد تقي حسيني رضائي خواب ديدم وارد صحن منور آقا سيد مرتضي قسمت قبر هاي شهيدان شدم، ديدم طرف غرب حرم چندين زن دارند غذا روي آتش طبخ و ميپزند، من گفتم: خدايا اين چه كاريست، روز ماه مبارك رمضان اينها چرا غذا درست مي­كنند، يكي از آن زنها كه لباس سياه و قدّ بلندي داشت آمد جلو، فرمود: پسر جان! آقا سيد مرتضي غروب مهمان زيادي دارد، مي‌خواهند افطاري درست كنند تو برو درون حرم؛ من آمدم بالاي سر قبر عزيز، پشت به ديوار نشستم، ديدم چند مرد و زن داخل حرم هستند و مشغول ذكر خدا شدم، همان زن سياه پوش آمد دم درب حرم خطاب به آن زنها، فرمود: زنها! شما حرم را خلوت كنيد، يك آقایی می­خواهد وارد ­شود، من منتظر آن آقا بودم، ديدم يك نفر بلند قد و صورت نوراني وارد شد، دم درب حرم قسمت درون با من احوالپرسي كرد، من خوف و هراسي نمودم، چشمم به دست هايش افتاد ديدم دست در بدن ندارد، از درب گاه حرم و حسينيه وارد شد، من در فكر اين بودم با خودم گفتم: اينكه در تاريخ فرمودند: ابوالفضلu دست ندارد، شاید این شخص عباس­بن علي ابن ابي طالبu باشد؟ يكدفعه شنیدم يك صداي محيب آميز بگوشم رسيد، گفتم: چه خبر است؟ بدنم به لرزه در آمد، باز همان زن سياه پوش آمد خطابم كرد: پسر جان! اعصاب خود را كنترل كن هيچ خبري نشد، آقا سيد مرتضي دارد مي­آيد خيلي خوشحال شدم، خدا را شكر كردم، گفتم: پسرم سربازي بود، آمد مرخصي، او هم وارد حرم خود شد كابشن بر روي دست چپ و يك كيف مهندسي بر دست راست ايستاد، از من احوال پرسيد و احوالش را پرسيدم، ايشان هم از همان درب وارد حسينيه شد، من هم از حرم وارد حسينيه شدم قسمت قبله دو تا پنجره دارد، پنجره طرف راستي دربي دارد، آقا سيد مرتضي روي پنجه پا نشسته درب كيف را باز كرد و جمعيت زيادي مريض دورش را گرفته اند، كابشنش طرف چپ روي زمين افتاده، با خودم گفتم: ببينم كابشن بچه من هست، آن موقعي كه زنده بود هميشه لباسش خوش بو بود گفتم: بو كنم، ببينم بوي بچه ام مي­دهد؟ بو كردم يك بوي خوشي به مشامم آمد، فهميدم بوي بچه ام هست، در همين حال سر بلند كرد گفت: آقا جان! برو آن طرف، از درب مقابلش رفتم آن طرف ديدم يك ساختمان نو بنياد بسيار بزرگ، همان آقا دست در بدن نداشت توي آن ساختمان خوابيده، تا مرا ديد بلند شد دوباره با من احوالپرسي كرد و به من گفت: اگر بداني جاي آقا سيد مرتضي كجا هست راضي مي شدي زودتر از اين دنيا مي رفت از آن اطاق آمدم دوباره توي حسينيه، ديدم آقا سيد مرتضي دارد به همه مريض­ها دارو مي دهد، مستقيم آمدم بالاي سر قبر مرتضي جان، چندي نگذشت آقا مرتضي آمد جلوي من، قسمت آرامگاه، روي دوش چپ دراز كشيده، باز مشكوك شدم، بچه ام باشد يا نه، يك نشانه ديگر هم داشتم و آن اين است، جبهه رفته بود جعبه مهمات روي انگشت بزرگ پاي چپش افتاده بود چركي شده بود، گفتم ببينم انگشت پا زخم دارد ديدم بلي نشانه باقي است، من مانند زن جوان مرده داشتم گريه، و به چشمهايش نگاه مي كردم او هم از چشمانش قطرات اشك مي‌باريد و همه جمعيت داخل حرم شروع كردند به گريه، از خواب بيدار شدم بلند شدم رفتم وضو ساختم و دو ركعت نماز شكر بجا آوردم.

11ـ يكي از خواهران آقا سيد مرتضي حسيني، نامش سيده انسيه حسيني است، اين خواهر دلسوخته مقدرات پيچيده اي دارد از شوهر اول سهم تاريك و سياهي داشت اما در سال هفتاد و يك به در خانه شوهر دوم قرار گرفت، متأسفانه در تصادف و حين چپ شدن تراكتور آقا سيد مرتضي، با پدر و مادر و يك خواهر كوچكش حضور داشت و آن تصادف و تصادم را با چشم نظاره‌گر بودند، در سومين سالگرد آقا سيد مرتضي در جلسه زنانه در پاي ذكر مصيبت بيهوش مي شود در همان حال پاهايش جمع بود زنها كشيدند درازش دادند، چون به هوش آمد به درد پا عارض شد، بعد از دو ماه، از درد پاها و كمر خواب نداشت، دو بار در ساري، بيمارستان لقمان حكيم و بيمارستان امام تخته خوابي شدند و يكبار در تهران بيمارستان امام سجاد(ع)، در ساري بيمارستان امام دياليزم شدند، هيچ اثر وضعي در او پیدا نشده، و جواب مثبتی به او داده نشده، و بعد از مدت چهار ماه و چهار روز، شبي از شبهاي جمعه دعاي توسل به چهارده معصوم پاكu، شديداً متوسل صوت بلند حسيني و داروهاي درمان الهي و معنوي يعني آقا سيد مرتضي حسيني، گفت: برادرم! زينب وار پناه به تو آوردم ديگر راهي به جز تو برايم باز نيست، بخواه از جدّت محمد، و از خدايش بخواهد دردم را درمان كند، سيده انسيه حسيني مي­گويد: خواب رفتم، خواب ديدم كسي آمد، فرمود: اي خواهر آقا سيد مرتضي، بيا، رفتيم در مدينه سر قبر حضرت رسول اكرم، ديدم در يك ميدان وسيعي سبزه دارد، خيلي خوش بو و معطر است، هوش از سرم رفت، پارچه اي روي قبرش قرار دارد سبزرنگ، از رويش برداشتم، ديدم يك قبر عادي است، اين موقع خواهرم سيده محبوبه خواهر ديگر آقا سيد مرتضي هم هست، ديديم آشغال و خاك روبه زياد است به خواهرم گفتم: جاروب كنيم، وقتي همه جا را جاروب كرديم خواهرم گفت: خواهر جان! اين خاك روبه ها را توي ظرفي ضبط كنيم، ببريم خانه داشته باشيم، ديدم جمعيت زيادي دارند مي­آيند، با دست اشاره كردم نيائيد، ايستادند، باز قبر نازنين پيغمبر­ را بغل كردم، خوشحال بودم، ديدم قبرش سنگي شده، يك كهنه برداشتم تا رمق در بدنم بود کشیدم، تميز و تميزترش كردم، گفتم: خدايا! تو را شكر مي‌گويم از اين كه موفقم نمودي نمردم قبر جدم پيغمبر­ را زيارت كردم، آنقدر خوشحال بودم، توي همان سبزه­ها راه مي­رفتم و نگاه به آن منظره دلپذيرش مي­كردم، باز ديدم جمعيت همان جا ايستاده­اند، با دست اشاره كردم بيائيد، همه آمدند، همانطور خوشحال بودم و بوي خوش به مشامم مي­آمد، از خواب بيدار شدم، بعد از ساعت­ها، بيدار و خوشحال بودم، و پاي من به حمدا... خيلي خوب تر از گذشته، راه مي روم، و به كارهاي خانه ام مي رسم، اين يكي از كرامات آقا سيد مرتضي است كه از جدش درخواست كرد و جدش هم از خدا درخواست كرد به من شفاء عنایت فرمود.

 

 

سروده­اي از مرحوم آقا سيد مرتضي

رفيق آشنا

اي رفيق آشنا نامم خداي نام تو


 

من كيم جانم فداي جان تو


 

بي تو من آني نمانم اين جهان


 

عشق را جاري كنم در هر مكان


 

بي سر ظاهر گشايم من اين


 

من كه من در حق تو دارم دين


 

عشق تو جانم زتن جاري كنم


 

امتثال يك گلي پژمرده اند


 

ليك با ديدار تو پر مي گشايم از زمين


 

از ديار بي فروغ سوي يمين


 

منفعت دارد چنين ديدارها


 

بهر من كه فارغم از آشنا


 

بارالها «مرتضي» را دردي هست

 


راهنمائي كن به سوي جنت است


مطالب مشابه :


نحوه گرفتن فال ورق و آشنایی با معانی کارت ها

فالگو،فال،طالع بيني،قهوه،تاروت،انلاين،استخاره،دعا،تعبير خواب. كارت ها بايد توسط




تعبير خواب ميرزا ناراحت الدوله خوزستاني

بلکه شما را به تفکر و تامل دعوت می تعبير خواب ميرزا به گرفتن كارت هوشمند




سايتهاي جذاب د يـــــد ني

به وبلاگ خودتان خوش آمدید . امیدوارم مطالب این وبلاگ مورد استفاده شماعزيزان قرار بگیرد.




تغییر رنگ قالب نرم‏افزارهای آفیس

علم روز دنيا ugl v,c nkdh - دعوت nu,j كتاب تعبير خواب ابن صدور كارت ملي هوشمند المثني




دعاهای قرآنی

كهاى نوح اگر از كارت دست دعوت و تبليغ را در آن كه براى تعبير خواب پادشاه




خواهش می کنم ادامه مطلب رو کلیک نکنید.

علم روز دنيا ugl v,c nkdh - دعوت nu,j كتاب تعبير خواب ابن صدور كارت ملي هوشمند المثني




كرامات

در يك شب زمستاني خواب كارت شناسائي شوهرت درون گفتند، از من تعبير خواب




دقت كنيد كه زبان كيبرد فارسي باشه

ليست دعوت شدگان برنامه رو به فرداgdsj nu,j تعبير خواب jufdv o,hf صدور كارت ملي هوشمند




برچسب :