رمان سقوط هواپیما (11)


ساوین


یکم لازانیا گذاشتم توی بشقابم که نگاهم خورد به بردیا ... اخم کردم با شیفتگی داشت به بئاتریکس که خیلی آروم غذا می خورد نگاه میکرد ... بزرگتر ها درباره اقتصاد و سارا اینا در باره موزیک ویدئو جدید آرمین 2afm صحبت میکردن!
سارا مثل همیشه داشت غش و ضعف میرفت واسش :
-ویــــی کلیپش محشر بود مخصوصا اونجا که میگه (صداشو کمی کلفت کرد): بگو بینم هنوزم باهاشیا این بدبخت هم رفت قاطی داداشیا ...
اینو گه گفت میز رفت رو هوا ... بیچاره سارا هنگ کرد ... از اونجایی که دوست داشتم از این دلقک بازیای سارا قهقهه بزنم ولی خوب نمیشد ...لبخندی زدم و برای این که بیشتر از این لبخندم معلوم نشه دستی به لبام کشیدم ...
سارا با حالت قهر گونه ای گفت:
-تو حس بودما!
بعد دوباره دستاشو بهم زد :
-داشتم میگفتم ، این قسمتو که میخوند رو تابوت دختره خاک میریخت منم که فقط لایک میفرستم براش ... اصلا خوبش کرد دختره نکبتو ... جان من قیافه ی پسره رو دیدین ؟
چهرشو جمع کرد:
-آخه آرمین به این خوشگلی ... خوشتیپی ... خوش هیکلی ... اونوقت دختره رفت چسبید به اون یارو ...
سرشو با تاسف تکون داد ...
با صدای بئاتریکس سرمو بالا اوردم ...
بئاتریکس-واجب شد کلیپشو ببینم .
سارا با ذوق-آره آره عالیه ... اصلا یه ....
دیگه به حرفاشون گوش نکردم و خودمو با غدام مشغول کردم ...
شام رو با وجود شوخیای سارا و مامان اینا تو محیط دوستانه ای خوردیم ...
بعد از شام خاله اینا رفتن و تاکید کردن که فردا شب بریم رستوران ... دخترا هم رفتن بالا منو پرهامم نشستیم تا یه دست شطرنج بازی کنیم ...
یه نگاه به ساعتم کردم ... از یک گذشته بود ... ولی من اصلا خوابم نمی اومد ... دستی به چشمام کشیدم ... به ذهنم اومد که برم دوش بگیرم ... نه دوش؟ اونم تو این هوا؟ بزار فردا میرم ... تاه باید با پرهام یه سری نقشه کشی کنیم ... با این فکر سرمو گذاشتم رو بالشت ...

بئاتریکس



-ترانه جون من رفتم!
همونطور که تند تند از پله های ورودی ویلا میومد پایین گفت :
-آخه دختر اول صبحی کجا میخوای بری ؟ اونم بدون صبحونه؟
با لبخند جواب دادم :
-اِ ترانه جون من که صبحونه خوردم .
اخم ظریفی کرد:
-یه لیوان نسکافه که نمیشه صبحونه ... بیا گلم بیا اینو تو راه بخور تا ضعف نکنی ...
و درحالی که لقمه بزرگی رو بهم میداد گونمو با لبخند بوسید:
-برو مادر خدا پشتو پناهت.
با تعجب یه نگاه به لقمه ی توی دستم انداختم و گفتم:
-ممنون ! خداحافظ!
با لبخند عمیقی برام دست تکون داد ...
سوار تاکسی که شدم آدرس رو از توی این باکس مسیج هام که دیشب نیوشا فرستاده بود برای مرده خوندم که سری تکون داد.
یه نگاه به لقمه انداختم ... نون پنیر با خیار بود ... تا حالا تو همچین شرایطی نبودم ... احساس دختر بچه ای رو داشتم که انگار روز اول مدرسه رو در پیش داره و مادرش براش لقمه گرفته تا گرسنه نشه ... بغض گلومو گرفت ... یاد روز اول مدرسه افتادم ... رانندم منو رسوند ... تنها بودم ... مثل همیشه ... نگاه حسرت باری به دخترا که دست تو دست مادر و پدرراشون اومده بودن کردم ... بعضی ها گریه میکردن و از مادراشون میخواستن که تنهاشون نزاره ... من که به تنهایی عادت داشتم ... پدرم که صبح با عجله به سرکار رفت و مادرمم که ...
سرمو به شدت تکون دادم ... هنوز به لقمه تو دستم خیره بودم ... با بغض یه گاز ازش زدم و باهاش بغضمو قورت دادم ... مثل همیشه ...
لقمه رو که خوردم آروم دور دهانم رو با دستمال کاغذی پاک کردم که همون موقع ماشین ایستاد ...
من –چقدر میشه؟
-4 تومن.
4 تومن رو که بهش دادم از ماشین پیاده شدم و به سمت ویلای آقای موسوی رفتم. با این که مچ پام در رفته بود ، کمی میلنگیدم اما مثل همیشه با اقتدار راه میرفتم ... تا دستم رو نزدیک آیفون بردم ، کسی از پشت سر صدام کرد:
-خانم مهری بابادی؟
کمی تعجب کردم ... به سمت صدا برگشتم ... با پسر شیک پوشی رو به رو شدم ... یه ابرومو انداختم بالا :
من-خودم هستم بفرمائید؟
لبخند متینی زد و با لحن مودبی گفت:
-موسوی هستم خانم .
و با دست به سمت ویلا اشاره کرد:
-بفرمائید از این طرف ...
به دنبال این حرف ... در کوچیک رو که کنار کنار در بزرگ اصلی بود باز کرد .
از جلوی در کنار رفت و منتظر شد تا اول من داخل برم.چه جنتلمن!
طبق عادتم یه ابرومو انداختم بالا و با قدم های محکم وارد حیاط ویلا شدم...

ساوین


بعد از زدن عطرم یه نگاه به خودم انداختم ... یه پلیور مشکی و جین تیره پوشیده بودم ... ساعت مارک و کمر بند چرمم هم تیپمو کامل کرده بودن . نگاهمو از آینه گرفتم و از اتاق اومدم بیرون و از پله ها پایین رفتم ...
مامان با دیدنم لبخندی زد ... متقابلا بهش لبخند زدم و گفتم:
-بریم؟
-نه مادر سارا هنوز آماده نیست !
پوفی کردم بساطی داشتیم با این دختر ... همینطور که غر میزدم نگاهم به بئاتریکس افتاد که با ابروی بالا رفته به رو به روش نگاه میکنه ... رد نگاهشو که گرفتم به سارا که داشت با ادا اصول از پله ها پایین میومد رسیدم ... خندمو خوردم ... اینو باش ...
با صدای بابا به خودم اومدم :
-زود باشید بچه ها ساناز اینا تو حیاطن !
سارا سریع خودشو رسوند کنار بئاتریکس و با پچ پچ چیزی بهش گفت ... نگاهمو ازشون گرفتم و به سمت در ورودی رفتم ...
.
من-اِ اِ ... بچه ها آروم باشید ببینم !
پرهام نگاهی از سر بیچارگی بهم انداخت و گفت :
-میبینیشون؟ یه وقتایی آدمو دیوونه میکنن!
از آینه نگاهی بهشون انداختم ... پوریا آروم نشسته بود ولی پارمیس و پانیذ ماشینو روی سرشون گذاشته بودن !
من – تقصیر خودته چرا ندادیشون به ساناز؟
چپ چپ نگام کرد که گفتم :
-چیه؟
-خودت که دیدی سه تاشون چطوری در رفتن !
با یادآوریش خندم گرفت ... وقتی میخواستیم سوار شیم سارا با جیغ میگفت که بئاتریکسو سانازو خودش باید توی یه ماشین بیان مامان بابا هم که زود تر حرکت کرده بودن ... این شد که مجبور شدیم بچه هارو بیاریم تو این ماشین .

ادامه دارد...


مطالب مشابه :


رمان سقوط هواپیما (7)

رمان سقوط هواپیما (7) تاريخ : پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۰۹ | 10:30 | نويسنده :




رمان سقوط هواپیما (2)

××× رمان هایم ××× - رمان سقوط هواپیما (2) - چی بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟




رمان سقوط هواپیما (10)

رمان سقوط هواپیما (10) تاريخ : دوشنبه ۱۳۹۲/۱۰/۲۳ | 11:12 | نويسنده :




رمان سقوط هواپیما (11)

رمان سقوط هواپیما (11) تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۶ | 20:58 | نويسنده :




رمان سقوط هواپیما (5)

××× رمان هایم ××× - رمان سقوط هواپیما (5) - چی بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟




برچسب :