رمان همه سهم دنیا رو ازم بگیر - 1

 فصل اول
همایون با خنده روی شانه اش کوفت و گفت:کارت در اومده داداش، تا تو باشی شرط بندی نکنی.
کیان مستاصل گفت:حالا نمیشه شرطو تغییر بدیم؟
میلاد سنگی به سوی دریا پرت کرد و گفت:ببینم کی کری می خوند که تیم من می بره ها؟ حالا بکش داداش باید انجام بدی..در ضمن جنابعالی خودت شرطو تعیین کردی
پس حرف نباشه.
آرش خندید و گفت:قیافه ات دیدن داره ها…باید ازت فیلم بگیرم.
کیان اخم درهم کشید و گفت:اینو نداشتیم دیگه..اگه قرار ازم فیلم بگیرین بشه آتو توش نیستم.
همایون اخم کرد و گفت:بی خیال پسر، کاریت نباشه من حواسم هست.
کیان با نارضایتی گفت:کجا بریم؟
میلاد فورا گفت:همین جا، مگه چشه؟
همایون نگاهی به اطراف انداخت و گفت:پاتوق آدمای تنها.عالیه.
کیان حرص می خورد. از این به بعد بیشتر حواسش را جمع می کرد که چه شرطی را برای بازنده در نظر بگیرد که اگر پای خودش در میان بود مجبور به انجام هر کاری نشود.آرش
دستش را سایبان چشمش کرد و گفت:اونجا یه دختراس که داره آروم میاد طرف ما.تنهاس، کیان موقعشه آماده باش.
کیان با نارضایتی روی زمین زانو زد.همایون دستی روی شانه اش زد و با شیطنت گفت:
-هر وقت علامت دادیم چشماتو می بندی، اسمتو صدا زدیم بهش میگی دوسش داری.
کیان لبش را گزید و خود را نفرین کرد که شرط بندی کرده بود که هر که باخت باید در خیابان زانو بزند، چشمانش را ببند و هر دختری که رد شد به او بگوید دوستت دارم.همایون و
آرش و میلاد از او دور شدند که آرش صدا زد:چشماتتو ببند داره نزدیک میشه!
کیان چشمانش را بست.علاقه ایی به دیدن قیافه ی دختری که نزدیک می شد نداشت.فقط می خواست برای آنکه ضایع نشود هر چه زودتر شرط را اجرا کند و برود.صدای
قدم هایی آهسته و پر از نازی را شنید.لای چشمانش را باز کرد.کتانی های قرمز دختر جوان توجه اش را جلب کرد اما خیلی زود چشمانش را بست که صدای ریز همایون را شنید که
گفت:حالا!
نفسش را پر صدا بیرون داد و با صدایی تقریبا آرامی گفت:دوست دارم.
صدای هینی که شنید چشمانش را باز کرد.همان کتانی های قرمز.نگاهش را بالا کشید و یکباره از دیدن کسی که دو سال فقط از دور تماشایش کرده بود قلبش ضربان گرفت.نام
خود را به زبانش آهسته شنید.چهره اش مغرور شد.بلند شد و شلوار جین آبی تیره اش را تکاند. که فرشته با غرور نگاهی به او سه جوانی که به آنها نزدیک می شدند انداخت.
پوزخندی زد و گفت:کار جدیدته؟
کیان با خشم نگاهش کرد و به تندی گفت:چی گفتی؟
فرشته بدون آنکه توجهی کند از کنارش گذشت.این مرد همان دو سال پیش برایش تمام شده بود.هر چند قلبش بی قرارش بود اما در این دو سال آنقدر روی خود کار کرده بود که
در مقابلش فرشته ایی خشن و مغرور باشد نه آن دخترک 17 ساله ی دو سال پیش که با خواستگاریش رنگ به رنگ شد و خود را قفل کرده ی آغوشش کرده بود.کیان بدون آنکه
دست خودش باشد دوستانش را رها کرد و به دنبال فرشته رفت، بازویش را گرفت و با جدیت گفت:
-اینجا چیکار می کنی؟
فرشته محکم دستش را کشید و با اخم گفت:به شما ربطی داره؟ فک نمی کنین زیادی برای من غریبه این؟
-کم چرت بگو فرشته، گفتم اینجا چیکار می کنی اونم تنها؟

فرشته متعجب نگاهش کرد و گفت:از چی حرف می زنی؟!
کیان نیش خندی پر از تحقیر روی لب آورد و گفت:شگردته، من نشناسمت که به درد جرز می خورم.این تعجبای دروغین فقط برای اهلش که زود باور می کنن خوبه نه برای من خانوم شکیبی.
فرشته از شدت حرص و حرف هایی که شنیده بود با اخمی تلخ و بغضی که اسیر گلویش شده بود قهرآلود نگاهی به کیان انداخت و بدون فرشته با پوزخند او را برانداز کرد و گفت:
-احیانا من فراموشی گرفتم یا تو؟ زیادی حرص می زنی آقای صالحی.
کیان با حرص گفت:دلم برات می سوزه.انگار خیلی زودتر از اونی که فک می کردم ولت کرده.
آنکه خود را زیر سوال ببرد کیان رارها کرد و به سوی مسیری که مدت ها اسیرش شده بود رفت.کیان با حرص از کم محلی فرشته سعی کرد خشمش را فرو بخورد اما نتوانست و
به دنبالش روان شد.پشت سرش که رسید کیفش را گرفت و به سوی خود کشید.فرشته لحظه ایی گیج شد از حرکت کیان اما وقتی به خود آمد با درجه ی خشم زیادی که وجودش را
گرفته بود به سوی کیان برگشت و با اخم و صورتی که از التهاب خشم سرخ شده بود گفت:چته مردیکه ی روانی؟ مگه من الان ازت چیزی خواستم؟ مگه کمکی خواستم یا کمکی ازت بر
میاد؟ ولم کن…حالیته؟ ولم کن..تو این دو سال لعنتی که گذشت تموم فکرم تو بودی..تو که منو متهم به هر غلط کاری می کنی.تموم زندگیم بودی و موندم چرا جواب تموم عشقم فقط یه
تلفن زدن بود و یه خداحافظی کردن.حالا بعد از دوسال که به خودم قول دادم ازت متنفر باشم جلو راهمو گرفتی که چی؟ برسونیم؟ بهم تیکه بندازی؟ جلو دوستات خوردم کنی؟ نخواستم
لعنتی نخواستم.همینقد که تو این مدت همه جوره زجرم دادی بسمه..بقرآن بسمه…واقعا دلم نمی خواد ببینمت.پس بی خیال شو برو پیش دوستات که داری با کارات کوچیکم می کنی
جلوش…کاش یکم فقط یکم می فهمیدی چی شده و می گفتی چی شده بعد شمشیرو از رو می کشیدی..
اشک در چشمانش به رقص آمده بود.اما به خودش قول داده بود که نشکند.کیفش را با خشونت از دست کیان که مبهوت نگاهش می کرد کشید و با قدم هایی که بی شباهت به
دویدن نبود از او دور شد.کیان وقتی به خود آمد که فرشته از جلوی چشمش محو شده بود.همایون دستی به شانه اش زد و گفت:
-فرشته بود؟
کیان پریشان تر از آن بود که بتواند حرفی بزند.فقط سر تکان داد و به سوی ماشینش که پایین سکو پارک شده بود دوید.سوار شد و به سوی مسیری رفت که فرشته رفته بود.حرف هایش
در ذهنش زنگ می خورد.وجدانش قلقلک شده بود اما قلبش هنوز پر از نفرت بود.می دانست دخترها هزار بازی دارند و این هم یکی از نقشه های فرشته بود تا او را خام کند.طول مسیری
که فکر می کرد فرشته رفته است را رفت اما او را نیافت.صدای گوشیش توجه اش را جلب کرد.نگاهی به آن انداخت.همایون بود.حوصله ی جواب دادن را نداشت.رد تماس زد و به سوی
منزل عمویش راند.الان هیچ کس غیر از آلما تک دخترعمه ایش که عروس عمویش بود نمی توانست آرامش کند.جلوی در که توقف کردزنگ زد.صدای زری(مستخدم خانه) در خانه پیچید.
همین که فهمید کیان است در را باز کرد.در که باز شد بی خیال ماشینش داخل خانه شد.مثل همیشه آلما با لبخند جلویش ظاهر شد.با خنده گفت:
-به آقا کیان از اینورا؟
-یعنی خدایی روتو برم آلما من که دیشب اینجا بودم.
آلما خندید و دست کیان را به گرمی فشرد و گفت:احوال داداش گلم؟
کیان با اخم به آرامی گفت:خراب!
روی صورت زیبای آلما اخم نشست.با جدیت گفت:چی شده کیان؟
-امروز فرشته رو دیدم.کنار دریا، تنها!
آلما لبخندی مهربان زد و گفت:این که چیز جدیدی نیست.همیشه تنهایی میره کنار دریا.خصوصا عصرا که دلش می گیره.
کیان با اخم گفت:بحثم شده باهاش.دختره نیم وجبی چه زبونی داشت.فک نمی کرد تو این دوسال اینقد به متر زبونش اضافه شده باشه.
آلما خندید و گفت:کجایی کاری داداش؟ اون فرشته ی 17 ساله ی کوچولو خانوم شده.
کیان زیر لب گفت:لامصب اینقد خانوم شده که نمیشه ازش گذشت با تمام نفرت.

آلما با خنده شانه ایی بالا انداخت و گفت:رفتن یاد ایام جوابی بگردن حالا کجا خدا داند.
داخل آشپزخانه شد و طولی نکشید که بیرون آمد.لبخندی به کیان که تلویزیون را روشن کرده بود زد و به طبقه ی بالا رفت.از کنار اتاق سابقش گذشت و وارد اتاقی که روزی اتاق
شخصی نکیسا بود شد.در را که بست با دیدن نکیسا لبخندی از عشق زد.نکیسا روی تخت دو نفره شان افتاده بود انگار سال ها است که نخوابیده است.با قدم های آرام به سوی تخت
نشست.لبه ی تخت نشست.دستش را آرام روی صورت نکیسا کشید.عاشق این مرد بود.سال ها بود که در عشقش سوخته بود و این مرد با تمام غرورش او را پس زده بود تا بلاخره
توانسته بود اسیرش کند و حالا نمی دانست کدام یک عاشق ترند؟ بوسه ایی روی گونه ی او گذاشت و آرام صدایش زد.نکیسا تکانی خورد اما چشمانش را باز نکرد.آلما لبخند زد
و گفت:آقا خرسه نمی خوای بیدار شی؟ شب شدا!
لبخندی روی لب های نکیسا جا گرفت.چشمانش را باز کرد و به سوی آلما چرخید و گفت:زیاد خوابیدم؟
آلما دستش را در آلما لبخند کمرنگی زد و گفت:حرفی زدی؟
کیان دستپاچه گفت:نه نه…نکیسا کجاس؟
-خسته بود خوابید.دیگه باید بیدار بشه.بشین بگم زری یه چیزی بیاره بخوری میرم نکیسا رو بیدار کنم.
کیان روی مبل نشست و آلما به سوی آشپزخانه رفت که کیان پرسید:عمو و زن عمو کجان؟
موهایش فرو کرد و گفت:3 ساعته.نزدیک غروبه…کیان بیرونه.بعد از 2 سال فرشته رو دیده یکم خوب نیست.
نکیسا نیم خیز شد و روی تخت نشست و گفت:معلوم نیست دردش چیه؟ هم ازش متنفره هم یواشکی میره می بینش.اون هر روز داره می بینش 2 سال چیه؟ دورادور مراقبشه
اما از نزدیک ندیدش.
آلما نفسش را بیرون داد و گفت: کاش حداقل می ذاشت یکی کمکش کنه.
نکیسا دستش را دور شانه ی آلما حلقه کرد و گفت:درست میشه خانومی، تو فکرش نرو.
بوسه ایی روی گونه ی آلما گذاشت که آلما دستش را جلوی دهانش گرفت و نکیسا را کنار زد و به سوی دست شویی دوید.نکیسا لحظه ایی متعجب و بعد نگران فورا بلند شد و پشت
در دست شویی ایستاد و گفت:چت شد آلما؟
صدای آرام آلما را شنید که گفت:خوبم، نگران نباش.
-حالت بد شد میگی خوبی؟ بیا بیرون ببینمت.
آلما که بیرون آمد نکیسا بغلش کرد و گفت:چت شد آلما؟
آلما لبخند زد و گفت:حالم خوبه، بیخود نگران شدی ببین!
نکیسا پیشانیش را بوسید و گفت:می دونم یه چیزیت شده حالا هی انکار کن ملکه!
آلما خندید و گفت:حالا، بیا بریم پایین، کیان بیپاره منتظرمونه، حالا میگه چی شد نیومدن.ذهنشم که کلی منحرف!
نکیسا با شیطنت خندید و گفت:آش نخورده و دهن سوخته؟ خب بیا من آش بخورم بعد حرفشو بزنه.
آلما چرخید تا از زیر دست نکیسا فرار کند که او سفت آلما را چسپید کنار گوشش گفت:کجا شیطون؟
قبل از اینکه آلما کاری کند بوسه ایی که روی لبش نشست فرارش را خنثی کرد.آلما لبخند زد که نکیسا کنار کشید و گفت:
-آشو خوردیم حالا هر کی هر چی می خواد بگه.
آلما خندید و گونه ی نکیسا را کشید و گفت:تو غیر از غرور لجبازم هستی بچه!
نکیسا خندید و دست آلما را گرفت و همراه او از اتاق بیرون رفت.
 
نکیسا خندید و دست آلما را گرفت و همراه او از اتاق بیرون رفت.کیان با دیدنشان خندید و با شیطنت گفت:
-یه بیدار کردن اینقد طول کشید؟
نکیسا روبروی کیان ایستاد و گفت:به تو ربطی داره مردیکه ی فضول؟
کیان شانه ای بالا انداخت و به مبل تکیه داد و گفت:شما حالشو می بری به من چه؟!
نکیسا پیروزمندانه لبخندی زد و روبروی کیان نشست.آلما گفت:نکیسا چی می خوری برات بیارم؟
-به زری بگو برام چای بیاره.
آلما سری تکان داد و به آشپزخانه رفت.نکیسا رو به کیان گفت:باز دردت چیه؟
-تو مخم نمیره تنها باشه.
-درد و مرض! تنها باشه یا نباشه تو که قیدشو زدی الان پس چته؟
کیان کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:گیجم.هنوزم می خوامش.اما نمی تونم بخاطر اون اتفاقا ازش متنفر نباشم.بین دو راهیم.بعد از 2 سال که همش خودمو ازش قایم
می کردم 2 سال که از دور دید زدمش امروز دقیقا جلو روم دیدمش اونم تو بدترین وضع ممکن.
نکیسا کنجکاوانه پرسید:چیکار کردی؟
-یه شرط بندی احمقانه.با همایون و میلادو آرش رفته بودیم کنار دریا.سر فوتبال شرط بندی کرده بودیم.خودم شرطو انتخاب کردم.فک کن بدشانس تر از من کسیم هست؟
شرطو باختم و خورد تو شاخم.زانو زدم تو مسیر تا اولین دختری که رد میشه چشم بسته بهش بگم دوسش دارم.این کارو کردم اما …
پوزخندی زد و گفت:اون دختر شد فرشته.
نکیسا بلند شد کنار کیان نشست و گفت:برو یه بار حرف دلتو بزن.مثل من نباش که با غرورم اینقد خودمو آلما رو زجر دادم.
کیان سرش را روی مبل گذاشت.چشمانش را بست و گفت:
-نمی تونم.ته دلم چرکینه.می تونی بفهمی که با یه پسر دیدمش؟ اونم نه یه بار نه دو بار چندین بار.خودم دیدم بهش کادو داد.باهاش دست داد.دست تو بازوش انداخت و
پاساژ گردی کرد و دعوتش تو کافی شاپ بود.اونم دقیقا وقتی که ازش خواستگاری کردم و بهم جواب مثبت داد.وقتی که ته دلم عروسی بود برای داشتنش اما اون…
تو دلش یکی دیگه بود و منو سر می دوند.فک می کنی بعد از تمام اینا من بازم می تونم برم سراغش که له بشم؟ برم بگم چی وقتی دلش با یکی دیگه اس؟ اون اگه منو
می خواست خیانت نمی کرد نمی رفت با یکی که….
خواست ادامه دهد که آلما با سینی چای وارد شد.کیان با اخم به تلویزیون که مستندی از کوزه گری را نمایش می داد زل زد.آلما با لبخند گفت:
-چته پسر اخمو؟
کیان بلند شد و گفت:حوصله ندارم.میرم.
آلما اخم کرد و گفت:کجا؟ تو چته هی می زنه به سرت؟
نکیسا دست کیان را کشید و گفت:بشین ببینم تو هم.
کیان کنار نکیسا نشست و گفت:امروز داغونم.
آلما با جدیت گفت:این با دست پس زدن و با پا کشیدن چیه؟ یا کلا قیدشو بزن هر کی سی خودش یا با دلت کنار بیا تا اینقد سر گشته نباشی.داری خودتو داغون می کنی به خدا.
کیان ساکت به بخار چای نگاه کرد که نکیسا ادامه داد:در مورد فرشته اشتباه می کنی.هزار دفعه گفتم برو باهاش حرف بزن. اما اینقد لجبازی و مغرور که کوتاه نمیای.

 کیان گفت:بابا غلط کردم اومدم پیش شما دوتا.مخ آدمو کار می گیرین فقط.
آلما لبخند زد و گفت:باشه بابا تو هم.چایتو بخور سرد نشه.دیگه هم بهش فکر نکن.کم کم آروم میشی.
کیان دوباره به چای زل زد و فکر کرد اگر همه ی آن چیزهایی که دیده بود و را ندیده بود و اگر فرشته واقعا عاشقش بود الان ازدواج کرده بودند و خوشبختی چقدر می توانست نزدیک باشد.
******************************
فصل دوم
فاطمه(دوست صمیمی فرشته) با اشتیاق نفس در نرگس های شیراز کشید و گفت:
-نفس که می کشم انگار زندگی بهم میده.
فرشته دسته گل نرگسی که سر خیابان خریده بود را در دستش محکم فشرد و گفت:
-امشب اتاقم پر از بوی نرگس میشه.مامان هم نرگس دوس داره.احتمالا باید باهاش نصف کنم.
-خوبه مامان من دور این چیزا نیست.
فرشته لبخندی زد و آنقدر غرق اشتیاق نرگس های زمستانیش بود که بی هوا به وسط خیابان رفت.صدای ترمز شدید ماشینی فرشته را هل کرد.همین که خواست خود را
کنار بکشد نرگس ها به هوا رفت و دانه دانه دوی سرش فرود آمد.با قلبی ضربان گرفته به گل هایش خیره شد که پسر جوانی از ماشین پیاده شد و به سویش آمد.فاطمه با دو به طرف
فرشته آمد بازویش را گرفت و گفت:دختر خوبی؟
فرشته سر تکان و روی زمین نشست تا گل هایش را جمع کند.مرد جوان با اخمی که او را جدی و زیادی مغرور نشان می داد گفت:
-خانوم حالتون خوبه؟
فرشته سر بلند کرد و مرد جوان را برانداز کرد.چشمش درست می دید یا این مرد جوان زیادی جذاب بود؟ در آن پلیور جذب که با پالتوی کوتاهی روی آن زیادی جذاب بود اما مرد جوان با
اخم دست به سینه نگاهش می کرد.آرام گفت:خوبم آقا!
مرد جوان با اخم ادامه داد:میشه بگید حواستون کجا بود؟ اگه اتفاقی می افتاد کی می خواست جواب گو باشه؟
فرشته با حرص بلند شد و گفت:الان که سالمم، اتفاقیم نیفتاده که اینجوری عین طلبکارا دارین بازخواستم می کنین.
مرد جوان پوزخندی زد قدمی جلو گذاشت و گفت:یه چیزیم طلبکار شدم؟
با همین قدم، پایش را روی گل های نرگس گذاشت که فرشته آتشی شد و محکم به سینه ی مرد جوان کوفت و گفت:
-برو عقب.زدی گلامو له کردی.مگه کوری؟
مرد جوان اول با حیرت به دخترک که با گستاخی با او برخورد کرده بود نگاه کرد اما خیلی زود با اخم گفت:شما خانوم جوون زیادی رو داری.
فاطمه با ترس به آن دو که با خشم به هم زل زده بودند نگاه کرد.دست فرشته را کشید و گفت:بیا بریم.تمومش کن دیگه.
فرشته دستش را به کمرش زد و گفت:نه می خوام ببینم حرف حسابش چیه؟
مرد جوان با بدجنسی لبخند زد و گفت:نشونت میدم.
به عمد و بدجنسی با کفش روی گل های فرشته آمد و آنها را له کرد که فرشته خواست به سویش حمله ور شود که فاطمه فورا دسش را کشید و گفت
-ول کن بزار بره.دسته گل من مال تو.
مرد جوان چشمکی زد و گفت:روز بخیر خانوم.
فرشته غرید:فقط واستا تا حالیت کنم.ایشالا بری تصادف کنی.احمق



مطالب مشابه :


دوست پسرم خواسته هایی از من دارد- سوال عسل از مشهد

مرکز پاسخگویی به سوالات روان شناسی - دوست پسرم خواسته هایی از من دارد- سوال عسل از مشهد




سمیرا- خواستگارم 5 ماه ازم بزرگتره

مرکز پاسخگویی به سوالات روان شناسی - سمیرا- خواستگارم 5 ماه ازم بزرگتره - مشاوره و روان




پسری 6 سال ازم کوچکتره- سوال محبوبه از جیرفت

مرکز پاسخگویی به سوالات روان شناسی - پسری 6 سال ازم کوچکتره- سوال محبوبه از جیرفت - مشاوره و




رمان همه سهم دنیا رو ازم بگیر - 1

به دنبالش روان شد.پشت سرش که رسید کیفش را گرفت و به سوی خود کشید رمان همه سهم دنیا رو ازم




از تیپ و ظاهر همسرم خوشم نمیاد- سوال مینا

مرکز پاسخگویی به سوالات روان شناسی - از تیپ و ظاهر همسرم خوشم نمیاد- سوال مینا - مشاوره و روان




آکورد آهنگ ازم نخواه با تو بمونم از مرحوم ناصر عبداللهی

Ali-music - آکورد آهنگ ازم نخواه با تو بمونم از مرحوم ناصر عبداللهی - آكوردونت گيتار




نسبت به دوست پسرم عذاب وجدان گرفتم-سؤال سحر

مرکز پاسخگویی به سوالات روان شناسی من 24 سالمه از 18 سالگی با یه پسری که 4 سال ازم بطرگتر بود




روان شناسي گلها

روانپزشكي - روان شناسي گلها هركاري كردم به چشت اصلا نيومد ببخش عزيزم كه همين ازم براومد




برچسب :