رمان امشب یکی اشک می ریزد (قسمت دهم)


در ميان راه به دامنه کوهستاني رسيديم . اينجا کوهساري بود که صدا در آن منعکس ميگرديد و دوباره شنيده ميشد . در اين محل بود که بخواست رويا ايستاديم و او در حاليکه چشمانش را به چشمهاي من دوخته بود فرياد زد :
بهمن ... دوستت دارم !
صدا در کوهسار پيچيد و دوباره تکرار شد .
در جواب با فرياد گفتم :
منهم ترا مي پرستم و حاضرم جانم ...
دستش را بر روي لبهايم قرار داد و مرا از ادامه حرفم باز داشت در همين لحظه صدايم در کوهشار پيچيده و تکرار شد .
سپس در حاليکه صداي قهقهه خنده مان همه کوهستان را پر کرده بود به راه خود براي برگشت به دهکده ادامه داديم .
بعد از نيمساعت راه پيمايي به دهکده رسيديم مقابل در ورودي اطاق اجاره ايمان پيرزن صاحبخانه از من و رويا استقبال کرد براي سر سفره مقداري ماست و سبزي کوهي به ما داد از او تشکر کرديم و به اطاق داخل شديم و بعد از خوردن شامي که رويا درست کرده بود به گفتگو نشستيم .
در آن لحظات فراموش نشدني که کنار هم بوديم من خود را خوشبخت ترين مرد روي زمين حس ميکردم در آن لحظات خوش و زودگذر که من و رويا در کنار هم بوديم چندين بار قسم خورد که از ته قلب مرا دوست دارد و من در مقابل عشق بزرگ او خود را ذليل و زبون احساس ميکردم .
راستش در مقابل بيان عشق او من هيچ نداشتم که بگويم جز اينکه با عمل ثابت کنم من نيز واقعا دوستش دارم .
آنشب من و او در مورد عشقمان ساعتها با هم صحبت کرديم و نزديک ساعت دوازده بود که با پشت سرگذاردن يک روز دلپذير و فراموش نشدني هرکدام بداخل رختخواب خود که رويا آنها را کنار هم آماده کرده بود رفتيم و لحظه اي بعد او در تاريکي دل انگيز شب که نور مهتاب آن را زينت ميداد لغزيد و در آغوشم جاي گرفت و گفت : آه بهمن قشنگم ، اميد و زندگي ام ، محبوبم ...
بدون اينکه گناهي مرتکب شويم مثل دو دوست صميمي و مهربان شب را در کنار هم به صبح رسانديم .


زمان به سرعت ميگذشت . من و رويا در کنار هم و در آن دهکده زيبا و با صفا بهترين دوران زندگي خود را ميگذرانديم .
روزها براي تفريح و گردش و اسب سواري به صحرا ميرفتيم و شبها در کلبه پيرزن دهاتي استراحت ميکرديم .
من و او هر دو از روزهاي خوشي که کنار هم ميگذرانديم احساس مسرت ميکرديم اما از آنجايي که پول هاي من رو به اتمام بود و از طرفي تا چند روز ديگر عموي رويا از تهران بر ميگشت بعد از مدتي اقامت در اين دهکده زيبا و روح افزا يک شب تصميم گرفتيم به شيراز برگرديم ، قرار شدبعد از بازگشت به شيراز من راهي تهران شوم تا کاري براي خود دست و پا کنم و رويا نيز جريان من را به عمويش بگويد و او را راضي نمايد تا در مورد ازدواج امان با پدرش صحبت کند .
با اين تصميم فرداي آن شب بعد از خداحافظي با پيرزن صاحب خانه و کدخدا و دوستان روستائي که در اين مدت با آنها آشنا شده بوديم با اتوبوس به شيراز برگشتيم و رويا به خانه عمويش رفت و قرار شد فردا همديگر را ببينيم .
در ديداري که فردا با رويا داشتم آخرين حرفهايمان را در مورد زندگي آينده زديم و قرار شد من به تهران بروم کار مناسبي پيدا کنم و سپس او را از پدرش خواستگاري کنم .
هنگاميکه ميخواستيم از هم جدا شويم يکبار ديگر رويا سوگند خورد که جز من مردي در زندگي او بوجود نخواهد آمد و منتظرم خواهد ماند و فقط مرگ خواهد توانست بين ما جدايي به وجود آورد آنگاه در حاليکه اشک در چشمان هر دوي ما حلقه زده بود از هم جدا شديم و وعده ديدار ما به تهران ماند .
با دلي مملو از عشق رويا و يکدنيا اميد و آرزو براي آغاز يک زندگي توام با خوشبختي با اولين اتومبيل کرايه شب رو به تهران برگشتم وقتي به تهرا نرسيدم نزديک ظهر بود ، ابتدا خواستم به منزل حميد بروم ولي با خود فکر کردم چون مقدار زيادي به حميد مقروض هستم بهتر است تا پيدا کردن کار مناسبي به خانه اش نروم آنگاه به مسافرخانه اي رفتم و اطاقي را اجاره کردم .
فرداي آن روز براي استخدام به هرکجا که مي توانستم سر زدم اما از همه جا نااميد و ناراحت بدون نتيجه به مسافرخانه برگشتم .
چند روز متوالي صبح تا شب براي يافتن کار تلاش کردم اما به هرجا که براي کار مراجعه ميکردم جواب رد مي شنيدم .
حالا هر شب کار من اين شده بود که ستون استخدام روزنامه ها را بخوانم و زودتر از همه به محلي که اعلام کرده بودند مراجعه نمايم ولي بعد از مراجعه اطلاع مي يافتم که صاحب کارها افراد مورد نظر را با توصيه دوستان و آشنايانشان استخدام کرده اند و ديگر احتياج به کسي ندارند !
سرانجام چون نتوانستم کاري پيدا کنم اجبارا به خانه حميد رفتم ، او از ديدن من سخت خوشحال شد تمام جريان را برايش تعريف کردم . چون فهميد بيکارم و پول ندارم نزد پدرش رفت و بعنوان خودش مقداري پول از پدرش گرفت و به من داد و توصيه کرد که در مقابل مشکلات ايستادگي کنم تا بالاخره کاري برايم پيدا شود از او تشکر کردم آدرس مسافرخانه ام را به او دادم و سپس به مسافرخانه برگشتم .
مدت يکماه متوالي من به دنبال کار گشتم و در اين مدت تلاش زيادي کردم که هر طور شده کاري آبرومندانه پيدا کنم و بخواستگاري رويا بروم اما موفق نشدم .
يک روز که نااميد و ناراحت در مسافرخانه نشسته بودم حميد به ديدينم آمد و نامه اي که رويا از شيراز به آدرس خانه آنها برايم فرستاده بود را به من داد و چون کار مهمي داشت خداحافظي کرد و رفت و قول داد که باز هم به ديدنم بيايد .
بعداز رفتن او من با عجله تمام نامه رويا را بازکردم و مشغول مطالعه شدم اما با خواندن هر سطر آن چشمم بيشتر سياهي ميرفت وقتي نامه را تمام کردم با تعجب به خود گفتم نه ، باور نمي کنم آنچه را که خواندم حقيقت داشته باشد ، حتما رويا را مجبور به نوشتن اين نامه کرده اند !
اما نه ، اين خط رويا بود ، رويايي که سوگند ياد کرده بود تا ابد به عشق من وفادار بماند رويايي که همه اش از وفا و صميميت دم ميزد پس چرا او يکباره همه چيز را فراموش کرد و با اين نامه آنچه که تا بحال بين ما گذشته بود پايان داد .
نميدانم شايد هم علت نوشتن اين نامه از طرف رويا نرفتن من به خواستگاري او بود به هرحال من براي پي بردن به حقيقت جريان جهت مشاوره و گرفتن کمک به خانه حميد رفتم متن نامه رويا را برايش بازگو نمودم و خواهش کردم در اين مورد به من کمک کند و چون شماره تلفن منزل عموي رويا را در شيراز داشتم از حميد خواهش کردم از خواهرش بخواهد که همراه ما به کارير بيايد و با شيراز تماس بگيريم و او رويا را پاي تلفن بخواهد و به محض اينکه رويا پاي تلفن آمد گوشي را به من بدهد تا خودم با او صحبت کنم .
حميد قبول کرد و جريان را به خواهرش گفت و آنگاه سه نفري به کارير آمديم و من با شيراز تماس گرفتم وقتي تلن منزل عموي رويا زنگ زد و شخصي گوشي را برداشت من فورا گوشي را به خواهر حميد دادم .
خواهر حميد رويا را پاي تلفن خواست اما شخص مزبور به وي اظهار داشت رويا به اتفاق نامزدش براي خريد عروسي به بازار رفته اند و دير وقت مراجعت مي کنند .
وقتي اين حرف را شنيدم نزديک بود به گريه بيافتم اکنون باور کردم که اين نامه را خود رويا نوشته است به همين جهت علي رغم اصرار حميد و خواهرش بعد از خروج از کارير از رفتن به خانه آنها خودداري نمودم و درحاليکه سخت ناراحت بودم از حميد و خواهرش خداحافظي کردم و به مسافرخانه برگشتم .
آنگاه يکبار ديگر نامه رويا را از پاکت بيرون آوردم و بخواندنش پرداختم.
رويا در اين نامه نوشته بود :
بهمن عزيز
سلام . يک ماه از آخرين ديدار ما گذشت و تو برخلاف قولي که به من دادي بديدنم نيامدي . چشمان من هميشه منتظر تو بود اما تو آن را از انتظار بيرون نياوردي راستش اين مدت طولاني کافيست تغييرات زيادي را در زندگي هرکس به وجود بياورد و با توجه به آنچه که تو از زندگي من ميداني خوب بايد توجه داشته باشي در اين مدت پدرم راحت ننشسته و تصميماتي در مورد زندگي من گرفته است که متاسفانه بعلت نيامدن تو من مجبور شدم برخلاف ميل باطني ام به آن تن در دهم .
بهمن اين نامه شايد آخرين نامه من باشد اما از تو ميخواهم به جاي اينکه از من کينه به دل بگيري آن را بعنوان گرامي ترين خاطره عشقمان براي هميشه نزد خودت نگهداري به هرحال اين ديگر با خودت است اگر نمي خواهي حرفم را بپذيري نامه را پاره کن ، بسوزان و به هر طريقي که خواستي دور بريز .
بهمن قشنگم اکنون که من مشغول نوشتن اين نامه هستم شب از نميه گذشته است ، شبي سياه و تاريک شايد هم وحشتناک !
خوب ميدانم که تو در اين مدت طولاني بخاطر من خيلي تلاش کردي و شايد هم شبي را به راحتي سر بر بستر نگذاشتي اما اکنون که دارم اين نامه را مي نويسم اميدوارم چشمان زيباي تو بخوابي ناز فرو رفته باشند .


مطالب مشابه :


رمان امشب یکی اشک می ریزد (قسمت هشتم)

راستش از شيراز در مسافرت قبل که به خانه در اين شهر دارم به مسافرخانه رفتم و




رمان امشب یکی اشک می ریزد (قسمت دهم)

يک روز که نااميد و ناراحت در مسافرخانه را در شيراز لــــيــســــتــــ




رمان امشب یکی اشک می ریزد (قسمت چهاردهم)

من هم بعد از مدتي طولاني بستري بودن در بيمارستان و و صاحب مسافرخانه اتاق ديگري در




تصويب‌نامه در خصوص تعيين تعرفه‌هاي موضوع ماده (24) قانون تنظيم بخشي از مقررات مالي دولت-1

تصويب‌نامه در خصوص شامل مشهد، شيراز، اصفهان غذايي، مسافرخانه‌ها و ساير




حوادث ناشي از كار و نحوه بررسي آن

ديگري عزيمت و شب‌ها در مسافرخانه‌اي نزديك كارگاه مي 8- ليست گردش حساب و شيراز مهندس




برچسب :