(خاطرات زایمان: حاشیه ها...)

سلام دوستای خوب و همیشه همراهم.شاید بتونید منو ببخشید از این که اینقدر کم پیدا و گرفتارم. اما می خوام حتما بدونید که بی معرفت نیستم.از وقتی دخترا راه افتادن کارای منم چند برابر شده! شیطونن و خطرناک! چشم بر می گردونم در حال بپا کردن یه فتنه می شن! که البته بزودی شروع می کنم از خاطرات خوبم و کارای با مزه این دو تا نوشتن! فعلا یکی دو تا پست غمگین هنوز در پیش داریم 11.gif 

تو این قسمت می خوام از حاشیه های روزهای اول تولد دخترا بگم و این بحث و تمومش کنم.دیگه می ریم سراغ خاطرات تلخ و شیرین بچه داری اونم از نوع دوقلوش!!!

خواهرام مدام بهم می گفتن یه روز رو در نظر بگیر ازت عکسای بارداری بگیریم.حیفه از این روزای آخر عکس نداشته باشی! منم برای روز عروسی دختر عمه ام برنامه ریزی کردم که چند تا لباس بارداری خوشگل بپوشم و عکس بگیرم! اما همون جور که می دونید دخترا دو رو قبل اون سرزده و بی دعوت تشریف آوردن و به این ترتیب من عکس بارداری ندارم! البته چند تایی تو ماه های مختلفم هست ولی از روزای آخر نه! پس چی شد؟ من عکس بارداری نداشتم!

به خاطر اینکه صاحب خونه می خواست خونش رو بفروشه مجبور شدم جابجا بشم! ۱۰ تیر به خونه جدید منتقل شدیم و قرار شد تا ۲۶ تیر خونه و اتاق بچه ها آماده باشه تا روز نیمه شعبان جشن سیسمونی داشته باشم! اما باز هم از اونجایی که خودتون می دونید چرا ،من جشن سیسمونی نداشتم! راستش اینقدر دیگه بی خیال شده بودیم که تخت و کمد دخترارو  ده روز بعد تولدشون تحویل گرفتیم.چه فرقی می کرد وقتی دخترام خونه نبودن؟ پس چی شد؟ من جشن سیسمونی نداشتم!

یکی از قشنگترین روزای زندگی من روزی بود که برادرزاده ام دنیا اومد. عمه شده بودم. ولی چیزی که خیلی وقتا بهش فکر می کردم روز بیمارستانش بود. اینقدر ملاقات کننده داشت خانم برادرم که خیلی ها تو سالن ایستاده بودن. اون روز خیلی به من خوش گذشت و همیشه دلم می خواست منم یه همچین مراسمی داشته باشم.حتی دو سال پیش وقتی خواهرشوهرم زایمان کرد با اینکه بچه اش تو دستگاه بود و با اینکه برادر شوهرش همون روز فوت شده بود عده زیادی ملاقات کننده داشت. ولی من! بازم به همون علت که خودتون می دونید و درست روز وسط هفته دنیا اومدن این وروجکا با عث شد که من ملاقات کننده زیادی نداشتم! حتی پدر و مادر شوهرمم با اینکه توقع داشتم به محض برگشتن از سفر به دیدنم بیان اهمیتی ندادن و پس چی شد؟ من ملاقات کننده زیادی نداشتم!

به خاطر نبود دخترا! و بعد از اومدنشون به خاطر فوت عموی بزرگم من برای دخترام هیچ جشنی نداشتم! نه حموم زایمون! نه اسم گذارون! و نه جشنی که خودمون تو خانواده رسم داریم! کیک با شمع صفر! من هیچ جشنی نداشتم! 

دیگه چی نداشتم؟!!!! راستش هیچ کدوم از اینایی که گفتم اصلا برام مهم نبود! نه که اصلا مهم نباشه! اون روزا به خاطرشون خیلی دلم گرفته بود اما... اما من چیزای خوبی داشتم که کمبود هامو به کلی جبران می کرد!

وقتی شیلا رو آوردیم خونه همونطور که رسمه پدر شوهرم گوسفند قربونی رو گرفت. اما بابای خوبم راضی نشد شاینا قربونی نداشته باشه و روزی که شاینا اومد ما دوباره مراسم قربونی داشتیم! پس چی شد؟ من دو تا مراسم قربونی داشتم!

زن داداش عزیزم از روزی که من از بیمارستان اومدم به خونه پدرم اومد و با اینکه پسر کوچولوی شیطونش خیلی اذیتش می کرد اما تا روزی که شیلا رو آوردن یعنی بیشتر از یک هفته خونه پدرم موند و به من و مامانم کمک می کرد و دلگرمی می داد. بعد هم که به خونه رفت به محض اومدن شاینا سریع خودشو رسوند و جزء اولین ملاقات کننده هاش بود.خواهرامم هر روز به خونه پدر می اومدن  و در کنار من بودند.باز هم همینطور که می دونید به خاطر فوت عمو جان تمام خانواده  و دوست و آشنا کسانی که سالها بود ندیده بودمشون و کسانی که از راه های خیلی دوری اومده بودن، علاوه بر شرکت در مراسم ایشان به دیدن پدر و ملاقات من هم می اومدن! همینطور دوستای مامانم که چندیدن ساله رفیق گرمابه و گلستان هم هستن همگی به دیدن من و دخترا اومدن و روزی نبود که چندیدن باز زنگ خونه پدرم به صدا در نیاد! البته همونطور که توقع می رفت خانواده علی با اومدن بچه ها رفت و آمدشون رو زیاد کردن و تقریبا یک روز در میون به دیدن بچه ها میومدن! و بجز اونها تنها فامیل علی که به دیدن من اومدن خانواده عمه اش بعد از اومدن شیلا و یک بار هم بعد از اومدن شاینا! دایی بزرگش یک ماهگی بچه ها و دایی کوچکش دو ماهه گی بچه ها! و بقیه دایی ها و خاله ها و دختر عمو ها و دوستان و آشنایان! حتی دریغ از یک تلفن!!!! پس چی شد؟ من تا هفته ها و ماه ها ملاقات کننده داشتم! 

من پدرم رو داشتم! با بیماری مبارزه می کرد! اما سایه اش بالای سرم بود و اجازه ندادم کسی غیر او اذان و اقامه در گوش دخترانم بگوید! من مادرم را داشتم که پا به پای من بود در روزهای سخت چشم انتظاری و شبهای بلند بی قراری! من خانواده ام را داشتم! همسرم را و دخترهای کوچکم که همه دنیایم بودند و هستند! من خدایم را داشتم که دارم و همیشه خواهم داشت. خدایی که برای من بس است! به داده اش! به نداده اش! به نعمتش و به حکمتش شکر می کنم که اوست مهربان ترین مهربانان...

تو این شبای احیاء، که همش یاد پارسال ماه رمضون هستم! که دو تا نوزاد نارس و بی جون رو دستم بود و خدا را شکر که بود و هر شب اذان مغرب هر دو رو بغل می گرفتم و دعا می کردم! آمرزش رفتگان! شفای بیماران! بچه برای اونایی که چشم انتظارشن! سلامت نی نی های تو راهی و مادراشون! نگهداری بچه ها برای پدر و مادر و اونا برای بچه ها! خوشبختی جوونا! بخت خوب واسه دختر پسرا! و عاقبت به خیری همه ما ها! امسالم همون دعا ها رو دارم! و برای من هم دعا کنید: خدایا به من آرامش بده! یه آرامش پایدار...

                                                                          الهی آمین


مطالب مشابه :


ادامه خريد سيسموني

ايلياي مامان تخت و كمدت نيمه يه دونه هم روزنگار نوزاد خريديم كه قراره برات روزانه تا




عشق وسنگ2-58

سیما-اتفاقا لباسای نوزاد تخت و کمد و وسایل خیلی نرم و خوشگل بودن. یاسمین




عشق وسنگ2-58

سیما-اتفاقا لباسای نوزاد تخت و کمد و وسایل خیلی نرم و خوشگل بودن. یاسمین




(خاطرات زایمان: حاشیه ها...)

راستش اینقدر دیگه بی خیال شده بودیم که تخت و کمد که دو تا نوزاد نارس و بی جون یاسمین




رمان چقدر هوا دو نفره اس 33

یه مادر و نوزاد تازه متولد بغل تخت و گردنبند و و بزرگ و کمد لباسی که با




رمان به خاطر رها

مثل هر اتاق دیگه ای تشکیل شده بود از یک تخت و میز و نکرد و در کمد یاسمین. 144




رمان یک تبسم برای قلبم (19)

تشک مخصوص ورزشم رو از تو کمد دراوردم و پیمان نوزاد بود تو بعد تخت و کمد مهرزاد رو




برچسب :