رمان میراث قسمت 1

- ازت بدم میاد تو چشمام زل زد و گفت: چه خوب اتفاقا منم همین نظرو در مورد تو داشتم گفتم: خوبه حداقل تو یه چیز با هم تفاهم کامل داریم خاله سامان جلو آمد و گفت: بسه دیگه چقدر قربون صدقه هم میرید سمیرا جون بیا باید برقصی در حالی که خودم را کنترل میکنم نزنم زیر خنده گفتم: خاله جون شما جای من دلم میخواد سامان احساس تنهایی نکنه مهوش خانم (خاله) گفت: سامانو ولش کن این قدر لی لی به لالاش نزار پررو میشه با خنده گفتم: نگو خاله جون شما برو چشم منم میام مهوش خانم رفت و دوباره با سامان تنها شدم بی اختیار شروع کردم به خنده سامان گفت: چیه دیوونه شدی؟ با خنده گفتم: آره دیوونه تو و زدم زیر خنده با حرص گفت: کمتر بخند مسواک گرون میشه با خنده گفتم:به خدا قدیمی شد شما پسرا دست از سر این تیکه برنمیدارید؟ خواست چیزی بگوید که خواننده ارکستر داد زد :عروس دوماد باید برقصن با عصبانیت دستم را گرفت و از جا بلندم کرد و شروع کردیم با هم رقصیدن حسابی خوش گذشت من حرص سامانو در میاوردم وسامان حرصه منو سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم و گفت: بهرام؟ گفت: چیه؟ گفتم: تند برو از اینا جلو بیوفتیم این قدر بلند بوق میزنن لامصبا اعصاب واسه ما نذاشتن به طعنه گفت: از بسکه همدیگرو دوست داریم چشم. یه دفعه سرعت گرفت ماشین های پشت سرمون که از این حرکت غافلگیر شده بودن عقب موندن با هیجان گفتم: ایول از صبح تا حالا یه کار مثبت کردی نگاه غضبناکی به من انداخت و هیچی نگفت ساعت سه صبح بود که به خونه رسیدیم خونه ای که قرار بود زندگی مشترک منوسامان از اونجا شروع بشه وارد که شودیم یه آرامشی بهم دست داد بی سابقه خمیازه ای کشیدم و حولمو برداشتو وارد حموم شدم اول جلوی آینه به قول سپیده زلم زیمبال موهامو باز کردم و رفتم زیر دوش آب گرم نیم ساعت اون تو موندم که سامان زد به در حموم و گفت: سمیرا مردی اگه خدا بخواد؟ داد زدم: به کوری چشم شما نه خیر زندم سرحال تر از همیشه ودر حمومو باز کردم نگاهی به سر تا پام کرد و گفت: همون...بادمجون بم آفت نداره با نیش باز گفتم: اینم قدیمی شده تو رو خدا دوتا تیکه جدید از دوست دخترات یاد بگیر مثلا میخواست حرص منو در بیاره گفت: همینارو هم دوست دخترام یادم دادن با بی خیالی گفتم: عجب دوست دخترای املی خواست چیزی بگه که بیرونو نشونش دادم و گفتم: برو بیرون میخوام لباس بپوشم گفت: واسه چی؟ زنمی حلاله اداشو در آوردمو گفتم: زنمی حلاله ....بی خود... بیرون رفت بیرون که لباس خوابمو پوشیدم یک بلوز آستین بلند و شلوار گشاد که عکس خرس داره زنگولک رو هم گرفتم بغلم و روش شیشه عطرمو خالی کردم که در زد با خودم گفتم: ( چه با ادب شده ) گفتم: بیا تو اومد تو وگفت: چه بوی خوب عطری میاد زنگولکو محکم تو بغلم گرفتمو و با لحن بچه گونه ای گفتم: بوی زنگولکه الهی من قربونش برم واون مماخ گردالوشو بوسیدم با دیدن زنگولک نچ نچی کرد و گفت: ای خدا شانسه ما رو داشته باش میون این همه دختر ترگل ورگل این مامان ما رفته به دونه خل و چلشو سوا کرده گفتم: خدا خرو شناخت که بهش شاخ نداد دیگه در ضمن من اندازه صدتا از اون دخترای ترگل ورگل می ارزم همونطور که لباس عوض میکرد گفت: تا خودت بگی گفتم: نه جانم از هرکی دلت میخواد برو بپرس من اندازه موهای سرت خاستگار داشتم که حاظر بودن به خاطرم بمیرن گفت: چرا با یکی از همونا عروسی نکردی؟ یه دفعه جدی شدم با لحن خشکی گفتم: اینش دیگه به خودم ربط داره سامان که از تغییر اخلاقم متعجب شد و اومد روی تخت خوابید و چراغ را خاموش کرد دلیل انتخاب سامانو را فقط من میدانستم و پدربزرگم که به شدت اول مانع بود ولی بعد وقتی شرایط سامانو گفتم قانع شد ولی به هیچ وجه نباید میذاشتم سامان بدونه یاد اونروز که به آقا جون گفتم افتادم روی درخت گردو باغ آقاجون نشسته بودم وقتی نقشمو واسه آقا جون گفتم با عصبایت گفت: سمیرا بابا میدونی داری چی میگی؟ میخوای با احساسات جوون مردم که با یه دنیا آرزو اومده خاستگاریت بازی کنی؟ اول کمی خندیدمو گفتم: کدوم احساسات آقا جون سامان به خاسته ی مادر پدرش حاظر به ازدواج با من شده وگرنه چشم دیدم منو نداره در ضمن اون آدمی نیست که دل به کسی ببنده اون دلش مثله دروازست هرکی میاد یه روزی میره تازه اون قدری دوست دختر داره که چشمش دنبال من نباشه در ضمن بعد از هر طلاقی زن بدبخت میشه نه مرد پس شما نگران نباش آقاجون عصاشو به درخت تکیه داد و گفت: خوب این حرفا درست ولی اول تو بیا پائین از اون درخت مثه آدم حرف بزن از درخت به زحمت پائین اومدم چرا همیشه بالا رفتن آسونتراز پائین اومدنه؟ به سامان نگاهی انداختم آخ که چقدر توی خواب معصومه اصلا این بهش میاد با همه ی دخترای تهران یه سرو سری داره . سامان براش مهم نبود با کی عروسی میکنه فقط از اینکه از دست گیر دادن های مامان باباش راحت بشه براش یه دنیا ارزش داره منم که دنبال یه آدمی بودم مثل سامان که هروقت کارم تموم شد به راحتی و آب خوردن ازش طلاق بگیرم بدون اینکه به هردو طرف لطمه ای وارد شه و برای همینه که با هیچ یک از خاستگارام ازدواج نکردم چون اونا منو دوست داشتن و دنبال یه زندگی بدون دردسر بودن و من دوست نداشتم که زندگی اون بنده خداهارو خراب کنم نگاهی دیگر به سامان انداختم واقعا خوشکلترین مردی بود که تا حالا دیده بودم شانه هایم را بالا انداختم و با خود گفتم: از قدیم گفتن مرد خوشکل مال مردمه مبارک دوست دختراش صبح با صدای شیر آب از خواب بیدارشدم سامان رفته بود حموم زیر لب با خودم گفتم: حموم رفتنش هم مثه آدما نیست یه شلوار گشاد و یه پیرهن پسرونه که از سهند کش رفته بودمو پوشیدم و رفتم سر وقت یخچال به به...الهی دور مامان گل خودم برم که به فکر منه شکمو بود دوتا تخم مرغ واسه خودم درست کردم و با نون بربری که احتمالا سامان صبح خریده و عسل نوش جان کردم آخرهای تخم مرغم بودم که سامان از راه رسید و گفت: ماشاا...قد دوتا هرکول غذا میخوری بقیه نون ها کجا رفتن؟ از اون جایی که خجالت توی دیکشنری مغز من معنا نداره گفتم: ا...خوب گشنم بود شام با اون لباس تنگ که مثله مایو میمونه برام کوفت شد اه..اه غذاشون هم مثله لاستیک کوبیده میموند مزه پلاستیک میداد حالا اگه میشناختمت میگفتم خسیسی ولی خبراش بهم رسیده که چه خرجایی واسه دوست دخترات میکنه بگو فقط واسه من زرنگی سامان به سختی جلوی خندشو گرفت و گفت: مثله این که خودت باغو انتخاب کردی گفتم: بله خودم باغو انتخاب کردم ولی دیگه غذا هاشو خودم انتخاب نکردم سامان گفت: این آمارو دوست های توی شرکتت بهت دادن؟ خواستم جوابش را بدهم که یه دفعه یادم افتاد باید برم شرکت دستامو بهم کوبیدمو گفتم: ای بمیری سامان اینقدر که حرف زدی در گوش من یادم رفت برم شرکت آقای آریا منو میکشه سامان گفت: امروز مرخصی داری ها؟ گفتم: اوا...تو از کجا میدونی؟ کمی سرشو خاروند و گفت: میدونی... سراسیمه گفتم: چی؟بگو دیگه همچین واسه من سرشو میخارونه انگار یه ساله نرفته حموم حرف بزن دیگه دیرم شده گفت: معمولا تازه عروسا بعد از یه روز از ازدواجشون نمیرن سرکار من خنگ مثه املا گفتم: واسه چی؟ مگه مرض دارن؟ سامان یه جوری نگام کرد طوری که تا تهشو خوندم اینجاست که میگن خجالت خوب چیزیه روی مبل پهن شدم و گفتم: بلاخره این عروسی یه مزیت هم واسه من داشت سامان کنارم نشست و گفت: سمیرا؟؟؟ گفتم: میشنوم گفت: تو منو دوست داشتی که راضی به ازدواج با من شدی؟ نگاهی بهش کردم و گفتم: وای....کی فهمیدی؟ بلاخره اون نامه ها کار خودشو کرد؟ بلاخره اون اشک های شبانه روزی ام که در پس تو ای محبوب دلم.... وسط حرفم از پا شد و گفت: بسه دیگه فهمیدم منو مسخره میکنی؟ شد یه بار با تو حرف بزنم مثه آدم جواب بدی؟ همانطور که قهقه میزدم گفتم: اتفاقا آقا جون هم همیشه همین حرفو میزنه در ضمن خودت خاستی بدونی که من همیشه عاشق اون قد بلندو... صدای زنگ تلفن وسط حرفم به گوش رسید از جام بلند شدمو گفتم: عشقم بشین سر جات بزار اون شیکمت گنده تر شه کوسنو از روی مبل برداشت و شوت کرد طرفم از اونجایی که تو خونه خودمون این کار سهند بود که با کوسن به طرف من شلیک میکنه برام عادی بود جا خالی دادم و گوشی را برداشتم و گفتم: بله بفرمائید؟؟ صدایی نرم و نازک همراه با عشوه گفت: سلام عزیزم سامان جون هستن؟ من که از حرف زدن دختره خندم گرفته بود گفتم: آره عزیز دلم هستن سرومرو گنده دوباره با همون لحن گفت: میشه صداشون کنید؟ گفتم: چرا نه؟ بگم کی کارش داره؟ گفت: بگو بهنوشه دهنه گوشی را گرفتمو داد زدم: سامان فرنوشه دختر تو گوشم گفت: بهنوش نه فرنوش دوباره داد زدم گفتم: سامان بهنوشه سامان سراسیمه اومد و گوشی تلفنو ازم گرفت و با لحن لوسی گفت: سلام عزیزم و شروع کرد به خندیدن باخودم گفتم: (اییییییییییش حالمو بهم زدن) روی مبل ولو شدم و کمی نگذشت که خوابم برد عجب خواب خوبی بود که با تکون های دست یکی از خواب پاشدم مست خواب بودم که قیافه ی سامانو دیدم که داره صدام میکنه -سمیرا ....سمیراپاشو....پاشو دیگه گشنمه....آه خرس هم زمستونا این قدر سنگین نمیخوابه...سمیرا گیج گفتم: مرگ و سمیرا خودت چلاقی نمیتونی غذا درست کنی؟ نوکر باباتم یا کنیز خودت ؟ سامان با خنده گفت: حالا اگه مریم بود از خواب پا میشد برام فسنجون درست میکرد همانطور که رو مبل جابه جا میشدم گفتم: برو با همون مریمت خوش باش چون از من نیمرو هم گیرت نمیاد و دوباره خوابیدم طرفای ساعت سه ظهر بود که از خواب پاشدم تو خونه سکوت بود خدا رو شکر احتمالا با مریمی ، بهنوشی پریایی سرش گرمه که تا حالا مثه اجل معلق بالا سرم حاظر نیست از جام پا شدم که روی میز یه یادداشت از سامان دیدم نوشته بود: - هر وقت دلت اومد پاشی یه زنگ بزن به مامانت و مامانم جفتشون زنگ زده بودن گفتم: سمیرا خستس خوابیده یه وقت گاف ندی آبرو جفتمون بره من با پروانه بیرون رفتم کسی زنگ زد بگو رفته شرکت به ادامه خوابت برس بای سامان زیر لبی گفتم: تو رو خدا دست خطشو مثلا مهندس این مملکته خاک بر سرت که جز دختر بازی کار دیگه ای بلد نیستی با اینکه صبحانه دوتا تخم مرغ خودم احساس ضعف میکردم اول یه زنگ زدم رستوران سفارش غذا دادم و بعد زنگ زدم به مامانم با دومین زنگ گوشی جواب داد هنوز سلام نداده شروع کرد گریه کردن: الهی من دورت بگردم مادرحوصلت سر نرفته ؟ قربون اون چشو ابروت بشم خسته که نیستی؟ همش تقصیر این پسرست من و بابات چند دفه گفتیم این پسره وصله تنه ما نیست بدون توجه به حرف های مامان گفتم: چطوری جیگر؟ بابا چطور؟ بقیه جین بچه هات چطورن؟ مامان وسط گریه هاش خندش گرفت و گفت: منو بابات خوشبختی تو رو میخوایم تا خوب باشیم سهند هم که مثله همیشه با دوستاش تو گیم نته سپیده و ملیحه رفتن بازار سمانه و محسن امروز برمیگردن مشهد و سعید هم فردا مرخصش تموم میشه سهیل هم سرکاره تو چطوری مادر؟ گفتم: والا اگه شما از گفتم حال بچه هات خسته شدی منم بگم که خوب خوبم مامان گفت: خوب خدارو شکر بعد از کمی پاچه خواری مامان قطع کردم در همین موقع زنگ به صدا در اومد غذا رو آورده بودن شروع کردم به خوردن و وقتی سیر شدم ظرفارو همون جا روی میز گذاشتم و گوشی تلفن را به دست گرفتم و به مامان سامان زنگ زدم اول آلما خواهرش برداشت به قدری این بشر افاده داشت که نگو یه خاستگار دکتر داره همچین بزرگش کرده انگار شاهزاده اینگلیس خر شده اومده بگیرتش بعد از کمی با سیاست صحبت کردن با آلما مامان سامان گوش را برداشت اول کلی قربون صدقم رفت که تو از سر سامان هم زیادی و سامان خیلی سر به هواستو آدمش کن قطع کرد وقتی قطع کرد شماره معصومه دوستمو گرفتم چند تا زنگ خورد تا جواب داد مثله همیشه با غریبه ها خشک رفتار کرد - بفرمائید؟ خواستم کمی اذیتش کنم صدام رو کلفت کردم گفتم: معصومه خانم؟ معصومه خیلی باهوش بود برای همین زود فهمید منم و تقریبا داد زد: سمی تویی؟ چطوری خانم متاهل با خنده گفتم: از احوال پرسی های شما بنده توپ توپ با شیطنت گفت: بایدم توپ باشی یکی مثه سامانو تور کردی میخوای توپ نباشی؟ گفتم: از این حرفا جلوی سامان نگی ها دیگه خدا رو بنده نیست - حالا دیگه سامانو بی خیال صاحاب داره کی میای شرکت؟ باور کن از همین حالا دلم برات تنگ شده گفتم: یکم گریه کن میام - درد...باز من به تو رو دادم پررو شدی؟ - تقصیر خودته میدونی که من بی جنبم معصومه یه دفه با هیجان گفت: وای نمیدونی چی شده.... - خوب بگو تا بدونم گفت: آریا وقتی فهمید دیشب عروسیت بود همچین افسرده شده بیا و ببین همچین یه گوشه نشسته فکر میکنه انگار اون مجنون تو لیلی گفتم: حقشه کم اذیتم کرد ...جلو روش راس ساعت حاظرم میگه چرا یه ساعت تاخیر دارید؟ حالا نکه من باهاش مهربونم اونم اومده به من دل بسته معصومه گفت: امروز که تو نیستی مژگان همچینی به خودش رسیده بود انگار اون تازه عروسه نه تو حالا که تو نیستی یه تور پهن کرده واسه آریا به چه عظمت انگار با ازدواج تو بخت اون باز شده گفتم: بزار اون با اون کاراش خوش باشه ناگهان صدای در، سپس صدای سامان اومد : آهای سمیرا کجایی؟ دهنه گوش رو گرفتمو گفتم: آروم مگه اومدی سر جالیز این طوری نعره میزنی؟ سپس دوباره تو گوشی گفتم: معصوم شاهزاده سوار بر ماشین سیاه من اومد بمون شرکت میام دنبالت بریم بگردیم سپس قطع کردم سامان با دیدنم گفت: نگاه کن چند ساعته دارم زنگ میزنم مشغوله چی داشتی میگفتی ؟ گفتم: به تو چه داشتم با دوستم حرف میزدم با کنجکوی گفت: کدوم دوستت؟ نگاهی به سرتا پاش کردمو گفتم: غیرت ...لازم نکرده که تو از همه جیک و پیک من خبر داشته باشی از جام پاشدم و رفتم تو اتاقم یه شلوار لی تنگ لوله پوشیدمو یه مانتو سفید کوتاه یه شال آبی هم سرم انداختم و بعد از کلی انجام عملیات روی صورتم یه کفش پاشنه بلند پام کردم و از پله ها پائین رفتم داشت با موبایلش حرف میزد که با دیدنم سریع گفت: الی جون من بعدا بهت زنگ میزنم خواهرم پاش پیچ خورد عجب مارمولکیه این سامان گوشی را در جیبش گذاشت و گفت: به به میبینم که تیپ کردی کجا به سلامتی؟ میری سرقرار؟ گفتم: چیه فکر کردی همه مثله تو ان که واسه جنس مخالف تیپ میکنن؟ خواست حرفی بزنه که گفتم: تو رو خدا دست از سر من بردار تو سرت به کار خودت باشه منم سرم تو کار خودم راستی تا شب جائی نمیری؟ چپ چپ نگاهم کرد و گفت: خیر باشه ؟ گفتم: نگران نباش کاری با تو ندارم با ماشینت کار دارم سویچو بده گفت: به خدا خیلی پررویی ماشین مال منه اونوقت باید بدمش به تو؟ صدامو مثله نوشین کردم و با عشوه و ناز گفتم:ماشین من نداریم تو این خونه عزیزم ماشین ما گفت:ا....؟؟؟ اون موقه که گشنم بود کنیز بابامو و نوکر من راه انداختی و حالا.......... گفتم: من نمیخواستم فرصت بودن در کنار پروازه ... وسط حرفم گفت: گیج پروانه نه پروازه گفتم: با اون دستخط تو همینکه منظورو فهمیدم خودش خیلیه داشتم میگفتم : نمیخواستم فرصت بودن در کنار پروانه جونو از دست بدی و سویچ ماشینشو از روی میز برداشتمو از خونه زدم بیرون فصل دوم

تا ساعت دوازده شب تو خیابونا با معصومه چرخ میزدیم از سر کوچه یه بستنی قیفی واسه سامان خریدم وقتی کلید انداختم تو خونه تاریک تاریک بود و فقط صدای تلویزیون می اومد کفش هامو در آوردم چون جون پاهام در اومده بود آهسته جلو رفتم و او را دیدم که روی مبل روبه روی تلویزیون خوابیده نگاش کردم چه معصوم به خواب رفته تلویزیونو خاموش کردم ورفتم یه پتو براش آوردمو روش انداختم آخه از سرما ی کولر که روبه روش بود مچاله شده بود تا خواستم برم یه دفه دستمو محکم گرفت وای بدبخت شدم حالا فکر میکنه من از روی علاقه این کارو کردم نمیدونه این کار من معمولیه با ناله گفتم: هان چی میخوای عینه مجرما دست منو گرفتی؟ با خنده دستمو آزاد کرد و گفت: کی برگشتی؟ گفتم: پیش پای شما - چرا این قدر دیر اومدی؟ - مگه منتظرم مونده بودی؟ سرش رو تکون داد و گفت: آخه من از کجا باید میدونستم کلا هر وقت شما با دوست جونتون بیرون میرید این قدر دیر میاید؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم: باید عادت کنی خواست چیزی بگه زودکی پریدم تو آشپز خونه و بستنی رو از تو فریزر در آوردمو دادم دستش و گفتم:آفرین بچه خوب...بخور قاقا لی لی رو سامان با عصبانیت بستنی رو ازم گرفت و گفت: بچه خر میکنی؟ با تعجب گفتم: مگه به خودت شک داری؟ گفت: واقعا که ....و خواست از جاش بلند شه که دستشو گرفتمو گفتم: بشین کارت دارم دوباره نشست جدی شدم و گفتم: ما قراره تا یه مدتی با هم کنار بیایم و با هم زندگی کنیم درسته؟ سرش رو تکون داد ادامه دادم: و تو این مدت قرار نیست که اتفاقی بین ما بیوفته درسته؟ دوباره سرش رو تکون داد و من ادامه دادم: پس چه بهتر اگه این مسخره بازی هارو کنار بزاریم و با هم مثه دوتا دوست برخورد کنیم نه دوتا دشمن خونی؟ سرش را تکون داد وگفت: و تو کارهای همدیگه دخالت نمیکنیم باشه؟ سرم را تکون دادم گفتم: سامان؟ گفت: بله - تو....قولی که روز خاستگاری به من دادی رو که فراموش نمیکنی؟ گفت: نه...در ضمن من وسایلامو بردم تو اون اتاق آخر راهرو تا تو راحت تر باشی؟ لبخندی زدم و گفتم: سامان؟ گفت: بله؟ گفتم: ممنون اون هم با جدیت لبخندی زد و گفت: خواهش میکنم و به سوی اتاق جدیدش از پله ها بالا رفت از سر رضایت لبخندی زدم سامان اونقدر ها که فکر میکردم بد نبود لباس خوابمو پوشیدم و زنگولکو گرفت بغلم و گوشای نازش بازی کردم و یاد روز خاستگاری افتادم
وقتی سامان بهم گفت که قصدش از ازدواج با من چیه نه عصبانی شدم و نه ناراحت بلکه از خوشحالی همون ثانیه اول بله را دادم بلاخره میتونستم به چیزی که دلم میخواست برسم - سامان؟ - بله؟ - قوله یه چیزی رو به من بده - تا چی باشه - قول بده هیچ وقت....هیچ وقت به من دل نبندی باشه؟هیچ وقت عاشق من نشی باشه؟ اول پوزخندی زد وگفت: چشم چون تو گفتی چشم سامان آدمی نبود که بتونه به یکی وفادار بمونه اون عاشق دختراست عاشق تنوعه اون هیچ وقت نمیتونه مال یه نفر بمونه زنگولکو محکم به خودم فشردم و چشمامو بستم صبح زود پاشدم که به شرکت برم داشتم صبحانمو میخوردم که سامان را کنار خودم دیدم گفت: عجله داری به سلامتی جایی میری؟ گفتم: اوهوم...میرم شرکت گفت: یه چای برام بریز تا لباس بپوشم برسونمت گفتم: لازم نکرده پترس بازی دربیاری آژانسو ساختن واسه همین کارا یکی زد تو سرم و گفت: وقتی بزرگتر یه چیزی میگه بگو چشم با خنده نگاهش کردم که دیدم اون هم داره میخنده زود مانتو شلوارمو پوشیدم و مقنعه سرم کردم و از پله ها پائین رفتم طبق معمول خوشتیپ، خوش هیکل و خوشپوش بوی عطرش توی خونه پیچیده بود چایی اش را خورد و و سامسونت به دست سویچش را برداشت و گفت: بریم سوار ماشینش شدم کمی نگذشته بود که گفتم: خوشتیپ کردی قرار داری؟ خندید و گفت: دارم میرم شرکت مگه هرکی تیپ میزنه قرار داره؟ شونه هامو بالا انداختمو وگفتم: والا چی بگم دو ثانیه نگذشت که بوی عطرش دیوونم کرد گفتم: سامان اسم عطرت چیه؟ میخوام واسه سهیل و سعید بگیرم با شیطنت خندید و گفت: چیه؟ خوشت اومده؟ منظورشو فهمیدم برای همین گفتم: نه... با خودم گفتم روی داداشای گلم باید خیلی خوب باشه رو تو که همچین تعریفی نداشت گفت: اگه روی من تعریفی نداشت پس چرا میخوای واسه داداشای گلت بگیری؟ ماشین ایستاد رسیده بودیم شرکت آخرین تیر را را کردم و گفتم: اخه میدونی عطر ها روی هرکسی خودشونو نشون نمیدن ولی داداشای من که هرکسی نیستن درو باز کردمو و تا خواستم درو ببندم صداشو شنیدم که گفت: خیلی نامردی....دارم برات خندیدمو وارد شرکت شدم ساعت پنج عصر بود که از معصومه خداحافظی کردمو سوار تاکسی شدمو به طرف خونه به راه افتادم سر راه بستنی سنتی هم گرفتم چون عاشق بستنی سنتی بودم مخصوصا اون خامه هاش وقتی کلید انداختم صدای خنده های زنانه شنیدم حدس زدم تلافی سامان اینه که یکی از دوست دختراشو آورده خونه تا منو عصبانی کنه ای خدا سامان چرا این قدر بچست؟ منم نامردی نکردمو بی خیال وارد شدم کنار هم نشسته بودن و دختره داشت میوه دهن سامان میذاشت با هیجان وارد و شدمو گفتم: به به مهمون هم داریم سامان چرا زنگ نزدی زودتر بیام؟ هردو از جا پا شده بودند و سامان لبخند فاتحانه ای زده بود بی چاره نمیدونست من نوه ی کی هستم نگاهی دختره انداختم دماغ عملی،لبا عملی،موهاش رنگ، گونه هاش عملی، چشا لنز، مژه ها مصنوعی و ابروها تتو من نمیدونستم چی تو بدن این واقعیه؟ پررو پررو دستمو براش دراز کردمو گفتم: من سمیرا هستم شما هم باید نازنین جون باشید نه؟ همانطور که داشت با ناز بهم دست میداد خشکش زد لبخند فاتحانه سامان جایش رو به رنگ پریدگی داشت حالا نوبت من بود دختره با تته پته گفت: نازنین؟.....نازنین دیگه کیه؟....سامی جون .....ایشون چی میگن؟ من نوشینم ....نازنین کیه؟ خودم رو متعجب نشون دادم و گفتم: ببخشید آخه صداهاتون شبیه هم بود نه سامی جوووووووووون؟؟؟؟ دختره در حالی که اشک توی چشم هاش جمع شده بود مانتو و روسری و کیفشو برداشت و زود رفت بیرون سامان عصبانی گفت: از دست تو سمیرا و رفت دنبال دختره شونه هامو با بی خیالی بالا انداختمو گفتم: به من چه؟ با آرامش بستنی رو که کمی آب شده بود رو گذاشتم تو فریزر لباس هامو عوض کردمو و یه تیشرت صورتی و شلوارک سیاه پوشیدم و تی وی رو روشن کردمو و یه دی وی دی رو که از معصومه گرفته بودمو گزاشتم از تو کابینت یه چیپس برداشتمو و شروع کردم به خوردن فیلم خنده داری بود داشتم میخندیدم که صدای در اومد و بعد از اون سامان پیداش شد دیگه عصبانی نبود نگاهی بهش کردم و گفتم: خوش گذشت؟ گفت: جای شما خالی و نشست روبه رومو و زل تو صورتم داشت اذیتم میکرد که گفتم: ها ؟ خوشکل ندیدی؟ گفت: والا به زبون درازی تو ندیدم گفتم: چه خوب بلاخره هرچیزی یه شروع داره نچ نچی کردو گفت: خیلی پوست کلفتی سمیرا به هفت جد و آبادم قسم خوردم که تو منظوری نداشتیو و نازنین نمیشناسم تا باور کرد گفتم : خوب چرا به بی چاره دروغ گفتی؟ بلند شد رفت تو آشپزخونه گفتم: خودمونیم ها یه جزء اصل تو هیکلش نداشت انتظار نداشتم بنجول پسند باشی گفت: خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو گفتم: یعنی جامعه بنجول پسند شده؟ سرش رو با دوتا دست گرفت و گفت: وای سمیرا سرم رفت میشه یه چیز بگم جواب ندی؟ همیشه یه چیزی تو آستینت داری با خنده گفتم: وا....من آستینم کجا بود؟ گفت: خیلی خوب تو راست میگی هرچی تو بگی درسته گفتم: صددرصد دیدمش سردرگم توی آشپزخونه میچرخه تی وی رو خاموش کردمو گفتم: چیزی میخوای؟ گفت: دنبال غذا میگردم با خنده گفتم: فکر نکنم تو کابینت غذا پیدا کنی من پیتزا سفارش دادم میخوای برای تو هم سفارش بدم؟ با کلافگی دستی تو موهای خوش حالتش کرد و گفت: زحمتت نشه؟ از لحن رسمیش خندم گرفت و گفتم: خواهش میکنم برگشتم روی مبل و زنگ زدم به فست فود و سفارش یه پیتزای دیگرو دادم داشتم آخرای چیپسمو میخورم که تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم و گفتم: بله بفرمائید؟ صدایی از آن ور خط با زبانی دست و پا شکسته فارسی گفت: سلام جیگر با هیجان داد زدم : مانی.... گفت: چطوری؟ شنیدم ازدواج کردی؟ مبارکه به انگلیسی گفتم: بیا انگلیسی صحبت کنیم که راحت تر باشی نفس عمیقی کشید و گفت: راحتم کردی کارات درست شد؟ کی میای پیشم؟ به سامان که با چشمانی گرد شده منو نگاه میکرد نگاهی انداختم حالا فکر میکنی مانی پسره و از طرفی مطمئن بودم انگلیسی میفهمه تلفن بی سیم رو برداشتم و گفتم: مانیا دختر عمومه از آمریکا زنگ میزنه سرش رو تکون داد تلفن رو برداشتم و به اتاقم رفتم گفتم:با یکی ازدواج کردم اسمش سامانه همون کسیه که دنبالش بودم گفت: حالا مطمئنی طلاقت میده؟ گفتم: صددرصد فقط بزار یه سال بگزره خودمواز قیدو بنده ازدواج آزاد میکنم - چقدر از ازدواجت میگذره؟ با ناله گفتم: فقط دو روز مانیا با ناراحتی گفت: یعنی حالا حالا ها نمیای؟ گفتم: نه....ولی بزار ارثمو بگیرم با اولین پرواز اونجام مانی....به نظرت چرا بانو فقط ارث منو شرط ازدواج گذاشته؟ اونم یه سال؟ گفت: بانو خیلی باهوش بود اینو همه میدونن. فکر کنم چون میدونست امکان نداره تو ازدواج کنی این شرطو گذاشت اون دیده بود که امکان نداره تو عاشق کسی بشی و امکان نداره ازدواج کنی و زود میای این جا واسه همین این شرطو گذاشت افسرده روی تختم نشستم و با بغض گفتم: مانی من نمیتونم این جارو تحمل کنم میخوام بیام پیشت مانیا شروع کرد به گریه کردن و من هم با گریه ی اون شروع کردم به گریه و در همین اثنا در باز شد و سامان توی چارچوب پدیدار شد گوشی را ازم گرفت و بعد از احوال پرسی نصفه نیمه قطع کرد اومد کنارم و روی تخت نشست با نگرانی گفت: اتفاقی افتاده؟ کسی چیزیش شده؟ سرم تو بغل پر مهرش گرفت و شروع کرد به ناز کردن من اونقدر توی حال هوای خودم بودم که مخالفتی نکردم و فقط مانیا و چهره ی معصومش تو ذهنم بود سامان سرم رو از تو بغلش جدا کرد و اشک هام رو پاک کرد ولی فایده ای نداشت دیگه داشتم زار میزدم تو بغل سامان تی شرتش کامل خیس شده بود وقتی آرومتر شدم از جاش پا شدو برام یه لیوان آب اورد آب رو که خورم کمکم کرد تو جام دراز بکشم و لحاف را تا بالا آورد و گفت: کاری داشتی صدام کن چراغو خاموش کردو از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست چشمام به قدری سنگین بود که بدون شمردن هیچ گوسفندی خوابم برد فصل سوم ساعت شش صبح از خواب پاشدم. سرم به قدری درد میکرد انگار که در گوشم روی طبل کوبیدن سامان هنوز خواب بود. صحبت کردن با مانیا بهم نشون داد که چقدر دلتنگشم بی میل صبحانه خوردم که سامان بیدار شد سلام کرد و گفت: صبح بخیر آروم جوابشو دادم خدا را شکر فهمید نباید حرفی از دیشب میان بیاره گفت: دیشب وقتی خوابیدی مامانم زنگ زد و واسه امشب همه رو خونه دعوت کرد سرم رو تکون دادم که گفت: حالت خوبه سمیرا؟ به تکون دادن سر اکتفا کردم و گفت: آماده شو میرسونمت شرکت زورکی از جا پا شدم سامان یه قرص بهم داد وگفت: اینو بخور حالت بهتر میشه با ضعف گفتم: قرص اکس که نیست؟ خندید و گفت: تو وقتی هم حالت بده دست از سربه سر گذاشتن من برنمیداری؟ با قیافه حق به جانبی گفتم: تقصیر خودته میخواستی سوژه دستم ندی آماده شدم و از پله ها رفتم پائین دیدمش روی مبل نشسته و داره با موبایلش صحبت میکنه و با دیدنم از جا پا شد و و به صحبش ادامه داد : - اول صبحی زنگ زدی چون دلت برام تنگ شده؟ - ...... - دختر خوب پاشو برو بخواب بزار منم برم به کارهام برسه... سوار ماشین شدیم سرمو به پشتی تکیه دادم و شیشه را پائین کشیدم و چشمامو بستم همه ی دخترایی که با سامان دوستن صد درصد بهش دلبستن سامان به قدری دوست داشتنیه که همه بی اختیار عاشقش میشن پس چرا من نمیتونم مثل یه شوهر بهش نگاه کنم؟ چرا آرزوی من فقط اینه که ایرانو ترک کنم و به مانیای عزیزم بپیوندم ولی تا کی؟ بلاخره مانیا میخواد ازدواج کنه و بره با یکی که دوستش داره؟ ولی الان همه چیز داره بروفق مرادم پیش میره ولی اگر سامان به من دل ببنده؟ اون از دیشب که منو تو بغلش گرفت این از امروز که حالم رو پرسید نه ....باید باهاش برخورد کنم هنوز سه روز گذشته من باید با اون برای یه سال کنار بیام نه سامان طبعش این جوریه با همه ی دخترا این جوریه، توهم فانتزی زدم دارم پرت و پلا میگم! یاد روزی افتادم که میخواستند وصیت نامه ی بانو رو بخونند.... سهم همه یکسان بود سهم همه به قدری بود که اگه تا آخر عمر هم کار نکنن باز بی نیاز هستند مانیا با خنده در گوشم گفت: فکرشو بکن ....وقتی سهمتو گرفتی با هم میریم آمریکا با هم زنگی رویایی خودمون را میسازیم مگه نه؟ و من با خوشی موافقت کردم ولی وقتی اسم من تو وصیت نامه خونده شد انگار آوار رو سرم خراب کردن وکیل خوند: و حالا برای سمیرا احتشام شیطان ترین و شرورترین نوه ام که قدر دنیا دوستش دارم، زمین در لواسان را به جا گذاشته ام و خانه ی خودم و یک حساب بانکی ..... این جا که رسید همه از تعجب دهانشان باز مانده بود سهم من از بقیه بیشتر بود چرا؟ نمیدانستم همه میدانستند که زمین لواسان بانو چقدر ارزش داره و خونه اش .....خونه اش را دیگر نگو ....خونه ی بانو مخصوصا واسه اون ساخته شده بود دقیقا نما و خود خانه را از کاخ شمس برداشته بودند خود بانو این طور میخواست من کاخ شمس رادیده بودم ولی خانه ی بانو یک چیز دیگر بود به قدری بزرگ که تویش گم میشوی هیچ کس نمیدانست که بانو این ثروتو از کجا به دست آورد و هیچ کس هم نتوانست از زیر زبان بانو حرفی بیرون بکشد و اما مبلغ حساب بانکی پدرم از وکیل مبلغ حساب بانکی رو پرسید وکیل بعد از کمی فکر گفت: فکر میکنم مبلغ حساب بانکی حدود....پانصد ملیون باشه که به دلیل سرمایه گزاری الان حدود ....هشتصد ملیون شده..... همه دهانشون باز مونده بود هیچ کس نمیداست که چرا بانو این قدر ارث برای من گذاشته ولی ارث دیگران اونقدری بود که بشه دهانشون رو بست ولی هنوز حرف وکیل تمام نشده بود میون همهمه فامیل وکیل گفت: وصیت نامه بازهم ادامه داره و گفت: این ارث به شرطی به خانم سمیرا احتشام میرسه که یک سال از تاریخ ازدواج این دوشیزه گذشته باشه همه مانده بودند منظور چیست که وکیل ادامه داد: ایشون باید ازدواج کنند و وقتی میتونند از ارث استفاده کنند که یکسال از ازدواجشون گذشته باشه........................... ماشین متوقف شد و صدای سامان مرا از عالم گذشته بیرون آورد و گفت: بفرمایید خیلی خشک و رسمی گفتم: خداحافظ سامان یه لحظه موند و فقط منو با بهت نگاه میکرد ولی من بی توجه وارد شرکت شدم
************************************************ ساعت دوازده ظهر بود که از شدت خواب در حال موت بودم مطمئن بودم کار قرص سامانه تو عالم منگی زنگ زدم به گوشیش بعد از چند تا بوق گوشی را برداشت بدون سلام گفتم: ای خدا بگم چیکارت نکنه سامان این قرص بود یا بی هوشی فیل ؟ دارم میمیرم از خواب پاشو بیا دنبالم تا این آریای خاک بر سر اخراجم نکرده ! با خنده گفت: منم خوبم ، تو هم خسته نباشی ، چشم همین الان میام دنبالت گفتم: من ازاین سوسول بازیا بلد نیستم به پروانه جونو و نوشین جونو و هزار تا گل منگولی خودت بگو این جوری نازتو بکشن حالا هم کمتر حرف بزن قبض شرکت بیاد آریا پدرمو در میاره حالا فکر میکنه دل میدم قلوه میگیرم با خنده گفت: تا چند دقیقه دیگه میام زیر لبی گفتم: خبر مرگت زودتر سرمو گذاشته بودم روی میزم و چرت میزدم که ناگهان حس کردم جسمی بالا سرم ایستاده خدا خدا کردم آریا نباشه سرم را بالا بردم و با دیدن آقای آریا سکته ناقص زدم مثه فشفشه از جا پا شدم و گفتم: سلام آقای آریا شما کی اومدید من متوجه نشدم؟ با طعنه گفت: اگه بیدار بودید حتما صدای پاهامو میشنیدید از خجالت سرم پائین بود و با لکنت گفتم: آخه.....سرم درد میکرد همسرم یه قرص مسکن داد که یه ذره زیادی قوی بود برای همین..... با لحن نگرانی گفت: متوجهم ولی چرا همسرتون بیشتر حواسشون رو جمع نمیکنن من حتما باید با همسرتون یه زیارتی داشته باشم آخه شما خیلی حساس هستین باید مثل یک گل از شما مراقبت کرد!! تو دلم گفتم: ای ....آریا وایسا ! فقط وایسا ببین چه بلایی سرت میارم توش بمونی فقط وایسا فکر کرده همه عینه خودش تیتیش مامانین .....مثل گل .....ای مرده شور حرفای محبت آمیزتو ببرن که اونم مثل آدم نیست تو همین موقع موبایلم زنگ خورد سامان بود گوشی رو برداشتم و گفتم: سلام عزیزم حالت خوبه؟ سامان با شک گفت: سلام.............سمیرا خودتی؟ حالت خوبه ؟ با خنده گفتم: نه عزیزم اصلا خوب نیست پیش پای تو داشتم با آقای رئیس صحبت میکردم داشتم وضعیت خرابمو توضیح میدادم . سامان قهقهه زد و گفت: مطمئن شدم آقای رئیس پیشته، خوب من دم در منتظرتم میخوای بیام داخل قیافه بگیرم خودم رو شگفت زده نشون دادم گفتم: این جایی اتفاقا آقای رئیسمون میخواد تو رو ببینه قیافه آریا یه لحظه رنگ باخت با رضایت به سامان گفتم: عزیزم منتظرم بعد از چند دقیقه سامان با قیافه ای گرفته اومد داخل خدایی از آریا سرتر بود آریا لاغر و قد کوتاه بود و سامان چارشونه و قد بلند آریا قیافه بچه گونه ای داشت ولی سامان خیلی خوشقیافه بود . قشنگ رنگ آریا پریده بود دیگه واقعا داشت خوابم میبرد سریع گفتم: سامان آقای آریا، آقای اریا همسرم اقای راد.. و رو به آریا گفتم : با اجازه میشه من بقیه روزو مرخصی بگیرم؟ آریا با لکنت گفت: خوا.....خواهش میکنم کیفمو برداشتم و گوشه کت سامانو گرفت و دنبال خودم گشوندم سویچو ازش گرفتمو و درو باز کردم و داخل نشستم، فقط چشمامو بستم ولی سامان شروع کرد به خندیدن حالا نخند کی بخند میون خنده هاش گفت: به خدا با هیچ کدوم از دوست دخترام به اندازه ی تو بهم خوش نمیگذره قیافمو کج کردمو گفتم: تو رو خدا؟ راست میگی؟ و بدون گرفتن جواب چشمامو بستم و بدون اینکه بدونم خوابم برد چشمامو که باز کردم ساعت شش عصر بود عجب خواب خوبی بود رفتم حموم و وقتی بیرون اومدم یه پیراهن سفید تا رو زانوهام پوشیمو و موهامو با حوله پوشوندم ،این پیراهن را دوست داشتم مانیا از آخرین سفرش برام آورده بود و میگفت فقط به تن استخونیه تو میاد روبه رو آینه نشستم و کمی کرم مرطوب کننده به صورتم زدم و رفتم دنبال سامان تا ببینم کجاست و کی میریم خونه ی مادرش دلم برای مامان بابام تنگ شده بود و این فرصتی بود که اونارو ببینم دیدم روی میز یک نامه گذاشته و رفته بیرون نوشته بود: سلام چطوری خوش خواب؟ من با نوشین رفتم بیرون هنوز به خاطر گند جناب عالی ازم دلخوره باید یه جوری نازشو بکشم سر ساعت هفت میام دنبالت اگه بیدار باشی قربانت سامان زیر لبی گفتم: بهتر .....قیافه نحستو کمتر میبینم فصل چهارم سر ساعت هفت حاضر و آماده داشتم فیلم نگاه میکردم که صدای در اومد و بعد از اون سامان پیداش شد با دیدنم سوتی زد و گفت: چه خوشکل شدی گفتم: چشم نداشتی ببینی وگرنه من همیشه خوشکل بودم گفت: صد در صد گفتم: ها.........چیه کبکت خروس میخونه خوشحالی؟ با خنده گفت: چرا نباشم این جا باش تا من لباسامو عوض کنم و بیام چند دقیقه بعد از پله ها پائین اومد یه لحظه موندم به قدری خوشکل و جذاب شده بود نمیتونستم چشممو ازش بگیرم یه شلوار جین همراه با بلوز کرم رنگی پوشیده بود یه کت کتان سفید روش پوشیده بود (چقدر سفید بهش میومد !!) اصلاح کرده بود و بوی افترشیو و بوی ادکلنش تمام خونه را برداشته بود فهمید بهش زل زدم و گفت: چیه؟ خشکل ندیدی؟ فهمیدم بدجور بهش زل زدم خودمو جمع وجور کردم، گفتم: نه همچین آش دهن سوزی نشدی ولی باز قابل تحمل تر از قبل شدی یه دفعه صورتش جمع شد و گفت: دستت درد نکنه حالا اگه واسه مریم جون این جوری تیپ میزدم مثل پروانه دورم میچرخید و قربون صدقم میرفت ولی تو..............تو که آخرشی با شیطنت گفتم: الان میتونم نشون دوستام بدمت و خجالت نکشم یه دفعه یکی از دمپائی های رو فرشی منو که کنار در بودو برداشت و شوت کرد طرفم خواستم جا خالی بدم که چون میز جلوم بود خورد تو بازوم از درد ناگهان گفتم: آخ.......... سراسیمه خودشو رسوند به من با نگرانی گفت: سمیرا..........سمیرا چی شد؟ بازومو گرفت تو دستاش چقدر گرم بود بازو مو گرفت تو دستاش و شروع کرد به ناز کردن بازوم و یه دفعه قبل از اینکه کاری کنم روی بازومو بوسید اگه هر دختر دیگه ای بود الان قند تو دلش آب میشد ولی من با عصبانیت گفتم: این چه کاری بود؟ سامان جا خوردو گفت: سمیرا.......من شوهرتم دوباره با همون لحن گفتم: میدونم شوهرمی ولی یادت نمیاد بهم گفتیم مثل دوتا دوست رفتار کنیم؟ یه دفعه اخلاقش عوض شد و گفت: فکر نمیکردم این قدر بی جنبه باشی و با لحن سردی ادامه داد: من تو ماشین منتظرتم و از در بیرون رفت زدم تو سرمو گفتم: خاک تو سر بی جنبت کنن سمیرا بدبخت منظوری نداشت مثل خر رم کردی مانتو مو پوشیدم و رفتم بیرون دیدم داره با تلفن صحبت میکنه و میخنده رفتم سوار ماشین شدم و سامان حرکت کرد داشتم به حرفاشون گوش میدادم - منم دلم برات تنگ شده - ............. - ببین فقط یه دونه دختر تو زندگی منه هر کی هم هرچی گفته از حسادتشه - ............. - آخه همه که سامانو ندارن یکی شهرام داره یکی بهرام داره ولی سامان مال توئه - ............. - نظر لطفته عزیزم پاشو برو درساتو بخون پس فردا شوهرت میاد خر منو میگیره میگه تو باعث شدی زنم قبول نشه - ............ - باشه عزیزم حالا قهر نکن فعلا کاری نداری؟ خداحافظ گوشی اش را قطع کرد هنوز باهام سنگین رفتار میکرد و تقصیر من بود نباید بی جنبه بازی در می آوردم خدا میدونه با بقیه دخترا چی کار کرده که بوسیدن بازو معمولی به حساب می اومده دوباره ازش متنفر شدم، تا رسیدن به خونه مادر پدرش حرفی بینمون نزده شد وقتی ماشینو پارک کرد با همون لحن سرد گفت: ضایع بازی در نمیاری خب ؟ هر وقت لازم شد هم نقش عاشقارو بازی میکنی خب؟ کلافه گفتم: باشه من دو سالم نیست که اینقدر تکرار میکنی پوزخندی زد و گفت: ببینیم و تعریف کنیم و از در خارج شد و من بعد از او بیرون رفتم زنگ در را فشردو کمی بعد در باز شد دستم را گرفت و وارد شد هنوز دستش داغ بود ************************************************** ************* سامان در را که باز کرد ناگهان صدای ترکیدن چیزی به گوش رسید و سپس برف شادی بود که روی من و سامان ریخته میشد صدای ترکیدن بادکنک دوباره به گوش رسید و بعد از آن صدای دست و شادی و جیغ و داد یه ایل آدم اومده بودن، از عموها و دائی هایم تا ساغر دوست ملیحه صدای تولد تولد تولدت مبارک از همه جا میومد!! منو بگو که یادم رفته بود امروز تولدمه از هر طرف ماچ و بوسه نثارم میشد با اینکه دستم تو دست سامان شل شده بود ولی سامان هنوز دست منو محکم در دست میفشرد تو بغل مامانم اشکام سرازیر شد چقدر دلم براش تنگ شده بود هم اون هم بابام بابام پیشانی سامان رو بوسید، در هنگام دست دادن با پسر عمویم دستم را ول کردو من توانستم به بغل آقا جون که روی مبل نشسته بود بپرم صورتشوغرق ماچ و بوسه کردم که با گوشه عصاش آروم زد به پهلومو گفت: خودتو جمع کن دختره ی گنده دیگه شوهر داری این کارا چه معنی داره؟ با آمدن سامان من کنار آقا جون نشستم تا سامان با آقا جون احوال پرسی کنه بعد سامان کنارم نشست و دوباره دستم رو میون دست های گرمش گرفت ... نگاهم تو نگاه سرزنش آمیز آقا جون گره خورد سرش رو به نشونه تأسف تکون داد و انداخت پائین در گوشش گفتم: به من اعتماد کن آقا جون آقا جون هم تو گوشم گفت: اون تو رو دوست داره دختر، به بختت لگد نزن گفتم: آقا جون نه من از اون خوشم میاد نه اون و به خوبی هم با هم کنار میایم گفت: مطمئنی اون تو رو دوست نداره؟ لحظه ای فکر کردم یاد وقتی افتادم که بغلم کرد یاد نگاه هایش و یاد بوسه ی روی بازوم و سپس یاد تماس هاس تلفنی اش افتادم یاد بهنوش ، پروانه، مریم و خیلی های دیگر و با اطمینان گفتم: بله آقا جون اون منو دوست نداره در همین حین یکی از دختر عموهایم به اسم لیدا جلو اومد و دستمو گرفتو گفت: ای بابا آقا سامان از صبح تا شب پیشش هستی دیگه امشبو بدش به ما سامان لبخندی زد و دستمو شل کرد و منم از فرصت استفاده کردمو و از جا بلند شدم تازه فهمیدم سپیده نبود در گوش لیدا گفتم: سپیده کو؟ گفت: داشت لباساشو عوض میکرد بیا بریم بالا منتظرته دستمو تو دستش گرفت و از پله ها بالا رفت و منو دنبال خودش کشید از دیدن سپیده خیلی خوشحال شدم خواهر بزرگ خودم که تفاوت سنیمون فقط دو سال بود تو بغلم شروع کرد به گریه کردن با اینکه اشک تو چشمام جمع شده بود خودمو جمع وجور کردمو گفتم: خودتو جمع کن خرس گنده منم شوهر کردم آدم شدم ولی تو هنوز که هنوزه همونی زد تو سرم گفت: تو آدم شدی؟ عمرا !! از تو بغلش بیرون آمدم که گفت: با آقا سامان محبوب دخترا خوش میگذره؟ نمیدونی آمار خودکشی از وقتی سامان با تو ازدواج کرده بالا رفته تو دلم گفتم: وقتی با هیچ کدوم قطع رابطه نکرده چرا باید خودکشی کنن؟ لبخندی زدم و لباسامو عوض کردم و یه آرایش دیگه کردم سپیده و لیدا و ملیحه که تازه به جمعمون اضافه شده بود با دیدنم یه لحظه موندن سپیده به خودش اومد و گفت: سمی............معرکه شدی لیدا گفت: سامانو طلاق بده زنه من شو خندیدمو گفتم: حالا من این هندونه ها و نوشابه ها رو کجا بزارم؟ با خنده از اتاق بیرون اومدیم همه با دیدنم دوباره صدای موزیکو بردن بالا و پویا پسر دائیم که دوست صمیمی سهند بود دوباره برف شادی روسرم ریخت از ته دل میخندیدم، رفتم پائین و دیدم ساغر با سامان گرم گرفته و میگفتن و میخندیدن... خندم به لبخندی موزیانه تبدیل شد با عشوه و لوندی به طرف آن ها به راه افتادم سامان با دیدنم شوکه شد انگار تا حالا منو ندیده بود، ساغر مسیر نگاه سامان دنبال کرد و با دیدنم بر جا خشکش زد انگار فهمید همسر سامان چقدر از خودش سرتره واسه شلیک نهایی کنار سامان نشستم و گونش یه ماچ آبدار کردم و همانطور که دستمو گذاشتم توی موهای سامان و شروع کردم به نوازش آن ها با لوندی رو به ساغر گفتم: انشاالله....که بهتون خوش میگذره ؟کم و کسری نداری؟ ساغر شوکه شد سامان میخندید انگار از این بازی خوشش اومده، ساغر با تته پته خداحافظی کرد و پیش ملیحه رفت با خوشحالی زدم زیر خنده و شروع کردم به قهقهه زدن سامان هم شروع کرد به قهقهه زدن دستمو از تو موهاش در آوردم گفتم: ببخشید.....ولی واسه ادب کردن این دختره لازم بود با محبت گفت: تا باشه از این اشتباها خندیدم گفتم: خیلی پررویی بعد از اون کیک رو آوردن یه قلب شوکولاتی بود همه میدونستن من حاضرم جونمو واسه کاکائو بدم بعد از خوردن کیک نوبت رسید به کادوها سامان کادوشو نداد تا آخر داشتم از فضولی میمیردم که سامان یه جعبه فانتزی مخصوص جواهرات به دستم داد، درش را با شک و تردید باز کردم و با دیدن سرویس


مطالب مشابه :


رمان درناز بانو (4)

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان درناز بانو (4) رمان میراث رمان خانم کوچولو




میراث 1

رمــــان ♥ - میراث 1 مهوش خانم رفت و دوباره با سامان تنها شدم بي اختيار شروع كردم به




رمان میراث قسمت 1

رمان میراث ســایـت دانـلـود رمــــــان. سامان احساس تنهایی نکنه مهوش خانم




میراث 2

رمــــان ♥ - میراث 2 نميدونم وقتي يکي رو ميارم خونه خانم از حسادت دانلود رمان




رمان درناز بانو (18)

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان درناز بانو (18) - انواع رمان های انواع رمان های




بانوی سرخ (5)

میخوای رمان بخونی؟ ماه بانو حاضره دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




برچسب :