رمان عملیات مشترک 10


برای چند لحظه توی چشماش خیره شدم ... احساس کردم چقدر دوست دارم غرورم رو کنار بذارم و شروع کنم از سوزش زخم پیشونیم تا درد بازو و خستگی مزمن بدنم براش غر زدن .. مثل همون وقتا که میبریدم ... و بغل بابا در حد یه قطره اشک و چهار تا جمله آرومم میکرد ... ولی ...نفسمو به شدت بیرون دادم و بدون اینکه در جوابش چیزی بگم دوباره پشت بهش با قدم هایی که سعی میکردم تند تر و محکم تر باشه حرکت کردن ... موقعی که به بالا ی تپه رسیدم ... تمام صورتم پر شده بود از دونه های خیس عرق و سعی میکردم نفس های تند و منقطعم رو کنترل کنم ... ولی انگار هیچ کدوم از نگاه تیز بین رایان دور نموند چون بلافاصله گفت : - بهتره بشینیم ... - من خوبم ! از جواب سریع و تا حدودی بی فکر من خنده ی محوی روی صورتش نشست و گفت : - جفتمون خسته ایم ! بهتره سعی نکنی قایم کنی ... چون سوسوی بی رمق چشمات همه چی رو لو میده ... لبمو تر کردم و با فاصله ی کمی کنارش نشستم و زانوهامو تو بغلم جمع کردم ... - گاهی وقت ها حس میکنم اگه قرار بود یه خواهر داشتم ... خیلی شبیه تو میشد ... چونم رو روی زانوم گذاشتم و سرمو کمی خم کردم سمتش : - چطور؟!! لبخندی زد و دستی تو موهاش کشید ... - نمیدونم .. شاید چون توی این چند وقت یه حس برادرانه بهت پیدا کردم ... سرمو آروم تکون دادم و دوباره به سنگریزه های روی تپه خیره شدم . ... هنوز چند ثانیه نگذشته بود که گفت : - اونجارو ... سرمو بالا آوردم ... اشعه های خورشید آروم آروم داشت از پهنه ی آسمون در میومد ... صحنه ی قشنگی بود ... بی اختیار لبخند زدم و به حالت تشکر نگاهی بهش انداختم .. اونم خندید و با چشمک به روبرو اشاره زد... نمیدونم چند دقیقه بی حرف به روبرو و بیرون آمدن خورشید توی آسمون خیره شده بودیم...که چشمام کم کم از خستگی زیاد و شاید سکوت فضای اطراف و یا بعضا حس آرامش و اعتماد از حضور رایان هگرم شد و خیلی زود به یه خواب عمیق سحر گاهی برفتم ... *** با صدای اسمم بلافاصله هوشیار شدم و اولین چیزی که چشم باز کردم دیدم صورت خندون رایان بود ... بلافاصله سر جام نیم خیز شدم و همین باعث شد پیرهن لباس رایان که روم بود بیفته رو پاهام ... - خیلی وقته خوابیدم ... در حالی که داشت با تفنگش ور میرفت لبخند کمرنگی زد و گفت : - نه .. یه سات نشد فکر کنم.. خمیازه ای کشیدم و در حالیکه یکی از چشمامو میمالیدم با صدای گرفته ای گفتم : - هنوز بیسیم نزدن ؟! - نه؟! دلم میخواست بپرسم اگه نه پس مرض داشتی بیدارم کردی که گفت : - بیا یه چیزی بخور ته دلتو بگیره ... دوباره به بدنم کش و قوسی دادم و از جام بلند شدم و رفتم سمتش ... روی یه روسری مانند دوتا پاکت شیر بود و یه بسته بیسکوئیت ... همین طور که پیراهنش رو سمتش میگرفتم ... بلافاصله چهار زانو نشستم و به سفره ای که درست کرده بود خیره شدم .. آخرین دکمه ی پیرهنش رو ست و رو به من که هنوز به سفره خیره بودم با خنده گفت: - چیه ؟؟؟!! چرا نمیخوری؟؟؟!! بعدم ادا درآورد و گفت : - پینکیک فرانسوی میخورید یا تست انگلیسی؟؟!! نمیدونم چرا ولی از این حرکتش خنده ی بلندی کردم و گفتم : -shut up !!!! یهو ابروشو داد بالا و گفت : - بلدما ...خنده ام و جمع کردم....جنبه خنده نداشت -فکر نمی کنی بلد بودن رایج ترین زبان دنیا واسه یه مامور به اصطلاح ویژه یک امر کاملا طبیعی تلقی میشه؟ رایان ابروی بالا انداخت و گفت:نه بابا فارسی بلد شدی.کلمه های ادبی به زبان میاری.اصطلاح و تلقی و....خوبه...پیشرفتت چشم گیره...حالا از تربیون بیا پایین صبحونتو بخور که دیره اصولا از ادماها یی که نمی شناختم و واسم بی اهیمت بودن نمی رنجیدم اما تو اون لحظه لحن رایان بدجور دلم و رنجوند.پدر و مادر من ایرانی بودن...درست بود که بعضی اصطلاحات فارسی رو نمی دونستم اما خیلی از کلمات و از دهن پدر و مادرم شنیده بود...دلم نمی خواست کسی اینی که هستم رو مسخره کنه...من افسر جسیکا تیلرم...واسه خودم شخصیت دارم. هویت دارم .دلم نمی خواد یه مامور ایرانی با وجود ندونستن هم پا روی خط قرمزهای زندگی ام بزاره. من هنوزم همون ادمی هستم که اجازه نداد جک شخصیتش را بشکنه با اینکه اون شکستن تاوان اشتباه خودم بود.تاوان یک هوس. نفس عمیقم را بیرون دادم تا افکار آزار دهنده گذشته از ذهنم خارج بشه رایان-نمی خوری؟ بدون حرف دست بردم و یه تکه بیسکویت از سفره برداشتم هنوز لقمه اول از گلوم پایین نرفته بود که بی سیم رایان به صدا درآمد رایان بعد از سر کشیدن شیرش پاسخ داد رایان- عقاب به گوشم علی-بلیت کشتی را واست رزرو کردیم برو ساحل ناخدا منتظرته رایان-دمت گرم علی با لحن خنده داری گفت:اخه این چه طرز حرف زدنه شاه داماد اونم وسط جشن عروسی!!! رایان پر سر و صدا خندید و گفت:خدا از زبونت بشنوه برادر .شما کی خودتون و می رسونین ساحل؟ علی-واسه بدرقه کشتی خودمون و می رسونیم غم نخور رایان-منتظرم تمام رایان نگاش به من افتاد که داشتم بیسکویتها را تند تند با شیر پایین می دادم...خیلی گرسنه بودم دست خودم نبود..شکمم که پر می شد اخلاقمم قابل تحمل تر می شد رایان-انقدر واسه خوردن دست دست کردی که فکر کردم اشتها نداری؟راستش حالا می ترسم بسکویتات تموم شه منم بخوری در حالی که اخرین تکه بیسکویت و قورت می دادم از پشت سفره بلند شدم و گفتم:من گوشت تلخ نمی خورم رایان-بچه پررو...خیلی ام دلت بخواد...تو این دنیا یه گوشت پر ماهیچه و شیرین بیشتر وجود نداره اونم گوشته منه از حرفاش خندم گرفت...مثل پسر بچه ها لج می کرد و با حرص جواب می داد به سمتش برگشتم با یه لبخند فوق محو که بعید می دونم به چشمش آمده باشه گفتم:شاه داماد ناخدا منتظره بهتره زودتر حرکت کنیم ذوق زده شد و گفت:مامان کجایی که الان بگی ایشاالله عروسیت پسرم سری به نشانه تاسف تکون دادم و جلوتر از رایان به سمت پایین تپه حرکت کردم یه لحظه بوی خاصی توی مشامم پیچید...بوی ادکلن تلخ مردونه.از ادکلن مردونه متنفر بودم مخصوصا اگه تلخ باشه .خاطره بدی را برام تداعی می کرد. چشمم و بستم و سعی کردم به این بو ...به این تنفر ..به این خاطره...به این اشتباه فکر نکنم   ادامه دارد   سوار کامیون شدم.رایان هم چند لحظه بعد از من سوار شد.به سمت خلیج چابهار حرکت کردیم. به جاده خاکی روبه رو خیره شده بودم و توی افکار خودم غرق بودم.توی ذهنم دنبال یه چرا می گشتم اما پیدا نمی کردم.نمی دونم چی باعث می شد ذهنم از هر ثانیه وقت اضافه استفاده کنه و به گذشته پر بکشه فقط می دونستم هر چی هست زیر سر این بوی مردونه ی لعنتیِ. نفسم و با حرص بیرون دادم و چشم از جاده کندم.بی اراده نفس عمیقی کشیدم که باعث شد بازم مشامم از این بو پر شه و امپر اعصابم بالا بزنه.اینبار نتونستم احساساتم و کنترل کنم.بطری کنار دست رایان و برداشتم و اب بطری رو روی لباسم خالی کردم. رایان یه لحظه مات من شد.اما با دیدن رنگ سفید شده و چشمای به خون نشسته ام بدون اینکه حرفی بزنه یا سوالی بپرسه رد نگاهش را به سمت جاده کج کرد نمی دونم چه مرگم شده بود..ته مانده ی آب رو روی صورتم خالی کردم و با حرص بطری رو بیرون پرتاب کردم.سرم را بین دستام گرفتم و پشت سر هم نفس عمیق کشید - نفسم را بیرون فوت کردم .حس می کردم راه تنفسم باز شده و تازه داره هوا به ریه هام می رسه ..چشمام و بسته ام و زیر لب خیلی اهسته زمزمه کردم: بلاخره از شر این بوی لعنتی راحت شدم. نسیم صبحگاهی نسبتا سردی که از پنجره به داخل می وزید لرزه ریزی به تنم انداخت اما تحملش به شدت راحتتر از اون بوی لعنتی بود..اروم شده بودم اینو از صدای منظم نفس هام هم می شد فهمید رایان بدون اینکه به من نگاه کنه با لحن سردی گفت:شیشه ات رو بده بالا لحن سردش ناخودآگاه وادارم کرد دیوانه بازیم و توجیه کنم -گرمم بود رایان-احمق فرضم نکن چند لحظه به سکوت گذشت اما اخر سر هم این اون بود که طاقت نیاورد و سکوت رو شکست رایان-تا این حد بوی تنم نفرت انگیزه به سمتش برگشتم.رنجش و می شد توی تک تک سلول های صورتش دید. بوی تنت نه اما بوی ادکلنت اذیتم می کرد رایان سکوت کرد.حتی سکوتش هم رنجش رو فریاد می زد. چند لحظه ای به سکوت گذشت. حالت دختر بچه ای را داشتم که باباش ازش رنجیده و دلش می خواد به هر ریسمانی چنگ بزنه تا دلخوری را از بین ببره بدون اینکه متوجه کلماتی که از دهنم بیرون میاد باشم گفتم: بابا ببخشید رایان به سمتم برگشت.نگاه گذرای کرد و باز به رو به رو خیره شد تازه فهمیدم چی گفتم.لب پایینم و به دندان گزیدم.پارگی زخم لبم سر باز کرد .مزه خون رو حس کردم. اه امروز روز من نبود.از اول صبح معلوم بود گرمای خون و روی چونه ام حس می کرد.با پشت دست چونه امو پاک کردم نگاه از رایان گرفتم و به جاده رو به رو خیره شدم از این حسی که باعث می شد رایان و مثل بابا ببینم بیزار بودم بیزار.اما بعضی حسا بعضی احساسا ارادی نیست.دست من نبود.تو اوج بی کسی این دلم بود که داشت مقایسه می کرد داشت به تشابه های این مامور ایرانی با پدرم دامن می زد و هر لحظه بیشتر و بیشتر اونا را شبیه به هم تصور می کرد ادامه دارد  یشانی پر اخمش اذیتم می کرد.دقیقا به همین دلیل بود که با عجز به سمتش برگشتم و گفتم :رایان ببخش دیگه رایان نگاه دلخورش را به سمتم برگردوند.بازم برق اشنایی چشماش حسی تازه را در وجودم زنده کرد.چشماش روی صورتم لیز خورد و روی چونه ی پر خون ام ثابت موند بدون حرف دستمالی از جیب شلوارش بیرون کشید و سمتم گرفت. دستمال را با تردید از دستش گرفتم.نگاهم به گوشه دستمال افتاد.حرف R به زیبایی هک شده بود.دستمال رو اهسته به لبم نزدیک کردم و روی زخمم فشار دادم از اینه کناری کامیون نگاهی به خودم انداخت قیافه ام واقعا دیدنی بود.قرمزی خون همه جای چونه ام پخش شده بود.قسمت تمیز دستمال رو روی چونه ام کشیدم .رنگ قرمز از بین رفت اما تمام صورتم بوی گند خون گرفته. دلم نمی خواست به خودم یادآوری کنم که الان چند روزه حمام نرفتم. رایان:صورتت را تمیز کردی؟ -اره رایان:پس اون دستمال رو بهم برگردوند -کثیفه .اگه اشکال نداره , بزار پیشم بمونه. رایان:نمیشه.اون دستمال خیلی واسم با ارزشه -اما کثیف شد رایان:اشکال نداره دستمال را به سمتش گرفتم.نگاهی به دستمال خونی شده انداخت و دستمال را مجددا توی جیبش گذاشت اهسته گفتم:منو بخشیدی؟ رایان فقط یه کلمه گفت:اره چند لحظه اب به سکوت گذشت تا اینکه گیرنده ی توی جیبم به لرزه در امد و این تنها یک معنی داشت جک منتظر برقراری ارتباطه هول شدم.نمی دونستم باید چیکار کنم.احساس و عاطفه از سرم پرید.توی جلد خونسرد خودم فر رفتم و با لحن محکمی گفتم: نگه دار رایان-چی؟ -بهتم می گم نگه دار رایان کامیون را کنار جاده نگه داشت و به سمت من برگشت.نگاه پر تعجبش را به من دوخت و گفت:چی شد؟ بدون اینکه به سوالش جواب بدم از کامیون پیاده شدم.نمی دونستم باید چیکار کنم اگه پاسخ نمی دادم ردیاب فعال میشد و جک و همکارام با تصور اینکه در خطرم به دنبالم می امدن اگه هم می خواستم جواب بدم امکان اینکه رایان بو ببره زیاد بود چشمام و بستم و سعی کردم چند ثانیه تمرکز کنم فکری به ذهنم رسید.جک عاشق موسیقی فرانسه بود.تا حدودی هم به این زبان تسلط داشت منم چند کلمه ای فرانسه می دونستم واسه همین تصمیم گرفتم به زبان فرانسه بهش اطلاع بدم. واسه اینکه بفهمم رایان فرانسه می فهمه یا نه به سمتش برگشتم و به زبان فرانسه پرسیدم:زبان فرانسه بلدی؟ رایان-چی؟ نفس عمیقم و بیرون دادم ..پس بلد نبود اما بازم جوانب احتیاط رو رعایت کردم و بعد از فاصله گرفتن از رایان گیرنده ام رو روشن کردم و فقط گفتم در موقعیتی نیستم که بتونم صحبت کنم رایان:کی بود؟ چند کلمه باهاش حرف زده بودم اینم غرق خیال شده بود که حق دخالت داره.ای لعنت به این حس که باعث میشه رفتاری کنم که این سروان ایرانی به خودش اجازه توضیح خواستن بده با لحن سردی که هیچ نشانه ای از گرمی چند دقیقه پیش نداشت گفتم: -باید توضیح بدم؟ رایان با لحن پر حرص و عصبی گفت:نه .یادم رفته بود شما سرخود تشریف دارین. به سمت در راننده رفت و سوار شد منم کنارش نشستم و حرکت کردیم دیگه تا خود خلیج چابهار حرفی بینمون رد و بدل نشد. نزدیکی های محل قرار ایست بازرسی ایجاد شده بود.رایان با اشاره پلیس کامیون را کنار کشید و نگه داشت ادامه دارد    پست دوم    نزدیکی های محل قرار ایست بازرسی ایجاد شده بود.رایان با اشاره پلیس کامیون را کنار کشید و نگه داشتمامور انتظامی به کنار در کامیون امدمامور-پیاده شین لطفارایان در را باز کرد و از کامیون پایین پرید...کارتش و از جیب در آورد و و رو به مامور گرفتمامور:جناب سروان لطفا برای احراز هویت تشریف بیارین این سمتکمی خودم را سمت جایگاه راننده کشیدم و از اینه ی کناری راننده به دور شدن رایان از کامیون نگاه کردم.چند متر بالاتر کنار ماشین پلیسی ایستادن...زیاد از کامیون فاصله نداشتن به همین دلیل به راحتی می تونستم ببینم دارن چیکار می کننرایان انگشت اشاره اش را روی دستگاهی گذاشت و مامور جوان به لپ تاپش نگاه می کرد...داشتن ازش اثر انگشت می گرفتن..بعد از چند ثانیه مامور جوان احترام نظامی داد و رایان با سر آزاد اعلام کرد.مامور حرفی به رایان زد که اونم با سر تایید کرد و نگاهی به سمت کامیون انداخت امدم صاف بشینم که نبینه زیر نظر گرفتمش اما متاسفانه موفق نشدم و واسه صدم ثانیه نگاهمون به هم گره خورد..با این حال بازم سریع عقب کشیدمبعد از چند دقیقه در کامیون باز شد و رایان بدون اینکه بالا بیاد گفت:پیاده شو-واسه چی؟رایان-ورود غیر نظامی به این منطقه ممنوعهدز کنجکاوی خونم بالا زده بود...خیلی دوست داشت ببینم ایران از نظر ارگان دریایی چه پیشرفتای کرده و در چه حده واسه همین گره کوچکی به پیشانی انداختم و گفتم:-اما من عضوی از گروه عملیاتمرایان با لحن خشکی گفت:بحث نکن. لطفا پیاده شواز کامیون پیاده شدم و با حرص در کامیون را محکم بهم کوبیدمنگاهم روی سگ وحشی مشکی رنگی که زبان صورتی رنگش از دهانش بیرون بود و اب از دهنش می چکید و در چند قدمی من قرار داشت ثابت موند..قلاده به گردنش بسته بودن و توسط ماموری هدایت می شدبدون اینکه به سمت رایان برگردم گفتم:دنبال چی می خوان بگردنرایان که به وضوح از رفتارهای من کلافه شد واسه تلافی حرفی که قبلا بهش زده بودم گفت:رایان:لازم نمی بینم توضیح بدمهر چی سردی توی وجودم سراغ داشت به چشمام ریختم و نگاهش کردمبی تفاوت شانه ای بالا انداخت سری تکان داد و نگاهش رو از من گرفتماموری کنارم قرار گرفت و گفت:خانم از این سمت لطفاراه افتادم...به ون پلیس رسیده بودم که یکی از مامورا گفت:باید تفتیش بدنی بشینبهم برخورد...ولی مهمتر از برخوردن این بود که دیدن ردیاب ها توی خطر می انداختمبا شدت به سمت رایان که چند قدم عقبتر از من ایستاده بود برگشتم و گفتم:تو که نمی خوای بهشون این اجازه را بدی؟رایان با چهره ای که بیشتر نشان می داد از این اتفاق خوشحاله تا ناراحت گفت:اینا از من دستور نمی گیرنبدون اینکه بخوام لحنم رنگ دلخوری گرفت و گفتم:قرارمون این نبودرایان حرفی نزد فقط با بی تفاوتی شانه بالا انداختوضع جدید و اصلا درک نمی کردممامور میانسالی که ظاهرا فرمانده گروه بود گفت:مسلمونی؟سری به علامت نفی تکان دادمامور میانسال :مسیحی؟سرم را به علامت تایید بالا پایین کردمچشمام به خون نشسته بود و بیش از حد تصور از دست رایان عصبانی بود بیش از حد تصور واسه همین زبونم واسه حرف زدن باز نمیشد فقط دندان هام رو روی هم می ساییدم..بیزار بودم از این جسیکای احمقی که خودش با پای خودش امده بود تو دام...بیزار بودم از رایانی که دم از اعتماد میزد اما به اعتمادم خیانت کرده بودمامور میانسال رو به یکی دیگه از مامورهاش گفت:مسیح و صدا کنمامور-چشم قربانتا امدن ماموری که ظاهرا مسیح نام بود سکوت پر فریادی بینمون حاکم بود.سکوت من که داشت بیزاریم رو از رایان فریاد می زد اما سکوت رایان و فرمانده را نمی دونستممامور رسید فرمانده رو بهش گفت:این خانم باید تفتیش بدنی بشن اما چون خانمی اینجا حضور نداره شما که هم کیششی تفتیشش کنسرباز جوان احترام نظامی داد و سمتم امدصدای رایان و شنیدم که گفت:صبر کنینهمه به سمتش برگشتنرایان اینبار با لحن تقریبا عصبی رو به مسیح گفت:جاهای که می گم و بگرد..نمی خواد کامل بگردیمسیح هنوز گنگ حرف رایان بود که رایان رگبار مانند بدون اینکه فرصت مخالفت بده گفت:جیب سمت راست یه وجب بالاتر از زانو..اسلحه کمریش ...جیب سمت چپ یه وجب بالاتر از زانو سلاح های سرد و....مسیح دستش را توی جیبم برد و سلاح ها را بیرون اورد....با بالا اوردن مینی ردیاب هر سه نفر به هم نگاه کردنادامه دارد    پست سوم     مسیح مینی ردیاب و رو به فرمانده بالا گرفت . ابروی بالا انداخت و گفت:مینی ردیابه فرمانده اشاره کرد تا نزدیک بشه مسیح با چند گام بلند خودش را به فرمانده رساند و ردیاب و سمتش گرفت فرمانده عینک گردی که روی صورتش بود را با حرکت انگشت بالاتر زد و دقیق تر به ردیاب نگاه کرد رو به رایان گفت:تو باید بدونی مال کدوم کشوره؟ از حرص دندون هام و روی هم می سایدم خون جلو چشمم و گرفته بود.دستم و انقدر محکم مشت کرده بودم که حس می کردم خون به دستم نمی رسه و داره کبود میشه رایان از همون فاصله چند قدمی نگاهی به ردیاب انداخت و خیلی خونسرد گفت:کشورهای توسعه یافته مثل المان فرانسه امریکا مکث کوتاهی کرد.صدای جیغ کشیدن سکوت توی دشت پیچید.نگاه از فرمانده گرفت سرش را به سمت من برگردوند.چشم به چشم هم شدیم.خیره ی خیره.دم و بازدمم پر صدا شده بود.بر عکس من رایان خونسرد بود خونسرد خونسرد. همانطور خیره به چشمام خطاب به فرمانده گفت:و البته....انگلیس ضربه اخرش و زد.ضربه اش کمرمو نشکست من یه حرفه ای بودم آموزش دیده واسه کوچه های بن بست....واسه راه های بی دررو ...یه حرفه ای راهش و پیدا می کنه منم راهم و پیدا می کردم اما این ضربه کمر اعتمادمو شکست باورم و خرد کرد زیر پا له کرد تو اون اوضاع شک و دو دلی فقط یه قطعیت وجود داشت اونم اینکه اعتمادم دیگه هیچ وقت کمر صاف نمی کنه.دیگه هیچ وقت به باور نمیرسه. اشکال نداره به اینکه هر ادم سیاهی رد پای روی قلبم به یادگار بزاره عادت داشتم..اینم یه یادگاری از یه هم وطن فرمانده:تو حدس می زنی مال کدوم یکی از این کشورها باشه؟ رایان بازم چشم به چشم من جواب داد:انگلیس فرمانده رو به مسیح گفت:این خانم و منتقل کن به ون سمت چپ باید بازجویی بشن و بعد رو به رایان گفت:شما هم واسه توضیحات بیشتر لطفا همراه من بیاین رایان هنوز ایستاده بود..مسیح فشاری به کمرم اورد و گفت حرکت کن اهسته گام برداشتم. کنار رایان که رسیدم بی اختیار تمام قدرتم رو توی مشتم جمع کردم و قبل از اینکه فرصت هر گونه عکس العملی را به مسیح و همکاراش بدم مشتم و با حرص توی صورت رایان کوبیدم.رایان از شدت ضربه ناگهانی به زمین خورد.مسیح سریع دو دستم را از عقب گرفت و سعی کرد منو به عقب بکشه مثل شیر زخم خورده که اسیر شده باشه غریدم و گفتم:خیلیییییی نامردی رایان در حالی که نیم خیز شده بود و خون بینی اش و با انگشت شصت پاک می کرد نگاهی به چشمام انداخت.منتظر یه جواب بودم یه جواب که بگه چرا پا گذاشت رو قرارمون اما تنها جوابی که از رایان گرفتم سکوت بود سکوت مسیح محکم منو گرفته بودم و سرباز دیگه ای به دستام دستبند زد..هنوزم خیره به چشمای رایان نگاه می کردم.دیگه برق اشنایی واسم نداشت.دیگه منو یاد بابام نمی انداخت.فقط یه نوع حس و تو دلم زنده می کرد اونم تنفر بود و انتقام مسیح با فشاری که به کمرم اورد مجبورم کرد به سمت ون برم.رایان از جاش بلند شده بود و داشت لباس های خاکیش و می تکاند یکی از مامور ها در ون و باز کرد و مسیح منو به داخل هل داد..پشت ون نشستم. سرم سنگینی می کرد.ارنجم و روی زانوم گذاشتم و سرم و بین دستام گرفت.چند نفس عمیق کشیدم وقت اون بود که جک و همکارامو خبر کنم.ساعت مچیم یه الارم داشت که به محض فعال شدن همکارام و در جریان خطر می گذاشت..نگاهی به دستای بستم انداختم.از دستام کاری بر نمی امد.سرم را به ساعت نزدیک کردم و با دندانهام سعی کردم دکمه را فشار بدم که به راحتی موفق شدم.دکمه هشدار را کار انداختم.ردیابی که توی بدنم زیر پوست ساق پای چپم جاسازی شده بود را با بالا اوردن و تماس دادن کف کفش راستم فعال کردم.یه جریان مغناطیسی کوتاه که از کف کفشم نشئت می گرفت باعث می شد ردیاب به کار بی افته. با فعال شدن ردیاب و الارم باز سرم را بین دستام پنهان کردم زیر لب به خودم هشدار دادم:جسیکا 5 دقیقه وقت داری با این موضوع کنار بیای.   ادامه دارد    پست چهارم     یک دقیقه اول ذهنم صحنه فرودگاه رو مرور کرد...بازرسی رایان..کلافگی من...سوال و جواب ها و در نهایت خواندن نام سروان جوان از گوشه ی سمت راست سینه اش....رایان ایمانی یک دقیقه دوم ذهنم صحنه به صحنه درگیری هامون و بررسی کرد..تعقیب و گریز ها زخم زدن و زخم برداشتن ها یک دقیقه سوم ذهنم روی حوادث پلیس راه تهران ثابت موند...خوابیدن زیر کامیون ..افتادنم توی تله ی رایان...درخواست همکاری...عملیات مشترک یک دقیقه چهارم همراهی رایان توی جاده تهران -چابهار...به لرزه در امدن گیرنده ام توی اون قهوه خونه....فالگوش وایسادن رایان پشت در دستشویی...گیر افتادن توی خرابه های اطراف پناهگاه مایکل... یک دقیقه پنجم یعنی رایان شنید ؟...حرفای منو با جک توی اون دستشویی رستوران شنید؟...یعنی رایان تمام این مدت با من راه امد تا تخلیه اطلاعاتیم کنه اما حالا که نتونسته منو تحویل همکاراش داده؟..یعنی دیدن طلوع خورشید هم برنامه ای بود واسه به حرف کشیدن من؟...یعنی باید باور کنم که تمام این مدت رایان داشت حس زن بودنم و بیدار می کرد تا درگیر احساس بشم و تو اوج از خود بی خودی عاطفه و احساس حرفی بزنم که اون می خواد؟اطلاعاتی رو رو کنم که اون نیاز داره پنج دقیقه تموم شد و من به این نتیجه رسیدم که شرقی و غربی نداره یک مامور نظامی می تونه به وسعت بی نهایتی بی احساس باشه...رایان هم یکی مثل من یکی مثل جک . اون هم مثل من واسه رسیدن به هدفش واسه انجام وظایفش له می کنه..خرد می کنه..نابود می کنه ..بدون اینکه به له شدن احساس بقیه فکر کنه. همزمان با باز شدن در عقب ون سرم و بالا آوردم دو تیله ی یخی چشمام روی یه جفت چشم سیاه ثابت موند. رایان بدون اینکه بالا بیاد همون جا جلوی در ایستاد بود ...جلوی خونریزی بینی اش را با دستمالی گرفته بود...نگاه ازش گرفتم..واقعا دوست نداشتم بهش نگاه کنم ریتم نفس کشیدنش داد می زد که عصبیه...شایدم کلافه..بعد کمی تردید بین گفتن و نگفتن بالاخره لب باز کرد و گفت: یادمه می گفتی بعضی وقتا ادم چاره ای نداره جز سکوت..جمله ات دقیقا وصف حال الان منه...مکث کوتاهی کرد و ادامه داد اینی که الان اینطرفم..اینی که الان اونطرفی دلیلی نمیشه که هر چی گفتم و هر چی شنیدی دروغ باشه. نفس عمیقش و از سینه بیرون داد و گفت: دوست داشتم من اولین نفری باشم که می فهمه یکتا واقعی کیه اما تو نخواستی...اینقدر نخواستنت طول کشید تا مهلت منم تموم شد نگاهم به سمتش چرخید..چشمام به چشماش گره خورد.سرش و پایین انداخت و نگاه ازم گرفت. سنگریزه های جلوی پاش و با کفشش به بازی گرفته بود نفس عمیقی کشید و گفت: دیگه بازی بسه.اینجا خط پایانه.بگو و تمومش کن با لحن محکمی که فقط مختص جسیکا بود و بس خیره به چشماش گفتم:اره اینجا خط پایانه..اما نه پایان ماجرای که تو اسمش و بازی گذاشتی .اینجا پایان بازی بچه گانه ای که تو راه انداختی و من درگیرش شدم ..اینجا فقط یه خط پایان داریم...خط پایان عملیات مشترک   ادامه دارد    پست پنجم   هنوز نگاهش خیره به چشمام بود.هنوز نگاهم خیره به چشماش بود.لب باز کرد که حرفی بزنه اما صوتی ایجاد نشد .نفس عمیقی کشید و دوباره لب به حرف باز کرد. رایان:ممنون که توی اون خرابه ها جونم و نجات دادی جوابم سکوت بود.واسه خودمم سوال بود که از نجات دادنش پشیمانم یا نه. صدای سرباز سکوت و شکست سرباز-جناب سروان همکارتون رسیدن رایان با زبان لب خشکش و تر کرد و گفت:الان میام سرباز-یه پیام هم از طرف فرمانده دارم رایان بدون اینکه نگاه از من بگیره گفت:می شنوم سرباز:فرمانده مسئولیت انتقال این خانم به تهران و به عهده خود شما گذاشتن. رایان به سمت سرباز برگشت و گفت:اما من الان وظایف دیگه ای دارم.بهشون اطلاع بدین مسئولیت من در حال حاضر انتقال کامیون مواد مخدره سرباز-انتقال اون کامیون بر عهده ی همکارانتون قرار گرفته رایان کلافه گفت:می خوام فرمانده را ببینم همین الان سرباز-از این طرف لطفا رایان دوباره به سمت من برگشت.بازم نگاهش و به چشمام دوخت. یه قدم به عقب برداشت و زمزمه وار گفت:خداحافظ بر عکس اون من با صدای رسایی گفتم:امیدورام این اخرین دیدار باشه رایان-اما من امیدوارم دوباره ببینمت با لبخند در ون و بست و رفت.صدای قدم های محکمش و می شنیدم که از ون دور می شد.همیشه همینطور بود محکم قدم بر می داشت.لعنتی .این خصوصیتشم مثل باباست احساس می کردم اکسیژن واسه تنفس کم اوردم.نفس عمیقی کشیدم اما بی فایده بود.نفس بلند تری کشیدم اما بازم فرقی نکرد.دم و بازدم نفس هام تند شده بود.دلم می خواست فریاد بزنم تو اون شرایط هیچ چیز مثل فریاد زدن ارومم نمی کردم اما اونجا جاش نبود. نمی دونم چقدر گذشتم.نیم ساعت شایدم یک ساعت .انقدر غرق تفکراتم بودم که متوجه گذشت زمان نشدم.با باز شدن در ون به خودم امدم..مامور در حالی که صورتش و با پوشش سیاه پوشانده بود در کنارم قرار گرفته..سلاحش را به حالت اماده باش در دست داشت.چند لحظه بعد ون به حرکت در امد نگاهی به جلو ون انداختم دو مامور دیگه هم با صورت پوشیده جلو نشسته بودن یکی رانندگی می کرد اون یکی سلاح به دست در کنارش قرار داشت نمی دونستم برنامه اشون چی؟..نمی دونستم الان منتقلم می کنن تهران یا روز بعد؟زمینی منتقل میشم یا هوایی؟نمی دونستم و این ندونسته کاملا به ضررم بود چشمام و بستم.باید ذهنم و متمرکز می کردم و راهی پیدا می کردم.منتظر موندن واسه رسیدن کمک اونم با وجود این همه فاصله حماقت بود.اگه برنامه اشون بر این اساس بود که هوایی منتقلم کنن اونقدر زمان نداشتم که دست رو دست بزارم و منتظر عملیات نجات توسط جک باشم..همین که بدونن تو خطرم کافیه..همین که ردیابم فعال باشه و موقعیتم دستشون بیاد کافیه..باید قبل از اینکه به تهران برسم از این وضعیت خلاص بشم.پام به زندان های تهران برسه قضیه رسانه ای میشه و مهر سیاسی می خوره انوقته که تمام عملیات زیر سوال میره..خودم زیر سوال می رم..توانایم زیر سوال میره   پست ششم   کلافه نفس عمیقی کشیدم.باید پرنده ذهنم رو از قفس رایان و عملیات مشترک آزاد می کردم.نگاهم و پایین انداختم.من می تونم.من هنوزهم افسر جسیکا تیلرم .هیچ چیز عوض نشده هیچ چیز نگاهم روی کفشام ثابت موند..پوزخندی ناگهانی گوشه لبم نقش بست.رایان با اون همه زرنگیش بازم گاف داد.یعنی نمی دونست...نمی دونست که کفش های من به تیغه ی برنده مجهزِ..لبخندم عمیق تر شد..سرفه ای مصلحتی کردم تا پوششی بشه واسه خنده بی اراده ام نگاهم را از روی کفشم برداشتم تا ماموری که مثل فرشته مرگ درست رو به روم نشسته بود شک نکنه..نگاش کردم،نگاهم کرد. الان وقت عملی کردن نقشه ام نبود باید کمی صبر می کردم. چند دقیقه شد نیم ساعت و نیم ساعت شد یک ساعت اما خبری از اتفاقی که باید اتفاقی اتفاق می افتاد نبود.کمی بیشتر صبر کردم.داشتیم به سمت شمال غربی حرکت می کردیم و من شک نداشتم که این مسیر همون مسیری که با رایان طی کردم..این مسیر یه دست انداز فجیع داشت که ماشین و چد سانتی از زمین جدا می کرد و تعادل سرنشین ها را بهم می زد باید به اون دست انداز برسیم تا بتونم نقشه ام و عملی کنم کفشام و روی پاشنه حالت اماده باش نگه داشتم.نگاهم را باز به نگاه مامور دوختم. بالاخره انتظار به پایان رسید و به دست انداز رسیدیم.فشاری به پاشنه اوردم و تیغه ها بیرون امدن یک دو سه با سریع ترین حرکت ممکن پای چپم و بالا اوردم و تیغه ی تیز و برنده رو روی دست راست مامور کشیدم .درست همون دستی را هدف گرفتم که اسلحه اشو نگه داشته بود..دستش شل شد و فریادش بالا رفت..اسلحه از دستش جدا شده بود و روی زمین افتاده بود...قبل از اینکه دو مامور جلوی فرصت کنن به عقب برگردن هر دو پام دور گردن مامور حلقه کردم و محکم روی زمین کوبوندمش با این حرکت خودم هم مجبور به تغییر زاویه نشست شدم و دقیقا روی کمرش نشستم انقدر اتفاقات سریع و ثانیه ای رخ داد که مامور هنوز تو بهت بود و فرصت عکس العمل نداشت راننده محکم رو ترمز زد و هر دو مامور جلو به عقب برگشتن .اسلحه هاشون و روی من نشانه رفته بودن .یه ثانیه از ذهنم گذشت برق چشم این ماموری که کنار راننده نشسته چقدر آشناست..شک نداشتم خودش اما اهمیتی ندادم...چشم هر دو به خون نشسته بود راننده-چه غلطی کردی؟ با بی خیالی شانه ای بالا انداختم...و با چشمام به پایین اشاره کردم...تازه نگاهشون به سمت پایین سر دادن و متوجه تیغه ی کفشم که دقیقا کنار شاهرگ گردن همکارشون قرار داشت شدن..مامور حتی نمی تونست اپسیلنی جا به جا بشه...با کوچکترین حرکتی تیغه رگ گردنش و می برید و.... با قیافه همیشه خونسرد خودم دستای دستبند زدم و جلو بردم و گفتم -کلید مامور کنار راننده کلید دستبند و از جیبش بیرون آورد و خیز برداشت تا به بهانه ی باز کردن دستبند عقب بیاد من که شک نداشتم این مامور رایان ایمانی گفتم: -stop ایستاد نیا...کلید و پرت کن رایان نگاهی به چشمام کرد و کلید رو پرتاب کرد دستای بسته ام و جوری روی مسیر پرتاب تنظیم کردم که کلید درست وسط دستام جای گرفت...کلید و به سمت دهنم بردم و انتهاش و به دندان گرفتم در حالی که با چشمام رایان و همکارش رو زیر نظر داشتم کلید را داخل قفل دستبند چرخاندم...کمی سخت بود اما بالاخره باز شد.. متوجه اشاره ای که رایان با چشم به همکارش کرد شدم...اون یکی پای آزادم را روی بازوی دست سالم مامور کشیدم که باعث شد دادش هوا بره و نظر همکارش و جلب کنه.. خطاب به رایان گفتم:دست از پا خطا کنی خون همکارت گردن خودته دستبند و از دستام باز کردم و با شدت پرتاب کردم سمت صورت رایان...دوست داشتم می خورد به صورتش اما نرسیده به هدف دستش رو بالا اورد و دستبند و توی مچش گرفت... در حالی که خم می شدم تا اسلحه ی ماموری رو که روی زمین افتاده بود بردارم خطاب به رایان گفتم: تا این حد این خلافکار اماتور ترس داره که چهره ات رو مخفی کردی؟    پست هفتم   رایان حرفی نزد فقط گره نگاهمون رو محکمتر کرد.اسلحه را از کف ون برداشتم...یقه ای مامور و از پشت کشیدم و بلندش کردم..اسلحه رو روی شقیقه ای مامور گذاشتم و دستم را به حالت اماده باش روی ماشه -سلاح ها تون و بندازین عقب رایان بدون لحظه ای مکث اسلحه اش را جلوی پام پرتاب کرد اما مامور کناریش بعد از کمی تعلل اسلحه را انچنان با شتاب به سمت صورتم پرتاب کرد که اگه حواسم نبودم و جا خالی نمی دادم استخوان بندی صورت من به جای شیشه عقب ون قطعه قطعه می شد.از این رفتار جری شدم و با حرکت دادن کفشم شیار دیگه ای رو روی پای زخمی همکارشون که توی دستای من اسیر بود ایجاد کردم..در حالی که از حرص دندان هام را روی هم می ساییدم رو به رایان گفتم: تو یکی باید خوب بدونی من موقع عصبانیت هر کارای ازم بر میاد پس به این همکارت بگو من رو عصبی نکنه. رایان به سمت همکارش برگشت و با تکان دادن سر و باز و بسته کردن چشماش ازش خواست آرام باشه و فضا را ملتهب تر از اینی که هست نکنه. -سلاح های سردتون هم بیرون بیارید.... هر دو نفر چند چاقو و اسپری را به سمت عقب پرت کردن هر سه مامور یک فرم لباس پوشیده بودن. به همین علت بود که می تونستم تشخیص بدم همه به یه نوع تجهیزات مجهزن...واسه اطمینان از خلع سلاح کامل رایان و همکارش ماموری را که تو دستم اسیر بود با یه دست تفتیش کردم.اول با دست سالمم بالا تنه اش را گشتم و چاقو و اسپری را بیرون آوردم نمی تونستم خم بشم و جیب های شلوارشم بگردم واسه همین پام و بالا اوردم و با ساق پا روی شلوارش کشیدم یه لحظه حس کردم چشمای رایان روی هم فشرده شد اما اهمیت ندادم و به کارم ادامه دادم بعد از پیدا کردن چند چاقوی دیگه خم شدم و بدون اینکه دست مسلح ام را تکان بدم جیبش را خالی کردم. هر سه تمام تجهیزات و بیرون ریخته بودن. در همان حال که عقب عقب به سمت در ون می رفتم و مامور را با خودم می کشیدم ,چشم تو چشم رایان گفتم:پیاده شین اول من از در خارج شدم و به فاصله چند ثانیه بعد از من رایان و همکارش پایین امدن.. صورتم با نوازش یک قطره باران خیس شد...باران نم نم شروع به باریدن کرده بود نگاهم رو دوباره روی چشمای رایان فیکس کردم...پوزخندی زدم...زیر لب زمزمه کردم:واسه چی صورت پوشانده؟ رو به همکارش با لحن پر دستوری گفتم:روپوش رو از رو صورتش بردار مامور قدم از قدم برنداشت با لحن پر حرصی بلندتر گفتم:مگه با تو نیستم قبل از اینکه مامور بخواد کاری که گفتم را انجام بده رایان بدون اینکه نگاه از چشمای من برداره روپوش و از روی صورتش بالازد و کامل بیرون کشید...موهاش نامرتب شده بود...جلیقه ای ضد گلوله سینه ستبرش را برآمده تر نشون می داد هیبتی پر ابهت تر بهش بخشیده بود. بیا جلو رایان چند قدم جلوتر امد -جلوتر فاصله اش با من کمتر و کمتر شد...همزمان با رها کردن مامور به موهای رایان چنگ انداختم و با کشیدن موهاش اون و به خودم نزدیک کردم.چهره اش از درد تو هم رفت اما اخ نگفت .مامور را با زانو هل دادم و جاش را با رایان عوض کردم مامورِ زخم خورده از ما فاصله گرفت و به سمت همکارش رفت رایان را به پشت برگرداندم و روش را طرف همکاراش کردم حالا اسلحه ام دقیقا روی شقیقه ی اون قرار داشت .زیر گوشش جوری که فقط اون بشنوه و بس گفتم:نجات دادن جون تو یکی از بزرگترین اشتباهات زندگی ام بود.الان می خوام اون اشتباه را تصحیح کنم.من مثل تو از پشت خنجر نمی زنم و زیر نقاب اعتماد خودم و قایم نمی کنم من رو بازی می کنم.رو در رو ادامه دارد زیر گوشش جوری که فقط اون بشنوه و بس گفتم:نجات دادن جون تو یکی از بزرگترین اشتباهات زندگی ام بود.الان می خوام اون اشتباه را تصحیح کنم.من مثل تو از پشت خنجر نمی زنم و زیر نقاب اعتماد خودم و قایم نمی کنم من رو بازی می کنم.رو در رونمی دونم چی شد که نقاب خونسردی از رو صورتم افتاد..اتش شدم شعله کشیدم..فریاد کشیدم و با تمام قدرت رایان و به سمت خودم برگرداندمچشم تو چشم شدیم...چشماش هیچی و نشون نمی داد هیچی..عصبانی شدم با تمام قدرت مشتی توی صورتش کوبیدم رایان روی زمین پرت شد همکار سالمش به سمتم حمله ور شد قبل از اینکه به من برسه تیری که جلوی پاش شلیک کردم متوقفش کرد-سرجات بایست ...یک قدم هرز برداری ماشه را می کشم و تمام...برو عقب...عقب ...عقبتر...همونجا کنار دوستت بایستنگاهم به رایان افتاد روی زمین نشسته بود...از حرص به نفس نفس افتاده بودم..چشمام به خون نشسته بود...تو اون لحظه فقط می خواستم تاوان حس بدی و که بهم القا کرده بود، تاوان شکست اعتمادم ،تاوان خرد شدن باورم و ازش بگیرم....رایان از خودش دفاع نمی کرد..نمی دونم از اسلحه توی دستم می ترسید یا.....نه ...یای وجود نداشت....رایان از اسلحه توی دستم می ترسید..پاشنه کفشم و فشار دادم بازم تیغه ها بیرون امد...با زانو لگدی به تخت سینه اش زدم کمی عقب رفت اما به زمین نیافتاد...لگد بعدی رو محکمتر زدم...از شدت درد به نفس نفس افتاده بود....نفسش درست بالا نمی امد....به سرفه افتاده بود...دلم خنک شد....با تیغه بازوش را نشانه رفتم اما...اما نمی دونم چی شد که پام به حرکت در نیامد...به حرف عقلم نبود..نمی دونم به حرف کی گوش دادو از کی حکم گرفت که لرزید ...سست شد...به زمین چسبید.سرفه های رایان تمامی نداشت..نفس عمیقی کشیدم....کلمات بی اراده از دهانم خارج شد-مرد نیستی...مرد نیستی که احساس رو بازی می دی تا به هدف برسی....مرد نیستی...مرد نیستی که قول می دی و قول می گیری اما سر هیچ قول و قراری نمی مونی..مرد نیستی...اگه مرد بودی مردونه رفتار می کردی..اب دهانم و قورت دادم...نمی دونم چی تو گلوم گیر کرده بود که اینقدر نفس کشدن و واسم سخت و دشوار می کرد..نگاه ازش نمی گرفتم...نگاه ازم نمی گرفت...انگار رشته چشمامون به هم گره کور خرده بود و قصد باز شدن نداشتتیله ی مشکی چشمامش بی قرار شد....درست مثل چشمای مننفس عمیقی کشیدم اما نفسم درست بالا نمی امد...جلو رفتم و اینبار تیغه تیز را روی شاهرگ گردن رایان گذاشتم..اسلحه را روی همکارش نشانه رفتم و گفتم سویچ..مامور-رو ماشینهبه مامور زخم خورده اشاره کردم و گفتم:اونو بفرست جلومامور-حالش بدهصدام و بالاتر بردم و رو به خود مامور زخم برداشته گفتم:come onاهسته اهسته جلو امد..چند قدم مونده به من دست دراز کردم و با خشم به سمت خودم کشیدمشاسلحه را روی شقیقه اش گذاشتم و به سمت ون راه افتادم...در اخرین لحظه اخرین نگاه و به چشمامی رایان انداختم....نمی دونم چی شد که بلند داد زدم:نامردیت یادم می مونه سروان ایمانیمامور مجروح رو به سمت دوستانش هل دادم و پشت فرمان نشستم استارت زدم...از اینه جلو به عقب نگاه کرم رایان خیلی سریع از جاش بلند شد و یک اسلحه را که نمی دونستم کجا پنهان کرده بود به سمت ماشین نشانه رفت ..نیم نگاهی به جلو می انداختم و نیم نگاهی از اینه به عقببه سرعت ماشین اضافه کردم...رایان هنوز بی هدف هدف را نشانه رفته بود....اگه ماشه را فشار می داد و تیرش به هدف می خورد...وای نه خدای من ..اون این کارو نمی کنه.. نگاهی دیگر به اینه انداختمرایان هدف را بدون انگیزه شلیک نشانه گرفته بود..با زیاد شدن فاصله خیالم رو به اسودگی می رفت اما نگاه بعدی ترس را به دلم ریخت ...مامور سالم اسلحه را از دست رایان بیرون کشید و خودش هدف گیری کرد..به چند ثانیه نکشید که شلیک کرد....شلیک اول به هدف نخورد...ترس در وجودم پر رنگ تر شد..ضربان قلبم بالاتر رفت....شلیک دوم به هدف خورد...لاستیک عقب و زده بود....کنترل ماشین داشت از دستم خارج می شد فرمان را محکم گرفته بودم اما بی اثر بود قلبم شدید کوبید...دست اندازی روبه رو چشمم رو به وحشت انداخت..دستم به سمت دستگیره رفت تا خودم و به بیرون پرتاب کنم اما بی فایده بود ....در باز نمی شد....ترس توی وجودم حکومت می کرد...چشمام و بستم و با تمام وجود فریاد زدم:-یا مریم مقدسغلت زدن ماشین رو احساس کردم...کمربند بسته شده مانع از پرت شدنم می شد..با احساس برخورد شدید سرم با سقف ماشین چشمام سیاهی رفت....نمی دنم چقدر گذشت تا ماشین ایستاد....کاملا هوشیار نبودم..با این وجود می دونستم که هر لحظه امکان انفجار ون وجود داره...باید خودمو از ون بیرون می کشیدم...سعی کردم کمربند و باز کنم اما نشدتلاشم بی نتیجه بود...چند دقیقه گذشت تا صدای قدمهای را اطراف ماشین حس کردم...چشمای نیمه بازم رو به بسته شدن بود....با وجود حال زارم صدای رایان و می شنیدم که داد زد:یکتا...تو رو به هر چی می پرستی طاقت بیار...چرا اینقد فریادش رنگ غم داشت؟؟؟یکتااااااااااا....اگه صدامو می شنوی جواب بده دختر...   پست دوم   نه توانی واسه حرف زدن داشتم نه دلم می خواست به رایان پاسخ بدم...ترجیح می دادم تو شعله اتش بسوزم اما از رایان کمکی نگیرم...رایان در حال تقلا برای باز کردن در ون بود اما هر چه بیشتر تلاش می کرد کمتر به نتیجه می رسید....چشم هایم سیاهی می رفت...گرمی خون را روی پیشانی ام احساس می کردم....رد خون از بینی ام سرچشمه می گرفت و سرخ رنگی اتشین به لب هایم هدیه می داد..از گوشه چشم به رایان نگاهی انداختم هنوز در تکاپو بود..بوی بنزین به مشامم رسید..این یعنی مژده مرگ...یعنی تا مرگ تنها چند قدم فاصله است....از این دنیا بیشتر از اینها سهم می خواستم...بیشتر از این چند نفس منقطع و کوتاه...حق من بیشتر از این حرفا بود..با تمام وجودم مریم مقدس را صدا زدم...فریادی بلند اما بی صدا....بی صدا مثل بی صدایی لحظه لحظه تنهایی ام. رایان غز غر کنان گفت:طاقت بیار تو رو خدا...تو مهمترین مهره منی....الان وقت کیش و مات شدن مهره اصلی نیست صداش و بلندتر کرد و فریاد زد الان وقت سوختن نیست....بفهم با فشار محکمی که رایان به در ماشین وارد کرد در باز شد...اما چشمای من از قبل هم بسته تر بود...رایان نیمه تنه اش را روی تنه ای بی جان من انداخته بود و تلاش می کرد کمربند را باز کنه...نفس داغ و پر استرسش به گردن می خورد...چرا گردنم می سوخت...نکنه اتش گرفتم و خودم بی خبرم..رایان زیر گوشم زمزمه کرد..الان می برمت بیرون... بلاخره کمربند باز شد.. صدای فریاد بلندی از بیرون ون به گوش می رسید رایان عجله کن داره اتش می گیره ترس بیشتر به وجودم ریخت....کاش وجودم با وجو این نامرد نمی سوخت...کاش خاکسترم با خاکستر این نامرد قاطی نمی شد..کاش...تو دلم با عجز..با همون صدای بی صدا فریاد زدم...کاش زنده بمونم رایان دستش دور کمرم حلقه کرد و سریع از ون خارج شدیم...من و روی شانه ی پهنه اش انداخت و با تمام توان دوید...چند قدمی از ون دور شده بودیم که صدای مهیب انفجار توی سرم پیچید...نیروی ای که شعله های اتش ایجاد کرده بود رایان و روی زمین پرت کرد و منم دقیقا روی دوشش افتاده بود...بند بند وجودم درد می کرد ...رایان کمی روی زمین دراز کشید تا شدت اتش کمتر بشه...اهسته غلت زد تنه ای نیمه جونم روی سینه ای رایان سر خورد..رایان با دیدن چشمای نیمه بازم نفس حبس شدش و بیرون فرصت و تنش شل شد و روی اسفالت دراز کشید...حلقه دستش هنوز دور کمرم بود..کاش در توانم بود که دستش و پس بزنم... رایان صداش و کمی بالا برد و گفت: با سرهنگ تماس بگیر بگو یه بالگرد برای انتقال متهم به تهران بفرستن... متهم!!!!!!!!!!!!!!!!   پست سوم     دیگه چشمام توان باز موندن و نداشت نگاه خسته و دردمندی به صورت خراش برداشته ای رایان انداختم و دیگه نفهمیدم چی شد*****چشم که باز کردم جلوه ی آشنای خونه خودش را به رخ کشد.اینجا را خوب به خاطر داشتم.توی یکی از اتاق های همون خونه ای بودم که سازمان برای عملیاتم در تهران در نظر گرفته بود.هنوز ارامش به طور کامل به رگ رگ وجودم تزریق نشده بود که پاشنه ی در اتاق به گردش در آمد و باز شد.3 چهره اشنا جلوی صورتم نقش بست.سه آدم که سه طعم مختلف را در وجودم زنده می کردن.یکی به تلخی زهر دیگری به شیرنی عسل و یکی به ترشی لیمو ترش.ضاعقه ام با ترش و شیرین جور بود اما تلخی زهر بدجور عذابم می دادلیسا جلو آمد و با نیمچه زبان فارسی که معلوم بود حاصل یک دوره فشرده آموزش زبان فارسی از طرف سازمان بوده گفت:لیسا:یکتا خوب هست؟لبخند نیمه و بی جانی رو لبم نقش بست حتی فارسی حرف زدنش هم شیرین بود.تا نگاهم به دست گچ گرفته ام افتاد اه از نهادم بلند شد.لیسا که گوشه ی تخت نشسته بود متوجه شد و گفت:این که چیز نیست....سر..زخم....کمی فکر کرد و ادامه داد...پا...سیاه...neak..نتوان تکان داد زیادبا صدای که معلوم نبود از قعر چاه در میاد یا از گلوی من گفتم:تجویز کی هست؟لیسا به انرژی همیشگی خودش دستها را محکم به هم کوبید و گفت:بچه ها کنار...دکی داخلجک و ویکتور و فرانک کنار رفتن و قامت دکتر جان مقابل چشمام نقش بست...دکتر جان یکی از خبره ترین پزشکان سازمان بودلیسا:دکتر جان...تو خوب کرد...سازمان با ما دکتر فرستاد اگر تیر خورد دکتر بودبا صدای ضعیفم گفتم:چطوری اوردینم اینجا؟جک:فرست برای حرف زدن نیست....(معلوم بود جک دوره فشرده آموزش زبان و خیلی بهتر از لیسا پشت سر گذاشته...)لیسا بدون توجه به جک ادامه دادصدای غرغر جک را شنیدم که زیر لب زمزمه کرد(talktive)پر حرفلیسا-ویکتور ردیابی کرد فهمید تو با هلی کوپتر امد تهران....رفت محل نشست هلی کوپتر...انجا از بی سیم پلیس فهمید تو بی هوش هست....فرانک مرد راننده امبولانس بی هوش کرد خود جای او نشست...جک مینی ردیاب در راه روی اسفالت نسب کرد...ماشین پلیس جلوی امبولانس رد شد منفجر شد....فرانک امبولانس ایستاد...پلیس در امبولانس با امپول بی هوش کرد از امبولانس بیرون کرد....تو آورد...لیسا با شادی نگاهی به صورت من انداخت و گفت:خوب فارسی حرف زد من؟نتونستم جوابش و بدم سرم گیج رفت دست سالمم را روی پیشانی ام گذاشتم....فکر اینکه رایان تو ماشین منفجر شده سوخته باشه عرق سرد به پیشانی ام نشاند...اون منو نجات داد ...مهم نبود به چه دلیلی مهم این بود که نحات داد...نذاشت بسوزم....یعنی الان اون...چشمام و بستم چهره رایان پشت چشمای بستم نقش بست...نفسم حبس شد..صداش توی گوشم پیچیداینی که الان اینطرفم..اینی که الان اونطرفی دلیلی نمیشه که هر چی گفتم و هر چی شنیدی دروغ باشه   پست چهارم   تو بهت بودم...توی بهت سوختن رایان...یعنی سوخت؟..یعنی تمام...یعنی عملیات بی اشتراک بی رایان...یعنی...یعنی چی؟...خدایا یعنی چی...حالم بد بود...بدتر شد...خراب تر شد..مات تر شدم..هر لحظه بهتم بیشتر عمق می گرفت و عمیق تر می شدنفس حبس شده ام و از سینه بیرون دادم...جک با نگاه روباه صفتش چ


مطالب مشابه :


رمان عملیات مشترک 10

رمان عملیات مشترک 10 رایان از کامیون نگاه کردم.چند متر بالاتر کنار ماشین پلیسی




رمان عملیات مشترک1

رمان عملیات مشترک1 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عملیات مشترک. لباس پلیسی




رمان عملیات عاشقانه

رمان ♥ - رمان عملیات رمان قلب مشترک یکی از مهم ترین علایق من بعد رشته خودم پلیسی که




رمان عملیات مشترک2

رمان عملیات مشترک2 - رمان+رمان ایرانی رمان عملیات مشترک. هر حال پلیسی فکر کردن




رمان عملیات عاشقانه 1

رمــــان ♥ - رمان عملیات یکی از مهم ترین علایق من بعد رشته خودم پلیسی که رمان قلب مشترک




رمان عملیات عاشقانه 10

رمان عملیات عاشقانه 10 - رمان+رمان ایرانی رمان عملیات مشترک. یعنی هیچ وقت به پلیسی




رمان عملیات عاشقانه 1

دنیای رمان - رمان عملیات رمان زندگی غیر مشترک. بعد رشته خودم پلیسی که اگه پدرم




رمان عملیات عاشقانه6

رمــــان ♥ - رمان عملیات عاشقانه6 یعنی هیچ وقت به پلیسی فکر ♥ 166- رمان تولد مشترک




رمان عملیات عاشقانه 12

رمان عملیات عاشقانه 12 - رمان+رمان رمان عملیات مشترک. هیچوقت عاشق پلیسی نبودم




رمان عملیات عاشقانه

رمان زندگی غیر مشترک. عشقی پلیسی سعی کردم طنز هم داشته دیگر قسمت های رمان: رمان عملیات




برچسب :