رمان نازکترین حریر نوازش قسمت5

سالار با همان جذبه در تمام سلول هاي تنم فرو رفته بود و چيزي در درونم مي جوشيد و مي لغزيد و مي سوخت و اين حالت ها چه با وجود سالار چه بي وجودش در درونم شكل مي گرفت ، يك لذت عميق و مطبوع همراه با يك درد درونم را پر كرد. بلند شدم تا كمي قدم بزنم ، زير چتر لطيف بيد كمي مكث كردم و به گل هاي سرخ خيره شدم ، طراوت گل هاي سرخ و رزهاي رنگي شادابم مي كرد. زير بيد نشستم و پاهايم را دراز كردم. زندگي من بيهوده و بي هدف و تكراري در اين خانه تلف مي شد. نه كار ي نه جايي و نه حتي يك همدمي ، مثل يك روح سرگردان بودم كه اهالي خانه از دستم عذاب مي كشيدند، همانطور كه نه مي ديدند و نه به من نزديك مي شدند، كنارشان بودم اما احساس نمي شدم.
-سالومه
سر بلند كردم و سيد كريم را مقابلم ديدم ، لبخند زدمو سلام كردم . خنديد و پاسخم را به گرمي داد، بعد دست در جيب پيراهنش كرد و يك پاكت بيرون كشيد و گفت :
-صبح اومد
با شادي بلند شدم و نامه را گرفتم .سيد كريم آهسته گفت :
-دوست با وفايي داري !
-آره خيلي زياد
دستش را تكان داد و از من دور شد. نامه را همان جا زير چتر زيباي بيد گشودم .
(سلام بر عاشق دلتنگ سالومه !
سالومه عزيزم ديگه نمي گم دلم برات تنگه كه حد و اندازش از دستم در رفته گاهي شبا به آسمون خيره مي شم و به ياد تو اشك مي ريزم .چه شب هايي با هم داشتيم اين همه سال و حالا اين همه دور ! سالومه بابا رو راضي كردم بياد دنبالت ، البته قبلش گفتم نامه بده براي اون رئيس اخمو شايد راضي بشه ، شايد زد به سرم خودم اومدم، سالومه خيلي دلم مي خواد اون پسر عمه ي اخمو و بداخلاق رو ببينم . تا ببينم چه شكلي كه دل نرم و نازك سالومه رو لرزونده ، حالا مطمئنم كه تو دلباخته اون شدي . اما دارم باهات جدي حرف مي زنم نكنه تو هم اخم و دستور دادن رو از او ياد بگيري ؟ تو صداي خند هات شيرينه ، بچه هاي مدرسه سراغ معلم خوشگلشون و مي گيرن و من دوباره امروز و فردا مي كنم . كاش مي شد دو تا بال داشتي تا اين جا مي پريدي . جاي تو زير سايه ي درختا خالي ،‌يادته هر وقت آقا فريد ما دو تا رو زير اون درخت ها مي ديد مي گفت كولر درخت ها ، خنك تر از كولر توي خونس ؟ و ما مي خنديديم. سالومه ناراخت نباش همه چي درست مي شه . مادر رفته امامزاده برات دعا كرده ، دلش پاك مطمئن باش حاجتش رو مي گيره . خيلي حرف زدم ببخش . دوستت دارم)
نامه اشك را روي گونه هايم جاري كرد. وقتي به اتاق برگشتم مدتي مقابل قاب عكس پدر و مادرم ايستادم و اشك ريختم . هيچ وقت اين همه آشفته نبودم . دلم مي خواست فرياد بزنم اما جرات نمي كردم .
عصر روز بعد همراه عمه فخري براي اولين بار با ماشين سالار از خانه خارج شدم. انگار از يك قفس بيرون آمده بودم ديدن خيايان ها و رفت آمد مردم و مغازه ها كمي شادابم كرد و نفس كشيدم .
كنار قبر پدر بزرگ و مادربزرگم دورتر از عمه و سالار ايستادم و فاتحه خواندم. احساس مي كردم روح آن دو هم عذاب مي كشد. قبرستان خالي و پر سكوت بود. از پشت به هيكل سالار خيره شدم . شانه هايش پهن بود و يك پناهگاه امن ، چقدر دلم مي خواست دستم را روي شانه هاي قوي او بگذارم و بگويم به اندازه ي قلبم دوستت دارم اما حتي فكر اينكه سالار ذره اي به من فكر كند را نمي كردم . دلم مي خواست به جاي اين نگاه سرد و پر جاذبه نگاهش پر از مهرباني به من دوخته مي شد. نگاهم به سالار بود كه يكدفعه برگشت و نگاهم كرد، نفس در سينه ام حبس شد و موجي لمس كننده از تمام تنم گذشت . با صداي پر طنينش گفت :
-بريم
چند قدمي برداشتم . عمه حالا به من رسيده بود. وقتي كنارم رسيد گفت :
-بايد به سارا بگم برات چند دست لباس بيروني بگيره
نگاهي به مانتوي سياهم انداختم، اين مانتو را مادر گلي برايم دوخته بود. دو تا يكي براي من و يكي براي گلي ، حرفي نزدم . عمه و دخترانش با حجاب بودند اما نه با چادر همان مانتو و روسري فقط عمه بود كه با چادر رفت و آمد مي كرد. وقتي سوار ماشين نرم و راحت سالار شدم ، دوباره عطر آشناي سالار تمام مشامم را پر كرد. تا خانه هر سه سكوت كرديم .
آن شب راحت تر از هر شبي به خواب رفتم ، كمي روحيه ام عوض شده بود و ديدن مردم و شلوغي بيرون آرامم مي كرد.
چند روز بعد ديگ هاي بزرگ نذري در حياط بار گذاشتند و بوي خورشت برنج و زعفران تمام خانه را پر كرد وقت ناهار جمعيت زيادي آمدند و تمام خانه پر شد از مرد و زن هايي كه نمي دانستم كيستند از كجا آمدند. به اتاقم رفتم و همان جا داخل بهار خواب به حياط خيره شدم سالار تمام مدت دست در جيب شلوار كرده و بالاي سر آشپزها ايستاده بود و دستور مي داد. شال سبز دور گردنش بود، چقدر آن شال را دوست داشتم . قبل از ناهار مراسم عزاداري برگزار شد مداحي كه با سوز مي خواند و من دل گرفته مدت ها اشك ريختم . سالار را مي ديدم كه شانه هاي پهن و مردانه اش زير فشار گريه مي لرزد. از وقتي محرم شروع شده بود سالار سياه پوش و غمگين به نظر مي آمد و بيشتر وقتش را به عبادت مي گذشت . غذاي آن روز خوشمزه ترين غذايي بود كه تا آن روز خورده بودم .
غروب بود كه ديگر آخرين مهمانان رفتند، تنها سارا و پسرش و شوهرش ماندند. تمام خانه به هم ريخته بود. سيد كريم و گوهر حسابي خسته بودند و براي اينكه كاري كرده باشم به حياط رفتم و در جمع كردن حياط به سيد كريم كمك كردم. ميلاد هم با همان وضع پايش كمك مي كرد تا يكي دو ساعت مشغول كار بوديم ، از عمه و سارا و سالار خبري نبود. تقريبا تمامي كارهاي حياط تمام شده بود كه عمه فخري روي ايوان آمد و گفت :
-سالومه
-بله عمه جون
دست تكان داد و گفت :
-غذا آماده س بيا!
داخل رفتم . سالار شوهر سارا و خودش و پسرش پشت ميز نشسته بودند. وقتي كنار ميز ايستادم عمه با حيرت گفت :
-اين چه سرو وضعي ؟
نگاهي به دستانم انداختم و گفتم :
-يادم نبود الان مي رم مي شورم
صداي خنده ي امير بلند شد من هم خنديدم و به امير نگاه كردم . سارا گفت :
-انگار توي دودكش بوده
سالار سر به زير انداخته بود. به سمت پله ها رفتم عمه گفت :
-زود برگرد
چند دقيقه اي طول كشيد تا مرتب برگشتم ،‌سارا و شوهرش غذايشان را تمام كرده بودند. شوهر سارا مرد بسيار آرامي بود نشستم و غذا كشيدم امير هنوز مي خنديد لبخندي در پاسخش زدم. سالار آهسته غذا مي خورد. گفتم :
-عمه جون غذاي ظهر خيلي خوشمزه بود
سرش را تكان داد و گفت :
-آره از هر سال بهتر شده بود
وقتي بلند شدم همه داخل نشيمن نشسته بودند. به جمع آنها پیوستم . امير مشغول نقاشي بود كنارش نشستم و آهسته گفتم :
-چي مي كشي ؟
امير سر بلند كرد و گفت :
يه نقاشي
روي كاغذ خم شدم و جز چند خط سبز چيز ديگري نگشيده بود گفتم :
-مي خواي برات بكشم ؟
گفت :
-بلدي ؟
-نه زياد...اما خوب ...
كاغذ و مداد رنگي را به سمت من گرفت . روي زمين چهار زانو نشستم و كاغذ را روي ميز قابلم گذاشتم و مشغول كشيدن يك نقاشي كودكانه شدم . نمي دانم چه چيز باعث شد تصويري از گذشته بكشم . يك چادر يك اسب چند زن با دامن هاي پر چين و يك رود پر آب و يك مرد اسب سوار . وقتي تمام شد امير گفت :
-اين تويي ؟
خنديدم و سرم را تكان دادم دوباره پرسيد:
-اين اسب كيه ؟
كمي فكر كردم و گفتم :
-يك مرد، مثل بابا....
پرسيد:
-باباي تو؟
-آره
بي هيچ كوششي براي پنهان كردن شوقش خم شد و بلند گفت :
-خيلي قشنگه !
كمي به نقاشي خيره شد و دوباره پرسيد :
-تو اين جا بودي ؟
خنديدم و نگاهش كردم . دوباره خنديدو بلند تر از قبل گفت :
--اسبم داشتيد؟
سارا به من و امير نگاه كرد و كمي سرد گفت :
-امير عزيزم آرومتر يا بهتره برين بيرون
امير نگاهم كرد. گفتم :
-بريم توي اتاق من مي آيي ؟
با ذوق از جا پرید و به سرعت از اتاق خارج شد و قتي امير داخل اتاقم آمد گفت :
-تو هميشه پشت اين پنجره اي من تو رو مي بينم
گفتم :
-حياط خيلي خوشگله من دوستش دارم
به سمت عكس روي ميز رفت مدتي نگاه كرد و بعد با انگشت به پدرم اشاره كرد و گفت :
-اين كيه ؟
-اون باباي منه ، دايي مادرت ، دايي دايي سالار ...
خنديد و گفت :
-دايي سالار هم دايي داره ...
پرسيدم :
-دايي سالار رو دوست داري
سرش را تكان داد و گفت :
-خيلي زياد مامانم هميشه مي گه بايد مثل دايي سالار بشم
با خودم گفتم سالار يكي ست و نكراري ندارد. كاغذ نقاشي را نگاه كرد و گفت :
-يكي ديگه برام مي كشي ؟
-معلومه بيا بشين
تا نيم ساعت ديگر مشغول كشيدن يك نقاشي تازه بودم . وقتي نقاشي را در دستانش گرفت و نگاه كرد لبخندي روي لبش نشست و گفت :
-اينم قشنگ شد فردا به خانم معلم مي گم خودم كشيدم
دستم را روي موهاش كشيدم و گفتم :
-نبايد دروغ بگي ، بگو با كمك دختر دايي ام كشيدم اين طوري بهتره
با انگشت اشاره اي كرد و گفت :
-اين جا جاي خوبيه و اين منم نه ؟
سرم را تكان دادم . دوباره پرسيد:
-اين هم تويي ...اين كيه ؟
نگاهي به مرد در تصوير انداختم ، خودم هم نمي دانستم كيست . امير گفت :
-فهميدم ...دايي سالار مگه نه ؟
-آره
با امير پائين رفتيم و مدتي بعد سارا و شوهرش به خانه شان بازگشتند . سالار تنها روي مبل لم داده بود . وقتي ايستادم تا بالا بروم سر بلند كرد و نگاهم كرد، نگاه از او برگرفتم و بالا رفتم . روز به روز ترس من بيشتر و قلبم بيشتر از هميشه پر تپش مي شد . سالار مثل يك حس مطبوع و گرم درونم جريان داشت . س در گم و كلافه در آن خانه اعياني و بزرگ راه مي رفتم و نمي دانستم چه كنم

 

تير ماه گرمتر از هميشه از راه رسيد و تنها وجود سايه درختان، انسان را آرام مي كرد. من كه به گرماي زياد از حد جنوب عادت داشتم زياد برايم گرم نبود، اما عمه فخري و سالار از گرما دائم زير كولر مي نشستند و عمه مرا به خاطر اينكه زير نور داغ خورشيد در حياط راه مي رفتم سرزنش مي كرد. نامه هاي من و گلي مرتب رد و بدل مي شد و ميلاد دوست هميشگي من در آن خانه بود، روزهاي طولاني و كند تابستان در كنار ميلاد و نامه هاي گلي مي گذشت. تنهايي را هرگز دوست نداشتم، تنهايي مثل يك موريانه روح آدمي را مي خورد و من از وحشت تنهايي خودم را مدام با ميلاد سرگرم مي كردم. ميلاد كتابهاي شعر زيادي را به من مي داد و يا از كتابخانه برايم مي آورد و من شبها تا مدتها با اين اشعار سرم را گرم مي كردم. هر ظهر، هر غروب و هر صبح گوشهايم تيز مي شد تا صداي قدمهاي سالار را بشنوم و قلبم به تپش افتد. دلم براي ديدنش پر مي كشيد اما همين كه مي آمد جرات پايين رفتن را نداشتم، از سالار فرار مي كردم. در تمام لحظه ها و در خفا او را ديد مي زدم، مدتهاي طولاني بي آنكه بفهمد يا بداند.
يك روز گرم و خسته كننده كه شهادت يكي از معصومين بود. عمه فخري به خاطر گرما از خانه بيرون نرفته و داخل نشيمن نشسته بود و من دركنارش، گوهر داخل آشپزخانه بود و صداي به هم خوردن در كابينت ها و يا بشقابها سكوت را مي شكست. صداي ترمز چرخهاي ماشين سالار روي سنگ فرش حياط شنيده شد و قلبم از جا كنده شد. سالار مدتي بعد خسته و گرما زده وارد شد، سلام كردم بي آنگه نگاهش كنم. احساس كردم نگاهم مي كند. سر جايش نشست.
گوهر با ليواني شربت خنك آمد. عمه مشغول صحبت با سالار بود و من صداي بم و گيراي سالار را مي شنيدم. صداي عمه فخري بلند شنيده شد :
- گوهر خانم!
گوهر دوباره آمد، عمه فخري گفت :
- فردا صبح ما مي ريم، كارها رو مي توني تا فردا آماده كني؟
گوهر كمي مكث كرد و ادامه داد :
- به اين زودي ... آخه ....
عمه فخري با لحن محكمي گفت :
- تا صبح وقت زياده!
نمي دانستم كجا قرار است بروند. در سكوت به گوهر خيره شدم، سرش را تكان داد و خارج شد. بلند شدم تا بالا بروم كه صداي عمه فخري موجب شد بايستم. صداي عمه را شنيدم :
- سالار عزيزم، سالومه رو ببريم يا اينكه ...
سالار سر بلند كرد و نگاهم كرد، نگاه از او گرفتم و جلو رفتم. صداي بم او را شنيدم :
- همه با هم ميريم!
نمي دانستم كجا قرار است برويم كه من هم بايد باشم. موقع غذا وقتي غذاي سالار تمام شد. عمه فخري گفت :
- سالومه!
نگاهش كردم، ادامه داد :
- فردا صبح زود مي ريم باغ، راه دوره اما ارزشش رو داره، هر سال مي ريم اونجا چند روزي مي مونيم، همه هستن. فردا صبح ساعت هشت آماده باش!
وقتي شنيدم همه هستند، غم تمام دلم را پر كرد. آهسته پرسيدم :
- مي شه من نيام؟
عمه خيره نگاهم كرد و گفت :
- صبح ساعت هشت آماده باش!
دلم مي خواست بشقاب چيني را روي سر سالار و عمه خرد كنم. اجازه ندادند حتي براي دو روز به خانه سر خاك پدر و مادرم برگردم و حالا براي تفريح به كوهستان و يا باغ مي رفتند. اگر به آنها خوش مي گذشت، مطمئن بودم با وجود سميه و دخترانش و با وجود عمه فهيمه و دخترانش، برايم تلخ ترين روزها خواهد بود.
صبح زود با سر و صدايي كه از پايين آمد از جا پريدم، سريع آماده شدم و پايين رفتم. چند چمدان و چند سبد بزرگ، آماده كنار در خروجي بود. سالار پر غرور و آرام نشسته بود و تماشا مي كرد. سلام كردم، آرام پاسخم را داد.
- تو هنوز آماده نشدي؟
صداي عمه فخري بود. نگاهي به سر تا پايم انداختم و گفتم :
- من آماده ام عمه!
عمه در حاليكه با دست به من اشاره مي كرد، گفت :
- لباستم عوض كن!
با حرص بالا رفتم و مدتي بعد برگشتم، طبق گفته عمه لباس ديگري پوشيدم. عمه با ديدنم گفت :
- اين بهتر شد!
دوباره نگاهم كرد و پرسيد :
- وسايل شخصي ت رو برداشتي؟
سرم را تكان دادم و وارد حياط شدم. ميلاد و گوهر خانم همراه ما نمي آمدند و قصد داشتند به خانه تنها دخترش بروند. مدتي بعد سوار بر ماشين راحت و خنك سالار راه افتاديم، عمه كنار سالار نشست و من عقب نشستم. سارا و شوهرش با ماشين خودشان مي آمدند. دامادهاي عمه هر دو ساكت و كم حرف بودند، تنها گاهي با سالار حرف مي زدند و روي حرف همسرانشان حرف نمي زدند. چند ساعت طول كشيد تا از جاده هاي سرسبز و پر پيچ و خم گذشتيم و بعد به يك منطقه خلوت رسيديم و ماشين سالار در امتداد يك جاده خاكي مستقيم مي رفت تا به يك در قهوه اي بزرگ رسيد و چند بوق پشت سر هم زد و در باز شد و مردي نسبتا مسن در را به روي ما گشود. وقتي از ماشين پياده شدم محو تماشاي آن باغ بزرگ شدم و بلند گفتم :
- اينجا مثل بهشته عمه جون!
عمه نگاهم كرد و سالار خسته از يك رانندگي جلو رفت. يك ساختمان بزرگ و زيبا به رنگ سفيد در يك منطقه روي بلندي بنا شده بود و دور تا دور آن درخت و گل و گياه بود. ميوه هاي رنگي مثل نگينهاي زيبايي زير نور برق مي زد و جلوه باغ را دو چندان مي كرد.
- عمه جون اين صداي آبه؟
عمه در حاليكه به سمت ساختمان مي رفت گفت :
- چشمه س، پشت ساختمون بايد بري، سالومه سر و صدا راه نندازي سالار اومده اينجا تا كمي استراحت كنه!
آن باغ آن چنان با طراوت و زيبا بود كه مرا شاداب كرد. دلم نمي خواست وارد ساختمان شوم اما صداي عمه، مرا به سمت ساختمان كشاند :
- اول لباست رو عوض كن سالومه!
داخل ساختمان، بزرگ و زيبا و ساده بود. نور گير و روشن با وسايلي مجهز اما ساده، دلنشين و آرامبخش بود. گفتم :
- اينجا خيلي قشنگه عمه جون، نه؟
عمه فقط نگاهم كرد، بعد روي مبل نشست و تكيه داد و لبش به سختي باز شد.
- آره قشنگه!
از سالار خبري نبود. عمه به سمت اتاقي رفت و من هنوز ايستاده بودم و اطراف را تماشا مي كردم. نگاهم به شيشه هاي بدون پرده بود، خنديدم و گفتم :
- از همه بهتر پنجره هاشه، چون كه پرده نداره!
عقب عقب رفتم. وقتي برگشتم سالار را ديدم كه روي كناپه اي مي نشست، آهسته گفتم :
- ببخشيد!
صداي محكم و بمش تارهاي دلم را لرزاند :
- مي توني آرومتر فرياد بزني يا لااقل برين بيرون!
دوباره معذرت خواهي كردم و به داخل يكي از اتاقها رفتم. خانه يك طبقه اما بزرگ و دلباز و داراي چندين اتاق و سرويس بهداشتي بود. وقتي لباس عوض كردم و بيرون آمدم عمه فخري هم لباس عوض كرده بود. با ديدنم گفت :
- سالومه، چيه خونه رو سرت گذاشته بودي؟
- ببخش عمه جون خيال كردم كسي نيست!
كمي مكث كردم و پرسيدم :
- عمه جون اون چشمه كجاست؟
عمه كمي مكث كرد و بعد گفت :
- همين پشت يه كمي دوره ...
صداي سالار ادامه حرف عمه را قطع كرد :
- همين جوري پشت خونه رو بگيرن و برن جلو مي رسن!
خنديدم و به سرعت بيرون رفتم و تمام طول مسير را دويدم. بعد از يك سال كه در اتاق و در خانه اي زنداني بودم حالا ديدن اين كوه و دشت و اين چشمه تمام آروزيم بود. چشمه كوچك بود اما زلال و پر آب، آب آن چشمه مثل يك داروي شفا بخش بود و مرا سرحال كرد و روح خسته و بيمارم را درمان كرد. گذشت زمان را حس نمي كردم. وقتي به خانه برگشتم كه چند ماشين داخل حياط بودند و من با ديدن ماشينها قلبم گرفت. سميه و خانواده اش، سارا و خانواده اش رسيده بودند. نه عمه فهيمه و دخترانش و نه سميه و دخترانش هيچ كس جواب سلامم را نداد. احسان خوشبختانه نبود. عمه فهيمه با ديدنم مثل يك بچه از من رو گرداند و زير لب چيزي گفت. سالار نبود و همين باعث شد تا آنها هر رفتاري مي خواهند بكنند. متلك و توهين عادي ترين كار اين خانواده بود، جز سارا و عمه فخري كه هيچ حرفي نمي زدند. گوشه اي نشستم و تمام تحقير ها و توهينهاي آن جمع مغرور را تحمل كردم. يك ساعت بعد سالار از اتاقي خاج شد، لباس راحت به تن داشت. همه با ديدنش ساكت شدند. نگاه پر تمنا و عاشق دختران عمه فهيمه چشم از سالار بر نمي داشت. با يك نوع حسرت او را تماشا مي كردند و عمه فهيمه تمام آروزيش اين بود كه سالار دامادش شود و تمام تلاش خود را مي كرد. اما سالار بي اعتنا و سرد، مثل هميشه بود. سفره ي ناهار بر عكس هميشه روي زمين پهن شد و وقتي غذا روي آن چيده شد، آخرين دسته مهمانان هم آمدند. دختر عموي پدرم و پسرش ماني، از ديدن آن پيرزن كه نامش فرخ لقا بود، كمي آرام شدم. مرا بوسيد و جوياي حالم شد، آن زن به دلم مي نشست. سر و صدا تمام سالن گرد را پر كرد. سالار مثل يك شاه جوان بالاي سفره نشسته و در سكوت نظاره گر جمع بود

بعد از غذا هر كسي به سويي رفت. من هنوز نشسته و منتظر بودم. مردها دور سالار نشسته و گپ مي زدند، فرخ لقا كنار عمه فخري بود كه اشاره كرد كنارش بروم. وقتي كنارش نشستم، خنديد و گفت :
- تو چرا نمي ري بيرون؟
- من از صبح كه اومدم توي اين دشت چرخيدم، خيلي قشنگه!
فرخ لقا دستي به كت و دامن خوش دوختش كشيد و گفت :
- اين زمين چند هزار متري جواهره، بهترين و مرغوبترين زمين اين قسمت، مثل بهشت مي مونه!
صداي عمه فخري گوشم را پر كرد :
- سالومه نمي خواي بري بيرون، هوا خوبه!
چند دقيقه بعد مقابل خانه بودم و اطراف را تماشا مي كردم. دور تا دور كوه بود و وسط، اين قطعه زمين بزرگ قرار داشت كه تا چشم كار مي كرد سبزي ديده مي شد. مقابل خانه خالي و پر چمن بود و يك جاده دراز تا آخر راه، تا جايي كه در بود ادامه داشت. صداي آواز پرندگان، صداي آب و صداي خش خش برگها مرا ياد مادرم انداخت. همانجا روي زمين نشستم و چشمانم را روي هم گذاشتم، مهربان مثل يك گل كنارم قد كشيد. مادر كه هيچ وقت غمي نداشت چرا حالا اين همه غمگين بود؟ اشك از گوشه چشمم سرازير شد، وقتي چشم باز كردم سايه اي سنگين مقابلم بود. وقتي نگاه كردم ماني بود كه با لبخندي گفت :
- مثل يك قوي غمگين سرتون و بين پرها فرو بردين ....
ايستادم و با يك لبخند از او دور شدم، دلم نمي خواست وضعم از ايني كه هست بدتر شود. شروع به دويدن كردم، آنقدر كه از نفس افتادم و به آخر راه جايي كه يك دره بود رسيدم. روي يك صخره نشستم و آن منطقه را ديد زدم، دقيقا نمي دانستم آن منطقه در كدام شهر يا استان قرار دارد اما جاي قشنگي بود و هوا خنك و مطبوع. روي يك صخره بلند ايستادم و با تمام جاني كه در بدن داشتم فرياد زدم، انگار خالي شدم و تمام غمهايم فرو ريخت.
تمام آن عصر را تنها بودم، از دور دخترها را مي ديدم كه مشغول بازي و تفريح هستند اما آنها مرا در بين خود تحمل نمي كردند. هيچ غريبه اي آنجا نبود، جز دو يا سه نفر كه به آن باغ يا مزرعه بزرگ رسيدگي مي كردند. ساعتها كنار چشمه نشستم و جوشيدن آب را تماشا كردم. بعد پاهايم را درون آب فرو بردم و لذت بردم.
وقتي به طرف خانه بر مي گشتم نزديك غروب بود، يك غروب زيبا و دل انگيز، آسمان نارنجي رنگ در انتها مي سوخت و نور نارنجي زيبايي در تمام دشت پخش شده بود. موقع رفتن چون دويده بودم فاصله به نظرم كم مي رسيد اما موقع برگشتن هرچه مي رفتم نمي رسيدم. سرانجام خسته رسيدم. وقتي از پشت ساختمان سفيد بيرون آمدم، مردها روي ميز و صندلي سفيد زير يك درخت بزرگ نشسته بودند و سالار بالاتر از همه. تمام نگاهها به سمت من برگشت، نگاه ماني متفاوت بود اما نگاه سالار هنوز هم حرفي نداشت با اين حال براي من متفاوت بود. سلام كردم و آرام وارد خانه شدم.
- سالومه؟
صداي عمه بود، برگشتم و نگاهش كردم. گفت :
- تو كجايي دختر؟
- رفتم بيرون، اينجا اونقدر قشنگه كه آدم دلش نمياد بياد تو، جاي ميلاد خالي!
- گرسنه نيستي؟
- نه!
نگاهي به اطراف انداختم، كسي نبود. گفتم :
- پس بقيه كجان؟
- همين دو رو بر هستن، راه دوري كه نمي تونن برن!
- اينجا كجاست عمه جون؟
- نزديك شمال كشور، يه جاي خوش آب و هوا!
- پس درياش كو؟
- گفتم نزديك شمال نه خود شمال .... اين زمينا همه ارث و ميراث از پدر پدرم به ارث رسيده، مثل گنج مي مونه!
- كمك نمي خواين؟
- قراره شب كباب بپزن، اونم آقا محسن، شوهر سارا خوب مي پزه!
نيم ساعت بعد فرشي بزرگ روي زمين مقابل خانه پهن شد و چاي و ميوه و تنقلات چيده شد. هر كس دو به دو جايي نشسته بود. در اين ميان من تنها بودم، مثل همان قويي كه ماني گفته بود. نگاهم چرخيد و روي سالار خيره ماند، دستها را به سينه قلاب كرده و با نگاه پر جذبه اش اطراف را تماشا مي كرد. دلم از ديدن حالت پر غرور و زيبايش لرزيد. قشنگترين و گيراترين نگاه، همان نگاه سرد و بي فروغ بود. متوجه نگاهم شد اما نگاهش هيچ تغييري نكرد، اگر يك لحظه ديگر اين نگاه كش مي آمد زانوانم سست مي شد. وقت نماز، سالار با آب زلال جوي وضوگرفت و دورتر از همه پشت درختي به نماز ايستاد. در دل آن طبيعت زيبا، راز و نيازش بيشتر از هر وقت ديگري طول كشيد. تمام حواسم به سالار بود! نگاه از سالار گرفتم و به عمه فخري چشم دوختم. عمه حواسش نبود. صداي فرخ لقا را شنيدم.
- بيا اينجا دختر!
روي صندلي نشسته بود. مقابلش نشستم و دستي به روسريم كشيدم و گفتم :
- خوبين؟
خنديد، با اينكه مسن بود اما سرحال و خنده رو بود. گفت :
- من خوبم، اما انگا تو هم خوبي، گونه هات رنگي شده و چشمات داره برق مي زنه!
خنديدم. گفت :
- هزار ماشاالله وقتي تو رو مي بينم ياد هرچي گلِ مي افتم ....
بلندتر از قبل خنديدم. پسرش به ما نزديك شد و گفت :
- مادرجان اگه لطيفه هاي به اين بامزگي بلدي، خوب بگو ما هم بخنديم ...
فرخ لقا به قد و بالاي پسرش چشم دوخت و گفت :
- نه، زنونه بود پسرم!
ماني خنديد و گفت :
- باشه، يعني اينكه برم ديگه!
و دور شد. فرخ لقا آهسته پرسيد :
- هنوزم باهات آشتي نكردن؟
و با چشم به سارا و سميه اشاره كرد. سرم را تكان دادم. دوباره پرسيد :
- عمه فهيمه چي؟
- اون كه به خونم تشنه س!
خنديد و گفت :
- تو دختر خوبي هستي!
- ممنون، حرفهاي شما آدم رو اميدوار مي كنه!
صداي عمه فخري موجب شد بايستم، دوباه صدايم كرد. نگاهش كردم و گفتم :
- بله عمه جون!
- بيا كارت دارم!
وقتي مقابل عمه ايستادم، نگاهم كرد :
- برو لباست رو عوض كن، دوباره رفتي خاك بازي!
دستور پذير به سمت ساختمان رفتم. چه دليل داشت اينقدر به لباسم گير مي دادند. چه اشكالي داشت لباسم كمي بوي خاك و گل بگيرد، براي ما كه در خانه مان مهم نبود. نه مادر، نه پدرم نه گلي و نه بقيه، اما اينها روزي چند بار لباس عوض مي كردند. لباس را به تن كردم و برگشتم، شوهر سارا مشغول پخت كباب بود و چند نفر هم با شوخي و خنده كمكش مي كردند. بوي خوش كباب همه جا را پر كرده بود. يك گوشه نشستم. عمه فهيمه باز هم زير لب بد و بيراه مي گفت، بي اعتنا به آنها رو برگرداندم. امير جايي مشغول بازي و شيطنت بود. خصوصا اينكه كسي مدام به او گوشزد نمي كرد كه دايي سالار خوابه يا دايي سالار اومده.
شب پر ستاره از راه رسيد. هنوز شام نخورده بوديم. صداي خنده و صحبت در فضا پخش مي شد و گاهي صداي پارس يك سگ در اين بين نيز شنيده مي شد. سالار روي صندلي بلندي نشسته بود. اما ديگران روي يك فرش، نمي دانم چرا اين همه از ديگران دور بود، داشتم نگاهش مي كردم كه متوجه شد و سر بلند كرد، نگاهش در همان يك ثانيه كوتاه مثل دو گوي سياه و جذاب درون چشمانم فرو رفت و وجودم را زير و رو كرد. مي دانستم گونه هايم حال خرابم را نشان مي دهد بنابراين با دست روي صورتم را نگه داشتم كه صداي عمه را شنيدم :
- سالومه چرا روي صورتت رو گرفتي؟
- همين طوري!
زني كه نامش خانم بود براي آشپزي و بقيه كارها آنجا حضور داشت و مدام در رفت و آمد بود. هنگامه و هديه با يك پوزخند مرا نگاه مي كردند و گاهي پچ پچ مي كردند، نگاههاي آن دو گاهي مدتهاي طولاني روي صورت ماني خيره مي ماند. ماني خوش چهره و بانمك بود و با لباس شيكي كه به تن داشت بيشتر ديگران را جذب مي كرد! سبزه بود با موهايي سياه و بيني قلمي و لبهايي بزرگ كه به صورتش مي آمد.
سفره هاي بزرگ پهن شد و همه دور تا دور آن نشستند و سالار بالاتر از همه نشست. كباب داغ در محيطي پر سر و صدا صرف شد، تنها سالار بود كه سكوت كرده و ماني با حرفهايش ديگران را به خنده مي انداخت. بعد از شام هر كس به سمتي رفت و خانم تنها مشغول جمع كردن سفره بود، دلم برايش سوخت و بلند شدم و كمكش كردم تا تمام سفره را جمع كرد! بعد از غذا، سالار دوباره روي صندلي نشست و تكيه داد. خانم چاي را به دستم داد و گفت :
- زحمتش با شما!
اولين نفر سالار بود كه مقابلش ايستادم و گفتم :
- بفرمايين!
سر بلند كرد و سنگين و گرفته نگاهم كرد. چشمهايش در سياهي شب برق مي زد و سايه مژه هايش روي صورت سفيدش سايه انداخته بود. سرش را تكان داد و گفت :
- ممنون!
- نوش جان!
چاي را مقابل بقيه مردها گرفتم. شوهر سارا خجالتي بود و سر بلند نكرد، اما شوهر سميه با بدخواهي نگاهم كرد و شوهر عمه فهيمه با يك لبخند تشكر كرد. تنها ماني بود كه نه لبخند زد و نه نگاه كرد فقط مهربان گفت :
- چاي بخوريم يا خجالت؟
- نوش جان!
بعد از مدتها دويدن در آن دشت و بالا و پايين پريدن خيلي زود خوابم برد. عمه و سارا به علت كمبود جا در اتاق، كنار من خوابيدند. 
صبح زود با صداي آواز پرندگان چشم باز كرده و پنجره را باز كردم و خنكاي صبح صورتم را نوازش داد. انگار زودتر از همه بيدار شده بودم، بعد از اينكه دستي به صورتم كشيدم و لباس عوض كردم از اتاق خارج شدم. هيچ صدايي نمي آمد و همه در خواب بودند، بي سر و صدا و آهسته از ساختمان خارج شدم. صبح زيباتر از هر روز ديگر بود. چمنها پر طراوت و درختان شاداب بودند و صداي آب، آهنگ خوش زندگي بود. دمپايي هايم را پا در آوردم و دامنم را بالا گرفتم و لبخند زدم. آفتاب هنوز كامل طلوع نكرده بود. گفتم :
- يك .... دو .... سه!
و شروع به دويدن كردم، دويدن در آن راه پر پيچ و خنك مسرت بخش بود و تا خود چشمه دويدم. آفتاب كم رمق بود. وقتي آب به صورتم زدم، تمام تنم از سرما لرزيد. انگار اين منطقه زمستان بود. آن قدر آنجا نشستم تا آفتاب كامل از پشت آن كوه بلند سرش را بالا آورد و نگاهم كرد. بلند گفتم :
- سلام ... صبح بخير ... انگار امروز خواب موندي!
جوابي نيامد، اما نگاهم به خورشيد بود. نور طلايي خورشيد همه جا پخش شد و هوا روشن شد. بلند شدم و دوباره دامنم را بالا كشيدم و شروع به دويدن كردم، آنقدر كه از نفس افتادم. بين درختان باغ ايستادم و نفس تازه كردم. ميوه ها مثل نگين مي درخشيد، چند شاخه گل چيدم و آنرا بين دست راستم گرفتم و شروع به دويدن كردم.
تصميم داشتم تا انتهاي باغ را بدوم. هر روز از يك سمت، از سمت راست شروع به دويدن كردم. آخر راه به يك ديوار بزرگ و بلند رسيدم. موقع برگشت مچ پاهايم درد مي كرد اما باز هم دويدم. وقتي مقابل ساختمان خم شدم . نفس نفس زدم، گل هايم روي زمين افتاد. كف پايم درد مي كرد، كنار گلها نشستم و كف پايم را بالا آوردم، تيغ ريزي تا عمق پايم فرو رفته بود و هر كاري كردم نتوانستم تيغ را بيرون بكشم. به ناچار بلند شده، بعد خم شدم تا گلها را جمع كنم. وقتي ايستادم، سايه ي كسي مقابلم بود. از نوك پاها تا فرق سرش بالا رفتم، سالار بود. مي دانستم براي نماز صبح بيدار شده و ديگر نخوابيده، در آن وقت صبح با تعجب مرا تماشا مي كرد. با ترس عقب رفتم، اما هنوز نگاهم مي كرد. وقتي آرامش غريب او را ديدم، لبخند زدم و گفتم :
- سلام پسر عمه، صبح به خير ... صبح قشنگيه...
جلو رفتم و يكي از گلهاي سفيد را به سمت او گرفتم و گفتم :
- بفرمايين!
مدتي به گل و بعد به من خيره شد. گفتم :
- از ته باغ چيدم ... اون آخر ديوار ....
دستش جلو آمد و گل را گرفت. از كنارش گذاشتم و داخل شدم، كف پاي راستم تير مي كشيد. وقتي از مقابل آشپزخانه مي گذشتم صداي عمه فخري را شنيدم :
- سالومه!
برگشتم و نگاهش كردم. سلام كردم، گفت :
- چرا مي لنگي؟
دستپاچه خنديدم و گفتم :
- چيزي نيست!
و به سرعت از مقابل چشمانش دور شدم. يك ساعت بعد وقتي از اتاق خارج شدم، بساط صبحانه داخل حياط پهن شده و همه دور تا دور سفره جمع بودند. آخرين نفر سر سفره نشستم، كنار فرخ لقا كه سر حال تر از شب قبل به نظر مي رسد. آهسته گفت :
- صبح انگاري روي گونه هات خون مي پاشن دختر ...
آهسته زمزمه كردم :
- امروز صبح تا ته باغ دويدم ...
خنديد و مشغول خوردن شد. سالار بر خلاف شب گذشته روي صندلي نشسته و دختران عمه فهيمه مرتب برايش صبحانه مي بردند، چاي عوض مي كردند و نان مي بردند. اما سالار مثل يك سنگ بود، بي هيچ احساسي و يا عكس العملي. زودتر از همه برخاستم و از آنجا دور شدم. راه رفتن روي پايم خيلي سخت بود. داخل رفتم تا هر طور شده تيغ را بيرون بكشم، مدتي طول كشيد اما نتوانستم تيغ را خارج كنم. كنار در آشپزخانه بلند صدا زدم :
- خانم!
بيرون آمد و گفت :
- جانم! چي مي خواي؟
- تيغ رفته توي پام، مي توني كمك كني وگرنه مي ره بالا و عفونت مي كنه.
با حيرت پرسيد :
- تيغ كجا بوده؟
- صبح زود رفتم بيرون و پابرهنه دويدم!
با سرزنش نگاهم كرد و گفت :
- بشين ببينم!
نشستم، او با يك سوزن نازك و مقداري پنبه و الكل برگشت. مدتي طول كشيد تا تيغ را پيدا كرد و بيرون كشيد اما لحظه آخر فريادم به هوا رفت، خوب شد كه كسي در خانه نبود. تيغ نازكي بود اما درد زيادي داشت. وقتي ايستادم، گفتم :
- آخي.... راحت شدم!
خنديد و گفت :
- از اينجا خوشت مياد؟
- آره، از ديروز كه اومديم خيال مي كنم توي شهر خودمون و خونه خودمون هستم، هرچند اين جا خيلي قشنگتره اما خيلي خوشحالم.
سرش را تكان داد و گفت :
- اين جا خيلي آروم و با صفاست!
خنديدم و از آنجا خارج شدم. مردها مشغول بازي بودند، فوتبال بازي مي كردند غير از سالار كه تماشا مي كرد. دخترها همان اطراف بودند و عمه فخري و عمه فهيمه و فرخ لقا هم دورتر از بقيه بودند. سارا و سميه هم كنار هم دورتر از بقيه بودند. در آن جمع شلوغ تنها بودم و دلم براي گلي پَر مي كشيد. به اتاق رفتم و از دفتري كه همراه داشتم يك كاغذ جدا كردم و همراه با يك خودكار از آنجا خارج شدم. جاي خلوتي را پيدا كردم و مشغول نوشتن شدم :
« سلام به گلي دوست داشتني!
گلي جون دلم تنگه، خيلي زياد، هر لحظه به يادت هستم... دلم مي خواست امروز كنارم بودي، اين جا خيلي قشنگه، اونقدر كه آدم خيال مي كنه توي بهشتِ، يه جايي در شمال كشور كه من تا به حال نديده بودم. خنك و سرسبز، گلي ديروز تا دلت بخواد دويدم و بالا و پايين پريدم و تلافي يك سال گذشته رو درآوردم. گلي من دوست داشتم كنارم بودي اما خوب خدا اين طوري مي خواد. بابا فريدم هم اينو خواسته، پس من منتظر مي مونم.... يه فرصت ديگه... »
صداي پا آمد. سر بلند كردم، ماني بود پسر فرخ لقا و پشت سرش با فاصله سالار. با حيرت ايستادم، ماني ساده گفت :
- خوب خلوتگاهي پيدا كردين!
حرفي نزدم. كاغذ را تا كردم. سالار حالا كنار ماني رسيده بود، نگاهش كردم اما او نگاهم نمي كرد. دوباره صداي ماني گوشم را پر كرد :
- خلوتتون رو به هم زدم؟
- نه، با اجازه!
از آن دو دور شدم. هيجان ديدن سالار، نگاه سالار، نگاه بي حرف او و هيكل زيبايش دلم را زير و رو كرد. دستم را روي قلبم گذاشتم و لبخند زدم. سالار آرامش مرا به هم مي زد اما باز هم با ديدن او آرام مي شدم. ديگر از ادامه دادن نامه منصرف شدم.
بعد از ناهار فرخ لقا و ماني قصد رفتن داشتن، اما وقتي سالار گفت فردا صبح برين ديگر اعتراضي نكردند و ماندند. دو دختر فرخ لقا خارج از كشور زندگي مي كردند و حالا قرار بود يكي از آنها با خانواده اش بيايد.
ناهار سنگينم كرد و گوشه اي نشستم و به آسمان صاف خيره شدم. سالار كنار مادرش نشسته و با عمه مشغول صحبت بود. چشمانم را بستم تا عطر باغ را بيشتر حس كنم كه صداي عمه را شنيدم :
- سالومه!
بلند شدم و به سمت عمه فخري رفتم. نگاهي به پايم انداخت و گفت :
- خانم مي گفت تيغ توي پات رفته، آره؟
- خوب شد. درش آوردم.
- بدون جوراب يا دمپايي اين جا راه نرو.
- چشم عمه جون.
هوا تاريك بود و عده اي داخل ساختمان و عده اي بيرون بودند. تمام چراغ ها روشن بود. صداهاي گوناگوني از دل درختان شنيده مي شد و تا چشم كار مي كرد آن دورتر سياهي بود. خوشبختانه خانواده عمه فهيمه حرف از رفتن مي زدن و من بي صبرانه منتظر رفتن آنها بودم. تمام آن عصر را دويده و حالا خسته يك گوشه نشسته بودم. از سالار و بقيه مردها خبري نبود. از ظهر به بعد ديگر سالار را نديده بودم. نگاهم به مقابلم بود كه صداي همهمه اي توجهم را جلب كرد و نگاه كردم. هنگامه دستپاچه و نگران به سمت ما مي دويد. عمه نگران شد، ايستاد و پرسيد :
- چي شده؟
كه هنگامه با دستپاچگي بلند فرياد زد :
- عزيزجون... عزيزجون، دايي سالار.... پاش شكسته!
هم عمه فخري و هم من از جا پريديم. عمه فخري به سرعت خودش را به آنها رساند. نگاهم به مقابل خيره ماند، محسن شوهر سارا دست سالا را گرفته بود و سالار آهسته آهسته نزديك مي شد. عمه فخري گفت :
- سالار عزيزم چي شده؟
و ظرف مدت كوتاهي همه دور او جمع شدند، اما من دور ايستادم و تماشا كردم. هر كس چيزي مي گفت، سارا و سميه ناراحت به صورت خود مي زدند و هر كس پيشنهادي مي داد. در اين بين صداي فرخ لقا بلندتر از همه به گوش رسيد :
- اين طرف كه بيمارستان يا درمانگاهي وجود نداره، بايد ببريمش شهر....
ماني در پاسخ مادرش گفت :
- فكر نمي كنم شكسته باشه، احتمالا يا در رفته يا رگ به رگ شده....
نگاهم به چهره سالار خيره بود، نه ناله مي كرد و نه حرفي مي زد. روي صندلي كه برايش گذاشتند نشست و تكيه داد. هنوز هم دور و بر سالار همهمه بود. عمه فهيمه گفت :
- اين موقع كه نمي شه جايي رفت، عزيزم خيلي درد داري؟
سالار چشمانش را باز كرد و صداي بمش در ميان آن همه شلوغي گم شد.
- نه چيز مهمي نيست، روي يك سنگ پيچ خورد!
عمه فخري هر كاري كرد سالار راضي نشد آن موقع شب جايي برود، اصرارهاي اطرافيان هم بيهوده بود. سالار محكم گفت :
- طوري نيست تا فردا صبح مي تونم صبر كنم!
سالار را داخل ساختمان بردند و همه دور تا دورش نشستند. عمه فخري ناراحت و عصبي طول پذيرايي را قدم مي زد، خودم را كنارش رساندم و آهسته گفتم :
- عمه جون!
نگاهم كرد و بي حوصله گفت :
- سالومه الان وقت حرف نيست، نمي بيني سالار حالش خوب نيست!
دستانش در هم گره خورده و رنگش پريده بود. گفتم :
- من مي تونم پا جا بندازم، اجازه مي دين پاي پسر عمه رو ببينم؟
عمه با حيرت و ناباوري نگاهم كرد و با لحن شك برانگيزي پرسيد :
- سالومه حالا وقت شوخيِ؟
- عمه جان شوخي نمي كنم، از مادرم ياد گرفتم. توي شهر ما همه اين كارها رو بلندن، باور كنيد دروغ نمي گم!
عمه مدتي خيره نگاهم كرد، ترس درون چشمانش بود. گفتم :
- نترسين، من واردم.
عمه سرش را تكان داد و گفت :
- نمي تونم اين كار رو بكنم، پاي سالار....
- عمه من واردم، پاي آقا سالار هم نشكسته كه.... به خاطر خود پسر عمه مي گم تا صبح درد مي كشه، اين طرف هم كه نه كسي هست و نه...
عمه رفت توي حرفم و گفت :
- صبر كن ببينم، آخه توي اين....
و به سرعت دور شد. گوشه اي نشستم و منتظر شدم. عمه در گوش ماني چيزي گفت و او بي حرف به سمت سالار رفت و كمك كرد و او را به اتاقي بردند. مدتي بعد عمه صدايم زد، وارد اتاق شدم. سالار روي يك مبل لم داده و ماني بالاي سرش ايستاده بود و مشتاق نگاهم مي كرد. عمه فخري عصبي كنار در ايستاد و رو به سارا و سميه گفت :
- بهتره بريد بيرون.
سميه با ناراحتي گفت :
- مامان عقلتون كجا رفته، مي خوايين پاي داداش بيچاره مو بدين دست اين دختره ي كولي؟
سر بلند نكردم و در سكوت به گلهاي فرش خيره شدم. صداي عمه تكرار شد :
- سميه برو بيرون.
سميه با ناراحتي بيرون رفت. به عمه نگاه كردم و گفتم :
- لطفا بگيد يه ظرف آب گرم برام بيارن!
مدتي بعد همه آن چيزهايي را كه گفتم آماده بود. مقابل پاي سالار روي زمين چهار زانو نشستم و پاچه شلوارش را بالا زدم، ماني جوراب از پاي او بيرون كشيد. دستي روي پاي راست سالار كشيدم، داغ بود و دستم را سوزاند. از اين همه حرارت و نزديكي قلبم لبريز از هيجان شد. سالار چشمانش را بسته بود. آهسته گفتم :
- پسر عمه لطفا هر جا كه درد گرفت بگيد!
سالار حرفي نزد. پايش را فشار دادم و وقتي كنار انگشت بزرگ پايش رسيدم، صداي بم سالار در گوشم پيچيد :
- همون جاست.
با دقت نگاه كردم و بعد گفتم :
- در رفته!
عمه فخري پرسيد :
- سالومه مطمئني كه....
- مطمئن باشيد عمه جون.
به سالار نگاه كردم، چشمانش هنوز بسته بود. كاش چشمانش را باز نكند. گفتم :
- خيلي درد داره، لطفا تكون نديد....
و شروع كردم، پاي سالار را داخل آب گرم ماساژ دادم و يك لحظه قسمت در رفته را جا انداختم. دستان سالار حركتي كرد اما سريع آرام شد. يك زرده تخم مرغ و مقداري آرد را مخلوط كردم و خمير را روي قسمت در رفته گذاشتم و پاي سالار را بستم. وقتي پايش را آهسته روي بالشت گذاشتم، گفتم :
- چند دقيقه ديگه دردش تموم مي شه! فقط روش راه نرين!
چشم باز كرد و با نگاهش درون نگاهم خيره شد. عجب نگاهي داشت! سرم را پايين انداختم.
صداي گيرا و دلنشين سالار گوشم را نوازش داد :
- ممنون.
- خواهش مي كنم! فقط راه نرين و دوتا قرص مسكن هم بخورين!
به سمت عمه برگشتم و گفتم :
- ديدن عمه جون كاري نداشت.
ماني با لبخندي پرمهر نگاهم كرد و گفت :
- دست شما درد نكنه، دستاي ماهري داريد.
در جواب او يك لبخند زدم و از اتاق خارج شدم. با بيرون آمدن من، همه به سمت اتاق سالار هجوم بردند. خانم با يك خنده گرم برايم چاي آورد. تا موقع شام كنار خانم داخل آشپزخانه نشستم و با او حرف زدم اما تمام قلب و روحم در آن اتاق بود، در كنار يك مرد و اخم آلود و سرد كه به زور حرف مي زد. موقع شام سالار غذايش را داخل اتاق خورد و عمه در تمام مدت در كنارش بود. بعد از شام سريع به اتاق رفتم و خيلي زود خوابم برد.
صبح زود با صداي آواز پرندگان از خواب پريدم، لباس عوض كردم و از اتاق خارج شدم. مثل هر روز، زودتر بيدار شده بودم. آن دشت وسيع در آن صبح تابستاني بسيار قشنگ و پر طراوت بود. دوباره به سمت چشمه رفتم. آنجا كنار آن آب زلال و پر سر و صدا تمام خاطرات شيرين گذشته برايم زنده مي شد.
با يك دسته گل به داخل ساختمان برگشتم. عمه فخري بيدار شده بود. گل ها را به خانم دادم و گفتم :
- آقا سالار بيدار شد ببر توي اتاقش، براش خوبه.
خنديد و گفت :
- خيلي وقته بيداره خودت ببر، ببين مريضت چطوره؟
- نه، شما ببر!
خنديد و با دسته گل به سمت اتاق سالار رفت. عمه به طرفم آمد و گفت :
- صبح به اين زودي كجا رفتي؟
- چشمه، عمه نمي دوني چه صفايي داره، شما تا حالا رفتين؟
سرش را تكان داد. گفتم :
- اگه بخواين صبح فردا با هم مي ريم... يا عصر!
در حالي كه مي نشست گفت :
- من پايي ندارم كه اين همه راه پياده بيام!
يك ساعت بعد همه دور ميز صبحانه جمع شدند، غير از سالار، من هم ترجيح دادم صبحانه را داخل آشپزخانه و تنها بخورم. با نبود سالار حرفهاي تلخ زيادي انتظارم را مي كشيد. 
بعد از صبحانه همه از ساختمان خارج شدند و تنها عمه فخري ماند و فرخ لقا. از اتاق بيرون آمدم، دلم مي خواست سالار را ببينم. فرخ لقا با ديدنم لبخند زد و گفت :
- انگار كارت حرف نداشت دختر، سالار مي خواد بره بيرون!
به عمه فخري نگاه كردم و گفتم :
- اما نبايد راه بره، حداقل تا فردا صبح!
عمه فخري سرش را تكان داد. لحن كلامش مهربانتر از هميشه بود :
- هر چي بهش مي گم گوش نمي كنه. داشت لباس مي پوشيد!
به سمت اتاقي كه سالار آنجا بود رفتم و گفتم :
- الان بهشون مي گم!
قبل از اينكه عمه يا فرخ لقا حرفي بزنند، به در اتاق رسيدم و در زدم. مدتي بعد صداي بم سالار به گوشم خورد.
- بفرمايين!
در را باز كردم و داخل رفتم. سالار لبه تخت نشسته و دكمه هاي پيراهن چهار خانه ي آبي رنگش را مي بست. با ديدن من دستش از حركت ايستاد. سلام كردم و در را پشت سرم بستم، آهسته پاسخ سلامم را داد. نگاهش در نگاهم خيره ماند. گفتم :
- پاتون بهتره پسر عمه!
سرش را تكان داد و سرد گفت :
- بهتره!
مقابلش ايستادم و گفتم :
- شما مي خواين روي اين پا راه برين؟
ايستاد و پيراهنش را مرتب كرد و همانطور كه لنگ لنگان به سمت آيينه مي رفت، گفت :
- پاي من خوبه! ديگه دردي حس نمي كنم!
به هيكل تنومندش خيره شدم و قلبم زير و رو شد. چقدر سالار بهم نزديك بود. گفتم :
- اما ممكنه كه دردش شروع بشه!
برگشت و نگاهم كرد، نگاهم روي دسته گلي كه صبح چيده بودم ثابت ماند، گلها روي ميز بود. مسير نگاهم را دنبال كرد و دوباره به سمت تخت برگشت و گفت :
- مي تونيد بريد!
به سمت در رفتم و گفتم :
- پس اگه ممكنه روش راه نرين، سعي كنيد با يه چيزي مثل عصا راه برين!
حرفي نزد، از اتاق خارج شدم. عمه فخري با ديدنم پرسيد :
- چي شد؟
- هيچ، انگار آقا سالار حرف هيچ كس رو گوش نمي كنه!
فرخ لقا دستم را گرفت و گفت :
- يا بشين يه كمي با هم حرف بزنيم .... ما كه ديگه تا قبل از ظهر مي ريم!
- به اين زودي؟
خنديد و گفت :
- پسرم كار داره، تازه مهمان هم داريم، ماني جان رفته ماشين و آماده كنه ...
- چه حيف شد كه شما مي رين!
خنديد و نگاهم كرد، بعد نفس عميقي كشيد و گفت :
- به عمه فخريت گفتم هر وقت اومد خونمون تو رو هم بياره، يادت نره خوشحال مي شم ....
از لحن ساده و صميمي فرخ لقا لبخند زدم. گفت :
- وقتي مي خندي مثل گل از هم باز مي شي و مي شكفي!
مدتي بعد فرخ لقا و پسرش خداحافظي كردند و از آن باغ بزرگ خارج شدند. با رفتن آنها دلم گرفت، حداقل آن زن و پسرش پر محبت و صميمي بودند. قرار بود عصر آن روز هم عمه فهيمه و دخترانش بروند و من از ته دل شاد بودم. اگرچه عمه و دخترانش راضي به رفتن نبودند، اما شوهر عمه مجبور بود برود. هنوز ظهر نشده بود، زير يك درخت نشسته بودم و اطراف را تماشا مي كردم. سالار مقابل ساختمان روي يك صندلي لم داده بود، پايش را روي يك بالش گذاشته و نگاهش به اطراف خيره بود. گاهي عمه فخري به او سري مي زد و چيزي مي گفت. خوشبختانه دخترها و بقيه براي گردش رفته بودند و كسي آن طرفها نبود. يك پروانه سفيد مقابلم چرخيد، با ديدن پروانه مثل يك بچه ذوق كردم و از جا پريدم و به دنبال پروانه دويدم تا عاقبت آن پروانه سفيد را در مشت گرفتم. وقتي به سمت ساختمان برگشتم، عمه و سالار نگاهم مي كردند. لبخند زدم و نفهميدم چرا بلند گفتم :
- پروانه ها رو دوست دارين عمه جون؟
نه حرفي زد و نه حركتي كرد. نگاهي به پروانه انداختم و آنرا رها كردم، با نگاه رفتنش را تماشا كردم. عمه فخري كنار سالار ايستاد و بلند گفت :
- سالومه!
به سمت عمه دويدم و مقابلش ايستادم، گفت :
- ما فردا مي تونيم بريم؟
با ناراحتي گفتم :
- به اين زودي،‌ تازه دو روز عمه جون ....
به پاي سالار اشاره كرد و گفت :
- به خاطر سالار مي گم! بايد به دكتر نشون بديم! مثلا سالار جان اومده استراحت كنه!
روي چمنهاي مقابل ساختمان نشستم و گفتم :
- خيالتون راحت آقا سالار فردا صبح مي تونه بدوه ... صبح پاشون رو باز مي كنم!
سالار حرفي نمي زد، از اين همه اخم و جذبه متعجب بودم. عمه سرش را تكان داد و گفت :
- تو مطمئني؟
به سال


مطالب مشابه :


رمان وقتي او آمد13

شادمهر كه ديد به جايي خيره شدم رد نگاهم و گرفت وقتي نگاهم و روي اون رمان لجبازی آقا بزرگ




رمان نازکترین حریر نوازش قسمت5

رمــــانوقتي بلند شدم همه داخل وقتي از ماشين پياده شدم محو تماشاي آن باغ بزرگ شدم و




رمان وقتي او آمد17

رمان وقتي او هر چي پيش خانوم بزرگ نشستم و منتظر شدم تا شادمهر از اتاقش بيرون بياد نيومد




رمان وقتي او آمد16

رمان وقتي او يه لحظه لرز به تنم نشست ولي اهميتي ندادم و منم جزيي از بازيشون شدم . خانوم




رمان وقتي او آمد14

رمــــان ♥ - رمان وقتي او خوشحال شدم چقدر دلم براش - آره فقط خانوم بزرگ بيداره الان تو




رمان وقتي او آمد15

پوريا خنديد و از جاش بلند شد منم از روي نيمكت بلند شدم . وقتي برگشتيم رمان لجبازی آقا بزرگ




رمان وقتي تو هستي

رمان وقتي تو و فرار رویا نمی دونم اما من با یک ترس بزرگ از واژه ی عشق رشد کردم و بزرگ شدم




رمان وقتي او آمد12

میخوای رمان يهو از اين كارش شوكه شدم : 1 ساعتي از هر دري حرف زديم وقتي خانوم بزرگ




رمان وقتی او آمد3

رمان وقتی او تا وقتي شازدشون شم ولي به خاطر مهربونياي خانوم بزرگ لبخندي زوري زدم و از




رمان عاشق اسیر 1

رمان رمــــان ♥ كم كم كه بزرگ شدم اين وابستگي و علاقه وقتي چشمامو باز كردم این




برچسب :