گناهکار 41و42

- فکر می کردم می دونی خوشم نمیاد مهمونم ناخونده باشه..
دستشو رها کردم..لبخندش رو حفظ کرد..به طرف ساختمون حرکت کردم..
-- هنوزم همون آرشامی..
وارد سالن شدم و روی صندلی نشستم..با همون غرور خاص و زیبایی که همیشه در خودش داشت نگاهم کرد و با لبخند نشست..همزمان ارسلان هم وارد شد..

-- خب خب من دیگه میرم به کارام برسم..فکر کنم تنها باشین بهتره..حتما حرفای زیادی برای گفتن دارین..
انگشت اشاره ش رو به پیشانی زد : روز خوش..

به در سالن نگاه کردم..
دلربا دهان باز کرد تا حرفی بزنه که خدمتکار رو صدا زدم..
-- بله آقا..
- دلارام تو باغ ِ..صداش بزن بگو بیاد داخل..
-- چشم آقا..


با رفتن خدمتکار نگاه کوتاهی بهش انداختم که یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:بعد از این همه مدت اومدم دیدنت چه استقبال گرمی..
-- همون توقعاته همیشگی..دلربا از این همه یکنواختی خسته نشدی؟..
-- خسته؟!..آرشام تو......
با یک نفس عمیق به پشتی صندلی تکیه داد..مغرورانه نگاهم کرد..
--از این لحاظ تغییر کردی..
--ولی تو تغییر نکردی..

لبخند زد..
--آره می دونم..واسه ی همینه که........
--سلام..
نگاهه هر دوی ما به سمت دلارام کشیده شد..جلوی در ایستاده بود.. به طرفم امد..نگاه کوتاهی به دلربا انداخت و کنارم نشست..

دلربا مشکوفانه نگاهی به او انداخت و رو به من گفت: ایشون رو معرفی نمی کنی؟!..

نگاهش کردم..
--دلارام..یکی از دوستانه نزدیکمه ..
سرش رو زیر انداخت..پنجه هاش رو در هم فشرد..
و به دلربا نگاه کرد و لبخند زد..
*************************
«دلارام»

وقتی گفت دوستشم نه معشوقش حال بدی بهم دست داد..برام جای سوال داشت که چرا جلوی این دختر منو دوستش خطاب کرد؟!..
یعنی منو به همین چشم می بینه؟!..یه دوست؟!..
پس چرا جلوی ارسلان جور دیگه ای رفتار می کرد؟!..


اون دختر که بعد فهمیدم اسمش دلرباست با لبخندی از روی غرور نگام کرد..واقعا هم اسمش به چهره ی جذابش می اومد..
تو صورتش دقیق شدم..چشمای عسلی، کمی درشت و کشیده..
لبای نسبتا گوشتی و بینی قلمی و کوچیکی که بهش می خورد عمل کرده باشه..پوست برنز و براق..
موهای بلوند رنگ کرده که قسمت جلو رو کاملا از شال بیرون گذاشته بود..آرایشش غلیظ نبود..چهره ش بیشتر از اینکه زیبا باشه جذاب بود..جذاب و لوند..


-- جدا؟!..چه جالب..خوشبختم..
به زور سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم: منم خوشبختم..
ولی تو دلم نالیدم: بدبختی از این بیشتر؟!..


-- یه دوستی ساده یا..؟!..
و آرشام با حرفی که زد رسما داغونم کرد..
-- فقط یه دوستی ساده..


تموم مدت جدی جواب دلربا رو می داد..نامرد خردم کرد..این مدت گرمایی از نگاهش و حرارتی از دستاش دیده بودم که پیش خودم می گفتم حتما حس متقابلی نسبت بهم داره..ولی حالا با این جوابی که به دلربا داد همه ی دنیامو رو سرم آوار کرد..

دوست نداشتم بمونم ولی جونی تو پاهام نبود تا از جام بلند شم..می ترسیدم نگامو روش نگه دارم و از همون نگاهه گله مند دستمو بخونه..
می ترسیدم پاشم و عین ادمای فلج بین راه سقوط کنم و رسوا بشم..

بنابراین از روی درد به روی هردوشون لبخند پاشیدم و زخمی که رو قلبم نشسته بود رو پشت همون لبخند کذایی پنهون کردم..ترجیح دادم سکوت کنم و فقط شنونده باشم..

کنجکاو بودم بدونم این دختر کیه؟!..
کیه که آرشام مثل بقیه بهش نمیگه من معشوقه شم؟!..

درسته اینها در ظاهر همه ش دروغه..ولی حس می کردم این دختر با بقیه فرق می کنه..با کسایی که اطرافمون بودن و مخصوصا..شیدا..


دلربا با غرور پا روی پا انداخت و نگاه عسلی وجذابش رو معطوف چهره ی جدی وخشک آرشام کرد..
-- مدت زیادی نیست که همراه خانواده م از آمریکا برگشتم..پروازمون با ارسلان همزمان شد..اون شب که شایان مهمونی گرفته بود ما هم یه جشن خودمونی به مناسبت ورودمون و دیدن اقوام و اشناها ترتیب دادیم..ارسلان اصرار داشت به مهمونیش بیام ولی متاسفانه نتونستم مهمونای خودمو راضی کنم..
تا اینکه خواستم بیام دیدنت ولی شایان گفت اومدی کیش..این مدت هم کارای شرکت و کارخونه وقتمو گرفته بود..
شایان به بابام پیشنهاد کرد تو این سفرهمراهیش کنیم..منم فقط محضه خاطره اینکه تو رو ببینم از این پیشنهاد استقبال کردم..
این شد که ما هم اومدیم..دیگه صبر نکردم تا فردا،خواستم همین امروز ببینمت..


و با شیفتگی ِ خاصی زل زد تو چشمای آرشام و گفت: از اینکه می بینم هنوزم مثل اونوقتا هستی خوشحالم..
--چی شد که برگشتی؟..
لبخند دلربا کمرنگ شد..
-- دلیل خاصی نداشت..پدر عزم برگشت کرده بود که من و مامی هم استقبال کردیم..دلم واسه اینجا و..مخصوصا تو تنگ شده بود..
آرشام یه لبخند کج نشوند گوشه ی لباش..
--جالبه.. بر می گردی؟..

-- نه..قصد برگشت ندارم..می خوام همینجا به کارم ادامه بدم..خواستیم بریم ویلای خودمون ولی اماده نبود..این مدت که نبودیم معلومه هیچ کس بهش رسیدگی نکرده..
شایان پیشنهاد کرد این مدت که کیش هستیم تو ویلای اون باشیم..من که حرفی ندارم..منتهی اینجا رو بیشتر دوست دارم..
یادمه اونوقتا که می اومدیم کیش اولین نفر تو بودی که پیشنهاد می دادی اینجا بمونیم..واقعا چه روزایی بود..برای من پر از خاطره ست..


و لبخندی از روی ظاهر زد و نفسش رو آه مانند بیرون داد..
معلوم بود خیلی باهم صمیمین..رفتارش سبکسرانه نبود..نگاهش مملو از غرور بود و حرکاتش از روی لوندی..
مثل شیدا جلف و بی مزه رفتار نمی کرد..مهمتر از اون اینکه نگاهش به من با خصومت نبود..به روم لبخند نمی زد یا دوستانه نگام نمی کرد..کاملا معمولی..انگار نه انگار که دوست آرشامم..

لااقل خودش که اینو می گفت..خوبه باز منو دوست خودش خطاب می کنه نمیگه کلفتشم..
چقدر احمق بودم که فکر می کردم آرشام نسبت به من بی احساس نیست..می خواستم اونو عاشق خودم کنم..می خواستم شیفته م بشه و کاری کنم قلبش فقط برای من به تپش بیافته..
ولی این نگاه سرد و لحن جدی درست عکس تموم تصوراتم رو به رخم می کشید..


آرشام _ گذشته ها همه شون گذشتن و تموم شدن..و هیچ وقت هم مایل نبودم خاطرات قدیم رو پیش بکشم..
-- ولی من با اون خاطرات تا به الان زندگی کردم ..واقعا میگم که توی این 5 سال به امید اینکه یه روز برگردم و باز ببینمت روزامو به شب می رسوندم..

و به من نگاه کوتاهی انداخت رو به آرشام گفت: می تونم باهات تنها صحبت کنم؟..

آرشام به من نگاه کرد..به منی که پدر خودمو در اوردم تا از حالت صورت و لرزش نامحسوسه دستام پی به حال درونیم نبره..

بگو اره می تونی..بگو دلارام برو تو اتاقت و خبر مرگت دیگه هم بیرون نیا..
تو رو خدا آرشام بهم بگو برو..دارم دق می کنم..

حدس می زدم دلربا چیا می خواد بگه..خرفت که نبودم، تا تهشو خوندم اینا قبلا عاشق هم بودن..لابد الانم هستن..خودمم به همین درد ِ بی درمون گرفتارم می دونم چه مرضی ِ..

آرشام از روی صندلی بلند شد و ایستاد..تو چشمای جذاب دلربا خیره شد و گفت: بریم تو باغ..
هر دوشون که رفتن من موندم و یه مشت رویا و ارزوی تخریب شده..یه خرابه..یه سراب...آره همه ش سراب بود..من عاشقش بودم..هنوزم هستم..ولی آرشام..


یعنی تموم مدت این حس لعنتی بهم دروغ می گفت؟!..اینکه رفتار آرشام گرمتر از سابق شده؟..اینکه در برابر گستاخی های من کمتر عکس العمل نشون میده؟..اینکه وقتی باهام حرف می زنه محوم میشه و اینکه در مقابل ارسلان وقتی نزدیکم می شد حساسیت نشون میده..

یعنی چشممو به روی همه ی اینا ببندم؟..بگم چی؟..بگم تمومش توهم بود؟..یه خوابه شیرین ولی کوتاه؟..

چرا انقدر احمق بودم که فکر می کردم دارم آرشام رو شیفته ی خودم می کنم؟..چرا به خودم امید الکی دادم؟..چرا تموم مدت خودمو به خواب زدم که حالا با یه تلنگر از طرف آرشام اینطور بپرم و هراسون بفهمم که همه ش رویا بوده؟..

خاک تو سرت کنن دلارام که این همه وقت عین عروسک تو دستاش بودی..هرکار خواست باهات کرد..عقاید نصفه نیمه ای که برات مونده بود رو همین مرد به باد داد و تو چشماتو بستی..

اونو محرم خودت دونستی چون عاشقش بودی..
چرا عین منگولا تا فهمیدی عاشقشی گذاشتی باهات بازی کنه؟..چرا یه درصد به خودت و غرورت بها ندادی؟..چرا لعنتی؟..چرا؟..


نفهمیدم کی صورتم از اشک خیس شد و نفهمیدم تموم مدت که اونا داشتن تو حیاط حرف می زدن من رو همون صندلی عین مجسمه خشک شده بودم و به در بسته نگاه می کردم که چند دقیقه ی پیش ارشام بدون توجه و یا حتی یه نگاهه کوتاه به من بیرون رفته بود..


این دختر کی بود؟..کی بود که داشت رویاهامو خراب می کرد؟..کیه که با ورده بی موقعش باعث شد قلبم بشکنه و بفهمم که تموم مدت تو توهماته خودم سیر می کردم؟..


ولی با این همه می خوام که عقب بکشم؟..دلارام می خوای سرپوش رو عشقت بذاری و ندید بگیریش؟..چون آرشام تو رو نمی خواد؟..چون عشق قدیمیش برگشته؟..چون دلربا اومده و دلارام باید بره بمیره؟..عشق رو تو نگاهه دلربا دیدم..اشتباه نکردم..

اره..دلارام دلشو زد حالا دلربا رو تو مشتش داره..وگرنه ارشام به همین اسونی در مقابل کسی کوتاه نمیاد..اگه بینشون کدورتی هم بوده باشه مطمئنم دلربا بلده چطور رفعش کنه..

اره..واسه همینم برگشته..برگشته که رشته ی بینشون رو به هم پیوند بزنه..و من هم مثل یه علف هرز کنار بشینم و نگاشون کنم..

یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و اشکامو پاک کردم..خواستم برم تو اتاقم ولی نتونستم و ناخواسته قدم هام رو به طرف بیرون برداشتم..

ولی اونجا نبودن..اصلا به درک..چرا بیخودی خودمو داغون می کنم؟..
سمت چپ دور تا دور باغچه رو سنگ کار کرده بودن که رفتم و روش نشستم..زانوهامو جمع کردم تو شکمم و چونه م رو گذاشتم روش..زل زده بودم به زمین و عمیق تو فکر بودم..
نمی دونم چند دقیقه تو همون حالت بودم و داشتم به بدبختیام فکر می کردم که با شنیدن صدای ارسلان حواسم جمع شد..


-- زانوی غم بغل گرفتی؟..
د بیا..همینو کم داشتم..لولو سرخرمنم از راه رسید..

اخمامو کشیدم تو هم با صدای گرفته گفتم: زانوی غم بغل نگرفتم..اجازه ندارم چند دقیقه واسه خودم تنها باشم؟..

در کمال پررویی اومد کنارم با فاصله ی کم نشست ..کمی خودمو کشیدم عقب ولی نتونستم بیشتر برم چون یه کم دیگه می رفتم می افتادم..
-- تنهایی گاهی اوقات خوبه..منتهی اینکه یه سنگ صبور داشته باشی صدبرابر بهتر از تنهایی جواب میده..

نگاه سبزش رو تو چشمام دوخت..
--میگی نه؟..امتحان کن..من میشم سنگ صبورت..
خواستم بلند شم که مچمو گرفت..با پرخاش دستمو کشیدم عقب که به حالت تسلیم دستاشو برد بالا و با لبخند گفت: باشه بابا تسلیم..دختر چته؟..

خواستم بلند شم که با حرفش در جا خشکم زد..
-- فرارت از چیه دلارام؟..منکه می دونم بین تو وآرشام چیزی نیست..
-چی می دونی؟!..چرا این رابطه رو می بینی و انکار می کنی؟!..
-- چون قبولش برام سخته که آرشام دوباره بخواد عاشق بشه..در ضمن شایان همه چیزو بهم گفت..و می دونم بهم دروغ نگفته..


حیرت زده نگاهش کردم..ولی جدا از جملاته آخرش قسمت اول حرفش بدجور ذهنمو بهم ریخت..
-تو..تو گفتی که..آرشام دوباره..
-- نگاشون کن..

و با دست به رو به رو اشاره کرد..که آرشام و دلربا کنارهم زیردرختا قدم می زدن و دلربا دستشو دور بازوی آرشام حلقه کرده بود..داشت لبخند می زد و آرشام هم از حالت صورتش فهمیدم جدی ِ ولی نه مثل همیشه..اروم بود..

-خب..اونا..
-- اونا عاشقه هم بودن..و البته الانم هستن..5 سال پیش دلربا به خاطر موقعیت شغلی و ادامه ی تحصیل تو امریکا همراه خانواده ش مقیم امریکا شد..آرشام خواست جلوش رو بگیره ولی دلربا تصمیم خودش رو گرفته بود..کاراشونو خودم انجام دادم..چون اونجا زندگی می کردم و گه گاه می اومدم ایران..با امورش هم آشناییت داشتم..

- چطور..چطور با هم آشنا شدن؟!..
--شایان واسطه ی این اشنایی بود..پدر دلربا یکی از دوستان صمیمی شایان محسوب می شد و از این طریق تو یکی از همین مهمونی ها دلربا و آرشام همدیگرو دیدن..دلربا اخلاق خاصی داشت..با غروری که در عین حال با لوندی همراه بود تونست آرشام رو جذب خودش کنه..آرشام هم با بقیه فرق داشت..
مکث کرد..
 --اون نه به زنها بها می داد و نه حتی داخل ادم حسابشون می کرد..همیشه با نفرت به اونها زندگی می کرد ولی به وضوح مشخص بود رفتارش با دلربا جدا از بقیه ست..


پس حدسم درست بود..حسی که نسبت به این قضیه داشتم دروغ نبود..می دونستم همینه..اونا عاشقه هَمَن..هنوزم هستن..وگرنه اینطور اویزونه هم نمی شدن..
دلربا چه زود با یه ذره ناز و عشوه کدورتاشون رو از بین برد..شاید چون اسمامون به هم شبیه ِ این مدت آرشام با من نرمتر رفتار می کرد..اره حتما همینه..


سرمو زیر انداختم..یه قطره اشک نزدیک بود از چشمم بیافته که با سر انگشت گرفتمش و صورتمو برگردوندم تا ارسلان نبینه..

-- ویلای شایان از اینجا دور نیست..امروز مجبورش کردم همه چیزو بگه..شک داشتم که امروز به یقین رسیدم..برای همین دلربا رو با خودم اوردم..هم اون اصرار داشت که هر چه زودتر آرشام رو ببینه و هم من می خواستم از این طریق بفهمم که ارشام هنوز همون آرشام ِ و تغییر نکرده..


بغضم گرفته بود و چونه م بدجور می لرزید..چشمام می سوخت..اشک توش پر شده بود و دنبال یه موقعیت بودم تا همه شونو خالی کنم..صورتمو برگردونده بودم تا چشمای خیسمو نبینه..

-- آرشام جذابه..به هر چی که خواسته رسیده..تو سن 30 سالگی یه فرد قدرتمنده..


و حس کردم تموم این جملات رو با حرص و نفرت خاصی به زبون میاره..
دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم..خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم..

پاشدم برم که دستمو گرفت..مجبورم کرد وایسم..تقلا کردم ولی ولم نکرد..سرمو که بلند کردم دیدم آرشام با اخم غلیظی اونطرف کنار دلربا ایستاده و ما رو نگاه می کنه..
لعنت به تو که داری منو می کشی..دارم دق می کنم از دستت نامرد..


-- دلارام چت شده؟!..دستت چرا انقدر سرد ِ؟!..
بی توجه به صورت عصبانی آرشام برگشتم طرف ارسلان..دستمو گرفته بود ول نمی کرد..
بهش توپیدم: فهمیدی بین ما چیزی نیست..ولی شایان چیز دیگه ای هم بهت گفته؟..


میخواستم بدونم در مورد این 1 ماه بهش حرفی زده یا نه..خیر سرم خواستم حرفو عوض کنم..تا بلکن یه جوری از دستش خلاص شم..

یه جور خاصی نگام کرد وبا یه لبخند کج گفت: که قراره به زودی ملکه ی قصرش بشی؟..ولی قصر آرشام که چشمگیرتره..اینطور نیست؟..

با حرص جوابشو دادم: من با آرشام و قصرش کاری ندارم..حالا که همه چیزو می دونی حتما اینو هم می دونی که من فقط وفقط یه خدمتکارم..خدمتکار مخصوصش که تو این سفر همراهش اومدم..اینکه چرا منو جلوی تو معشوقه ش خطاب کرده رو برو از خودش بپرس..به من ربطی نداره..ولی اون عموی پست فطرتت کور خونده که دستش به من برسه..نه تو می تونی خرم کنی نه اون عـوضی ..همتون از یه قماشین..


با عصبانیت بازمو گرفت و کشید طرف خودش..سفیدی چشماش به سرخی می زد..یعنی تا این حد رو عموش حساس ِ..ولی اینطور نبود..

-- بفهم چی داری از دهنت می ریزی بیرون..من کاری به شایان ندارم..ولی تو برام فرق می کنی..آرشام که باهات نیست..پس چرا به من فکر نمی کنی؟..
-ولم کن..من غلط بکنم بخوام از این غلطای زیادی بکنم..حرف حق تا بوده تلخ بوده..طاقتشو نداری به من چه؟..

با حرص دستمو کشیدم بیرون و برگشتم تا دستش روم بلند نشده بزنم به چاک که صورتم محکم خورد تو سینه ی سفت و عضلانی ِ آرشام ..
دماغمو محکم چسبیدم..از درد اشک تو چشمام نشست..بهتر ..بالاخره یه جوری باید می ریختن بیرون..بهونه ش هم اینجوری جور شد..

در همون حال به جفتشون توپیدم: لعنت به همتون..
و خواستم از کنارش رد شم که نذاشت..

-- چی بهش می گفتی ارسلان؟..
ارسلان پوزخند زد ..با نفرت گفت: خصوصی بود رفیق..مگه کسی موقع لاو درکردن ِ تو و دلربا مزاحمتون شد تا ازت بپرسه چی دارین بهم میگین که تو هم یه دفعه سر رسیدی اینو می پرسی؟..

با اینکه از دست ارسلان حرصی بودم ولی یه دمت گرم تو دلم بهش گفتم..
نگاهمو به ارشام دوختم تا ببینم عکس العملش در مقابله این حرف ارسلان چیه..ولی مثل همیشه فقط اخماش تو هم بود ..
نگام کرد و خواست یه چیزی بگه که امونش ندادم و به طرف ساختمون دویدم..

 دلربا همونجا زیر درختا رو صندلی نشسته بود و نگاه کنجکاوش رو آرشام و ارسلان می چرخید..


رفتم تو اتاقم..دلم حسابی پر بود..دوست داشتم گریه کنم..در اتاقو قفل کردم و افتادم روتخت..دیگه جلوی خودمو نگرفتم و ازته دل زار زدم..
به حماقته خودم..به اینکه تموم مدت بیخود و بی جهت داشتم نقش بازی می کردم در صورتی که همه چیز به همین راحتی برملا شد..
دلیلش شاید برای ارشام مهم باشه ولی دیگه برای من پشیزی ارزش نداره..
اینکه معشوقه ش باشم یا نه..اینکه کنارش بمونم یا نمونم تمومش کاذب بود...ای کاش یه ضبط تو اتاق داشتم و الان یه آهنگ غمگین می ذاشتم گوش می کردم و ضجه می زدم..

هر وقت از چیزی ناراحت بودم خودمو با آهنگای غمگین خالی می کردم..خود به خود هرچی بغض رو دلم داشتم تخلیه می شد..با تموم اشکایی که از چشمام سرازیر می شد عقده هامم می ریختم بیرون..


ارسلان به همین راحتی همه چیزو فهمید و من بیخود خودمو درگیرش کرده بودم..اینکه ارشام بفهمه ارسلان همه چیزو می دونه برام مهم نیست می خواد چکار کنه..حتما می دونست که به دلربا گفت من فقط دوستشم..اگه نمی دونست هم لابد تصمیمش عوض شده چون دلربا رو دیده..
کسی که سالهاست عاشقشه..معلومه هنوزم عشقشون رو فراموش نکرده که با یه نگاه باز یادش افتاده..


حالا باید چکار کنم؟..اگه دلربا خواست اینجا بمونه چی؟..حتما با پدر و مادرش میان اینجا..به قول خودش مثل قدیما پیش همن..
اونوقت منه کم شانس چه خاکی تو سرم کنم؟..صبح تا شب شاهده نگاههای عاشقونه شون باشم که به هم میندازن؟..
دلربا هر چی ام مغرور باشه جذابه..از همه مهمتر عاشقه..منی که عقایده خودمو داشتم دل و دینمو به باد دادم اون که 5 سال هم آمریکا زندگی کرده لابد..

خدایا دارم دیوونه میشم..دارم هذیون میگم..چکار کنم؟..اگه بمونه چکار کنم؟..جایی رو ندارم که برم..نمی خوام شاهد باشم..شاهد عشقبازیشون و نگاههاشون به هم..نمی خوام عذاب بکشم..

خدایا آه ِ فرهاد چه زود دامنمو گرفت..دسته رد به عشقش زدم و اینجوری به خاک سیاه نشستم..دیگه بدتر از این؟!..دیگه بدتر ازاینکه غرورم..عشقم..قلبم..همه چیزمو باختم؟..شکستم و نابود شدم؟..مگه از این بدترم هست؟..
کم درد داشتم که یه درد دیگه از سر عشق نشست رو بقیه ی دردام؟..این درد زجرم میده..الان که اولشه اینجوریم وای به حال بعدش..


اصلا شاید آرشام اونو نخواد..شاید بگه دیگه دوستت ندارم..
احمق شدی دلارام؟..خب اگه نمی خواستش که نمیذاشت اونجوری بازوشو بگیره..اصلا باهاش حرفم نمی زد..
شاید ازش گله داشته باشه ولی دلربا رفعش می کنه..عین اب خوردن..احساسشو برمی گردونه..من می دونم..من که شانس ندارم..


ای کاش یه جایی رو داشتم می تونستم اینجا نمونم..ولی کجا رو دارم؟..
ای کا ش فرهاد پیشم بود..دوست داشتم باهاش حرف بزنم..ولی چه فایده؟..اون منتظر جواب مثبته..من گفتم جوابم منفیه ولی قبول نمی کنه..
ای کاش حرف از علاقه ش پیش نمی کشید تا الان با خیال راحت بهش زنگ می زدم و ازش می خواستم بیاد پیشم..
می دونم نامردیه..می دونم خودخواهم..ولی چکار کنم؟..کسی رو جز اون ندارم..تموم مدت فک می کردم مثل برادرمه ولی حالا..


یاد حرف آرشام افتادم که گفت برگردیم تهران ازادم..
اره دیگه منو می خواد چکار؟..دلربا جونش پیششه..آی آی دلارام دیدی چطوری انداختت دور؟..

هر کار می کردم از ذهنم بیرونش کنم نمی شد..بدتر می شد که بهتر نمی شد..به جای اینکه عشقشو ندید بگیرم ترغیب می شدم عاشقش بمونم وبرای رسیدن بهش تلاش کنم..

همیشه تا می دیدم یکی عاشقه ولی تا تقی به توقی می خوره میگه فراموشت می کنم و بعدشم طرف میره رد کارش آی حرصم می گرفت که دوست داشتم با دستام طرفو ریز ریزش کنم..د آخه اینم شد عشق؟!..

حالا قسمته خودم شده بود..داشتم جا می زدم..به خاطر اینکه فکر می کردم آرشامم دلربا رو دوست داره..
ولی باید مطمئن می شدم..باید مطمئن بشم آرشام هم اونو می خواد یا نه..بعد می تونستم تصمیم بگیرم..

تا اون موقع سنگین و اروم میشم..دیگه مثل سابق زرت و زرت نمیرم تو دست وپاش که فک کنه خبریه..

به قول مامانم که خدا بیامرزدش خدای ضرب المثل بود ..میگفت (سنگ ِ سنگین رو هیچ وقت جریان ِ اب با خودش نمی بره..ولی سنگ ِ سبک با یه موج کوچیک کنده میشه و با جریان اب حرکت می کنه)..

منم میشم اون سنگ ِ سنگینی که هیچ موجی نتونه حرکتم بده..
الکی جا نمیزنم..وگرنه ممکنه بعدها پشیمون شم..
می مونم..
تا مطمئن بشم و بتونم تصمیمم رو بگیرم

«آرشام»

-چی بهش گفتی عوضی؟..
--گفتم که ..خصوصــــیه..
- ارسلان منو بیشتر از این عصبانی نکن، بگو چی داشتی بهش می گفتی؟..
-- هر چی که می دونستم..دیگه چرا فیلم بازی می کنی؟..شایان همه چیزو بهم گفته..

یقه ش رو چسبیدم: زر نزن ارسلان ..بفهمم پاتو کج گذاشتی دودمانتو به باد میدم..می دونی که اینکارو می کنم..

-- کی رو داری می ترسونی آرشام؟..هر چی نباشه منم یکیم لنگه ی خودت..عشق قدیمیت که برگشته دیگه این همه هارت و پورت واسه چیه؟..

- قضیه ی دلربا برای من تموم شده ست..بهتره اینو خوب تو گوشاتون فرو کنین..هم تو وهم اون عموی پست فطرتت ..

پوزخند زد..
--جدا؟!..
به دلربا اشاره کرد..
-- ولی اینطور به نظر نمیاد..هر چی نباشه وقتی خواست از ایران بره عاشقت بود..الانم با همون حس برگشته پیشت..

- به درک..من دیگه اون آرشام نیستم..در ضمن الان معشوقه ی من فقط دلارامه..
-- تو انگار حالیت نیست من چی دارم میگم..بهت میگم شایان همه چیزو بهم گفته ..
- از اول میدونستم اون عموی بی شرفت دهنش چفت وبس نداره..برام مهم نیست که از چیزی خبر داری یا نه..ولی دلارام معشوقه ی منه..چه از وقتی به تو معرفیش کرده باشم، چه از حالا به بعد..پس دورشو خط می کشی و حد خودتو نگه می داری ..حالیته که؟..

-- زیاد مطمئن نباش رفیق..اصل ِ کاری دلارامه که اون میگه معشوقه ت نیست..قضیه ی دلربا رو هم می دونه..وقتی یه عاشق به این لوندی و خوشگلی کنارت داری دیگه دلارام رو واسه چی می خوای؟..ازش خواستم به من فکر کنه..لااقل من در حال حاضر تنهام..مثل تو عاشق دل خسته کنارم ندارم..
و همراه با پوزخند ادامه داد: شاید دلارام همونی باشه که سال هاست دنبالشم..


از فرط عصبانیت بی هوا مشت محکمی تو صورتش زدم ..چرخید ..
و با صدایی که بی شک شبیه به نعره بود گفتم:یه بار دیگه بگو چه گوهی خوردی بی شرف..بگو تا تیکه تیکه شده ت رو بندازم جلوی سگا ..

 به خودش اومد خواست بهم حمله کنه که محکم زدم زیر دستش و چسبوندمش به درخت..تقلا می کرد یقه ش رو ازاد کنه..امونش ندادم و مشت دوم رو هم زدم اونطرف صورتش ..

-فکر کردی مثل چند سال پیش بازم ساکت می شینم تا هر غلطی خواستی بکنی اره؟..دور دلارامو خط می کشی..از همین حالا..شیر فهم شد؟..

زد زیر دستم..مشتی که ناغافل تو صورتم زد باعث شد گوشه ی لبم پاره بشه..با هم گلاویز شدیم..

-- دلارام مال تو نیست که بخوای واسه ش خط و نشون بکشی..اون ازاده هر کار بخواد بکنه..
- آزاد هست ولی نه واسه انتخاب کردنه توی کثافت..تا وقتی پیشه منه حق نداری نگاهه چپ بهش بندازی..

پرتش کردم رو زمین..لباسش پاره شده بود و یقه ی من هم از وسط جر خورده بود..طرف راست صورتم از ضربه ی ارسلان داغ شده بود..تو جای جای ِ صورتش کبودی به چشم می خورد و گوشه ی لبش خون آلود بود..
از روی زمین بلند شد..به لبش دست کشید..


-- با اینکه ازت بزرگترم ولی ضرب شصتت هنوزم مثل قدیماست..
انگشت اشاره م رو تهدیدکنان جلوی صورتش گرفتم وفریاد کشیدم: واسه بار اخر دارم بهت میگم ارسلان..حق نداری نزدیکش بشی..اگه یه بار..فقط یه بار دیگه ببینم مزاحمش شدی قسم می خورم زنده ت نذارم..به شایان بگو محضه دهن لقیش واسه ش گذاشتم کنار، وقتش که شد تحویلش میدم..در ضمن همین امروز از ویلای من میری و از جلوی چشمام گورتو گم می کنی..چون بدجور به خونت تشنه م..

و نگاهی از سر نفرت به صورت سرخ شده از خشمش پاشیدم و به طرف ساختمون رفتم..
-- آرشام چی شده؟!..چرا عین سگ و گربه افتادین به جونه هم؟!..
به صورت نگرانش نگاه کردم..درخشش چشماش بیشتر از قبل خودنمایی می کرد..

- چیزی نیست..ارسلان داره میره می تونه برسونتت..
بازومو گرفت..ایستادم..مظلومانه نگاهم کرد..دستمال سفیدی از کیفش بیرون اورد و گذاشت رو لبم..از دستش گرفتم..

-- آرشام من کاری کردم؟..حرفی زدم؟..
-نــه ..می بینی که حوصله ندارم..

لبخند زد..
--امشب شام بریم بیرون؟..پدر و مادرم مشتاقن ببیننت..
- اگر مشتاقن میتونن بیان اینجا..فعلا وقت گردش و این حرفا رو ندارم..

لبخندش کمرنگ شد..
--درکت می کنم..همیشه کارت تو اولویت قرار داشته و هنوزم داره..
- امیدوار بودم تو اینو نگی..
از لحن تندم پی به معنی کلامم برد..

-- گفتم که منو ببخش..
- و گفتم چی؟..
-- گفتی فرصتی واسه جبران نیست..ولی هست..به خدا هست تو بخواه میشه..
- نمیشه..
-- آرشام.. دوستم داری؟..

نگاهه مستقیمم رو به چشماش دوختم..جدی بودم..جدی تر از همیشه..جوابی از جانب من نگرفت و مغموم سرش رو زیر انداخت..

- سکوتت رو پای هیچی نمیذارم..معنیش نمی کنم ولی بذار جبران کنم..
- کسی حاضره جبران کنه که بدونه چیزی این وسط هست..وقتی نیست به چه امیدی می خوای جبران کنی؟..اصلا چی رو می خوای جبران کنی؟..

بغض کرد..
-- بذار بهت ثابت کنم که یه چیزی بینمون هست..می دونم..اشتباه کردم..داشتی بهم احساس پیدا می کردی که رهات کردم..بهم هیچ وقت نگفتی ولی نگاهت رو هنوز فراموش نکردم آرشام..می دونی که اهل التماس نیستم..ولی به خاطر عشقی که بهت دارم می خوام فرصت جبران رو بهم بدی..برای همین..می خواستم ازت یه خواهش بکنم..

-می شنوم..
-- اجازه میدی همراه خانواده م یه مدت اینجا باشیم؟..البته اینجا که..ویلای مجاور..
- که چی بشه؟..
-- قرار نیست چیز ِ خاصی بشه آرشام..چرا به همه چیز بدبینی؟..

سکوت کردم ولی اون ادامه داد: اجازه میدی؟..فقط به عنوان مهمون..

پوزخند زدم..
-- مهمون؟!..مطمئنی؟!..

لبخند زد..
--اره، مطمئنم..من به خودم این فرصتو دادم..از وقتی تصمیم گرفتم برگردم..
- ولی من فرصتی به خودم نمیدم..چون از اول چیزی نبوده که بخوام بیخود ذهنمو درگیرش کنم..
-- بوده آرشام..قبول کن که بوده..

با اخم نگاهش کردم..
- بس کن دلربا..با این حرفا به جایی نمی رسی..حرفی رو که بزنم تا اخر سرش می ایستم ..پس تمومش کن..

محزون نگام کرد..
--باشه..هر چی تو بگی..اصلا هر چی تو بخوای..حالا اجازه میدی؟..
نگاهش کردم که تند گفت: گفتم که فقط به عنوان مهمون..باشه؟..

تردید نداشتم..ولی خواستم اون اینطور حس کنه..
با لوندی انگشتاشو در هم گره زد و زل زد تو چشمام..
سرمو به ارومی تکان دادم که با خوشحالی لبخند زد..

-- وای مرسی..بابا و مامی حتما خیلی خوشحال میشن..
عقب عقب رفت ودستشو برام تکان داد..
--پس فعلا بای..


برگشتم..نایستادم تا با نگاهم بدرقه ش کنم..

سرمو رو به بالا گرفتم..نگاهم به پنجره ی اتاقش افتاد..پشت پنجره ایستاده بود..انگشتش رو به نرمی به شیشه کشید..دستشو مشت کرد و نگاه خاکستری و ارومش رو از من گرفت..دیگه پشت پنجره نبود..

نگاهمو به پایین دوختم..نفس عمیق کشیدم و طبق عادت دستامو بردم تو جیبم..
رفتم داخل..بالاخره شر ارسلان هم از اینجا کنده شد..می دونستم با شایان چکار کنم..مطمئن بودم احساس خطر کرده..اینکه دلارام پیش من موندگار بشه..دیگه بعد از این همه مدت کاملا می شناختمش..
از این رفتار شایان یه حدسایی زده بودم که..برای به یقین رسیدن باید یه کاری انجام می دادم..
ولی هنوز زمانش نرسیده بود..
*************************

چند ساعت گذشته بود..باید باهاش حرف می زدم..مطمئنا حرفای زیادی برای گفتن داره.. بدون اینکه در بزنم دستگیره رو کشیدم..رو تختش دراز کشیده بود که با حضور غیرمنتظره ی من هراسان روی تخت نشست..
درو بستم ..به طرفش رفتم..

لباسم رو عوض کرده بودم ولی جای زخم کوچیکی که گوشه ی لبم بود به وضوح دیده می شد..با دیدنم در وهله ی اول تعجب کرد ولی خیلی زود به خودش اومد و با اخم نگاهم کرد..

 چشمای خاکستریش در این حالت تیره تر از حد معمول به نظر می رسید..ولی در عین حال معصومیتی خاص چهره ش رو پر می کرد..

-- واسه چی سرتو عین ِ..
مکث کرد..عکس العملی از جانب من ندید ولی تغییری هم تو حالت صورتش ایجاد نشد..

-- واسه چی اومدی اینجا؟..خواهش می کنم برو بیرون..
بی توجه به حالت پرخاشگرانه ای که به خودش گرفته بود رو تخت نشستم..مثل همیشه لحنم جدی بود..با اخم نگاهش کردم..

 

-به ارسلان چی داشتی می گفتی؟..
-- ببخشید ولی به شما ربط داره؟..
چونه ش رو با خشونت تو دستم فشردم..اخماش جمع تر شد..اینبار از روی درد..

- وقتی ازت سوال می پرسم درست جوابمو بده..پرسیدم بهش چی گفتی؟..
دستشو گذاشت رو دستم..ولی رهاش نکردم..

-- ول کن ..خردش کردی لعنتی..
- بخوای زیر ابی بری حالیت می کنم با کی طرفی..گرفتی؟..

سرشو تکون داد..ولش کردم..
-بگو، می شنوم..
-- خودش همه چی رو می دونست..من هیچی نگفتم..اون شایان ِ عوضی همه چیزو بهش گفته بود..اونم بهم گفت خبر داره من خدمتکارتم..

حس کردم رو قسمت اخر حرفش یک جورایی تاکید داره..
بهش نزدیک شدم..نگاهم عصبی بود و اون با دیدن خشم درون چشمانم به عقب خزید..

-- بهت پیشنهاد داد، اره؟..
--چی؟!..منظورتو نمی فهمم..
داد زدم: اون کثافت بهت پیشنهاد داد باهاش باشی اره؟..جوابه منو بده..


به بالای تخت تکیه داد..زانوهاش رو تو شکم جمع کرد..هنوز هم گستاخ بود..ولی صداش می لرزید..
--پیشنهاد ارسلان به من مربوط میشه نه شما..
پوزخند زدم..مچ دستشو گرفتم و فشار دادم..جیغ کشید..با خشونت کشیدمش سمت خودم..
جیغ کشید: ول کن دستمو عوضی..

-- خفه شو..به ارسلان گفتم تو معشوقه ی منی..اینکه الان می دونم که از همه چیز باخبره ولی باز هم روش تاکید کردم ذهنشو درگیر می کنه..گفتم حق نداره نزدیکت بشه..پس هر چی رویا واسه خودت بافتی رو از همین الان می ریزیشون دور..فهمیدی؟..

پوزخند زد..
--اِ..نه بابا..به همین خیال باش..تازه از دستت راحت شدم..به همین خیال باش که باز می تونی خرم کنی و پامو بکشی وسط..هه معشوقه؟!..در حال حاضر که عشق قدیمتون برگشته دیگه چی میگی؟..دو تا دوتا؟..سردی و گرمی جواب نمیده جناب..

- موضوعه دلربا به تو ربطی نداره..
-- موضوعه ارسلان هم به تو ربطی نداره..حالا که جوابتو گرفتی برو بیرون..

شونه هاشو گرفتم و با خشم تکونش دادم..چشماش از ترس گشاد شده بود..
-- ببین دختره ی احمق..بهتره از همین حالا موقعیتت رو بشناسی..تو هنوزم کارت به من گیره ..تا من نخوام خلاص نمیشی..پس بیشتر از این نذار عصبانی بشم..

بی پروا داد زد..
- برو به درک لعنتی..فک کردی هنوزم می تونی باهام بازی کنی؟..فک کردی انقدر پپه ام بتمرگم اینجا تا هر کار خواستی باهام بکنی اونم واسه خاطره اینکه کارم بهت گیره، اره؟..
کوچه رو عوضی اومدی، اینجا از این خبرا نیست..اگه چپ و راست بخوای تهدیدم کنی با پای خودم میرم پیش ِ شایان دیگه هر کار خواستم بکنمم به هیچ کس ربطی نداره..


با سیلی که تو صورتش خوابوندم پرت شد رو تخت..با خشم موهای بلندش رو تو مشت گرفتم وسرشو بلند کردم..صورتشو با دست پوشوند و از ته دل جیغ کشید..

 

فریاد زدم : فقط یه بار دیگه اون زِری که زدی رو بازم بزن اونوقت ببین باهات چکار می کنم..دلارام خودت می دونی اون روی سگم بالا بیاد چی میشه..بلایی به سرت میارم نه زنده ت معلوم بشه نه مرده ت..پس با اعصابه من بازی نکن و بتمرگ سر جات..


با گریه تو چشمام نگاه کرد..صداش می لرزید..
-- فک کردی الان حالم خوبه؟..فک کردی الان دارم راحت زندگیمو می کنم عین خیالمم نیست؟..بدبخت، الانم کم از یه مرده ندارم..من مردم..خیلی وقته که نابود شدم..یه مرده ی متحرک که تهدید کردن نداره..زدن نداره..
بیا بکش..بیا خلاصم کن..بذار از این تحرک هم بیافتم..شاید اونوقت باورت بشه که دلارام مرده..خرد شده..
دلارام یه وسیله شده واسه بازی کردن..واسه استفاده بردن.. دست به دست می چرخم..فقط خوبه هنوز دارم نفس می کشم..هر کی جای من بود صد دفعه خودشو می کشت..

و با هق هق ادامه داد: شایان..منصوری..تو..ارسلان..
همه تون لنگه ی همین..هیچ کس منو به خاطر خودم نمی خواد..همه دنبال هوا و هوسشونن..همه چشم دوختن به جسمه نیمه جونه من ونگاشون به این ته مونده نفسیه که از سینه م میاد بیرون..
میگن اینکه داره جون میده..اینکه همینجوریش بدبخت هست پس بذار این دم ِ اخری یه حالی ازش ببریم..
شایان چشمش دنبال جسمه منه و یه شب باهام باشه همین سیرش می کنه..تو که معلوم نیس از کدوم جهنم دره ای سر و کله ت تو زندگیم پیدا شده و دم به دقیقه یه ساز می زنی و بهم میگی د ِ یالا پاشو برقص..
خدمتکار..معشوقه..دوست دختر..دوست..اخرشم یه برده که بهش میگی برو هری ازادی..
منم یه ادمه عُقده ای َ م..مثل تو که به زنا به چشم یه وسیله واسه سرگرمی نگاه می کنی..انگار نه انگار منم ادمم..عقده هات رو تَلَنبار کردی و داری سرمنه بیچاره خالیشون می کنی..
توقع داری دم نزنم؟..هیچی نگم؟..فک کردی این همه وقت دهنم باز نشده و ساکت موندم یعنی حالیم نیست؟..پیش خودت گفتی یه دختر خر و نفهم به پستم خورده پس تا می تونم ازش استفاده می برم..
حالا که ارسلان همه چیزو فهمیده و دارم یه نفس راحت می کشم اومدی رو سرم هوار شدی که چی؟..که چرا ارسلان بهم پیشنهاد داده؟..



صورتش غرق ِ اشک بود..خیلی وقت بود که موهاشو رها کرده بودم ومحو چشمای خاکستریش شدم..
نگاهش همراه با گریه تو صورتم بود ..خاکستری تیره که رعد وبرق چشماش درخشش اونا رو صد چندان کرده بود..
قدرت حرکت نداشتم..نگاهش طوفانی بود..


چشماشو بست ودوباره بازکرد..صداش از زور بغض می لرزید..
-- من شوهر دارم؟!..نامزد دارم؟!..دوست پسر دارم؟!..به کسی تعهد دادم؟!..من ازادم..می تونم برای خودم تصمیم بگیرم..حق دارم سرنوشتمو خودم انتخاب کنم..
کنار دریا بهم گفتی برگشتیم تهران ازادم..می تونم برم دنبال هدفم..ولی انگار هیچ وقت قرار نیست برگردیم..پس بهتره مدت زمان این 1 ماه رو جلو بندازی..من میخوام برم ویلای شایان..می خوام هدفمو جلو بندازم..هرچه سریعتر بهتر..

- می فهمی چی میگی؟!..
--آره می فهمم..هر چه زودتر برم اونجا بهتره..می دونم الان وقتش نیست ولی همین روزا موقعیتش جور میشه..به محض ِ اینکه پیشنهادشو تکرار کرد قبول می کنم..اینجوری هم من به هدفم می رسم و هم تو به..


سکوت کرد..سرشو زیر انداخت...انگشت اشاره م رو بردم زیر چونه ش و سرشو بلند کردم..
-جمله ت رو ادامه بده..

-- هیچی..مهم نیست..فقط حالا که عشقت دوباره برگشته پیشت درست نیست منم اینجا باشم..دوست ندارم اینم مثل شیدا باهام سر لج بیافته و تحقیرم کنه..
- دلربا از این اخلاقا نداره..رفتارش زمین تا اسمون با شیدا فرق می کنه..
--مشخصه..تو همون نگاهه اول تونستم اینو بفهمم..ولی بازم نمی خوام اینجا بمونم..برم بهتره..


بازوهاشو تو دست گرفتم..ترسید ولی عصبانی نبودم..حرکاتم از روی خشم بود ولی نه اونی که دلارام فکر می کرد..
-- ولی تو حق نداری ازاینجا بری..

با تعجب نگام کرد که ادامه دادم: تا من نخوام نمی تونی..هنوز تو کیش هستیم و در حال حاضر من هنوز رئیستم..

نگاه ِ گرفته و محزونش رو تو چشمام دوخت..حس کردم دیگه اروم نیست..اون ارامش همیشگی رو نداشت..

-- ولی دلربا اومده..دلارام اینجا جایی نداره..طبق گفته های خودتون دیگه خدمتکارتونم نیستم..پس وجودم اضافیه..
- دلربا چه ربطی به تو داره دلارام؟..اره خدمتکارم نیستی ولی من هنوز رئیستم..

میونه اون همه اشک لبخند زد..
-- خودت فهمیدی چی گفتی؟..اگه خدمتکارت نیستم پس دیگه شما هم رئیسم نیستی..

برای یه لحظه همون ارامش همیشگی رو تو چشماش دیدم..
-هستم..تو فقط بگو چشم..
--مثل همیشه؟!..
-مثل همیشه..
-- ولی این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیستا..گفته باشم..

از روی تخت بلند شدم..به طرف در رفتم..دستگیره رو گفتم..برگشتمو نگاهش کردم..
چشمای خاکستریش برام پر از معنا بود..ولی..
تو معنی کردن این چشمها مونده بودم..می دونستم باهام حرف داره ولی..
نمی تونستم معنیشون رو بفهمم..
هنوز برام مبهم بود..

 

************************
شماره ی شرکت رو گرفتم..

--الو..اقای رئیس شمایین؟..
-چه خبر؟..
-- هیچی قربان..خبر خاصی نیست..جز همونایی که براتون میل زدم..
-جوابش رو فرستادم،نشونه شرکا بده..در ضمن من مدت بیشتری کیش می مونم..شاید 1 هفته..بنابراین حواست به اوضاع ِ شرکت باشه..چشم و گوش من در حال حاضر تو هستی..
-- چشم قربان..خاطرتون جمع باشه..
**************************
«دلارام»


دلربا و خانواده ش 3 روزه که تو ویلای مجاور ساکن شدن..ولی خب..دلربا صبح تا شب اینطرف پرسه می زد..
گاهی با من سلام و علیک می کرد ..ولی بی خیال رد می شد و می رفت تو اتاق آرشام..منم عین گوشت تو روغن ِ داغ جلز و ولز می کردم..بدجور داشتم می سوختم..


مخصوصا که گاهی شاهد مکالماتشون هم بودم و از همه بدتر دلبری های دلربا..چقدرم کاراش به اسمش می اومد..بدجور دل می برد..

حس می کردم ارشام نرمتر از سابق باهاش رفتار می کنه..لااقل وقتی پیش هم بودن اخم نمی کرد و باهاش حرف می زد..
دم به دقیقه هم دلربا اویزونش بود..نه اینکه زرت و زرت ببوسن همو و چه می دونم بیحیا گیری هایی که شیدا می کرد..نه از این خبرا نبود..یا داشتن تو باغ قدم می زدن اونم شونه به شونه ی هم یا دم به دقیقه بیرون بودن..

من هم از پشت پنجره ی اتاقم شاهدشون بودم..شاهد مکالماته عاشقانه ی دلربا و نگاهای پر از مهرش به آرشام..و نرمشی که آرشام در مقابل از خودش نشون می داد..


گاهی می نشستم رو تختم وبه بخت خودم لعنت می فرستادم..از ته دل می زدم زیر گریه و تهش از حال می رفتم..


بیدار که شدم دیدم هوا تاریکه..ساعت 10 شب بود..گرسنه م بود ولی با خودم لج کرده بودم..نمی خواستم چیزی بخورم..شاید اینجوری اروم اروم جون بدم راحت شم..
نخواستم..این زندگی کوفتی رو نخواستم..زندگی که بخواد باهام این معامله رو بکنه..قلبمو بشکنه وعشقمو با یکی دیگه ببینم می خوام اون زندگی از بیخ و بُن نباشه..


عصر دیده بودم که با هم از ویلا بیرون رفتن..یعنی هنوز برنگشتن؟!..اره خب اگه تو ویلا بودن که تا الان صدای خنده ی دلربا ویلا رو پر کرده بود..

از اتاقم رفتم بیرون..راهرو زیر نور اباژورها با نور کمی روشن شده بود..ناخداگاه دستم رفت سمت دستگیره ی در اتاق آرشام..می خواستم ببینم که هست..دلم بی قرارش بود..
یه نگاه..فقط یه نگاهه کوچولو بهش بندازم شاید این دل ناارومم اروم بگیره..

ولی نبود..با دیدن اتاق خالی قلبم فرو ریخت..ولی پا پس نکشیدم..رفتم تو..درو بستم..به طرف تختش قدم برداشتم..روش نشستم..دستامو گذاشتم روی روتختیش و ..
دستامو سُر دادم..رو شکم خوابیدم و صورتمو تو تختش فرو بردم..نفس عمیق کشیدم..بالتشو بو کشیدم..بوی عطر همیشگیش رو می داد..لبخند زدم..چشمامو بستم و دوباره بو کشیدم..نفسمو تو سینه حبس کردم..نمی خواستم این بوی خوش رو بیرون بدم..جاش تو سینه م بود..نزدیکه قلبم..جایی که متعلق به خودش بود..آرشامم..


عکسش رو میز عسلی بود..برش داشتم..به پشت رو تخت خوابیدم و قاب عکسشو جلوی چشمام گرفتم..انگشتمو رو صورتش کشیدم..یه کت اسپرت مشکی تنش بود و یه بلوز مشکی که یقه ش بند داشت..زمینه ی پشتش ابی تیره بود و نگاهه ارشام مستقیم تو دروبین نبود..نگاهش مثل همیشه بود و خاص..طره ای از موهای جلوش ریخته بود رو پیشونیش و..
صلیبش..همونی که همیشه به گردنش داشت رو پوست سینه ش می درخشید..خیلی دوست داشتم بدونم چرا اون صلیب همیشه به گردنشه؟!..


عکسشو به لبام نزدیک کردم و صورتشو بوسیدم..چشمامو بستم ودوباره بوسیدمش..اوردمش پایین ومحکم تو بغلم گرفتمش..درست روی قلبم..فشارش دادم..

زیر لب اروم و گرفته زمزمه کردم: خیلی نامردی آرشام..بی معرفت قلبمو بهت دادم چرا نگرفتی؟..چرا نگاه بی قرارمو ندیدی؟!..
آه کشیدم..

از بیرون صدای پا شنیدم..با ترس چشمامو باز کردم..وای خدا یکی داره میاد..
هراسون از جام پریدم و فقط تونستم قاب عکس رو همونجوری بذارم رو میز و به طرف در بالکن برم..
قفلشو باز کردم و رفتم تو ولی نبستمش لاشو یه کم باز گذاشتم..کنار دیوار مخفی شدم..قلبم تند تند می زد..کم مونده بود بزنه بیرون و بیافته جلوی پاهام..


خداروشکر پرده ها از قبل کنار بودن ومی تونستم داخل اتاق رو از پشت شیشه ببینم..
کمی سرمو خم کردم..آرشام و دلربا هر دوشون اومدن تو اتاق..دست دلربا یه بسته بود..لبا و چشماش می خندید..ولی صورت ارشام گرفته بود..انگار خسته ست..


-- وای ارشام خیلی خوش گذشت..ازت ممنونم..دوست ندارم تنهایی برم خرید..
-- پس این همه مدت با کی خرید می رفتی؟..

دلربا دلبرانه لبخند زد و یقه ی کت اسپرت آرشام رو گرفت..کشید طرف خودش و لبخند عاشقانه ای به صورتش پاشید..

-- نمی دونی وقتی که غیرتی میشی تا چه حد جذاب میشی آرشام..
آرشام یقه ی کتش رو از تو دستای دلربا اروم کشید بیرون..
کت رو از تنش در اورد ودر همون حال گفت: حرفمو پای غیرتم نذار..


ناز کرد و تو چشمای ارشام خیره شد..
-- پس پای چی بذارم؟..ولی نگران نباش این مدت دوست پسر نداشتم..با مامی و دوستام می رفتم خرید..

و بعد با اشتیاق در جعبه رو برداشت و یه لباس قرمز که خیلی هم زرق و برق داشت رو از توش اورد بیرون..

-- وااااای که من عاشقه این لباسم..یاد 5 سال پیش افتادم..بعد از اون مهمونی..یادته آرشام؟..
وبرگشت و تو چشماش زل زد..لباسو اورد بالا و نشونش داد..ارشام یه لبخند کج که بیشتر شبیه به پوزخند بود تحویلش داد وسرشو تکون داد..

-- می خوام امشب تکرارش کنم..ولی تا آخرش..خواهش می کنم مثل اونبار نصفه رهاش نکن..

آرشام با تعجب نگاش کرد ولی دلربا لباسو برداشت و رفت قسمت رختکن کمد ایستاد..یه دیوار کشویی که باز کرد و پشتش ایستاد..

نمی دونستم قراره چی بشه..ولی حس خوبی نداشتم..
اگه بر می گشتم و پشتمو نگاه می کردم بالکن اتاقمو می دیدم که با یه گام می تونستم بپرم تو بالکن و برم تو اتاقم ..
ولی نرفتم..وایسادم تا ببینم چی می خواد بشه..دلربا می خواست چکار کنه؟!..


نگاهه ارشام به قاب عکسش افتاد.. که بر عکس افتاده بود رو میز عسلی کنار تخت..وای خدا از بس هول شده بودم نتونستم درست بذارم سر جاش..با تعجب برش داشت و نگاش کردم..بعدم گذاشتش رو میز..
باز خوبه ماتیک نزده بودم وگرنه جای لبام رو شیشه قاب عکس می موند..


به تختش دست کشید..عجب ادمیه ها..نکنه فهمیده؟!..می دونستم باهوشه ولی نه دیگه تا این حد..اصلا شایدم نفهمیده باشه..بی خیال شو دختر..


با دیدن دلربا تو اون لباس ِ رقص عربی چشمام از کاسه زد بیرون و قلبم اومد تو دهنم..وای خدا..اینجا چه خبــــــره؟!..


آرشام با دیدن دلربا که تو اون لباس قرمز و براق مخصوص رقص واقعا هم دل رو می ربود دهانش باز موند..نشست رو تخت ولی چشم از دلربا نمی گرفت..قلبم درد گرفت..دستمو گذاشتم روش..نگاش نکن لعنتی..


به دلربا نگاه کردم..یه لباس مخصوص رقص ِ عربی قرمز رنگ که درخشندگی خاصی داشت..قسمت بالای لباس که یه نیم تنه از جنس ساتن بود و لبه های لباس ریشه های همرنگ و نقره ای کار شده بود..و رو قسمت شکم حریر سرخی که روش سنگ کار شده بود و درخشندگیش رو صد چندان کرده بود..و دامن بلند و راسته ای که روی پای چپش تا بالای رونش چاک داشت و وقتی با لوندی راه می رفت پای خوش تراشش کامل می افتاد بیرون و به رخ آرشام می کشید..اخمای ارشام جمع شد..
نم اشک نشست تو چشمام..حدس می زدم می خواد چه اتفاقی بیافته.


مطالب مشابه :


گناهکار 41و42

رمـان رمـان♥ - گناهکار 41و42 - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت




دانلود رمان گناهکار از fereshteh27

رمــــان رمان رمــــان ♥ - دانلود رمان گناهکار از fereshteh27 - میخوای رمان بخونی؟ پس




رمان گناهکار قسمت21

رمان ♥ - رمان گناهکار نگرانش بودم زیر لب شروع کردم به دعا خوندن کاری که مادرم همیشه می




رمان گناهکار(73)

رمان ♥ - رمان گناهکار سرش پایین بود که همزمان با خوندن ترانه سرش و بلند کرد و به بیتا زل زد




رمان گناهکار - 36

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 36.




عکس شخصیت های رمان گناهکار

و از خوندن رمان ها لذت ولی حیف که آرشام رمان گناهکار خیلی خیـــــلی کم می خنده




شخصیتهای رمان گناهکار.........

رمـان♥ - شخصیتهای رمان گناهکار - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت




رمان گناهکار - 20

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 20.




رمان گناهکار 24و25

رمـان♥ - رمان گناهکار 24و25 - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت




رمان گناهکار - 32

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 32.




برچسب :