رمان پیله ات را بگشا8

- از کی حرف میخوری؟

-از دا.. عمه سیاووش... خاله..

کتف گیسو رو فشار میدم..

-سرتو بیار بالاببینم

چشمام رو ریز میکنم..

-خاله خودت یا........؟

بینیش رو بالا میکشه

-خاله پرگل

با شنیدن اسم پرگل مثل طوفان فوران میکنم ...

-چی...؟ این زن هنوز آدم نشده.. ؟ به اون چه ؟ اصلا به هیچ کس ربط نداره.. تو و سیاووش فعلا بچه نمیخواید همین و تمام..

اشکاش رو با کف دست از صورتش پاک میکنه..

-خودِ سیاوش رو چه کار کنم؟

به لحظه هنگ میکنم وبا اخم به گیسو نگاه میکنم..

-سیاوش ؟.....مگه چی میگه؟

هر بار که جواب آزمایش رو میگیریم تا دوروز مراسم عزاداری داریم..

لب به غذا نمیزنه... خودش رو تو اتاق حبس میکنه.. وقتی هم میاد بیرون میگه طلاقت میدم.. حیفه جوونیت به پای من هدر شه..

ابرو هام از تعجب بالا میپره.. اصلا فکر نمیکردم گیسو که همیشه آرومه و لبش پر خنده است اینطور ماجراهایی داشته باشه..

خیلی وقت بود میدونستم برای بچه دارشدن مشکل دارن.. مشکل هم از سیاوش بود اما سیاووش با عملی که پارسال داشت مشکلش حل شد ..

دکتر گفته بود دیگه هر دو سالم هستن و میتونن بدون مشکل بچه دار شن...

از همون پارسال هم گیسو چشم انتظار باردار شدن بود و هر از گاهی هم با توجه به علائمی که داشت میرفت آزمایشگاه و باز دست از پا درازتر بر میگشت..

موهای گیسو رو که از روسریش بیرون ریخته مرتب میکنم..

-سیاوش زیادی حساسه عزیزم.. مثلا با اینکار میخواد تو رو آزاد بذاره.. باید مدارا کنی..

اما دا و عمه ها رو بی محلی کن... بگو سیاوش میگه فعلا زوده..

گیسو افتاب گیر رو پایین میاره و صورتش رو چک میکنه..

-مگه میشه لی لی ؟ نه من بچه ام نه سیاوش .. زندگیمون هم که خوبه.. نیازی به بهونه آوردن نیست همه میدونن یه ایرادی هست که تا حالا بچه دار نشدیم..

برای عمل سیاوش هم که فقط به تو و سهراب گفتیم حتی به خانواده خودم هم چیزی نگفتم..

دوباره چشماش پر ازشک میشه و نگام میکنه..

-به خدا لی لی از وقتی که از موعدِ سیکلم گذشته 10 تا بیبی چک گرفتم و تست کردم.. جواب همشون هم مثبت بود..

گفتم اول مطمئن شم بعد بیام آزمایش.. به سیاوش هم چیزی نگفتم...

لبخندی میزنم و اشکی که روی گونش میریزه رو پاک میکنم..

-اینبار جواب مثبته به امید خدا.. من دلم روشنه عزیزم ..

با قوت قلبی که بهش میدم ماشین رو به حرکت در میارم..وجلو آزمایشگاه می ایستم ..

نگاهی به گیسو میکنم رنگ به رو نداره.. دستش رو میگیرم .. سرده سرده..

-گیسو جان با خودت اینکار نکن.. دختر خوب داری پس می افتی..

گیسو سر سپند که تو بغلش نشسته رو میبوسه..

-نمیتونم لی لی .. پاهام جون نداره برم .. تو میری؟

سعی میکنم یه لبخند بزنم اما استرسی که از گیسو به من سرایت کرده لبخندم رو به زهر خند تبدیل میکنه..

-باشه برگه رسید رو بده خودم میرم ..

گیسو برگه مچاله شده تو دستش رو به سمتم میگیره..

چپ چب بهش نگاه میکنم..

-نگاه کن چه بلایی سر این برگه اوردی.. آخه من به چه رویی اینو بهشون بدم...

یه نفس عمیق میکشم وبا اعتماد به نفس میگم ..

-به امید خدا که مثبته و امشب یه شیرینی حسابی میخوریم..

از ماشین پیاده میشم .. انگار پاهای منم جون نداره... حال گیسو رو درک میکنم.. گیسو تو این دوسالی که اهواز بودم حسابی هوام رو داشته درست مثل یه خواهر..

با اینکه هر دومون اقوامی تو این شهر داشتیم اما خب هیچکس مثل پدر و مادر نمیشه.. گیسو همیشه سعی میکرد جای خانوادم رو برام پر کنه و سیاوش جای سهراب رو برای سپند.

یادمه اوائل که امدم اهواز نمیذاشتم سهراب زیاد بیاد سراغ سپند.. بیچاره سپند با سیاوش بیشتر از سهراب خو گرفته بود.. یکی دوباری هم به سیاوش گفت بابا...

هر وقت هم سهراب می آمد اول چند ساعتی غریبی میکرد ..

تا میخواست به وجود سهراب عادت کنه وقت رفتن میرسید و باید می رفت.. و من همه این مدت زجر کشیدن سهراب و سپند رو میدیدم اما نمیتونستم کاری کنم..

آنقدر خودم زخم خورده بودم که دیگه توانی برای ترمیم زخم های دیگران نداشتم..

برگه رو دست متصدی آزمایشگاه میدم ..

قلبم تند تند میزد.. خدا کنه جوابش مثبت باشه.. حداقل عیدشون زهر نشه..

-بفرمایید....

متصدی شروع میکنه به تایپ کردن..

-جوابتون اماده است صبر بدید بیارم ..

با صدای متصدی نگاهمو از رو دیوار میگریم و به دست متصدی نگاهم میکنم که پاکت حاوی جواب آزمایش رو به سمتم گرفته..

پاکت رو ازش میگیرم و برگه آزمایش رو بیرون میکشم..

تند به برگه نگاه میکنم.. انقدر هول شدم که دستام می لرزه.. به کلمات انگلیسی نگاه میکنم.. دنبال کلمه ای هستم که معنی مثبت بده..


خانم جواب مثبته

با صدای متصدی سرم رو بالا میبارم..

بهم لبخند میزنه.. اینطور که دستتون میلرزه و استرس دارید حدس زدم نتونید درست جواب ازمایش رو بخونید..

آب دهنم رو قورت میدم..

-شما.. شما مطمئنید که مثبته؟

برگه رو ازم میگیره و با خودکار یه قسمت رو علامت میزنه.. 

-ببین اینجا نوشته..

چشمام رو میبندم و یه نفس عمیق میکشم..

-بچه خیلی دوست دارید؟

چشمام رو باز میکنم و میخندم..

-این آزمایش خواهرمه..

متصدی میخنده ..

- با این استرسی که شما داشتی فکر کردم آزمایش خودت بوده.. پس خاله شدنتون مبارک

سریع یه تشکر میکنم . پله های ازمایشگاه رو دوتا یکی پایین میام...

گیسو سپند رو تو بغل گرفته و سرشو رو شونه سپند گذاشته..

به شیشه میکوبم...

گیسو و سپند سریع به من نگاه میکنن وگیسو با دیدن چهره خندون من میزنه زیر گریه.. 

در رو باز میکنم ...سپند رو از بغلش بیرون میکشم و رو زمین میذارم.. خم میشم و گیسو رو بغل میکنم.. صدای هق هق گیسو تو گوشم میپیچه..

بغض منم میشکنه... با کشیده شدن مانتوم و بعد صدای گریه سپند گیسو رو از خودم جدا میکنم.

-مامان......... مامان چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سپند رو بغل میکنم.. 

-گریه نکن عزیزم.. چیزی نشده...

سپند با گریه وسط حرفم میپره..

-پس چرا تو و زن عمو گریه می کنید؟

اشکاش رو پاک میکنم و گونه اش رو میبوسم...

-زن عمو خوشحاله .. از خوشحالی گریه میکنه..

دستشو مشت میکنه و چشمش رو میماله..

-مامان من خیلی ترسیدم....

گیسو سپند رو تو بغل میگیره و میبوسه..

-آقا سپند منو ببخش .. حالا هم برای اینکه منوببخشی میریم .. اول بستنی میخوریم بعد هم شیرینی میخریم میریم خونه... تا امشب رو با عمو سیاوش جشن بگیریم.. حالا میبخشی؟

سپند خندید گفت

-من پفک هم میخوام...

با خنده به سپند چشم غره میرم..

-سپند....

گیسو قهقه میزنه و لپ سپند رو میبوسه..

یه نگاه به ساعت میکنم..

-امشب رو دیگه بیخیال خرید بشیم.. بریم برای سوپرایز امشب آقا سیاووش خرید کنیم.. موافقی مامان گیسو؟

گیسو اخم میکنه وبا نگرانی میگه ..

-واااای سیاوش ..... حالا چطور به اون خبر بدم؟

در عقب روباز میکنم و سپند رو روی صندلی میذارم..

-بریم یه جعبه شیرینی بخریم... تا برسیم خونه سیاوش خان هم از سرکار آمده .. برای سوپرایز هم تو راه یه فکری میکنیم...

...

سپند رو که خوابه بغل میکنم .. دزدگیر ماشین رو میزنم و میرم سمت آسانسور... ... آنقدر امشب با سیاوش بازی کرد که بیهوش شد...

کلید رو میندازم تو در و در رو باز میکنم.. سپند رو اروم میذارم تو اتاقش ولباسهاش رو عوض میکنم .. ..

نگاهم به عکس دونفره سهراب و سپند میوفته ... نا خواسته با سر انگشت رو صورت سهراب دست می کشم..

بغض گلوم رو میگیره ...زیر لب نجوا میکنم ..

- چی میشد من و تو هم یه زندگی معمولی داشتیم؟

قاب عکس رو تودست میگیرم .. انگار که سهراب کنارم نشسته ودارم ازش سوال میکنم ..

-سهراب چرا تو مثل سیاوش نبودی؟ چرا همهءرفتارهات با سیاوش فرق داشت ...؟

نبودی ببینی امشب سیاوش چه کار کرد...

وقتی رفتیم خونه.. هنوز سیاوش نیومده بود.. وقتی اومد من و سپند رفتیم تو اتاق .. 

هرچه گیسو اصرار که کرد که بمونیم .. قبول نکردم.. گفتم شاید سیاوش بخواد عکس العملی نشون بده و بخاطر ما راحت نباشه.. 

صدای فریاد خوشحالی سیاوش رو که شنیدم بغض کردم و اشک ریختم... 

ازتو چه پنهون.. این اشک فقط بخاطر خوشحالی نبود.. یه جورایی دلم برای خودم سوخت.برای دل سوختهءخودم بود . 

خب منم یه زنم.. با همه احساس های زنونه ام... منم دوست داشتم خبر بارداریم رو با شادی بهت بدم.. نه با باترس و اضطراب... 

دوست داشتم وقتی که میشنوی همین جوری با خوشحالی باهام حرف بزنی ...بغلم کنی ...نوازشم کنی ...مادر شدنم رو تبریک بگی ...

میدونی سهراب امشب سیاوش سنگ تموم گذاشت... 

شام دعوتمون کرد رستوران گردان امپراتور و حسابی خرج کرد..

بعد هم که به دا و پدرو مادر گیسو زنگ زدن... و آخر از همه یاد تو افتاد و به تو زنگ زد.. 

دوباره بغضم سر باز میکنه ..

-با زندگیمون چه کردی سهراب ؟ من خون بس بودم قبول..جای خون اومده بودم اون هم قبول ... اما میتونستی منو دوست داشته باشی.. میتونستی نذاری اینهمه حسرت به دلم بشینه...

اشکی که روگونم غلطید رو پاک میکنم و قاب عکس رو روی میز عسلی میذارم.. 

دکمه های مانتوم رو باز میکنم وهمون جور بی حوصله به سمت اطاق خواب میرم ....

امشب یکی از بهترین شبهای زندگی گیسو و سیاوشِ .. 

منم چنین شبی داشتم شبی که فهمیدم باردارم.. ولی اون شب چقدر تلخ بود.. چقدر سخت بود.. اون شب کجا واین شب کجا ..؟

سهراب!؟ از تو متنفر باشم یا از دست این روزگار؟ کی باعث این همه حسرت ِ انباشته شده روی دلمِ؟ ایکاش بودی و جواب میدادی سهراب......... 

خودمو روتخت میندازم وچشمهام رو میبندم ... فردا خیلی کار دارم.... قرار شد برم دنبال گیسو تا با هم بریم خریدخرید لباس نوزادی برای بچهءتوراهیش ..همون حسرتی که هنوز که هنوزه به دل دارم ...



بوی عید همه جا رو گرفته ..سه روز دیگه عیده وهمه تو تب وتاب خریدعید هستن ... 

سهراب هشت صبح پرواز داشت برای اهواز.. فکر کنم تا حالا دیگه رسیده باشه .. 

قرار شد بره کارهای بانکیش رو انجام بده بعد بیاد اینجا.. میگفت میخواد در مورد برنامه عید حرف بزنه.. سپند هنوز خوابه .. امروز رو گذاشتم زیاد بخوابه .. اگه بیدار میشد باز خونه رو بهم میریخت و نمیذاشت به کارهام برسم..

ناهار رو کلم پلو درست کردم غذای مورد علاقه خودم و سپند و غذایی که سهراب متنفر ِ...

از وقتی اهواز اومدیم سعی کردم سپند رو عادت بدم به همه نوع غذایی.. 

اما خونه دا سپند باید غذایی رو میخورد که داو اقا یا سهراب دوست داشتن.. برنامه غذایی هر هفته تکراری بود..

اسم هر غذایی رو که می آوردم یا دا دوست نداشت یا سهراب.. اگر از اون خراب شده نمی اومدیم بیرون سپند هم یکی مثل دا و سهراب میشد با عادت های غذایی مسخره...

امروز هم از عمد کلم پلو درست کردم میدونستم سهراب نمیخوره. .. متنفره ... 

مطمئناً وقتی رنگ غذا رو ببینه حتی اگه سپند اصرار کنه برای ناهار نمیمونه ..

میدونم براش سخته هر بار که میاد اهواز بره خونه سیاوش .. الان هم که گیسو باردارِ..

اما حالا که برگ برنده دست منه .. من بر صندلی قدرت نشستم.. حالا منم که میتونم حکم کنم.. 

به جهنم که سهراب سختشه .. به جهنم که دوست داره پیش زن و بچه اش باشه .. به جهنم که آواره شده ..

الان این منم که میتونم تصمیم بگیرم وجبران تمام اون چهارسالی رو که برام تصمیم گرفتن بکنم ..

گیسو و سیاوش بارها و بارها بهم گفتن سهراب هم کاسه صبرش اندازه ای داره.. نصیحتم کردن که دست از این لجبازی بردارم .. 

گفتن اونم مرده نیازهایی داره.. ولی من مرغم یه پا داشت همیشه بهشون گفتم 

-به من چه.. بره زن بگیره.. سهراب برای من دیگه وجود نداره.. کسی که یه بار زن دوم گرفته براش راحته که یه اسم دیگه رو هم تو شناسنامه اش اضافه کنه 

اگرچه خودم میدونستم این حرفم کاملا چرنده.. ته ته دلم هنوز بهش انس والفت داشتم ...

ولی لجبازی ها وبدی های گذشته سنگم کرده بود ...یخ وسرد ..

حتی یک بار حس مادر بودنم رو کنار گذاشتم و به سیاوش گفتم

(ایکاش سپند نبود تا هیچ بندی من و سهراب رو به هم وصل نمیکرد.. )

حتی با یاد اوری اون روز هم تنم میلرزه ..

چقدر اون روز سیاووش عصبی شد.. سرخ شد .. کبود شد.. فکش منقبض شد.. اما من به روی خودم نیاوردم.. 

حالا که توپ تو زمینه منه میخوام بتازونم.. حمله کنم.. گل بزنم ...خورد کنم..بشکنم ..همون جوری که شکستم ..

تلافی همه اون روزهایی که دا منو خورد کرد.. به تلافی همه اون زجرهایی که کشیدم.... به تلافی چهار سال زجر ...

یه نگاه به دیوار تمیز میندازم گردگیری خونه هم تموم شد.. 

بهتره برم سراغ سپند دیگه زیادی خوابیده.. مطمئنا ظهر دیگه نمیخوابه و نمیذاره من هم بخوابم.... 

مثل همیشه رو تختش انقدر غلت زده که بالشت رفته زیر پاش و سرش روی پتوش اومده..

اینم ارث از سهرابِ .. سهراب هم عادت زیاد غلت زدن داره...

دست تو موهای مشکیش میکنم..

-سپند خان.. آقا سپند .. مرد خونه مامان... پاشو عزیزم...

آروم شکمش رو می مالم.. چشماشو باز میکنه.. 

-پاشو عزیزم..

-بابا سهراب آمده..

نفسم رو با حرص بیرون میدم 

-بذار بیدار شی بعد از بابات بپرس..

تو دلم غرغر میکنم ..

انقدر که هوای سهراب رو داره برای منی که این همه زحمتش رو میکشم نیم کیلو تره هم خورد نمیکنه...

-نه هنوز نیومده.. پاشو تا شما بری دستشویی بابا هم میاد..

دستاشو دراز میکنه.. و میخنده.. با دیدن خنده شیطونش خنده رو لبام میشینه..

-ای پسر تنبل بزرگ شدی.. هنوز مامان باید بغلت کنه؟

میخنده و دستش رو دور گردنم حلقه میکنه...

با صدای زنگ نگاه به مانیتور آیفن میکنم.. سپند رو میذارم پایین..

-برو دستشویی .. بابا الان میاد بالا....

در رو باز میکنم... یه نگاه به آینه میکنم.. تنیک وشلوار کرم قهوه ای تنم کردم.. موهام روبلوند کردم..

اولین باریه که رنگ روشن به موهام زدم... 

بدی رنگ روشن اینه که صورتم رو رنگ پریده نشون میده .. باید همیشه ارایش رو صورت داشت..

تند میرم سراغ میز آرایش و یه رژلب به لبام میزنم.. و برس رژ گونه رو به گونه هام میکشم...

با صدای زنگ در میدوم سمت در نگاهم همزمان به سپند میوفته .... 

وای سپند تو دستشوییِ ِ.. 

در رو باز میکنم.. یه سلام تند میگم و میدوم سمت دستشویی..

از تو دسشویی صدی سهراب رو میشنوم

-کسی نیست؟

صدای جیغ سپند گوشم رو کر میکنه..

-بابا اومد... بابا. 

دست سپند رو میکشم تا نره بیرونه..

-وایسا بچه.. بذر صورتت رو بشورم.. ببین لباست رو خیس کردی.. تا میای دستشویی آب رو باز میکنی ....

دست سپند رو محکم تو دست میگیرم تا نره تو بغل سهراب..

-آی مامان دستم.. ولم کن میخوام برم پیش بابا..

اخم میکنم و دستشو فشار میدم..

با این وضعت بری پیش بابا؟ نخیر... اول میریم لباساتو عوض میکنی بعد میری پیش بابا جونت..

در دستشویی رو که با زمیکنم سهراب وایساده پشت در دستشویی میبینم که بالبخند زل زده به من و سپند..


سلام باباااااااااااااااااااا

-سلام عزیز بابا

یه نگاه به تیپش میندازم.. پیراهن سفید با چهارخونه های ریز آبی و شلوار پارچه ای مشکی.. 

ای تو روحت سهراب که این همه خوش تتیپی.... لباساش ساده س اما تیپش بیسته..

به خندش اخم میکنم... 

-سلام....

-سلام عرض شد خانم.. اینطور ی که تو دویدی فکر کردم چه خبر شده.. ول کن دست بچه رو ..

-نخیر اول لباسش رو عوض میکنه بعد میاد ور دل باباش.. آروز کردم یه بار تنها بفرستمش دسشویی خودش رو خیس آب نکنه..

سپند رو کشون کشون میبرم سمت اتاق..

-وای مامان ولم کن میخوام برم پیش بابام.. اخ مامان دستم..

هولش میدم تو اتاق

- نترس بابات فرار نمیکنه..

با صدای سهراب سرم رو برمگیردنم.. .

-ولش کن ...من لباسش رو عوض میکنم لی لی ..

بیخیال دست سپند رو ول میکنم و میرم تو اشپزخونه.. چای میریزم ..و تو سالن میبرم

یه بار دیگه میرم تو اتاقم و خودم رو تو اینه نگاه میکنم.. اندامم هنوز ظرافت دخترونه رو داره.. به هرکس که دروغ بگم به خودم که نمیتونم دروغ بگم دوست دارم همیشه به چشم سهراب بی نظیر باشم.. 

میخوام منو ببینه و بسوزه از اینکه نمیتونه نزدیکم بیاد.. میخوام با دست پس بزنم و با پا پیش بکشم.. به لباسم دست میکشم و یه زبون برای خودم تو آینه در میارم.. با صدای خنده ای روم رو برمیگردنم...

-تو اینجا چه کار میکنی؟ کی گفت بیای تو اتا من؟

میاد سمتم تند یا آروم نمیدونم.. اما با هر قدمش تپش قلبم بالا میره..

-اولاً اتاق من نه.. باید بگی اتاقمون

اخم میکنم...

-اقا سهراب این خونه منه و اینجا هم اتاق خواب منه.. تو... توی این خونه جایی نداری که بخوای اتاق خواب داشته باشی .... حالا هم لطفا از اتاق خواب من برو بیرون ..

از عمد روی کلمه من تاکید کردم ...

به جای بیرون رفتن با دو قدم خودش رو به من رسوند..

-نمیخواد حاضر جوابی کنی.. زبون مبارکتون رو دیدم.. میدونم چقدر درازه...

پس بخاطر همین خندیده بود....

-هی سهراب من بهت میگم برو بیرون میای جلوتر؟

اخماش رو تو هم میکنه..

-چته؟ میخوای بگی اتاق خواب خودته؟ باشه قبول .. منم برات اهمیت ندارم؟ باشه قبول.. 

میخوای بگی مجردی ؟ بازم قبول... فقط میشه بگی این موها رو برای کی بلوند کردی؟ 

با دست اشاره به ابروهام میکنه ...

-این ابروها برای کی باریک شدن؟ اگه برای من نیست پس برای کیه؟ تو که عادت نداری تو خیابون موهات رو بیرون بریزی.. پس این موهای خوشگل سشوار کشیده برای کیه؟ برای من نیست؟ قبول .. فقط بگو برای کیه؟

بغض راه گلوم رو میبنده... نمیدونم چی جواب بدم.. دارم خفه میشم .. حس میکنم اتاق داره کوچیک و کوچکتر میشه..

انگار میخواد اندازه یه قبر شه و منو دفن کنه.. باید برم بیرون.. تاقبل از اینکه دیوارهای این اتاق منو اسیر کنن ...

بایداز این اتاق برم بیرون.. از اتاقم.. یا نه از اتاق خوابمون.. نمیدونم.. 

الان تنهای چیزی که میدونم اینه که باید خودمو از شر این دیوارها نجات بدم وگرنه صدای هق هقم کل آپارتمان رو برمیداره...بی توجه به سهراب از کنارش رد میشم...

با کشیده شدن دستم اولین قطره اشکم میریزه.. دستمو گرفته تو دستش.. دستش داغه اما من سردم... اون مثل کوره ست و من مثل برف زمستون..

-لی لی من جایی تو زندگیت ندارم.. قبول .. اما لعنتی.. این موهای رنگ شده این ابروهای باریک شده.. مال کیه؟ تو ناموس منی ...زن منی... عشق منی.. 

توروخدا بفهم.. زیبا بودی .. زیبا تر شدی.. اما سهم من از این زیبایی چیه؟... فکر کردی وقتی با این قیافه دیدمت دوست نداشتم بغلت کنم؟ به جان سپند خیلی خود داری کردم.. 

لی لی بفهم من مردم.. غرور دارم غیرت دارم.. این عطر مست کننده لوسیونت اگه برای کسی غیر از من باشه حرومه... اگه برای یکی دیگه دلبری کنی خیانته ...

لی لی... من مثل دو تا چشمام بهت اعتماد دارم.. میدونم پاکی .. مثل برگ گل.. میدونم این زیبایی .. فقط برای منه.. اما ازت میخوام انکارش نکنی..

غرورم رو بیش تر از این خرد نکنی.. به اندازه کافی دور بودن از تو و سپند داغونم کرده دیگه با حرفات آتیشم نزن.. 

لی لی منو ببین.. موهامو ببین.. ببین چند تار از موهام سفید شده؟ بخدا این حق من نیست.. دوسال تنبیه برام کافیه...

-مامان .......

به در اتاق نگاه میکنم سپند کنار در ایستاده..

-جانم......

-دارید دعوا میکنید؟

-نه عزیزم..

به سهراب چشم غره میرم وسریع از کنار سپند که هنوز بین در نیمه باز ایستاده رد میشم..سعی میکنم بغضی که تو گلومه رو سرکوب کنم..

با دست اشکی که از گونه ام سر میخوره رو پاک میکنم.وبازهم سکوت میکنم ...

نگاه که به سینی چای میوفته اه از نهادم بلند میشه ... 

سرد شده باید عوض کنم.

سینی رو بلند میکنم وهمزمان با خودم فکر میکنم 

-یعنی من به سهرب ظلم میکنم؟ خب به من هم ظلم شده.. حق منم پایمال شده.. چطور الان نیاز های خوش رو میبینه .. اما نیاز های دوسال پیش من رو نمیدید؟

-مامان دیدی بابا برام چی خریده؟

با صدای سپند سرم رو بر میگردونم..

-چی برات خریده؟؟

-یه خرس بزرگ ..

-راست میگی؟ کجاس؟

-ایناهاش رو مبله....

از آشپزخونه میام بیرون.. سهراب رو مبل نشسته و با لبخند به سپند نگاه میکنه.. کنارش هم یه خرس سفید بزرگه.. 

بادیدن خرس سفید و پشمالو که یه شال گردن سورمه ای دور گردنشه .. خنده رو لبام میشینه...

-وای این چقدر با نمکه..... نگاش کن اندازه یه آدم بزرگ رو مبل جا گرفته.. اینو از کجا خریدی؟

-از کیانپارس.. یکی برای سپند خریدم یکی هم برای برای بچه سیاوش..

خرس رو تو بغل میگیرم و فشار میدم.. روبروی سهراب رو مبل میشینم..

-وای خدا چقدر نرمه.. 

سهراب سپند رو تو بغل میگیره و میبوسه..

-اینجور که معلومه باید سه تا میخریدم یکی هم برای تو...

بدون توجه به حرفش میپرسم..

-کی اینو آوردی که من ندیدیم؟

چای رو از سینی بر میداره..

تو که فقط در خونه رو باز کردی و دویدی.. حتی من رو هم ندیدی چه برسه به این خرس..

-اگه نمی دویدم که گل پسرت تو دسشویی یه سری حموم هم میکرد .. ندیدی چه بلایی سر خودش آورده بود؟

-خب بچه ست دیگه .. اینقدر سخت نگیر لی لی..

بهش نگاه میکنم .... چاییش رو سرمیکشه... دارم از فضولی دق میکنم که جریان عید چیه.. آب دهنم رو قورت میدم....

-سهراب.. دیشب گفتی میخوای در مورد عید صحبت کنی.. عید چه خبره؟

سهراب ابروشو بالا میندازه..

-اول بگو ناهار چیه.. گرسنمه ..

یه نگاه شیطون بهش میندازم.. و با آرامش میگم..

-کلم پلو.....

-خب پس پاشو بیار..

با تعجب بهش نگاه میکنم.. 

-ناهار میمونی؟

-نمونم؟

-اگه میخوای بمون.. اما ناهار کلم پلو هست میخوری؟

یه نگاه معنی دار بهم میندازه..

-از وقتی آواره شدم سنگ هم بهم بدن میخورم..

فکر کنم دستمو خونده شاید هم برای اینکه اینجا بمونه مجبوره پیه همه چی رو به تنش بزنه حتی خوردن غذایی که متنفره..

-فکر میکردم از کلم متنفری..

دکمه های آستینش رو باز میکنه..

-بله متنفر بودم.. اما چند باری تو مشهد خوردم خوشم آمد.. حالا هم که شیرازم.. دیگه بدتر... هفته ای یه بار کلم پلو میخوریم.. میدونستی کلم پلو غذای معروف شیرازیاست؟

-واقعا؟

-آره .. اما نه از این کلم ها.. کلم هاشون فرق داره ..بهش میگت کلم قومری.. غذای خوشمزه ایه ..

از جام بلند میشم و خرس سپند رو جای خودم میشونم.. باز از دیدن قیافه با نمکش خندم میگیره..

-الان میز رو میچینم..

سهراب و سپند تو اتاق سپند و با هم پلی استیشن بازی میکنن..

منم میز رو جمع میکنم.. ظرفها رو توی ماشین ظرفشویی میذارم..

سهراب غذا رو خورد و حسابی هم به به چه چه کرد. اما وقتی از آشپزخونه میخواست بره بیرون گفت..

- فکر نکن نفهمیدم از عمد این غذا رو پختی.. فعلا دور دستِ تو اِ .. اما کاری نکن که صبر منم تموم شه.. 

نتونستم جوابی بهش بدم.. یعنی نمیدونستم چی باید بگم.. میدونستم حرفش حقهِ .. حرف حق هم جوابی نداره.اونقدر باهم زندگی کرده بودیم که میدونستم نباید صبرش رو لبریز کنم ...

صدای خنده سپند و سهراب میاد.. سپند وقتی با سهرابِ اینطور میخنده.. وقتی سهراب میره تا چند روز بی حوصله است...

با صدای جیغ سپند میرم تو اتاق..

-سپند چرا جیغ میکشی؟

-مامان بردم.. بابا رو دو به صفر بردم...

-سپنداینطور نپر .. حالا همسایه ها میان خفمون میکنن..

سهراب با لذت به من و سپند نگاه میکنه..

از نگاه پر لذت سهراب حرصم میگیره..با غیض میتوپم 

-به جای اینکه نیشتو باز کنی بخندی بچه ات رو آروم کن.. ساعت یک ظهرِ ملت میخوان استراحت کنن...

سهراب سرش رو میخوارونه..

-سپند ..مامان عصبیه .. بیا تو بغلم تا هر دومون رو نزده..........

یه چشم غره بهش میرم..

-بسه اقای خوشمزه.. ناهارت رو که خوردی حالا بگو چی میخواستی بگی زود بگو و برو عصر هزارتا کار دارم..

اخمای سهراب تو هم میره.. 

-خب تو کاراتو کن چی کار به من داری من و سپند هم با هم بازی میکنیم..

-نخیر.. قرار نیست شماهر وقت که دلتون خواست بیای اینجا کنگر بخوری لنگر بندازی.. حالا هم زود بگو جریان عید چیه..

تند از جاش بلند میشه.. دستم رو میگیره میکشه..

-سپند بابایی تو یکم بازی کن من با مامان باید حرف بزنم.. بعد میام پیشت ..

دستمو میکشه و در اتاق سپند رو میبنده.. هولم میده سمت اتاق خواب.

اونقدر عصبانی شده که یه لحظه میترسم ..

-جلو بچه نمیتونی زبونتو نگه داری؟ از زن بودن و بزرگ شدن فقط مو رنگ کردنش رو بلدی؟ نمیفهمی نباید جلو بچه دعوا کرد؟ 

نمیبنی هر بار که ما بحث میکنیم چشمای سپند پر از اشک میشه؟ غم چشماش رو نمیبینی؟ میدونی هر بار که میام بهم میگه دوست داره مثل دوستاش هر روز صبح باباش ببرتش مهد؟

میدونی دوست داره هر شب با من بخوابه؟ اینا رو میدونی لی لی؟ 

این بچه رو که از داشتن من محروم کردی .. حداقل جلوش این همه با من بحث نکن.. 

رو تخت میشینمو سرو رو تو دست میگیرم..

-لی لی ... سپند چهار سالشه . اما باهوشه... درسته که بهش گفتیم این دوری بخاطر شرایط کاری منه.. اما دوسال دیگه چی؟ باز میشه این دروغ رو بهش بگی؟

لی لی به بچه این نسل که از چهار سالگی میفهمه تبلت .. لپ تاب و هزارتا کوفت دیگه چیه میشه دروغ گفت؟ امروز نه دوسال دیگه میفهمه.. 

بره مدرسه میفهمه.. کافیه دوتا از دوستاش که باباهاشون طرح اقماری باشن باهاش صحبت کنن .. میفهمه اونی که اقماری میره سرکار ...دوهفته سرکار یه هفته خونه س.. اون موقع چی جوابش رو میدی؟ 

چطور میخوای تک و تنها این بچه رو بزرگ کنی؟ من تا کی هر هفته تو این پروازها سرگردون باشم.. تا کی لی لی؟

سعی میکنم بغض تو صدام رو مخفی کنم..

-الان یادت افتاده این بچه چی میخواد؟ الان یادت افتاده این بچه باهوشه؟ اون زمان که صنم رو عقد میکردی یادت نبود؟ به خودت نگفتی فردا چه جوابی به سپند بدم؟

سهراب با یه حرکت به سمتم حمله کرد.. فکر کردم میخواد بزنتم و دستم رو جلو صورتم گرفتم.. 

ولی دستمو پس زد ...سرم رو تو دستاش گرفت وتوچشمام زل زد 

پره های بینیش باز و بسته میشد.. صورتش از اون همه حرص قرمز شده بود ...

-لی لی این داستان رو تموم کن.. دو سال گذشته.. چرا تمومش نمیکنی؟ چطور انتظار داشتی من و خانوادم شاهین رو ببخشیم..؟

چطور انتظار داشتی دا چشماش رو روی قاتل پاره جیگرش ببنده.. اما خودت نمیتونی منو ببخشی؟ یعنی کار من از کار شاهین بدتر بود؟ فکر میکنی من تنها مرد بدِ جهانم؟ تا حالا رفتی تو دادگاه؟

به خدا زن میاد تو دادگاه با تن کبود و داغون التماس میکنه به قاضی .. اما نه برای طلاق .. میگه شوهرم رو مجبور کنید بره درمون کنه.. بره اعتیادش رو ترک کنه... فکر کردی فقط خودت سختی کشیدی؟ 

من نمیگم کار اون زن درسته.. اما لی لی دوسال از اون اتفاقات میگذره..

سرمو رهامیکنه.. و رو زمین روبروم میشینه..

-لی لی من نمیتونم بخاطر لجبازی های تو قید بچه ام روبزنم... نمیتونم بذارم سپند با سختی بزرگ شه.. سپند یکی از بهترین مهد های این شهر رو میره.. 

دوستاش از خانواده های مرفه هستن.. سالی یکی دوبار مسافرت خارج از کشور میرن.. 

اون وقت بچه من غیر از اهواز جایی رو ندیده..میدونی دفعه قبل که رفتم مهد دنبالش چی میگفت؟

میگفت بابا ما چرا مسافرت نمیریم؟ امیر بامامان باباش میرن مسافرت..

من چی به این بچه بگم؟ ها لی لی؟ چی بگم؟ بگم نمیشه؟ بگم مامانت نمیخواد؟

لی لی سپند بچه منم هست.. میدونم که حالا میخوای بگی چرا شب زایمانم ول کردی رفتی.. اینو صد بار شنیدم..

صد بار هم گفتم غلط کردم.. لی لی فر اون گذشته رو بنداز دور .. الان رو ببین.. آینده رو ببین..

دستام رو تو دست میگیره..

-میخوام عید ببرمتون شیراز.. من وتو و سپند.. بعدهم میریم اصفهان.. از قبل از سال تحویل حرکت میکنیم موقع سال تحویل رو میریم حافظیه.. فردا صبح راه می افتیم خوبه؟

چشمام رو میبندم.. میدونم مسافرت با سهراب بهم خوش میگذره.. اما دلم میگه نه ..

نمیدونم دست خودم نیست.. اگه برم یعنی سهراب رو بخشیدمو باید مثل قبل در کنارش زندگی کنم .. اما نمیشه...نمیتونم.. هنوز غرور خورد شدم ترمیم نشده.. هنوز نتونستم اون ظلم ها رو فراموش کنم.. 

سهراب اگه سر تا پای من رو طلا بگیره.. اگه بهترین مرد روی زمین شه .. باز اون لحظات سخت رو یادم نمیره..

سهراب مهربونِ امروز ...یادش نیست منو برد تو خونه قدیمیشون و ولم کرد به امون خدا.. یادش نیس چقدر تحقیرم کرد.. یادش نیست تو سرما با یه بچه تو شکم برای دا قالی شستم..

یادش نیست چطور شال گردن رو تو صورتم پرت کرد.. درسته که بعد عذر خواهی کرد.. اما دلم پاک نشد.. سهراب باکارهاش کم کم دلمو سیاه کرد... دا منو یکی مثل خودش کرد.. یه آدم کینه ای و انتقام جو...

-لی لی .. چی شد؟ میای؟

با تکون دستم و صدای سهراب چشمام رو باز میکنم..

-نه نمیام.. عید رو میرم ابوالعباس.. من باتو هیج جا نمیام..

با اخم بهم نگاه میکنه

-چرا؟

-دوست ندارم.. بعد از اون همه بدبختی بیام بشینم کنار دستت برم مسافرت؟ خودمو مسخره کردم؟ 

سهراب هیچ چیز غیر از سپند من رو به تو وصل نمیکنه.. تو برام حکم یه غریبه روداری.. 

شاید اگه دو سال پیش بود می امدم اماالان نه.. من لی لی دوسال پیش نیستم که شب داد میزدی ..اذیتم میکردی.. صبح باز با عشق برات نون میپختم.. 

نه من اون لی لی نیستم... الان بزرگ شدم پخته شدم.. می فهمم عشق چیه .. سراب چیه.. می فهمم عشق باید دو طرفه باشه تا شیرین بشه.. 

عشق یه طرفه تلخ ِ .. من این تلخی رو تو 18 سالگی چشیدم..

یه نگاه به چهره سهراب میکنم.. کاسه چشماش خیسه.. مثل لی لی دوسال پیش که همیشه چشماش خیس بود.. لبم رو تر میکنم و ادامه میدم

-سهراب اگه دست خودم بود حتی نمیذاشتم اسمت تو شناسنامم باشه..

با این حرف سهراب دستمو رها میکنه...

-یعنی اینقدر از من متنفری؟ من این همه التماست کردم که این جواب روبه من بدی؟

-نمیتونم سهراب می فهمی؟

-نمی تونی یا نمیخوای؟

-سهراب اذیتم نکن..

بلند میشه و میره سمت در..

-باشه.. تونیا... امانمیتونم بخاطر تو از تفریح سپند بگذرم.. من و سپند فردا میریم..

از جا میپرم.. 

-حرفشم نزن سهراب.سپند بدون من هیج جا نمیاد..

با یه لبخند شیطون بهم نگاه میکنه..

-خب تو هم بیا..

پام رو میکوبم زمین ..

- من نمیام سهراب..

-خب نیا .. من و پسرم میریم....

-سهراااااااااااب

-جانم؟ چیه؟ ببین لی لی با آرامش باهات حرف میزنم حرف خودت رو میزنی.. التماست میکنم باز حرف خودت رو میزنی..

عصبی میشم باز هم حرف خودت رو میزنی.. من چی کار کنم؟ به کدوم سازت برقصم هان؟

سکوت میکنم .. حرفی ندارم که بزنم..

-ببین لی لی آسمون به زمین بیاد من کار خودم رو میکنم.. سپند با من میاد شیراز.. مگه آدم چند بار متولد میشه؟ چند بار بچگی میکنه؟

دوست ندارم سپند از بچگیش خاطره بد داشته باشه.. نمیخوام یه بچگی پر از حسرت داشته باشه.. 

من میخوام با پسرم برم مسافرت.. اگه تو هم میای تا یه ساعت دیگه بهم خبر بده.. اگه نمیای میرم دنبال بلیط .. چون ماشین ندارم.. 

سیاوش هم ماشینش رو تو عید میخواد.. شماهم که ماشینت رو به به غریبه نمیدی...

با اتمام حجتی که کرد دراطاق رو باز کرد ورفت ومن رو تو کلی حس مختلف باقی گذاشت 

سهراب کار خودش رو کرد.. دیشب بلیط گرفت.... اینطور که خودش میگفت پرواز ها همه پر بودن.. مجبور شده بلیط اتوبوس بگیره.. 

امشب ساعت 8 شب با سپند میره شیراز.. دیشب وقتی با بلیط برگشت خونه و به سپند گفت...

سپند اولش خوشحال شد اما وقتی فهمید من همراهشون نمیرم بغض کرد و یه گوشه نشست بعد هم شروع کرد به گریه کردن که من هم باید باهاشون برم ..

اما سهراب رگ خواب سپند رو خوب بلده نمیدونم چی بهش گفت که سپند بعد از نیم ساعت آروم شد.

.هرچقدر با سهراب بحث کردم که سپند بچه است .. نگهداریش سخته و نباید از من دور باشه قبول نکرد.. 

میگفت اگه دلت براش میسوزه خودت هم بیا.... 

هرچقدر اشک ریختم باز سهراب حرف خودش رو زد... لباس های سپند رو تو چمدون میذارم.. سپند رو بعد از ناهار خوابوندم که شب بی قراری نکنه ..

سهراب نمیدونم کجاس... فقط زنگ زد گفت ساعت 7 میاد دنبال سپند.. من هم امشب با سیاوش و گیسو میرم ابولعباس..

قراربود فردا برم ابولعباس اما گیسو زنگ زد گفت امشب میرن باغملک من رو هم تا ابولعباس میرسونن...

دلم برا ی مامان و بابام..تنگ شده........

دلم برای برای خونه کودکی هام تنگ شده....

......

با صدای آیفن چشم هام رو باز میکنم... وای کی خوابم برد؟ 

سریع از اتاق میام بیرون یه نگاه به ساعت میکنم.. ساعت پنج ِ........ چهره سهراب رو تو مانیتور میبنم .. آیفن رو میزنم و در آپارتمان رو باز میذارم.. برمیگردم میرم سمت اتاق سپند..

-سپند .. آقا سپند پاشو ..

چشماش رو باز میکنه..

-پاشو بابا آمده.. برو دستشویی بعد صورتت رو بشور .. بدو...

با صدای بسته شدن در سپند رو بغل میکنم و میرم تو سالن..

سهراب چمدون به دست وسط سالن ایستاده..

-سلام....

اخم میکنم

-سلام.. مگر قرار نبود ساعت 7 بیای؟

-سلام باباییییی...

سپند رو از بغلم میگریه و میبوسه

-سلام مردِ بابا...

-آقا سهراب سوال پرسیدم ها.......

سپند رو تو بغلش فشار میده ...

-بله شنیدم.. گفتم بیام شاید پشیمون شده باشی و بخوای با ما بیای..

نخیر.. پشیمون نشدم.. حالا هم این بچه رو بذار زمین تا بره دستشویی..

رفتم تو آشپزخونه.. کتری برقی رو زیر شیر آب تصفیه گرفتم تا چایی بذارم اخه سپند عادت به عصرونه خوردن داره....

از تو یخچال پنیر و کره مربا رو در میارم... بسکوییت ها رو هم از کابینت میارم پایئن ..

یه نگاه به سالن میکنم.. سهراب پشت درِ دستشویی وایساده و با سپند حرف میزنه..

چایی رو دم میدم..

باید برم چمدون خودم رو هم آماده کنم... به سهراب که صورت سپند رو خشک میکنه نگاه میکنم...

-سهراب.. چای دم دادم عصرونه سپند رو بده بعد بیا تو اتاق کارت دارم..

-چشم خانم شما امر بفرمایید...

چشم غره ای بهش میرم و در اتاق رو میبندم..

بی حوصله لباس هام رو که رو تخت گذاشتم رو جمع میکنم و تو چمدون میذارم که با صدای در سرم رو بلند میکنم..

-بیا تو ... در رو هم ببند..

روتخت میشینه..

-سپند تو آشپرخونه ست؟

-نه .. بردمش تو اتاقش تا بازی کنه چی شده لی لی؟

رو تخت میشینم. اخم هام رو توهم میکنم و تو چشماش زل میزنم 

-ببین سهراب بختیاری.. این اولین و آخرین باری ِ که میذارم سپند رو با خودت ببری.. سپند مالِ منه.. حقه منه ... اینبار چون خود سپند اصرار کرد اجازه دادم.. 

دفعه دیگه سپند رو تحرک کردیو به جونم انداختی من میدونم وتو فهمیدی؟

خوادش رو جلو میکشه و بهم خیره میشه..

-این حرفا یعنی چی لی لی؟ مگه التماست نکردم؟ مگه نگفتم بیا بریم؟ همین الانم دارم میگم بیا با هم بریم.. 

این اولین مسافرتیِ که با هم میریم.. اما تو میگی نه.. خودت میدونی من از خدامه که تو با ما بیای..

موهام رو که تو صورتم ریخته پشت گوشم جمع میکنم..

-نه سهراب... من هیچ علاقه ای ندارم که با تو بیام...

وسط حرفم می پره

-مطمئنی؟ اما چشمات که یه چیز دیگه میگه..

لعنتی.. پس دردمو میدونه.. میدونه بین خواستن و نخواستنش گیر کردم.. میدونه بین دو احساس در حال جنگم...

نباید خودم رو لو بدم.. نمیخوام فکر کنه من هنوز همون لی لی عاشق ساده ام.. یه پوزخند رو لبم میشینه..

-آفرین سهراب خان.. ازکی تا حالا حرف چشم ها رو میخونی؟ دوسال پیش که از این هنرها نداشتی؟ سپند الان عزیز شده؟ شب حنا بندون سیاوش که سپند پسر عزیزت نبود... 

هرچند بهت حق میدم .. اون زمان دو دوتا چهارتا میکردی میدیدی با صنم عروسی میکنی .. برات بچه میاره.. عزیزتر از بچه ای که لی لی پس انداخته.. 

پس بیخیال دل درد این بچه.. صنم رو عشق است .... آره سهراب خان؟

از حرص وعصبانیت زیاد روی تخت مشت میزنه ودندوناش رو به هم فشار میده...

-بس کن لی لی... تو از اون گذشته فقط روزای بدش رو یادت مونده؟ روزای خوبش چی؟ شبایی که باهم داشتیم... روزایی که با یه بهونه از خونه می کشوندمت بیرون تا ببرمت تفریح یادت رفته؟


ذهنم پر میکشه به اون روزا.. راست میگه. سهراب بچه ننه اون روزها..بزرگترین افتخارش این بودکه جرات کنه و با یه دروغ دا رو گول بزنه . 

اما این سهراب... چقدر فرق کرده.. انگار همین چند تار موی سفیدی که تو موهای مشکیش خودنمایی میکنه پخته ترش کرده.. شجاع شده... 

به دا سر نمیزنه.. اسم پسرش رو عوض میکنه... یعنی این چند تار موی سفید این همه قدرت داشت ونمیدونستم ..؟

خدا پدر مادر اون روانشناس رو بیامرزه... ازاون سهراب بی دست و پا چی ساخته.....

-لی لی.. لی لی ....

با صدای سهراب به خودم میام ...

-خوشگلم؟

با گیجی میپرسم 

-چی؟

-میگم خوشگلم که این همه نگام میکنی؟

ابروهام رو میندازم بالا...

-نخیر ... رفتم تو فکر .. اصلا هم حواسم نبود که به تونگاه میکنم..

-لی لی...

-بله؟

-بیا با هم بریم...قول میدم بهت خوش بگذره..

تاپم رو تا میکنم وتو چمدون میذارم...

-نه سهراب... من آمادگی اینو ندارم که هرلحظه کنارم باشی...

شلوارم روتا میکنه و تو چمدون میذاره...

-تا کی این وضع ادامه داره لی لی؟

واقعا تا کی ؟خودم هم نمیدونم... تو قلبم پر از احساسات ضد و نقیضه.. نمیدونم با کدومش کنار بیام.. 

یه حسی میگه با سهراب باش یه حسی میگه نه... در این که یه زمان من سهراب رو دوست داشتم شکی نیست.. اما الان چی؟ حسم به سهراب چیه؟ 

عشق؟ دوشت داشتن؟ ترحم؟ نمیدونم... شدم مثل دخترای چهارده ساله که برای پسرای تو راه مدرسه ناز میکنن...

شلوارمو که سهراب توچمدون گذاشه مرتب میکنم..شونه هام رو بالا میندازم..نگاهش به لبامه.. منتظره جوابه..

-نمیدونم سهراب ... شاید برای همیشه..

دست تو موهاش میکشه...

-چرا لی لی؟ چرای با زندگیمون این کار رو میکنی؟

-نمیدونم سهراب... بهت گفتم بهم فرصت بده.. ازم دور باش.. اما تو هر روز وهر لحظه سایه ات تو زندگیمه.. هرشب زنگ میزنی.. روزی صد بار سپند اسمت رو میاره...

مچ دستمو رو میگره..

-لی لی .. انتظار داری من تو زندگیت نباشم؟واقعا دوست داری نباشم؟ یه نگاه به خودت بنداز... 

موهات همون رنگیه که من دوست دارم.. مدل ابروهاتو ببین.. مگه همونی نیست که روز عقد سیاوش رفتی آرایشگاه و من خوشم آمد؟ 

تکپوشی که تنته مگه همونی نیست که من از مشهد برات گرفتنم؟ به لباس زیر های تو چمدونم اشاره میکنه..

اینا همون مدل و رنگهاییِ که من دوست دارم... اگه اینا برای من نیست پس برای کیه؟

ست اتاق خوابت روببین.. رنگ رو تختیت رو ببین.. یادته اون شبایی که تو اتاق کوچیک خونه دا با هم خلوت میکردیم؟ یادته تو از خونه رویاییت میگفتی؟ اتاق خواب رویاییت روبرام ترسیم میکردی؟

یادته توهمون رویاها شریکت میشدم.. یکی از همون شبا با هم توافق کردیم که رنگ اتاق خوابمون یاسی باشه؟ قرار شد رو تختیمون بنفش پر رنگ باشه؟

الان نگاه کن... به خودت ...به این اتاق.. همه اینا رو وقتی می گفتی که تو بغل من بودی.. از منی میخواستی که شوهرت بودم.. حالا همشون رو داری.. اما من رونمیخوای....

بغض گلوم رو میگیره.. سهراب راست میگه.. من وجود سهراب رو انکار میکنم.. و نمیخوامش .. درصورتی که چیزی ر


مطالب مشابه :


لیست آدرس آرایشگاه های اهواز برای دوستای گل اهوازی

لیست آدرس آرایشگاه های اهواز برای دوستای گل اهوازی . ارايشگاه مامانيكو ارایشگاه عروس سرا




مخ زدن

سلام.من شهریار هستم.من اهوازی هستم و اهواز رو عروس فراری آرایشگاه




تاکسی

ار تهران،شیراز،اصفهان،تبریز، قزوین، کرج ،مشهد ،رشت ،ساری،گرگان اهواز عروس فراری شام




رمان دزد قلب من تویی5(قسمت آخر)

ولی سامان فقط دست پاش شکسته فردا منتقلشون میکن بیمارستان اهواز عروس می پوشم ارایشگاه




رمان بادیگارد12(قسمت آخر)

بهار، امروز با سهراب میخوایم بریم خرید لباس عروس. به آرایشگاه. همیشه میرن اهواز.




رمان پیله ات را بگشا17

باید سر فرصت یه سر به آرایشگاه هم فعلا دانشجوی اهواز و با کمک باباش سه سال پیش سرا. رمان




رمان پیله ات را بگشا8

گیسو تو این دوسالی که اهواز بودم حسابی هوام این همه هم به پای عروس بزرگه خانواده سرا




برچسب :