رمان دو نیمه سیب (جلد دوم) -قسمت4

-: سلام ندا
از صداش معلوم بود خواب بوده
--: سلام خوبي، خوابيدي ، ساعت 7 صبحه، نمي خواي بري سر كار
--: سرم درد ميكنه، هنوز دو ساعته خوابيدم، ندا من بدون تو نمي تونم ...
--: نيمااااا حالت خوب نيست، خودت خواستي ، خواهش مي كنم اذيت نكن هر وقت خواستي بر مي گردم، منم حالم بهتر از تو نيست
--: چرا ديشب گفتي از اتاقم مي ترسي؟؟ ندا من با تو بد كردم، تو حتي از اتاق منم وحشت داري...خيلي دلم برات تنگ شده، ميگي چيكار كنم.
--: ببين من از تكرار خاطرات مي ترسم ، اما به خاطر تو رفتم تو اتاقت، يعني از ترسم گذشتم، نيما من فقط به خاطر راحتيه تو برگشتم اگه قرار باشه اينجوري خودتو داغون كني چه فايده؟؟... نمي فهمم تو حرف حسابت چيه، بلاخره كه چي ؟؟؟ صبحي پا شدم برم ثبت نام ترم تابستونه اما حالا ديگه انگيزه ندارم ، نميرم ... سرم درد ميكنه ، مي خوابم ، ... اينو مي خواي
نيما هيچي نمي گفت ، فقط صداي نفسش از اونور مي يومد، عصبي بودم ، من فقط به خاطر اون برگشتم و حالا اون منو عذاب ميده ،
--: نيما چرا جواب نميدي؟؟؟
--: چي بگم؟؟ دست خودم نيست به خدا، ندا من نمي تونم بدون تو زندگي كنم ، به خدا دست خودم نيست،... خوب تو برو دانشگاه ، سرم داره منفجر ميشه، امروز استراحت مي كنم ، قول ميدم از فردا سر وقت برم سر كار.. يه امروز ... سعي مي كنم با خودم كنار بيام، بيخبرم نذار
--: باشه، استراحت كن، من تا يكساعت ديگه ميرم دانشگاه، ببينم اوضاع از چه قراره؟؟ برگشتم باهات تماس مي گيرم، خيلي دوست دارم ديوونه..
--: منم ندا ببخش اذيتت مي كنم دست خودم نيست، خداحافظ
--: خداحافظ عزيز راه دور
مونده بودم تو كارخودمون، شايد اگه بيشتر مي موندم بهتر بود، اما آخرش چي؟؟؟ كلافه بودم، .. به هر زوري بود از سر جام بلند شدم و از اتاق رفتم بيرون ، مامان صبحونه رو آماده كرده بود، خودشم مشغول خوردن بود، تا منو ديد يه لبخند زد:
--: چه زود پا شدي؟؟ گفتم حالا حالاها خوابي،
--: بايد برم دانشگاه برا ثبت نام ترم تابستونه،
مي خواستم پيش مامان از نيما گله كنم، اما جلوي خودمو گرفتم، هنوز نيومده نبايد اون بيچاره رو عذاب مي دادم، ترجيح دادم هيچي نگم... بيچاره نيما با كي در دل كنه...
به زور دو سه تا لقمه خوردم ، نيما بد جوري حالم و گرفته بود، مامان مي خواست بره خونه مادر جون ، قرار شد يه قسمت از راه رو باهم بريم و تو راه باهم يكم حرف بزنيم، مامان چون يه مدت از من دور بود انگار يه جورايي مي خواست بيشتر باهم باشيم، زود آماده شدم...
مامان كليد خونه رو بهم داد و گفت: مي رفتي مسافرت خونه جا گذاشته بودي... من از عمد كليد و جا گذاشته بودم ، قبل اينكه برم بابا گفت پشت سرتو نيگاه نكن، حدس نمي زدم ديگه برگردم.... كليد و از مامان گرفتم و راه افتاديم، .....
وارد دانشگاه شدم، مستقيم رفتم آموزش برنامه ترم تابستونه رو گرفتم، شرايط لازم براي ثبت نام ترم رو نداشتم، كلي ايندر و اوندر زدم ، اگر 6 واحد مي گرفتم مي تونستم ترم بعد درسمو تموم كنم، رفتم سراغ استاد موسوي، از ديدنم تعجب كرد، احوال نيما رو پرسيد، تمام ماجرا رو براش تعريف كردم، بهم تبريك گفت و شيريني ازدواجونم امضاي برگه ثبت نامم بود، احوال ملا رو پرسيدم و ازشون خواستم اگه بشه بريم خدمت اون پير روحاني.
آخيييي آخرش تموم شد، بلاخره ثبت نام كردم، بايد تا فردا شهريه رو مي ريختم به حساب، نه روم ميشد به بابا بگم نه نيما، .... نزديكاي ظهر بود، دلم نمي خواست به اين زودي برگردم خونه، يه پيام برا نيما فرستادم ، جواب نداد ، حتما" هنوز خوابه، خيلي وقت بود از يلدا خبر نداشتم ، البته بيشتر از صد تا پيام داده بود اما من نتونسته بودم جواب بدم، به مقصد خونه يلدا راه افتادم...
زنگ خونه رو فشار دادم، مامان يلدا جواب داد، كيه... ببخشيد منم ندا، يلدا خونست،
... بله بفرمائيد تو،... ودر باز شد، چند دقيقه گذشت يلدا اومد دم در، انگار تازه از خواب بيدار شده بود، تا منو ديد يه اخمي كرد و گفت:
--: سلام ، كجايي؟؟؟ چند بار زنگ زدم خونه نبودي، جواب پيامامم كه نمي دي، چي شده ؟؟ حالا بيا تو
--: سلام ، دلم برات تنگ شده بود ، برات تعريف مي كنم ، پويا چطوره؟؟
--: خوبه ، نفس ميكشه، حالا بيا تو
كلي باهم حرف زديم، اون آدم مطمئني بود، ميشد باهاش درد دل كرد، احوال نيما رو پرسيد، سرمو انداختم پايين ، دلم مي خواست يكي بدونه، اما چطوري بايد بهش مي گفتم؟ دستمو فشار داد و گفت: نيما كه چيزيش نيست؟؟
:-- نههههه نه، ... اما نپرس ميگم بهت ، حالا نمي تونم، اومدم پيشت حال و هوام عوض بشه، يلدا هم خيلي خوشحالم هم ناراحت ، راستي از پويا چه خبر؟
:-- اونم خوبه ، تا چند وقت ديگه قراره نامزديمونو رسما" اعلام كنيم، حتما" دعوتت مي كنم
:-- راستي يلدا ترم تابستونه ثبت نام كردم، حالا ديگه مي تونم تا بهمن ماه درسمو تموم كنم
:-- بارك الله ، تو كه برات مهم نبود كي تموم بشه حالا چي شده؟
:-- ولي حالا برام خيلي مهمه ، راستي يلدا يه خواهش ازت دارم، يادمه مي گفتي پويا خيلي دوست و آشنا داره ، مي توني ازش بخواي سفارش كنه اگه كاري چيزي هست برا نيما رديف كنه، البته عجله اي نيست، فقط ازش بخواه حواسش باشه.
:-- حتما" بهش ميگم ندا، تازه چند تا فاميلاشون هم شركت دارن ، خيالت راحت
تا بعد از ظهر پيش يلدا موندم، از نيما هيچ خبري نبود، ترجيح دادم باهاش تماس نگيرم، شايد خواب باشه ، شايدم با خودش خلوت كرده، عصر اونروز يه سررسيد برداشتم و همه كارايي كه بايد انجام ميشد و توش يادداشت كردم، بايد هدفامو مشخص مي كردم، تا بتونم برا زندگيم مفيد باشم، اول ليسانس ، تصميم گرفته بودم چند تا اعلاميه بزنم تو دانشگاه كه اگه بچه ها كار تايپ داشتن براشون انجام بدم، بايد دنبال كار برا نيما هم باشم، وام ازدواج دانشجويي ، براي اصلاح شناسنامه نيما هم بايد برم دادگاه، تو بانكم حساب باز كنم …. اينقدر كار بود كه نگو، از همه مهمتر خودمم بايد دنبال كار نيمه وقت ميگشتم، خلاصه نوشتن ليست كارام يه 2 ساعتي طول كشيد، تصميم گرفته بودم به نيما هيچي نگم، مي دونم با همش مخالفت مي كرد، اون مي خواست من مثل هميشه راحت و بي دغدغه زندگي كنم ، ولي من بايد تلاش مي كردم براي عشقم ، براي زندگيم....
ساعت حدود 6 بعد از ظهر بود كه نيما زنگ زد از حالت حرف زدنش معلوم بود كه بهتره، برام تعريف كرد كه كلي فكر كرده ، و حالا دوباره مي خواد يه زندگي جديد رو شروع كنه، نيما آروم حرف مي زد ، صداش آرام بخش بود مثل هميشه، خداوند خودش داشت زندگي ما رو سر و سامون مي داد.
كلاسا شروع شده بود ، و من حسابي مشغول بودم، هم به درسام مي رسيدم و هم گه گداري كاراي تايپيم رو انجام مي دام، حسابي سرم تو حساب و كتاب بود، پولامو پس انداز مي كردم ، بابا هم پول ثبت نام دانشگاه رو بهم داده بود و هم مثل هميشه پول تو جيبي از يادش نميرفت، نيما هم يه مقدار پول به حسابم واريز كرده بود، تا يك ماه ديگه وام ازدواج دانشجويي هم رديف بود، يه روز هم با استاد موسوي رفتيم خونه ملا، ملا شيريني تعارف كرد و بهم گفت دخترم سختي دل آدما رو نرم ميكنه، از سختيها شكايت نكن و خودتو بسپار دست خدا، خودش درست ميكنه، نمي دونم خدا در وجود بعضي از بنده هاش چي قرار داده كه اينقدر كلامشون نافذه ، از اونروز دلم خيلي آرومتر شد …
يلدا مرتب باهام تماس مي گرفت، ديگه تقريبا" موضوع نيما رو فهميده بود، از دلتنگيام براش مي گفتم و اون هميشه دلداريم مي داد، هر چند هميشه وانمود مي كردم كه هيچيم نيست ، مخصوصا" جلوي مامان و بابا خم به ابروم نمي يوووردم ولي خدا مي دونه كه چقدر دلتنگ نيما بودم و چطور نيمه وجودم و ترك كردم ، هميشه صحنه گريه نيما جلوي چشمام بود، هر روز وقتي از جلوي پارك نزديك خونمون رد ميشدم بي اختيار گريه مي كردم ، بابا همش با كنايه صحبت مي كرد ، البته حقم داشت ، هر بار مي رفت خونه اقوامش و يا سر خاك عمو حسن كلي حرف ياوه از فاميلاش مي شنيد و وقتي مي يومد خونه سر من خالي مي كرد، تازه هنوز هيچكس از ماجراي ازدواج من و نيما خبر دار نبود، هميشه از آخر اين قصه مي ترسيدم، نمي دونم بابا چطوري مي خواست به همه بگه و يا…. اينقدر اين فكرا آزارم مي داد كه همش ازش فراري بودم، هر روز لاغرتر مي شدم، بعضي وقتا كه خيلي دلم مي گرفت مي رفتم تو ماشين نيما ، ياد اون خاطراتي كه باهم مي رفتيم دانشگاه، نيما مي شد بخاري ، يعني ميشه دوباره ما كنار هم زندگي كنيم، يه بارم وقتي تو ماشين نشسته بودم و داشتم گريه مي كردم، بابا از در و باز كرد و من و با اون حال ديد، زير لب يه چيزي گفت كه نشنيدم ، عصرم ماشين و برداشت و برد ، نمي دونم كجا، شايدم فروخته بود، ... اين حرفا رو نمي شد به نيما گفت، اون بدتر از من نگران ميشد، هر بار ايميل مي فرستادم و يا باهاش حرف مي زدم كلي تعريف مي كردم كه همه چيز خوبه و بابا هر روز احوالشو مي پرسه، خدا منو ببخشه ، ولي قصدم خير بود، البته نيما با مامان در حد چند كلمه اي صحبت مي كرد ولي رابطش با بابا قطع بود، خيلي مي ترسيدم از عاقبت كار، شايد اگه نيما كنارم بود اينقدر استرس نداشتم ولي انگار قسمت من اين بود كه تنها وايسم و همه حرفا و سختيها رو به جون بخرم ، ارزش عشق من خيلي بيشتر از اينا بود، پس بايد اين مرحله هم پشت سر بذارم.
يه روز رفتم خونه مادر جون به تلافي دفعه قبل كه خيلي عذابش دادم كل خونش و ريختم بيرون و همه جاي خونه رو براش مرتب كردم، حوض وسط حياط و هم شستم ، به ياد روزايي كه با نيما لب اين حوض همديگه رو خيس مي كرديم، آرزو كردم اي كاش دوباره خاطرات تكرار بشه ، و من نيماي خودمو خندون كنار اين حوض داشته باشم … مادر جون قلبا" خوشحال بود از اينكه مي ديد حال من خوبه، چند بار هم حال نيما رو پرسيد ولي من خيلي كوتاه جواب دادم: خوبه ، مي ترسيدم شك كنه اونوقت بابا روزگارم و سياه مي كرد.
امتحانات شروع شده بود، اونروز صبح دير از خواب بيدار شدم، و با چه عجله اي خودمو رسوندم دانشگاه ، از پله ها تند تند رفتم بالا خدا رو شكر در سالن باز بود و هنوز برگه ها رو توزيع نكرده بودن، اصلا" حواسم به اطراف نبود ، يه دفعه يكي از پشت سر منو صدا كرد، همينكه رومو برگردوندم سر جام ميخكوب شدم، آقاي حسيني بود، همكلاسيم:
:-- بله بفرمائيد
:-- سلام خانوم حكيمي امتحان داريد، تو دانشگاه نديده بودمتون
:-- ببببله، 6 واحد دارم، خيلي عجله دارم
:-- ببخشيد ، من يه عرضي داشتم،چون عجله داريد مزاحمتون نميشم ولي بعد از امتحان همينجا منتظرتون هستم.

مونده بودم چي بگم؟ داشت ديرم ميشد، به ناچار موافقت كردم، ولي واقعا" امتحانمو خراب كردم، همش به اين فكر مي كردم كه آقاي حسيني يا به قول من و بچه هاي ديگه بچه مثبت كلاس با من چيكار داره ، يه جوري برگه رو پر كردم و تحويل دادم ، با زانو هاي لرزون از جلسه اومدم بيرون، اي واي حسيني به ديوار تكيه داده بود و منتظر من بود، يك آن به خودم اومدم، نبايد سستي به خودم راه مي دادم، خوب اونم يه آدمه مثل من ، ولي بامن چيكار داره ؟

راستش من مي يومدم زود مي رفتم ، (بايد يه جوري حرف مي زدم كه بفهمه ازدواج كردم..) كم و بيش كه مي دونين مشكل خانوادگي داشتيم، خدا رو شكر از وقتي پسر عموم پيشنهاد ازدواج با من و به بابام داده ، يكم اوضاع بهتر شده، نمي دونم چه جوري بگم، تنها برادرم قهر كرده رفته عسلويه ، بابام خيلي تنها شده بود، مادرمم مريض ، اين بود كه اوضاع خونه مون خيلي به هم ريخته بود ولي با اين اتفاق يه مقدار اوضاع بهتر شده اينه كه زياد تو دانشگاه نمي موندم زود مي رفتم خونه ، البته آقاي حسيني من دوست ندارم هيچكس از اين موضوعات خبر دار بشه، چون چند بار احوال پرسيديد خواستم خيالتون راحت بشه، در مورد شهروز هم حرفاي شما خيلي به من كمك كرد هيچوقت فراموش نمي كنم…
تند تند حرف مي زدم، قلبم بهم اطمينان مي داد كه حسيني به من علاقه داره، صورتم گر گرفته بود، نمي خواستم ميون هوا و زمين نگهش دارم، بايد تكليف خودشو مي فهميد، يه لحظه به صورتش نيگاه كردم، مات و مبهوت بهم نيگاه مي كرد ، تو چشماش پر اشك بود، انتظار شنيدن اين حرفا رو نداشت، حال منم زياد خوب نبود، طاقت نداشتم ناراحتيه يه نفر و ببينم ، خودم و زدم به اون راه و ادامه دادم:
-- آقاي حسيني راستي من كار تايپ هم انجام ميدم اگه تو دوستان موردي بود، من در خدمتم

اون جوابي نداد با دست خداحافظي كرد و دور شد، اينم از امروز من، حالم گرفته شد، تقصير من نبود، آخه من چي داشتم ؟ حسيني خيلي خوب بود، از اونايي كه به صورت دخترا نيگاه نمي كرد ، نماز اول وقتش ترك نميشد و … چطور از من خوشش اومده بود نمي دونم به خدا، مخصوصا" كه موضوع من و شهروزم مي دونست، حتي باور اينكه اون از من خوشش بياد برام سخت بود ، كم كم راه افتادم بايد زود ميرفتم خونه كلي تايپ داشتم..
همين كه نشستم تو ايستگاه اتوبوس زدم زير گريه دست خودم نبود، نه اينكه خيلي از حسيني خوشم بياد نه، دلم گرفته بود، اگه نيما اينجا بود تو اين گرما من اينجا نبودم حتما" اومده بود دنبالم، دم در دانشگاه ... همه مسير تا خونه رو گريه كردم، براي اينكه تو خونه كسي متوجه نشه رفتم پارك نزديك خونمون دست و صورتمو شستم و چند دقيقه اي روي نيمكت نشستم همونجايي كه هميشه من و نيما باهم مي يومديم و كلي ميگفتيم ميخنديديم، اگه بيشتر مي موندم دوباره گريم شروع مي شد اين بود كه سريع بلند شدم..
از ماجراي اون روز به نيما هيچي نگفتم ، نمي دونم چرا؟ ولي اصلا" نمي خواستم ذهنش مشغول بشه....
ترم تابستونه تموم شد و دوباره ثبت نام ترم جديد كه ميشد ترم آخرمن، هيچوقت تو زندگيم اينقدر جدي به درس و زندگي فكر نمي كردم اما حالا كلا" يه آدم ديگه شده بودم، مي دونستم هر خطاي من به ضرر نيما هم تموم ميشه اين بود كه همه كارامو با وسواس بيشتري پيگيري مي كردم، رفتارم تو خونه كه ديگه نگو، هر چي هم بابا بدخلقي مي كرد من خودم مي زدم به نفهمي، ديگه زياد نمي خوابيم شايد در كل روز 5 تا 6 ساعت بقيه روز يا درس مي خوندم و يا كاراي تايپ رو انجام مي دادم بعضي وقتا تو كار خونه به مامان هم كمك مي كردم، خلاصه شده بودم يه دختر سر به راه، يعني درستشو بگم عشق منو سر به راه كرده بود.... نيما هوامو داشت مرتب حالم و مي پرسيد، حرفاش خستگي رو از تنم بيرون مي برد، بهم اميد مي داد، اون هميشه بلد بود چطوري من و آروم بكنه، هر چي هم كه سختي مي كشيدم ارزش داشت،
مهر ماه تولد نيما بود ، امسال بايد كولاك مي كردم...
با يلدا رفتيم خريد، يه حلقه خيلي قشنگ خريدم، قيمتش بالا بود ولي ارزششو داشت، يه خورده هم تنقلات خريدم چند تا شكلات قلبي ، چند شاخه گل خشك شده ، فشفشه ، رمان و....
يه جعبه رنگي خيلي قشنگ هم درست كردم، نامه هم براش نوشتم .... صبح زود رفتم جعبه رو پست كردم اميدوار بودم درست روز تولدش برسه به دستش ، خدا كنه پست دير يا زود نفرسته... چند تا ايميل توپ هم براش آماده كرده بودم كه شب تولدش براش بفرستم...
خدا رو شكر بچه ها زياد برام كار تايپ رديف مي كردن، يلدا و پويا هوامو داشتن، پويا آشنا زياد داشت هم برام كار جور مي كرد، هم اينكه دنبال يه كار درست و حسابي برا نيما بود، خلاصه به قول سهراب سپهري روزگارم بد نيست، زندگيم با برنامه پيش مي رفت، البته مشكلات سر جاي خودش بود، انگار هيچكس قصد نداشت پا پيش بگذاره ، نه نيما، نه بابا ، نه مامان .... سعي مي كردم به اين قضايا كمتر فكر كنم ، آقاي حسيني هم اكثر واحدها رو با ما مي گذروند، اونم اين ترم درسش تموم ميشد.
صبح روز تولد نيما بود، من هر لحظه منتظر بودم نيما بهم زنگ بزنه و بگه هديه هام رسيده ، ساعت 8 تا 12 كلاس داشتم، وارد كلاس كه شدم ديدم آقاي حسيني به چند تا از بچه ها مشغول صحبته، تا نيگاش به من افتاد از اونا جدا شد و اومد طرف من، بعد از احوالپرسي بهم گفت، باباش يه شركت ساختماني داره ، كار تايپ كمه و نقشه كشي زياد ، بهم پيشنهاد داد اگه دوست دارم چند بار بريم شركت تا نقشه كشي رو بهم ياد بده، يا تو دانشگاه از طريق لپ تاپش بهم آموزش بده، گفت هر طور من راحتم ، زياد معطل نكرد ، حرفاشو زود زد و رفت... اين قضيه رو به فال نيك گرفتم اينم درست روز تولد نيما، موبايلم و گذاشتم رو ويبره كه سر كلاس صداش در نياد ، يلدا هم رسيد و سريع اومد نشست كنار من، بهم گفت پويا مي خواد زنگ بزنه تولد نيما رو بهش تبريك بگه، من قبول كردم ، به شرط اينكه هيچ حرفي راجع به من و كار نزنه ، مي خواستم با اينكار يه تلنگوري به نيما بخوره، شايد يادش بياد تو اين شهر خيليا رو داره...
بلاخره ساعت 6 صداي زنگ موبايل مخصوص نيما از موبايل بلند شد، فوري گوشي رو برداشتم:
--: سلام تولدت مبارك نيما
--: سلام عزيزم، تو چيكار كردي ، اينهمه كادو ، چشام چهار تا شد، باورم نميشه، چرا اينقدر زحمت كشيدي؟؟ راستش من فكر مي كردم تولد امسال من خيلي سو ت و كوره ولي برعكس
--: مباركت باشه نيما قابل تو رو نداره، دلم مي خواست الآن كنار هم بوديم و باهم جشن مي گرفتيم... بغضم گرفته بود ديگه نتونستم هيچي بگم
--: ندا منم خيلي دلم مي خواست الآن كنارت باشم و اون چشماي قشنگتو ببينم ، بهترين هديه براي من لبخند توئه، خرابش نكن ، راستي بچه ها اينجا هم برام كيك خريدن، البته فكر مي كنم وقتي جعبه كادو تو رو از پست آوردن متوجه شدنا، جات خيلي خاليه ، به هر جا نيگاه ميكنم تو رو مي بينم ندا خيلي خيلي دلم برات تنگ شده و خيلي خيلي دوست دارم
--: منممممممممممم خيلي دوسسسسست دارم ، سهم كيك منم بخوريا، برات ايميل مي فرستم حتما" بخون ، آرزو مي كنم سال ديگه كنار هم جشن بگيريم
--: حتما" سال آينده كنار هميم، من جات و كنار خودم خالي ميكنم، ندا فقط به خاطر تو نفس مي كشم ، پس مواظب نفس من باش. باي
--: به خدا مي سپارمت

يكشنبه ساعت 8 صبح به اتفاق يلدا رفتيم سر ميدوني كه قرار شده بود آقاي حسيني بياد دنبالمون، درست راس ساعت اومد دنبالمون، حدود بيست دقيقه راه بود.
يه مجتمع تجاري خيلي بزرگ ، شركت در طبقه هشتم قرار داشت، از ديدن اون دفتر بزرگ و شيك حسابي جا خورده بودم و دست و پامو حسابي گم كرده بودم،داخل يه سالن بزرگ شديم، با مبلمان خيلي شيك، آقاي حسيني تعارف كرد بشينيم، و خودش با منشي صحبت كرد و رفت تو اتاق ، يلدا زد به پهلوي منو گفت: ندا اين بچه مثبت مايه دار بوده ما نمي دونستيم، اصلا" بهش نمي ياد اين دم و دستگاه مال پدرش باشه، يواش بهش گفتم: منم خبر نداشتم، فكر كردم يه دفتر كوچيكه، كاش اصلا" نيومده بودم، كاش ميشد برگرديم.
تازه از همه بدتر من به نيما هم هيچي نگفته بودم، تو همين فكرا بودم كه متوجه شدم آقاي حسيني از اتاق اومد بيرون.
:-- ببخشيد طول كشيد بابا موافقت كردن ، فقط گفتن مي خوان با خودتونم يه صحبتي بكنن.
:-- وووولي آقاي حسيني من چي بگم.
:-- من شرايط كاري شما رو توضيح دادم، فقط يادتون باشه گفتم يه كم نقشه كشي هم بلدين، نگران نباشين يك هفته اي بهتون ياد ميدم، بياين بريم بابا منتظره،
يه نگاهي به يلدا انداختم دلم مي خواست اونم باهام بياد، ولي يلدا ابروهاشو انداخت بالا، دنبال آقاي حسيني راه افتادم، وارد اتاق شدم، پدر آقاي حسيني يه مرد ميانسال بود. بسيارموقر و جا افتاده به نظرمي رسيد. تا ما رو ديد از پشت ميزش بلند شد، من سلام كردم و اون سريع جواب منو داد و خوشامد گفت،
:-- شما بايد همدانشگاهي علي باشيد، ايشون از شما خيلي تعريف مي كنن و از من خواستن كاراي متفرقه رو بسپارم به شما
:-- ايشون لطف دارن، راستش من دوست دارم كار كنم و يه درآمدي داشته باشم، آقاي حسيني هم لطف كردن و فرمودن تو شركت شما كارايي هست كه من توان انجامشو دارم.
:-- احسنت، به نظر من همه جوونا بايد به دنبال كسب درآمد باشند، من از جوونايي مثل شما خيلي خوشم مي ياد و تا اونجايي كه بتونم همراهيشون مي كنم، اميدوارم بتونيم باهم همكاري داشته باشيم، علي آقاي ما با جزئيات كار آشناست، ايشون مسئول كنترل پروژه ها هستن، ميتونن كارهاي جانبي بعضي پروژه ها رو به شما بسپرن، نرخ دستمزدها رو هم مي دونن، من با سپردن كار به شما موافقت مي كنم، اميدوارم شما هم كارها رو درست انجام بدين هم اينكه خودتون راضي باشيد.
بعد از خداحافظي از اتاق اومديم بيرون، يه نفس عميق كشيدم، برعكس اون چيزايي كه من تصور مي كردم، مدير عامل يعني پدر آقاي حسيني مرد بسيار افتاده و در عين حال موقري بود، تو راه برگشت آقاي حسيني در مورد كارهاي تحويلي به من توضيحاتي داد، و قرار گذاشت از فردا بعد از تموم شدن كلاس نقشه كشي رو هم بهم ياد بده، و البته دو تا كتاب هم بهم داد، كه براي شروع كار بايد مطالعه مي كردم.
خوشحال بودم، چون اگر نقشه كشي هم ياد مي گرفتم كارم تخصصي تر ميشد، در آمد هم بيشتر، و از همه مهمتر به گفته اقاي حسيني در صورتي كه باباش از كارم راضي باشه مي تونستم بعد از تموم شدن دانشگاه تو شركت به صورت تمام وقت مشغول به كار بشم، نيازي هم نبود با افراد زيادي سر و كله بزنم ، آخه تايپ پايان نامه و جزوه هم وقت گير بود و هم درد سر داشت.
آذر ماه بود ، و هوا هر روز سردتر ميشد، هر وقت باد سردي به صورتم مي خورد ، ياد خاطرات پارسال مي افتادم، پارسال تقريبا" همين وقتا بود كه من با شهروز دعوامون شد و همين وقتا بود كه نيما دستاي منو گرم مي كرد و ميشد بخاريم، يادآوري اون خاطرات مغز استخونمو مي سوزوند، چقدر دلم مي خواست نيما الآن اينجا بود، نيمايي كه طاقت نداشت يك روز از من دور باشه حالا ماه هاست كه ازم دوره ، بعضي وقتا فكراي ناجور مي يومد سراغم، نكنه علاقه نيما كم شده، نكنه..... سعي مي كردم خودمو آروم نشون بدم، اما تو دلم غوغايي به پا بود، وقتي يكي از اقوام مي يومد خونمون خودمو تو اتاقم حبس مي كردم، از نگاههاي بابا فرار مي كردم، بي قراريهاي مامان و مي ديدم ، دلتنگياي خودم، دلم بدجوري گرفته بود، يعني واقعا" مقصر اصلي من بودم، با تنها كسي كه درد دل مي كردم يلدا بود، ملا بهم چند تا ذكر ياد داده بود كه دلم آروم بگيره هرشب مي خوندم، خيلي تاثير داشت اصلا" هر وقت صورت ملا مي يومد جلوي چشمام آروم مي گرفتم .
نيما برام پيامك فرستاد كه چند تا عكس از خودش برام ايميل زده ، نفهميدم چطوري خودم و رسوندم به خونه، در حال رو كه باز كردم مامان داشت تلوزيون تماشا مي كرد، اينقدر هول بودم كه يادم رفت بايد سلام بكنم، دويدم به طرف كامپيوترم ، اصلا" نمي فهميدم كدوم كليدا رو بايد فشار بدم، بلاخره فايل و باز كردم .... وااااي باورم نميشد نيما اينقدر عوض شده باشه، موهاش بلند شده بود، هيكلشم دوباره اومده بود رو فرم، خيلي خشكل شده بود، هر چي نيگاه مي كردم سير نميشدم، ... با جيغ و داد مامان و بابا رو صدا كردم، البته مدتها بود كه اينقدر صدام بلند نشده بود، اين بود كه اون بيچاره ها حسابي جا خورده بودن و مثل برق گرفته ها پريدن تو اتاق من...
يكم از خودم خجالت كشيدم، بابا بهم يه چشه غره اي رفت، مامانم كه انگار يكم ترسيده بود گفت: چيه مامان چيزيت شده نيما چيزيش شده...
:-- نه مامان چيزي نشده ، نيما عكساي جديدشو فرستاده ،بيا ببين چقدر خشكل شده
مامان خودشو چسبونده بود به مانيتور، از شوق چشماش داشت ميزد بيرون، بابا خودشو بيخيال نشون ميداد ولي معلوم بود باورش نميشه نيماي اون دوباره سرحال شده باشه ... تا شب فكر كنم 100دفعه اون عكسا رو تماشا كردم ،بعد از ديدن اون عكسا خيالم از بابت نيما يكم راحت شده بود، به قول شاعر رنگ رخساره خبر ميدهد از سر ضمير، يكي از عكسا رو ريختم روي فلاش تا فردا برم عكاسي و سايز بزرگشو ظاهر كنم..
بعد از ظاهر شدن عكس يه گوشش نوشتم... بيقرارم، بده پناهم، كز موي تو آشفته ترم... و اونو زدم به ديوار اتاقم، اين شعر وصف حال من بود، برعكس ظاهر آروم من تو دلم غوغا به پا بود، آينده مبهم من چيزي نبود كه بشه ازش فرار كرد...
اون روز باد سردي مي يومد، يلدا پافشاري كرد كه يه تيكه راه رو با اون و پويا برم، راستش زياد با پويا راحت نبودم، مي ترسيدم يه سوال در مورد نيما بپرسه ، از بس با خودم درگير بودم ، سعي مي كردم از هركه نيما رو ميشناسه دوري كنم دست خودم نبود، به هم مي ريختم، ديگه كم كم راضي شده بودم، وايساده بوديم تا پويا بياد، كه يكمرتبه آقاي حسيني پيداش شد و منو صدا كرد، ذوق كردم ، به يلدا گفتم حتما" بابت نقشه هاي ديروز كه تحويل دادم مشكلي پيش اومده تو برو كارم طول ميكشه ، يلدا هم با اخم و تخم قبول كرد، به سمت آقاي حسيني راه افتادم، چند تا مقوا و جزوه و ... تو دستش بود، معلوم بود كاراي منه، بعد از احوالپرسي بابت كاراي قبلي ازم تشكر كرد، ميگفت خيلي دقيق بوده، يه پاكتم بهم داد ، گفت، بابت دستمزد كارتون ، بابا دوست دارن بعد انجام هر مرحله حساب و كتابا روشن بشه، در مورد همه ، مخصوصا" افرادي كه كارشون پاره وقته، اگه كمه ببخشيد، در آينده كاراتون تخصصي تر ميشه و جبران مي كنم، راستي تا يادم نرفته، ما پنجشنبه تو خونمون جشن داريم، جشن تولد امام زمان، حتما" بياين ، بچه هاي دانشگاه هم مي يان ، بابا نذر دارن هر سال تولد امام زمان تو خونمون جشن ميگيرن ، بفرمائيد اينم كارت دعوته آدرسم تو كارت هست ، خوشحال ميشم تشريف بيارين..
ازش تشكر كردم و قول دادم اگه جور شد برم، نمي دونستم چه جائي هست؟ يا چه جور جشنيه؟ ترجيح دادم بهش فكر نكنم و ببينم شرايط چه جوري ميشه، پاكت پول و باز كردم ، مبلغش اينقدرا هم كم نبود، خوشحال شدم ، چون با اين نرخ دستمزد اگه بيشتر تلاش مي كردم ماهيانه مبلغ قابل توجهي مي تونستم پس انداز كنم...
خونه اكثر وقتا سوت و كور بود ، حوصله آدم واقعا" سر مي رفت، با نيما تلفني صحبت كردم حالش خوب بود، روز تعطيلي براي من عذاب آور بود، از صبح پشت كامپيوتر بودم چشمام حسابي خسته شده بود، صداي مامان و شنيدم كه داشت به بابا مي گفت ساعت چند بايد بريم خونه مهوش، شاخكام تكون خورد، واي نه من اصلا" دوست نداشتم برم اونجا و با دختراي ادا اطواري عمه مهوش روبرو بشم، داشتم يه بهانه اي رديف مي كردم كه يكدفعه ياد حرفاي حسيني افتادم جشن اونا هم امروز بود، سريع گوشيم و برداشتم و با نيما يه هماهنگي كردم كه برم به جشن يا نه، بهش گفتم نمي خوام برم خونه عمه، اون خيلي خوب درك مي كرد كه چرا من نمي خوام با اونا روبرو بشم، اين بود كه موافقت كرد، فقط سفارش كرد قبل از اينكه وارد بشم موقعيت و بسنجم كه چه جور مهموني هست و كلي از اين حرفا... ولي من مطمئن بودم خانواده حسيني خيلي مقيد و متشرع بودن و بنا نيست مهمونياي آنچناني داشته باشن... سريع خودمو جمع و جور كردم، مانتوم پوشيدم تا قبل از اينكه مامان بياد براي رفتن صدام كنه، من آماده باشم و اون تو عمل انجام شده قرار بگيره... همينم شد، وقتي مامان اومد تو اتاق تعجب كرد كه من آماده شدم، با تعجب نيگام كردو گفت: -- ندا مامان آماده اي
: بله ، مي خواستم بيام اجازه بگيرم، آخه يكي از دوستام براي تولد امام زمان جشن گرفته، از اون مهمونيا نيست، يه مراسم مذهبي هست .
مامان بدون هيچ صحبتي از اتاق رفت بيرون، مي دونستم خود مامان هم دوست نداره من جلوي چشم بابا و فاميلا زياد آفتابي بشم، صداشو ميشنيدم كه داره با بابا صحبت مي كنه ، بابا مخالفت مي كرد، ولي بلاخره صداي بابا رو شنيدم كه بلند گفت، خودم ميبرمش ببينم چه جور جائيه، تا تو اين خونه هست اختيارش دست منه... خوشحال شدم ، كارت دعوت و از تو كيفم آووردم بيرون، آدرسش سر راست بود، ولي مسيرش طولاني بود، صدام در نيومد تا مامان اومد تو اتاق و اشاره كرد كه بريم، كارت و دادم به مامان ، در طول مسيرم هيچي نگفتم...
بلاخره رسيديم، اوووو چه خبر بود، يه خونه خيلي بزرك ، دم در خونه چراغوني بود، كنار ديواراي خونه چند تا ميز چيده شده كه روي اونها پر بود از سيني هاي شربت و شيريني ، چند تا آقا هم جلوي ماشينا رو مي گرفتن و تعارف مي كردن، بابا دوزاليش افتاده بود كه مراسم مذهبيه و مشكلي نيست به همين خاطر ماشين و چند متر اونورتر نگه داشت، گفت پياده شو، شب نشده برگرد ، دير نشه....
پريدم پائين خوشحال بودم كه از شر عمه و دختراش خلاص شدم، برام زياد مهم نبود اينجا خوش مي گذره يا نه، وارد حياط شدم، يه حياط خيلي بزرگ ، پر گل و درخت و سبزه... همينطور هاج و واج به اطرافم نيگاه مي كردم، باورم نميشد خونه حسيني اينقدر بزرگ و شيك باشه، مهموناي زيادي دعوت شده بودن، براي من شلوغي خيلي بهتر بود چون هيچكس حواسش به من نبود ، بعد يه خورده فضولي ، پشت سر مهموناي ديگه راه افتادم، از پله ها رفتم بالا، يه بالكون خيلي بزرگ كه چند رديف صندلي روش چيده شده بود، ترجيح دادم همونجا بشينم، همينطور كه نيگاه مي كردم، چند تا از بچه هاي دانشگاه رو شناختم ولي حوصله نداشتم برم جلو و باهاشون احوالپرسي كنم، خودموزدم به نديدن، كم كم همه صندليها پر شده بود، چند نفر مرد و زن مامور پذيرايي بودن... صداي مداحي و كف مهمونا از تو سالن مي يومد ، ولي من همونجا روي بالكن نشسته بودم ، با اينكه اونجا غريب بودم اما احساس بدي نداشتم، فضاي اونجا سبك بود، راحت نفس مي كشيدم، كم كم هوا تاريك ميشد ،باد خنك پائيزي، عكس ماه روي آب اسخر و وزش باد كه باعث ميشد هر لحظه اين قاب عكس قشنگ به هم بخوره، مهمونا كه همه با لب خندون مي يومدن و مي رفتن، چراغا كه چشمك مي زدن ، چند وقت بود كه نتونسته بودم اينطوري با خودم خلوت كنم، يه محيط شاد و آروم كه هيچكس باهام كاري نداشت، از جام بلند شدم ، به نرده هاي بالكن تكيه كردم ، چمناي حياط به طرز زيبايي تزئين شده بود چشمك چراغا هم يه زيبايي خاصي رو به درختا و چمنها مي داد، اصلا" نمي فهميدم اطرافم چي مي گذره، غرق در افكار خودم بودم كه با يه صدايي به خودم اومدم، رومو برگردوندم،حسيني بود ، يه ليوان شربت هم تو دستش
:-- سلام خانم حكيمي چند بار صداتون كردم، انگار تو اين دنيا نبودين، منتظرتون بودم
:-- سسسلام، ببخشيد ، مممممن خيلي وقته اومدم ، چه حياط خوشكلي دارين..
البته نمي فهميدم بايد چي بگم هول شده بودم مي خواستم الكي يه چيزي گفته باشم
:-- بياين بريم تو سالن سرده، مراسم اونجاست، الآن يه مداح درجه يك مي ياد كولاك ميكنه، خوشحالم كردين...
ليوان شربت و گرفت طرف من و با اشاره دست تعارف كرد كه باهم بريم داخل، ليوان و از دستش گرفتم و دنبالش راه افتادم، يه سالن خيلي بزرگ با سقفاي بلند، تو اون سالنم صندليهاي خيلي شيكي چيده شده بود ،آقاي حسيني اون جلوها يه جايي برام پيدا كرد و منم بعد از تشكر رفتم نشستم، خيلي شلوغ بود، با ورود مداح همه كف زدن و از همون دم در مداح شروع كرد به خوندن يه شعر در مورد حضرت امام زمان ... تموم كه شد همه كف مي زدن و از زمين و آسمون نقل و شكلات مي ريخت رو سر مهمونا... من براي بار بود كه تو همچين مراسم باشكوهي شركت مي كردم، همه مهمونا متشخص و سنگين و رنگين بودن ، با اشاره مداح همه كف مي زدن، آقايون كل مي زدن.... خلاصه غير قابل وصف بود، آخر سرم دعاي فرج خونده شد و از همه مهمونا دعوت شد براي پذيرايي برن به حياط ...
بعد از مدتها من تو يه محيط شلوغ و پر سر و صدا قرار گرفته بودم ، اين بود كه با خودم فكر مي كردم حالا از سر جام بلند بشم سرم گيج ميره و مي خورم زمين، نشستم تا كمي خلوت بشه ... اي كاش نيما هم بود اينو صد بار با خودم تكرار كرده بودم... چند قدم برداشته بودم كه آقاي حسيني با يه نايلون كه چند تا ظرف غذاي يك بار مصرف توش بود اومد طرفم و گفت خانوم حكيمي ، بفرمائيد ناقابله ، چون بعضي از مهمونا عجله دارن و براي شام نمي مونن ، اين بود كه فكر كرديم شامو بديم همه ببرن خونه هاشون، نايلون و گرفتم
خواستم برم كه متوجه شدم آقاي حسيني اومد درست روبروم وايساد، يكم جا خورم ، تا اومدم چيزي بگم، اون شروع كرد به حرف زدن

:-- خانوم حكيمي يه چيزايي هست كه دلم نمي خواست بهتون بگم، ولي با خودم فكر كردم كه شايد گفتنش بهتر باشه، اين كه من خيلي وقته به شما علاقه مندم ، و آرزوم اين بود كه يه روز باهاتون زير يه سقف زندگي كنم و البته اين كه نشد، دليلش سهل انگاري من بود، شايد هم خودخواهي من ، شما هميشه ساده بودين و سرتون به كار خودتون بود تا اينكه سر و كله اون شهروز به درد نخور تو دانشگاه پيدا شد و خوب فهميد بره سراغ كي ، بارها خواستم باهاتون صحبت كنم ، ولي نتونستم يا نشد ... بگذريم، اينا مهمه ولي حرفي نيست كه مي خوام بهتون بگم، خانوم حكيمي پارسال تو اين جشن خيلي دلم گرفته بود، نمي خواستم كسي رو كه براش ارزش قائل بودم بدبخت بشه، شجاعت اينكه بيام باهاتون حرف بزنمم نداشتم، از صاحب اين جشن خواستم كمكتون كنه ، تا راه درست و تشخيص بدين، از آقامون خواستم راه خير رو نشونت بده، اينبار بدون تعلق خاطر شما رو براي خودم نخواستم فقط ازش خواستم هواتو داشته باشه ، حتي اگه خير اين باشه كه قسمت من نشيد...

يكم مكث كرد و بعد ادامه داد:
-- خانوم حكيمي خوشحالم كه امام زمان حاجتمو داد چون هم شر شهروز كم شده ، هم رفتار شما نشون از رضايت قلبيتون داره ، شما بسيار اميدواريد دنبال كارو تحصيل هستيد من خيلي از اين بابت خوشحالم، اينا حرفايي بود كه بايد به شما مي گفتم ، خيلي وقت بود رو دلم سنگيني مي كرد، مي خواستم بدونين چه كسي هواتونو داشت و مسير زندگيتونو عوض كرد.
براي يه لحظه نگاهم با نگاه اون گره خورد، صداقت و ميشد از تو نگاهش خوند، واقعا" نمي دونستم در جوابش چي بگم، اصلا" نمي دونستم خوشحال باشم يا ناراحت، خدايا چي بگم...
تو اين مدت زندگي من دستخوش تغييرات زيادي بود و من نمي تونستم مسائل رو براي خودم خوب حلاجي كنم ، اوضاعم به هم ريخته بود، چي بايد جواب حسيني رو مي دادم نمي دونم ... چطور خداحافظي كردم و اومدم بيرون و اصلا" يادم نمي ياد، چند تا آژانس توي كوچه بودن، به اولي كه رسيدم ، راننده در و باز كرد و گفت : خانوم بفرمائيد، منم سوار شدم، آدرسو بهش دادم، تو راه خيابونا رو درست نمي ديدم سعي داشتم گريه نكنم اما دست خودم نبود، مدام چشام خيس ميشد، نمي خواستم چشمام قرمز بشن ، ممكن بود بابا و مامان علت و ازم بپرسن، دم در خونه خواستم پول آژانس و حساب كنم كه راننده گفت: نه خانوم حاجي حسيني خودشون پول آژانس مهمونا رو حساب ميكنن شما بفرمائيد...
چند دقيقه تو كوچه وايسادم تا هواي خنك به صورتم بخوره و حالم بياد سر جاش و بعد وارد خونه شدم،وقتي وارد حال شدم، مامان و ديدم كه نشسته داره تلوزيون تماشا ميكنه، صداي در و كه شنيد سرشو چرخوند طرف من و با تعجب پرسيد: اين چيه تو دستت ؟؟
سلام دادم و گفتم : تو جشن به همه شام مي دادن ، به من سفارشي چند تا دادن، مامان نمي دوني چه خبر بود، بابا كجاست؟
سعي مي كردم ذهن مامان و با اين حرفا منحرف كنم كه متوجه اوضاع و احوال من نشه
:- بابات دراز كشيده، مي دوني كه وقتي ميره خونه خواهر و برادرش به هم ميريزه راستي ندا، يه خبر جديد!!!! مي دونم خيلي تعجب مي كني، دو هفته ديگه جشن نامزدي الهامه...
داشتم شاخ در مي اوودم آخه اون هنوز سني نداشت
:- مامان اون كه هنوز 18 سال بيشتر نداره، حالا كيه؟ چيكاره هست؟
:- والله من خوب نپرسيدم، ميگن خيلي خوبو خانواده داره، تو بانك كار ميكنه، نبودي الهام و ببيني چه افاده اي مي يومد، عمه هم به بابا گفت: مي ترسم دير بشه بچم از دستم در بره، نمونه اون نيما، آخرش معلوم نشد، براي چي و كي خودشو به اون روز انداخت ، و الآن كجاست؟ خلاصه ندا كلي از اين حرفا بار ما كردن، بابات هيچي نمي گفت ولي رنگش شده بود مثل لبو حالا هم دراز كشيده گفت شامم نمي خواد ، اين حرفا براي بابات خيلي سنگينه، اگه نيما برمي گشت اون بيچاره اينقدر نبايد ....
ديگه خودم حدس زدم اوضاع چطوري پيش رفته، دلم براي بابام سوخت، بيچاره رفته بود مهموني زهر مارش كرده بودن، دلم خيلي گرفت، نايلونو گذاشتم رو ميزو رفتم تو اتاقم ، دستم نمي رفت طرف گوشيم كه به نيما زنگ بزنم ،شايد اگه اون برميگشت وضع ما اينطوري نبود، هوا تاريك شده بود، يه حالي بودم، حرفاي حسيني مدام تو گوشم زنگ مي زد، با خودم فكر مي كردم اينكه من با شهروز زدم به هم، اينكه متوجه عشقم به نيما شدم، واينكه واقعيت و فهميدم حتما" از اثرات دعاي اون بوده....
سرم درد مي كرد، تنهايي، غصه .... داشت منو از پا در مي آورد، تا كي مي تونستم اين وضعيت و تحمل كنم، هنگ كرده بودم، براي لحظاتي با خودم فكر مي كردم اي كاش حسيني زودتر اين حرفا رو زده بود، و من الآن تو اين وضعيت گير نيفتاده بودم، خداي من ...
پنجره اتاقمو باز كردم باد خنك خورد به صورتم، انگارمغزم به كار افتاد، به آسمون نيگاه كردم، ابري بود، گرفته عين دل من ، ناخود آگاه اشكام ريختن رو صورتم ، خيلي گريه كردم، به اندازه يه دنيا اشك ريختم از فكرايي كه چند لحظه پيش اومده بود تو مغزم خجالت مي كشيدم، آخه هيچكس براي من نيما نمي شد، از روي بابام خجالت مي كشيدم، چقدر به خاطر من بايد عذاب مي كشيد....
آسمون هم داشت با من همراهي مي كرد و مي باريد، مي باريد ...
گريه دلم و سبك كرده بود، رو به آسمون دعا كردم، به خدا التماس كردم كه زندگيمونو سر و سامون بده، عهد كردم اگه امام زمان نيما رو به من و خانوادم برگردونه تا آخر عمرم روزاي تولد امام زمان و روزه بگيرم، آسمون همينطور مي باريد و با دل من همنوايي مي كرد، اونشب يكي از شباي به ياد موندنيه زندگي من بود .
با نيما تماس نگرفتم ، يعني نمي تونستم باهاش حرف بزنم، نمي خواستم چيزي بفهمه، خوب مي دونستم اونم تحت فشاره نبايد مجبورش مي كردم برگرده، اگه به زور يا از روي نگراني برمي گشت مطمئنا" برخورداي تلخ دوباره پيش مي يومد، اما اگه دل خودش راضي ميشد برگرده ديگه جاي هيچ حرف و حديثي نبود، بهش ايميل زدم و براش نوشتم شارژ موبايلم تموم شده و شارژر رو گم كردم، خبر نامزدي الهام رو هم بهش دادم....
من تا صبح نخوابيدم، نماز صبح و كه خوندم ، خوابيدم ، چقدر خوب بود كه گريه هاي من به خاطر نيما بود نه كس ديگه ، آخه اون ارزش اونا رو داشت....
واي چه اتفاقي افتاده ، انگار زلزله اومده بود ، از خواب پريدم، مامانم كنارم بود و به شدت تكونم مي داد، هاج و واج گفتم: مامان چي شده؟ من كجام؟
مامان نفس عميقي كشيد و گفت : دختر نصف عمر شدم ساعت از 2 بعد از ظهر هم گذشته ، بيشتر از 10 بار صدات كردم، خداي نكرده فكر كردم برات اتفاقي افتاده، طفلك نيما نگرانت شده، زنگ زد گفت باهاش تماس بگير، بچم نگرانه پاشو از سر جات ديگه
سرم منگ بود، :- مامان ديشت خوابم نمي برد، به نيما مي گفتي خوابه، نمردم كه اگه زياد نگرانه پاشه بياد
مامانم دستمو گرفت و گفت :- خدا نكنه بميري ندا، منم از همين ترسيدم مادر، پاشو با اين حرفات خون به دلم نكن
مامان بيچاره ديگه از ريسمون سياه و سفيد هم مي ترسيد، خدا بگم چيكارت كنه نيما، ببين همه ما رو چطوري ترسوندي!!

هنوز گيج خواب بودم ولي گوشيم و برداشتم و با نيما تماس گرفتم، طفلك خيلي نگران شده بود، از ماجراي ديروز و ديشب هيچي بهش نگفتم، دلم نمي يومد نگرانش كنم، درست نمي دونم اگه حرفاي حسيني رو بهش مي گفتم چه عكس العملي نشون مي داد يا اگه از دلتنگييام چيزي بفهم


مطالب مشابه :


فرشته آی فرشته ( شعر طنزی از ناراحت الدوله، قمپز سابق !!! )

شما را به تفکر و تامل دعوت می در متن شعر، و در همان ابيات حاجي زمونه. بيا كارت




6 تکست آهنگ های امیر خلوت

امثال شما رو نميكنيم به چپ حساب / ما به خيابون دعوت حاجي / همه به كارت / مارم




قاق نانه زار دير

هر اوبه دان دعوت بـــوليور قـــرق




ادبیات معاصر نثر 1. صادق هدایت

در سال 1324 بر اساس دعوت ترجمه از متن آلبوم«از مرز انزوا» آلبوم نفيس كارت




چلوكباب زكي خان

به تصوير اينكه امير اسعد امروز عده اي را براي ناهار وعده گرفته و دعوت حاجي ميرزا زكي




نیما به قول مسعود؛ نوشته ای از مسعود بهنود درباره نیما

نکته دیگر نزدیکی و هم واحدی متن و زبان و و اين كه كارت دعوت حاجي قريشي درست




بیائید با هم عمره برویم 2 (مطالب جلسه ایران بخش اول )

ولي بدون كارت دعوت هم نيست و شما حاجي، باید قبلا خودت را براي اين مهماني متن سخنرانی و




اخبار همدان

دكتر حاجي‌بابايي انديشه دعوت كرد با ارائه كردن كارت‌هاي سوخت




شنیدنی از شهدا

او را در متن جرانهاي انقلاب كند .برادر حاجي بعد از شهادت .كارت دعوت حضرت




رمان دو نیمه سیب (جلد دوم) -قسمت4

بزرگ وکوچک کردن متن. خوشحال شدم ، كارت دعوت و از تو كيفم نه خانوم حاجي حسيني




برچسب :