رمان پرتو36

*

 فردا مهمونیِ مریمِ ؟؟!!
بدون اینکه جواب سوالش رو بدم ظرف جلوم رو جمع کردم و رفتم سمت آشپزخونه ..
دنبالم اومد ...
- سوالم جواب نداشت ؟؟؟!!
نگاش نکردم ...
- تو که می دونی چرا می پرسی؟؟؟!!
تکیه زد به دیوار گفت:
- می دونم خوشبخت نیستی .. ولی یه فردا نقشِ یه زن خوشبخت رو بازی کن ...
برگشتم سمتش ...دستم رفت لای موهام ... کشیدمشون ...
- دقیقا چرا ؟؟!!!
بی جواب از کنار سوالم رد شد و رفت تو اتاق و در رو بست .. تازه چشمم افتاد به ظرف غذاش .. شاید یکی دو قاشق بیشتر نخورده بود ....
تکیه دادم به میز ... انگشتم رو کشیدم به قاشقش...بغض تو گلوم رو فرو دادم و زدم زیر همه چیز ... قاشق .. چنگال .. سینی....
با صدایی که راه انداختم عماد سراسیمه از اتاق اومد بیرون ... جلوی در آشپزخونه نگاه متعجبش بین من و غذاهای روی زمین ریخته شد می چرخید ....
- چرا اینجوری کردی دختر؟؟؟!!
حالا نگران خیره شده بود به منی که عین سنگ به کابینت تکیه داده بودم ...
نگران !!! چه واژه ی مسخره ای ؟!!
از کنار بلبشویی که ساخته بودم سریع رد شدم و بی اختیار تنه ای بهش زدم رفتم تو اتاقم .... نه اتاقمون !!!
با بسته شدن در اتاق صورتم خیس شد. موهام رو زدم کنار. رفتم سمت تخت یه نفرم به پشت خوابیدم .
چرا قلبم داشت از جا کنده میشد؟!
چرا نمیتونستم نفس بکشم؟!
چرا اینقدر خسته بودم ؟!
چرا خنده هام اینقدر دور بودن ؟!

بی کس شدی پرتو .... دیدی همه کست مال دیگریه پری ...
تنها شدی پرتو .... حتی تنها تر از قبل ....
برای اینکه صدام بیرون نره لبم رو به دندون گرفتم ... پلکام رو فشار دادم رو هم .... ملحفه ی روی تخت رو چنگ زدم ... به پهلو شدم و صورتم رو فرو کردم تو بالشت...

***
چقدر گذشته بود نمی دونم ... خواب و بیدار بودم. معدم بهم می خورد..
به زور چشمای پف کردم باز شدن ...
اتاق دور سرم می گشت ...
دستم رو به دستگیره ی تخت گرفتم .
بلند شدم .. تنم خیس عرق شد ...
چم بود ؟؟؟!!!
از جام بلند شدم ....
دهنم خشک بود. پاهام توان نداشت.
یه قدم ..
نفسم کند شد ...
قدم بعد ...
کند تر ...
رسیدم دم در ...
دستگیره ی در رو کشیدم ...
توانم انگار ...تموم !!
زانو زدم ...
موهای خیس از عرقم ریخت توی صورتم ...
تنم یخ بسته بود ... حتی یخ تر از سرامیک های باد کولر خورده ....
لبمو تر کردم ... سرم رو بالا گرفتم .. عماد روی کاناپه خواب بود ...
خواستم صداش کنم ...
صدام در نیومد ...
با همه ی توانم کوبیدم به در ...
پلکاش تکون خورد ...
نگاش افتاد بهم ...
هوشیار شد ...
ثانیه نشد اومد ..
- پری جانم .... داری با خودت چه می کنی؟؟ چرا رنگت اینطوری شده؟؟؟!!
پری جانم... نگاه ورم کردمو دوختم بهش ... پری جانم ...
دلم بهم خورد ...
دستمو بی اختیار گرفتم جلوی دهنم ....
سریع تو بغلش بلندم کرد ...
عین پرِ کاه !
احساس بی وزنی می کردم ...
یعنی یه شبه اینجور سبک شده بودم؟؟؟!!
هر لحظه حالم بد تر میشد. در دستشویی رو با پا باز کرد اشاره زدم گذاشتتم زمین.
سرم رو گرفتم نزدیک توالت فرنگی ... همین کافی بود..
فشار روی بدنم کم و کمتر شد ...
این وسط دستای عماد بود که مدام موهامو میزد کنار ...
مدام عرق پشت گردنم رو پاک می کرد ...
تموم که شد ...
آروم که شدم... دستش رو پس زدم...
تلخ شدم..
- مالِ این آشغالی بود که معلوم نیست از کجا خریدی ...
با دستمال توی دستش لبم رو پاک کرد ...
بی حرف.. بی صدا .. آروم ...
کلافه سرمو کشیدم عقب...
خندید .. یه تیکه موم رو زد کنار و گفت:
- چیه ؟!!! یکم به اون تو نگاه کنی می بینی از غذا نیست..
راست میگفت!
خبری از غذای دیشب نبود.
پس من چم بود؟؟!!
بدون اینکه نگاش کنم دستمال رو از دستش در آوردم و با عصبانیت لبمو بیشتر پاک کردم .. هنوز جون نداشتم از جام بلند شم ..
انگار فهمید ... چون بلافاصله دستش رو دراز کرد ...
بی اعتنا بهش اومدم بلند شم که سرم باز گیج رفت و بی اختیار بهش تکیه کردم ...
که باعث شد بخنده ...
دستم رو به دیوار گرفتم و ازش جدا شدم .. با طعنه گفتم:
- واقعا حالِ بدِ من خنده داره ؟؟!!!
نگاش مهربون شد خواست بیاد سمتم که این بار با صدای بلندتری گفتم:
- برو بیرون ...
نگاهش نگران شد ....
- چیه ؟؟!! بهت گفتم برو بیرون ...
بی حرف عقب گرد کرد و رفت ...
سمت روشور رفتم و به صورت خیس از عرقم آب زدم. بدنم یخ بود. توان نداشتم وگرنه حتما با همون لباسا می رفتم زیر دوش آب گرم. شیر رو بستم و راه افتادم سمت در. به محض اینکه دراز کشیدم روی تخت... از ضعف زیاد خیلی زود بخواب رفتم.
با صدای خش خش کیسه و حرکت کنار تختم هوشیار شدم ... از نوری که اطراف بود میشد فهمید صبح شده ..
تکونی خوردم و از این دنده به اون دنده شدم که صدای عماد و بعدم حضورش کنارم و روی تخت حس شد :
- بیدار شدی؟؟؟! ... پاشو برات دارو گرفتم ...
بدون اینکه چشمام رو باز کنم ...ملافه رو توی چنگم فشار دادم و کشیدم روی سرم و دوباره پشت کردم بهش ...
اینبار خودش با دست بزور برگردوندم سمت خودش ... و لحاف رو از صورتم کنار زد ....
- باز کن چشماتو ... کارت دارم ...
کلافه اه غلیظی گفتم و لای چشمم رو باز کردم .. با صدای گرفته ای گفتم :
- چیه ؟؟؟!! از دیروز تا حالا خواب من شده خار چشم تو ؟؟؟؟!!
خندید و دستی به صورت شش تیغش کشید ...
نگام از روی صورت براقش کشیده شد به پیر هن مردونه ی صورتیش و شلوار جین سرمه ای سیرش ... صبح اول وقت ...چه تیپیم زده بود ...
طاقت نیاوردم و گفتم :
- از قرار بر میگردی یا داری میری سر قرار ..
نگاهی به خودش انداخت و در حالی که داشت توی کیسه ی توی دستش رو میگشت گفت :
- هیچکدوم ... امروز الکی خوشم !!!
اومدم بازم جواب بدم که فرصت داد و گفت :
- این قرص های ضد تهوعه .... این قرص های ویتامینه .... اینم ....
بسته رو گرفت سمتم ...
- این چیه ؟؟!!
خنده ی محوی کرد و گفت :
- بِیبی چِکِر !!!!
برای یه لحظه مغرم قفل کرد ... ولی یهو از جام تقریبا پریدم و گفتم :
- این چیــــــــــــــه ؟؟؟!1
لبی تر کرد و در حالیکه سعی میکرد خندشو قورت بده تو چشمم خیره شد و گفت :
- تست حاملگی خانگی !!!!!
یهو اخمم روی صورتم خشک شد و حرف توی دهنم ماسید ...
تست حاملگی !!
حاملگی ...
بی اختیار دستم رفت سمت شکمم ....
بلوزم رو چنگ زدم ...
یاد حالت تهوع های این چند وقت افتادم ...
یاد فیلم های ایرانی ...
خندیدم ... بلند خندیدم .....
- واقعا فکر میکنی یه حالت تهوع یعنی حاملگی؟!
این بار اون رفت تو فکر ولی خیلی زود دوباره جعبه رو جلوم تکون داد و گفت :
- بد نیست مطمئن شیم .... نه ؟؟!
پوزخندی زدم و با حرص جعبه رو از تو دستش گرفتم ... دوست داشتم خیلی زود تر قیافه ی وازگون شده اش رو ببینم ....
****

چند دقیقه ای بود که به علامت صورتیه مثبت روی تستر خیره شده بودم ... نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ...با صدای ضربه هایی که به در خورد به خودم اومدم ...
- چی شدی پری ... جوابش چی بود ...
نگاه گنگم رو به در دوختم .... و با صدای گرفته ای گفتم :
- الان میام !
با سنگینی از لبه ی وان بلند شدم .... بازم حالت تهوع داشتم ...
نمیدونم چرا ولی بی اختیار خنده ی از ته دلی روی لبم نشست ...
خنده ای که باعثش امید توی شکمم بود ...
*


مطالب مشابه :


رمان پرتو39

رمان پرتو39 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص - ببین پرتو کاری نکن که مجبور شم بندازم تو ماشین




رمان پرتو22

رمان ♥ - رمان پرتو22 - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود - پرتو ؟! برگشتم - بله ؟!




رمان پرتو36

رمان ♥ - رمان پرتو36 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان بی کس شدی پرتو .




رمان پرتو22

رمان ♥ - رمان پرتو22 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان - الو ؟! پرتو .کجایی؟؟؟!




رمان پرتو26

رمان ♥ - رمان پرتو26 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان - پرتو درو قفل نمیکنی




دانلود رمان نقطه تسلیم

(((((: عشــــــق ینی رمان :))))) - دانلود رمان نقطه تسلیم - خب، پرتو جان از كجا شروع




رمان پرتو18

رمان رمان ♥ - رمان پرتو18 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان پرتو چش بود




رمان پرتو3

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان پرتو24

رمان ♥ - رمان پرتو24 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان - بیا پرتو این سفارشیه




دانلود کتاب برباد رفته

دانلود رمان - دانلود کتاب برباد رفته - ebook - دانلود مارگارت میچل – پرتو اشراق: رمان




برچسب :