رمان آخرین برف زمستان 1

رمان آخرین برف زمستان


به آن دانه های سپید برف

که رقص کنان بروی حریر نگاهت می نشیند،
غبطه می خورم.
هوا سرد اما
اینجا برای دویدن در خیال تو!
هنوز دو سه گامی نفس هست.
دریچه ی نگاهت را،
به سوی آمدنم باز بگذار.
من به روشنای فرداهایمان خوشبینم،
آخرین برف زمستان در راه است.
«لیلین»

****

شال دور گردنمو تا روی چونه ام بالا کشیدم ودستکش های چرمم رو به دست کردم.پله های دفتر خونه رو تند تند پایین اومدم ودرعین حال سعی کردم برای بند کیف سنگینی که همراهم بود،یه جای ثابت رو شونه ی راستم پیدا کنم.
صدای سلانه سلانه ی قدم هایی که بر می داشت، از پشت سرم می اومد.هوای راه پله خفه وفضا نیمه تاریک بود.یه نگاه به ساعتم انداختم.هشت وچهل وپنج دقیقه ی صبح رو نشون می داد واین نیمه تاریک بودن به چراغ سوخته ی راه پله و هوای ابری وخاکستری بیرون بی ربط نبود.
ـ یه لحظه وایسا باهات کار دارم...آیلین...آیلین با تو ام.
صداش عجیب اعصابمو خط خطی می کرد.داشتم تقریبا به طرف در خروجی پرواز میکردم که حس رها شدن وآزادی رو با همه ی وجودم احساس کنم و اونوقت اون داشت با آیلین گفتن هاش گند می زد به هرچی حس رها شدنه.
رو پاگرد اول ایستادم ودرحالی که سعی داشتم به اعصابم مسلط باشم ولااقل این دم آخری تندی نکنم،نفسمو با حرص فوت کردم.به طرفش چرخیدم و یه نگاه ناچار ومعذب بهش انداختم.
ـ فرمایش؟
با آرامش تمام از پله ها پایین اومد وجلوم وایساد.مثل همیشه خونسرد واز خود مطمئن بود.دلم می خواست با کیف سنگینم چنان تو صورت مزخرف وبی خیالش بکوبم که دیگه واسه خونواده اش قابل شناسایی نباشه.واقعا درک نمی کردم این بشر به چیِ خودش اینقدر افتخار می کنه.
ـ این اون چیزی بود که می خواستی؟
نگاه تحقیر آمیزی بهش انداختم وبا نفرت زمزمه کردم.
ـ یعنی تو نمی خواستی؟
دستی کلافه پشت گردنش کشید وبه حالت تاسف سر تکان داد.
- جواب خونواده هارو...
صدام بی اختیار بالا رفت.
ـ گور بابای همه شون.
ـ دیشب بلاخره به رهی همه چیز رو گفتم.
ـ اتفاقاً زنگ زدن ومراتب تبریکات واظهار خوشحالیشون رو با فحش های خوش آب ورنگ وشاخ وشونه کشیدن های بی سر وتهشون به عرض رسوندن.
ـ حالا می خوای چیکار کنی؟
کیفمو رو شونه جا به جا کردم ودر حالیکه سعی داشتم به درد عصبی ای که منشأش از معده وزخم اثنی عشرم بود ،بی توجه باشم،جواب دادم.
ـ زندگی کنم...یه نفس راحت بکشم.
ـ بر می گردی پیش پدر ومادرت؟!
پوزخند تلخی رو لبم نشست وبهش به دید یه آدم احمق و کودن زل زدم.یعنی واقعا فکر می کرد من بر می گردم؟اونم کجا...جایی بین یه مشت آدم از خود راضی و متعصب که براشون طلاق زن معنی نداشت؟پیش دَدِه (پدربزرگم)که بزرگ طایفه بود واینو ننگ واسه ایل می دونست؟یا پدرم که با وجود سی سال شهرنشینی هنوزم سرسپرده ی سنت های طایفه بود؟پیش مادرم که همه ی دنیاش تو یه چهاردیواری به اسم خونه خلاصه می شد وهمه ی فکر وذکرش تهیه ی سیسمونی واسه بچه ی آیناز بود وتنها دلخوشیش ادا کردن نذرهای هفتگی که هیچ وقت خدا تمومی نداشت؟یا برادرم رهی که یه زمانی همه جوره قبولش داشتم وحالا برام فقط دوست محمد،شوهر سابقم بود؟واژه ی سابق بدجوری به مذاقم خوش اومد.
بهم جرات داد جلوش وایسم ونه برای انتقام،برای اینکه بهش ثابت کنم دیگه اجازه نمی دم کسی برام تصمیم بگیره،جواب دادم.
ـ فکر می کنم این یه مورد دیگه به خودم مربوط می شه.
ازفک منقبض وابروهایی که می رفت تا تو هم گره بخوره ،کاملا پیدا بود که به هدف زدم.وبا این کار انگار قند تو دلم آب کردن.
باخشم مهارناپذیری جواب داد.
ـ آره به خودت مربوط می شه.منتها هرغلطی که می خوای بکنی باید اینو در نظر بگیری که از شانس مزخرف من سه ماه تو عده ای.می دونی؟...دلم نمی خواد کاری کنی که فردا من مجبور شم جوابگو باشم.
معده ام از درد تیر کشید وراه نفسمو بست.با صورتی از درد مچاله شده نگاه ناامیدم رو به چند پله ی باقی مونده انداختم ولعنت فرستادم به هرچی دفتر خونه که اینهمه پله داره.دست بلند کردم وبا ته مانده ی نیرویی که داشتم،تخت سینه اش کوبیدم.
ـ خفه شو.
تکان مختصری خورد وچون عکس العملم غافلگیرانه بود یه قدم عقب رفت.دستمو به دیوار گرفتم وپله هارو پایین اومدم.مدام یه واژه تو ذهنم جولان می داد(عوضی...عوضی)
ـ صبرکن...آیلین می گم صبر کن.
با درد نالیدم.
ـ برو به درک آشغال.
ـ من منظورم...یعنی می دونی...خب عصبانی شدم،دست خودم نبود.
با بی حالی از دفتر خونه بیرون رفتم وبه محض خارج شدن با یه نفس عمیق هوای سرد ویخ زده ی زمستونی رو به ریه هام فرستادم و همزمان آب شدن چندتا دونه ی برف رو،روی صورتم حس کردم.سرمو بالا گرفتم وبا دیدن برفی که رقص کنان وخرامان می چرخید وپایین می اومد،بی اراده لبخند زدم.اولین برف زمستان همگام با یکی از بهترین روزهای زندگیم می بارید وشادی بی نظیری رو به وجودم تزریق می کرد.
صدای تلفن همراهم منواز فکروخیال بیرون کشید.هانا بود.صمیمی ترین دوستی که داشتم.مطمئن بودم الآن حسابی نگرانمه وفکر می کنه دارم یکی از سخت ترین وبحرانی ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کنم.اما من خوشحال بودم.خوشحال وراضی.
مطمئن بودم این بهترین کاریه که تونستم برای اولین بار با تصمیم خودم انجامش بدم.حتی به اندازه ی روزی که دانشگاه و تورشته ی مورد علاقه ام قبول شدم یا موقعی که به خواست خودم به پسرعموم یاشار که خواستگار اولم بود،جواب رد دادم،هیچ وقت اینطور خوشحال نبودم.
با بدجنسی به تماس هانا جواب ندادم وخودخواهانه به این فکر کردم که نمی خوام حال خوشم با دلداری دادن های خواهرانه اش خراب شه.
دستی مچ راستم رو گرفت وکشید.
ـ مگه با تو نیستم یه لحظه صبر کن.
با نفرت عقب کشیدم.
ـ ولم کن...چی از جونم می خوای؟
دستاشو به حالت تسلیم بالا برد.
- باشه عصبی نشو.نمی خوام اذیتت کنم...فقط...فقط می خواستم بگم متاسفم.
ناامیدانه نگاش کردم.اون حتی الآنم که دیگه هیچ صنمی با هم نداشتیم دست از مبادی آداب بودنش نمی کشید واصرار بی مورد داشت که یه جورایی همه ازش راضی باشن.
- ببین نمی خوام از این روز آخری یه خاطره ی بد واسه هردومون بمونه.موافقی بریم یه چیزی با هم بخوریم؟...بذار لااقل یه جدایی قشنگ داشته باشیم آیلین.باشه؟
سرمو با تاسف تکان دادم وبی خیال خندیدم.
ـ یه رابطه ی قشنگ،جدایی قشنگ داره.ما که...
باقی حرفمو خوردم وبهش خیره موندم.این یعنی باهاش بهشت که سهله یه قدم اونورترم نمی رم.


مطالب مشابه :


رمان آخرین برف زمستان قسمت 13 و 14 و 15

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 13 و 14 و 15 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان




رمان آخرین برف زمستان 1

رمان آخرین برف زمستان. به آن دانه های سپید برف. که رقص کنان بروی حریر نگاهت می نشیند،




زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر)

رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک عشق (1) به کلی سرما و برف و جنگلو فراموش کرده بودم …




رمان آخرین برف زمستان قسمت 4 و 5

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 4 و 5 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




آخرین برف زمستان قسمت19(قسمت آخر)

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - آخرین برف زمستان قسمت19(قسمت آخر) - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه




رمان آخرین برف زمستان 10 و 11 و 12

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان 10 و 11 و 12 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




رمان آخرین برف زمستان قسمت 19 و 20 و 21 و 22 و 23

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 19 و 20 و 21 و 22 و 23 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع




رمان " آخرین برف زمستان " | JAVA | ANDROID | EPUB | PDF

goldjar - گنجینه و کلکسیونی از نرم افزارهای موبایل جاوا .و کتابهای رمـــان برای انواع موبایل و




برچسب :