رمان سفید برفی 3

تارا دستمو گرفت و گفت:
بیا بریم تو اتاق من می خوام اتاقم و ببینی
_باشه بریم
تارا رو کرد به اذر جون و گفت :
مامان هروقت ناهار اماده شد لطفا صدامون بزن.باشه؟
_باشه دخترم برین. راستی گلیا جان با نرگس جونم تماس گرفتم گفتم اینجایی
_ممنون اذر جون .لطف کردید
تارا دستم و کشید و گفت :
بریم دیگه
_باشه باشه بریم اومدم
از پله ها بالا رفتیم و رفتیم تو اتاق تارا
یه اتاق کوچولو با کاغذ دیواری بنفش,فرش بنفش,پرده های بنفش و یه میز کامپیوتر و یه میز توالت و یه کتابخونه و یه تخت و کمد قهوه ای سوخته
با کلی عروسکای جورواجور که همه جا بودن
تارا از منم بچه تر بود.
از تارا پرسیدم:
رنگ بنفش رو دوست داری؟
_اره خیلی .عاشقشم
رو تخت نشستم تارا هم رو صندلی نشست
شروع کردیم به حرف زدن از هرچیزی حرف می زدیم تا بالاخره طاقتم تموم شد و از تارا پرسیدم:
تارا چرا شماها انقدر با من مهربونید؟.من که هنوز معلوم نیست جواب مثبت بدم.
سرش و انداخت پایین و لبخند تلخی زد و گفت:
چون مامان بابام فکر می کنن توهان از تو خوشش اومده و بالاخره تو تونستی اون و از پیله ی خودش دربیاری.
نمی خواستم هیچکس بفهمه توهان شب خواستگاری چه پیشنهادی بهم داده بخاطر همین با حالت تعجب گفتم:
خوب حتما از من خوشش اومده که ازم خواستگاری کرده دیگه
تارا چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت:
لازم نیست دروغ بگی.من می دونم توهان بهت چه پیشنهادی داده
دهنم وا موند .این از کجا می دونست؟
به قیافه ی متعجبم خندید و گفت:
می دونی گلیا من و توهان خیلی به هم نزدیکیم .همه چیز و بهم می گیم
اون بهم گفت که چه پیشنهادی بهت داده
چند لحظه هردومون ساکت بودیم که دوباره نتونستم جلوی خودم و بگیرم و گفتم:
تارا یه چیز بپرسم قول می دی ناراحت نشی؟
_نه ناراحت نمیشم.بپرس
_داداشت و زنش چرا از هم طلاق گرفتن؟
غمگین نگام کرد و گفت :
طولانیه ها . ممکنه حوصلت سر بره.
_نه نه .خواهش می کنم بگو
_باشه حالا که دوست داری بشنوی بهت میگم
_________________________

تارا شروع کرد به گفتن:
توهان وقتی می خواست بره امریکا 14 سالش بود من 7 سالم.کلی گریه کردم
من توهان و خیلی خیلی دوست داشتم یجورایی می پرستیدمش
وقتی رفت خوب یادمه انقدر گریه کرده بودم که چشمام از هم باز نمیشد
توهان خیلی بچه ی باهوشی بود همه ی سال هارو جهشی خوند
تو 23 سالگی فوق لیسانس گرفت .هیچکس باورش نمیشد
توهان تصمیم گرفت برگرده .دوست داشت تو ایران زندگی کنه.می خواست یه سر به ما بزنه بعد برگرده و دکتراش و بگیره و اونوقت برای همیشه بیاد پیشمون
مامان یه جشن خیلی بزرگ برای برگشتنش ترتیب داد.
خیلی خوشحال بودم که داداشم داره برمی گرده.
ولی................ولی کاش هیچوقت بر نمی گشت
مامان چندتا از دوستاشم دعوت کرد.
یکی از دوستاش یه دختر داشت به اسم ............اهو
واقعا خوشگل بود .شبیه فرشته ها.................ولی کاش سیرتشم مثل صورتش بود
هر ادمی رو به خودش جذب می کرد
چشمای درشت میشی داشت یا موهای طلایی .لب های غنچه ای شکل
واقعا اسم اهو بهش می اومد
توهان دیدتش
توی یه نگاه دیوونش شد 
تمام شب به اون نگاه می کرد
مهمونی بالاخره تموم شد.شب می خواستم بخوابم که توهان اومد تو اتاقم
می خواست باهام حرف بزنه.
اون شب تا صبح حرف زدیم .توهان می گفت عاشق اون دختر شده
ولی من قبول نمی کردم.می گفتم تو فقط یه بار دیدیش.امکان نداره عاشقش شده باشی.خلاصه از اون اصرار و از من انکار
می دونی من از اهو از همون لحظه ی اول بدم اومد.نمی دونم چرا ولی اصلا حس خوبی بهش نداشتم
توهان کم کم با اهو دوست شد
هرروز بیشتر از روز قبل دوسش داشت
توهانی که غرورش زبون زد فامیل بود بخاطر اهو غرورش رو شکست
بار اول که از اهو خواستگاری کرد اهو جواب رد داد.
توهان داغون شد ولی کوتاه نیومد...........
دوباره و دوباره رفت پیش اهو و ازش خواهش کرد
اهو همش جواب رد می داد تا اینکه بالاخره نظرش عوض شد و به توهان جواب مثبت داد.
کم کم خانواده ها فهمیدن و دست بکار شدن که اینارو بهم برسونن
اخرش ازدواج کردن .زندگی خوبی داشتن و به نظر می اومد که همدیگرم خیلی دوست دارن.اهو و توهان رفتن امریکا 
گذشت تا توهان 26 سالش شد .دو سال بود که با اهو ازدواج کرده بود.هنوزم مثل روز اول عاشقش بود
امکان نداشت اهو چیزی رو بخواد و توهان براش فراهم نکنه.
دوسال مونده بود تا درسش تموم بشه .

[FONT=Tahoma][SIZE=3]قرار شد توهان یه مدت به خودش استراحت بده و با اهو برگردن ایران .
همه چیز برای برگشتنشون اماده بود .بابا هم توهان جانشین خودش کرد . از اون به بعد رئیس شرکت توهان شد 
چند ماه بیشتر از اومدنشون به اران نمی گذشت که یه مشکل برای شرکت درست شد 
توهانم مجبور شد برای 3 هفته بره المان
هرروز زنگ می زد و حال اهو رو می پرسید
از هر 10 تا کلمه ای که می گفت 9 تاش اهو بود
خیلی سعی کردم به بقیه بفهمونم اهو اون چیزی نیست که نشون می ده
ولی هیچکس قبول نمی کرد . همه می گفتن چون توهان به اهو خیلی محبت می کنه تو حسودیت میشه.
اهو تو این یه ماه اصلا سراغ ماها نیومد.همش در حال بیرون رفتن و .........بود
نمی دونم چی شد که توهان دو روز قبل از اینکه باید برمی گشت برگشت
رفت خونش فکر می کرد اهو اون موقع ظهر حتما خونست ولی اهو توی خونه نبود
توهان چمدون و کیفشو گذاشته بود زیره تخت بخاطر همین معلوم نمیشد که برگشته.توهان رفت دستشویی که دستاشو بشوره که یهو صدای اهو رو میشنوه که داره با تلفن حرف می زنه.
اهو همش اون کسی که پشت خط بودو عزیزم و عشقم صدا می زده
توهان عصبانی شد بود ولی با خودش گفته شاید یکی از دوستای اهو که اهو داره باهاش شوخی میکنه.چون قبلا دیده بود که اهو برای مسخره بازی به دوستاش جملات عاشقانه میگه
اهو که رفت تو اتاق تا لباساش و عوض کنه توهان بی سرو صدا از خونه میاد بیرون و به سرایدارشون میگه که به اهو نگه اومده بود خونه
بعدشم میاد اینجا .مامان بابا اون شب رفته بودن کیش و من خونه تنها بودم
توهان که اومد اینجا همه چیزو برای من تعریف کرد
باهم دیگه نقشه ریختیم که فردا اهو رو تعقیب کنیم
چون توهان شنیده بود که اهو با اون کسی که باهاش حرف می زد قرار گذاشته واسه فردا
فرداش از کله سحر دم خونه ی توهان بودیم تا بالاخره اهو اومد بیرون .کلی به خودش رسیده بود
می تونستم از توی ماشین هم برق ناخوناش رو ببینم
اهو سوار ماشین شد و راه افتاد ماهم دنبالش رفتیم.رفت بیرون شهر .
کنار یه باغ بزرگ نگه داشت و پیاده شد .کلید در باغ و داشت درو باز کرد و رفت تو.
توهان از بالای دیوار رفت تو باغ و درم برای من باز کرد
اروم رفتیم سمت جایی که اهو داشت می رفت .یه مرد پشت یکی از درختا قایم شده بود تا اهو رو دید سریع رفت بغلش کرد و لباشو بوسید
این برای توهان کافی بود تا دیوونه بشه
فکر می کردم توهان الان میره و هردوتاشون رو میکشه چون با اینکه خارج بزرگ شده ولی خیلی متعصب .
ولی توهان برعکس اون چیزی که فکر می کردم سریع از همون راهی که اومدیم برگشت و از باغ خارج شد منم دنبالش رفتم
حالش اصلا خوب نبود ولی هرجوری بود تا شهر رانندگی کرد
من وقتی توهان حالش خوب نبود یه چندتا عکس از اونا گرفتم
فقط مامان و بابا ما و خانواده ی اونا فهمیدن برای چی توهان و اهو از هم طلاق گرفتن .می خواستم ابروی اهو رو ببرم ولی توهان نذاشت
توهان هیچ وقت به هیچکس نگفت با اهو چه حرفایی زده.
بعد از اون اتفاق توهان از همه ی زنا متنفر شد
همشون و خیانت کار می دونست .فقط با من و مامان خوب بود
دوباره برگشت امریکا .تو 28 سالگی تونست دکتراش و بگیره و بالاخره برگرده ایران .
5 سال از اون اتفاق گذشته بود و مامان خیلی سعی می کرد توهان و مجبور به ازدواج کنه 
ولی توهان زیره بار نمی رفت
تا اخر مامان مجبور شد تهدیدش کنه که اگه زن نگیره هیچ وقت نمی بخشدش
توهان هیچ وقت حرف های مامانو پشت گوش نمی ندازه درسته که مامان مادر واقعیش نیست ولی...........
به اینجای حرف که رسید تقریبا داد زدم:
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اذر جون مادر توهان نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تارا نگام کرد و گفت:
نمی دونستی؟
با شوک نگاش کردم و گفتم:
نه
_توهان وقتی 4 سالش بود مادرش و از دست داده مادر اون یه امریکایی بود 
توی یه تصادف مرد. بابا برای 1 سال خیلی غمگین شده بود و به هیچ چیز اهمیت نمی داد ولی بعدش بخاطر توهان به زندگی برگشت .وقتی دید نمی تونه از توهان به تنهایی مراقبت کنه با مامان ازدواج کرد .
مامان توهان و خیلی دوست داره.درست مثل بچه ی خودش بزرگش کرده
وقتی توهان 7 سالش شد مامان من و حامله شد 
_اها .خوب بقیه اش رو بگو
_هیچی دیگه . توهان بخاطر اینکه دل مامان و نشکنه گفت حاضره زن بگیره ولی فقط با دختری ازدواج میکنه که خودش انتخابش کرده باشه
بقیه اش هم که خودت می دونی .همین تموم شد
به تارا نگاه کردم داشت گریه می کرد .پرسیدم:
چرا گریه می کنی؟
_تو چرا گریه می کنی؟
_من ؟من گریه نمی کنم
دستمو به صورتم کشیدم تمام طورتم خیس بود.باورم نمیشد برای چی گریه کرده بودم؟
به تارا نگاه کردم .یهو هر دوتامون زدیم زیره خنده

انقدر خندیدیم که دلمون درد گرفت
تارا با خنده گفت :
گلیا به نظرت ما برای چی داریم اینطوری می خندیم؟
_نمی دونم والا.از بس خلیم
وقتی خوب خنده هامون و کردیم رو کردم به تارا و گفتم:
تارا اجازه هست یه سوال دیگه بپرسم؟
_تو که این همه پرسیدی این یکی هم بپرس
_می دونی تارا من امروز داشتم با بچه های شرکت اشنا می شدم یهو توهان از راه رسید نمی دونم چرا خیلی عصبی بود.تو فکر می کنی برای چی عصبانی شده بود؟
تارا سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد و گفت:
تو با شهریار سلام و علیک گرم کردی؟یا باهاش دست دادی؟
_وااااااااااااااااا؟!تو از کجا فهمیدی؟
_پس بخاطر همینه که توهان عصبانی شده
_خوب اخه چرا؟
_می دونی گلیا وقتی اهو و توهان از هم طلاق گرفتن گندش دراومد که اهو با شهریارم رابطه داشته.توهان و شهریار هیچ وقت از هم دیگه خوششون نمی اومد ولی توهان انتظار نداشت پسرعموش با زنش رابطه داشته باشه
از اون به بعد هر زنی طرف شهریار بره توهان دیوونه میشه.حتی اگه اون زن هیچ نسبتی با توهان نداشته باشه.
ولی من شهریار و مقصر نمی دونم اون عشوه ها و لوندی هایی که اون زنیکه می اومد منم تحریک می کرد چه برسه به یه مرد.
می دونی یه بار توهان بخاطر من با شهریار کتک کاری کرد.شهریار فقط با من دست داد ولی توهان بدجوری عصبانی شدو..................
تارا دیگه ادامه نداد
سرشو اورد بالا و منو نگاه کرد و پرسید:
سوال دیگه ای نموند؟
_چرا یکی دیگه مونده
_وایییییییییییییییییییییی� �یییییی دیوانم کردی گلیا
_همین یه دونه .اخریشه .ترو خدا
_خوب باشه بپرس.
نمی دونم چرا ولی بخاطر جواب این سوال استرس گرفته بودم 
_بپرس دیگه
_باشه باشه. توهان هنوز اهو رو دوست داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به نظرت توهان می تونه زنی که معلوم نیست با چندتا مرد دیگه بود رو دوست داشته باشه؟
توهان از اون متنفره .اسمش که میاد دیوونه میشه.
سرمو انداختم پایین .می خواستم سوالی که از همه ی اینا برام مهم تره رو بپرسم ولی...............
_گلیا می دونم می خوای بازم سوال بپرسی.عیب نداره بپرس
با یه لبخند گل و گشاد نگاش کردم و گفتم :
مرسییییییییییییییییییی
_خوب بابا.لوس نشو . بپرس 
_من برای چی باید با توهان ازدواج کنم؟بعد 2 سال زندگی طلاق گرفتن چه فایده ای داره؟می دونم دانشگاه و مهریه هست ولی.........
تارا وسط حرفم پرید و گفت :
گلیا صبر کن..........صبر کن.می دونم این خواسته ی خیلی بزرگیه .اگه دلت خواست می تونی جواب رد بدی ولی گلیا من مطمئنم تو تنها کسی هستی که می تونی توهان و به زندگی برگردونی .تو پاکی می تونی به توهان ثابت کنی که همه ی زن ها مثل هم نیستن.من اطمینان دارم که فقط تو می تونی این کارو بکنی
_اخه.........
_گلیا به توهان کمک کن خواهش می کنم
_باید فکر کنم
_باشه..............هرچقدر می خوای فکر کن
داشتم فکر می کردم که اذر جون صدامون کرد که بریم ناهار .اصلا نفهمیدم وقته ناهار شده.زمان خیلی زود گذشته بود
وقتی با تارا رفتیم پایین توهان اونجا بود.روی مبل نشسته بود وقتی منو دید سرشو تکون داد . منم اروم با سر بهش سلام کردم
باورم نمیشد این پسره مغرور همون پسری باشه که خیانت زنش و با چشمای خودش دیده بود
وقتی چشمای طوسی خسته اش رو دیدم تو تصمیمی که گرفتم مصمم شدم.
من می تونستم.

تارا تا توهان و دید به سمتش پرواز کرد و خودشو تو بغل توهان جا کرد
توهان با لبخند نگاش می کرد معلوم بود خیلی هم دیگرو دوست دارن
هرکسی می دیدتشون فکر می کرد یه زن و شوهر خیلی عاشقن
چون از نظر قیافه هیچ شباهتی بهم نداشتن
تارا همینطور که صورت توهان و می بوسید گفت:
داداشی گلم...............خوبی؟
توهان هم اروم صورت تارا رو بوسید و گفت:
اره عزیزم خوبم .ممنون. حالا از روی پای بدبخت من بلند شو از اون موقعی که رفتم بیمارستان نتونستم یه دیقه بشینم
دارم از خستگی می میرم
تارا قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت گفت:
از دست تو .اخه برادر من مگه.......
توهان وسط حرفش پرید و گفت:
تارا وایستا ...............من غلط کردم .من اصلا خسته نیستم که خیلی ام شاد و سرحالم
تارا بلند خندید:
اره جون خودت .دروغگو
بعدشم از روی پای توهان بلند شد و گفت:
پاشو دست و روتو بشور بیا ناهار بخوریم
توهان سریع بلند شد و گفت:
ای به چشم قربان .اخ که چقدر گشنمه
من رو پله ها ایستاده بودم و به اون دوتا نگاه می کردم و می خندیدم
توهان اومد سمت پله ها و با یه ببخشید از کنارم رد شد
بوی عطر تلخ و خنکش توی بینیم پیچید 
واقعا عطر فوق العاده ای بود.با این که من عطر های ملایم و دوست دارم ولی عاشق بوی عطر توهان شدم
اذر جون از توی اشپز خونه اومد بیرون و به تارا گفت:
یه وقت خدایی نکرده کمک نکنی ها.پوست دستت خراب میشه
تارا و من بلند خندیدیم .
با همون ته خنده ای که تو صدام بود گفتم:
اذر جون میشه اجازه بدین من کمکتون بکنم؟
اذر جون چشماش و گرد کرد و گفت:
خوبه ..............خوبه همینم مونده از مهمون کار بکشم
و بعد ادامه داد:
شوخی کردم گلیا جان.همه چیز اماده است فقط می خواستم این دختره ی تنبل و مجبور کنم یه ذره تکون بخوره
تارا به حالت اعتراض گفت:
ااااااااااااااا مامان .من کجام تنبله؟
صدای توهان از بالای پله ها اومد:
بابا اذی جون ول کن این خواهر منو اخه چقدر اذیتش می کنی؟
همه خندیدن و اذر جون گفت:
خوب بابا .دیگه خنده بسه بریم برای ناهار
تارا از اذر جون پرسید:
منتظر بابا نمی مونیم؟
بجای اذر جون توهان جواب داد:
امروز عمل داره.توی بیمارستان یه چیزی می خوره
تارا ناراحت شد و گفت:
باشه
هممون پشت میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم
به توهان نگاه کرد
خیلی شیک غذا می خورد.شمرده شمرده و اروم اروم غذا رو می جوید و قورت می داد
همینطور داشتم نگاش می کردم که یهو سرشو اورد بالا .دست و پامو گم کردم انگار مچمو موقع دزدی گرفته بود.
پوزخندی زد و دوباره مشغول به خوردن شد.
با اینکه غذا خیلی خوشمزه بود ولی زهر مارم شد.
دوست نداشتم توهان درباره ی من فکر بدی بکنه.
داشتم به توهان فکر می کردم که صدای اذر جون از فکر بیرونم اورد:
چی شده گلیا جان؟چرا غذاتو نمی خوری؟نکنه خوشت نیومده؟
سریع گفتم:
نه اذر جون .دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود ولی من کلا کم غذا می خورم الانم سیر شدم.
_اخه عزیزم تو که چیزی نخوردی؟
_چرا اتفاقا خیلی خوردم .دستتون درد نکنه.عالی بود
زیادم دروغ نگفتم من کم غذا می خورم زودم سیر میشم غذا هم خیلی خوشمزه بود تقریبا میشد گفت اصلا دروغ نگفتم
بعد از اینکه غذامون رو خوردیم توی پذیرایی نشستیم که چشمم به ساعت افتاد .نزدیک 4 بود.دیگه داشت دیرم میشد .باید می رفتم
پس بلند شدم و رو به اذر جون گفتم:
دستتون درد نکنه اذر جون خیلی زحمت کشیدید .دیگه باید زحمت و کم کنم
اذر جون از جاش پاشد و گفت:
هنوز که زوده .حالا یه ذره دیگه بمون
_نه ممنون اذر جون می دونم حتما خشایار نگرانم شده
تارا هم از جاش بلند شد و گفت:
نرو دیگه گلیا.اصلا شب و اینجا بمون
جانمممممممممممممم؟شب و اینجا بمونم؟؟؟؟؟؟
اره حتما خشایارم همین و میگه.خشایار بفهمه شب قراره اینجا بمونم سرمو گوش تا گوش می بره.
پس رو کردم به تارا گفتم:
ممنون عزیزم ولی دیگه باید برم
اذر جون گفت:
پس حداقل وایستا به توهان بگم برسونتت
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟من با توهان برم؟؟؟؟؟؟اصلا
_نه ممنون اذر جون .توهان خان هم خستن. به ایشون زحت نمیدم
_نه دخترم چه زحمتی ؟
_اخه........
چشمم خورد به تارا که التماس امیز نگام می کرد
می دونستم چی می خواد ولی.............
_باشه اذر جون پس اگه براشون زحمتی نیست منم برسونن
_نه عزیزم معلومه که زحمتی نیست.باید بره مطب توام می رسونه.الان میرم صداش می کنم
تا اذر جون رفت طبقه ی بالا تارا بلند شد و شروع کرد ورجه ورجه کردن:
اخ گلیا ..................عاشقتم...............مر� �ی
_خوب بابا بشین الان مامانت میاد 
_گلیا ممنون که می خوای به داداشم کمک کنی .جبران می کنم
_اواااااااااااااااااااا؟ا� �ه من کی گفتم کمک می کنم ؟فقط می خوام منو برسونه خونمون
_منم که خر باور می کنم.
تارا اومد جلو و تمام صورتم و بوسیدپ
یهو صدای پا از پله ها اومد و تارا سریع نشست رو مبل و لیوان قهوه اشم دستش گرفت
از دست کارای تارا خنده ام گرفته بود واقعا عین بچه ها بود
اذر جون از پله ها اومد پایین و گفت:
گلیا جان بشین عزیزم الان توهان حاضر میشه میاد
نشستم و بعد از پنج دیقه توهان اومد پایین
جذبه اش نفس گیر بود.
نمی تونستم زیبا بودنش و انکار کنم
یه کت و شلوار اسپرت کرم پوشیده بود با بولیز سفید که یقه اش و تا سینه ی عضلانی اش باز گذاشته بود
__________________________نمی تونستم از توهان چشم بردارم ولی نمی خواستم دوباره مچم رو بگیره 

بخاطر همین سریع نگاهمو دزدیدم
توهان اروم گفت:
من امادم
بلند شدم رفتم سمت تارا .اروم بغلش کردم و گونشو بوسیم
تارا زیره گوشم گفت:
ممنون گلیا...........این لطفتو هیچ وقت فراموش نمی کنم
ازش جدا شدم و رفتم سمت اذر جون.
سرمو بردم جلو و گونش و بوسیدم و گفتم:
ممنون اذر جون خیلی زحمت کشیدید.ببخشید مزاحم شدم
اذر جون دستمو تو دستش گرفت و گفت:
این چه حرفیه دخترم ؟مزاحم کدومه؟امیدوارم بازم بیای اینجا
و بعد سرش و اورد نزدیک گوشم و جوری که فقط خودم بشنوم ادامه داد:
البته بیشتر دوست دارم به عنوان عروسم بیای
سرمو انداختم پایین 
می دونستم صورتم قرمز شده 
زیره لبی از اذر جون خداحافظی کردم و رفتم سمت توهان 
با سر از تارا هم خداحافظی کردم و پشت سر توهان راه افتادم
سرمو برگردوندم و به تارا نگاه کردم
تارا سریع برام یه بوس فرستاد و با دستش قلب درست کرد
منم با یه لبخند جوابشو دادم و سریع دنبال توهان رفتم
با توهان رفتیم تو پارکینگ
توهای با دستش به BMW ای که جلوی در پارک شده بود اشاره کرد و گفت :
بفرمایید
رفتم سمت ماشین .
نمی دونستم عقب بشینم یا جلو.
با خودم فکر کردم مگه رانندته که بری عقب بشینی؟
با همین فکر رفتم سمت در جلو.
هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که توهان سریع در ماشین و برام باز کرد و گفت :
بفرمایید بشینید
زیره لبی تشکری کردم و نشستم
از این کارش خیلی خوشم اومد.
این کارش نشون می داد که یه جنتلمن واقعیه
من واقعا نمی فهمم اهو چطوری تونسته به این ادم خیانت کنه؟
بوی عطرش دیوونه کننده بود
هرکاری کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم .
اخرشم عطر فوق العاده اش پیروز شد و مجبورم کرد که دو سه تا نفس عمیق بکشم و بوی عطرش و ببلعم.
10 دقیقه بود که ما توی ماشین بودیم ولی حتی یه کلمه هم با هم حرف نزده بودیم
نمی دونستم چجوری باید کلمات و کنار هم می چیدم
ولی باید می گفتم...................باید می گفتم که..........
_توهان خان؟
سرشو یه ذره کج کرد و بهم نگاه کرد و با حالت سردی گفت :
بله؟
_راستش ...........راستش من در مورد پیش نهادتون فکر کردم
_لازم نیست جوابتون رو بگین .خودم می دونم .می دونم خیلی پیشنهاد احمقانه ای بود شما فکر کنید هیچ وقت این پیشنهاد و ندادم.نباید انتظار می داشتم که شما این پیشنهاد و قبول کنید
_یه دیقه وایستین..............ولی من می خواستم بگم که
پیشنهادتون رو قبول می کنم
یهو پاشو گذاشت رو ترمز 
شوک زده نگام می کرد
بهش نگاه کردم و گفتم:
فقط یه شرط داره
با صدایی که به زور به گوش می رسید گفت:
چی؟شرط؟چه شرطی؟
_2 سال خیلی زیاده.فقط 1 سال این فیلم و بازی می کنم . بعد از 1 سال باید جدا شیم
_با خوشحال بهم نگاه کرد و گفت:
ممنون.ممنون خانوم امیدی. واقعا ممنون.لطف بزری کردین 

_خواهش می کنم .این به نفع منم هست

صدامو صاف کردم و ازش پرسیدم:
یعنی قبول کردین دیگه؟فقط 1 سال؟
_اره .قبول.برای خوده منم بهتره.من فقط می خوام از دست گیرهای مامان خلاص بشم
10 دیقه بود که کنار خیابون نگه داشته بود 
اروم بهش گفتم:
نمی خواین راه بیوفتید؟
_چرا .چرا .ببخشید حواسم پرت شده بود
دوباره ماشین و روشن کرد و راه افتاد .
سرمو انداختم پایین .از چیزی که می خواستم بپرسم خجالت می کشیدم
خوب حق داشتم تو کل 23 سال زندگیم بغیر از خشایار با مرده دیگه ای حرف نزده بودم اگرم زده بودم فقط در حد سلام و علیک
_توهان خان؟
بازم مثل دفعه ی قبل بهم نگاه کرد و گفت:
بله؟
_ما که................ما که قرار نیست..............
وسط حرفم پرید و گفت:
نه .می دونم چی می خوای بپرسی .نه .............من و تو فقط مثل دو تا دوستیم فقط همین.
نفس راحتی کشیدم که از چشم توهان دور نموند
لبخند بانمکی زد.
بهش نگاه کردم دوباره چال گونه هاش درست شده بود.
خیلی دلم می خواست چال گونش و ببوسم
تو دلم بخاطر این خواسته ی مسخره ام به خودم فحش دادم
بالاخره رسیدیم.
می خواستم پیاده بشم که اروم گفت:
گلیا؟ 
سرجام نشستم و نگاش کردم
_ببین از این به بعد من توهانم تو گلیا
فقط تو شرکت باید همدیگرو با فامیل صدا بزنیم.قبول؟
اروم گفتم :
اخه.........
_ببین ما قراره 1 سال باهم زندگی کنیم.نمیشه به همدیگه بگیم اقای راد یا خانم امیدی که.تو فکر کن من یکی از دوستاتم
سرمو انداختم پایین و گفتم:
من هیچ وقت دوستی که پسر باشه نداشتم
جوابی نداد
سرمو بلند کردم تا بفهمم چرا جواب نداده که دیدم داره با تعجب نگام میکنه
خیلی سعی کرد جلوی خودشو بگیره تا پوزخند نزنه ولی نتونست
می دونستم باور نمی کنه ولی من حقیقت و گفته بودم
با صدای ارومی خداحافظی کردم و از ماشین اومدم بیرون 
رفتم بسمت خونه . برگشتم عقب و به توهان نگاه کردم .
بهم اشاره کرد که برم تو
با سر باشه ای گفتم و دوباره رفتم سمت خونه
جلوی در رسیده بودم که دوباره برگشتم 
توهان رفته بود
نگران بودم. نگران از اینکه نتونم .نتونم به توهان کمک کنم
ولی من می تونستم .باید می تونستم
کلید خونه رو از توی کیفم دراوردم و در و باز کردم

نرگس روی پله ها نشسته بود
تا منو دید با قیافه ی عصبی اومد طرفم
چند قدم عقب رفتم و داد زدم:
سلام زن داداش
_زن داداش و کوفت زن داداش و درد زن داداش و مرض
_چی میگی نرگس؟من که خبر دادم میرم خونه ی تارا اینا
_اخه دختره ی ابله ادم پا میشه میره خونه ی خواستگارش؟
_خوب به من چه .........اونا اصرار کردن مجبور شدم برم
یهو نرگس با شادی پرید کنارم و گفت:
خوب خونشون چه شکلی بود؟بزرگ بود؟چندتا ماشین داشتن؟
از خنده ریسه رفتم .
معلوم نبود عصبانیه یا خوشحال.دیوونست بابا
خودشم خنده اش گرفته بود
یهو جدی شد و گفت:
گلیا با کی اومدی خونه ؟
سرمو انداختم پایین .می دونستم به خشایار نمیگه ولی خجالت می کشیدم بهش بگم
_با ..........با توهان خان
چپ چپ نگام کرد و گفت :
اخه ................لا اله الا لله.............نمیگی خشایار خونه باشه ببینتت؟
_لب و لوچه ام اویزون شد و با ناراحتی گفتم:
خوب به من چه ؟ نمی ذاشتن خودم بیام
_خوب حالا ناراحت نشو.بیا تو .برات یه چیزی که خیلی دوست داری درست کردم
ناراحتیم و فراموش کردم و گفتم:
چی؟؟؟؟؟؟؟
_حالا تو بیا تو
_باشه
همینطور که داشتم می رفتم توی خونه با خودم فکر می کردم
خوبه که نرگس چیزی به خشایار نمیگه وگرنه می دونستم که خشایار الم شنگه به پا میکنه
خانواده ی مذهبی نبودیم ولی یه چیزایی رو خیلی رعایت می کردیم
همیشه در روابطم با اقایون حد نگه می داشتم
هیچ وقت دوست پسر یا همچین چیزی نداشتم
چون احتیاجی نداشتم .من با اینکه محبت مادرانه یا پدرانه ندیده بودم ولی خشایار هیچ وقت از محبت برام کم نذاشته بود.
رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم 
رو تختم دراز کشیدم و به توهان فکر کردم
نرگس اروم اومد تو اتاقم و گفت :
چشماتو ببند
_چرا؟
_تو ببند
معلوم نبود دوباره چه کلکی سوار کرده
چشمامو بستم.
نرگس گفت :
هروقت گفتم باز کن
یک...........دو...........سه.........باز کن
چشمام و باز کردم
تقریبا جیغ کشیدم
_واییییییییییییییی.عاشقتم نرگس عاشقتممممممممممم
نرگس برام لواشک درست کرده بود
من عاشق چیزای ترشم.مخصوصا لواشک های نرگس .از بس که ترشن
رفتم سمت نرگس و صورتشو انقدر بوسیدم که خودم حالم بهم خورد چه برسه به نرگس بیچاره
دوباره رو تخت خوابیدم و شروع کردم به خوردن لواشک
نرگس با من من گفت:
راستش......راستش یه چیزه دیگه هم هست
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
چی؟
رو صندلی میز کامپیوترم نشست و گفت:
گلیا من .................من ........من حاملم
انگار برق گرفته بودتم .باورم نمیشد. همینطوری به نرگس خیره شده بودنم
_شو ......شوخی میکنی دیگه نه؟
لبخندی زد و گفت:
نه ..........داری عمه میشی گل گلی جون
از تخت اومدم پایین و فقط داد می کشیدم:
هوراااااااااااااااااا.اخ جونننننننننننننن.
خدا شکرتتتتتتتتتتت.خدا نوکرتمممممم .خدااااااااااااااااااااا
نرگس از خنده غش کرده بود
یهو در اتاق باز شد و خشایار اومد تو 
با تعجب به من که شکل دلقکا شده بودم نگاه کرد و گفت:
اینجا چه خبره 
خودم و انداختم تو بغل خشایار و گفتم :
خشایار عاشقتممممممم.خیلی ماهیییییی.ممنوننننن
خشایار سعی می کرد منو اروم کنه در همون حال گفت:
چی شده؟
دست از ورجه ورجه بر داشتم و بهش نگاه کردم
داشت با تعجب نگام می کرد 
دستم و به علامت خاک تو سرت بردم بالا و گفتم:
خاک تو سرت کنن خشایار .واقعا نمی دونی چی شده؟
_به پیر به پیغمبر اگه خبر داشته باشم
_واقعا نمی دونی قراره بابا بشی؟
با شوک نگام کرد 
می دونستم عاشق بچه است
خشایار از نگاه کردن به من دست برداشت و به نرگس خیره شد
می دونستم باید تنهاشون بذارم 
پس سریع از اتاق اومدم بیرون و در و اروم بستم
رفتم تو اشپزخونه و از اونجا داد زدم:
اخه اصلا فکر منو نمی کنید؟ شما ها که شب اونجا موندگار شدید 
حالا من شب کجا کپه ی مرگم و بذارم؟
صدای خنده اشون رو شنیدم
واقعا خوشحال بودم
داشتم عمه می شدم .این بهترین خبریه که تو کل عمرم بهم داده بودن
_____________________


مطالب مشابه :


رمان سفید برفی 2

بازی آنلاین. موضوعات مرتبط: رمان سفید برفی shadab hoseini. تاريخ : ۹۱/۱۰/۰۷ | 10:59 | نویسنده :




رمان سفید برفی 23

بازی آنلاین. یه کارت روی جعبه ی قلب شکل بود .بازش کردم {{تولدت مبارک سفید برفی}}




رمان سفید برفی 22

رمان سفید برفی shadab hoseini. بازی آنلاین. سرش و انداخت پایین و شروع کرد بازی کردم با دستمال




رمان سفید برفی 3

بازی آنلاین. چون قبلا دیده بود که اهو برای مسخره بازی به دوستاش سفید برفی shadab




رمان سفید برفی 12

بازی آنلاین. افرین سفید برفی .حرکت کن .تو باید دل شاهزاده رو نرم کنی هرچند که اون شاهزاده




رمان سفید برفی 14

بازی آنلاین. یه جوره خاص می گفت سفید برفی .یه جوری که قلبم تالاپ می اوفتاد تو شکمم.




رمان سفید برفی 6

بازی آنلاین. خوشگل تر شدی سفید برفی .از همیشه خانم تر شدی .سفید برفی کوچولوصدای توهان باعث




برچسب :