هوس و گرما(11)


_ولی آروین تو رو بیشتر از یه خواهر میخواست.برام عجیبه که کنار کشید. نمیتونیم ازش چیزی بپرسیم.امیدوارم دلیل خوبی برای این کارش داشته باشه.
تو چرا چیزی از این پسره نگفتی؟ _از آرتا؟ _آره. _خب جو خونه همه به سمت آروین بود. _


ولی علاقه ی تو هم برامون مهم بود.آروین میگفت آرتا پسر سرشناس و متمولیه.آره؟ _آره مامان. _ بیشتر در موردش بهم بگو. توی پوست خودم نمیگنجیدم.باورم نمیشد.همه چیز خودش درست شد.چقد راحت.خدایا شکرت.با مامان در مورد آرتا حرف زدم.بیشتر چیزا رو البته با سانسور براش تعریف کردم. آخرش مامان گفت باباتم همه چیزو میدونه.و ازم خواسته به آرتا بگم تو این چند وقت بیاد تا بابام حرف بزنه. با خوشحالی گفتم:مرسی مامان. مامان هم با لبخند مهربونی گفت:همه ی آرزوی منو بابات خوشبختیه تواِ.نباید از ما مخفی میکردی.تو دیگه دختر فهمیده ای شدی.زودتر بهمون میگفتی ما هم منطقی رفتار میکردیم. بعد از اینکه مامان از اتاق رفت بیرون با خوشحالی به سمت گوشی هجوم بردم.آرتا دوبار زنگ زده بود.دلم میخواست سریع این خبرو بهش میدادم.زنگ زدم.جواب نداد. گوشیو گذاشتم کنار و با خودم فکر کردم فقط 3 روز دیگه تا تولدم مونده.بهتره این خبرو اون روز بهش بدم.مطمئنن بهترین روز زندگیشو براش میسازم.آرتا خودش زنگ زد.جواب دادم. _جانم؟ _چه عجب یه بار شما انقدر مهربون جواب دادی. خندیدمو گفتم:من همیشه مهربونم. _نه.مثل اینکه ایندفعه فرق داره.

بگو ببینم چی شده که داری تو دلت قند آب میکنی؟ نباید فعلا چیزی میفهمید برای همین به خودم مسلط شدمو گفتم: _هیچی.با مامان حرف میزدیم.روحیم باز شد. _یادم باشه منم با مامانت حرف بزنم.مثل اینکه معجزه میکنه.بعد از چند روز تو رو از اخمو بودن در آورد. بیخیال این حرفا گفتم: _آرتا تولدم میخوایم کجا بریم؟ خندید و گفت:تو چقدر پررویی دختر.تولد باید سورپریز باشه. _ول کن این حرفارو.بگو برای تولدم کجا میریم؟ _نه دیگه.نشد.باید یه سورپریزباشه. _باشه.پس بگو کی؟ _خب اینم معلومه.3 روز دیگه.شب میتونی بیای بیرون؟ یکم فکر کردم.با فهمیدن بابا و مامان احتمالا میتونستم بعد از یه مدت که همش غروب ها با آرتا بیرون بودم برای تولدم شب باهاش برم بیرون. _آره میتونم. _چه عجب. بعد از کمی حرف زدن قطع کردیم.خیلی شارژ شده بودم.شب که بابا هم اومد با شرم دخترونه ی خودم باهاش حرف زدم.اون ازم خواست زودتر با آرتا حرف بزنم.منم تصمیم گرفتم پس فردا شب تولدمو بگیرم.ولی به آرتا چیزی نگفتم.دیگه اصلا فکر آروین نبودم.میدونستم خیلی نامردم.ولی خب الان تو بهترین لحظات زندگیم بودم.بعدا همه ی کدورتامو باهاش برطرف می کنم.روز بعد رفتم بازار.لباسو مانتو وسایل آرایشی خریدم و با کوهی از لباس برگشتم خونه.مامان با تعجب نگام کردو گفت:دختر تو که دوروز دیگه تولدته صبر میکردی خودم برات میخریدم. _نه مامان.هوس کرده بودم امروز بخرم. رفتم توی اتاق و سریع مانتو ی قهوه ای رو که خریده بودم تو کمد آویزون کردم.وسایل آرایش ها رو هم چیدم و در اخر به تاپ یقه باز قرمز مشکیه خوشگلم نگاه کردم.اینو مخصوص فردا خریده بودم.آره تصمیم گرفته بودم فردا آرتا رو سورپریز کنم و من برم خونش.با حوصله تمام ناخونامو لاک زدم.اول یه رنگ خاگستری زیرش زدم و بعد با لاک ترک قرمز روشونو تزیین کردم.چون شلوار لی ای که فردا شب میخواستم بپوشم خاکستری بود.روم نمیشد تنها پیشش پیرهن بپوشم.پیرهن باشه واسه بعد از ازدواج. رفتم سر کشوم.بسته رو آوردم بیرون.

جعبه ی حلقه هامونو گرفتم تو دستم.چه روز خوبی بود اون روز.با هم رفتیم بازار.چشممون به یه حلقه فروشی خورد یه حلقه ای که تک و بالا تر ازحلقه های دیگه گذاشته بودنش.چشم هردومون اونو گرفت و آرتا هم با خونسردی خریدش.وجالب ترش این بود که گفت این به عنوان یادگاری از سلیقه ی هماهنگمون تا روزی که میخوایم ازدواج کنیم پیش تو باشه.و من هم قبول کردم.حلقه هارو با جعبه ی خیلی شیکش که یه جعبه شیشه ای بود گذاشتم تو کیفم تا فرداشب با خودم ببرم.حالت شیشه ای جعبه جلوه ی خاصی به حلقه ها داده بود.استرس خیلی زیادی داشتم.به مامان و بابا گفتم شب قراره با آرتا بریم بیرون تا حرفامو بهش بزنم.اونا هم قبول کردن.برای اینکه بابا نخواد منو ببره یا اصرار کنه آرتا بیاد اینجا تا اونا هم ببیننش مجبور بودم زودتر حرکت کنم.مامان گفت من میرم خونه ی زهرا خانم.همسایمون بود.خیالم راحت شد.حالا راحت تر میتونستم حاضر بشم.با آرتا از صبح که حرف زده بودم دیگه حرف نزدم.امشب بلاخره همه چیز تموم میشد.با وسواس خاصی حاضر شدم.تاپمو تنم کردم.موهامو به صورت باز دورم گذاشتم و توی آینه خودمونگاه کردم.وای چه شده بودم.خاک بر سر خود شیفته ام بکنن.ولی واقعا چشم های خودمم از دیدنم تعجب کرده بود.حتی آرایشگر ها هم نمیتونستن منو انقدر خوشگل کنن.هرچی آرایشم کمتر و سبک تر بود نمای صورتم هم بیشتر میشد.برق چشمام در حالت پروژکتور رفته بود.حالا امشب آرتا رو از راه بدر نکنم.پوست سفید با یه تاپ قرمزو مشکی تضاد جالبی داشت..پروژکتور خوشحالی تو چشمام کم بود که یه برق دیگه از شیطنت هم بهش اضافه شد.موهامو با دقت بالای سرم بستم تا حالتش خراب نشه.ساعت 6 شده بود.تا خونه ی آرتا یه ساعتی هم وقت میبرد.یکم هم وقت تلف میکردم حدودا ساعت 7 ونیم میرسیدم اونجا.بعد از کمی ول گشتن تو خونه به آژانس زنگ زدم.وقتی اومد با گوشی به مامان هم خبر دادم که دارم میرم. سوار ماشین شدم.عطر ملایمی هم زده بودم.ازش خواستم اول به آدرس مورد نظرم بره.کیک سفارش داده بودم.خواسته بودم روش بنویسن >.همون طوری که حدس میزدم ساعت 7 ونیم رسیدم جلوی خونه.با عشق به دور تا دورش نگاه کردم.این خونه الان توش عشق منو داشت.قرار بود بهترین دورانمو اینجا بگذرونم. اگه آرتا یه وقت خونه نبود بیچاره میشدم.یه لحظه گفتم کاشکی بهش میگفتم دارم میام اینطوری خیلی بهتر بود.ولی شک و دودلی روگذاشتم کنار.خواستم زنگ آیفون رو بزنم که یاد کلیدی افتادم که آرتا بهم داده بود. الان بهترین فرصت برای استفاده از این کلید بود.درش آوردم و بعد از چند ثانیه که بهش زل زدم وخودمم دلیل زل زدنمو نفهمیدم در خونه رو باز کردم.غلام رضا رو دیدم که تو حیاط داشت میچرخید.و وقتی صدای درو شنیده بود با حالت تهاجمی میخواست بیاد سمت در .خب بنده خدا حق هم داشت.اومد سمتمو گفت: _سلام خانم شمایین؟ _سلام آقا غلامرضا.خسته نباشین.مگه قرار بودکی باشه. _خب خانم کلید این خونه رو کسی جز آقا و من و ربابه خانم نداره.ترسیدم گفتم شاید دزد باشه. آخه سر شب کی میاد دزدی. _پس آرتا خونست؟ _فکر کنم خانم.وقتی اومدن من ندیدمشون ولی ماشینشون هست. اگه ماشینش باشه یعنی خودشم هست.با خوشحالی گفتم:مرسی آقا غلام رضا.من دیگه میرم تو. _بفرمایین خانم. عجیب بود که باغ انقدر خلوت بود.من تا به حال اینطوری ندیده بودمش.درو با هیجان باز کردم ودورو اطرافو نگاه کردم.رعنا رو دیدم.ربابه خانم هم از تو آشپزخونه سرشو آورد بیرون.دو تاشون با تعجب داشتن منو نگاه میکردن. خیلی آروم بعد از سلامی که کردم رو به رعنا گفتم:رعنا بیا این کیکو بزار تو یخچال وقتی خواستمش برامون بیار. هنوزم هردوشون با تشویش داشتن نگام میکردن.صدامو بلند کردمو گفتم:زود باش دیگه؟ اومد سمتم و کیکو گرفت. _آقا کجاست؟ رعنا با ترس بالا رو نگاه کردو گفت:تو اتاقشونن. هردوشون عجیب میزدن.ربابه خانم در حالیکه میخواست به سمت پله ها بره گفت:من الان میرم به آقا میگم شا اومدین تا بیان پایین. سریع گفتم:نه نه.میخوام خودم برم پیشش.رفتم دستشو گرفتم و کشیدمش این ور.مانتو و شالمو در آوردم و دادم دستش و گفتم خوش حال میشم اینارو آویزون کنین. با خوشحالی ادامه دادم:ربابه خانم دیگه همه چی تموم شد.خونوادم راضی شدن. ربابه چیزی نگفت.زیاد هم برام مهم نبود.البته ربابه رو خیلی دوست داشتم.یه جورایی شده بود مادر دومم.خیلی بهم محبت میکرد.ولی الان فقط به اتاق بالا فکر میکردم.حلقه هارو در آوردم.موهامو مرتب کردم و خواستم به سمت پله ها برم.ربابه دوباره صداش اومد: _خانم صبر کنین به آقا خبر بدم.شاید خواب باشن. با شیطنت گفتم:اشکال نداره ربابه خانم بیدارش میکنم. رو به رعنا که هنوز کیک به دست سرجاش وایساده بود گفتم:تو که هنوز اینجایی.کیکو ببر دیگه. این دوتا امشب یه چیزیشون میشه ها.انقدر سرم گرم بود که حلقه ی اشک ظریفی رو که برای یه لحظه تو چشمای ربابه خانم نشسته بود ندیدم.پشت در وایسادمو.گوشمو چسبوندم به در.سرو صدا های ضعیفی میومد.دوباره به حلقه های توی دستم نگاه کردم.وبا هیجان.

. وبا هیجان درو باز کردم.....چشمامو بازو بسته کردم.چی میدیدم.خدایا من داشتم چی میدیدم.این چیه که داری به من نشون میدی.شوک بود.بد جور بهم شوک وارد شد.جعبه ی حلقه از دستم افتاد و چند تیکه شد.نگام کردند.هر دوتاشون با تعجب بهم نگاه کردند.ریخت.اولین اشکم ریخت.دومی اومد پایین.شکست.همه چیزم شکست.همه چیزم با دیدن بدن لخت یه دختر توی آغوش آدمی که تا اون روز عزیز ترینم بود شکست.اشک بعدی اومد.ولی من تکون نخوردم.مونده بودم.مغزم فرمان نمیداد.آرتا هم مثل من بود.آیدا زودتر از ما به خودش اومد.داد زد: _چرا عین گاو سرتو انداختی اومدی تو.مگه طویلس؟ با یه لبخند غمگین به همراه چشمای پر از اشک زل زده بودم به آرتا.اون تونست اشکمو در بیاره.به بالا تنه ی برهنه اش نگاه کردم.چه سینه ی ستبری.اونم چشماشو بست و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش چکید.پس خودش هم فهمید چه کرده. آیدا دوباره داد زد:دختره ی نفهم دارم با تو حرف میزنم.آرتا بگو بیان بندازنش... سیلیه محکمی که آرتا بهش زد تو کل خونه پیچید.پرتش کرد اون سمت.برام مهم نبود.بدون توجه بهش سریع دویدم به سمت پایین.آرتا هم دنبالم میومد. _وستا _وستا عزیزم. _صبر کن خانمم. توجهی بهش نمیکردم.ربابه خانم هنوز مانتو به دست همون جا وایساده بود.وسایل هامو ازش گرفتم.آرتا رسید بهم.محکم منو گرفت توی بغلش. _وستا نرو عزیزم.صبر کن با هم حرف بزنیم. راه اشکام باز شده بود دیگه قطع نمیشد.محکم پسش زدم.حتی نمیخواستم دیگه تو چشماش نگاه کنم.اونقدر بغض داشتم که نمیتونستم حتی حرف بزنم.از خونه دویدم بیرون.اونم دنبالم اومد.داشت التماس میکرد بمونم.ولی توجهی نکردم.حتی به غلام رضا که با تعجب بهمون زل زده بود نگاه نکردم. آرتا با عجزی که تا به امروز ندیده بودم داد زد: _میدونم گند زدم وستا.ولی صبر کن.تو بری من میمیرم.وستا نابود میشم. منم نابود شدم.حتی با خیانتی که کرده بود از بغض صداش دلم لرزید.ولی برنگشتم نگاش کنم که چطور وسط حیاط شکست و افتاد روی زمین.درو بازکردمو زدم بیرون....... زندگیه من با این اشتباه نابود شد...... دیگه خودم نیستم.از دنیا بریدم.من اونو دیدم.تو بدترین وضع.فقط باید یکم صبر میکرد.یعنی ارزششو نداشتم.یعنی عشقش به من فقط به خاطر هوسش بود.آخه الان کجا برم؟بارون هم نم نم شروع به باریدن کرده بودسرمو بالا کردم.هوا ابری بود.برام مهم نیست که بقیه چه فکری میکنن.برام مهم نیست که خونوادم چی میگن.متلک های آروین و ساقی و آدم های دیگه برام مهم نیست.این برام مهمه که آرتا,اون کسی که میپرستیدمش اونی که با تموم وجودم میخواستمش جلوی چشمام یه دخترو گرفته بود توی بغلش.به همین راحتی بهم خیانت کرد.پس زده شدم.براش مثل عشق دوم بودم. لعنت به من که به این راحتی شکستم.لعنت به من که عاشق یه آدم هوس باز شدم.اشکهام تازه راهشونو پیدا کردن.درد خیلی بدیه.توی این موقعیت باید کجا برم.لحظه لحظه ی اون اتفاق جلوی چشمامه.وقتی که درو باز کردم وقتی که اون دختره رو تو بغل آرتا و در حال بوسیدنش دیدم.کوچه هارو پشت هم رد میکردم بدون اینکه هدفی داشته باشم.تک و توک آدم هایی هم که منو میدیدن با تعجب نگام میکردن.یعنی آرتا الان چیکار می کرد.احساس عذاب وجدان داشت؟چرا نیومد دنبالم؟شاید رفت به ادامه ی کار نیمه تمومش برسه....... نـــــه.این فکر دیوونم میکنه.با اینکه از طرفش خیانت دیدم ولی نمیخوام اون رابطه بازم ادامه دار باشه.نمیخوام دوباره اون تو بغلش بره.آرتا مال من بود. خدایا با من داری چیکار میکنی؟بدتر از این درد هم دردی هست؟درد خیانت داره منو تو ثانیه های اولش از بین میبره. عشق آرتا چی بود؟واقعا هوس بود؟منو به خاطر لذت میخواست؟نه نه نه.این امکان نداره. من چی؟من اونو واسه چی میخواستم.الان باید ازش متنفر باشم؟ازش انتقام بگیرم. بلند زدم زیر گریه.کوچه خلوت بود.یه کوچه ی بن بست.دقیقا مثل همین حسی که من الان دارم.آخر راه. کنار ستون برق وایسادم دستمو گذاشتم روش.از ته دل زار زدم.زار زدم چون با اینکه خیانت دیدم.با اینکه دروغ شنیدم.با اینکه همه ی خاطرات و رویاهامو از دست دادم هنوزم دوسش دارم.خدایــــا آخه این چه دردیه که منو گرفتارش کردی.اون پسر جلوی چشمام یه دخترو میبوسید ولی من با وجود که اینکه تو بدترین شرایطم باید پیش خودم بگم دوستش دارم.میخوام ازش متنفر باشم.میخوام انتقام بگیرم.ولی حتی این تیکه های شکسته ی قلبمم هنوز آرتا رو میخوان. اشکامو پاک کردم.خیابون که جای گریه کردن نیست.من میتونم دوباره بلند شم.آره من میتونم.اشکامو پاک کردم.یه لبخند زدم.ولی حتی اون لبخند هم موثر نبود و دوباره همه چیز اومد جلوی چشمم و اینبار بی صدا گریه کردم.هوا در حال تاریک شدن بود.رفتم یه گوشه نشستم تا خالی بشم.دوست نداشتم جلوی بقیه ی مردم اشک بریزم.چشمامو بستم و زیر اون بارون آروم به خاطراتم با آرتا فکر کردم.ساعت 9 شده بود.دو ساعت از اون اتفاق میگذشت.چند نفری از کوچه گذشتن ولی چون گوشه بودم نمیتونستن منو ببینن.تاریکی هوا برای یه دختر با این وضعیت خطرناک بود.از جام بلند شدم.کیفمو برداشتم.دیگه هیچی از آرایشم نمونده بود. سرپناهی نداشتم.گوشیمو در آوردم و بدون فکر کردن وخیلی سریع روی شماره ی مورد نظرم ایستادم و دکمه ی تماسو زدم.بوق اول....بوق دوم....بوق سوم..... _سلام. چه صدای آرومی داشت.یه صدای محکم.میدونستم اشتباه نکردم.تو این موقعیت اون بهترین گزینه برای حرف زدن بود.اون میتونست بازم مثل همیشه بدون هیچ چشم داشتی درکم کنه. بازم بغضم ترکید و با صدای شکسته ای گفتم: _آروین.... و زدم زیر گریه.خیلی سریع گفت: _وستا.عزیزم.چیشده؟ چرا داری گریه میکنی؟ نگرانی از صداش معلوم بود.نتونستم چیزی بگم. _وستا.وستا...وستا...جوابمو بده.دارم سکته میکنم.بگو کجایی؟فقط بگو کجایی من سریع میام پیشت. تیکه تیکه بهش یه آدرس تقریبی دادم و گوشی رو قطع کردم.راه افتادم سمت جایی که باهاش قرار گذاشتم..سرمو انداختم پایین و از کنار مردم رد شدم تا بغضمو نبینن.به نیم ساعت هم نکشید که ماشینشو دیدم.با سرعت زیاد میومد.محکم جلوی پام ایستاد.ولی قبل از اینکه اون پیاده شه من خودمو پرت کردم تو ماشینش. نتونستم حتی بهش سلام کنم.میترسیدم بغضم سر باز کنه.با انگشتاش سرمو گرفت بالا و تو چشمام با دقت نگاه کرد. _چت شده وستا.تو چرا اینطوری شدی؟ محکم بغلم کردو کنار گوشم گفت: _بی انصاف وقتی اونطوری پشت تلفن حرف زدی منو تا حد مرگ ترسوندی. پشتمو نوازش کردو همونطور آروم ادامه داد: _نبینم وستا ی من شکسته.نبینم چشماش قرمز شده.من که همه چیزو برات درست کردم.با عمو حرف زدم.دیگه غمت چیه عزیزم. منو از خودش جدا کردوبا گنگی گفت:از زن عمو شنیدم با آرتا رفتی بیرون تا باهاش حرف بزنی.ولی... با شک بهم نگاه کردو گفت: _تو طرف خونه ی آرتا چیکار میکنی؟مگه رفته بودی خونش؟وستا تو توی خونه ی آرتا رفتی؟اون کاری کرده.... به سختی و با صدایی دورگه در حالیکه ترسو تو چشماش میدیدم گفت: _بلایی سرت آورده؟ اشکام ریختن ولی گفتم: _نه آروین.بدتر از اینا بوده.خیل دردنا ک تر از این چیزی که تو بهش فکر میکنی. داد زد: _د لعنتی خب بگو چی بوده دیگه.دارم عصبی میشم. با گریه بهش گفتم: _آروین,آرتا یه دختری رو بغل کرده بود.خواستم خوشحالش کنم.میخواستم یواشکی برم و این خبرو بهش بدم.ولی وقتی رفتم اون دوتا رو با هم دیدم.آروین اون یکی دیگه رو میخواد.اون داشت منو بازی میداد. _غلط کرده پسره ی هوس باز. خواست ماشینو روشن کنه که دستشو گرفتمو گفتم: _نه آروین.نمیخوام هیچ عکس العملی نشون بدی.فقط برو.منو از این محله دور کن.خواهش میکنم. بعد از نگاه کوتاهی که بهم انداخت ماشینو روشن کردو راه افتاد.بینمون سکوت بود و فقط صدای نفس های عصبیه اون میومد.ولی من هنوزم درگیر اون لحظه بودم.برای فرار از یاد آوریه اون لحظه سی دی رو روشن کردم.آروین فقط یه نگاه به ضبط انداخت و چیزی نگفت.همه ی آهنگاش غمگین بودن.برای همین بیخیال به پشتی صندلیم تکیه دادم.ولی از شانس بد من که تو اون لحظه خودم به اندازه ی کافی داغون بودم آهنگی اومد که داغمو بیشتر کرد.آهنگی که اون لحظه بیشترین تناسبو با حال من داشت.آروین خواست خاموشش کنه ولی جلوشو گرفتم. صدای شادمهر اومد: _چه خواب هایی برات دیدم.چه فکرایی برات داشتم کسی رو حتی یه لحظه.به جای تونمیـــــزاشتم سرمو چسبموندم به پنجره و اجازه دادم اشکام بازم با شنیدن این آهنگ بریزه. _چه خواب هایی برات دیدم چه فکرایی برات داشتم کسی رو حتی یه لحظه به جای تو نمیزاشتم. تو این روزا نمیدونی با عشق تو کجا میرم. چه آسون دل به تو بستم.منی که سخت میگیرم به همه میخندی با همه دست میدی. دستتو میگیرم دستمو پس میدی اما دوستت دارم...اما دوستت دارم پشت من بد میگی حرف مردم میشم دستشو میگیری عشق دوم میشم. اما دوستت دارم..اما دوستت دارم. چه خواب هایی برات دیدم..چه رنگی زدی دنیامو تو چشمای تو میدیدم تموم آرزوهامو. به همه میخندی با همه دست میدی دستتو میگیرم دستمو پس میدی اما دوستت دارم اما دوستت دارم پشت من بد میگی حرف مردم میشم دستشو میگیری عشق دوم میشم اما دوستت دارم اما دوستت دارم آرتا درو بست.چشممو به در دوختم.من چیکار کردم.دستامو مشت کردم و با خشونت فشارشون دادم.من همه چیزو خراب کردم.اوه آیدا تو از کجا پیدات شد.چشمامو بستم و چند تا تفس عمیق کشیدم.دلم میخواست گریه کنم.فارق از مرد بودنم.من عشقمو با دستای خودم خفه کردم.پس حق داشتم گریه کنم.از جام بلند شدم.با این کارم حق داشتم برم دنبالش؟بهش چی میگفتم؟چی داشتم که بگم؟خودمو پیشش خراب کردم. نمیتونستم الان برم.شرمندگی جایی واسه ی توجیه اشتباهم نمیزاشت.وستا اینجا چیکار داشت.قرار نبود امشب بیاد.اصلا اون شبا هیچ جا نمیرفت.ما که میخواستیم فردا شب همدیگه رو ببینم. خودمو به خاطر این افکار سرزنش کردم.اشتباه از من بود.من چطوری تونستم به وستام خیانت کنم.اگه آیدا.... کاشکی در برابرش عشوه اش مقاومت میکردم.آخه چه چیز اون بهتر از وستا بود که من دربرابرش کوتاه اومدم.منکه ادعای عاشقیم میشد چطور تونستم.....وای وستا تو الان چی میکشی عزیزم.لعنت به تو آیدا.دلم میخواد با دستای خودم خفه ات میکنم. غلام رضا با ترس گفت:آقا چیزی شده؟ حوصله ی جواب دادن بهشو نداشتم.حتی حوصله اینو نداشتم که بگم کی درو برای وستا باز کرد.از کنارش رد شدم.برگشتم تو خونه.آیدا یه شلوار پاش کرده بود و همونطوری اومده بود جلوی در... _آرتا تو چته؟اون دختره کی بود؟به چه حقی زدی تو صورتم. از جلوی در زدمش کنار.بدون توجه بهش رفتم تو خونه.رعنا و ربابه هم همونجا وایساده بودن.آیدا دوباره شروع کرد به حرف زدن.این دیگه خارج از توانم بود.داد زدم: _برو بیرون آیدا.اصلا حوصله تو ندارم. آیدا:یعنی چی برو بیرون؟حالیت میشه داری چیکار میکنی؟ رفتم جلوش و محکم خوابوندم تو گوشش تا شاید ذره ای از بار خشم و غصه ام کم بشه.ولی کم که نشد بیشتر هم شد.چون بزرگترین اشتباه از سمت خودم بود.دوباره با داد گفتم: _ربابه _بله آقا _سریع لباسای ایشونو بهش بدین تا برن خونشون. _چشم آقا. خواست دوباره حرف بزنه که با عصبانیت گفتم: _حرف نزن.خواهش میکنم فقط برو.برو تا نکشتمت. دهنش بسته شد و با تعجب منو نگاه کرد.هیچکس تا به حال منو اینطوری ندیده بود.حتی حال الانم برای خودمم عجیب بود.وستا با من چه کرده بود که انقدر برام مهم بود.ثانیه به ثانیه غم شکستن دلشو بیشتر حس میکردم.خواستم از پله ها برم بالا که چشمم به کیکی که تو دست رعنا بود افتاد.با کنجکاوی رو به رعنا گفتم: _این چیه؟ ترسو تو حرکاتش دیدم..من من کنان گفت: _کیکه. داد زدم: _اینو خودمم میدونم.میگم چرا این کیک الان دست تواِ. پله ها رو برگشتم پایین و باکنجکاوی رفتم به سمتش.دست وپا گم کردنش برام عجیب بود.جلوش وایسادم و خواستم دوباره ازش بپرسم که چشمم به نوشته ی روش افتاد. > با تعجب سرمو گرفتم بالا و بهش نگاه کردم.این یعنی چی؟ با گنگی گفتم: _کی این کیکو آورده؟ صدای هیچکس در نیومد.رفتم جلو گردن رعنا رو گرفتم: _با توام میگم کی این کیکو آورده؟ نمیخواستم اون چیزیرو که تو ذهنم میگذره بشنوم.اگه حدسم درست باشه..... _وستا خانم با خودشون آوردن وای خدای من.خدای من. _برین بیرون همه تون. برگشتم سمت ربابه و گفتم: _همه تون میرین بیرون.هیچکس تو این خونه نباشه.برین تو ساختمون کناری. فریادی که بیشتر به ضجه ی یه مرد شکست خورده بود زدمو گفتم: _فهمیدین!!! با ترس گفت:چشم. همه ی خدمتکارا از خونه خارج شدن حتی آیدا هم دیگه نتونست چیزی بگه و بعد از اینکه لباسشو پوشید رفت بیرون. از پله ها رفتم بالا.و ضربه ی آخرو دقیقا جلوی در خوردم.نشستم روی زمین.دستامو محکم زدم توی موهام و به حلقه هامون نگاه کردم. عزیزم....تو امشب اومده بودی بهم حلقه ها رو بدی.قرار بود امشب مال هم بشیم.ولی من با یه اشتباه همه چیزو خراب کردم.منو ببخش.من تو رو از دست نمیدم.باید عشقمو بهت ثابت کنم.میدونم گناه کردم ولی تو برای من با ارزش تر از هرچیز دیگه ای.باید تورو داشته باشم. مشتمو به زمین کوبیدم.خودمو کشیدم کنار دیوار و به حلقه مون زل زدم.... یک ساعت....دوساعت....نه من طاقت بیخبری از وستارو نداشتم.خواستم گوشی رو از تو جیبم در بیارم ولی نگاهم به بدن برهنه و شلواری که پام بود افتاد.گوشیو همون موقع از تو جیبم درآورده بودم. از جام بلند شدم.رفتم تو اتاق.دیوار و تموم وسایل های اتاق عذابم میداد.من توی این اتا داشتم به عشقم خیانت می کردم.گوشیو برداشتم.رو صندلیه کنار تخت نشستم.شمارشو گرفتم.لازم نبود برم روی اسمش.کاملا حفظ بودم. ا حساس میکردم کل بدنم درد میکنه.هرچی زنگ میخورد برنمیداشت.نگران شدم.نکنه اتفاقی براش افتاده باشه.ترس وجودمو گرفت.کل تهرانو به هم میریزم اگه اتفاقی براش افتاده باشه.من با چه عقلی گذاشتم تنها بره.....باید برم دنبالش.دوباره شمارشو گرفتم و تلفنو گذاشتم زیر گوشم.رفتم سمت کمد و یکی از لباس ها رو برداشتم.در حال تن کردنش بودم که بلاخره گوشی و برداشت.صدای آرومش تو گوشم پیچید.ناخود آگاه لبخندی اومد روی لبام.من حتی با صداش زندگی میکردم. _بگو _آرتا فدای بله گفتنت بشه. صدایی از اون سمتش اومد.((مگه نگفتم جوابشو نده)).صدای یه مرد بود.یه حس بدی اومد سراغم..اون حق نداره با هیچ مردی باشه.قبل از اینکه عصبانیتمو نشون بدم خود طرف گوشیو گرفت. _با چه رویی زنگ زدی؟هان؟تو وستا رو به یه دختر فروختی.تو که هنوز نتونستی از گذشتت دست بکشی برای چی وستا رو بازی دادی؟اگه اون آیدای بی همه چیزو میخوای که آوازه ی کاراش توی لندن حتی به اینجا هم رسیده دیگه چرا اشک این دخترو در آوردی.شانس آوردی آرتا...شانس آوردی که اتفاقی برای وستا نیفتاد وگرنه روزگارتو سیاه می کردم.دیگه حق نداری اطراف وستا بیای.تو برای اون مردی. توی شوک حرفاش بودم.بعد از چند ثانیه سکوت با صدای آروم گفت: _وجودت وستا رو عذاب میده.تو امشب خراب کردی آرتا.حداقل مرد باش برو تا وستا این خاطره رو از ذهنش فراموش کنه.برو تا بیشتراشک این دخترو در نیاوردی.این حرف خود وستاست.ازت میخواد برای همیشه بری. گوشی رو قطع کرد.نمیتونستم تکون بخورم.حرفش تو مغزم میپیچید...این حرف خود وستاست...ازت میخواد برای همیشه بری...برای همیشه بری.... فریاد زدم.همه چیزو به هم ریختم.اون اتاقو نابود کردم. ولی اتفاقی که افتاده بود دیگه درست نمیشد. وستا روزگار تکراری.زندگی تکراری.مرگ همیشگی.چرا اینجوری شده بودم. آروین بهترین پشتوانه بود برای من.اون شب خودش با بابا مامان حرف زد تا اونا دیگه سوالی از من نپرسن.یک هفته گذشت.حوصله ی هیچ چیزی رو نداشتم.مرال زنگ میزد.حتی جواب اونو هم نمیدادم.ساقی میومد پیشم.بعد از کمی حرف زدن که بی جواب میموند یا با جواب های کوتاه و سرد ردش می کردم میرفت.ولی حرف های آروین خیلی روم تاثیر داشت.میومد و بهم دلداری میداد.امنیتو توی آغوشش حس میکردم.میدونستم هیچوقت پشتمو خالی نمیکنه. از آرتا خبری نبود.خودمو تو خونه حبس کرده بودم.مامان میخواست گوشی رو ازم دور کنه ولی نزاشتم.کارم شده بود گوشه ی تخت بشینم و گوشی رو بزارم جلوم و بهش زل بزنم. منتظر بودم.منتظر یه تماس از آرتا تا برام توجیه کنه اون اتفاقو.حتی دوست داشتم الان دروغ بشنوم.هرچیزی که بگه آرتا بیگناست. زنگ نمیزد.شاید از این اتفاق راضی بود.شاید من براش تکراری شده بودم... من باید این اتفاقو رد می کردم.باید به زندگیم ادامه میدادم.گوشیو گرفتم تو دستم.رفتم تو قسمت عکسا.پر بودن از آرتا.هرجا که میرفتیم با هم عکس میگرفتیم. زنگ بزن آرتا.بگو که همش یه شوخی بود.بگو اون اتفاق فقط یه خواب بود.هرچی بگی باور میکنم.زنگ بزن لعنتی.زنگ بزن. شماره ی آرتا افتاد روی گوشیم.زمان برام متوقف شد.نمیتونستم کاری بکنم.اونقدر زنگ خورد تا قطع شد دوباره زنگ زد.بازم نتونستم ولی بار سوم به خودم اومدم.گوشیو برداشتم.ولی چیزی نگفتم.خودش حرف زد. _سلام وستا. چقدر صداش شکسته بود.این آرتای همیشگی نبود.پس اون هم از این اتفاق خوشحال نبوده.بغض همیشگی اومد سراغم.ولی این بخاطر شکست خودم نبود .بخاطر ضعف و ناراحتی تو صدای عزیزترینم بود. بعد از چند ثانیه که فقط صدای نفس هاشو شنیدم خودش گفت: _نمیخوای باهام حرف بزنی؟ صدام در نمیومد.میخواستم فقط اون برام حرف بزنه.غم صداش داشت منو به جنون میکشوند. _انقدر از من بدت اومده وستا؟حتی نمیخوای بزاری صداتو بشنوم.انتقام خیلی بدی داری ازم میگیری.من مثل تو طاقت ندارم.منو ببخش.اشتباه کردم.الان یه هفته است از همه ی دنیا بریدم.من بدون وستام نمیتوم نفس بکشم.زندگی برام بدون تو ممکن نیست.بهم فرصت بده.فقط یه بار.جبران میکنم.برات بهترین میشم.خودمو از اول میسازم. سکوت کرد.حالا که با خودم دقیق فکر میکردم.میدیدم نمیتونم ببخشمش.خیلی سرد گفتم: _دیگه چیزی بینمون نمونده.پس بیشتر از این وقتتو تلف نکن. صدای شکستنشو با قلبم شنیدم.بغض توی وجودشو حس کردم.میدونستم امید داشت که برگردم پیشش ولی با سردی صدام ویرونش کردم.آروم تر از هر زمانی با عجز گفت: _بیا بیرون.میخوام ببینمت. _من علاقه ای به دیدن تو ندارم. _داری وستا.میدونم تو هم میخوای منو ببینی.بیا رو در رو حرفامونو بزنیم. _تو مثل اینکه فراموش کردی با من چیکار کردی.اشتباه تو کوچیک نبود که بخشیده بشه.من هیچوقت تورو نمیبخشم. _عذابم نده.بیا بیرون. آروم گفتم: _آرتا.....همه چیز تموم شد.....همه چیز...پس برو...برو دیگه نمیخوام ببینمت...دیگه نمیخوام حست کنم...هرچیزی که مربوط به تو بشه منو داغون میکنه....پس تنهام بزار تا بتونم راحت زندگی کنم داد زد...فریاد کشید: _لعنتی بدون تو کجا برم.با زندگیمون بازی نکن.من خودمو تغییر میدم.تو هم منو ببخش و برگرد. صداشو آروم کردو ادامه داد: _فقط همین.....تو میتونی منو ببخشی وستا.بیا همه چیزو از اول شروع کنیم. پوزخندی زدم که فکر کنم از اون سمت تلفن متوجه شد: _حرفات برام بی معنیه.هیچ حسی نسبت به حرفات ندارم.پس انقدر زحمت نکش. میدونستم الان تعجب کرده.برای خودمم تا این حد سنگ بودنم تعجب آور بود.صدای هیچ کدوممون در نمیومد.اون تو شوک حرفام بود و من ساکت بودم تا خودمو رسوا نکنم.اون به حرف اومد: _برای آخرین بار بیا بیرون.بعدش از زندگیت میرم بیرون.میرم گم میشم تا بدون من راحت زندگیتو بکنی. قطره های اشک دوباره اومدن روی صورتم.من بدون اون چطوری میتونستم زندگی بکنم. _نمیـــــ........... صداشو بلند کردو گفت: _وستا ازت خواستم برای آخرین بار بیای.با همه ی پست فطرتیم این حقو دارم.پس بیا وگرنه به زور میارمت. لبخند بی صدایی زدم.بازم به زور متوسل شده بود و بازم من این حسو دوست داشتم. _کجا؟ _خودم میام دنبالت _باشه خداحافظ. _خداحافظ گوشی و قطع کردم.غرورش نزاشت بیشتر درخواست بخشش کنه.زندگیه سلطنتی اینطوری ساخته بودش.غرورتو دوست دارم آرتا.ولی مطمئن باش نمیبخشمت.سریع لباس پوشیدم.دیگه حتی به خودمم نمیرسیدم.از اتاق اومدم بیرون.همون موقع در خونه باز شد و آروین اومد داخل.مامان هم جلوی در بود.آروین کی زنگ زده بود که من متوجه نشدم.انقدر غرق حرف زدن با آرتا بودم.دوتاشون با تعجب منو نگاه کردن.آروین زودتر به خودش اومد و گفت:_به سلامتی کجا داری میری؟میبینم که از اون لاکی که دور خودت گرفته بودی اومدی بیرون._میخوام برم یکم دور بزنم.مامان:کجا میری دخترم؟به چشمای مامان نگاه کردم.چقدر من دروغ گو شده بودم.خدا منو ببخشه._همین دور و اطراف.آروین:باشه. بیا من میبرمت._میخوام تنها برم.با تحکم گفت:گفتم میبرمت.تحکمش برام معنی نداشت.من فقط جلوی تحکم آرتا کوتاه میومدم._مثل اینکه متوجه نیستی گفتم میخوام تنها برم.آروین با ریز بینی بهم نگاه کرد.مامان به بهونه ی غذا رفت تو آشپز خونه.منم بی توجه بهشون دوباره راه افتادم سمت در.به در که رسیدم آروین دستمو گرفت و خودش درو باز کرد و منو برد بیرون.پشت در نگهم داشت.زل زد تو چشمام و موشکافانه گفت:_کجا داری میری؟_اجازه ی بیرون رفتن هم دیگه تو این خونه ندارم؟تو چیکار داری دوست دارم برم دور بزنم._منو ساده فرض کردی؟تو در عرض یه هفته متحول نمیشی.میخوای بری اونو ببینی؟_آره._نمیخواد بریدستمو کشید تا دوباره ببره توی خونه.ولی با سماجت این اجازه رو بهش ندادم._من میرم.با خشونت برگشت سمتم و گفت:_مثل اینکه تو آدم نمیشی.دیگه میخوای چیکار کنه که تو بفهمی اون لایقت نیست.هان؟_میخوام برم برای بار آخر ببینمش._اینا همش حرفه._نه مطمئنم این بار آخره._آخه اون پسره ی خودخواه دختر باز چی داره که تو بخاطرش اینکارارو میکنی.با عصبانیت دستمو از دستش کشیدم بیرون و زل زدم تو چشماش و گفتم:_هرچیزی هم که شده باشه بهت اجازه نمیدم در موردش اینطوری حرف بزنی.بهم اخم کرد انتظار نداشت هنوز هم طرف آرتا رو بگیرم:_باشه برو.ولی به یه ساعت نکشیده باید برگردی.حواست باشه فقط یک ساعت._باشه.راه افتادم سمت در حیاط.اون هم دنبالم اومد.حوصله نداشتم بهش بگم دنبالم نیا.درو باز کردم.ماشین آرتا سر کوچه بود و خودش بیرون از ماشین در حالیکه پشتش به سمت ما بود به ماشین تکیه داده بود.خیلی سریع خودشو رسونده بود.آروین کنار در وایساد و من بدون خداحافظی به سمت آرتا رفتم.وسط های کوچه بودم که آرتا برگشت ولی قبل از من چشمش به آروین افتاد.ازاین فاصله ابروهاشو دیدم که توی هم گره خوردن.برگشتم به آروین نگاه کردم.رو به سمت ما وایساده بود در حالیکه هر دو دوستشو زده بود توی جیب شلوارش و با دقت به سمتمون نگاه میکرد.بی تفاوت به راهم ادامه دادم.ولی نگاه خشمگین آرتا هنوز روی آروین بود.نزدیکش که رسیدم به من نگاه کرد.خواست بیاد سمتم ولی خیلی بی تفاوت بدون هیچ سلامی رفتم در اون سمت ماشینو باز کردم و نشستم.آرتا هم بعد از آخرین نگاهی که به آروین انداخت توی ماشین نشست و با سلام آرومی که گفت ماشینو روشن کرد و با یه فشار محکم روی پدال ماشینو از جا کند.چون نمیتونست چیزی بگه عصبانیتشو اینطوری خالی کرد._قبل از یک ساعت باید برگردم.چیزی نگفت فقط سرعتشو بیشتر کرد.ماشینو برد به سمت خارج از شهر._کجا میریم؟چیزی نگفت._آروم تر برو.الان پلیس جلومونو میگیره.بازم به حرفم گوش نداد.دیگه رسیده بودیم به خیابون های خلوت.کمتر از نیم ساعت این راهه یه ساعته رو گذرونده بودیم.زدم به بازوشو گفتم:_با توام آرتا.آروم تر برو.برگشت نگام کرد.چه غمی بود تو چشماش.شرمندگیش به وضوح از تو چشماش خونده میشد.روشو برگردوند وسرعتشو آروم کرد ولی من همچنان داشتم به سمتش نگاه میکردم.یه گوشه نگه داشت.خیلی سریع رومو کردم اون سمت و این بار اون بود که بهم زل زده بود.خواست دستشو بیاره سمت صورتم که پسش زدم.اون هم با نفس بلندی که کشید دستاشو مشت کرد و انداخت پایین._حتی منو از لمس صورتت منع میکنی جوابشو ندادم.چیزی بود که خودش خواسته بود.باید الان نقش بازی میکردم.باید عذابی رو که من این چند وقت کشیدم الان با نشون دادن یک نفرت دروغی سرش خالی میکردم.ازش متنفر نبودم.هنوزم دوستش داشتم.ولی با من بد کرد.اونقدر بد که حاضر نیستم دیگه انگشتش به من بخوره. زل زد به روبه روش.و شروع کرد به صحبت کردن.از همه چیز گفت.از گذشتش.از اتفاقایی که حتی ربطی به این موضوع نداشت.از این هم گفت که بعد از اینکه با من بود این اولین بارش بود.بازم ازم خواست ببخشمش.و من با بدجنسی بهش نگاه میکردم و از ناراحتیش ابراز خوشحالی میکردم..... و در آخر گفت: _ میرم..... میرم به یه کشور دیگه.........تا همونطوری که خودت میخوای دیگه منو نبینی.ولی وستا..همین جا قسم میخورم.قسم میخورم به عشقم که فقط به خاطر یک اشتباه جلوی تو کثیف شد که یه روز برمیگردم.من خودمو پیدا میکنم و دوباره میام اینجا. پوزخند زدمو گفتم:خیلی خوش خیالی. از رفتنش ناراحت بودم.اما فقط حس تنفرمو نشون دادم. اون هم پوزخندی برای من زد که واقعا تعجب کردم. منو برگردوند خونه.یه ساعت و نیم شده بود که باهاش بودم.و از آورین ممنون بودم که بهم وسط حرفاش زنگ نزده بود.کلافگیشو پشت فرمون حس میکردم. یک اشتباه زندگیه هردومونو خراب کرد.جاذبه ی دستاش وسوسه ام میکرد برای آخرین بار هم که شده بگیرمشون بین دستای خودم.ولی نمیشد.جلوی در خونه نگه داشت.خواستم بدون خدافاظی پیاده شم.ولی دستمو گرفت.برگشتم بهش نگاه کردم.چشماش میلرزید.منم غرق غم توی چشماش شدم.دستشو گذاشت روی صورتم.چشماشو بست و اشک کوچیکی روونه ی گونش شد. میدونستم چی میخواست.داشت آخرین شانسشو امتحان میکرد.با بیرحمی دستمو از دستش در آوردم و در حالیکه درو باز میکردم گفتم:تنفری که ازت دارم بهم اجازه نمیده هیچ حس دیگه ای از رفتارت نشون بدم.ازت متنفرم آرتا..... واونو مات سرجاش گذاشتم و با کلید وارد خونه شدم. درو بستم وپشت در افتادم روی زمین وبرای عشق از دست رفتم اشک ریختم.اون هم بعد از 5 دقیقه ماشینو حرکت داد.یاد یه تیکه از شعر سیاوش قمیشی افتادم که میگفت: شاید نفهمیدی که من بی اون که تو چیزی بگی سپردمت دست خــــدا که بی خدافظی نری...... --------------------------------------------------------------------------------------------------- آرتا رفت............................................ . و من از اینکه حتی نمیتونستم وجودشو توی کشور خودم حس کنم بیشتر شکسته میشدم.آروین تنهام نمیزاشت.هر لحظه پیشم بود و این خوشحالی رو روی چهره ی پدرو مادرم آورده بود.اونا آروینو بیشتر از هرکسی قبول داشتن. خبر عجیبی که توی اون سه ماه بعد از رفتن آرتا توسط مرال بهم رسید به هم خوردن عروسیش با رهام بود.مثل اینکه با هم دیگه مشکل پیدا کرده بودن.این دیگه تیر خلاص به من بود.چون هم مرال مثل خواهرم بود و هم رهام مثل برادرم. ساشا اومد خواستگاریه ساقی.همه چی برای عروسیشون مهیا بود.قرار شد عید عروسی کنن. اینجا فقط تکلیف منو آروین نامشخص بود.من توی تب و تاب دوری از آرتا بودم.دوریش داش دیوونم میکرد.خسته بودم.میخواستمش.ولی نمیتونستم ببخشمش. از طرفی عذاب وجدان داشتم که آروین از کارو زندگیش زده و هروقت من بخوام میاد پیشم.بار ها بهش گفتم به من امید نداشته باش.من تا آخر عمرم ازدواج نمیکنم.هر اتفاقی که بین منو آرتا افتاده سوای قلبه......قلب من هنوز آرتا رو میخواد....ولی اون قبول نمیکرد.میگفت من ازت انتظاری ندارم.برای من فقط شاد بودنت مهمه.بهت کمک میکنم آرتا رو فراموش کنی ولی اجبارت نمیکنم با من ازدواج کنی.و من اینجور مواقع همیشه بهش پوزخند میزدم.آرتا فراموش نشدنی بود. از خونه زیاد بیرون نمیرفتم.فقط در مواقعی که مجبور بودم یه تکونی به خودم میدادم.یا اینکه آروین میومدو منو به زور میبرد بیرون.همه جای تهران منو دور داد.این چند وقت اخیر هم چون همه نگران روحیه ی من شده بودن دور هم تصمیم گرفتن منو بفرستن سر کار.پیشنهاد اولشون هم این بود که تو کارخونه ی بابا و عمو منشی بشم.ولی خودم قبول نکردم.دوست داشتم من هم برم یه جای غریب.که هیچ آشنایی رو نبینم.به سختی حرفمو قبول کردن.آروین خودش برام دنبال کار میگشت.به چند تا از دوستاش سپرده بود. تا اینکه یکی از دوستاش توی کارخونه ی خودش بهم پیشنهاد منشی گری داد. از نظر خودم خیلی خوب بود.راهی بود برای فرار از این فشار. امروز باید میرفتم کارخونه تا با محیطش آشنا بشم.آروین صبح زود منو به اون جا رسوند و خودش رفت بیمارستان.واقعا من اگه آروینو نداشتم چیکار میکردم.فرشته ی نجاتم بود.زمین خیلی بزرگی داشت که سرو تهش معلوم نبود.رفتم به سمت ساختمونیکه از همه شیک تر بود. قرار بود منشیه معاون کارخونه بشمکارخونه ی ماکارانی بود.با کمی پرس و جو بلاخره راهمو پیدا کردم.یک دختر جوون رو دیدم که پشت کامپیوتر نشسته بود و هی با برگه های روی میزش ور میرفت.رفتم به سمتش: _سلام خانم.. همونطوری که سرش پایین بود گفت: _سلام.وقت قبلی داشتین؟باید منتظر بمونین.آقای کامرانی هنوز نیومدن. _باشه ممنون. رفتم و روی یکی از صندلی های اونجا نشستم و مشغول دید زدن اطرافم شدم.به تیپ دختره نگاه کردم.اونطوریکه فکرشو میکردم زننده نبود.ذهنیتم در مورد منشی ها خیلی خراب بود.البته این نه خوب بود نه بد.آرایش عادی, مانتوی کوتاه و موهای کج.ولی من ساده تر از اون اومده بودم.یک مانتوی مشکی تا زانو پوشیده بودم.هیچ آرایشی نداشتم.شالمم فقط انداخته بودم روی سرم با کفش های اسپرت.دیگه داشت حرصم در میومد.یک ساعت بود اون جا الاف بودم.اون دختره هم صداش در نمیومد و به کارش مشغول بود. _ببخشید خانم میشه بپرسم آقای کامرانی کی میان؟ سرشو بلند کردو بعد از یه نگاه دقیق به سر تا پام گفت: _چون صبح دخترشونو میرسونن مدرسه دیر میرسن.باهاشون چیکار دارین؟ _من از طرف آقای راد اومدم.قرار بود منشی جدید باشم. با تعجب نگام کردو گفت: _خب چرا زودتر نگفتی؟میدونی من از کی منتظرتم.زود باش...زود باش بیا اینجا تا کارتو برات توضیح بدم. بلند شدم رفتم سمتش.دختر مهربونی بود.از من کوچیکتر بود.چون هنوزداشت درس میخوند و چون میخواست به درساش که سنگین شده بودند برسه دیگه نمیتونست اینجاکار کنه وخیلی وقت بود گفته بود که دیگه نمیتونه بیاد سر کار.ولی تا الان که من اومدم هنوز کاراش ردیف نشده بود.کار سختی نداشت.وسط های کار بود که کامرانی هم اومد.یه مرد تقریبا 40 و خورده ای ساله که از قیافش معلوم بود سر به هواست.سلام بلندی کفت و داشت میرفت سمت اتاقش که لحظه ی آخر برگشت سمت من و با کنجکاوی گفت: _تو منشیه جدیدی؟ _بله. سرشو چند بار تکون دادو گفت: _باشه.بیا تو اتاقم تا باهات حرف بزنم. .بلافاصله درو باز کردو رفت توی اتاقش.مردک دیوونه بود.به این دختره که تازه فهمیدم اسمش سیماست نگاه کردم.داشت لبخند میزد.گفتم: _چیز خنده داری گفت؟ _نه.ولی نمیدونم چرا وقتی میبینمش خندم میگیره.رئیس خیلی خوبیه.میتونی راحت باهاش کنار بیای. _آهان.خب دیگه من برم ببینم چی میگه. _باشه برو.و دوباره سرشو فرو کرد توی کامپیوتر. رفتم پشت در وایسادمو در زدم.وقتی اجازه ی ورود داد وارد شدم. چشمش به سمت در بود.رو بهم گفت: _بفرمایین بشینین خانم گرگانی. ازش تشکر کردم و روی صندلی نشستم. _شروع کارتو تو این شرکت بهت تبریک میگم..اینجا قانون خاصی نداره.البته فقط این قسمتی که من اداره میکنم.سخت گیری نمیکنم.میتونی هر تیپی که دوست داری بزنی. نگاه دقیقی به سرتاپام انداخت و گفت: _مثل اینکه لباس پوشیدنتون ساده است.و این از نظر من خیلی خوبه.راست اسمتون چیه؟ آخه این با اسم من چیکار داره. _وستا. سرشو تکون دادو گفت: _بله.کاملا درسته.جدیدا اسم های عجیب غریب زیاد میشنوم. حوصله ی گوش دادن به اراجیفشو نداشتم.من خیلی روحیه داشتم اینم نشسته بود برا من جوک میگفت.بعد از کلی حرف زدن که هیچکدومش مربوط به کار نبود و بیشتر خاله زنک بازی بود گفت میتونی بری. نفس راحتی کشیدم و از اتاقش خارج شدم.سیما ادامه ی کارها رو برام توضیح داد.خیلی زود روال کار اومد دستم.قرار بود از صبح تا 7 شب اونجا باشم.با چند نفر دیگه هم توی کارخونه آشنا شدم.از رفتار هاشون و بیخیال بودنشون معلوم بود که رئیس کارخونه هم یه دیوونه ایه مثل همین آقای کامرانی.از آروین بعیده همچین دوستایی داشته باشه. اون روز چون خود سیما بود ساعت 5 برگشتم.ولی از فردا دیگه بخاطر نبود سیما باید تا آخر ساعت میموندم..روحیم خیلی بهتر شده بود.بابا برام یه پژو206 خرید تا رفت و آمدم راحت باشه.آروین از این کار بابا راضی نبود.به بابام گفته بود که خوش منو میبره و میاره..به هر حال هرچی که بود بلاخره خودم ماشین دار شدم. گردنبند فروهری که آرتا برام گرفته بود هنوز روی گردنم بود.تنها یادگاری از اون که داشتم.دلم خیلی براش تنگ شده بود.هیچ خبری از برگشتش به ایران نبود.علی رقم مراقبت های شدید آروین در باره ی اینکه کسی از آرتا در برابر من حرف نزنه تا بتونم به راحتی فراموش کنم بلاخره یه روز ملیکارو گیر آوردم و اونم گفت که حتی خود آرشام هم ازش خبر درست و حسابی نداره.میگفت تا اونجاییکه ما میدونیم خیلی تغییر کرده.فقط کار میکنه.تازه اون جا فهمیدم که رفته آمریکا.دلم میخواست بدونم تو اون کشور به من هم فکر میکنه. یه حسی بهم میگفت وقتی من بهش فکر میکنم اونم به من فکر میکنه.پس همیشه من تو ذهنشم.این حسم خیلی قوی بود. تا به حال رییس کارخونه رو ندیده بودم.یک ماهی از کارکردنم اونجا میگذشت.ولی هنوز نه من رفته بودم به قسمت اون و نه آقای راد برای دیدن آقای کامرانی به اینجا میومد.فقط بعضی اوقات تلفن میزد.البته دیدنش هم برام چندان مهم نبود.آقای کامرانی........آخی.اسمشو بردم به یادش افتادم.مرد فوق العاده مهربونی بود.بی نظم..بی قانون..عشقی کار میکرد..ولی واقعا تو کارش مهارت داشت.. امروز منشیه آقای راد بعد از این همه مدت باهام تماس گرفت گفت برم اتاق رییس باهام کار داره. به آقای کامرانی خبر دادم و راه افتادم سمت ساختمون کناری که میشد محل کار آقای راد.این قسمت به نسبت بزرگتر و شیک تر بود.رسیدم کنار میز منشی.بادقت بررسیش کردم.تلفن توی دستش بود و داشت حرف میزد.آرایش غلیظ.غلیظ براش کمه.فوق غلیظ.مانتوشو که چون نشسته بود نمیتونستم تشخیص بدم.ولی فرم بالا اومدن مانتوش بخاطر نشستنش نشون میداد که بی شباهت با کت کوتاه نیست.بعد از چند ثانیه تلفنو قطع کرد.بهم نگاه کردو با ناز گفت: _تو منشیه آقای کامرانی ای؟ ناز صداش منی که دختر بودم رو کشت.چه برسه به یه پسر.همه ی عشوه ها رو تو صداش نشون میداد.فکر نمیکنم تا الان این رییس تونسته باشه در برابرش دووم آورده باشه.هرچند که قیافش زیر این همه آرایش متوسط بود. _آره. نگاه دقیقی بهم انداخت.چیزی جز حسادت تو چشماش نبود.ولی دلیلشو نفهمیدم.دوباره صداشو شنیدم. _منتظر باش تا به آقای راد بگم اومدی. گوشی رو گذاشت کنار گوشش و بعد از زدن یه دکمه گفت: _خسته نباشین آقای راد.خانم گرگانی اینجا هستن...............چشم....چشم... گوشی رو قطع کرد و رو به من گفت: _برو تو. دختره ی پررو انگار داره با کلفت باباش حرف میزنه.با آرامش رفتم سمت در و بعد از گرفتن اجازه ی ورود وارد شدم. یه مرد جوونی پشت میزش ریاست نشسته بود و با دیدن من بلند شد.ولی یکی دیگه هم بود که پشتش به سمت من بود.وقتی برگشت تازه دیدم آروینه.لبخند اومد روی چهرم.آقای راد گفت: _به به..خانم گرگانی چشممون به جمالتون روشن شد. _سلام آقای راد.خسته نباشین خودش نشست و رو به من گفت:بفرمایین بشینین. تشکر کردم و رفتم روی مبل روبه روی آروین نشستم و باهاش دست دادم. _سلام خوبی؟ _سلام.مرسی.از این ورا. _اومدم دوستمو ببینم. _آهان. آقای راد دستاشو کوبید به هم وروی هم کشیدشونو گفت: _خب خب خب...خانم گرگانی واقعا قدم رنجه فرمودین. _خواهش میکنم آقای راد.شما که قابل نمیدونستین تا زودتر زیارتتون کنیم. _این چه حرفیه.لایق نبودم این بانوی زیبا رو ببینم. آروین با جدیت گفت:بانوی زیبا نه.خانم گرگانی. شروین خندش گرفت و در حالیکه سعی داشت خندشو جمع کنه گفت: _چشم.خانم گرگانی...ولی ... اومدم وسط حرفش.منم بازیم گرفته بود تا حرص آرتا رو در بیارم.برای همین موزیانه گفتم: _شما هرجور دوست دارین صدام کنین آقا شروین. شروین بلند زد زیر خنده و گفت:اسمتون چیه؟ _یعنی میخواین بگین اسممو نمیدونین؟ _نه والا.این پسر عموی تو که خیلی خسیسه.اصلا در موردت حرف نمیزنه.میترسه ما دختر عموی خوشگلشو بخوریم. لبخند کوچیکی زدمو گفتم:اسمم وستاست. آروین هم زده بود زیر خندهشروین:خب وستا خانم داشتم میگفتم.جدا از شوخی این چند وقت واقعا نت


مطالب مشابه :


رمان هوس و گرما

رمان عشق و احساس منfereshteh27. موضوعات مرتبط: رمان هوس و گرما mahla alirad. تاريخ : ۹۲/۰۱/۱۳ | 20:2




رمام هوس و گرما

رمان رمان ♥ - رمام هوس و گرما رمان عشق و مانیا-miss samira. رمان هیاهوی بسیار برای




هوس و گرما(10)

هوس و گرما(10) - رمان,دانلود که میخواستم با عشق برام فراهم میکرد.و دیگه حرفی از




دانلود رمان هوس و گرما(عشق و گرما)

خلاصه ی داستان: دختری از جنس آتش,از جنس گرما.کسی که چشمها را خیره می کند و شهوت و عشق را در دل




دانلودرمان هوس و گرما(عشق و گرما ) نوشته mahla73کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر/تبلت/آیفون

دانلودرمان هوس و گرما(عشق و گرما ) رمان بازی عشق رمان موژان




هوس و گرما(3)

هوس و گرما(3) - رمان,دانلود رمان,رمان دوباره پیش هم بودنو در حال عشق و حال.عاشقیم




رمان گرما و هوس

اميدوارم حالتون خوب باشه ،مرسي منم خوبم اونايي كه كتاب خونن يعني رمان و كتاب داستان مي خونن




هوس و گرما(11)

رمان ♥ - هوس و گرما(11) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 34-رمان عشق و احساس




رمان هوس و گرما

رمان عشق و احساس منfereshteh27. موضوعات مرتبط: رمان هوس و گرما mahla alirad. تاريخ : ۹۲/۰۱/۱۳ | 20:14




برچسب :