رمان امشب یکی اشک می ریزد (قسمت هشتم)


او از ديدن من بسيار خوشحال شد همديگر را در آغوش گرفتيم و بي اختيار اشک از چشمانم سرازير شد ، حميد براي اينکه من از نبودن رويا در آن لحظات خوش دچار ناراحتي نشوم بخنده رو به من کرد و گفت : بهمن ديگر همه چيز تمام شده و تو مرد خوشبختي هستي ، گرچه در زندان روزهاي سختي برتو گذشت اما با اينحال اکنون که آزاد شدي ميتواني به شيراز نزد رويا بروي و زندگي تازه اي را شروع کني .
بطوريکه من تحقيق کردم رويا گويا در شيراز نزد عمويش سکونت دارد و تو ميتواني در اين شهر رويا را پيدا کني و قرارتان را براي زندگي آينده بگذاريد ، مسلما شما زوج خوشبختي خواهيد شد رويا اکنون ديگر معتاد نيست و مي توانيد بعد از ازدواج زندگي آرامي داشته باشيد و بعد از اينهمه رنج و مرارت روزهاي خوشي را آغاز کنيد .
در اينوقت ضمن تشکر از دلداري حميد چون خسته بودم بعلاوه نمي خواستم مزاحم حميد شوم از جا برخاستم تا از حميد خداحافظي کنم ولي او مانع رفتن من شد و دستور داد خدمتکارشان در اطاق خودش برايم تختخوابي گذاشت و جا آماده کرد و آن شب را من در آنجا خوابيدم .
عصر روز بعد حميد مقداري پول به عنوان قرض در اختيار من گذاشت و من بعد از تهيه بليط شيراز در حاليکه او براي بدرقه ام آمده بود سوار اتوبوس شدم . ربع ساعت بعد حميد در حاليکه با تکان دادن دست از من خداحافظي کرد اتوبوس از گاراژ بقصد شيراز خارج شد .
اتوبوس از خيابانهاي شلوغ شهر گذشت و وارد خياباني گرديد که به جاده منتهي ميشد .
آسمان رنگ آبي غليظ بخود گرفته بود و مغازه ها اکثرا چراغ خود را روشن کرده بودند . اتوبوس بعد از پشت سر گذاشتن آخرين خيابان شهر وارد جاده شيراز شد .
دلم سخت شور ميزد ، فکر ميکردم در شيراز با رويا چونه روبرو خواهم شد ؟ راستش حتي خيالش مرا سرمست از شمادي ميکردم ، دلم ميخواست وقتي به آنجا ميرسم به محض پياده شدن از اتوبوس رويا را پيدا کنم و از او بخاطر غيبت طولاني ام در اين مدت عذرخواهي کنم .
راستش از شيراز در مسافرت قبل که به خانه خواهرم رفتم دلخوشي نداشتم اما اين بار ديگر قصد من خانه خواهرم نبود . با اينکه مي توانستم در خانه مجلل خواهرم مسکن کنم ولي بخاطر رفتار او در مسافرت قبلي حاضر بودم در گوشه خيابان بخوابم ولي بخانه خواهرم نروم .
از او احساس نفرت زيادي ميکردم ، او زن بسيار پستي بود که پول و ثروت چشمانش را کور کرده و به هيچ چيز و هيچ کس توجه نداشت .
خواهرم با وجود آنهمه ثروت به من که نزديکترين کس او بودم مبلغ ده هزار تومان قرض نداد و من بخاطر اين پول مجبور شدم ماهها در زندان بمانم .
بعد از ماجراي زندان تصميم گرفتم نه تنها از خواهرم بلکه از همه فاميل کناره بگيرم و اينکار را نيز کردم ، من از همه آنها متنفر شده بودم ، آنها مرا امين نمي دانستند در حاليکه خودشان صاحب ميليونها تومان ثروت بودند و نخواستند مقدار ناچيزي از آن را به عنوان قرض به من بدهند .
راست ميگويند بعضي ها هر قدر پولشان بيشتر شود انسانيت شان کمتر ميشود در وجود افراد فاميل پولدار من نيز انسانيت مرده بود آنها حتي در دوران زندان ام نيز به ملاقات من نيامدند و براي يک مرتبه هم شده هيچکدام نخواستند بدانند چرا دست به سرقت زدم ؟ پدرم حتي نيز يکبار هم بديدن من نيامد تا حقيقت ماجرا را از خود من بپرسد .
پس بدين ترتيب بخواست خود آنها ديگر از اين فاميل و خانواده بودن براي من معني نداشت و در واقع بين من و آنها سدي به وجود آمده بود که اين سد تا پايان عمرم باقي خواهد ماند .
بدين ترتيب در مورد قطع رابطه با خانواده ام من خودم را در محکمه وجدانم تبرئه کردم وسراسر راه را جز به رويا به چيز ديگري فکر نکردم ، وقتي به شيراز رسيدم بدون اينکه اصولا فکر کنم خواهري در اين شهر دارم به مسافرخانه رفتم و اطاقي اجاره کردم .
بعد از اين که کارها را مرتب نمودم جهت پيدا کردن رويا از مسافرخانه بيرون آمدم و به آدرسي که از خانه عموي رويا داشتم مراجعه کردم .
مدت زيادي در گوشه خيابان انتظار کشيدم که شايد رويا خودش از خانه عمويش بيرون بيايد اما نه تنها رويا بلکه هيچ کس از خانه مزبور بيرون نيامد بهمين جهت تصميم گرفتم که هرطور شده از وضع رويا اطلاعاتي کسب کنم .
با اين فکر به بقالي که سرکوچه بود و پيرمرد صاحب آن نيز پشت ترازو ايستاده بود مراجعه کردم و بعد از خريد يک نوشابه خنک سوالاتي در مورد عموي رويا از بقال پير کردم و دريافتم که آنها روز گذشته به يکي از ييلاقهاي اطراف شيراز رفته اند .
با کسب اين خبر از بقال پير ديگر درنگ را جايز ندانستم از مغازه خارج شدم و دوباره به مسافرخانه برگشتم .
آن شب تا صبح اصلا خوابم نبرد همه اش بفکر رويا بود و زماني با خود فکر ميکردم که او وقتي مرا ديد با ناراحتي از من روي برخواهد گرداند و مرا از خود خواهد راند و گاهي در خيالم رويا را ميديدم که با مرد ديگري گرم گرفته است .
زماني هم فکر ميکردم که رويا از ديدن ام به شدت خوشحال شده است و هر دو داريم گريه مي کنيم .
البته همه اينها جز يک خيال واهي چيز ديگري نبود . خيالي بود که اغلب عاشقان واقعي در هنگام فکر کردن به معشوق براي خود ميسازند و با آن دلخوش ميشوند ، آنشب من هم چنين وضعي داشتم و هرچه سعي کردم بخوابم نتوانستم ، آنقدر از اين دنده به آن دنده غلطيدم که يک وقت متوجه شدم صبح شده است .
وقتي خورشيد از پشت کوهها چون عروسي زيبا سر در آورد من از رختخواب بيرون آمدم و بعد از خوردن صبحانه تصميم گرفتم تمام روز را صرف گردش تفريحي ديدني هاي شهر شيراز بکنم .
با اين تصميم ابتدا به مقبره حافظ سپس به مقبره سعدي و آنگاه به چند مکان ديدني شيراز رفتم و بعدازظهر نيز بگردش در خيابانها پرداختم ، شب خسته و کوفته به مسافرخانه برگشتم وخوابيدم ، صبح روز بعد در دنباله گردشم به تخت جمشيد رفتم ، هنگام غروب که مجددا به شيراز برگشتم به ديدن آثار کريم خان زند پرداختم هنگاميکه از ارک شيراز عبور ميکردم ناگهان صحنه غير مترقبه اي توجه ام را جلب کرد ، ابتدا فکر کردم اشتباه مي بينم اما وقتي دقت کردم ديدم آنچه مي بينم حقيقت دارد .
در يک اتومبيل ليموئي رنگ که گوشه ميدان پارک شده رويا نشسته بود و داشت مجله مطالعه ميکرد.
مات زده شده بودم . خواستم جلو بروم که مردي از يک مغازه نانوائي خارج شد و پشت فرمان اتومبيل قرار گرفت و قبل از اينکه من بتوانم قدمي جلو بگذارم اتومبيل را به حرکت در آورد .
اتومبيل حامل رويا و آن مرد رفت و من هنوز مبهوت و متحير برحاي ايستاده بودم و به جاي خالي آن مي نگريستم .
سرانجام بعد از مدتي ايستادن بيهوده در گوشه خيابان با ناراحتي سوي يک خيابان فرعي براه افتادم .


آسمان ابري و از نور خورشيد خبري نبود باد ملايمي ميوزيد و موهايم را پريشان ميکرد . من به مرد ناشناسي که رويا در اتومبيل او نشسته بود و تا بحال او را نديده بودم ميانديشيدم . فکر اينکه نکند رويا و اين مرد با هم دوست باشند مرا رنج ميداد اما سعي ميکردم تا روشن شدن حقيقت ماجرا دست به اقدامي نزنم ولي با اينحال احساس ميکردم قوه فهم خود را بکلي از دست داده ام وپاک ديوانه شده ام .

حس ميکردم که عشق پاک ام لگد مال شده و از بين رفته است و با خود قسم خوردم اگر اين شخص دوست رويا باشد از او که اينهمه بيوفايي کرده انتقام وحشتناکي بگيرم ولي نميدانم چرا هر وقت بفکر انتقام ميافتادم نمي توانستم عليه رويا اقدامي بکنم گوئي قلبم با تمام وجود جلوي تنفر مرا ميگرفت و من در اينحال بود که حس ميکردم رويا را واقعا از ته قلب دوست دارم .
من به رويا ايمان داشتم و مطمئن بودم که او هرگز همانگونه که براي من نوشته بود ديگر با مردي دوست نخواهد شد . اما پس اين مرد که بود ؟ هرچه فکر ميکردم فکرم به جايي نمي رسيد تنها راه اين بود که منتظر بمانم تا خود رويا را ببينم . آنوقت همه چيز معلوم ميشد .
با اين افکار درهم من يک روز ديگر سرکردم تا اينکه روز بعد هنگام خروج از مسافرخانه بطور اتفاقي رويا را که داشت از پياده رو روبرو ميامد ديدم . درست نميدانم چه حالي به من دست داد اما همينقدر ميدانم که از شدت شوق ميلرزيدم . اشک در چشمانم حلقه زده بود و قدرت حرکت نداشتم . رويا اکنون در چند قدمي من بود اما قادر نبودم قدمي بجلو بگذارم همانجا يکمرتبه به سرجاي خود ايستادم .
او پيش آمد تا به آن حد که کاملا به نزديک من رسيد . با صداي ضعيفي که گوئي از ته چاه در ميامد بي اختيار گفتم : توئي ... رويا
هيچي نگفت ...
آرام دستهايم را دراز کردم و دستهايش را فشردم هر دو ساکت بوديم ، راستي در آن لحظه توصيف ناپذير چه زباني بهتر از سکوت . چشمان هردويمان را پرده اي از اشک پوشانده بود . مدتي در اين حال سپري شد . آنگاه بدون اينکه کلمه اي حرف بزنيم کنار هم در پياده رو براه افتاديم .
از ذوق اين ديدار ناگهاني زبان هر دوي ما بسته شده بود . من و رويا که بعد از مدتي نسبتا طولاني همديگر را يافته بوديم هيچکدام ياراي حرف زدن نداشتيم !
با اينکه ميخواستم فرياد بزنم در آغوش بگيرمش و به او بگويم که دوستش دارم و در اين مدت هم بخاطر او زنداني بودم اما نمي توانستم ، يعني قدرت ابراز اين راز را نداشتم ، شايد هم دلم نمي خواست او بداند که من در اين مدت بخاطر او در زندان بودم .
حاضر بودم او مرا بيوفا فرض کند اما هيچگاه از جريان سرقت و علت زنداني شدنم چيزي نداند . اما بالاخره بهر ترتيب بود من و او مي بايست با هم حرف بزنيم چون بيش از اين سکوت بين ما جايز نبود .
براي اينکه سکوت را شکسته و ضمنا بهتر بتوانيم با هم حرف بزنيم از او دعوت کردم به جايي برويم بنشينيم و بعد از اينهمه دوري کمي با هم صحبت کنيم .
قبول کرد و هر دو به يک چاي خانه رفتيم دستور چايي داد و هنگاميکه پيشخدمت چايي را آورد و مشغول نوشيدن چايي شديم او شروع به
شکوه گزاري از من کرد و خلاصه تا مي توانست ازمن گلايه کرد و من فقط سکوت کردم .
احساس ميکردم قلبم بسويش کشيده ميشود و او را با تمام وجودم مي پرستم يعني او با شرايطي که داشت پرستيدني هم بود .
رويا يکريز از من و بيوفايي من سخن ميگفت و من فقط سکوت کردم و به حرفهايش گوش دادم .
بعداز اينکه خوب حرفهايش را زد و گله هايش را از من کرد صورت حساب را پرداختم و براي اينکه کمي از هواي آزاد استفاده کنيم از چايخانه بيرون آمديم و در خيابان خلوتي که بخارج شهر منتهي ميشد قدم زنان براه افتاديم وقتي به انتهاي خيابان رسيديم در نقطه خلوتي کنار يک درخت چنار قديمي ايستاديم در اين هنگام او خودش را در آغوشم رها کرد و ناگهان زد زير گريه و من بهر نحوي بود او را آرام کردم .
در آن لحظه پرشکوه احساس کردم يکبار ديگر خاطره آشنائي من و او زنده شده است و عشق ما باز جان گرفته ، گوئي هر دو هرچه رنج و حسرت کشيده بوديم پايان يافته و اکنون که در کنار هم بوديم احساس خوشبختي ميکرديم .
آن روز من خوشبختي را دوباره پيدا کرده بودم و بخاطر اين موهبت در دلم احساس شادماني بيحد ميکردم . او ساعتها با من حرف زد و من از خلال صحبت اش فهميدم در اين مدت به من وفادار مانده است .


مطالب مشابه :


رمان امشب یکی اشک می ریزد (قسمت هشتم)

راستش از شيراز در مسافرت قبل که به خانه در اين شهر دارم به مسافرخانه رفتم و




رمان امشب یکی اشک می ریزد (قسمت دهم)

يک روز که نااميد و ناراحت در مسافرخانه را در شيراز لــــيــســــتــــ




رمان امشب یکی اشک می ریزد (قسمت چهاردهم)

من هم بعد از مدتي طولاني بستري بودن در بيمارستان و و صاحب مسافرخانه اتاق ديگري در




تصويب‌نامه در خصوص تعيين تعرفه‌هاي موضوع ماده (24) قانون تنظيم بخشي از مقررات مالي دولت-1

تصويب‌نامه در خصوص شامل مشهد، شيراز، اصفهان غذايي، مسافرخانه‌ها و ساير




حوادث ناشي از كار و نحوه بررسي آن

ديگري عزيمت و شب‌ها در مسافرخانه‌اي نزديك كارگاه مي 8- ليست گردش حساب و شيراز مهندس




برچسب :