رمان زلزله مخرب7

خیره خیره به سروش نگاه کردم .
سردار متفکر گفت : حق کاملا با توئه 
سروش خم شد و گفت : من روی این مورد تحقیق کردم . سها شمس اون روز با فروشنده حرف زده بود . من سراغ فروشنده هم رفتم . ولی ادعا می کنه سها شمس و نمیشناسه . 
چرا سروش اینا رو بهم نگفته بود ؟ چرا حرفی نزده بود ؟ من اینجا مثل خنگا نشستم و سروش تنهایی روی پرونده تحقیق می کنه ؟ احساس کردم پرونده از دستم خارج شده . 
خودم و جلو کشیدم : نمی تونست اشنا باشه اون باهوش تر از این حرفاست که بخواد بره سراغ یه اشنا اونم وقتی که موقع بیرون اومدن از خونه فهمیده بود ما دنبالش هستیم 
سردار حرفم و تایید کرد : سها شمس یه بچه نیست که بخواین باهاش بازی کنین . مواظب باشین بازیتون نده . اون خیلی خوب می تونه بازیتون بده ... پس بهتره خیلی خوب حواستون و جمع کنین
رها با اخم های درهم کشیده گفت : چطوری می تونه این همه دقیق باشه ؟
سردار نگاهش و از رها گرفت و گفت : هیچ کس نمی دونه چیکار می کنه ولی بهتره بدونین از اون هر کاری که فکرش و بکنین بر میاد . پس بهتره حواستون جمع باشه ... 
رو به شاهرخ ادامه داد : فکر نکن حالا که قاطیه خانواده اشون شدی می تونی راحت فریبش بدی. ... حتی کسایی که چندین سال می شناختنش نتونستن از پسش بربیان پس بهتره تو هم حواست جمع باشه . نکته نکته حرکاتش و باید گزارش کنی ... حتی تلفنهاش و ...
با جدیت ادامه دادم :فهمیدی ؟
نسیم عقب کشید و گفت : سردار این پرونده داره کارای شرکت و عقب می اندازه ... نمیرسیم کارای شرکت و تموم کنیم 
سردار نگاهی بهم انداخت : اینطوره ؟
با سر جواب مثبت دادم . 
سردار بعد از لحظه ای سکوت گفت : بهتره کارا رو تقسیم بندی کنید .اینطوری کار بین همه تقسیم میشه ... 
نگاهی به بچه ها انداخت و گفت : می خوام با امیر و سروش تنها حرف بزنم
بچه ها از جا بلند شدن و از اتاق بیرون رفتن .
سروش صندلیش و جلوتر کشید و رو به روم نشست . 
دستاش و توی هم قفل کرد : سردار شاید بهتر باشه از چند نفری کمک بگیریم .
سردار به سرعت جواب منفی داد : نه اصلا نباید این کار و بکنیم . اضافه کردن هر کسی به گروه یعنی یه ریسک بالا برای شناسایی شدن توسط سها
به صندلیم تکیه زدم :اما اینطوری من و سروش نمیرسیم کار ها رو تقسیم کنیم .
سردار با جدیت پرسید : دارین چیکار می کنین ؟ نکنه فکر کردین توی اداره هستین که براتون کمک بفرستیم
سروش نگاهی بهم انداخت : البته که نه !
-:سها شمس به گفته خودتون بیشتر از یک هفته اینجا نیست ... مدت زیادی نمونده پس بهتره ...
سروش میان حرفش رفت : بهتره هر چه زودتر ترتیبش و بدیم
سردار تایید کرد : مقامات بالا نمی تونن ریسک کنن ... یادتون نرفته که اونا فقط به شرطی شما رو حمایت می کنن که پرونده های محول شده رو حل کنین . 
روی صندلی چرخ دارم حرکت کردم : ما تلاشمون و می کنیم
سردار سرش و به طرفین برد و گفت : تلاش کافی نیست امیر ... وقتی اومدی پیش من که اجازه بدم این کار و انجام بدی بهت گفتم برای این کار تلاش کافی نیست ، شما قانون ندارین ... شما از چیزی پیروی نمی کنین ... حمایت بالا دستی ها رو هم دارین پس نباید هیچ پرونده ای از دست شما حل نشده بیرون بیاد
سروش از جا بلند شد و گفت : شما هیچ اطلاعاتی از سها شمس در اختیار ما قرار نمیدین . ما از گذشته سها شمس چیزی نمی دونیم . فقط یه ادم موفق و باهوش در برابرمون گذاشتین که اجازه هیچ کاری بهمون نمیده
سردار هم از جا بلند شد و رو به روی سروش ایستاد و گفت : بیشتر از این از دست من برنمیاد
پوزخندی روی لبم اومد که از دید سردار پنهون موند . 
سردار به طرف در رفت . از جا بلند شدم . 
دست روی دستگیره در گذاشت و گفت : سها شمس با وزیر دیدار کرده چون می خواد به مقام بالاتری برسه
دستم و به میز تکیه زدم : اطلاعاتش رسیده ... 
به طرفم برگشت : این و می دونم که اطلاعات به شما دو تا زودتر از همه می رسه ، تا بعد
از اتاق بیرون رفت .
سروش روی صندلی نشست : داره دیوونم می کنه ، اطلاعات نمیده و توقع اطلاعات داره
با لبخندی مرموز به طرفش برگشتم : اگه تو هم نقطه ضعفی دست سها شمس داشتی با احتیاط رفتار می کردی
با تعجب و چشمای گرد شده بهم نگاه کرد : هان ؟
با ارامش روی صندلی نشستم : سها شمس هفت سال پیش ... زمان دزدی اطلاعات خاصی که برای این دولت حیاتیه با خودش برده . فکر می کنی چطور تونسته به راحتی اعلام کنه دزدی کرده و هیچ کس حتی تلاشی برای گرفتنش نکنه ؟
سروش ابروهاش و در هم کشید : اوهوم
دستام و زیر چونه ام زدم : فکر کن ... سردار نگفت چرا نگرفتنش ... براساس اطلاعات سها شمس خودش و معرفی کرده . اون مستقیم و زبونی این کار و نکرده . پس مدارک لازم و برای دستگیریش داشتن . اما این کار و نکردن ... مشکوک نیست ؟
به سروش خیره شدم . اونم همین کار و کرد 

سروش کاملا به جلو خم شد و خیلی اروم طوری که فقط من بشنوم گفت : منظورت اینه که ...
میون حرفش رفتم و گفتم : منظورم اینه سها شمس چیزی داره که باعث میشه اینا از ما بخوان وارد عمل بشیم ... نمی دونم چی ... ولی قطعا اطلاعاتی که دست سها شمس هست ارزش این و داره که اینا اینطور اروم اروم پیش برن . سها شمس به این اسونی نمی تونست از دست اینا در بره . اگه می خواستن می تونستن خیلی راحت دستگیرش کنن . ولی یه چیزی این وسط هست که مانع این کار میشه . ولی این چی می تونه باشه ؟ مربوط به چیه ... اینا خیلی مهمه
سروش دندوناش و روی هم سایید و گفت : موافقم ... به نظرت باید چیکار کنیم ؟ وقتی اینا با این همه تلاش و اینطور که چند سال دنبالش بودن نتونستن سها شمس و دستگیر کنن ... از ما چه توقعی داری ؟ ما که توی یه هفته باقی مونده کاری نمی تونیم بکنیم .
از جا بلند شدم و به طرف تخته شیشه ای گوشه ی اتاق رفتم . همونطور که اون و پیش می کشیدم گفتم : باید دست به کار بشیم ... باید بریم سراغ ادمای خودمون ... باید بدونیم هفت سال پیش دقیقا چه اتفاقی افتاده . باید بفهمیم سها شمس چیکار کرده ... وقتی همه ی اینا روشن شد می تونیم بفهمیم سها شمس برای چی اومده ایران
-:حق با توئه ... همین کار و می کنیم
به ماژیک روی میز انگشت زدم و بلندش کردم : به رها و نسیم بگو از این پرونده بکشن کنار ... بهتره کارای شرکت و انجام بدن ... اینطوری از شرکت هم عقب نمی مونیم . بزار شاهرخ هم اطلاعات بیاره واسمون ... زیاد توی ماجرا قرارش نده ... اینطوری راحت میشه باهاش راه اومد . 
-:رها قبول نمی کنه
-:باهاش حرف میزنم ... راضیش می کنم . این یه دستوره ... نمی تونه قبول نکنه . تو هم به نسیم بگو
-:باشه نسیم مشکلی نداره . اتفاقا پیشنهاد خودش بود . 
-:این عالیه ... دست نسیم هم درد نکنه . پس اوکی شد 
به طرف در رفتم و با قفل کردنش گفتم : سها شمس ... ملقب به پیوند ارمان 
به طرف تخته رفتم و روش یادداشت کردم . 
یه دختر نوزده ساله ... در کمتر از دوماه بانک میزنه . کسی هم نمی تونه ردیابی کنه
سروش بلند شد و دست توی جیبش فرو برد : مدتی بعد از این دزدی که هیچ کس بهش شکی هم نمی کنه از ایران خارج میشه
گفته های سروش و به طور مخفف روی برد نوشتم و ادامه دادم : چند وقت بعد خودش اعلام می کنه دزدی کرده 
سروش رو به روی تخته ایستاد : پس همه برای دستگیریش جمع میشن 
لبخندی زدم : اما اون مدارکی داره که تهدید می کنه و این پرونده هم همونطوری رها میشه
سروش به طرفم برگشت . به صورتش چینی داد و گفت : امیر به نظرت بین اون همه ادم هیچکس حاضر نمیشن دنبال این پرونده باشن !
شونه هام و بالا کشیدم : نمی دونم ... باید اطلاعاتی به دست بیاریم ببینیم دو سال پیش اصلا چطوری این دزدی ماس مالی شده 
سروش ابروهاش و بالا انداخت و به طرف تلفن روی میز رفت . 
نگاهم و دنبالش روانه کردم و گفتم : نمی خوای که با این تلفن زنگ بزنی
با شیطنت نگاهم کرد و گفت : یادت نیست پرونده قبلی این خط و ازاد کردیم
تازه یادم اومد حق با سروشه ... سر تکون دادم و برگشتم و به تخته خیره شدم . سروش هم مشغول حرف زدن شد . 
دستام و روی سینه بهم قفل کردم : پیوند ... چی داری که اینطوری حکم رانی می کنی ! چیه که زبون همه رو بسته ! چیه که نمیزاره من بفهمم دو سال بازی خوردنم چطور اتفاق افتاده ... پیوند چیه که مانع میشه تا شکستت بدم ! 
نگاهم به تخته کم کم رنگ خشم گرفت : پیوند تو چی داری که اینطور دنبالت هستن ! ... پول ... ! چطوری ... ! هیچ وقت نمی تونستی اون پول و به دست بیاری ... ! تو خیلی راحت داری زندگی می کنی ... هر کسی رو دلت می خواد بازی میدی ... هیچکس هم جلوت و نگرفته . 
سروش کنارم ایستاد . پرسشگرانه نگاهش کردم . 
گفت : باورت نمیشه گفتن یه مشکل تو سیستم بانکی بوده و اون دو میلیارد برگشته سرجاش
ابروهام و در هم کشیدم و پرسیدم : از کجا !
شونه هاش و بالا انداخت : معلوم نشده از کجا ... اما سه ماه بعد از اون ماجرا دو میلیارد برگشته به حساب های بانکی ... و این مسئله هم فراموش شده .
دندونام و روی هم ساییدم : هرچی می گردیم بدتر از روز اول میشیم .
-:امیر فکر کنم باید شرکت و جمع کنیم ... این پرونده کار ما نیست
-:این امکان نداره ... ببینم شاهرخ گیرنده ها رو نصب کرده ؟
-:اره همشون نصب شدن 
-:با حفاظ 
-:البته ... در غیر این صورت قبلا رد یابی شده بودن . 
-:دوربینا چی ؟
سروش سر تکون داد : متاسفانه نتونسته هیچ دوربینی توی خونه نصب کنه ... خونه هم خالی نشده که من بتونم برم تو ... اما از اپارتمان به حیاط دید داریم .
-:به اتاق سها چی !
-:اونم خیلی کم ، چیزی قابل دید نیست .
دستم و روی شقیقه هام گذاشتم و فشردم : دارم دیوونه میشم ... 
سروش دست روی شونه ام گذاشت : زیاد خودت و درگیر نکن
نگاهی به ساعتم انداختم و با بیرون فرستادن نفسم گفتم : پاش و به نسیم بگو ... به شاهرخ هم بگو باهاش کار دارم ... به رها هم بگو به اژانس زنگ بزنه بگه ماشین امشب و لغو کنن ... من می رسونمش .
سروش به طرف در رفت و گفت : شاهرخ شام قراره بره خونه اونا
-:خوش بحالش ... باید اطلاعات بیاره ... بهتره قطعات لازم و با خودش ببره ... ببین می تونه تمام اتقاقات توی خونه رو ضبط کنه و برامون بیاره . چرا یه دوربین توی ساعتش جا نمیدی ؟
-:اینم فکر خوبیه .
صداش کردم : من دوربین و اماده می کنم به شاهرخ بگو بیاد ... راستی سروش یه امار بگیر ببینیم کی خونه اشون خالی میشه ... به شاهرخ بگو ببین می تونه برای یه شب شام اونا رو دعوت کنه خانوادگی ... شاید بتونیم تو اتاق سها سرک بکشیم و دوربین نصب کنیم
-:فکر نمی کنی مشکوک بشه ؟
سرم و بالا انداختم : نه درستش می کنیم . 
-:باشه الان میگم بیاد .
سروش از اتاق بیرون رفت . گوشیم و بیرون کشیدم و به اخرین پیامات ارسالیم سرک کشیدم . 
باید چیزی که توی ذهنم داشتم و پیاده می کردم . قبل از همه ی اینا باید می رفتم دنبال همه چیزی که میشه از سها شمس به دست اورد . ارتباط سها شمس با خانواده اش تا سردار ... چطور پیوند اینطور سردار و می شناسه ... اونطور که خود پیوند ادعا می کنه یه دوست یا شایدم یه چیزی فراتر از این ها ... در هر حال برای اون چیزی که توی ذهنم می گذشت باید می رفتم دنبال جزئیات زندگی سها شمس تا برسم به پیوند ارمان ...
برای این کار باید با سروش همراه می شدم . اطلاعات خوبی داشت . اما باید جلوش می گرفتم . سروش می تونست اطلاعات بدست اومده رو به سردار بده . نباید اجازه می دادم این اتفاق بیفته . سها شمس و اطلاعاتش فقط مال من بود . نه کس دیگه ...

رو به روی رها نشستم و به منوی توی دستش خیره شدم . لبخندی به لب اورد و سربلند کرد . لبخند کمرنگی به روش زدم .دوباره نگاهش و به منو دوخت و گفت : نظرت در مورد جوجه چیه ؟
به فکر فرو رفتم . شایدم به گذشته ... چهارسال پیش ، پنج روز بعد از مراسم نامزی پر شر و شورمون توی یه رستوران شیک رو به روی رها نشستم و پرسیدم چی می خوری ؟
-:من عاشق جوجه ام 
-:منم همینطور جوجه می خوام با چلو
منو رو روی میز گذاشت و گفت : چرا اینطوری نگام می کنی ؟
با شیطنت گفتم : چطوری نگا می کنم ؟
-:یه جور خاصی
-:من دوست دارم به زنم یه جور خاصی نگاه کنم
فقط یه لبخند به لب اورد . همین ... یه لبخند کوتاه ...
درست مثل لبخندی که من الان تحویلش میدم . گارسون بهمون نزدیک شد . بدون اینکه به رها نگاه کنم سفارش چلوجوجه با مخلفات دادم و به صندلیم تکیه زدم . سکوتی بینمون حاکم شد ...
طاقت نیاورد و گفت : چی می خوای بگی ؟
-:هان ؟
-:یه چیزی می خوای بگی که داری اینطور نگام می کنی
-:فقط دارم به گذشته فکر می کنم
پوزخندی زد : وقتی گفتی بریم شام فکر کردم گذشته رو فراموش کردی
خودم و جلو کشیدم و دستام و زیر چونه ام زدم : به نظرت میتونم فراموش کنم ؟
-:اگه بخوای می تونی 
-:اگه تو جای من بودی این کار و می کردی ؟
نگاهش و به میز دوخت . ادامه دادم : رها تو به من خیانت کردی ... من این کار و می کردم من و می بخشیدی ؟ باهام زندگی می کردی ؟ تو زن من بودی ولی با کس دیگه رابطه داشتی .
-:من بخاطر ماموریتی که بهم دادن این کار و کردم
پوزخندی زدم : رها من و چی فرض کردی ؟ تو اگه می خواستی می تونستی بدون رابطه هم اطلاعات بگیری ... ولی نخواستی .
عقب کشیدم و همونطور که نگاهم و بین میز های اطراف می چرخوندم گفتم : البته بهت حق میدم اون عشقت بود ... می خواستی قبل از اینکه بره پای چوبه دار از بودن باهاش لذت ببری
دیدم به لیوان روی میز چنگ زد . ولی نگاهم و بر نگردوندم. ... نفس هاش عمیق شده بود . 
با خشمی که سعی می کرد کنترل کنه اسمم و زیر لب تکرار کرد .
با همون پوزخندی روی لبم به طرفش برگشتم : چیه ؟ دروغ میگم ؟ 
از جا بلند شد . نگاهم و از روی دستش که روی میز بود به طرف بالا کشیدم . با چشمای به خون نشسته نگاهم می کرد .
اروم ادامه دادم : می خوای فرار کنی ؟ خودت این بحث و پیش کشیدی ... من هنوز حرفم و نزدم ... بهتره بشینی 
چند لحظه ای همونطور به صورتم خیره شد و بعد به طرف دستشویی به راه افتاد . 
نگاهم و ازش گرفتم و به دست راستم که روی میز ضرب گرفته بود دوختم. 
هیچ وقت فکر نمی کردم رهایی که همه از خجالتی بودنش حرف میزدن دوست پسر داشته باشه . یعنی با شرایطی که رها داشت و شناختی که از عمو و خاله ام داشتم فکر نمی کردم بتونه با کسی ارتباطی داشته باشه اون با من که حرف میزد حتی نگاهم نمی کرد ... ولی مدت زیادی طول نکشید تا بفهمم اشتباه می کردم ... 
درست وقتی که یه پرونده جدید به دستم رسید . پرونده ای که یه قاتل حرفه ای رو دنبال می کرد . قاتلی که قاچاقچی بود ... قاچاق مواد مخدر 
از همون اول که پرونده رو به دست گرفتم تا مطالعه کنم استرس بدی وجودم و فرا گرفت . رفتم دنبال قاتل ... بالاخره رسیدم به پسرش ... به تک پسری که حاصل یه عشق بازی بود ... یه عشق بازی یک شبه که تبدیل شده بود به یه قاتل درست مثل پدرش .
برای گرفتن پدره باید پسر و دستگیر می کردم ... پسری که به زودی از پدرش هم قوی تر میشد .
ولی کم اوردم ... کم اوردم وقتی که برام از دوست دخترش خبر اوردن 
دختری که از همه بهش نزدیک تر بود ...
دختری که می گفتن براش خیلی عزیزه ...
اون دختر کسی نبود جز رهای من
زن من
همسفر زندگی من
رهای من عشق اون قاتل بود 
رهای من عاشق اون قاتل بود


وقتی فهمیدم دیوونه شدم . حتی شک کردم . شاید اشتباهی در کار بود .این نمی تونست راست باشه ... رهای من ... چطور امکان داشت ... ! اون زن من بود ... دیوونه شدم ... زجر کشیدم اما نخواستم باور کنم ... نه تا وقتی به چشم دیدم ... اما بعد باید باور می کردم .... من نخواستم باور کنم ، اما دیدم ... دیدم رها ! ... ! 
وقتی توی اون هتل لعنتی رهای خودم و دست در دست اون قاتل دیدم به مرز جنون رسیدم ... اگه بچه ها نبودن قدم پیش میزاشتم و همونجا دخل هر دو رو می اوردم . اول خودم و می کشتم و بعد هم رها رو خلاص می کردم . ابروم رفت ... نگاه ترحم بار بچه ها رو دیدم و سوختم . دیدم و اتیش گرفتم ... من دیدم چطور با پوزخند بهم خیره شدن ... من دیدم سردار بهم ترحم کرد ... اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز می کرد و من و می بلعید ... اما اینطور نشد ... جلوم و گرفتن ... سردار گفت : اشتباه نکنم . الان رها تنها نقطه ضعف اون قاتل به شمار میره ... من نمی تونم بخاطر زندگی خودم به تمام جامعه خیانت کنم . مردم از خودم مهم تر هستن ... سردار ازم خواست از پرونده بکشم کنار ... ولی من مصمم تر شدم برای به پایان رسوندن این پرونده ... من مصمم شدم برای انتقام گرفتن ... باید هر طوری بود اونا رو از هم جدا می کردم . وقتی رها نمی تونست در کنار من باشه دلم نمی خواست با اون مرد هم باشه ... نمی تونستم تحمل کنم با اون باشه و به من بخنده ... به اینکه سرم و توی گل فرو بردم و هیچی از اطرافم نفمیدم . من نفهمیدم زنم ... همسفرم ... عشقم ... امیدم .... مادر بچه هام ... به من خیانت می کرد . 
رها فهمید ... همون شب که من فهمیدم اونم فهمید ... فهمید ، فهمیدم بهم خیانت می کنه ... باید می فهمید ... اونم باید زجر می کشید ... اونم باید احساس درموندگی می کرد . من می تونستم اون و به شلاق بکشم ... می تونستم کار کنم از جامعه بیرونش بندازن ... اون بهم خیانت کرده بود ... یه زن به شوهرش خیانت کرده بود ... تو جامعه ما واسه اون جایی نبود ... اما من ... اجازه دادم تو وجدانش زجر بکشه ... خودم بهش گفتم ... بهش گفتم فهمیدم بهم خیانت می کنه ... نگاه عاجزانه اش و دیدم و به حال خودم تاسف خوردم ... وقتی از اون قاتل جدا شد پیش قدم شدم ... پیش قدم شدم و بهش گفتم می دونم چه کارایی می کنه . پیش قدم شدم و بهش فهموندم داغونم کرده 
لحظاتی خیره نگاهم کرد . باور نمی کرد من اونجا باشم ... نبایدم باور می کرد من بهش اعتماد کرده بودم ولی اون از اعتمادم سوء استفاده کرده بود . هیچ حرفی نزدم ... اجازه دادم حرفا رو سردار بزنه ... نخواستم توضیح بده ... نخواستم بدونم بینشون چی هست ... ارتباطشون و وقتی دیدم که دست اون و توی دست گرفت و فشرد ... درست بر عکس من ... هیچ وقت برای محبت کردن به من پیش قدم نشده بود ... رها ...
رها همیشه از من فرار می کرد ولی با محبت ، با گشاده رویی با اون قاتل حرف میزد . با محبت باهاش رفتار می کرد ... من عشق و توی چشماش دیدم وقتی به اون قاتل خیره شده بود . 
بعدها فهمیدم لباسهای مارک دار رها ... تیپ های جورواجورش ... جواهرات گرون قیمتی که دم از لوکس بودنشون میزد کادوهای رنگ و وارنگ اقای قاتل بود . 
رها راضی شد ... کلی اشک ریخت ... نمی دونست اون یه قاتله ... ولی خوب می دونست اون یه قاچاقچیه . خوب می دونست عشقش یه ادم ابرومند نیست ... یه قاچاقچیه حرفه ایه 
با تلاش خستگی ناپذیر سردار ، وقتی فهمید پای خودش هم گیره ... وقتی فهمید ممکنه کشته بشه ... وقتی فهمید من روی پرونده کار می کنم راضی شد ... راضی شد باهامون همکاری کنه . هر اطلاعاتی که نیاز داشتیم و برامون بیاره ... 
با حضور رها از گذشته جدا شدم . 
پشت میز نشست . 
از افکارم بیرون اومدم ... 
چشماش قرمز بود . پس این مدت طولانی داشته گریه می کرده . 
بازم همون زمان تکرار شد درست مثل چند سال پیش گارسون نزدیک شد و سفارش غذا گرفت . چه عجب بالاخره یادش افتاد ما اینجا گشنه ایم .اینبار دلم نمی خواست مثل گذشته سفارش غذا بدم ... اون موقع رها عشقم بود ... با هزار امید و ارزو باهاش همراه شده بودم ... وقتی گفته بود عاشق جوجه ام با کلی ذوق سفارش یک مدل غذا داده بودم . از اینکه سلیقه اش با من یکی بود ... اینکه باهام تفاهم داشت برام لذت بخش بود . اما اینبار دلم نمی خواست از رها بپرسم چی دوست داره یا چی می خوره ... اجازه دادم اول اون انتخاب کنه . بازم سفارش جوجه داد ... اما من نه ... اینبار علاقه ای به این کار نداشتم . 
بعد از سفارش غذا سر بلند کردم و به رها خیره شدم . دستش و روی صورتش بود . به سختی جلوی اشکاش و گرفته بود . 
دستمالی از روی میز برداشتم و به طرفش گرفتم . 
اول نگاهی به دستمال و بعد به من انداخت . 
دستمال و در برابرش تکون دادم : اشکات و پاک کن ... یکی ندونه فکر می کنه من بهت خیانت کردم
دلم نمی خواست ازارش بدم ولی دست خودم نبود ... توی تمام این مدت رفتارم همینطور بوده ... من جز اینکه طلاقش بدم هیچ بدی بهش نکردم ... فقط خیلی ساده طلاقش دادم . در صورتی که دلم می خواست هم اون و بکشم هم خودم و ...
برام ننگ بود ... ننگی که هنوزم ازارم می داد . مگه من چی از اون قاتل کم داشتم جز اینکه پولدار نبودم ؟ قیافه ام بهتر از اون بود . تیپم بهتر از اون بود ... صدام بهتر از اون بود ... رفتارم بهتر از اون بود ... شایدم نبود این و نمی دونم ولی من قاتل نبودم ... من قاچاقچی نبودم من با رها بدرفتاری نکرده بودم . 
مثل هر شوهری برای زنم بهترین ها رو خواسته بودم .
ولی رها 
سر برگردوند . دستم و پس کشیدم و دستمال و توی مشتم فشردم . در کسری از ثانیه مچاله شد . 
روی میز انداختمش ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : باید از این پرونده بکشی کنار
با تعجب سر بلند کرد و بهم خیره شد . 
با دقت بهش نگاه کردم : تو و نسیم ... کارای شرکت عقب مونده . روی کارای شرکت تمرکز می کنین ... خودمون دنبال کارا رو می گیریم
حرفی نزد .منم ادامه ندادم . 
گارسون بعد از ده دقیقه اومد . غذا ها رو روی میز گذاشت . دوغ و پیش روش گذاشتم و نوشابه رو پیش کشیدم . هیچ وقت نوشابه نمی خورد از نوشابه متنفر بود . من دوسش داشتم ولی اون ...
دستم و به چنگال نرسیده گفت : من نمی کشم کنار 


دستم و پس کشیدم و سر بلند کردم . با چشمای به خون نشسته بهش نگاه کردم 
سرش و پایین انداخته بود و با خیال راحت می خورد . 
دندون هام و روی هم ساییدم : این به اختیار تو نیست ... یه دستوره ... یادت که نرفته تو توی این پرونده هیچ نقشی نداری پس بهتره بی خودی خودت و قاطی ماجرا نکنی
-:من نمی خوام بکشم کنار ... قرار بود همه ی پرونده ها رو باهم انجام بدیم ... نه اینکه ما رو بزارین کنار 
-:، الانم نمیزاریم کنار ... تو و نسیم لو رفتین ... من قبلا بهتون گفته بودم بهتره حواستون و جمع کنین . اما لو رفتین ... حالا هم بودنتون با ما به ضرر ماست ... اون باهوش تر از این حرفاست و ممکنه لو بریم ، من بخاطر تو ریسک نمی کنم . هنوز اونقدر دیوونه نشدم که بخوام با دست خودم ، خودم و بفرستم توی چاه ... می دونی این پرونده ها واسم مهم هستن ... حالا هم بهتره زودتر غذات و بخوی من عجله دارم
پوزخندی زد و با ارامش مشغول شد . در همون حال گفت : اگه عجله داری می تونی بخوری و بری ... فکر کردی با این حرفا می کشم کنار ؟
چنگالی که تازه به دست گرفته بودم و توی بشقاب پرت کردم : رها با من بازی نکن ... هیچ حوصله کل انداختن با تو رو ندارم . همین که شنیدی ... تو و نسیم از فردا می چسبین به کارای شرکت 
لباش و روی هم فشرد و گفت : نمی خوام
درست مثل بچه ها 
خنده تمسخر امیزی نثارش کردم : خیلی وقته بچگیت تموم شده ... الان سن زیادی واسه این رفتار ها داری ... بهتره بری واسه یکی بیای که خریدارش باشه ... من اینجا نیاوردمت که نازت و بخرم ... اوردم حرف بزنیم ... اولیش و گفتم . 
تا خواست حرفی بزن ادامه دادم : دیروز خاله زنگ زده بود بهم ... بهتره به خواستگار جدیدت جواب مثبت بدی ... هیچ دلم نمی خواد زندگیت تباه بشه ... اینطور که معلومه اون با همه شرایط تو کنار اومده 
پوزخند زد : به تو ربطی نداره 
-:این و بهت گفتم که حالیت بشه من و تو برای همیشه تموم کردیم ... هیچ وقتم چیزی بینمون به وجود نمیاد . پس برو دنبال زندگیت . اینطوری منم راحتم
نگاهش و به بشقاب پیش روش دوخت : من اهمیتی نمیدم تو از چی خوشت میاد ، تو خیلی کارا می کنی ... ولی واسه من مهم نیست ... یادم نمیاد به حرفت گوش کرده باشم
شونه هام و بالا کشیدم و همراه با پوزخند گفتم : اره می دونم ... واسه همینم هر کاری دلت می خواست می کردی ...واسه منم همینطوره ... واسم مهم نیست تو از چی خوشت میاد و از چی نمیاد ... من به زودی با دختری که دوسش دارم ازدواج می کنم 
با تعجب سر بلند کرد .
تو چشماش خیره شدم و گفتم : چیه ؟
-:از.... د... وا ...ج ؟
صداش کاملا می لرزید . این و میشد به راحتی احساس کرد . سعی کردم جدی باشم : اره ازدواج ... نباید این کار و بکنم ؟
چشماش پر از اشک شد : امیر ...
سرم و پایین انداختم . وقتی گریه می کرد یاد روزی می افتادم که سردار بهش گفت اون یه قاتله ... اون روز هم همینطور اشک می ریخت . چنگال و به دست گرفتم و مشغول شدم .
رها حرفی نزد . ولی دیگه به غذاهم دست نزد . فقط با لیوانش بازی کرد . با تموم شدن غذام سر بلند کردم . با اینکه دقایقی پیش زیر چشمی نگاهش می کردم ولی متوجه اشکاش که روی صورتش روان شده بود نشده بودم . 
با احساس نگاه خیره ام سر بلند کرد . 
پرسیدم : چرا گریه می کنی ؟
-:به تو ربطی نداره . غذات تموم شد بریم ؟
دستمالی از روی میز برداشت و اشکاش و پاک کرد . 
نفسم و با حرص بیرون دادم و از جا بلند شدم : تو ماشین منتظرم باش . 
سوئیچ و روی میز گذاشتم و به راه افتادم . 
نمی تونستم درک کنم چرا اصرار داره برگرده ... اون که من و دوست نداشت ... براش مهم نبودم . چرا می خواد برگرده ؟ چرا ازدواج من براش اینقدر مهمه ...
ذهنم با حرکت گوشی توی جیبم به شماره روی موبایل منحرف شد . 
کارت و به طرف حسابدار گرفتم و گوشی رو به گوشم نزدیک کردم : سرگرد !
نفس عمیقی کشیدم : خودم هستم ... بگو ...
-:اطلاعاتی که می خواستین اماده هست .
-:خیلی خوبه ... کجا باید بیام ؟
-:شما ادرس بدین من میام
-:خونه پدرم و می شناسی !
-:البته 
-:یه ساعت دیگه اونجا می بینمت ... دیر نکنی
-:همین الان راه می افتم .
-:من زنگ میزنم اطلاع میدم داری میری اونجا ... من یکم دیر میرسم
-:باشه . خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و با گرفتن کارتم برگشتم و به طرف در خروجی به راه افتادم . نگاهی به رها که روی صندلی عقب نشسته بود انداختم و شماره گرفتم . 
صدای خندون مهناز توی گوشی پیچید : بله ؟
رها رو به خونه رسوندم ... ازش نخواستم بیاد روی صندلی جلو بشینه ... اونجا راحت تر بود ... واسه منم مهم نبود که این و ازش بخوام . ترجیح میدادم جایی باشه که راحته . 
همین کافی بود که غر نمیزد . 
خاله ازم خواست برم داخل اما رد کردم ... شوهر خاله هم از وقتی دخترش و طلاق داده بودم همچین دل خوشی ازم نداشت . واسه من مهم نبود . تقصیر خودم بود باید به جای اینکه تمام اتهامات و به گردن می گرفتم و می گفتم بخاطر نداشتن تفاهم می خوام رها رو طلاق بدم موضوع اصلی رو نشون میدادم الان به جای اینکه اینطوری ازم رو برگردونن میومدن میفتادن به دست و پام که نزارم دخترشون شلاق بخوره . ولی مهم نبود ... چه اهمیتی داشت ... اونا که بعد از مامان من و فراموش کرده بودن ... چه بهتر که دورا دور باهاشون در ارتباط بودم . 
بعد از خداحافظی با خاله و نگاهی مشکوکی که بهم می انداخت و اشاره اش به چشمای قرمز شده رها بود به طرف خونه بابا رفتم . 
باباز شدن در به روی مهناز اخم کردم . سلام کرد و فقط سر تکون دادم و نگاهم و بهش دوختم تا از جلوی در کنار بره ... می دونستم اونم تقصیری نداره ... باباهم تقصیری نداشت ... ولی من نمی خواستم و نمی تونستم وجود مهناز و جای مامان تحمل کنم .
بالاخره عقب کشید . وارد خونه شدم مهناز در و پشت سرم بست . 
صدای بابا که بلند بلند حرف میزد از سالن می اومد . به طرف سالن به راه افتادم . فرزاد با دیدنم از جا بلند شد و باعث شد بابا هم به طرفم برگرده .سلام کردم .
بابا لبخندی به روم زد و پاسخ گفت . با فرزاد دست دادم و روی مبلی کنارش نشستم . بابا نگاهی به فرزاد انداخت و گفت : مگه اینکه تو بیای تا این پسرم اینطرفا پیداش بشه
فرزاد لبخند زد : خودم گوشش و می پیچونم تا درست بشه
بابا تایید کرد : ببینم چیکار می کنی ! شاید تو بتونی راضیش کنی برگرده خونه ... خسته ام کرده بس که بهش گفتم برگرد خونه ... نه زن میگیره نه میاد اینجا
مهناز با سینی چای اومد . فنجان و برداشتم . تشکر نکردم ... وظیفه اش بود ... در هر حال من مهمون بودم . چیزی نگفت و بیخیال از کنارم گذشت . فرزاد کلی تشکر کرد و به مشت به بازوم زد : خوش بحالت ...
با تعجب پرسیدم : هان ؟
-:مامان به این خوشگلی داری ... تو گلوت گیر کنه
-:گم شو
بابا ریز می خندید و سعی می کرد به حرفای فرزاد بی توجه باشه .
ادامه دادم : در مورد مادر من درست حرف بزن
بابا با تعجب برگشت و بهم نگاه کرد . مهناز هم همینطور متعجب نگاهم می کرد . 
نگاهم و دزدیدم و گفتم : امشب اینجا می مونی ؟
فرزاد با تعجب نگاهم کرد و وقتی نگاه خیره ام و دید گفت : اگه مزاحم نیستم
بابا به حرف اومد : این چه حرفیه ؟ خوشحال میشیم .
-:پس بخور بریم اتاق من
مهناز روی مبل کنار بابا نشست : شام خوردین ؟
نگاهی بهش انداختم ، با اینکه شام خورده بودم ولی بوی قرمه سبزی که توی خونه پیچیده بود باعث میشد به خودم تلقین کنم حتی برای یه قاشق هم که شده دلم می خواد از اون قرمه سبزی بخورم .
مهناز از جا بلند شد و همونطور که نگاهش به صورتم بود گفت : الان میز و می چینم
سعی کردم لبخندی که روی لبم اومده بود و پنهون کنم . نباید نشون میدادم که خوشحالم ... از اینکه فهمیده بود چی می خوام خوشحال شده بودم و نمی تونستم انکارش کنم . 
بابا پرسید : کارا خوب پیش میره ؟
فنجانم و از روی میز برداشتم : البته . همه چیز خوبه 
فرزاد دستش و روی پای چپم کوبید : چرا باید بد باشه ! مگه میشه امیر توی کاری کم بیاره 
بابا به تاسف سر تکون داد : همینم باعث میشه سرش و به باد بده
اشاره اش به اخراج شدنم بود ... سعی کردم حرفی نزنم . از جا بلند شدم و به طرف اشپزخونه به راه افتادم . مهناز با دقت میز و می چید . فنجان و روی سینک گذاشتم و خواستم بچرخم که پشیمون شدم . برگشتم و فنجان و زیر اب گرفتم و مشغول شستن شدم . مهناز کنارم ایستاد : لازم نیست امیر ... خودم می شورم 
حرفی نزدم . فقط سکوت کردم . در هر حال اون جای مادرم اومده بود . فاصله ی سنی زیادی با من نداشت . اون مناسب بابای من نبود . هرچند بابام سن زیادی نداشت . به هر حال جوون بود . 
فنجان تمیز و توی سبد گذاشتم و به طرفش برگشتم . 
مهناز بشقاب ها رو روی میز گذاشت و گفت : به فرزاد هم میگی بیاد !
بدون اینکه بخوام لبخندی تحویلش دادم : بابا و ... 
ادامه ندادم . سکوتی کردم که گفت : ما خوردیم . شما راحت باشین . اگه می دونستیم میاین منتظر میشدیم 
نگاهم و دزدیدم و به طرف در خروجی چرخیدم ...
می تونستم نفس های اروم مهناز و کاملا حس کنم . 
مهناز اروم بود ... اینبار حضورم اونقدرا ازارش نداده بود . منم می تونستم باهاش اروم برخورد کنم . نمی دونم چرا امشب مهربون شدم . احساس می کردم امروز باید اروم باشم ... امروز امیر خودخواه نبود . امروز امیری اینجا بود که دلش می خواست مادرش بود تا از دست همه ی ادما به اغوشش پناه ببره ... دلش می خواست به جای مهناز مادرش باشه تا بتونه سر روی پاهاش بزاره و دستای نوازشگر مادر و روی موهاش احساس کنه . 
اما توی اون لحظه مامان نبود ..
و مهناز بوی مامان و میداد .... 
شایدم توهم زده بودم .
صداش زدم : فرزاد 
چرخید : اومدم
-:فرزاد
نگاهش و از کتاب توی دستش گرفت و گفت : هان ؟
چشم غره ای بهش رفتم : درد ... بیا بگو ببینم چی پیدا کردی
-:نمی خوای منتظر بشی مامان و بابات بخوابن
از جا بلند شدم و پس گردنی نثارش کردم : اون مادر من نیست . چرا این تو گوشت فرو نمیره
دستش و روی ضربه کشید : خوب بابا چرا میزنی ... نیست که نیست به من چه ؟
-:بنال ببینم چی پیدا کردی
-:یکم صبر کن میگم
اهی پر از حرص کشیدم ... وقتی این رفتار و می کرد از اینکه ازش کمک خواسته بودم پشیمون میشدم . ادم و دق می داد تا حرف میزد ... نصف جون می کرد ... اصلا دوست نداشتم صبر کنم . به جای اینکه اسیر فرزاد باشم می تونستم بزنم بیرون و به کارام برسم ... می تونستم برم خونه و ترتیب میکروفون ها رو بدم و اونا رو به برنامه هایی که در نظر داشتم نصب کنم . 
کلافه روی تخت نشستم و گوشیم و بیرون اوردم و مشغول خوندن اس ام اس های رسیده شدم 
اولی از طرف رها بود . 
متعجب بازش کردم : تو هیچ وقت بهم اجازه ندادی توضیح بدم . مطمئن باش این بلا یه روزی سر خودت هم میاد
پووزخندی روی لبم نشستم . 
نوشتم : چی رو میخواستی توضیح بدی ؟ من دیدم که بهم خیانت می کنی .
لحظه ای طول نکشید که جواب رسید : قطعا دلیلی داشتم
ناخوادگاه خنده ام گرفت .
دلیل ...
خنده ام با تمسخر بود ...
اصلا نمی تونستم درک کنم ... 
هر دلیلی ... 
اون حق نداشت بهم خیانت کنه . اونم اینقدر راحت که دست در دست اون مرد بالا و پایین می پرید . 
فرزاد بخاطر خنده ام سر بلند کرد و چپ چپ نگاهم کرد . شونه هام و بالا انداختم : چیه ؟
-:چیز خنده داری هست بگو منم بخندم 
-:به کارت برس زود باش
اشاره ام به کتاب توی دستش بود . 
دوباره مشغول شد و منم چند بار دیگه اس ام اس رها رو خوندم . 
و هر بار به نظرم مسخره تر از قبل بود ... شاید دلیلی داشتم ... پوزخند روی لبم پررنگ تر شد ... دلیل ... واقعا چه دلیلی می تونست این اجازه رو به رها بده که بهم خیانت کنه ! اگه خودش جای من بود من و می بخشید ... اگه من بهش خیانت می کردم من و می بخشید ...
این فکر مثل خوره افتاد به جونم و بالاخره اونقدر رو مخم پیاده روی کرد که توی موبایلم تایپش کردم و برای رها فرستادم . منتظر بودم مثل اس ام اس قبلی جواب سریعش برسه ... نگاهم و با دقت به گوشی توی دستم دوخته بودم و منتظر بودم چراغ صفحه اش روشن بشه تا من توی گوشی شیرجه بزنم ... خودمم نمی دونم چرا جواب رها اینقدر واسم مهم شده بود . اما اشتباه کردم یا شاید هم حرفی نداشت بگه که جوابی نرسید و بالاخره کار تموم شد . 
با حرکت فرزاد سر بلند کردم. از روی صندلی بلند شد کتاب و روی میز گذاشت و به طرف کیف لپ تاپش که جلوی در ورودی بود رفت . بالاخره اقا دست از کسب علم کشیدن و افتخار دادن بیان و اطلاعات بدست اومده رو به منم بدن .
گوشی رو روی تخت رها کردم و عقب کشیدم . 
فرزاد کنارم نشست . لپ تاپ و از کیفش بیرون کشید و روی پاهاش گذاشت : خوب اطلاعاتی که می خواستی اینجاست
دستش و روی لپ تاپش به حرکت در اورد و ادامه داد : ولی امیر هرچی اطلاعات هست من امروز بهت میدم . هر کس دیگه ای میومد سراغم این اطلاعات و واسش بیرون نمی کشیدم . ولی تو هر کسی نبودی ... ازت خواهش می کنم من و گیر ننداز ... باور کن شرایط اونقدر پیچیده هست که دلم نمی خواد از کار بیکار بشم ... من طاقت ندارم از اداره بندازنم بیرون
دست روی شونه اش گذاشتم : خیالت راحت باشه پسر
با دقت تو چشمام خیره شد و گفت : من بهت اعتماد دارم .
لپ تاپ و باز کرد و منتظر شد . دستم و کنارم روی تخت گذاشتم و بهش تکیه زدم . خودم و عقب کشیدم و کاملا به صفحه کوچیک پیش روم خیره شدم . 
فرزاد همانطور که رمز ورود رو وارد می کرد گفت : اطلاعاتی که خواستی خیلی خوب مخفی شده بودن ... مجبور شدم چند جا رو هک کنم . ولی اطلاعات خوبی واست پیدا کردم پسر ...
سرم و تکون دادم : رو کن ببینم چی داری فرزاد ...
فرزاد یه صفحه pdf با پسورد باز کرد و در حالی که نرم افزاری باز می کرد تا پسورد اون فایل و پیاده کنه گفت : اطلاعاتی که خواستی در مورد سها شمس بود ... خوشبختانه تو اطلاعات اداره یه پرونده کامل در موردش وجود داره ... 
ابروهام و بالا دادم : تو اطلاعات اداره ؟
سرش و به تایید تکون داد : درسته اطلاعات اداره امیر ... سها شمس ... الان باید 26 یا 25 سال سن داشته باشه ... چند روزی میشه وارد کشور شده . 
لبخندی محو روی لبم اومد . ادامه داد : بهتره از اول شروع کنم ... یه دختر بچه تنبل ... باید بگم نمره هاش توی مدرسه تعریفی نداشته . تا وقتی که دیپلم گرفته ... اونم با نمره های نه چندان خوب ... ولی از دوره دبیرستان علاقه وافری به کامپیوتر و سیاست داشته . تو چند تا سایت سیاسی فعالیت مکرر داشته ... توی طراحی چند تا سیستم امنیتی هم شراکت داشته ... بیشتر به عنوان برنامه نویس شناخته میشه . برای هک یه سیستم از همه مهمتر برنامه نویسی هست که اطلاعات کاملی داشته باشه و بتونه خیلی سریع برنامه مورد نیاز و تهیه کنه و سها شمس این توانایی رو داشته و داره ... اون توی این کار مهارت خیلی بالایی داره . اولین کارش طراحی یه سیستم امنیتی برای شرکت بزرگ تجارتی بوده که با همکاری گروه هکر ها ترتیبش و میدن . چند روز بعد حدود پنجاه میلیون به حسابش واریز میشه . 
تمام طول دبیرستانش با همین چیزا پر شده . یکیشم هک سیستم اموزش و پرورش بوده ... 
کارنامه های تقلبی هم بین بچه هاپخش می کرده . 
با گفته های فرزاد لبخند روی لبم پررنگ تر میشد .سها ... وای پیوند چی بوده ... باید فکر می کردم یه بچه شیطون بوده .
اینطور که توی پرونده نوشته شده بود : کارنامه های تقلبی رو به وسیله نرم افزار نمی ساخته ... همه ی کارنامه ها به صورت دستی ساخته میشدن ولی کاملا ماهرانه . چند باری سیستم مدرسه رو هک می کنه ولی هیچ کس بهش شک نمی کنه . سال سوم دبیرستان که بوده تو مسابقات کشوری کامپیوتره شرکت می کنه . ولی لحظه ی اخر درست وقتی که همه مطمئن بودن برنده میشه از مسابقه انصراف میده و می کشه کنار
اطلاعاتی که بعد از خروجش از کامپیوتر بدست میاد نشون میداده اون قطعا برنده می شده .
بعد از این مسابقه مدرسه به هک های قبلی سیستم شک می کنه و اون و احضار می کنن ولی کسی نمی تونه ثابت کنه . 
نفس حبس شده ام و بیرون دادم : عجب ، حالا چرا از مسابقه انصراف داده ...
فرزاد شونه هاش و بالا انداخت : خوب نمی دونم ... خیلی بهش فکر کردم ... ولی اصلا به جایی نرسیدم . شاید می خواسته معروف بشه ... ولی با همه ی اینا نمی تونم درک کنم چرا اخرش انصراف داده.
با شیطنت گفتم : ولی کارای خیلی باحالی می کرده ها
فرزاد لبخندی زد و به طرفم برگشت : اینا در برابر کارای دیگه اش هیچی نیست . 
چشمکی زدم : برو ببینیم دیگه چی داری ... 

-:مدیر مدرسه دست از سرش برنمی داره و سعی می کنه هر طوری که هست گناه کار بودن اون و ثابت کنه . واسه این کار چند تا مهندس و میاره تا سر از کار کامپیوتر ها در بیارن ... از بهترین دوست سها می خواد که از زیر زبونش بیرون بکشه . 
ولی سه روز بعد از اون ماجرا سها از مدرسه فرار می کنه . 
بعد از فرارش از مدرسه پدر و مادرش از مدیر شکایت می کنن . همون شب سها پیداش میشه ... ولی با سر و صورت خونی ... البته پلیسها پیداش می کنن .
توی بازجویی ها اعلام می کنه کسی اون و از مدرسه دزدیده ... و اون دزد توی مدرسه رفت و امد داشته و مدتی بوده به مدرسه میومده . با از اشارات سها معلوم میشه اون دزد یکی از مهندسایی بوده که به مدرسه رفت و امد می کرده . 
خانم مدیر احضار میشه و ازش در مورد این مهندس پرس و جو میشه . توی بازجویی های به عمل اومده معلوم میشه اون مهندس جوان کسی نبوده جز پسر بزرگ خانم مدیر ... 
خانم مدیر ادعا می کنه پسرش خونه بوده ... ولی بعد از پیگیرهای اداره پلیس مشخص میشه پسره تمام روز با سها بوده و به فرارش از مدرسه کمک کرده . پسره ادعا می کنه سها خودش با اون همراه شده ... ولی سها توی ام پی تری که همراه داشته صدای ضبط شده پسر و داره که میگه تو باید با من بیای ... اگه نیای می کشمت 
همه ی اینا باعث میشه پسر گناهکار شناخته بشه .
پسر و به زندان انتقال میدن . سها تحویل خانواده اش داده میشه . 
اما چهار روز بعد سها از شکایتش صرفه نظر می کنه و مدتی بعد هم پسر ازاد میشه . 
متعجب به حرف اومدم : چرا ؟
فرزاد چشمکی زد : هیجانیش اینجاست دیگه ... خانم مدیر بعد از ازادی پسرش به اون جایزه میده به عنوان نابغه کامپیوتر مدرسه ... علاوه بر اون سها و پسر خانم مدیر دوستی باهام شروع می کنن که کسی در موردش اطلاع نداشته جز خانم مدیر ... ولی اون سکوت کرده بود . بعد از اون ماجرا مدیر مدرسه دنبال اثبات گناهکار بودن سها نمیره . و همه چیز تموم میشه . 
سال اخر سها شاگرد اول مدرسه میشه ... اونم با نمرات کلاسی بد و نمرات امتحانی که همه برابر با 20 هستن . معلما شک می کنن . شاگردا اعتراض می کنن ... 
به سرعت گفتم : خوب ...
-:ورقه های امتحانی دوباره و سه باره اصلاح میشن ولی چیزی جز 20 نیستن . سها شمس با معدل 20 از مدرسه فارغ و التحصیل میشه
-:جالب شد 
فرزاد خندید : درسته ... خیلی جالب شد . از این به بعد جالب تر هم میشه ... پس گوش کن 
عکس مرد جوونی رو پیش روم باز کرد ... موهای قهوه ای و بورش روی صورتش ریخته شده بود . بیشتر حالت فشن داشت . تیشرت سبز با شلوار جین به تن داشت . دستهاش و توی جیب شلوارش فرو برده بود و به پیوند که یکطرفه ایستاده بود تکیه زده بود .
متعجب پرسیدم : این کیه ؟
-:فرهاد ...
-:فرهاد !؟ 
-:اره . پسر خاله سها ... کسی که بیشتر جاها همراهش بوده . همه از عشق وافرش به سها حرف میزدن . قرار بوده باهم ازدواج کنن
این و نمی دونستم . پیوند در مورد هیچ کدوم از اینا بهم نگفته بود 
-:پس چی شده ؟
-:حالا به اونم می رسیم . سها شمس هم زمان که با فرهاد بوده ... با پسر خانم مدیر هم دوست بوده . با هم به کلاس کامپیوتر می رفتن ... حتی مدتی هم پیش یه مرد رفت و امد می کردن
-:یه مرد ؟
-:استاد ... بهش میگن استاد . 
-:استاد چی هست ؟
-:روانشناسه 
-:چی ؟
فرزاد چشم غره ای بهم رفت : بیاد داد بزن . چه خبرته ؟ بیدار شدن کل شهر ...
خودمم نفهمیدم چرا داد زدم . ارومتر ادامه دادم : روانشناس ؟!
-:بله یه روانشناس ... روانشناس سر شناسی که توی تمرکز کردن شهرت فراوانی داره
-:نمی فهمم 
کاملا رک گفتم ... واقعا درک این قسمت سخت بود . سخت و سنگین ... 

فرزاد صفحه ای باز کرد و گفت : به این صفحه نگاه کن
با دقت به صفحه ای که اشاره کرده بود خیره شدم . تکیه ام و از دستم گرفتم و خودم و جلوتر کشیدم و با دقت بیشتری نگاه کردم . یه مرد میانسال رو به پیری با موهای جو گندمی و دستی که به کمر زده بود .
-:خوب !
فرزاد عکس و عوض کرد . توی عکس بعدی سها و پسری که فرزاد دقایقی پیش نشون داده بود کنار مرد ایستاده بودن . 
دستش و روی تصویر مرد به حرکت در اورد : دکتر زند ... روانشناس معروف ایرانی 
کسی که سها شمس اون و به اسم استاد می شناسه . با پسر خانم مدیر محمد پرویزی نسبت خانوادگی دوری داره و محمد خان علاقه وافری به ایشون دارن .
-:این چه ربطی به سها داره ؟
-:گوش کن بقیه ی ماجرا رو ! سها شمس تمام سه ماه تابستونی که مدرسه نمی رفته به همراه محمد به دیدن استاد می رفتن . استاد هم با روی باز از شاگرد با استعدادش پذیرایی می کرده . شاگردی که در عرض سه ماه 90 درصد فوت و فن کارهای استاد و یاد می گیره . 
-:فرزاد می فهمی چی میگی ؟
نگاهم و از عکسا گرفته بودم و به فرزاد خیره بودم . نفس عمیقی کشید و گفت : سها شمس چی می تونه از یه استاد تمرکز یاد بگیره ؟
شونه هام و بالا انداختم و دستام و به طرفین باز کردم : من چه می دونم
-:خنگی دیگه ...
-:هوی
-:درد ... گوش کن ... این استاد تمرکز بابای تمرکزه ... یعنی با تمرکز هر کاری می تونه انجام بده حتی ذهن خوانی
دهانم باز شد : چی ؟
-:چقدری چی و هان و چرا میکنی ! با دقت گوش کن دیگه . این یارو استاده می تونه با تمرکز ذهن ادما رو بخونه ... کارای خاص انجام بده . یه چیزی رو تکون بده و از این چیزا
-:نه !
-:نه و مرض ... امیر این فکت و جمع کن ... پیش یکی اینطوری بری پاک ابرومون میره ها!
-:خوب بعدش ...
-:سها شمس بهترین شاگرد استاد بوده . تا جایی که توی چند تا مجلس استاد از اینده موفق سها حرف زده .
ذهنم پر کشید به اتفاقات ظهر ، سها ... پیوند . اون فهمید من چیکار می کنم . اون فهمید توی ذهن من چی می گذره 
-:اینا همه چرته !
-:نه عزیزدلم . براساس اطلاعات علمی ثابت شده هست . 
-:من به این چیزا اعتقادی ندارم که میگن فلانی با این توانایی به دنیا اومده . اینا چرته
-:وسط حرفم نپری توضیح میدم . سها شمس با این توانایی ها به دنیا نیومده ... اون توانایی ها رو به دست اورده . ببین امیر این از لحاظ علمی ثابت شده است که غلبه بر نفس و تمرکز می تونه باعث بشه همه چیز هستی رو به کنترل خودت در بیاری ، سها اینا رو یاد گرفته . اون می تونه تمرکز کنه . روی تک تک رفتارها دقت کنه . ببین فکر کن الان اون پیش روت نشسته باشه می تونه بفهمه تک تک رفتارهای تو چه معنی داره ... سها شمس اون چیزی که تو ذهن تو می گذره رو نمی تونه ببینه . اون فقط به جزئیات توجه می کنه . نتیجه هم میشه توانایی هایی که بدست میاره . بگذریم اینا مهم نیست ... البته اینجا توی پرونده یه نکته ریزی هم هست برای


مطالب مشابه :


رمان زلزله مخرب7

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ فرزاد یه صفحه pdf با پسورد باز کرد و در حالی رمان ازخیانت تاعشق2




برچسب :