رمان شرط بندی دردسر ساز 2

دوباره شروع کرد به نوشتن....
سریع مدادو از دستش کشیدمو نوشتم...اونوقت وظیفه ی ما چیه ؟؟ ما اینجا چیکاره ایم؟؟..توی کدوم بخشیم؟؟
بعد دوباره مدادو توی دستش که به همون حالت مونده بود گذاشتم...نیشخندی زدو نوشت....وظیفه ی ما ....وظیفه ی ما....وظیفه ی ما
همینطور چشام به کاغذ بود ....پس چرا نمینویسه....سرمو بلند کردم که با نیشخند داشت نگام میکرد....شمه ی تیزم بهم هشدار داد که الی خانومو مسخره کردن....اخم کردم و با غیظ گفتم
--ببین پسر خوب اگر از الان بخوای مسخره بازی دربیاری یا منو بپیچونی میرم همه چیو لو میدمااااااااا
نگاهش رنگ خنده داشت ولی خودشو کنترل کردو گفت
--من با هیچ کسی شوخی ندارم خانوم!
مداد تو دستشو صاف کردمو گفتم
--پس بنویس ببینم چه خبره اینجااااا
سرشو تکونی دادو شروع کرد نوشتن....ما الان توی بخش اصلی هستیم....البته به لطف وزحمات این جانب...
مدادشو گرفتم ...نه این ادم نمیشه...خط زدم نوشتم...من و تو....
مدادو ازم گرفت وخط زد ونوشت...من
ازش گرفتم خط زدم ونوشتم ....من
عجب گیری کرده بودیما....
از جام بلند شدم
--من رفتم بگم
سرشو از رو کاغذ بلند کردو گفت--چی رو
--اینکه ما کی هستیم
--خب برو مهم نیست
دستمو گذاشتم رو دستگیره --برم؟؟؟
--اره
--بهت گفته بودم بهم میگن الی کله خراب
دستگیره رو کشیدم که ...
--باشه بیا بشین....وقت نداریم
نشستم کنارش وچپ چپ نگاش کردم ....نگام نکرد وتند تند بقیه ی چیزارو نوشت
ما بخش اصلی هستیم ینی بخشی که توش وظایف گروه های دیگه مشخص میشه ...در واقع ما توی عملیاتها شرکت نمیکنیم اما از دور میدونیم که هر عملیات کجا و چطوری انجام میشه....
بعد سرشو بلند کردو گفت--تا همینجا کافیه بدونی بقیه اشو بعداز هماهنگ کردن با همکارام بهت میگم
--ینی الان عملیات اینا خبری نیست؟؟؟
جدی شدو گفت--مگه الکیه .... که بدون هیچ هماهنگی بریم عملیات؟؟



گفت--مگه الکیه که بدون هماهنگی بریم عملیات؟


بعد درحالی که داشت وارد اتاق میشد زیر لبی گفت
--شده بچه بازی...
از رو مبل بلند شدم رفتم سمتش....قبل ازینکه بره تو اتاقش گفتم
--هی کجا؟؟
دستش رو دستگیره موند....برگشت سمتمو گفت--خب؟
کلامو دادم بالا وگفتم--الان چی گفتی؟
دستشو کرد تو جیبش ..تکیه اشو داد به درو گفت--چیو چی گفتم؟
--همین دیگه چی بچه بازیه؟؟
همونطور توچشام زل زدو گفت-- هیچی یادم نمیاد!
دوباره خواست بره که ناله کنان گفتم--نرو من اینجا چیکار کنم؟؟ حوصله ام میزنه به سقفا!!!
متعجب گفت--به من چه یه کاری بکن دیگه!!! من که مسئول حوصله ی تو نیستم!!
بیشعور...چش سفید...ینی من الان حوصله ام بره رو سقف مهم نیست...
پامو کوبیدم به زمینو گفتم --چرا مربوطه..تو باعث شدی من بیام اینجا ...پس اگه حوصله ام سر بره مسئولش تویی!
برگشت کلافه توی پذیرایی رو نگاه کرد که نگاهش رو یه چیزی ثابت شد...برگشت سمتمو گفت
--تلویزیون دوست داری؟؟ الان ساعت 2 میتونی برنامه کودک ببینی!
قبل ازینکه چیزی بگم پرید تو اتاقو درو بست....با چشمایی که از روی خشم داشت ازش اتیش میزد بیرون گفتم--اره اینجوریاس بچرخ تا بچرخیم....
یه لگد به در اتاقش زدم که پام درد گرفت...یه خورده پامو مالوندم ...رفتم سمت تلویزیون روشنش کردم کنترلو به دست گرفتم و صدای تلویزیون رو تا اخر زیاد....
یه فیلم پلیسیم داشت...ای جان الان اعصابش خط خطی میشه....شلیک...شلیک...بنگ...بنگ. ...
خودم با دوتا دستمال گوشمو گرفته بودم ... وبایه لبخند شیطانی به تلویزیون خیره بودم ...10 دقیقه که گذشت از اتاق اومد بیرون.....بهش نگاه نکردم که اومد جلوم وایساد ...بازم نگاش نکردم ...فقط بیژامه اش جلو دیدمو گرفت...بیژامه رو! چه زود پسرخاله میشه این سیا...خم شد کنترلو برداشت وتلوزیونو خاموش کرد ...سرمو بلند کردم و با اخم غلیظی که همیشه فری بهم میگه ازوناست که ادم خودشو خیس میکنه خیره شدم بهشو گفتم
--کنترلو بده به من...
ابروهاش از حالت عصبی من رفت بالا وگفت
--مثلا ندم چیکار میکنی؟
بلند شدم روبه روش وایسادم ودستهامو به حالت گارد گرفتم جلوشو گفتم
--باهات میجنگم مردی بیا جلو
پقی زد زیر خنده ...ولو شد رو مبلو گفت
--وای وای تو دیگه کی هستی ؟؟؟دختر به دیونگی تو تاحالا ندیدم...برو بچه تو در برابر من جوجه ای ....
بعد جدی شدو گفت-- این بچه بازیا دیگه تکرار نشه ...فعلا بیا یه فکری کنیم من باید ازین جا برم بیرون ....
با این حرفش یادم رفت داشتم باهاش دعوا میکردم نشستم رو مبل کنارشو با حالت متفکری گفتم
--برای چی میخوای بری بیرون؟؟؟ نقشه ات چیه؟؟...حالا چی کار کنیم؟؟
سرشو خاروندو گفت
--برو یه کاغذ بیار فعلا تا بهت بگم
تندی رفتم از رو اپن کاغذ برداشتم با مدادو نشستم کنارش مدادو گذاشتم تو دستش...کاغذم گذاشتم رو پاش...زل زدم به کاغذ تا بنویسه ....
دیدم نمی نویسه ..سرمو گرفتم بالا ...که برگشت گفت
--جالبه
--چی جالبه؟؟
شروع کرد نوشتن....
من توی جلسه ی سریشون .... تقریبا فهمیدم که یه محموله مواد میخوان چند روز دیگه جابه جا کنن ... پس باید از یه طریقی من با بچه ها هماهنگ کنم!!
مدادو ازش گرفتم ...نوشتم
خیر سرت تو پلیسی ...واقعا تو با خودت چیزی مخفی نیاوردی تا اطلاعاتی که به دست میاری رو خبر بدی.....به توام میگن سرهنگ؟؟؟..پلیس؟؟؟ ...متاسفم...باز ما میریم دزدی یه سلاحی ابزاری چیزی باخودمون میبریم...فک کنم مادزدا از شما پلیسا مجهزتریم....


میخواستم ادامه اش چندتا حرف دیگه بنویسم که مدادو ازم گرفت وخودش نوشت


تو نمیخواد به من راهکارای پلیسی بدی جوجه .... فک کنم خودم هنگام سرقت مچتو گرفتم....حالا داری به من درس پلیسی میدی؟؟


مدادو تقریبا از دستش کشیدم...نه مثل اینکه کلا من با این پسره ی خل چل باید جدی برخورد کنم....

تا خواستم جوابشو بدم در اتاق زده شد...هردومون خشکمون زد و به در خیره شدیم که سیا زودتر به خودش اومدو گفت --برو درو باز کن
برگشتم سمتش...خیلی الان من از دست تو اعصاب دارم....
--خودت بازش کن
پوفی کردو رفت سمت در وبازش کرد..با کنجکاوی نگاش میکردم
سیا--سلام...اره مرسی...بیاتو جک چند دقیقه هم باما بد بگذرون
اهیییییییییی جکه ؟...من ازین جک خوشم نمیاد برای چی تعارف میکنه...
درو باز کرد همینطور نگاش میکردم که اومد تووبه من چشمک زد....خب چشمک ینی چی؟؟؟...ای وای منظورش چی بود....نه نه الی فکر بد نکن....این سیا یه پلیسه ....پس چشمک تو گروه پلیسا ینی اینکه الان وقتشه!...خب الان وقت چیه؟؟....
داشتم با افکارم به نتایج خوبی میرسیدم که...
--سلام الی
اه...بر خرمگس معرکه لعنت....
--سلام جکی
سیا اومد کنارم نشست....دقت که کردم در حقیقت روی کاغذ کنارم نشست!!!
جک--چیکار داشتی سیا ؟
سیا -- راستش برای الی مشکلی پیش اومده ...اون الان باید ازینجا بره بیرون..
دوتا چشم داشتم دوتا دیگه هم قرض کردم وبه سیا خیره شدم
جک--تو که میدونی ازینجا نمیتونی خارج بشی....
سیا -- جک اینجا دوربین داره؟؟
جک--چرا اینو میپرسی؟؟
سیا--چون یه صحبت خصوصی باهات دارم...
جک کمی خم شدو گفت--من نمیتونم در این مورد حرفی بزنم
سیا حالت پریشونی به خودش گرفت
سیا--خواهش میکنم جک!!! الی خواهرش مریضه اوضاعش خرابه اگر بیرون نریم ممکنه اون بمیره...تو که میدونی اونا بچه پرورشگاهین ...کسی جز الی رو نداره...
جک از جاش بلند شد وبا تمسخر گفت
--اینا به من ربطی نداره
سیا از جاش بلند شد ..دستشو تو جیبش کرد وچند تراول صدی گذاشت کف دست جک...بعد بهش خیره شد...جک چند لحظه مکث کرد بعد گفت
--چیکار میتونم برات بکنم...
سیا--ببین ما فقط برای 2 ساعت میخوایم بریم بیرون برای خواهر الی همین...فقط تو میتونی مارو ازینجا ببری بیرون ...بعد ما زود برمیگردیم قول میدم....
جک مکثی کردو گفت
--میدونی من برای چی اومدم اینجا؟
با علامت سوال نگاش میکردیم که گفت--اینجا توی اتاقها دوربین نیست اما کنار در هر اتاق یه دوربین نصب شده که کاملا شمارو تحت نظر داره وساعت خروج و وردتون رو ضبط میکنه....غیر از اون من وچند نفر دیگه برای سرکشی..هر یک ساعت یه بار اتاقهارو چک میکنیم....حالا با این اوضاع من چطوری شماهارو ازین جا بیرون ببرم؟؟؟؟؟؟؟
سیا حالت متفکری به خودش گرفت و گفت--اونش باتو قول میدم وقتی برگشتیم بازم بهت پول بدم....
جک -- چقدر؟؟
سیا--الان پونصد گرفتی...بعد از برگشت یه تومن !!
جک پوزخندی زدو گفت--خطرش زیاده...ارزش نداره
سیا-- باشه بیشتر
جک--فردا بهت خبر میدم
بعد از در رفت بیرون...
دروکه بست تازه مخم اومد سرجاش
--سیا چرا از طرف من حرف زدی؟؟؟؟؟؟؟؟ اگه یه وقت برای درستی حرفات برن سراغ فری چی؟؟هان؟؟
سیا--نه بابا نمیرن...
--سوالمو جواب ندادی! تو مگه با خودت وسیله ای چیزی نیاوردی؟؟
سیا --اولا موقعی که وارد اینجا شدیم مارو تفتیش کردن چطور من باخودم حمل سلاح میکردم؟؟؟ دوم اینکه ساعتی که اوردم هست اما الان نمیشه ازش استفاده کرد...
بعد خواست بره اتاقش ...قبل ازینکه درو ببنده گفت
--اجازه هست؟؟
خنده ام گرفت بدبخت ترسیده...سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم گفتم
--اره فعلا حوصله ام سر نرفته
لبخندی زدو گفت--بره ام ربطی به من نداره
دروبست....داد زدم--بعدا ربطشو میفهمی بچه سوسول...


داشتم ترکای روی دیوارو میشمردم که سیا در اتاقشو باز کرد .... اهمیتی ندادم که اومد روبه روم نشست....چشممو به پشت سرش دوخته بودم وبا انگشتم از بالا نشونه گرفتم وشروع کردم شمردن ادامه ی ترکها....
--121...122...123....
سیا اول برگشت پشت سرشو نگاه کرد بعد برگشت سمت منو گفت
--چیکار میکنی؟؟
بدون اینکه نگاش کنم گفتم--ربطی نداره!
سیا--چی؟؟؟؟؟؟
--به تو
سیا--الی پاشو باید بریم امشب توی برنامه ریزی که میکنن شرکت کنیم...
کلامو تا دماغم کشیدم پایین...یه خورده موهام از پشت پیدا شد...
سیا--الی؟..الی؟؟
سیا--بلند نمیشی؟؟
اومد نزدیکم نشست
--نهههههههههههههه!
سر کلامو اورد بالاتر ....به چشماش نگاه کردم که گفت
--شرطمون یادت رفت؟
چشماش یه رنگی بود داشتم کشف میکردم که چه رنگی ....دستشو جلو صورتم تکون داد
--من واقعا چیشد رو تو حساب کردم؟؟
--من از چشم رنگی خوشم نمیاد!!
سیا چشماشو ریز کردو گفت--چی؟
از جام بلند شدمو گفتم
--بریم اما یه شرط داره!
رفت سمت اتاق و دوتا لباس اورد انداخت روی مبل
--بیا این لباسارو بپوش...
چپ چپ نگاش کردم که اهمیتی نداد رفت توی اتاقش...چیشد؟داشتم خیرسرم صحبت میکردم به قول صدف دو کلوم حرف حساب.... لباسارو از روی مبل برداشتم ...همونایی بود که دفعه ی قبل تن بقیه دیده بودم برشون داشتم و رفتم توی اتاقم....یه لباس مشکی استین بلند و یه شلوار مشکی...تقریبا اندازه ام بود...فهمیده بودم که اینجا حجاب مهم نیست اما طبق عادت کلاهمو گذاشتم روسرم...موهامو کردم توش و یه خورده از جلو کج ریختم بیرون....
از اتاق اومدم بیرون که سیارو متفکر روبه تلوزیون دیدم منو که دید از جاش بلند شد....اونم همون لباسای منو پوشیده بود....دستشو که گذاشت رودستگیره صدای در بلند شد...با تردید درو باز کرد که همون دختره که روز دوم دیده بودمش پشت در بود
دختره--سلام
سیا باسر جوابشو داد که دختره کارتی روبروی سیا گرفت
--اینو برای ورود به جلسه ی صفر نشون بدین
سیا کارتو از دستش گرفت که دختره رفت....
با تعجب سرکی روی کارت کشیدم که سیا برگشت نگام کرد....
--خب چرا اینطوری نگاه میکنی ؟
بعد خودمو کشیدم عقب که راه افتاد به سمت راهرو پر پیچ و خم اونجا....همینطور وایساده بودم ببینم از کدوم طرف میره که گفت
--چرا خشکت زده بیا دیگه!!
دوییدام سمتش وکنارش ایستادم به کروکی روی کارت نگاه میکرد رفت سمت چپ ...
بالاخره رسیدیم کنار در.... سیا کارتو وارد دستگاه کرد ...چند لحظه بعد در باز شد...
--ااااا سیا در چه باحاله!!
سیا برگشت سمتم دستشو رو بینیش گذاشت توی چشمام نگاه کردو گفت --هیسسسسس!!!
به چشماش نگاه کردم که رنگش توی تاریکی تیره تر شده بود
--سیا چشمات رنگش تیره تر شده!!! الان بهتره
سری با تاسف تکون داد و برای اولین بار دستمو گرفت و کشید سمت در که داشت بسته میشد ....
در بسته شد وما وارد راهروی طولانی شدیم....دستمو خواست ول کنه که محکمتر گرفتم
--ببین من ازینجا میترسم!!!
سیا--باشه
دستمو ول نکرد....راهرو رو که رد کردیم دوباره به یه در رسیدیم....سیا درو چندبار زد که در باز شد....وارد اتاق شدیم که در پشت سرمون بسته شد...به در خیره شده بودم که سیا دستمو کشید ....اتاق بزرگی بود ...دوباره اون صفحه ی نمایشگر و تاریکی اتاق....نمیدونستم چند نفر اونجان...که سیا رفت روی یکی از صندلیها نشست ومنم کنارش نشستم ...دستمو رها کرد ...اینبار سعی کردم که بادقت بیشتری به فیلمی که گذاشتن نگاه کنم .....
-2-16-.gif

از یه بلندی شروع شد بعد رسید به یه خونه .... خونه ی رنگ و رو رفته....وارد خونه شد....چندتا بچه با لباسهای کثیف و پاره نشسته بودن دور هم....دوربین چرخید بعد کل خونه رو نشون داد که توش پر از بچه های بدبخت گشنه وکثیف بود....
دستام مشت شد...دلم لرزید...اشکی بی اراده از چشمم چکید....دیگه حواسم به فیلم نبود حواسم رفت سمت یه صدا ..صدای پلیدی که هیچ وقت فراموشش نمیکنم....
فلش به عقب(برای بچه هایی که میگن وقتی میری گذشته ماگیج میشیم-2-37-.gif)
--همینم از سرت زیاده برو گمشو تو اتاقت....
--خانوم تو رو خدا یه خورده بیشتر خواهرم گشنه است ظرفشو پریسا شکونده...
بشقاب غذارو از تو دستم کشید--برو تو لیاقت این غذارم نداری!!
بعد پشتشو کرد بهم و صدای کفشهای پاشنه بلندش کل راهرو رو پر کرد...
دستهامو مشت کردم ....صدای فری از پشت سرم میومد که کل راهرو رو دوییده بود...
--الی ابجی چیشد؟؟ غذارو گرفتی؟
رسید بهم .... مهربون نگاهش کردم...فری کوچولو بود 5سالی ازش بزرگتر بودم...دلم ریش شد وقتی صورت لاغرو کثیفشو دیدم...باید بهش چی میگفتم اون فقط 5سالش بود...انگار خودش از دستهای خالی من فهمید چون پشتشو بهم کردو گفت
--میدونستم دیگه بهمون غذا نمیده!!
حس انتقام درونم اشوب میکرد ... رفتم سمت پریسا یقشو گرفتم
--به چه حقی غذای فری رو ریختی دور ؟؟
دستش دور مچم حلقه شد...پریسا ازم بزرگتر بود خیلی قدشم بلندتر ...یکی از دوستاش منو از عقب کشید پرت شدم روی زمین...تا خواستم به خودم بیام پریسا یه چک محکم تو گوشم خوابوند طوری که از گوشه ی لبم خون جاری شد...دستمو به لبم کشیدم وبهش خیره شدم...اون علاوه بر بزرگتر بودنش چاقتر از من بود....من نمیتونستم باهاش درگیر بشم
پریسا--هی دختر دفعه ی اخرت باشه که حرفای گنده تر از دهنت میزنی !!!حالیته؟؟؟؟؟؟؟
بادستی که جلو چشمام تکون خورد به خودم اومدم...ترسیدم و تندی برگشتم ...نگام به سیا که افتاد نفس اسوده ای کشیدم...
سیا خیره نگاهم کردو گفت--چیشده چرا گریه کردی؟؟
دستی روی گونه هام کشیدم...هضم دوباره اون صحنه ها برام سخت بود...رومو کردم سمت دیگه ی اتاق ...چراغا روشن شده بود ودیگه اثری از نمایشگر روبه رو نبود...همه درحال صحبت کردن بودن که سیا دستمو گرفت واز جا بلندم کرد...چه زود پسرخاله شد...حالا ما یه بار ترسیدیم....خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون که سفتر گرفت ومنو برد سمت گروهی که ایستاده بودن.....نگاهم بین جمعیت میچرخید که همون پسر دختری که قبلا دیده بودم رو دوباره دیدم...دست ازادمو براشون تکون دادم که دختره بالبخند سرشو برام تکون داد اما پسره توجهی نکرد...صدای بلندگو بین شون باعث شد حواسم بره سمت شخصی که اون وسط ایستاده بود...

شخصی که بلندگو دستش بود چند بار اعلام سکوت کرد....
--لطفا ساکت .... جلسه ی امروز برای عملیات shadow...روز بنفش .... گروه canyon....جابه جایی از 1به3در منطقه !!!....نکته ی بعدی اینکه دو نفر جدید وارد گروه شدن....
مارو میگه؟....داشت دنبال ما میگشت ... سریع دستمو بردم بالا و داد زدم
--ما اینجاییم!!!
همه برگشتن سمت منو سیا....با نیش باز به همشون نگاه کردم...بعد به سیا که دیدم اخمو داره به من نگاه میکنه ....
--وا ! چرا اینطوری نگام میکنی ؟ باید خودمونو معرفی میکردم دیگه...
سیا پوفی کرد و برگشت سمت مردی که صحبت میکرد....منم برگشتم داشتم دنبالش میگشتم اخه وقتی صحبت میکرد ندیده بودمش ...همینطور که سرک میکشیدم صدایی از کنارم به گوش رسید...
--خانم؟
یکه خوردم ....به کنارم برگشتم که مردی بلند قدبلند همراه کت شلوار مشکی....کراوات زده ...پیر و دیدم که خیره نگام میکرد....حرفی نزدم که گفت
--شما و این اقا تازه وارد گروه galapagos شدین؟
سقلمه ای به سیا زدم که سیا چیزی بگه...منکه از اول صحبتش چیزی حالیم نشده بود حداقل سیا شاید چیزی فهمیده باشه
سیا--بله
مرد--قبلش کجا بودین؟
ای وای که خاک بر سر منو و سیاو همه ی دست اندرکاران این وظیفه ی خطیر بریزن...حالا چی چی بگم ؟؟ نه چی چی بگیم!!....وای که لو رفتیم...الی بدبختی هوار هوار کم نبود روسرت رفتی شرط بستی؟؟؟بابا من راضی بودم به همون چندرغاز دزدی ...خاک برسر هوای زیاده خواهت...
داشتم کم کم خودم یقه ی مبارک خودمو میگرفتم....آی یکی منو بگیره!
--خانم خانم باشمام!
چشام چهارتاشد ...حتما لو رفتیم ...کی بامنه؟
مرد--شما حواستون اینجاست؟
--بله بله
مرد--خب تبریک میگم ورودتون رو به گروه مرکزی.... شاهین نحوه ی عملکردگروه رو بهتون توضیح میده...
بعد رفت ... خیره داشتم نگاش میکردم
--سیا؟
--بله؟
--چی شد؟
--آبشو گرفتن چلو شد؟
--ای بابا من جدی ام!
--خب باش تا اموراتت بگذره...
عصبی برگشتم سمتش ....
--سیا ببین رو...چی بود ؟ چی بود مانی همیشه میگفت؟؟
سیا -- نرو
--اره! ببین سیا خیلی رو نرومی اگر بیشتر ازین بخوای
سیا--رو نروت باشم؟
--اره ! نه ! مثل اینکه باید از سلاح سرد استفاده کنم
سیا--منظورت همون چاقو تو جیبیته که موقع دزدی ازت گرفتم؟
چشامو ریز کردمو گفتم--ازت بدم میاد در حد ..درحد...
سیا--خودتو خسته نکن میدونم ...مهم نیست...
--از رنگ چشماتم بدم میاد!
سیا یه دفعه با تعجب گفت--چه ربطی داشت این به اون؟؟؟؟؟
خودمم نمیدونستم چرا اینو گفتم... ولی ازینکه حرصو توی چشماش دیدم خندیدمو گفتم
--فعلا خودتو درگیر نکن
باحرص نگام کرد که صدای شخصی از پشت سرم اومد
--الیسا؟
برگشتم سمت صدا شاهین بود....
--بله؟
شاهین--بهتره با سیاوش بیاین سمت اون میز تا من بیام وظایفتون رو مشخص کنم
وبا دست به یکی از میزها اشاره کرد....
باسر بهش گفتم باشه که رفت... با سیا رفتیم سمت میز وروی صندلیهای فلزیش نشستیم.... سیا همینطور با نگاش داشت به همه جا سرک میکشید...کنارم نشسته بود ... سریع کنار گوشش داد زدم --سیاااااااا
گوششو با دست گرفت
سیا--اخ اخ چیکار میکنی؟؟ گوشم!
لبخندی زدم
--هیچی
اخمی کردوتا خواست جواب بده شاهین صندلی رو از پشت میز کشید بیرون و روبه روی منو سیا نشست...

شاهین تند تند شروع کرد به حرف زدن....
--اول اینکه شما وارد گروه مرکزی شدین به اسمgalapagosبه معنی خرچنگ...تمام عملیاتها از طریق این گروه کنترل میشه....واما برای شروع کار شما نیز باید توی دو سه تا عملیات شرکت کنید...
نگاهی به سیا کردم اخه وقتی ما میخوایم اینارو لو بدیم چطوری باهاشون همکاری کنیم...ای ای دل غافل ...اق سیا بمیرم واست که بعد یه عمر پلیس بازی باید بری دزدبازی...اصلا خودم درستت میکنم...
شاهین از صندلی کنارش یه تفنگ پرت کرد سمت من ویه تفنگم پرت کرد سمت سیا .... عجب!
شاهین--برای دست گرمی فعلا اینا باشه همراهتون تا بعد....
با غرور تفنگو از روی میز برداشتم که سیا سریع مچمو گرفت....
سیا--هی چیکار میکنی شاید پر باشه!!
دستمو با خشم از دستش کشیدم بیرون...
--ببین من همه چی حالیمه!!!!
شاهین سریع گفت--خوشم میاد ازت ...مشخصه زرنگی
سیا پوزخندی زد که از چشمام دور نموند....وایسا من اگه امشب اینو ادم نکردم الی اونم از نوع کله خرابش نیستم....هی هی چقدر برای خودمون بیرون ازینجا برو بیایی داشتیم...اقایی بودم بلا نسبت سیاوششششش!!
--دو روزدیگه روز بنفشه و عملیات توسط گروهcanyonصورت میگیره شماهم هستین ....
--شاهین بیا سعید کارت داره!
شاهین سرشو خم کردو گفت صبرکن الان میام....بعد روکرد به منو سیا
--بچه ها اینجا باشین تا بیام
وقتی رفت با پام محکم کوبوندم رو پای سیا که کنارم بود قرمز شد ولی چیز ی نگفت به جاش تمام خشمشو ریخت توی نگاهش
--ببین جوجه یه دفعه گفتم پا رو دم من نزار تو واسه من جوجه ای وگرنه...!!!
--مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟؟
شاهین--ببخشید بچه ها....اهان از فردا باید توی تمرین های گروه حاضرشید تا روز بنفش.....
بعد یه ورق از روی میز برداشت گذاشت مقابل منو سیا گفت
--تو این ساعتایی که باید سر کلاسها حاضر بشید گفته شده....
بعد از جاش بلندشدو گفت--فردا منتظرتونم زود سر کلاسا حاضرشید ....
بعد رو کرد به منو گفت--از اشنایی با شما بسیار خرسندم خانم شجاع!!
لبخندی به پهنای صورت زدم
--مرسی
رفت....چه اقای متشخصی بودن ایشون...
سیا--بسه ! خوردیش!
باتعجب به سیا نگاه کردم--چی؟
سیا--هیچی پاشو بریم ...همشون رفتن
از جام بلند شدم رفتیم سمت در .... سیا درو باز کرد...بازم همون راهروی تنگ و تاریک... والبته خوفناک...
سیا رفت که پشت سرش دویدم...من از تارییکی میترسیدم علتشم ریشه در بچگیم داشت....یه بار که 9سالم بود تصمیم گرفتم از خوراکیهایی که برای هدیه به یتیم خونه داده بودن بردارم...4تا از بچه ها هم باهام همکاری کردن ...فکرش از من بود اما خب نیاز به کمک دوستامم بود...تنهایی که نمیشد ...قرار شد بچه ها کشیک بدن ومن که به قول خودشون از همشون شجاع تر بودم برم خوراکیهای اهدایی رو بیارم... همون موقع بود که اسممو گذاشتن الی کله خراب...اخه دفعه ی اولم که نبود بارها ازین کارها کرده بودم....خلاصه بچه ها علامت دادن منم به دو رفتم توی راهروی تاریک یتیم خونه ...راهش طولانی بود ...اهسته اهسته و با دقت قدم برمیداشتم کسی نفهمه ! اما از شانس بدم گربه ی کتی اون وسط تا منو دید شروع کرد به میو کردن ...منم سریع دستمو گذاشتم جلوی دهنش و خواستم ساکتش کنم...قلبم تند تند توی سینه میزد...اخه خلاف قوانین بود که اونموقع شب توی راهرو باشیم ...اون لحظه همه باید توی رختخواباشون باشن....دستی گذاشته شد روشونم ...سکته رو زدم...گربه از دستم در رفت ویه جیغ بلند بالا زد....قبل ازینکه کاری بکنم یکی محکم پرتم کرد رو زمین....با ترس ولو شدم ودستمو به زمین چنگ زدم ....نگاهم به چشمای خانم تابنده خیره موند...
تابنده--به چه حقی این موقع شب از اتاقت خارج شدی؟؟؟؟؟؟
انقدر بلند این جمله رو گفت که حس کردم کل زمین راهرو لرزید....
بعد ازون قضیه وتنبیه سخت بعدش دیگه از تاریکی میترسیدم..حس میکنم یکی منو میخواد غافل گیر کنه
نفس زنان بی اختیار دوباره دست سیارو گرفتم باتعجب برگشت سمتمو گفت
--از اشنایی باشما خرسندم خانم شجاع...
به غرورم برخورد دستشو رها کردم وسعی کردم دیگه ازین راهرو تاریک نترسم...که ازپشت صدای خنده اومد....عده ای تازه از اتاق خارج شده بودن وداشتن میرسیدن به ما..

صدای خنده هاشون هر لحظه نزدیکتر میشد...سیا مشکوک عقب رو نگاه کرد...گفتم


--سیا اینا کی اند؟ماکه اومدیم همه اومده بودند؟


سیا سرشو تکون دادو گفت --اره!


کم کم توی تاریکی چهره هاشون مشخص شد دودختر و یه پسر ... به ماکه رسیدن یکی از دخترهاشون با حالتی غیر طبیعی گفت--شما شما این اینجا چیکار میکنین؟؟


بعد خندید...انقدر از رفتار مسخره اش شکه شده بودم که عین ادم ندیده ها خیره نگاش میکردم....پسره بدون توجه به ما گفت--بیا سوفی بیا بریم!


بعد دستشو کشید و رفتند اون یکی دختره ام تلوخوران دنبالشون رفت .... چند لحظه از قیافه هاشون اونم اینجا با این لباسای مهمونی وشب هنگ کردم....


سیا--هی دختر خوابت نبره بیا دیگه


--سیا میگم اینا زیادی مشکوک نبودن...


سیا--چرا! خب شایدم نه! ماکه هنوز با سیستم ایجا اشنا نشدیم!


شروع کردم راه رفتن....


--سیا از لباساشون مشخص بود که مهمونی بودن...واز حالت غیر طبیعیشون معلوم بود که ...


سریع برگشتم سمت سیا وگفتم


--چیزی خورده بودن...


سیا با تعجب نگام کردو گفت--خب اره ....


--سیا تو که پلیسی دم به دقیقه با این خلافکارا سروکار داری به نظرت چی خورده بودن؟


سیا-- اخه نباید که همه چیزو به بچه ها گفت!


نگاهی به قیافه اش که فریاد از خصلت پلیدش میزد کردم


--اره این طوریاس؟


سیا-- چه جوریاست الی کله خراب؟


--عنکبوت جان اونم از نوع سیاهش...چندش!!!!....اگه رفتم ...


خواستم چیزی بگم که دستی جلوی دهنم حلقه شد وصدایی از کنار گوشم خیلی اروم گفت--هیس مگه بهت نگفتم اینجاها دوربین داره! یه درصدم به حرفامون گوش بدن کارمون تمومه ....


ارو م دستشو از جلوی دهنم برداشت...نفس عمیقی کشیدم....اگر من تنها وارد اینجا میشدم کارم سه سوت تموم بود...پخ پخ


رسیدیم به در سیا کارتو زد ودر باز شد ...دوباره وارد راهروی اصلی شدیم...


--اخیش


سیا--میگم شجاع راه ازین وره تو چرا چشم بسته راه میری؟؟؟؟


چشامو باز کردم ...اااااا راست میگه....سرمو دادم بالا ...به یاد کوچه پس کوچه هامون کلامو دادم پایین تاچشام و درحالی که سوت میزدم از مقابل سیا گذشتم رفتم سمت اتاقمون....سیا چند لحظه قفل کرد بعد گفت-- من تازه دارم پی به شخصیت چندگانه ات میبرم....


صبح با صدای تق توق از خواب بیدار شدم


--اهههههههههههه مرض ! کیه داره دینگ دینگ میکنه!


سیا از پشت در داد زد


--الی کلاسا بدو!!!!


سریع صاف نشستم روتخت ....ای دل غافل ....خواب نمیزارن واسه ادم که...داد زدم--سیا!!!!


--چیه؟؟؟


--من تا ده مین دیگه اومدم


--بجنب وقت نداریم.... تو بیرون ازینجام انقدر میخوابی؟؟؟


در حالی که داشتم باحوله میرفتم سمت حموم داد زدم


--نهههههه من فقط وقتی خسته ام اینطور میخوابم


الی قربون مرامت که صادقی تو!!!


با خنده رفتم تو حموم....



جلوی اینه ایستاده بودم و داشتم این موهای بلندتر از موهای اسبو شونه میکردم...ای بابا حالا چرا اسب ...نمیدونم...اگر خدا بخواد ما دوباره محله مون رو ببینیم میگم صدف بیاد یه مدل خوشگل بزنه....یادش بخیر
رفتم سمت چمدون ... برای امروز چی بپوشم خیر سرم؟؟؟
سیا از پشت در داد زد--الی همون لباس دیروزی رو بپوش!
باتعجب به در نگاه کردم....این چطوری فهمید ؟نکنه باز بلند فکر کردم...شایدم این خیلی باهوشه....نه نه این یکی اصلا بهش نمیخوره به نظر من تو مغز سیا فقط یه مشت شوید ریختن تا به جای مو از کله اش بزنه بیرون
سیا--الی بجنب چیه سیخ نشستی سرجات!
ای وای ....دادزدم--سیا نکنه تو اتاقی ؟؟
--نه ولی اگه کمک میخوای بیام!
--بشین سرجات
--من سرجام نشستم
اه ساکت شو!....اماده جلو اینه وایسادم....یه کلای ورزشی برداشتم ومثل پسرا برعکس گذاشتم رو سرم....عالی شده بود موهای سیاهم با کلاه ترکیب قشنگی درست کرده بود...
در اتاقو باز کردم وپریدم بیرون
--من اومدمممممم
سیا از حالت خمیده صاف نشست رو مبل....موشکافانه نگام کرد که گفتم
--بپر که خیلی دیره
ازجاش بلند شد....بدون توجه به من رفت سمت در دروباز کرد و محکم بست...
درو باز کردم وبهش که اخمو وایساده بود نگاه کردم
--چیه عنکبوتی کشتیات معلق شدن؟(قربون ضرب المثلات)
چپ چپ نگام کرد....از راهرو رفتیم به سمت یه در بزرگ که تا حالا ندیده بودم ....درو باز کرد که مقابلمون یه حیاط بزرگ و سرسبز ظاهر شد....
--ووییی بچه اینجا چقده خوشگله!!!
سیا چیزی نگفت ....همینطور میرفتیم جلو ومنم از احساساتم نسبت به حیاط میگفتم که صدای شلیکهای متعدد باعث شد برم نزدیک سیا وایسم
--سیا چه خبره اینجا؟؟
سیا بادستش انتهای حیاط رو نشون دادو گفت
--تمرین تیراندازی ما الان باید بریم اونجا!!
باهم رفتیم سمت گروهی که داشتن تمرین میکردن....رئیس گروه که یه پسرجوان بود برگشت سمت ما و دقیق اول به سیا بعد به من نگاه کرد
سیا--سلام ما برای تمرین اومدیم
پسرک سرشو تکون دادو گفت
--خب برید دوتا اصلحه از روی میز بردارید بیاین تا میزان مهارتتون رو بسنجم
سیا سریع بدون توجه به من رفت و دواصلحه اورد ....یکیشم داد به من...
پسرک رو کرد به سیا وگفت -- اول تو بیا
سیا رفت کنارش ایستاد ... پسره یکم قدش از سیا کوتاهتر بود اما مثل سیا اندامش پر و ورزشکاری بود... در کل هردوشون خوب بودن...خودمو نگاه کردم...الهی الی جان تو چرا انقده
نسبت به اینا لاغرتر و ریزه میزه تری....اما اشکال نداره قدت بلنده! مشالا مشالا
سیا اصلحه رو خیلی حرفه ای به دست گرفت...هدف گیری کرد و شلیک...
سریع نگامو دوختم به جایی که شلیک کرده بود...گلدونو زده بود
پسره---عالی بود...برو کنار
بعد به من اشاره زد بیا....قدم بلندی برداشتم وکنارش ایستادم ...خواستم تفنگو صاف بگیرم تو دستم نمیشد...ای بابا ابرومون رفت....پسره اومد جلو وکمکم کرد که تفنگو چطوری توی دستم نگه دارم ...نگاهی به سیا انداختم که داشت نگام میکرد بعد نگامو دوختم به چشمی تفنگ...ای خدا ابروی منو جلوی این بشر نبر!!! بعد شلیک...چشمامو بستم......

تیر خلاص شد ...یه چشممو باز کردم خوب ندیدم ...دوتاشو باز کردم....ای دل غافل نخورد الی جان ....
--نخورد
پسر تفنگو ازم گرفت ...به سیا نگاه نکردم ببینم عکس العملش چیه....چه لزومی داره ؟...
سیا--الی ؟
--بله
--هیچی
پسرک اومد با دستش به جایی اشاره کردو گفت
--شما برین اونجا کنار بچه ها تامن بیام
رفتیم جایی که اشاره کرده بود وایسادیم ...چندتا دختر پسرجوونم بودن که داشتن به هدفهایی که روبه روشون بود شلیک میکردن....نگاشون میکردم که پسره اومد
--خب سیاوش میشه چندبار دیگه وقتی برات هدف میزارم شلیک کنی؟
سیا--اره
تفنگو داد دست سیا ورفت اینبار هدف دورتر گذاشت....سیا به چشمی تفنگ نگاه کرد بعد شلیک...بازم خورد به هدف...بچه پرو
چندبار دیگه پسره جابه جا کرد اما بازم به هدف زد....
پسره--عالی بود معلومه قبلا تمرین داشتی درسته؟
سیا--خب اره به هرحال توی کارای گروهی لازمه
پسر رو کرد به من بعد به سیا گفت-- این دختره با تو ...هدف گیری و طرز به دست گرفتن اصلحه رو بهش بگو
سیا--باشه
پسره رفت من موندمو سیا....سیا اومد نزدیکم وایساد و اروم کنار گوشم گفت
--هیچی ازین سختر نیست که من به تو تیراندازی یاد بدم!!
سرمو بردم عقب وچپ چپ نگاش کردم
--اونوقت چرا؟
سرشو به طرفین تکون دادو گفت
--ولش کن....حالا بیا روبروی صفحه وایسا...
اخمو اومدم روبروی صفحه ای که برای هدف گیری بود وایسادم ....سیا تفنگو داد دستم
سیا--حالا دستتو تنظیم میکنم همونطور که درست کردم نگه دار....
--باشه
تفنگو توی دستم جابه جا کرد و دستمو برد بالا و تنظیم کرد....
سیا-- حالا توی چشمی شو نگاه کن .... فقط هدف....روی هدف تنظیم کن
دستمو سفت کردم و بعد شلیک...انقدر تفنگو سفت نگه داشته بودم که وقتی تیر رو زدم تفنگ از دستم افتاد....
سیا دست به سینه به من نگاه میکرد....تیر به جای اینکه به هدف بخوره خورده بود به یه درخت...اه
دوباره تفنگو از روی زمین برداشتم....ینی چی؟؟....الی بزن این سیارو از رو ببر بچه سوسول پلیسو
تفنگو به دست گرفتم و سریع شلیک...بازم نخورد...
سیا رو نگاه کردم که با یه نیشخند نگام میکرد...پسره ی ازخودراضی
تفنگو برداشتم ...شلیک...خورد به دیوار....بازم شلیک....رفت هوا...بازم شلیک....خورد به یه یه گنجیشک....تفنگ از دستم افتاد سریع دوییدام سمت گنجیشکه....
سیا اومد کنارم ایستاد...
سیا--الی پرسیدی چرا حالا فهمیدی...
بدون توجه بهش نشستم روی زمین و به گنجیشک کوچولویی که تیر خورده بود خیره شدم.... اشک توی چشمام حلقه زد و دستمو مقابل صورتم گرفتم...من یه گنجیشکو کشتم....
سیا--الی الی چیشد؟؟
چرا حواسم نبود....اخه من که ندیدمش .... گنجیشک بیچاره!!!
سیا نشست رو زمین ....دستامو از مقابل صورتم برداشت و به چشمای اشکی من خیره شد
--بعضی وقتا شک میکنم یه دزدی و چندبار برای دفاع از خودت از چاقوت استفاده کردی
دستمو گرفت و ازجام بلندم کرد
--بسه کاری از دستت بر نمیاد ....اگه به حرفام گوش کنی و لجبازیو بزاری کنار یاد میگیری...
اهی کشیدم
--سیا میشه بریم سمت دیگه ای تمرین کنیم
سیا--اره
تاظهر سیا تقریبا با جدیت سعی کرد به من یاد بده ...منم ازونجایی که خیلی باهوشم در اخر تونستم یه بار به هدف بزنم که سیا نفسی از اسودگی بکشه و بگه کافیه
وقتی برگشتیم به اتاق جکی کنار در وایساده بود ...به کل یادم رفته بود که قراره کمک کنه بریم بیرون ...مارو که دید تکیه اشو از دیوار برداشت....


جک--سلام
--سلوم جکی
سیا --سلام چیشد؟
جک--بریم تو بهتون میگم
باهم وارد اتاق شدیم روی مبل نشستم سیا کنارم وجک روبه رومون نشست...
--چقدر میدی؟
سیا -- هرچی بخوای ...فقط الان ممکنه نداشته باشم رفتم بیرون برات جور میکنم
جک-- امشب یه مهمونی قراره بگیرن برای پیشبرد یکی از عملیاتهاشون البته فقط برای اصل کاریای گروه...من یه نقشه براتون اوردم ...توی سالنی که مهمونی برگزار میشه چند اتاق هست که توی یکیشون راه مخفی برای خروج ازین جارو داره.... فقط شما باید ساعت دقیقا 10شب ازونجا برین بیرون یه سری چیزا هست که نمیتونم بگم ....ولی حواستون باشه راس ساعت 10 باید از راه مخفی که یه تونله بیرون برید...و اما راس ساعت 1 خودتونو برسونین چون ساعت 1 مهمونی تمومه و اگر اون موقع نیاید باید فاتحه تون رو برای برگشت به گروه بخونین و البته انگار که نامه ی کشتن تون رو امضا کردین چون به محض اینکه بفهمن نیستین میفرستن دنبالتون....
دستشو توی جیبش کرد و کاغذ تاشده ای رو مقابل منو سیا گذاشت..
سیا--توکه میگی مهمونیشون برای اصل کاریاست پس ماچطوری وارد بشیم؟؟
--تازه لباسم نداریم
سیا چپ چپ نگام کرد
جک--دودست لباس براتون اوردم با کارت ورود به مهمونی ....فقط باید روی لباساتون وقتی از در خارج میشید لباس عادی بپوشین که کسی شک نکنه بعد که با کارت وارد سالن شدین لباسهای رسمی تنتون باشه!!
--جک ما عصر تمرین داریم اونو چیکار کنیم؟
جک--تمرینو شرکت کنین بعد بیاین..
جک ازجاش بلند شد رفت سمت در و گفت--لباساتونو عصر میارم
درو بست...
سیا داشت فکر میکرد
--سیا
--بله
--من تا حالا مهمونی نرفتم
باتعجب نگام کرد
--مهم نیست مهمونی که چیز خاصی نداره...مخصوصا برای منو تو که میخوایم فرار کنیم
--ولی من خوشحالم که میریم مهمونی
از جاش بلند شد
--به جای اینکه به مهمونی فکر کنی یکم به تمرینات فکر کن ...خیلی یادگیریت ضعیفه...
--تو بلد نیستی یاد بدی
رفت سمت اتاقش قبل ازینکه تو بره گفت
--برو بچه من نمیدونم با این هوش استعدادت چطوری دزدی میکردی!! معمولا دزدا باهوشن
--واقعا که !!!!! ببینم اقای باهوش اگه من نبودم تو الان اینجا نبودی اینو توی اون مغز اکبندت فرو کن! اصلا امشب روی من حساب نکن عمرا باتو بیام
--میای
--نمیام حالا میبنی
رفتم تو اتاقم ومحکم درو کوبوندم بهم

 

عصر برای تمرین سیا در اتاقمو زد...منم برای اینکه حرصش دراد جواب ندادم...
سیا--الی بجنب دیره کلاس شروع شدا
دوباره در زد...بار اخر خسته شد مشتی به در کوبیدو گفت
--به درک..خواستی بیا من رفتم
صدای کوبیده شدن در اومد...ریلکس از جام بلند شدم رفتم جلو اینه...نگام به خودم افتاد که نیشم تا بناگوش بازه...چشمکی به خودم زدم کلامو گذاشتم سرم واز اتاق خارج شدم...
در و که باز کردم خبری از جک نبود...حالا چیکار کنم من که نمیدونم باید کجا برم....با چشم دنبال سیا میگشتم...بلند گفتم
--سیا بی خی کجایی؟
جوابی نیومد...بلند گفتم
--اه...خاک برسرت من که نمیدونم کدوم طرف باید برم!!!
نشستم روی زمین و به در اتاق تکیه دادم زانوهامو بقل کردم سرمو گذاشتم روش....دستی روی شونه ام قرار گرفت و صدای سوت زدن اومد...
باترس سرمو بلند کردم که با دیدن سیا روبه روم از جام بلند شدم...
سیا--دفعه دیگه حواست باشه که لجبازی نکنی
چشمامو چرخوندمو گفتم
--واقعا..شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه
سیا پوزخندی زدوگفت
--میدونستی ضرب مثلات اخرشه؟؟
کلمو کج کردم
--اره ته ته صفا
دستمو کشیدو رفت
--دیره بدو
همراهش که تند قدم برمیداشت تقریبا دوییدم
سامیار مربی تمرین بعدیمون بود قد نبردمون....وزن شاید کمی از ما بیشتر ...حسم میگفت بزنم تو سینه اش پخش زمینه
--هی الی بیا تو صف
به صف طویلی که ایستاده بود نگاه کردم...کی اینا به صف شدن من نفهمیدم...سریع پریدم تو صف....جلوی سیا وایسادم
سیا--فک کنم الان باید پشت سرم میبودی
--نه درسته شک نکن داداش
سامیار--ساکت ساکت تمرین امروز ...یکی درمیون از زیر و روی ماشینا باید عبور کنید اول خودم
به هشت ماشین مقابل که یه سریشون شاسی بلند بودن نگاه کردم...سامیار به سرعت رفت جلو از روی ماشین اول پرید...بعد رفت زیر ماشین دوم همینطور بدون هیچ وقفه ای ماشینهارو پشت سر گذاشت و رسید به ما
دست زد و به نفر اول که یه دختر بود اشاره کرد بره...
دختره با تردید جلو رفت و با دقت دو ماشین اولو رد کرد اما به ماشین سوم که رسید افتاد...چهره اش توهم رفت...بلند داد زدم
--هی بی خی دختر ناراحت نباش...
همه برگشتن سمتم که رومو کرد سمت دیگه ...سیا کنار گوشم گفت
--تو نمیخواد به اون امیدواری بدی یه فکری به حال خودت بکن خانوم دزده
کلاهمو برگردوندم به پشت طوری که نکش رفت پشت سرم...استینامو زدم بالا ..چندبار ادامسمو جویدم بعد تف کردم بیرون ..برگشتم سمت سیاتوی چشمای رنگ فشنش خیره شدم
--هی اق سیا این بارو برات سخت متاسف شدم ببین بعد ضایع شدنت باید هر چی میگم بگی چشم الی درضمن من دزد نیستم گاهی تو زندگیت مجبوری دست به کارایی بزنی که دوست نداری
باتعجب نگام میکرد که گفتم
--رنگ چشاتم نافرم سوسولیه
بعد برگشتم که دیدم نوبت خودمه پامو به زمین فشار دادم ومثل به قول بچه محلامون جت رفتم سمت ماشینا ...دستمو روی کاپوتش گذاشتم و بایه حرکت پریدم پایین مثل فر فره جمع شدم از زیر بعدی رد شدم...صدای سوت بچه ها بلند شد....به ماشین اخر که رسیدم حواسم پرت شد دستمو که فشار دادم موقع پایین اومد پام به یه جا گیر کرد باسر داشتم میرفتم زمین که کسی رو هوا گرفتتم...نفسم داشت بند میومد ...چشمامو باز کردم و بالای سرمو نگاه کردم ببینم کی منو رو هوا گرفته که چشمم به سیا افتاد که مسخره نگام میکرد
--رمز موفقیت اینه که در حین تمرین به چیزی فکر نکنی
دستشو رها کرد و من وایسادم خودمو تکوندم...اه لعنتی حالا باید توی این موقعیت ضایعم میکردی!....بدون حرفی رفتم سمت صف ایستادم که یکی از دخترا از تو صف گفت
--خیلی جالب بود
یکیشون که پشت سرم ایستاده بود گفت
--من به تو افتخار میکنم خیلی فرز رفتی جلو عالی بود دختر
یکم حس بهتری پیدا کردم برگشتم سمتش که بهم چشمک زد
بالبخند گفتم--چاکریم
سیا رفت جلو وهمه ی موانع رو به سرعت رد کرد وقتی سرجاش ایستاد سامیار گفت
--عالی بود
بعد از تمرین بدون اینکه با سیا حرف بزنم رفتم سمت راهرو ...اونم پشت سرم اومد کنار اتاق جک وایساده بود با یه پلاستیک ...پلاستیکو گرفت سمتمونو گفت
--این لباسا همراه با کارت ...قرارمون یادتون نره ...درضمن حرفایی کهبهتون گفتمم یادتون نره تاشب
بعد رفت توی کیسه سرک کشیدم که سیا رفت تو...


سیا وسط اتاق ایستاد ...گفتم چه کاریه ضایعش نکنم؟؟؟...پس...رفتم تو اتاق و درو محکم بهم کوبیدم....قیافه ی متعجب سیارو حتی از پشت درهم میتونستم ببینم....
در اتاقم باز شد باخشم برگشتم سمت سیا
--به تو یاد ندادن وقتی میخوای وارد جایی بشی در بزنی؟؟؟
سیا--الی بیا این لباسا تو بپوش حاضرشو بریم
لباسی به رنگ صورتی کمرنگ پرت کرد روی تخت خواست بره که گفتم
--مگه نگفتم نمیام!!!
با خونسردی برگشت سمتمو گفت
--شرطمون که یادت نرفته؟؟؟ نیای باختی...
دندونامو روی هم فشردم که باصدای بسته شدن در اتاق به خودم اومدم....مسخره...نقطه ضعف پیدا کرده...
نشستم روتخت و کلامو پرت کردم سمت دیگه....موهام پخش و پلا رو شونه هام رها شد ...دستی توی موهام کردم ...چشمم به لباس افتاد...از روی تخت برش داشتم ...کمی لمسش کردم....
--وای چقدر نرمه!
ازجام بلند شدم و روبروی اینه ایستادم...لباسو امتحانی جای لباسم گرفتم...
--وای خدا چه لباس نازیه
لباسش رنگش صورتی کمرنگ بود استین حلقه ای اما با کمی حریر صورتی استین کوتاهی بهش دوخته بود..روی لباسشم با سنگ دوزی طرح کشیده بود....باتعجب نگاه کردم اینکه خیلی کوتاهه...خاک برسرم...من با این کجا برم اینکه به رون پامم نمیرسه...با ناله به خودم خیره شدم...الی هوار هوار تو کله ات ینی اگر اینطوری لباس پوشیدی برو خودتو دار بزن...این جکی عجب ادم ناتویی از اب درومد...فردا باید یقه اشو بگیرمو بهش بگم
--هی جکی مگه خودت خواهر مادر نداری که یه همچین لباسی انداختی تنگ من...
برگشتم سمت تخت که دیدم یه دامن روتخته...
--الی جان خیلی زود قاطی میک


مطالب مشابه :


رمان شرط بندی دردسر ساز 2

نقشه کلش آو کلنز دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان لینک های




برچسب :