رمان عشق به توان 6«6»

نفس :

  من -يعني ميكشمت من تو رو
ولي يه لحظه احساس كردم نفسم ديگه در نمياد هي نفس ميكشيدم ولي مثل اين بود كه يه غده تو گلوم گذاشته بودنو نميزاشت اكسيژن به بدنم برسه يكي از روي صندلي بلندم كرد صداي نگران شقايق و بچه ها تو سرم ميپيچيد
شقايق-نمييييييتوننه نفسسس بكشه
ميشا-ميلاددددددد اگه يه چيزيش بشه ميكشمتتتت
ميلاد-به خدا فقط مي خواستم يكم اذيتش كنمممممممممممم نمي خواستمممم اينطوري بشششههه
صدايه داد ساميار ساميار-تو غلط ميكني اخه مگه تو نفهمي وقتي ميگه حساسيت داره لابد يه چيزي هست كه ميگه
حس ميكردم كه دقايق اخر عمرمه خنده دار بود كه يه نفس با كم بود نفس بميره خداياااااا كمكم كن ولي در لحظه هاي اخر كه فكر ميكردم مرگم حتميه سرم خيس شدو با خيس شدنش يه شوك بهم وارد شد كه راه تنفسمو باز كرد
ساميار-نفس بكش نفس تو ميتوني تو خود نفسي پس بايد نفس بكشي نفس بكش
سرمو از زير شير اب در اوردم ودستمو براش بلند كردم وقتي خيالش از من راحت شد منو سپرد دست شقايقو رفت سمت ميلاد و دادو هوارشو شروع كرد
ساميار-همينو مي خواستي لعنتي مگه تو بچه اي نفس زبوني تلافي ميكنه تو عملي تلافي ميكني مي خواي كله خرابي تو به كي نشون بدي د مگه بچه اي اخه اگه يه چيزيش ميشد چه غلطي ميكردي مگه همون شب كه رفتيم هتل نگفتم اين دخترارو مثل خواهرتون مثل دوستتون بدونيد مگه نگفتم بايد حمايتشون كنيد د مگه من نگفتم اينا امانتن دست ما اين بود نتيجه حرفاي من اين بود ساميار ديگه حرف نميزد فقط نگام ميكرد هنوزم تو تنفس مشكل داشتم گلوم خس خس ميكرد نفساي بلندو عميق مي كشيدم انگار مي خواستم كل هواي اشپزخونه رو تموم كنم
ساميار رو كرد سمت بچه ها
ساميار-شما ببرينش تو اتاق يه ليوان ابم بديد بخوره من زود ميام
بعدم از خونه زد بيرون تا اخرين لحظه ميلادو نگاه كردو براش خط و نشون كشيد با تكه كردن به ميشا و شقايق رفتم تو اتاق بعدم شقايق يه ليوان اب داد دستم بيچاره ها هنوز تو شوك بودن با گرفتن دوباره نفسم زدن زير گريه هي نسم ميگرفت و هي ازاد ميشد شقايق كه اصلا حرف نميزد ميشا رفت سمت تلفنش
ميشا-اقا ساميار كجاييد شما؟ -............................ -نفس دوباره نفسش گرفته منم هل كردم هيچي يادم نمياد نمي دونم چي كار كنم ؟
-............................
ميشا-باشه باشه
بعدم گوشي رو قطع كرد
ميشا- الان مياد گفت سر كوچه است
فكر كنم به دو دقيقه نكشيد كه ساميار اومد دستش يه پلاستيك بود كه توش فكر كنم اسپره ي آسم بود براي تنگي نفسي سريع اسپره رو در اورد وسرمو گرفت بلند كرد اسپره رو گذاشت تو دهنم با اولين پيسي كه اسپره كرد دوباره زنده شدم
ساميار-خوبي ؟
با سر جواب مثبت دادم با دادن جواب مثبتم از اتاق رفت بيرون با رفتن ساميار شقايق كه ديگه گريه نميكرد اومد پيشم
شقايق-نفس حتما دو دقيقه اي كه رفتم دستشويي اينكارو كرده همش تقصير من بود.......

 

میشا :

 

یعنی من که از دست میلاد عصبی بودم شدید...سامیارم مثل من عصبی بود ازاتاق نفس رفتم بیرون میلاد روی کاناپه نشسته بود تامنو دیدپریدجلوم گفت:
میلاد:میشا حالش خوبه؟؟
من درحالی که قرمزشده بودم بهش گفت:
من:تویکی خفه شو وگرنه میزنم دندونات بریزن باهاش یکقول دوقول بازی کنیا..
میلاد:به خدا من فقط میخواستم..
یکدونه محکم زدم دم گوشش گفتم
من:اره فقط میخواستی تلافی کنی...خاک توسر احمقت که نمیدونی حساسیت داشتن شوخی نیست..
اتردین پرید سمتم منو بلندکرد ببره تواتاق.منم هی میگفتم
من:ولم کن بذارمن حساب اینو برسم..میلاد به خداقسم اگه تافرداحال نفس خوب نشه قول میدم زنده ات نذارم..
اتردین منو بردتو اتاقوپرتم کرد روتخت وگفت
اتردین:دخترمگه دیونه شدی این چه کاری بودکه کردی؟؟
من:من.من دیونه شدم یااون دوست..
پریدوسط حرفمو گفت:
اتردین:میدونم اونم خریت کرد خودم بعدامیدونم چی کارش کنم تودیگه ولش کن..
به گریه افتادمو گفتم:
من:اخه توکه نمیدونی من جونم به جون نفس بسته اس.من بدون نفس میمیرم.اون برام مثل خواهرنداشته ام میمونه..
دیگه هق هقم اوج گرفت جوری که سامیار پریدتو اتاقمون گفت:
سامیار:چی شده؟؟اتردین؟؟
اتردین:به خدا من کاری نکردم..بابت نفس ناراحته..
سامیارم که مغرور هیچی نگفت ورفت بیرون..به اتردین گفتم:
من:بین خودمون بمونه ولی این دوستت نرمال نیست..
اتردین باصدای بلندخندیدویکدونه اروم زدپشتمو گفت:
اتردین:هی بچه پشت داداش بلیط نفروشا..
من:همینه که هست..
اتردین:نه مثل این که حالت خوب شده راستی توبه چی حساسیت داری؟؟بگوبریزم توغذات بلکه این زبونت تاول بزنه نتونی حرف بزنی..

من:راستش من نمیدونم چرا اسم شخصی به اسم اتردین میاد کهیر ميزنم


اینوگفتم ودرحالی که میخندیدم بدورفتم سمت در..
اتردین اومدبیادبگیرتم که جیغ زدمو دررفتم ..
رفتم تواتاق نفس ببینم حالش خوبه که نفس تامنو دیدگفت:دخترتوچت شده بود؟؟همچین سراین میلاد دادزدی من به جاش ترسیدم..
من:حقش بود پسره ی...استغفر الله من هی میخوام دهنمو به ناسزا وانکنم اینا نمیذارن..
نفس:اون که واهست.
-
پروو..حالت خوبه؟؟
-
اره بابا..بادمجون بم افت نداره..
-
اخه توبادمجونه ولنجکیی..
-
راستی هفته دیگه این دانشگاه هاشروع میشه ااا..شمابرید وسایلتونو بیاریدتو اتاق من تا موقعیی که این تفضلی بیاد..
-
ا.چشم تفضلی ودوردیدی..
-
بروگمشو..بروبذارمن استراحت کنم..
خندیدم وگفتم:
من:میخوای اقاتونم صداکنم قشنگ استراحت کنی..انقدر حال میده جون میشا..
نفس یک جیغ بنفش کشید
نفس:میشااااا.میکشمت..
منم درحالی که میخندیدم از اتاق اومدم بیرون که سامیارمثل میرغضب پریدجلومو گفت:
-
چی کارش کردی جیغ کشید؟
-
هوی ترسیدم روانپریش...زنونه بود..
-
روانپریشم کردید شما دخترا..
-
خب دیگه پروشدی بروکنار..
رفتم توپذیرایی که اتردین اومدگفت:
اتردین:چی کار کردی دختر مردمو زلزله..
من:خصوصی بود..
-
اهان باشه..من رفتم بخوابم..
-
انقدرنخواب..ازبس خوابیدی شبیه بوفالوشدی دیگه..
دیدم رفت سمت کابینتا گفتم:دنبال چی میگردی؟؟
درحالی که داشت کابینتارومیگشت گفت:
اتردین:دنبال فلفل بریزم روزبونت نتونی حرف بزنی..
من:بیشعور..بروبخواب چیکار کنم..
رفت تواتاق منم رفتم اتاق شقی بهش بگم فردااسباب کشی دایم به اتاق نفسینا!!

 

داخل اتاق شقی که شدم شقی دراز کشیده بودو به سقف زل زده بودوتوفکربود.رفتم کنارش درازکشیدم برگشت سمتم وبغلم کردوگفت
شقایق:میشانفس حالش خوب میشه؟؟
من:اره بابانگران نباش..
دستمو گذاشتم روگردنبندی که نفس بهم داده بودوازته دلم ازخداخواستم حال نفس خوب بشه..
بعداز این که به شقی گفتم فردامیریم تواتاق نفس ازاتاقشون اومدم بیرونو رفتم تواتاق خودمون..اترین مثل چی خوابیده بود..تودلم گفتم:یک روزغذاپختنا..انگارچیکارکرد ن..
دلم نیومدشبه به این قشنگیواتردین ازدست بده رفتم ازیخچال یک لیوان شربت ابلیموبرداشتم که هم دج بشه مجبورشه بره حمام هم این که بو بگیره


رفتم بالا سراتردین شربتوریختم روش که یکهومثل چی پریدبالا..دستمو گذاشتم رودلمو شروع کردم خندیدن.اتردین اومدبالاسرمو باصدای عصبی گفت:
اتردین:میشاچیکارکردی؟؟
من:من؟؟اهان دلم نیومد شبه به این قشنگیوازدست بدی هم این که میخواستم بهت شب بخیربگم..
-
باشه خودت خواستی..
یکهواتردین پریدرومو شروع کردبه قلقلک دادنم..منم که قلقکیه شدید درحالی که ازخنده دلم دردگرفته بود گفتم:
من:اتردین شکرخوردم ببخشید.ولم کن..اصلاکاربدی کردم که نذاشتم شبه به این قشنگیوازدست بدی؟؟
اتردین:ازهمین زبون درازیته که خوشم میاد..
بعدم ازروم بلندشدوگفت:
-
سرتق...
-
همینه که هست..بدوبروحمام من بگیرم بخوابم..
-
ا زرنگی منوبلندکردی توبری اونوقت بخوابی؟؟
-
اره دیگه..
یکهو دستمو گرفت بردبیرونو گفت شما همینجامیشینیدمن برم حمام بیام بعد..
-
اتردین نامردی نکن دیگه..
بدون توجه به من رفت تو اتاق درم پشتش قفل کرد..
همه خواب بودن..منم تصمیم گرفتم روهمین مبلا بخوابم!!
***************
صبح بانوری که افتاده بودتو صورتم بلند شدم..تواتاق بودم!!!
من کی اومدم اتاق؟؟
اتردین رومبل خواب بود.رفتم زدم پس کله اشو گفتم:
من:پاشودیگه..منو کی اوردتو اتاق؟؟
-
اه توهم که الارم سرخودی..اگه گذاشتی من مثل ادم بکپم..اقاتفضلی اوردتت.خب من اوردمت دیگه نابغه..
-
توبه چه حقی منو اوردی اتاق؟؟
-
ببخشیدولی صدات کردم بلندنشدی مجبورشدم بغلمت کنم بیارم تواتاق..
-
خب باشه..من رفتم بیرون..
زیرلب شنیدم که میگفت:
اتردین:پادگانه اینجا.کله ی صبح بیداریه..ادمو بیدارمیکنه خودش میره بیرون..

 

از اتاق که اومدم بیرون سامیارم هم زمان بامن ازاتاق اومدبیرون..سریع رفتم سمتش وگفتم:
من:سلام اقاسامیار.نفس حالش خوبه؟؟
سامیارکه چهره ی نگران منو دیدگفت:
سامیار:اره باباازتوهم سالم تره فقط دیشب دوبار نزدیک بود بمیره..
بعدم خندید..
من:یک خدانکنه ای.زبونم لالی کوفتی بذارتنگش..
سامیار انگارنه انگار باکی هستم راهشو کشیدورفت..
رفتم تواتاق نفس خواب بود رفتم بالاسرش با ریش ریشای شالمدماغشو قلقلک دادم که یک عدسه کرد بلند شد.منو دید همچین کشیدتوبغلم که کپ کردم.
من:نفس جان حالت خوبه؟
نفس:اره عزیزم تورودیدم خوب شدم.
دستموگذاشتم روپیشونیش گفتم
من:میگم تب داری..
نفس:اره تا تورودیدم تبم رفت بالا..
چسمامو ریزکردم گفتم
من:حالافهمیدم.گوشام دراز شد چی میخوای؟؟
نفس: اخ قربونت میشه بعدازظهرکه اومدیدتواتاق پرده روباشقی وصل کنی؟؟
من:سرما میخوری اخه گناه داری..
نفس:جون من..
من:چیکارت کنم دیگه..باشه..
نفس:قربونت برم..
نفس لباساشوعوض کردوباهم رفتیم تواشپزخونه..همه داشتن صبحانه میخوردن شقی تانفسو دیدپرید ابیاریش کرد بعدم باهم نشستیم سرمیز..
موقع صبحانه سنگینیه نگاه میلادو حس میکردم..فکرکنم میگفت:وحشی تراز من دیگه ندیده..
صبحانه روکه باهم خوردیم..یکم بالب تاب نفس ور رفتیم..انقدر توفیس بوک بالاپایین رفتیم دیگه فیس بوک گفت:یاگم میشیدبیرون یاپرتتون میکنم


خلاصه ساعت 12تصمیم گرفتیم که ناهار ناگت مرغ درست کنیم.با بچه ها ازبس تواشپزخونه مسغره بازی دراوردیم که حدنداره..خلاصه ساعت1:30بودکه غذا حاضرشد پسرا روصداکردیم دم در اشپزخونه وایساده بودم اتردین وسامیار اومدن میلاد اومدبیاد تواشپزخونه بایک دستم جلوشو گرفتم گفتم:
من:کجا؟؟؟؟؟
همه داشتن نگام میکردن میلادم گفت
میلاد:ناهار دیگه..
یک نوچ نوچی کردمو گفتم.
من:خوشتیپ شرمنده که امروزناهار بی ناهار..بابت حرکت دیشبت.


میلاد که کپ کرده بود ولی یکم بعد به خودش اومدورفت تواتاق.بیچاره هیچی هم نگفت دلم براش سوخت..گناه داشت..نفسو شقی هم ریز ریزمیخندیدن..یکم باغذام بازی کردم دیدم نه ازگلوم پایین نمیره قاشقو پرت کردم رفتم سمت اتاق شقینا..در زدم
میلاد:بیاتو..
رفتم تو اتاق دیدم بیچاره روتخت دراز کشیده تامنو دید ازجاش پرید گفت:
میلاد:بله؟کاری داشتی؟؟حتما بایداز خونه هم برم بیرون؟؟
انقدر بامزه گفت که دلم براش سوخت گفتم:
من:ببخشید یکم تندرفتم ولی
یکهو جفت پاپرید وسط نطقم
میلاد:نه من نباید این کاریو میکردم..
من:نه من تند رفتم شرمنده بیا غذاتو بخور من حوصله ی جیغ جیغای شقیو ندارما..
خندیدو گفت:
میلاد:توهم به جیغ جیغوییش پی بردی؟
من:خیلی وقته..حالادیگه کم فک بزن بریم..
باهم رفتیم پای میز..نگاه رضایتمندانه ی اتردینو حس کردم وکلی خرکیف شدم.

 

 

نفس :

 

اصلا اين ميشا بدجور داره مشكوك ميزنه سر ميز همچين از نگاه اتردين خركيف شد كه ميخواستم از خنده بميرم ناهارو خورديمو ما دخترا ظرفا رو شستيم اصلا اين شستناي ماشين ظرف شويي به دلمون نمي چسبيد به خاطر همين هميشه خودمون ميشستيم بعد از جمعو جور كردن اشپزخونه قرار شد بريم استراحت كنيم بعد بياييم چشمك بازي كنيم داشتم ميرفتم تو اتاقم كه ميلاد صدام كرد
-نفس؟
جواب ندادم پسره ي بوزينه همچين زد ناكارم كرد كه نزديك بود بميرم ببين حالم چه طوري بوده كه اين كوه يخي(ساميار بدبخت )دلش به حالم سوخته ولي از اون موقع كه جونمو نجات داده يه حس قشنگي نسبت بهش پيدا كردم حس كسي رو بهش دارم كه يه حامي قوي داره بي توجه به صدا كردن ميلاد رفتم تو اتاق اي بابا پختم از گرما نميدونم اين دريچه ي اتاق ما چش شده كه باد كولر ازش نمياد اصلا شانس نداريم كه رفتم از لباسام يه استين حلقه اي سفيد با شلوارك قرمز درا وردم پوشيدم و خودمو انداختم رو تخت لب تاپمو روشن كردمو رفتم يكم وب گردي كنم
ساميار-حالت خوب شده ديگه مشكل تنفسي نداري؟
لب تاپمو بستم وش بعدا ميرم وب گردي من-ا تو كي اومدي اره بابا تنفسم خوب شده در ضمن بادمجون بم افت نداره
ساميار در حالي كه يه لبخند خوشگل تو صورتش بود جواب داد خداييش ميخنده چه ناز ميشه
-اولا خودت ميگي بامجون بم اخه دختر شما بادمجون تهراني يكي يه دونه هم هستي ظريفي جريان يكي يه دونه ها رو هم كه ميدوني؟
در حالي كه يكي يكي كوسناي تختو به طرفش پرت ميكردم گفتم
-خل ديونه خودتي
ساميار كه سعي داشت جاخالي بده تا كوسنا بهش نخوره گفت
-ااااا من كي گفتم خل ديونه حرف تو دهن من نزار راستي چيا خريدي؟
با هيجان شروع كردم به تعريف كردن از چيزايي كه خريدم ولي وسطاي حرفم ياد حرف ميشا و شقايق بيشعور افتادم ساميار كه ديد من پنچر شدم گفت
-خب بقيش چرا يهو استپ كردي؟
با لبو لو چه يه اويزون رو كردم سمتش كه خندش گرفت لب ورچيدمو مثل اين بچه هاي سرتق گفتم - نخند ميشا وشقايق گفتن كار دارن نميتونن پرده ها رو برام عوض كنن اونايي كه خريدم به جاش وصل كنن اصلا نميتونم يه دقيقه ديگه اين پرده با روتختي هاي زشتو تحمل كنم خودمم تنهايي اصلا دستو بالم به كار كردن نميره
يه لحظه نگام كرد بعد بلند زد زير خنده
ساميار-اخه دختر خوب اين كه ناراحتي نداره پاشو با هم هم رو تختي رو عوض ميكنيم هم پرده ها رو با ذوق دستامو كوبيدم به هم من- راست ميگي؟
ساميار در حالي كه زير لب ميگفت ني ني كو چولو دستمو گرفت بلندم كرد
ساميار- دروغ واسه چي؟
من-خب پس من رو تختي رو عوض ميكنم تو هم پرده رو بزن
با موافقت ساميار كارمون رو شروع كرديم مشغول كار خوم بودم كه ساميار گفت
-راستي روزي كه خودتون رومعرفي كرديد گفتي رشتت مثل منه ولي مركتو نگفتي فكر كردم مثل رمانا از دختر خرخونايي كه چند سال جهشي خوندن من-خب راستش من از همون سالي كه پزشكي قبول شدم همه تو خاندان بهم ميگن خانم دكتر مغزواعصاب براي همين ديگه خودمم باورم شده مغزواعصاب تخصص دارم تو دهن خودمو دوستامو بعضي از استادامم افتاده وگرنه من تازه 4سال ديگه پزشك عمومي ميشم
ساميار-ميگم شك كردم خودم ولي گفتم شايد جهشي اينا خوندي حالا بگزريم چرا جواب ميلاد رو ندادي
با حرص دست از كار كشيدم
من-ديگه چي همينم مونده جوابشو بدم
ساميار-خب خودش فهميده اشتباه كرد توام ببخشش ولي تلافيشو سرش در بيار نه مثل اونا يه وقت نري تو غذاش سم بريزي بي خطر تلافي كن
من- اقا يعني شما ما رو مثل ميلاد دعوامون نميكني اگه اينكارو بكنيم؟
اينا رو با لحن بچه مدرسه اي ها گفتم كه باعث شد ساميار با خنده جوابموبده
ساميار-نه دعوات نميكنم راستي كارم تموم شد
من-ا چه زود منم كارمو كردم حالا ديزاينشو بعدا ميكنم ببينم چه جوري نسب كردي خيلي قشنگ پرده ها رونسب كرده بود واي اتاقم چه ناز شد ولي يه گوشه پرده تا خورده بود زياد معلوم نبود چون بالايه بالا بود ولي من حساسم رو كار پس بايد كار بي نقص باشه
من-ساميار ؟
ساميار-راحت باش بگو سامي
من-اوكي سامي اون گوشش تا خورده
وبا دستم اونجاشو نشون دادم ولي هر كاري كردم نفهميد
من-اصلا از روي اون صندلي بيا پايين بزارخودم درستش ميكنم
سامي از روي صندي اومد پايينو من رفتم بالا ولي حالا مگه قدم ميرسه
سامي-بيخود تلاش نكن قدت نميرسه همه كه مثل من قد بلند نيستن اصلا قدت چنده؟
با حرص از روي صندلي اومدم پايين
من-نخيرم من قد كوتاه نيستم شما زيادي هركولي مگه167 كوتوله بودنه
سامي در حالي كه خندش گرفته بود( اي خدا اين اصلا نميخنده ها امروز نميدونم چي شده)
سامي-در هر حال ازت 30 سانت بلند ترم برو كنار بزار كارمو بكنم
ولي بدتر زد دوجاي ديگه رو هم خراب كرد چشمامو بسته بودمو غرر ميكردم كه ديدم رو هوام با دوتا دستش كمرمو گرفته بودو مثل پر قو بلندم كرده بود بي خود نيست بهش ميگم هركول ديگه!!
من-منو بزار زمين
سامي-نچ نچ مغزمو خوردي كارتو بكن كه خيال خودتو اعصاب منو راحت كني
يه كم ديگه غر غر كردمو بعد شروع كردم به درست كردن پرده كارم تموم شده بود كه در اتاق باز شد شقايقو ميشا هم كه درو باز كرده بودن حرف تو دهنشون ماسيد
شقايق-نفس اومديم كمكت ......
سريع يه نگاه به خودمو سامي كردم بيچاره ها حق داشتن تاپم به خاطر ورجه ورجه اي كه كرده بودم رفته بود بالا و موهامم پريشون دورم دستاي سامي هم دور كمرم بدبخت شدم الان چه فكرا كه نميكنن
من-سامي لطفا بزارم زمين ممنون كه كمكم كردي
سامي هم سريع منو گذاشت زمينو يه خواهش ميكنم سرد گفتو سريع رفت بيرون نميدونم چراجلوي ميشاو شقايق يخي وسرد ميشه؟!!! با رفتن سامي بچه ها ريختن سرم...........

 

میشا:

 

 

رفتیم تواتاق نفس یکهو دیدیم اوهههه صحنه عشقولانه است..دستگیرشون کردیم....سامیار که تامارودیدپریدازاتاق بیرون ماهم ریختیم سرنفس.
من:بیشعورباسامیارم اره؟؟خجالت نمیکشی؟
شقی:نفس قرارمون این نبودا..
یکهو نفس خروش کرد.
نفس:اهه ولم کنید..هول برتون نداره سامی فقط داشت کمکم میکرد..
من:اوه سامی؟؟ماکه باورکردیم.
نفس:میشاتویکی حرف نزن که اتردین وقتی نگات کرد خرکیف شدی...نذار دهنمو وا کنم..
یکهو کپ کردم..نفس چی فکرمیکرد؟؟که من اتردینو....نه بابا..اخه من اونو مثل یک دوست میدونم حالا درسته یکم بالاتر ولی..
من:باشه بابا حالا سگ نشو..
وسایلمو پرت کردم روتختو نشستم..نفسم داشت وسایله سامیو جمع میکرد(اوه چه سریع...بیاتو دم دربده)بهش گفتم
من:نفس بذار خودش بیادجمع کنه..
نفس:نه بابانمیدونه..اخه گفت من از این اتاق برم بیرون حالا میخوام بهش حالی کنم..
شقی:اهان حال گیریه
بعداز جمع کردن وسایل سامی.نفس ساکو برداشت گذاشت بیرون در درم ازتو قفل کرد...
یکربع بعد صدای سامیاربلندشد صدای خنده ی اتردینم میاومد..
سامیار:نفس دروبازکن ببینم.این مسغره بازیاچیه؟؟
نفس رفت پشت درو گفت
نفس:کدوم مسغره بازی؟؟؟من بادوستام اومدم تواین اتاق شماهم میرید اون یکی اتاق..
سامیار:دروبازکن وگرنه میشکونمش..
نفس:خرکی باشی؟
سامیارکه تابلو عصبی شده گفت
سامیار:ا اینجوریه؟؟
نفس:ا عربیه او..
سامیار:باشه..نفس خودت خواستیا..
بعدم ازصدای پاش فهمیدم رفته..ساعت5بودکه تصمیم گرفتیم بریم قیمه درست کنیم...ساعت8بودکه منو نفس رفتیم تواتاق که....
نفس جیغ کشید:سامیاررررررمیکشمتتتت! !!!
اقابرداشته بود تمام لباسای نفسوباقیچی پاره پاره کرده بود..
گوشیم زنگ خورد خود ناکشس بود..نفس گوشیمو گرفت جواب داد
نفس:سامیارررررر میکشمت
------------------
نفس:نخندباباشهید دادیم..
-------------------
نفس:خیلی بیشعوری..
نفس گوشیوقطع کردونشست روزمین باصدای بلند دادو بیداد.منم هی سعی میکردم ارومش کنم..
میدونستم به خاطر4تاتیکه لباس نیست به خاطر اینه که سامیارحرصشوناجور دراورده.دیگه مثل خودم...منم همون جابه خودم قول دادم اگه1روزبه عمرمم مونده باشه این کارشوتلافی کنم...میدونستم نفس خودش تلافی میکنه ولی من بایدتلافی میکردم..

 

 

نفس :

منو بگو فكر ميكردم اين سامي پسر خوبيه اي خدا ببين سر لباساي نازنينم چه بلايي اورد من اگه پدرتو در نيووردم من اگه بيچارت نكردم مجبورت ميكنم دوبرابر اين لباسايي رو كه پاره كردي برام بخري پسره ي هركول ميشا كه فقط داشت از حرصش پوست لب بيچاره شو ميكند اصلا فكر كنم هيچي از اون لب نموند با حرص دست نفسو گرفتم بردمش پايين ساميار اشغال همچين كيفش كوك بود كه هر كي ندونه فكر ميكرد اپولو هوا كرده پسره ي چلغوز(بسه ديگه ولت كنم تا فردا مي خواي به اين سامي بدبخت فوش بدي) مثل يه پلنگ اماده شكار با چشمام كه حالا از عصبانيت زياد عسلي تيره شده بود زل زدم تو چشماي اون كه از خوشحالي عسلي روشن شده بود اونم با چشماش كه توش پر از شيطنت بود زل زد تو چشماي من خيز گرفتم سمتش دنبالش كردم اول از حركتم شوك زده شد ولي بعد از چند ثانيه به خودش اومده شروع كرد فرار كردن در هين دزدو پليس بازيمون داد زدم
-
سامييييييييييييي ميكشمت زندت نميزارم دونه دونه موهاتو ميكنم
سامي در حالي كه ميخنديد بلند بلند جوابمو داد
-
نفس در خواب بيند پنبه دانه
من-خيليييييييييي بيشعوريييييييييي
سامي-ميدونم
-
همچين تلافي ميكنم كه مرغاي اسمونو زمين به حالت زار بزنن
حالا هردومون دور ميز ناهار خوري توي سالن ميچرخيديم سامي اون سرش واستاد منم اين سر هردومون نفس نفس ميزديم
سامي-انقدر حرص نخور عزيزم موهات ميريزه ميخواستي منو از اتاق بيرون نندازي خودت بازي رو شروع كردي
با حرف سامي يه جرقه تو ذهنم زده شد بازي ايول سر بازي چشمك تلافي ميكنم هم پدر تورو در ميارم هم اون ميلادو يه لبخند ژكون براي سامي زدمو گفتم
-
راس ميگي سامي همش تقصير من بود ببخشيد حالا بيا بريم شام بخوريم
بدبخت سامي هنگيد فكركنم اصلا باورش نميشد من به اين زودي كم بيارم هه به همين خيال باش يه پدري ازت درارم ولي همچين با شك به لبخند من نگا ميكرد كه نگو
ميلادو اتردينو شقايقو ميشا هم كه داشتن به كار ما ميخنديدن همين جور مونده بودن بي توجه به اونا رفتم تو اشپزخنه شقايق ضرفارو چيده بود نشستم پشت ميزو منتظرشون موندم يه چند دقيقه گذشت ولي انگار قصد اومدن نداشتن داد زدم
-
بچه ها بياييد ديگه غذا يخ كرد
با حرفم همه اومدن سر ميز منم سرخوش از نقشه هايي كه تو ذهنم ميكشيدم غذامو ب اشتها خوردمو تا اخر غذا نگاهاي متعجب بچه ها رو به جون خريدم داشتم از سر ميز بلند ميشدم كه ميلاد به حرف اومد
ميلاد-بچه ها بعد از ناهار كه وقت نشد چشمك بازي كنيم لاقل الان بازي كنيم شما دخترا هم بعدا ظرفا رو بشوريد
فكر كنم تنها حرف حسابي كه اين ميلاد تو عمرش زده باشه همينه براي اينكه بچه ها بيشتر شك نكنن اصلا حرف نزدم ولي همه موافقت كردن منم نشون دادم كه به اجبار قبول كردم رفتيم نشستيم تو سالن TVروزمين ورقا رو شقايق بر زدو پخش كرد اروم ورقمو نگا كردم ايول آس دست من بود به ميشا و شقايقو اتردين چشمك زدمو موندن ساميو ميلاد خب اول حال ميلادو بگيرم بعدش سامي رو پس به اون چشمك زدم همه كارتا شونو انداخته بودم وسط غير از ميلاد حالا نوبت اون بود كه حدث بزنه آس دست كيه واگه اشتباه بگه بايد هر كاري رو كه من بگم انجام بده خدا خدا ميكردم غلط بگه
ميلاد-دست شقايق
اخ جون غلط گفت خدا جون نوكرتم
من-غلط گفتي دست من بود
يه لبخند شيطاني هم زدم كه حساب كار دستش اومد
ميلاد-نفس ب خدا از قصد اون كارو نكردم نميدونستم تنفست مشكل پيدا ميكنه
من-به من چه اصلا اون قضيه رو فاموش كن من بخشيدمت
ميشا-اينا رو ول كنيد نفس بگو بايد چيكار كنه
من-يه كار خيلي راحت مثل اب خوردنه
سامي هم كه ديگه چشمش ترسيده بود گفت
-
عزيزم زود بگو همه رو راحت كن
منم مثل خودش با يه لبند جوابشو دادم
-
گلم چرا عجله داري نوبت تو هم ميرسه قول ميدم براي تو از ميلادم راحت تر باشه و حالا كاري رو كه بايد بكني ميلاد بلند شو با باسنت رو هوا بنويس قسطنطنيه
با اين حرفم همه بچه ها تركيدن از خنده


مطالب مشابه :


عكس شخصيت هاي رمان عشق به توان ۶

امروز عكس شخصيت هاي رمان عشق به توان ۶ رو گذاشتم




رمان عشق به توان 6(9)

رمان عشق به توان 6(9) عكس شخصيت هاي رمان




شخصیت های رمان عشق به توان 6 (سری اول)

شخصیت های رمان عشق به توان 6 (سری اول) دلنوشته هاي يه پسر تنها . i love you . عشقی . دختری با آدامس




رمان عشق به توان 6«23»

رمــــان ♥ - رمان عشق به توان 6«23» - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 1 - عكس شخصيت هاي رمان




رمان عشق به توان 6«6»

رمان عشق به توان 6 كمكم كن ولي در لحظه هاي اخر كه فكر ميكردم عكس شخصيت هاي رمان




رمان عشق به توان 6«9»

رمان عشق به توان 6 ميشه زنه شروع كرد به عكس گرفتن چهرش باز عكس شخصيت هاي رمان




رمان عشق به توان 6«5»

رمان عشق به توان 6«5» ياد نداده نگفته گوش واستادن كار بچه هاي بي عكس شخصيت هاي رمان




رمان عشق به توان 6«10»

رمان عشق به توان 6 ساكت شد خداوكيلي من عكس تكي هاي اينو ديدم عكس شخصيت هاي رمان




برچسب :