از خیانت تا عشق 16

به آشپزخونه نگاهي انداختم ،باران و مهرسا داشتن آماده مي شدن براي کشيدن شام.



بلند شدم و دنبالشون وارد آشپزخونه شدم که مهرسا با ديدنم گفت:زنگ بزن سميرا اينا چرا دير کردن،مي ترسم دير شه شام سرد شه.



کاهويي از ظرف سالاد برداشتم و گفتم:الان زنگ ميزنم ببينم کجان.


کاهو رو به دهنم گذاشتم و شکلکي براي ايليا که مهرسا داشت شامش رو بهش ميداد درآوردم که خنديد و دستش رو روي قاشقي که کنار دهنش بود زد و سوپ رو روي لباسش ريخت.


مهرسا چشم غره اي بهم رفت و گفت:برو زنگ بزن ديگه


لبخند پهني زدم و گفتم:باشه،چرا جلو زن داداشم ضايعم مي کني.


باران:برو حالا خوبه من مي شناسمت.


-تو به کارت برس و کاهو رو درست خورد کن.


همين که خواستم از آشپزخونه بيرون بيام تبسم رو ديدم که گفت:اومدم ببينم مهرسا کمک لازم نداره.


سري تکون دادم و کنار رفتم.گوشيم رو دستم گرفتم که صداش رو شنيدم


تبسم:مهرسا منتظر کسي هستين؟


مهر:آره سميرا اينا هنوز نيومدن.


صداش رو آرومتر کرد و گفت:مهرسا جون از من به تو نصيحت زياد به خواهر شوهرت رو نده که سوارت ميشه.


پوزخندي زدم و سمت اتاق رفتم.


مطمئن بودم مهرسا زني نيست که بخواد به همچين چرت و پرتايي بها بده.


شماره آشور رو گرفتم و کنار پنجره اتاق ايستادم


با دومين بوق جواب داد


-پشت دريم باز کن در رو.


-سلام نکني يه وقت.


صداي خنده اش با صداي زنگ در همراه شد.گوشي رو قطع کردم و از اتاق بيرون زدم.


سميح در رو باز کرده بود و الهه اولين نفري بود که با اخم وارد شد ،سمت الهه رفتم.


همگي در حال حال و احوالپرسي بودن ،الهه هم کنار سميح ايستاده بود و به بقيه نگاه مي کرد.


-الهه دايي بدو بيا اينجا؟


خم شدم و دستام رو باز کردم که با شنيدن صدام دويد سمتم.بغلش کردم و صاف ايستادم.


-خوبي دايي؟


اخمي کرد و آروم گفت:مامان و بابا دعوا کردن.


گونه اش رو بوسيدم


-دختر خوب اتفاقاي خصوصي رو به کسي نميگه،بعدش من مطمئنم دعوا نبوده ،بحث بوده.


متفکر گفت:بحث يعني چي؟


-بحث يعني حرف زدن با صداي بلند


الهه:ميشه بهشون بگي ديگه بحث نکن سمير جون


موهاش رو خرگوشي بسته بود،بالبخند گفتم:حالا شدم سمير جون.


خم شد و سريع و محکم گونه ام رو بوسيد که صداي آشور اومد:تحويل نگيري ما رو


الهه رو زمين گذاشتم و دستش رو که به طرفم دراز شده بود تو دستم فشردم


-دير کردين؟


آشور:يه ذره کارم طول کشيد.


سميرا:سلام داداش خوبي؟


-سلام خواهر گل و عزيزم ،خوبي؟


لبخندي زد،رو به آشور گفتم:برو بشين راحت باش


آشور که کنار سميح نشست سميرا با لبخند شيطوني گفت:متاهلي که خوبه؟


شالش رو روي صورتش کشيدم و گفتم:فوضولي مگه تو؟


مهرسا نزديکمون شد و گفت:سميرا جون راضي به زحمت نبوديم ،ممنون


نگاش کردم که به بسته کادو شده اي که گوشه سالن بود اشاره کرد که گفتم:چي گرفتي حالا،اگه به درد نخوره پست بدم.


مهرسا لبش رو گاز گرفت و گفت:سمير؟


دستم رو دور شونه سميرا انداختم و گفتم:راستش رو بگو چيه؟


سميرا هم با لبخند و شيطنت گفت:يه بسته پوشک بچه.


آروم هلش دادم و گفتم:نگه دار واسه بچه ات.


سميرا:دندون اسب پيشکشي رو نمي شمارن آقا سمير،وقتي رفتيم بازش کن ببين چيه.


مهرسا وسط حرفامون گفت:سمير کمک مي کني سفره بندازيم.


صدام رو کلفت کردم و گفتم:ضعيفه من و کمک؟سميرا بدو برو کمک خانمم.


سميرا:اه اه واقعا هم قلدر بودن برازنده اته.


مهر:نگو اينجوري سميرا


لبخند پهني زدم و رو به سميرا گفتم:حال کردي،الانم برين شام رو بکشين که من رو به موت شدم.
همگي دور سفره شام نشسته بودند ،که گوشيم زنگ خورد،با اجازه اي گفتم و با دو قدم خودم رو به ميز وسط سالن رسوندم.

با ديدن شماره اي که روي صفحه بود ناخودآگاه ابروهام تو هم گره خوردند..دوباره رقم به رقم شماره رو مرور کردم،شماره اي که از حافظه گوشيم پاک شده بود،اما هنوز تو حافظه خودم مونده بود.

چکار داشت،با ترديد گوشي رو دستم گرفتم و سمت اتاق چرخيدم که سنگيني نگاه مهرسا باعث شد به طرفش نگاه کنم..نگاهش سوالي بود،اما من جوابي نداشتم.

بدون هيچ حرفي وارد اتاق شدم و در رو بستم...گوشي هنوز زنگ مي خورد.لازم نبود اصلا جواب بدم،روي تخت نشستم و تماس رو رد کردم.

دست راستم رو به پيشونيم کشيدم و نگاهم دوباره روي شماره اش قفل شد.

باز هم گوشي زنگ خورد.حس مي کردم نبض شقيقه ام تندتر ميزد.سرم داشت داغ مي شد.

گوشي هنوز زنگ مي خورد،در با يه ضرب باز شد.

نفس سنگين شده ام و فوت کردم بيرون و سرم رو چرخوندم سمت در که حالا بسته شده بود.

صداي زنگ قطع شد.صداي مهرسا بلند شد:چيزي شده؟.

دستي به گردنم که حس مي کردم خشک شده کشيدم

-نه

مهر:زشته اينجا نشستي

دوباره زنگ خورد،عصبي شدم

-برو بيرون خواهشا

نگاه مشکوکي به گوشي کرد،قدمي برداشت و گفت:چرا جواب نميدي

-برو بيرون

دلخور گفت:غزلِ؟

سريع روبروش ايستادم و گوشي رو توي دستم مشت کردم.سعي مي کردم اينبار آروم باشم،هيچ اتفاق مهمي نيفتاده بود .

-بعد باهم حرف ميزنيم

نگاه کنجکاوش توي چشمام دنبال رد چيزي که خودمم نميدونستم چيه؟مي گشت.

سريع گوشي رو سايلنت کردم و توي جيبم انداختم،فعلا نمي خواستم به چيزي فکر کنم.سعي کردم لبخند بزنم،اما ميدونستم توي اون لحظه غيرممکن بود.

-بريم

دستم رو پشت کمرش گذاشتم و سمت در هدايتش کردم .


بينشون نشستم اما نه ديگه حرفاشون رو فهميدم ،نه نگاهاشون رو ديدم.

سميح شوخي مي کردم اما حواسم نبود،تبسم تيکه مي پروند اما جوابي نمي تونستم بدم،

مهرسا مشکوک نگاهم مي کرد و حتي نگاه عجيب و نگران بابا هم برام مهم نبود.

با دست فريبرز که روي شونه ام نشست نگاهم رو از طرح و رنگ قاليچه گرفتم .

فريبرز:هنوز بهش چيزي نگفتي نه؟

گيج گفتم به کي؟اما بعدش يادم اومد منظورش چيه،سرم رو به نشونه نه تکون دادم و سکوت کردم.

تو اون لحظه اين موضوع هم ديگه واسه من اهميت نداشت.

همه با خنده و شوخي در حال گپ زدن بودند،ليوان چايي ام رو که روي ميز بود برداشتم ،لرزش گوشيم توي جيبم بعد از دو ساعت نشون ميداد مُصر بود که جواب بگيره.

صداي فريبرز دوباره منو به خودم آورد:وکيل چي گفت؟

شده گاهي حرف زدن طرف مقابلتون باعث شه حس کنيد داره با سوهان روي مغزت مي کشه،شده حس کنيد دوست دارين بهش بگين ساکت شو و حرف نزن من سکوت مي خوام،من يه چيزي فراتر از اين حس رو داشتم.

نفهميدم چي جوابش رو دادم،فکر کنم فهميد ادامه دادن بحث بي فايده اس.

مهرسا که انگار حرفامون رو شنيده بود نزديکتر بهم نشست و بشقاب ميوه رو جلوم گرفت و گفت:وکيل براي چي؟
بي حوصله آروم گفتم:بعدا بهت ميگم.

با بلند شدند پدر مهرسا ،فريبرز و بقيه هم بلند شدند،نفس راحتي کشيدم،انگار با رفتنشون مي تونستم راحت نفس بکشم و راحت فکر کنم.

همگي در حال تعارفات و تشکرات معمول بودند،اما من فکرم پي ويبره گوشيم بود که سميرا بهم نزديک شد و گفت:سمير چيزي شده؟

-نه

سميرا:شنيدم اين خانم خوشگله رو از قبل مي شناختي؟

نه شيطنت تو صداش و نه حتي جمله اي که گفت هيچ کدوم باعث نشد حرفي بزنم.چون حتي همين آشنايي يادآور خيلي چيزها بود.

آروم تنه اي بهم زد و گفت:پس واقعيت داره که داداشمم اهل دوست دختر بوده.

دهنم رو باز کردم که بگم به فوضوليش به تو نيومده که آشور گفت:سميرا الهه رو کجا خوابوندي؟

سميرا:تو اتاق ايلياس،فقط حواست باشه ايليا رو بيدار نکني.

آشور که از کنارمون رد شد خانم راد با لبخند گفت:بچه ها رسم و رسوم رو عوض کردند قبل از اينکه ما دعوتشون کنيم اونا دست به کار شدند.

مهر:مهم دور هم بودنِ ،حالا جاش مهم نيست.

بقيه هم هر کسي چيزي گفت و بعدش همون طور که جلوي در ايستاده بودند،روبوسي و خداحافظي مي کردند دوباره سميرا کنارم ايستاد و گفت:بايد همه چي رو بهم بگي.

-چقدر ور ميزني تو ،مگه نمي بيني شوهرت رفت ،برو ديگه.

اخم مصنوعي کرد و گفت:اصلا پشيمون شدم نمي خوام برم،حرفي داري؟

باران هم که همراه سميح از در خارج مي شد گفت:سمير کجا ايستادي؟مهمونات دارن ميرن بيا بدرقه.

-تو حرف نزن بچه

سميرا رو سمت در هل دادم و گفتم:مگه نمي بينه بقيه هم رفتن بيرون ،تو هم برو که مراسم خداحافظي رو به جا بياريم.





در رو که بستم سريع به طرفم برگشت و گفت:چيزي شده؟

-نه

خواستم از کنارش رد شم که گفت:چرا يه چيزي شده ؟غزل زنگ زد؟

با دست کنارش زدم و گفتم:چيزي نشده فقط خوابم مياد

با قدمهاي تند خودش رو به چارچوب در اتاق رسوند و جلوم ايستاد

مهر:چي شده؟اولش خوب بودي؟بعد از اون تلفن حالت عوض شد.

دوباره کنارش زدم و ارد اتاق شدم.

بي حوصله شروع به باز کردن دکمه پيراهنم کردم که گفت:ما زن و شوهريم تو از چيزي که ناراحتت کرده به من نگي،پس کي آرومت کنه.

پيراهنم رو مچاله کردم و پرت کردم تو کمد که برش داشت و همونطور که آويزونش مي کرد گفت:چيزي گفته ناراحتت کرده؟
خم شدم و دنبال شلوار گشتم که دستش رو روي بازوم گذاشت و آروم و ملايم گفت:ببخشيد که فوضولي کردم فکر کردم،واقعا تو زندگيت من همسرتم نه ...

-بس کن.

بدون اينکه شلوارم رو عوض کنم خودم رو روي تخت پرت کردم،گوشيم رو که حس کردم ياد ،تماسهاي جواب نداده اي افتادم که ذهنم دنبال يه دليل براي بودنشون مي خواست.

اينبار لرزش گوشي درست زماني که فکر مي کردم ديگه قرار نيست با اون شماره بلرزه باعث شد سريع روي تخت بشينم و گوشي رو از تو جيبم بيرون بکشم.

مهرسا کنجکاو نگاهم مي کرد.

دکمه اتصال رو که زدم ،گوشي رو به گوشم چسبوندم

-يه بار ديگه زنگ بزني مادرت رو به عزات مي شونم فهميدي؟

چشماي گشاد شده مهرسا باعث شد نگاهم رو ازش بگيرم.

صدايي از پشت خط نيومد ،عصبي خواستم گوشي رو پايين بيارم که گفت:به حرفام گوش بده قول ميدم دفعه آخر باشه.  -تو غلط می کنی واسه من شرط و شروط بذاری.

صداش خش دار بود با التماس گفت:سمیر تو رو خدا،من بد کردم اما تو به حرفام گوش بده


کلافه دستم بین موهام لغزید،مهرسا کنارم نشست و جدی بهم زل زد.

بلند شدم و سمت پنجره رفتم،بازش کردم

عصبی شده بودم،با خشونت گفتم:تو و اشتباه؟تو مگه اشتباه هم می کنی؟

حرفم رو قطع کرد و با گریه گفت:سمیر می خوان منو بکشن...

صدای هق هقش باعث شد ادامه نده.

توی سکوت به صدای گریه اش گوش دادم،مگه من همین رو نمی خواستم؟مگه خار و ذلیل شدنش رو نمی خواستم...

صدای بسته شدن در باعث شد سریع به عقب برگردم...مهرسا بیرون رفته بود.

-باز چه گندی زدی؟البته گند بدتر از گندی که..

-سمیر تو رو به جون هر کی دوست داری بهش بگو ....

سکوت کرد که گفتم:به کی بگم؟چی بگم؟در ضمن مگه من پیام رسونتم که بهم زنگ زدی؟اشتباه زنگ زدی خانم...
خواستم قطع کنم که گفت:من غلط کردم سمیر،اما نمی خوام بمیرم،بهش بگو مسئولیت کارش رو گردن بگیره و گرنه داداشام منو می کشن،نه فقط منو اونو هم می کشن،سمیر اون دوستت ِ حرفت رو قبول می کنه.

لازم نبود بیشتر از این توضیح بده که بفهمم گندی که زده چیه؟اما بعد از کلمه دوستت ِ هیچی نشنیدم

آخرین نفری که یه روز فکر می کردم ممکنه بهم خیانت کنه،امیر بود.دستم رو به دیوار کنار پنجره گرفتم و گفتم:از کی باهاشی؟از وقتی ..

-نه به خدا،قبلش اون نبود...

بعد یه دفعه سکوت کرد،انگار فهمید چی گفته..

چشام رو بستم ،نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم.

دستم دور تلفن مشت شده بود،صدای گریه آرومش بد رو اعصابم بود.

-حقته،مرگ واسه تو کمه،می فهمی ،واسه زنی مثل تو مرگ کمترین چیزه،اصلا نمی فهمم با چه رویی زنگ زدی به من،به من،به منی که بهم خیانت کردی،به منی که وجودت بیزارم کرد از همجنسات،تو الان به من زنگ زدی می گی کمکت کنم،بعد فکر کردی من کمکت می کنم؟

-سمیر تو رو...

-خفه شو،دهنت ببند،به نظرت الان وقت خوبی نیست که من هم همه چیز رو بگم؟یادته می گفتی نمی تونم ثابت کنم؟الان چی؟الان ثابت کردن نمی خواد،هر حرفی بزنم رو هوا قبولش می کنن.

صدای گریه اش بلندتر شد

-صدات رو ببر،می فهمی ،فکر نکن مرگ واسه ات مجازاته،مرگ واسه تو یه راه نجات از این کثافتی که خودتو توش غرق کردی،فقط کاش مجازات می شدی.

-سمیر

-خفه شو.

گوشی رو قطع کردم و سر خوردم کنار دیوار.پای چپم رو کف اتاق دراز کردم و چشام رو بستم،امیر چکار کردی تو؟اصلا نمی تونستم باور کنم که نادیا به من زنگ زده،اونم کمک ازم می خواد؟واقعا این دیگه چه رویی داشت؟مگه رو می خواد،هر کی ندونه اون و من که میدونیم که دلیل طلاق چی بوده،حتما خانم با من راحته ....پوزخندی زدم

با ضربه های آروم شروع کردم کوبیدن سرم به دیوار ،دروغ می گفت حتما از اول باهاش بوده،عصبی شماره امیر رو گرفتم.

سوییچ رو برداشتم و همون طور که سمت در اتاق می رفتم شماره اش رو گرفتم.

در رو باز کردم که جواب داد

سریع گفتم کجایی؟

با صدای بی حالی گفت:خونه

-الان میام اونجا

قطع کردم و خم شدم کفشم رو به پا کنم که صدای متعجب مهرسا که گفت:کجا میری با این وضعیت؟

تازه به خودم اومدم.

-یه چیزی بده تنم کنم

و خم شدم تا کفشم رو پام کنم که کنارم ایستاد و گفت:کجا میری؟

سرم رو بلند کردم و با داد گفتم:منم گفتم برو یه چیزی بیار تنم کنم.

گفت:نمیذارم جایی بری؟این وقت شب چه معنی داری بری پیش زن سابقت...

با دست کنارش زدم و گفتم:برو بابا تو هم.

بدون توجه به اینکه کفش پامه سمت اتاق رفتم که صداش بلند شد:کفشت رو دربیار.

حتی به این توجه نکردم که چطور توی خونه ای که نماز می خونم دارم با کفش راه میرم.

سریع دم دست ترین پیراهن رو تنم کردم و سمت در رفتم.

اینبار فقط عصبی نگاهم کرد و چیزی نگفت.بیرون زدم و در رو محکم بستم.

مهرسا



در محکم بسته شد . با سرعت به سمت در رفتم و در رو باز کردم اما تا خواستم حرفی بزنم صدای گریه ایلیا بلند شد.

پوفی کردم و در رو بستم و به سمت اتاق ایلیا رفتم . میدونستم از سر و صدا بیدار شده . سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم .
بوسیدمش و توی بغلم مثل نَنو تکونش دادم و گفتم:


هیچی نیست پسرم . بابا الان میادش . بخواب عزیز دل مامان



سرش رو روی شونه ام تکیه دادم و سرم رو روی سرش گذاشتم و براش لالایی زمزمه کردم


دلم بد جور شور میزد. عصبانیت سمیر و اونطور رفتنش من رو خیلی نگران کرده بود



به ساعت نگاه کردم ساعت از دوازده گذشته بود. ایلیا آرومتر شده بود ولی هنوز نمیخواستم روی تختش بذارمش . انگار با در آغوش گرفتن اون من هم آرومتر بودم.


چه حرفی باعث شده بود سمیر رو اینطور از خود بی خودش کنه؟ نکنه غزل براش خط و نشون کشیده باشه؟ نکنه غزل گفته که میخود ایلیا رو ازش بگیره؟
وای من دیگه طاقت دور بودن از ایلیا رو ندارم.


کلافه سرم رو تکون دادم. شاید هم اصلا غزل نبوده.
خدای من کی میتونست باشه ؟
چرا سمیر حرفی بهم نزد؟

از این اخلاق سمیر اصلا خوشم نمیومد. خیلی تو دار بود . برای حرف کشیدن ازش باید اینقدر به انتظار میشستم تا خودش لب باز کنه و حرفی بزنه در غیر این صورت محال بود حرفی رو بزنه.

دم پنجره ایستادم و از پشت پنجره به بیرون زل زدم. توی این ظلمت شب ، توی این سکوت مطلق ،بیشتر از هر وقتی خودم رو تنها دیدم.

نفسم رو با یه آه بیرون دادم و ایلیا رو که حالا خوابش برده بود به سمت تختش بردم و روی تختش گذاشتم.
از اتاقش بیرون اومدم و روی یکی از کاناپه ها خودم رو ولو کردم.
نگاهم به ساعت افتاد . ساعت نزدیک دو بود.
سرم رو برگردوندم و به موبیالم که روی میز نهار خوری بود نگاه کردم. مطمئن بودم اگه به سمیر زنگ بزنم جوابم رو نمیده .

پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم رو روی پام گذاشتم

چقدر احمقانه به سمیر گفتم حق نداری این موقع شب بری پیش زن سابقت. چقدر بچگونه فکر کردم.
حس سوزشی رو توی معده ام حس کردم.
میدونستم کم کم درد معده ام رونمایی میکنه.
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم. بدون اینکه بدونم چی میخوام بی هیچ حرکتی زل زدم به محتویات داخل یخچال.
توی سرم سوالهای بی جواب بود . ذهنم مدام کشیده میشد به اون تلفن که سمیر رو عصبی کرده بود.
بدون اینکه چیزی از یخچال بردارم در یخچال رو بستم و به سمت اتاقمون رفتم و خودم رو روی تخت ولو کردم.

زل زدم به سقف . سعی کردم یه کم به اعصابم مسلط بشم. چشمام رو بستم ولی حالت پریشون سمیر امد جلوی چشمام .
دونه های عرق ریزی که صورتش رو در بر گرفته بود. رگه های قرمزی که سفیدی چشماش رو احاطه کرده بود. لرزش خفیف دستاش که به ندرت موقع عصبی بودن ازش دیده بودم.

چشمام رو باز کردم.
روی تخت نشستم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
من چطور تونستم اجازه بدم سمیر با این حالش از خونه بزنه بیرون؟ خدای من چقدر خودخواهانه حرف غزل رو پیش کشیده بودم! خدایا چطور توی اونموقعیت حال خراب سمیر رو درک نکردم.
با عجله از اتاق زدم بیرون. بغض بدی توی گلوم نشسته بود و دلم بدجور آشوب بود
موبایلم رو برداشتم
فقط تونستم عدد 3 رو روی تایمش ببینم. بدون هیچ مکثی ، بدون اینکه به دنبال اسم نفس که بجای اسم سمیر همون اوایل جایگزین کرده بودم ،بگردم شماره اش رو از حفظ گرفتم
با هر بوق که زده میشد من بی قرار تر میشدم. وقتی جوابی دریافت نکردم دوباره شماره رو گرفتم. ولی این بار هم مثل دفعه قبل بدون اینکه پاسخی بشنوم قطع کردم.


حالم بدتر شد. دستم رو روی دهنم گذاشتم و سعی کردم با فشار دادن دندونهام به دستم بر اعصابم مسلط باشم.
حالا برایم هیچی مهم نبود جز سلامتی سمیر. یه حسی بهم میگفت یه اتفاق بدی افتاده. داشتم از نگرانی بالا میاوردم.
به هیچ جایی هم دسترسی نداشتم و اونموقع شب هم هیچ کس رو نمیتونستم در جریان بگذارم.

دیگه نتونستم تحمل بیارم و بغضم توی سکوت فضای خونه شکست و با صدای بلند به هق هق افتادم.
 سمیر

دستم رو محکم روی زنگ فشار دادم و ولش نکردم،کنترلی روی اعمالم نداشتم،حتی

به این توجه نداشتم که ساعت از دوازده نیمه شب گذشته .
-دستت رو از روی زنگ بردار،بیا تو

در با تیکی باز شد اما قبل از اینکه صدای تق گذاشتن گوشی رو بشنوم گفتم:بیا بیرون

با چند ثانیه مکث گفت:باشه.

گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و پرت کردم روی صندلی جلو ماشین ،همین که برگشتم طرف در امیر جلوم ظاهر شد.

سریع با دو قدم خودم رو بهش رسوندم،قبلا از اینکه حرفی از دهنش خارج بشه مشتی حواله صورتش کردم که قبل از اینکه بیفته دستش رو به دیوار گرفت و گفت:چته دیوونه؟

اینبار یقه اش رو بین دوتا دستم گرفتم و به دیوار پشت سرش کوبوندمش

دستاش رو روی دستام گذاشت و سعی کرد یقه اش رو آزاد کنه و تو همون حال گفت:ولم کن

دست راستم رو برداشتم که مشت دیگه ای تو صورتش بخوابونم اما قبل از من اون بود که مشتی رو طرف چپ صورتم کوبید.

و سریع هلم داد عقب،با انگشت شستم روی گوشه لبم کشیدم و گفتم:خیلی گه شدی.

هنوز گیج بود و نمی فهمید چم شده،این رو از دقتی که می کرد تا از حرفام چیزی بفهمه می شد فهمید.

دوباره رفتم سمتش که قبل از اینکه بهش برسم در خونه رو باز کرد و گفت:برو تو،نکنه می خوای نصفه شبی مردم رو بیدار کنی بیان دیوونگیت رو نگاه کنن.

و خودش بدون توجه به من رفت تو،همین که پشت سرش وارد شدم در رو محکم بهم کوبیدم و گفتم:خیلی کثافتی.از کی باهاش بودی؟

یهو با خنده گفت:کی رو میگی تو؟

خنده اش عصبی ترم کرد،اما اینبار که سمتش حمله کردم اونم عصبی شد و هلم داد که پرت شدم رو زمین،همین که خواست به سمتم بیاد با پام محکم به زانوش کوبیدم که خم شد و گفت:وحشی ،چته افسار پاره کردی،مثل آدم حرف بزن بفهمم چکار کردم.

تو یه قدمیم ایستاده بود و دستش روی زانوش بود.

ضربه یه دیگه ای به پای چپش زدم و خواستم بلندشم که اونم با پای راستش محکم به پهلوم کوبید ،که از درد تو خودم جمع شدم،اما با سعی کردم قبل از اینکه حرکت دیگه ای بکنه بلند شم .

هر دومون نفس نفس میزدیم ،تف کردم تو صورتش گفتم:از گه هم ...

نذاشت حرفم تموم شه و گفت:میگی چته یا همینجا دفنت کنم.

دستم هنوز روی پهلوم بود،پهلوم رو فشار دادم و نگاش کردم که نگران گفت:محکم زدم؟خب حقت بود.

-خفه شو نامرد،به تو هم میگن مرد؟میگن رفیق،خیلی عوضی بودی و نمی شناختمت

ناغافل سمتش هجوم بردم ،اون که انتظار حمله رو نداشت با یه مشتی که به سینه اش زدم پرت شد روی زمین،دست چپم رو روی گلوش گذاشتم رو روی سینه اش نشستم.

سعی داشت با دو تا دستاش منو کنار بزنه،اما اونقدر عصبی بودم که توجهی به این نداشتم که داره خفه میشه.

با ضربه ای که از پشت به کمرم ،باز زانوهاش وارد کرد ،کنارش افتادم که اینبار اون ،سریع بدون اینکه سعی کنه نفس بگیره دستم رو پیچوند و منو به صورت روی زمین برگردوند و روی کمرم نشست و گفت:سمیر اونقدر اعصابم داغون هست که همین امشب دوتامون رو خلاص کنم،پس مثل آدم حرف بزن ببینم چته؟

داد زدم:ولم کن نامرد تا بفهمونمت آدم بودن يعني چي؟

همونجور که نفسهاي تند و عصبي مي کشيد سرم رو فشار داد و گفت:چه نامردي کردم من؟هان؟

تقلا کردم تا دستام رو از زير دستاش بکشيم بيرون که گفت:ولت کنم آدم مي موني؟
سرم رو تکون دادم که دستاش رو با ترديد برداشت و از روي کمرم کنار رفت.
برگشتم طرفش و با نفرت نگاش کردم.

امير-چته؟چرا اينجوري نگاهم مي کني؟

يه دفعه سمتش حمله کردم که تعادلش رو از دست داد و افتاد کف زمين ،دستام رو دو طرف يقه اش گرفتم و بلندش کردم و کوبيدمش به ديواري که پشت سرش بود.

-عوضي،از کي با ناديا رو هم ريخته بودي؟نامرد؟اينقدر حيوون شده بودي؟

دستاش رو که در حال جدا کردن دستاي من از يقه اش بود ،روي دستام خشک شدن ،پوزخندي زد و نگاهش رو چرخوند طرف در.

اين حرکتش باعث شد دوباره از ديوار جداش کنم و محکم بکوبمش به ديوار،نه حرکتي کرد ،نه حتي آخي گفت،انگار هيچي براش مهم نبود.

دستام شل شدن و يه قدم عقب رفتم

-باورم نميشه

سرم رو با ناباوري تکون دادم

-باورم نميشه اينقدر...

برگشت طرفم و عصبي داد زد:اينقدر چي؟عوضي؟نامرد،يا به قول تو گه شدم؟هان؟آره من عوضي ،من نامرد،من کثافت

يه قدم ديگه عقب رفتم و با نفرت به رفيق بهترين لحظه هام نگاه کردم.

دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:من هر چي که تو مي گي هستم،اما تويي که همه چي تمومي،چطور به خودت اجازه ميدي به من تهمت بزني ؟هان؟حق داري هر کي من کثافت رو بشناسه همه چيز بهم نسبت ميدي

دلخور خيره شد تو صورتم و گفت:از تو يکي ديگه انتظار نداشتم.

-واسه من فیلم نيا که ديگه همه چي رو شده.

به سمتم اومد و روبروم ايستاد،هر دومون عصبي بوديم

امير:چي رو شده هان؟کي روش کرده،کدوم احمقي بهت گفته؟

با کف دستم محکم رو سينه اش زدم و گفتم:بس کن،به اندازه کافي حالم داره ازت بهم مي خوره،همون هرزه اي که باهات بوده گفته،نامرد کاش حداقل...

نذاشت حرفم رو تموم کنم و اينبار اون بود که تخت سينه ام کوبيد و گفت:اره من نامردم که نذاشتم بفهمي اون زنيکه عوضي زندگي خواهر من رو به گند کشيده

چشام رو ريز کردم و نگاش کردم

-چيه باورت نميشه،آره من نامردم که نخواستم رفيقم بفهمه زن سابق چه هرزه ايه،نمي خواستم رفيقم جلوم خورد شه،چون مي شناختمش،چون اخلاقش دستم بود،اما حيف ديگه نمي دونستم من اونقدر نامرد و کثيفم تو نظرش.

شوکه بودم و قدرت تحليل حرفاش رو نداشتم،هنوز هم نمي فهميدم منظورش چيه،هنوز هم نمي فهميدم يعني چي؟

اشکاش جاري شدن،اولين بار مي ديدم گريه مي کنه.
امير اهل گريه نبود.

-اون زنيکه باعث شد خواهر من الان گوشه بيمارستان باشه مي فهمي؟اون با سعيد عوضي تر از خودش رو هم ريخته بود نه من احمق.

اون حرف ميزد و تو گوش من تنها اسم سعيد بود.

دستم رو به در گرفتم و سعي کردم هيچ ضعفي نشون ندم.

امير هم بي توجه به من ادامه داد:چند ماهه روزگارمون شده سياه،خواهرم خيلي وقت بود فهميده بود،يه زني بد سه پيچ زندگيش شده،تا همين يکي دو ماه پيش که فهميديم کيه،حتي مامان و بابام رفتن پيش خونواده ات تا شايد اونا بتونن يه کاري کنن و يه جوري سايه اين زنيکه رو از شر زندگي خواهرم بردارن.خونواده ات شوکه شده بودن،باورشون نمي شد زني که يه روزي عروسشون بود اين کاره باشه،آخرش هم که گفتن هيچ کاري نمي تونن بکنن و اين قضيه به اونا ربطي نداره.

سحر و مامانم التماسم مي کردن که به تو بگم،اما مگه من مي تونستم همچين چيزايي رو به تو بگم يا ازت کمک بخوام،اصلا مگه به تو ربط داشت،اون زن تو زندگي تو تموم شده بود،اما باز بالاخره التماسشون جواب داد و اون روز اومدم تا باهات حرف بزنم،اما باز من نامرد نتونستم توي روي رفيقم بهش بگم که...من نامرد مگه چقدر عوضي بودم که تو اينجوري در موردم فکر مي کني؟غير از اينکه هميشه رفاقتم با تو برام تو الويت بود.

بالاخره قفل زبونم باز شد،با صدايي که خودم به زور مي شنيدم گفتم:با سعيد بوده؟از کي؟

نگران گفت:نميدونم،اما ميدونم يه مدتي ميشه ،من مطمئنم اين سعيد عوضي گولش زده.

پوزخندي زدم،اينجوري مي گفت تا شرمنده نشم که يه روزي شوهر همچين زني بودم،مي گفت سعيد گولش زده،فکر مي کرد نميدونم اين ناديا حتي خود شيطون رو هم گول ميزنه.

سرش رو پايين انداخت و گفت:فکر مي کني چرا هيچکي تو خونه نيست،دو روزه خواهرم گوشه بيمارستانه،خودش رو از طبقه دوم ساختمون پرت کرده پايين ،مي خواست خودش رو بکشه،الانم گوشه بيمارستان بيهوشه،من نامرد هم اومدم يه سري مدارک بردارم برم که تو زنگ زدي.

يا خدايي زير لب گفتم و چشام رو باز و بسته کردم.

تازه نگاهم به لباساش افتاد،خستگي توي صورتش رو تازه ديدم.

بدون ابنکه سرش رو بلند کنه کنار ديوار نشست و بدون اينکه سرش رو بلند کنه با صدايي که به زور مي شنيدم گفت:اون زنه مثل اينکه از سعيد باردار،نميدونم ميگه بهش قول ازدواج داده،همون روزي که خواهرم خودکشي مي کنه مثل اينکه مياد جلوي خونه اشون دعوا راه مي اندازه با سعيد،هر چيزي رو که من از اون روز ميدونم هم همسايه ها گفتن.

کنار در سر خوردم و گفتم:سعيد کو؟

سرش رو بلند کرد و گفت:داداشاي اون زنيکه تا مي خورده زدنش،الانم معلوم نيست کدوم گوريه،البته خود زنه هم معلوم نيست کجاست، چون مثل اينکه همون روز که خواهرم تو خونه رفته بود و در رو بسته بود از دست اون زن،داداشاش هم سر ميرسن و سعيد و خواهرشون رو به باد کتک مي گيرن و اونطور که همسايه ها گفتن،زنه فرار کرده.چون داداشاش ديشب باز اومده بودن دم خونه خواهرم دنبالش،همسايه اشون بهم زنگ زد گفت.

به زور بلند شدم،واقعا گندتر ازاين نمي شد،همه کم کم مي فهميدن که زن سابق من چه کثافتي بوده.يه حس تهي بودن بهم دست داده بود،رازي رو که چند سال بود تو دلم مونده بود داشت فاش مي شد،البته بهتره بگم فاش شده بود.

در رو که باز کردم سريع گفت:کجا ميري با اين حالت؟

حتي جايي براي شرمندگي هم نذاشته بودم،حق داشت من احمق بودم،حتي نپرسيدم با کي بوده ؟و خودم زود حدس زده بودم امير.

همين که پاي راستم رو بيرون گذاشتم بازوم رو کشيد و گفت:کجا ميري؟بذار حالت جا بياد بعد برو.

با لبخند مصنوعي گفت:اونقدر کتک خوردي نا نداري.

نمي خواست به روم بياره که چقدر بابت حرفايي که شنيدم داغونم،اميري که مي شناختم ميدونستم الان توي ذهنش اين نظريه هست که اين زن از اول هم مشکل دار بوده.

امير:من نامرد ،اما تو هم رفيق نيمه راهي،نيمه راهي چون مثل اينکه هيچ وقت بهم اعتماد نداشتي.

جدي و دلخور بود.حق داشت،من اگه جاش بودم بدتر مي گفتم.

نميدونم چطوري سوار ماشين شدم،چطوري حرکت کردم و حتي نمي تونستم باور کنم چطور امير هنوز هم نگاهش نگران بود.

بعد اين همه نارفيقي من هنوز رفيق بود؟مطمئن بودم اگه همه حرفاش واقعيت باشن،نبايد منتظر بخششي از جانبش باشم.

ماشين رو دو خيابون بعد نگه داشتم.

سرم رو روي فرمون گذاشتم تا بلکه آرومتر شم،مي خواستم آتيشي که تو وجودمه خاموش شه و درست تصميم بگيرم.

شايد يه ساعت شايد هم بيشتر ،بهتر نشدم اما مي دونستم احتياج دارم با يکي حرف بزنم، و ميدونستم هيچکي غير از مهرسا توي اين لحظه نمي تونه آرومم کنه،قبلنا

سکوتش در مقابل تموم بد گفتاناي من از همجنساش آرومم مي کرد،اما امشب احتياج داشتم باهام حرف بزنه از هر چيزي غير از ناديا و گذشته.

ماشين رو بيرون پارک کردم و وارد خونه شدم،هوا هم کم کم داشت روشن مي شد.
بي حال و خسته در رو باز کردم.دستي به صورتم کشيدم و کلافه شدم از اين زود عصبي شدنم.

کفشم رو از پام کندم و سمت اتاق رفتم،مطمئن بودم مهر منتظرمه.

اما همين که در اتاق رو باز کردم،ديدم زهي خيال باطل،خانم عين خيالش نبوده و گرفته خوابيده.

يعني انتظار داشتي منتظرت بمونه،اونم اونجور که تو رفتي و حتي بهش نگفتي اشتباه مي کني و من قراره پيش امير برم؟خب اون چه فکري با خودش کرده که ميگه پيش غزل ميري؟مگه منو نمي شناسه؟

***
مهرسا



با صدای گریه ایلیا دستام رو از روی صورتم برداشتم به اتاق ایلیا نگاه کردم. سرم داشت از درد میترکید. شقیقه ام رو ماساژ دادم و بلند شدم و به سمت اتاق ایلیا رفتم.

قبل اینکه به اتاقش برسم با لباسم صورتم رو پاک کردم . بغلش کردم . کمی آروم شد ولی میدونستم گرسنه اش شده. به آشپزخونه رفتم
همیشه شیشه شیرش رو از آب گرم آماده میکردم. کمی شیر خشک توش ریختم و بدون اینکه حرفی بزنم و یا سعی کنم با حرفام مثل همیشه آرومش کنم شیشه رو به دهنش گذاشتم.

به محض اینکه شیشه توی دهنش قرار گرفت ساکت شد و شروع به خوردن کرد.نفسم رو خالی کردم و روی همون صندلی آشپزخونه نششتم و بوسه ای به موهاش زدم.

به ساعت مکرُویو نگاه کردم . ساعت نزدیک 4 بود. دوباره لبهام لرزید . چشمام رو محکم روی هم فشار دادم. چقدر دیدن شماره های ساعت عذاب آور بود.

لبم رو به دندون گرفتم. ته دلم آشوب بود. هی نفسم رو تازه میکردم بلکه از این آشفتگی بیرون بیام.



به ایلیا نگاه کردم. خوابش رفته بود.بلند شدم و سر جاش خوابوندمش.
به سمت دستشویی رفتم. آبی به صورتم زدم. به هیچ عنوان نمیتونستم آروم باشم. این انتظار تمومی نداشت. در اون لحظه تمام ذهنیتم شده بود سمیر. توی ذهنم ،فکرای جورواجور رژه میرفت که بدتر بی قرارم میکردم.

دوباره شیر آب رو باز کردم و اینبار وضو گرفتم.

من پر از نیاز بودم و هیچ چیزی نمیتونست من رو از این نیاز عاری کنه جز پرودگارم.


چادرم رو روی سرم انداختم و سجاده ام رو باز کردم.

*





سرم رو از روی مُهر برداشتم و اشکام رو پاک کردم.
خیلی آرومتر شده بودم .سرم رو بالا آوردم و زمزمه کردم
خدایا فقط طوری نشده باشه .همیشه تو زندگیم توکل کردم بهت. این بار هم دستام رو بگیر. خدایا خودت همراه سمیر باش. خدایا خودت مراقبش باش . نذار اتفاق بدی افتاده باشه. بد جور دلم شور میزنه ....


دستم رو کلافه روی صورتم کشیدم و عصبی و کلافه گفتم


مهرسا اون دهنت رو ببند . مگه قرار اتفاقی افتاده باشه !



دستم رو آروم از روی صورتم برداشتم. این ساعت لعنتی سوهان روحم شده بود.

بدون اینکه سجاده ام رو جمع کنم .بلند شدم. چادرم سُر خورد و کنار سجاده افتاد. بی حال به سمت تخت رفتم. سرم گیج میرفت و درد معده ام هم امونم رو بریده بود.

خودم رو روی تخت انداختم.با بغض گفتم

تا روشن شدن هوا صبر میکنم. اگه خبری نشد به سمیح زنگ میزنم.

پام رو توی خودم جمع کردم و دستم رو به سمت تلفنی که روی پاتختی بود بردم .

دوباره دستم روی شماره های سمیر لغزید . اما اینبار پیامی که خبر از خاموش بودن دستگاه رو داد باعث شد گوشی رو قطع کنم.

چشمام رو بستم و ملحفه رو روی خودم کشیدم. اینطوری انگار آرومتر میشدم. نمیخواستم به هیچی فکر کنم. فکر و خیال بدتر آزارم میداد. اشکم از گوشه چشمم سُر خورد و لای موهام گم شد.



داشتم از بغض و گریه نفس کم میوردم که بوی آشنای عطرش توی اتاق پیچیده شد.

نفسم حبس شد. از صدایی که توی اتاق میومد میتونستم حدس بزنم در حال لباس درآوردنِ.

نفسم رو به آسودگی و بی صدا بیرون دادم و خدا رو شکر کردم که برگشته.

لبم رو گاز گرفتم.دلم پر میزد که بر گردم و ببینمش ولی اینکار رو نکردم.

اون لحظه با حضور بودنش همه فکر و خیالام دود شد رفت هوا. حالا جای اون نگرانی رو یه عصبانیت گرفته بود.

طرف دیگه تخت کمی پایین رفت و حضورش رو کنار خودم حس کردم. نمیدونم چرا انتظار داشتم دستاش دورم حلقه بشن. اونوقت من هم بر گردم طرفش و در حالیکه توی آغوشش خودم رو گم میکردم ازش گلایه کنم که کجا بود تمام شب رو . گلایه میکردم چرا هیچ کدوم از تلفنهاش رو پاسخ نداد . اونوقت اون در جواب تمام گلایه ها و عصبانیتام دستش رو روی موهام میکشید و میگفت

ببخشید خانومم . دیگه تکرار نمیشه.

ولی زهی خیال باطل.
شاید بیشتر از ده دقیقه گذشته بود که دیدم هیچ حرکتی نمیکنه.

آروم ملحفه رو از روی صورتم کنار کشید و به سمتش برگشتم

هوا کمی روشن شده بود و من کاملا میتونستم صورت خسته اش رو ببینم.

چشماش بسته بود کمی سرم رو بالا آوردم.یک آن نگاهم به لبش که ورم کرده بود و زخمی بود افتاد.

بند دلم پاره شد.

خواستم بیشتر بهش نزدیک بشم که تکونی خورد و پشتش رو بهم کرد.

سرم رو روی بالشت گذاشتم و چشمام رو بستم.هیچ جوری نمیتونستم خودم رو قانع کنم که اتفاقی نیوفتاده. سمیر اهل دعواهای خیابونی نبود ولی حالا زخم گوشه لبش حاکی از چیز دیگه ای بود. همینطوری بهش زل زدم . خواستم دستام رو توی موهاش به بازی در بیارم اما دستم وسط راه خشک شد. حس کردم خوابِ .چون توی اون چند دقیقه هیچ حرکتی نکرد.



چرخیدم و آروم ملحفه روی خودم کشیدم . آرامش بودنش باعث شد که به راحتی چشمام رو روی هم بذارم.


*
هنوز هم خوابم میومد ولی با صدای ایلیا به زور چشمام رو باز کردم و روی تخت نشستم.

سمیر هنوز خواب بود. باز نگاهم به زخم روی لبش افتاد.

چشمام رو مالیدم و از روی تخت بلند شدم و به سمت اتاق ایلیا رفتم.

با شنیدن مَ مَ ، لبخند زدم و بغلش کردم و گفتم

پسر بد اخلاق. آخه آدم صبح پا میشه اینطوری سر صدا راه میندازه.



بوسیدمش و بعد از عوض کردن پوشکش به آشپزخونه رفتم تا صبحونه اش رو بهش بدم.



مطالب مشابه :

رمان *ازخیانت تا عشق*(2)

»موضوع : رمان از خیانت تا عشق. یکشنبه هشتم دی ۱۳۹۲ 20:55 نودهشت رمان دانلود رمان و کتاب




از خیانت تا عشق 4

دانلود رمان. صندلی داغ نویسنده های رمان از خیانت تا عشق(سیاوش) رمان ازدواج اجباری




از خیانت تا عشق 3

از خیانت تا عشق 3 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ




رمان از خیانت تا عشق2

رمان از خیانت تا عشق2 دانلود رمان. رمان از خیانت تا عشق(سیاوش)




از خیانت تا عشق 15

از خیانت تا عشق 15 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ




از خیانت تا عشق 16

از خیانت تا عشق 16 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ




از خیانت تا عشق 17

از خیانت تا عشق 17 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ




رمان از خیانت تا عشق1

رمان از خیانت تا عشق1 دانلود رمان. رمان از خیانت تا عشق(سیاوش)




برچسب :