حصار تنهایی من 1

بسم الله الرحمن الرحيم

مامانم شونه هامو تکون داد و صدام ميزد:آني...آني...

-هووم..
-هووم چيه ؟پاشو ببينم ...مگه نميخواي بري خياطي ؟
با شنيدن اسم خياطي چشمامو باز کردم وسيخ نشستم و گفتم: ساعت چنده؟
-هشت ونيم ..
-واي مامان چرا بيدارم نکردي ؟
بلند شدم و از اتاق اومدم بيرون مامانم پشت سرم اومد و گفت:خودمم تازه بيدار شدم تا تو دست و صورتتو بشوري صبحونه رو حاضر ميکنم
دستشوي رفتن و دست و صورت شستنم شيش دقيقه طول کشيد سريع به اتاقم رفتم و دستي به موهاي فرفريم کشيدم و با يه کش مو بالا بستمش کمد لباسيمو باز کردم هر چي دم دستم بود پوشيدم به ساعت نگاه کردم هشت و چهل دقيقه بود يعني تا نه ميرسيدم ؟ عمرا اگه برسم ...کيفمو برداشتم از اتاقم اومدم بيرون مامانم با يه لقمه به دست از اشپزخونه اومد بيرون وگفت:بگير اين لقمه رو تو راه بخور دل ضعفه نگيري
لقمه رو از دستش گرفتم به سمت در حياط ميدويدم که مامانم صدام زد:با دمپايي کجاداري ميري؟
به پام نگاه کردم ديدم به جاي کفش دمپايي پامه لقمه رو چپوندم تو دهنم با دهن پر و اعصبانيت گفتم: امروز حتما نسترن حکم اخراجمو ميزاره کف دستم
مامانم خنديد و گفت: اون اگه ميخواست اخراجت کنه تا الان کرده بود
کفشامو پوشيدم و خودمو با دو به ايستگاه اتوبوس رسوندم چند دقيقه اي منتظر موندم ...به ساعتم نگاه کردم هشت و چهل و هفت دقيقه بود ديگه بيشتر از اين نميتونستم منتظر بمونم چند قدمي از ايستگاه فاصله گرفتم ...دستمو براي چند تا ماشين بلند کردم که با سرعت نوراز کنارم رد ميشدن اعصابم داشت خورد ميشد بايد به نسترن زنگ ميزدم که دير ميام وگرنه تا خود صبح بايد به بازجوياش جواب ميدادم گوشيو از کيفم برداشتم مشغول گرفتن شماره نسترن بودم که يه پرايد جلو پام ترمز کرد ... گوشمو گذاشتم تو جيب مانتوم سرمو خم کردم ديدم يه پسر جوني با قيافه زمختي ...که ته ريشش ديگه درحد ريش بود..عينک افتابيشو گذاشته بود بالاي سرش يه ادامس هم تو دهنش بود که مَلچ و ملوچ ميکرد دندوناي زردش به زيباي به نمايش گذاشته بود ...صداي اهنگش اونقدر بلند بود که هر که هرکري رو شنوا ميکرد...همين جور که نگاش ميکردم گفت:
-؟کجا ميريد خوشکل برسونمت
کمرمو راست کردم خاک تو سر خوشکل نديدت بکنن.. خدا قربون رحمتت برم اين کي بود اول صبحي به ما دادي نميدونستم سوار بشم يا نه... هميشه مامانم ميگفت به غير از تاکسي سوار ماشين ديگه اي نشو منم که تا الان حرفشو گوش کردم يه امروزو بي خيال حرف مامان مي شم يه نفسي کشيدم توکل برخدا کردم و سوار شدم ... خدايا خودمو دست تو سپردم ا ز قديم هم گفتن لنگه کفشي در بيابان نعمت است ولي اين براي من غضبه ...
به محض اينکه سوار شدم انچنان پاشو گذاشت رو پدال گاز که عين فنر جام عقب و جلو شدم ... يه اهنگ خارجي گذاشت بود وخودشم باش ميرقصيد خداييش اگه يه کلمه شو بدونست ... گوشام درحال انفجار بود صداش زدم :اقا...
فقط گردنشو تکون ميداد بلندتر صدا زدم :اقـــا ...
با دستاش ميزد به فرمونو و گردنشو ميچرخوند اين دفعه ديگه صدام درحد جيغ بود : اقا
صداشو کم کرد و از تو ايينه گفت:جانم منو صدا زديد ؟
از اعصبانيت گفتم:بله ...خيلي ببخشيد شما احيانا دچار مشکل شنوايي هستيد ؟
-نه دور از جونم چطور صداش اذيت تون ميکنه؟
-بله..
- اخ ببخشيد خوب ميخوايد يه اهنگ ايروني برات بزارم؟
-خيلي ممنون..من کلا اهل موسيقي و اهنگ نيستم
-مگه ميشه ؟
-حالا که ميبيني که شده؟اين خيابونو بريد سمت راست
وقتي پيچبد سمت راست گفت:بهتون نميخوره از اوناش باشي
-با اخم گفتم :از کدوماش ؟
-از همينايي که چه ميدونم ....ميگن اهنگ گوش دادن حرام است ادمو جهنمي ميکنه از اين حرفا ديگه
اگه کسي حرف گوش کن بود الان کل بشريت بايد عابد وزاهد ميشدن با اعصبانيت و جدي گفتم: اره من از همونام مشکلي داريد؟
انگار که داشت با خودش حرف ميزد گفت :منو باش به چه اميدي اينو سوار کردم
-چيزي فرموديد؟
-نخير با خودم بودم..
از شيشه ماشين بيرون و نگاه کردم ...تا موقعي که رسيديم هيچ حرف ديگه اي نزد پول کرايه رو گذاشتم کنار دنده و پياده شدم چند قدمي که رفتم صدام زدو گفت:خانم وايسا...خانم
وايسادم اومد روبه روم وايساد پولو جلوم گرفت و گفت:اين چيه؟
-پوله....چيه نکنه کمه؟
-نه خانم کم نيست....من مسافر کش نيستم
-پس چرا منو سوار کرديد ؟
باخنده گفت: به خاطر ثوابش
پولو ازش گرفتم اونم رفت با خودم گفتم :اره جون عمت ميخواستي بانفله کردن من ثواب کني...وقتي وارد خياطي شدم... تنها چيزي که به گوشم مي رسيد صداي چرخ خياطي بود حتي صداي نفس هاشونم نمياومد بايد به نسترن بخاطر مديريت خوبش لوح تقدير بدن، کسي متوجه حضور من نشده بود با صداي بلند گفتم :جميعا سلام..
همه سرشو نو بالا اوردن و با لبخند جواب سلام ودادن وقتي سر جام نشستم زهرا که بغل دستم نشسته بود گفت:معلوم هست کجايي ؟بهش کارد بزني خونش در نمياد،حالا چرا اينقدر دير کردي؟
-دست نزار رو اين دل که خونه..
خنديد و گفت :بميرم برات...حالا چي شده که خونه؟
تا خواستم حرفي بزنم صداي نسترن اومد:به به خانم ...افتخار داديد تشريف اورديد (با اخم)بيا تو کارت دارم
رفت تو اتاقش و درو بست زهرا خنديد و گفت:برو که خرت زاييد
با خنده يه مشت زدم به بازوش ...پشت در اتاق نسترن ايستادم دو تا ضربه به درزدم ورفتم تو.. با يه لبخند به نسترن که با ابرو هاي گره خورده و دست به سينه به صندليش تکيه داده بودنگاه کردم و گفتم:
-با من امري داشتيد بانوي من ؟
-بشين ...کجا بودي؟
نشستم و گفتم :کجا ميخواستي باشم خونه
-منظورم اينکه چرا اينقدر دير کردي؟
-اها از اون لحاظ ؟خوب دير از خواب بيدار شدم ماشين گيرم نمي اومد
رو صندليش درست نشست ودستش وگذاشت رو ميز وبا تعجب گفت:مگه قحطي ماشين اومده ؟
-براي من اره
-والله منم بودم با اين قيافه سوارت نميکردم ...ادم وحشت ميکنه نگات کنه
با ناراحتي گفتم :مگه قيافم چشه ؟خدا اين جوري خلقم کرده مگه دست من بوده ؟
-.منظورم اينکه اول صبحي مياي بيرون يه دستي به صورتت بکش ..لوازم ارايشي که ميدوني چيه؟
-عزيزم من صورتمو لازم دارم دلم نميخواد روش نقاشي بکشم
يه رژوريمل شد نقاشي؟
-منو کشوندي اينجا اينو بگي؟
از توي کشوي ميزش يه پاکت در اورد گرفت جلوم و گفت:بگيرش ...
ازش گرفتم و گفتم:اين چيه؟
-پول...دست مزد چند روزي که اينجا کار ميکردي؟
با تعجب وترس گفتم:کار ميکردم !!!مگه ديگه قرار نيست کار کنم ؟
-نه تو ديگه بدرد من نميخوري روز اول هم که اومدي اينجا قرارمون اين بود که سر وقت بياي ..واگه سه بار دير کني اخراج ميشي؟الان شما شيش بار که دير کردي بعلاوه اين که دو بار هم نيومدي…چند بار هم بهت تذکر دادم..گفتم دوستيمون سر جاش کار هم سر جاش ...
با بغض گفتم :اما نسترن...تو که ميدوني من به اين کار احتياج دارم اگه اخراجم کني کجا کار پيدا کنم ؟
-اين ديگه مشکل تو نه من ...فکر کنم تا الانم هم جبران مافات کرده باشم
سرم و انداختم پايين ...اشکام سرازير شدن با دستم پاکشون کردم راست ميگفت زير قولم زده بودم نبايد دير مي اومدم اوليم بارم هم که نبود... اما نبايد اخراجم ميکرد خواستم بلند شم که خنده ي بلند نسترن متوقفم کرد با تعجب بهش نگاه کردم اونم فقط ميخنديد با دستش به من اشاره کرد وگفت:
-نگاش کن چه ابغوره اي هم گرفته ..
با همون تعجب که الان گيج شدن هم بهش اضافه شده گفتم:براي چي داري ميخندي ؟
هنوز داشت ميخنديد گفت :چقدر خنگي که نفهميدي دارم باهات شوخي ميکنم
با اعصبانيت گفتم: هه ...هه...هه...خنديدم بيمزه (هنوز ميخنديد با خشم جلو ميز ش وايسادمو تو چشاش زل زدم وگفتم)زهر مار...خوشت مياد اذيتم کني؟
پاکت و انداختم جلوش نسترن گفت:پاکت وچرا انداختي ؟ورشدار براي خودته
- به اندازه کافي از شوخيتون فيض برديم
-جدي ميگم پول خودته ...مانتوهاي که ديروز جات دوختم دادم به صاحباشون اونام پولو جيلينگي دادن
با شک نگاش کردم قيافش خنثي بود نه شوخي توش ديده ميشد نه جدي گفتم:شوخي که نميکني؟
-نه والله شوخيم کجا بود برشدار
پاکتو برداشتم و گفت:شصت تومنه همون قيمتي که قبلا بهشون گفتي
-ممنون...ولي خواهشا ديگه از اين شوخي هاي سکته کننده با من نکن
تا خواست حرفي بزنه تقه اي به در خورد و زهرا سرش واورد تو گفت:ببخشيد ...يه خانم اومده با اني کار داره
نسترن گفت:کيه؟
-مشتريه ...
گفتم:باشه الان ميام ...
زهرابهم نگاه کردو گفت:چيزي شده ؟
نسترن با خنده گفت:اگه خدا قبول کنه ايشاالله ميخوام شوهرش بدم
زهرا هم خنديدو گفت: مبارک ايشاالله
زهراکه رفت با اخم نگاه نسترن کردم وگفتم :من نميدونم منان از چي تو خوشش اومده بود که با کله اومد خواستگاريت
يکتاي ابروشو برد بالا وگفت:از خوشکليم...
خنديدمو گفتم :بابا خداي اعتماد به نفس...... اجازه مرخصي که ميفرماييد ؟
بلند شدو گفت :اختيار داريد اجازه ما هم دست شماست
-يه تعظيم کوچولو کردم و گفتم:صاحب اختيار ماييد.. نفرماييد
نسترن گفت:اين لفظ قلم حرف زدنت منو کشته ..
راست ايستادم و گفتم :موجب موباهات ماست که باعث مرگ شما ميشم ..
اينو گفتم و به سمت در دويدم درو که باز کردم دفترش و به سمتم پرت که خدا رو شکر زود اومدم بيرون خورد به در صداي بلندي گفت:آيناز ميکشمت
تا برگشتم ديدم همه دارن بهم نگاه ميکنن با لبخند طويل و عريض رفتم سرجام نشستم وکار مشتري رو راه انداختم ...دوستي منو نسترن برميگرده به سه سال پيش توي يه روز سرد زمستوني، در به در دنبال کار ميگشتم از يه کيوسک روزنامه فروشي روزنامه نيازمندي ها رو گرفتم کل روز نامه رو ورق زدم کاري که ميخواستم و پيدا نيمکردم اگه هم پيدا ميشد با شرايط من جور نبود از زمين و زمان نا اميد شده بودم ميخواستم برگردم خونه سر خيابون ايستادم چپ و راستمو نگاه کردم ماشينا پشت سر هم رد ميشدن از سرما دستامو زير بغلام گرفتم خيلي با احتياط از خيابون رد ميشدم که يه دفعه پام ليس خرد و افتادم يه پژو206مياومد سمتم سريع بلند شدم هنوز يه قدم برنداشته بودم که صداي جيغ ترمز ماشيني شنيدم سرمو که بلند کردم محکم خورد به پام درد شديدي تو پام پيچيده تمام بدنم گرم شده بود چند نفردورم جمع شده بودن و سرو صدا راه انداخته بودن :"چه خبرته خانم ...نميتونيد اروم تر رانندگي کنيد ...دختر مردمو زدي لت و پار کردي "از درد چشمام و فشار ميدادم صداي زنونه اي تو گوشم ميپيچيد "خانم حالتون خوبه ميتونيد بلند شيد"چشمامو باز کردم يه خانم که پوست برنزه و بيني قلمي و لباي کوچيک وچشماي مشکي داشت با موهاي رنگ شده فندقيش زل زده بود به من با صداي که از درد بود گفتم:"نه ...نميتونم پام خيلي درد ميکنه" بادستش بازوم و گرفت کمکم کرد بلند شم ...وقتي بلند شدم چشمم افتاد به پوست موزخواستم نفرين کسي که اون پوست موز و انداخته بکنم اما دلم نيومد... خودمو کشون کشون به ماشينش رسوندم وقتي به بيمارستان رسيديم از پام عکس گرفتن و گفتن شکسته تا يک ماه پاي من بيچاره تو گچ بود اونم تمام اين يک ماه شب و روز اومد و رفت وقتي بهش گفتم دنبال کار ميگردم بهم پيشنهاد کرد که توي خياطيش کار کنم بهش گفتم که خياطي بلد نيستم ....قرار شد چند ماهي بهم خياطي ياد بده..از سر مجبوري يا علاقه هر چي که بود پنج ماهه همه فوت و فن خياطي رو ياد گرفتم حالا هم واسه خودم يه پا خياط حرفه اي شدم از لباس عروس گرفته تا لباس مجلسي و...خلاصه هر چي که مشتري بخواد براش ميدوزم... هيچ وقت از دوستي با نسترن پشيمون نميشم ...

ممنون اقا همين جا پياده ميشم ...
کرايه رو حساب کردم و از ماشين پياده شدم....اواخر ارديبهشت ماه بود و هواي گرم جنوب خورشيد مستقيم به سر وصورتم مي تابيد و باعث شده بود صورتم عرق کنه چند قطره از کنار شقيقه هام سر خورد و اومد پايين ازعرق خودم چندشم شده بود يه دستمال از کيفم برداشتم و صورتمو خشک کردم هر چي ضد افتاب به خودم مالونده بودم دود شد رفت هوا .... کاش يه کلاهي روي سرم ميزاشتم حداقل افتاب سوخته نشم ...نزديکاي خونمون بودم که پسري روديدم پشت به من به ديوار تکيه داده دست راستش به ديوار زده بود دست چپشم روي صورتش گذاشته کمي هم به پايين خم شده بود ...اول نشناختمش کمي که جلوتر رفتم فهميدم نويده قدمهام وبلند تر برداشتم و صداش زدم :
-نويد ...نويد...
برگشت سمتم.... دستي که جلوي صورتش گرفته بود از لاي انگشتاش خون چکه ميکرد با ترس جلوش وايسادم و گفتم :چي شده نويد؟
دستشو برداشت وگفت:خون دماغ شدم...
-خوب چرا اينجا وايسادي بيا بريم دکتر ...
-نه نميخواد يه اب به صورتم بزنم خوب ميشه ...
بازو شو کشيدم وگفتم:چي چيو اب به صورتم ميزنم ...راه بيوفت ببينم
بازوشو از دستم کشيدوگفت: به دکتر احتياجي نيست ...هميشه همين جوريه
خيلي خون از دماغش مياومد و وايسادن و صلاح ندونستم گفتم:"خيل خوب پس بريم" دستش روي بيني ودهنش گذاشته بود تمام لباس سفيدش خوني شده بود کليدو از کيفم برداشتم که درو باز کنم گفت:خونه خودمون ميرم ...
-چه فرقي ميکنه؟
راهشو به سمت خونشون کج کرد وگفت:راحت ترم
منم باحرص گفتم: از دست تو الان چه وقت تعارف کردنه کليدا رو بده...
-تو کولمه ...
کوله شو از شونه هاش برداشتم به دستش نگاه کردم خون دماغش بيشتر شده بود هول شدم و تند تند کيفش وميگشتم که گفت":تو زيپ کوچيه است "زيپ و کشيدم وکليدو برداشتم درو باز کردم زوتر از اون رفتم تو وگفتم:"اينقدر سر تو بالا نگيرخون برميگرده خفه ميشي با انگشتت جلو بيني تو فشاربده ... برو تو حموم تا بيام "به اشپزخونه رفتم با يه بطري اب خنک رفتم به حموم گفتم:"سرتو پايين بگير "سرشو که پايين گرفت اب و روي سرش گرفتم کمي که سرش خيس شد گفت:
-صبر کن ...صبرکن ..
ديگه اب نريختم سرشو گرفت بالا و با لبخند به من نگاه کردو گفت:اينو از کجا اوردي؟
-ازتو يخچال ..
ريز ريز خنديد و گفت:بوش نکردي ببيني چيه ؟
-نه...
-اين عرقه بيد مشکه مامانم براي من درست کرده بود ...
بوش کردم ديدم راست ميگه با حرص گفتم :چرا زود تر نگفتي ؟
با همون خنده گفت:خوب من از کجا بدونم تو چي ميخواي بياري
کلافه شده بودم نميدونستم بايد چي کار کنم با هول گفتم:همين جا بشين تا اب بيارم تکون نخوريا
به طرف اشپزخونه ميدويدم که با داد گفت: بنزين نياري اتيشمون بزني
يکي نبود به اين بگه الان وقت شوخي کردنه ؟سريع برگشتم تو اشپزخونه يه بطري ديگه برداشتم بخاطر اينکه مطمئن بشم ابه اول بوش کردم با دو رفتم به حموم اب و روسرش ميريختم گفت:براي چي اب رو سرم ميريزي؟
-نميدونم فکر کنم اين جوري زود تر خونش بند مياد
ديدم شونه هاش تکون ميخوره نشستم کنارش و با ترس گفتم:نويد درد داري ?
سرشو که بالا اورد ديدم داره ميخنده با اعصبانيت گفتم:واقعا که ترسيدم...بگير کمي اب به صورتت بزن
اب و که به صورتش زد با خنده گفت : وقتي چيزي نميدوني چرا الکي تجويز ميکني اين جور موقعها مامانم يخ ميزاره رو بينيم ... تو چرا اينقدر هولي خوبه خون دماغ شدم تير نخوردم ...يه خانم دکتر هميشه بايد جلوي مريضاش خونسرد باشه
بلند شد که بره اداشو دراوردم:"يه خانم دکتر هميشه بايد جلوي مريضش خونسرد باشه"با حرص گفتم " خوب ترسيدم اگه خودت جاي من بودي چيکار ميکردي ها ؟
از حموم رفت بيرون ودر اتاقشو باز کرد و با خونسردي گفت: هيچي نگات ميکردم تا خون دماغت بند بياد
داد زدم: همين ؟
سرشو برگردوندو با لبخند گفت:کارديگه اي از دستم بر نمي اومد
رفت تو درو بست من وبگو نگران کي شدم رفتم به اشپزخونه با اعصبانيت بطري رو پراز اب کردم و گذاشتم تو يخچال بايد کمي عرق براش درست کنم ...توي يخچال و همه کابينتا گشتم اما اثري از عرق نبود انگار تنها عرقشون هموني بود که من روي سر نويد ريختم در کابينت پايين و بستم که صداي نويد اومد:
-با اجازه کي داري تو کابينت خونه مردم ميگردي ؟
لباساشو عوض کرده بود نا مصب تيپ دختر کش هم ميزنه ...ميگم چرا دخترا ي محله براش غش و ضعف ميرن نگو بخاطر خوش تيپيشه تا بلند شدم سرم به در کابينت بالا خرد :اااخخ
اومد جلو با خنده کابينت و بست گفت:حواست کجاست ؟
دستم وگذاشته بودم روي سرم وگفتم:بهتري ؟
با لبخند به سرم اشاره کردو گفت:مثل اينکه من بايد از تو بپرسم
-من خوبم تو چي ؟
با لبخند گفت:البته....مگه ميشه با وجود کمکهاي اوليه شما حال من بد باشه
با اخم گفتم :اين جاي تشکرت مسخرم ميکني؟
يه تعظيم کوچلويي کرد وگفت: ازاينکه بنده رو مورد توجه وعنايت خودتون قرار داديد سپاسگزارم ..
کيفمو از روي ميزنهار خوري برداشتم وگفتم: ميرم خونه وبرميگردم باز نيام ببينم يه بلاي ديگه سرت خودت اورديا
-شما بلا سرخودت نيار من با خودم کاري ندارم ...
با حرص کيفو انداختم رو شونم وراه افتادم که گفت:چيزي ميخواي بياري؟
-اره عرق خارشتر
داشتم کفشمو ميپوشدم که با خنده گفت:يه وقت عرق نفت برام نياري ؟
با اعصبانيت گفتم:امروز خيلي بذلگو شديا
-در حضور استادم درس پس ميدم
خنديدم و گفتم :خودشيريني هم که بلد بوديا ما خبر نداشتيم ؟
از خونشون اومدم بيرون..... نويد همسايه ديوار به ديوار ماست ، اهل اصفهان هستند مهر ماه پارسال بخاطر کار باباش مجبور ميشن بيان بوشهر از روز اولي که پاشو گذاشت به محله ما به خاطرخوش قيافه بودنش دخترا براش دست و پا ميشکنن اما اون جز من محل کس ديگه اي نميزاره ...از نظر سن من پنج سال ازش بزرگترم ولي از لحاظ قدو هيکل اون شيش سال از من بزرگ تره .. به طوري که تو نگاه اول کسي متوجه نميشه که هيجده سالشه ...پسر خيلي مهربونو با محبتيه ... جاي برادر نداشتم دوستش دارم ....رفتم تو اشپزخونه عرق خار شتر براش درست کردم گذاشتم تو سيني که درخونمون وزدن ...هر کي بود انگار دعوا داشت چون با سنگ به جون در افتاده بود ...از ترس اينکه در کنده بشه دويدم سمت در، وقتي بازش کردم ديدم عفت خانمه، بالبخند دراکولايشون گفت::سلام عزيزم خوبي؟
منم با حرص ولبخند تمسايي گفتم:الحمدوالله بد نيستم ...
-يک ساعته دارم در ميزم چرا در باز نميکني؟
-ببخشيد ...تو اشپخونه بودم نشنيدم ..
يه پلاستيک از زير چادرش دراوردوداد دستم و گفت : مهم نيست ...ببين اين پارچه رو براي پرده گرفتم ميتوني زحمت دوختش بکشي؟
مگه جرات داشتم به صاحب خونمون بگم نه با لبخند گفتم:چه زحمتي....تا باشه اين زحمتا ... براتون ميدوزم فقط براي کي ميخوايد؟
-براي جمعه ...اخه ميدوني چيه قرار جاريم بياد ..از اون ادماي پر فيس وافاده است دو ماه پيش که رفتم خونشون پوز همه چيشون ميداد ... به شوهرم گفتم بايد نصف وسايل خونه رو عوض کنيم (با خنده بلند گفت)اخه اوضاع رو کم کنيه ميدوني که چي ميگم ؟
از حرفش خندم گرفته بود گفتم: بله بله متوجه منظورتون شدم ...چشم تا جمعه براتون حاضرش ميکنم ...فقط مدلش جه جوري باشه ؟
-والله من از مدل پُدل چيزي سر در نميارم هر مدل پرده اي که ميدوني به خونمون مياد همون و بدوز..خوشکل بدوزيا روت حساب ميکنم
-چشم خيالتون راحت
دستت درد نکنه برم تا برنجم نسوخته خداحافظ
به سلامت سلام برسونيد ..
بري که ديگه برنگردي در رو بستم ورفتم به اشپزخونه پلاستيک انداختم رو زمين سيني به دست رفتم پيش نويد زنگ وزدم در وباز کرد .. رفتم تو ديدم روي مبل لم داده وتلويزيون نگاه ميکنه ...تک سرفه اي کردم سرش و برگردوند طرف من و گفت:به خانم دکتر ...چرا زحمت کشيدي؟
سيني و گذاشتم جلوش وگفتم :حالا تا عمر داري تيکه بار ما کن ...اصلا تقصير منه که به فکر توام
خنديد و عرق از روي ميز برداشت و گفت:خانم دکتر که نبايد اينقدر دل نازک باشن
يه لبخند مسخره اي زدم وگفتم:کاري نداري ميخوام برم ؟
کمي از عرق خورد وگفت:کار که دارم ولي نميدونم شما وقت داريد يا نه؟
يه نفسي کشيدم وگفتم :وقت که ندارم اما براي تو جورش ميکنم.. حالا کارت چي هست؟
-ممنون... سه شنبه امتحاناتم شروع ميشه گفتم اگه ميشه تودرسام بهم کمک کني ..فقط درسايي که مشکل دارم
کمي فکر کردم و گفتم:اولين امتحانت چيه؟
-عربي ....اگه ميدوني کار داري مزاحمت نميشما ؟
گردنمو کج کردم وگفتم:اصلا تعارف کردن بهت نمياد ... در ضمن کار من هيچ وقت تمومي نداره فقط خواستي بياي حول و حوش نه ونيم ده بيا
با لبخند گفت :ممنون ...جبران ميکنم
-خواهش ...
در هال و باز کردم گفت:بابت عرقم ممنون
وايسادمو گفتم : ميخواي همه تشکراتو يه جا بگي که منم يه جا جواب بدم
با خنده گفت :نه ديگه تموم شد ...خدا حافظ
-خدا حافظ
وقتي به دم در خونمون رسيدم يادم افتاد که کليدا رو تو خونه جا گذاشتم پوفي کردم و دور و برو يه نگاهي انداختم وقتي خيالم راحت شد که کسي نيست از در رفتم بالا و خودمو پرت کردم تو حياط اگه مامانم بودکه يه کتک َمشتي ازش ميخوردم ...رفتم تو اشپزخونه پارچه عفت خانم و برداشتم بردم به اتاقم روسري و مانتوم و دراوردم انداختم روي زمين از کمد لباسيم يه تاپ و شلواربرداشتم رفتم به حموم يه دوش مختصر و مفيد گرفتم ... وقتي از حموم در اومدم جلوي ميز ارايشيم نشستم و به خودم يه نگاهي انداختم ...موهاي فرفري مشکيم که تا گردم بود با پوستي نسبتا سفيد و چشماي بادمي شکل که بخاطر حالتش بيشتر دوستام بهم ميگفتن کره اي لبام هم خوب بود ازش راضي بودم لب پايينيم گوشتي تر از بالايي بود تنها عضو صورتم که با بقيه ناهماهنگ بود دماغم بود که عين دسته فرغون به صورتم چسبيده بود.. کلا چهره خوبي داشتم نه خيلي خوشکل و لوند بودم نه خيلي زشت و بدريخت يه جوراي قابل تحمل بودم دست از صورتم برداشتم و روي زمين دراز کش شدم کتابي که مخصوص انواع دوخت پرده بود برداشتم بايد براي پرده عفت خانم يه مدل پيدا ميکردم سرم گرم کتاب بود که صداي در اومد بلند شدم يه چادر دور خودم کردم از حياط داد زدم کيه؟:

باز کن منم..
-کي؟
-درو باز کن گرمم حوصله ندارم
درو باز کردم وگفتم: سلام مامان.
با اخم اومد تو و گفت: عليک سلام سر ظهري شوخيت گرفته؟
-چيزي شده ؟
-نخير ...
-پس چرا اينقدر اعصباني هستي ؟
چشماشو بست وبا حالت اعصباني گفت:اعصباني نيستم ...فقط گرمم
-چرا الان اومدي؟
سرم داد زد:ميشه اين قدر سوال نپرسي؟
وقتي اينجوري حرف ميزنه يعني حوصله هيچ بني بشري نداره وکسي نبايد به پرو پاش بپيچه ...منم بدون هيچ حرف اضافه اي رفتم به اتاقم چادرم از سرم برداشتم خواستم بشينم که صداي گريه مامانم شنيدم از اتاقم اومدم بيرون صداش از تو اشپزخونه مياومد دم در اشپزخونه ايستادم ديدم به کابينت اشپزخونه تکيه داده و سرش روي زانوهاشه اروم گفتم:مامان خوبي؟
سرشو بلند کردو با دستاش اشکاشو پاک کردو گفت:اره خوبم ...
يه ليوان ازکابينت برداشتم و پر ازاب کردم کنارش نشستم وگفتم :بيا يه قلپ ازاين بخور
-نميخورم ...
جلوي دهنش گرفتم وگفتم:يه ذره بخور
ليوانو ازم گرفت کمي ازش خورد يه نفس عميقي کشيدوسرشو گذاشت روي در کابينت منم نگاش ميکردم سرشو چرخوند طرف من وگفت:چيه چرا اينجوري نگام ميکني؟
-يه سوالي ازت بپرسم دعوام نميکني؟
پوزخندي زدو گفت:حالا نه اينکه تو هم خيلي ازم ميترسي ...ميخواي بپرسي چرا گريه ميکنم؟
-اوهووم..
ليوان گذاشت روي زمين و گفت:با رئيس رستوران دعوام شده
با تعجب گفتم :همين ؟
-کاش فقط همين بود....
-پس چي؟
يه مکثي کردوگفت:اخراجم کرد

با چشاي گشاد شده گفتم:اخراجت کرد؟به همين راحتي ؟
-اره به همين راحتي ... چند روزي بود الکي به همه چيز گير ميداد اگه چيزي براي گير دادن نبودخودش يه چيزي پيدا ميکرد مرديکه بي همه چيز هر روز بهونه هاي صد من يه غاز مياورد ... يه بار ميگه چرا سوپ شوره؟يه بار ميگه چرا شيرينه ؟...چرا سالاد کلم نداره ؟چرا دستکش تو دستت نيست ؟چرا اين برنج و درست کردي؟ ...منم امروز اعصابم خورد شد هر چي تو دهنم در اومد بهش گفتم .... گفتم که ديگه نميتونم با اين وضعيت اينجا کار کنم اونم اب پاکي ريخت رو دستم و گفت نميتوني اينجا کارکني به سلامت گفت سراشپزاي زيادي هستن که براي اومدن به اين رستوران تو صف وايسادن ...
پوزخندي زدم وگفتم:صف وايسادن...از خودش مطمئنه يا از رستورانش ؟مامان باور کن بعد از شما هيچ کس ديگه پاشو تو اون رستوران نميزاره در رستورانشو تخته ميکنن حالا ببين..
دستشو کشيد روي موهاموبا خنده گفت:قربون اين فنرات برم که دلداريم ميدي
با اعتراض گفتم:مامان ...موهامو مسخره نکن خيليم خوشکلن
-برمنکرش لعنت
-حالا ميخواي چيکار کني؟
-خدا بزرگه ميگردم يه کار ديگه پيدا ميکنم (بهم نگاه کرد وگفت)از غذاي ديشب چيزي اضاف اومد؟
-اره...
-حوصله غذا درست کردن ندارم همينو گرم ميکنيم ميخوريم ...
بلند شدم وگفتم: پس هر وقت گرمش کردي صدام بزن بيام ..
-باشه..
پنچ سالي ميشد که مامانم توي رستوران اقاي ستوده کار ميکرد بخاطر دستپخت خوبش همون روز اول استخدامش کردن و شد سر اشپز رستوران تازه تاسيس ،محال بود کسي يه بار به رستوران بياد و به بار دوم نکشه همه ميدونستن شلوغيه رستوران فقط بخاطر دستپخت مامان منه وگرنه اون رستوران که دکوراسيون درست و حسابي نداشت که کسي بخواد بره ... نمي تونستم حرف مامانمو باورکنم مگه ميشد رستوراني که تمام اعتبارش به سر اشپزش رو اخراج کنن؟بعد از خوردن نهار يه چُرت کوتاهي زدم ساعت پنج و نيم بود که بيدار شدم بعد از خوردن يه عصرونه که اونم نون وپنير بود به سراغ چرخ خياطي رفتم دوتا مانتو که تا نصفه دوخته بودم و تموم کردم بعدش به سراغ پارچه عفت خانم رفتم از توي پلاستيک درش اوردم کتاب مدل پرده هم گذاشتم روش صفحاتشو ورق زدم يه مدل پرده پيدا کردم که بدک نبود ولي به دلم ننشست چند صفحه ديگه ورق زدم چشم افتاد به يه پرده کلاسيک...به پارچه نگاهي انداختم ديدم به درد عفت خانم نميخوره هم پارچش کم بود هم به تيپ وقيافش نميخوره همون قبلي رو براش درست ميکنم يه نگاه کلي به پرده انداختم خيلي سخت به نظر نمياد ولي اگه خرابش کنم کارم با کرام الکا تبينه اونم از نوع عفت خانمش ..
از خياطي اومدم بيرون که نسترن صدام زد :آني صبر کن
-چيه؟
-ميرسونمت..
-بنزين زيادي رو دستت مونده؟
هلم دادوگفت:زر نزن سوار شو
نسترن من وتا خونه رسوندبازم کليدا رو فراموش کرده بودم خونمون که زنگ نداشت يه سنگ کوچيک پيدا کردم و کوبيدم ... احساس ميکردم توي يه ديگ اب جوش گذاشتنم خيلي هوا گرم بود مامان از حياط صدا زد:کيه؟
-منم مامان درو باز کن ...
درو باز کردسريع يه سلام کردم ورفتم تو خونه روسريمو در اوردم وجلوي باد کولر ايستادم مانتوم هم از تنم دراوردم مامانم اومد تو و گفت:شد يه بار کليدو با خودت ببري ؟
-الزايمر گرفتم مامان...
-خدا ايشا الله شفات بده..
با خنده گفتم :خدا ايشالله همه مريضا رو شفا بده
رفت تو اشپزخونه وگفت :برو لبا سا تو عوض کن نهار و بکشم
-نه مامان صبر کن برم دوش بگيرم بيام ...
-پس زودتر برو که دارم دل غشه ميگرم
با خنده گفتم چشم .....ساعت سه دوباره مشغول خياطي شدم به غير از پارچه عفت خانم دو تا مانتوديگه هم بايد ميدوختم تا نزديکاي غروب کار کردم بعد از نماز و شام دوباره به سراغ چرخ خياطيم رفتم ...نصف پرده عفت خانم ودوخته بودم بايد تا چهار روزديگه حاضرش ميکردم ...به ساعت نگاه کردم دوازده وربع بود چشمام درد گرفته بود کمي چشمام ومالش دادم تشکمو پهن کردم خواستم بخوابم که گوشيم زنگ خورد به صفحه موبايلم نگاه کردم نسترن بود جواب دادم:
-به سلام نسترن خانم چه عجب يادي از فقير فقرا کردي اونم نصف شبي؟
-حالا خوبه من نصف شبي ياد فقير فقرا کردم تو که روزشم به فکر پولدارا نيستي ... الان چه وقت خوابيدن مگه تو مرغي؟
-تا الان داشتم کار ميکردم خواستم بخوابم که زنگ زدي ...خبري شده ؟
خبر که زياده کدومشو بگم ؟
جدي گفتم :هرکدومش که به نفع منه بگو
با خنده گفت:اي قربونه ادم چيز فهم ... ببين يه مشتري برات پيدا کردم ..توپ
-دستت درد نکنه نسترن اينقدر پارچه روسرم تلنبار شده که نميدونم باهاشون چي کار کنم وقت هم ندارم بايد زود تر اينارو تموم کنم؟
-نه مثل اينکه ملتفت نشدي چي گفتم ببين يه خانم توپ ...يعني مايه تيله دار دنبال يه خياط خوب ميگشت خانم ماهيني هم ادرس خياطي مارو بهش داد منم تو رو بهش معرفي کردم کارت خوب باشه مشتري هميشگيت ميشه يه پول قلمبه هم گيرت مياد ديگه لازم نيست يه مانتو بيست تومن بدوزي قيمت يه مانتو ميشه چه قدر؟ شصت تومن.... کارت بگيره ديگه نميخواد از کسي پارچه قبول کني فهميدي اي کيو ؟
- اگه اينقدر خوبه چرا خودت نميري؟
با دلخوري گفت: دستت درد نکنه راجبع من اين فکررا ميکردي وخبر نداشتم.... به خدا اگه به فکر تو نبودم راحت ميتونستم يکي ديگه رو جاي تو بفرستم... من که ميدونم تو به اين پول بيشتر از من احتياج داري... بعدشم من ادمي نيستم که بخوام حرص بزنم همين قدر که در ميارم بسه شوهرمم که الحمدوالله شيش برار من درامدشه اين پولو ميخوام چيکار ؟اين جاي تشکرته؟
با خنده گفتم:حالاچرا ترش ميکني جيگر اني ... من که چيزي نگفتم
با خنده نچ نچي کردو گفت :اگه منان شوهر عزيزم بدونه يکي به من گفته جيگرپوستشو قلفتي ميکَنه
-حالا به شوهرت بگو اين دفعه رو رحم کنه ..
-باشه چيکار کنم دوستمي ديگه ....حالا به جاي اين حرفا يه قلم وکاغذ بيار ادرسو بهت بگم
-بگو ..يادم ميمونه
-فداي اون حافظت...نميخواد به رخ ما بکشيش برو يه چيزي بيار ادرسو بنويسي ...به مغز تو اعتباري نيست
دفتري که اندازه ها رو مينوشتم برداشتم وگفتم:خيل خوب ادرسو بگو مينويسم
ادرسو که نوشتم دوباره شروع کرد به فک زدن :آيناز خوشکل ميدوزيا باشه ...هرجاش مشکل داشتي به خودم زنگ بزن
-باشه ..خداحافظ
-ببين اين زنه خيلي چاق نميتونه از بيرون لباس بخره بيشترميدوزه سعي کن يه جوري بدوزي که خوشش بياد
-باشه نسترن باشه ...
-راستي يه چيزه ديگه ...اگه يه وقت مدلي خواست براش بدوز نه نگو ...چون ممکن ناراحت بشه و بره سراغ يه خياطه ديگه
مخمو داشت ميخورد گوشيو گذاشتم جلوي دهنم با داد گفتم:باشـــه نسترن ...فهميدم مخمو تليت کردي برو بخواب
گوشيو گذاشتم دم گوشم گفت:باشه خوب چرا داد ميزني فقط يه چيز کوچولو مونده ...فردا ساعت ده بروخونشون.. خياطي هم نميخواد بياي کاراتو خودم انجام ميدم
داد زدم:نسترررررن
-خدا حافظ ....خدا حافظ
بعد از خدا حافظي گوشيو قطع کرد اگه ولش ميکردم تا خود صبح حرف ميزد عين اين ادم عقده يا ميمونه که اجازه حرف زدن بهشون ندادن... لامپ اتاقم و خاموش کردم و خوابيدم..
به ادرس توي دستم نگاه کردم اسم کوچه که درست بود اما پلاک 22نبود دوبار از سر کوچه تا ته کوچه ورفتم و اومدم حتي چند تا کوچه بالاتر و پايين ترم رفتم اما نبودانگار که پلاکي به اين شماره وجود نداشت توي اين گرما داشتم بخار پز ميشدم با اعصبانيت شماره نسترن و گرفتم بعد از چند تا بوق جواب داد :
-خياطيه نسترن بفرماييد..
با اعصبانيت گفتم:خيارشور نرسيده اين چه وضع ادرس دادنه يک ساعته دارم دورم خودم ميچرخم
-عليک سلام ..خوب چرا دور خودت بچرخي بيا درور من بگرد ...حالا چرا اين قدر توپت پره؟
-ادرسو اشتباهي دادي..
-ادرسو درست دادم تو اشتباهي رفتي
-مگه کوچه بنفشه....پلا ک22نيست؟
با تعجب و صداي نسبتا بلندي گفت:پلا ک22؟؟؟!!!!
-چرا داد ميزني؟ اره ديگه ...!!!
خنده بلندي کرد و گفت: چه با اعتماد به نفسي هم ميگفتي بگو حفظ ميکنم... تو ادرسو نوشتي اين شد ... اگه حفظ ميکردي سر از کجا در موردي؟...پلاک 202نه22
دور و اطرافمو نگاه کردم دقيقا روبه روم بود :بگم خدا چي کارت کنه نسترن با اين ادرس دادنت…يادت بره ادرس بدي
-به من چه تو گيچي...
-خوب ديگه خدا حافظ...
-اني رفتي تو بگو اب ميوه تگري برات بياره
با خنده گفتم:باشه ...خدا حافظ
-خدا حافظ موفق باشي ..
گوشي رو قطع کردم به سمت خونه حرکت کردم کل ديوار خونه از گرانيت مشکي بود گل کاغذي قرمز هم از ديوار اويزون شده بود رنگ در خونه نيلي بود زنگ و زدم خانمي جواب داد: کيه؟
-رستمي هستم از خياطي نسترن
-پس چرا اينقدر دير کرديد ؟
- ببخشيد يه مشکلي پيش اومد ...
-خيل خوب بيا تو ..
دروزد رفتم تو حياط ايستادم به ساعتم نگاه کردم ساعت ده ونيم بود يعني من يک ساعت تمام داشتم دنبال ادرس ميگشتم ؟ با يه نگاه کلي به حياطش فهميدم حياط ما بزرگتره شايد به زحمت ميشد گفت 40متربشه که اونم با گلاي افتاب گردون که من متنفر بودم تزيين شده بود يه بوته گل شاه پسند هم کنارش کاشته بودن چند تا گلدون ديگه هم توي حياط بود ولي نفهميدم چه گلايي هستن ولي خوشکل بود تو همين فکرها بودم که صدا ي از سمت چپم اومد :
-گل هارو دوست داريد ؟
برگشتم سمت صدا يه خانم با وزن حدوداي 105 کيلو که با لبخند کل چارچوب در رو گرفته بود .. نسترن گفت چاقه ولي نگفته بود جز انسان هاي اوليه است خودمو جمع وجور کردم و گفتم:سلام
با همون لبخند گفت :سلام عزيزم بيا تو چرا دم در وايسادي؟
سرمو پايين انداختمو ،وارد خونه شدم به سمت يکي از مبلها اشاره کرد:بفر ماييد اونجا بشيند الان خدمتتون ميرسم
-ممنون
وقتي نشستم به سمت اشپزخونه رفت خدا کنه يه چيزه خنک بياره که تو دلم اتيش به پا شده ......سرمو چرخوندم خونه رو يه ديد زدم داخل خونه که چند برابر خونه ما بزرگ بو د.سليقشم بد نبودکل خونه رو نيلي کرده بود پرده ها خونه با مبل و ديوار ست شده بود به رنگ نيلي....، رنگ فرش کرم بود ...سرمو کج کردم به سمت اشپزخونه اپنش..بـله کل کابينت هاي اشپزخونه هم به رنگ نيلي بود چند تا گلدون پشت مبل بود که اونا هم به رنگ نيلي بودن از قرار معلوم اين خانم ديوانه رنگ نيليه از اشپزخونه اومد بيرون به زحمت راه ميرفت وقتي به من نزديک شد رفتم جلو و سيني رو از دستش گرفتمو گفتم:اجازه بديد بهتون کمک کنم
-ببخشيد تو رو خدا ...من بايد از شما پذيرايي کنم شما هم به زحمت افتاديد
-اختيار داريد اين چه حرفيه ...
سيني رو گذاشتم رو ميز خواستم بشينم که گفت :تا شما ابميوه تون رو ميل ميکنيد ...منم با اجازتون برم پارچه رو بيارم
-خواهش ميکنم بفرمايد ..


مطالب مشابه :


گزارشي از بازار داغ كرايه ماشين‌هاي عروس

گزارشي از بازار داغ كرايه ماشين‌هاي عروس براي پژو 206 بهاي تزيين ماشين عروس در نظر




رمان هر اشتباهی عشق نیست 18 و قسمت اخر

برگشتم تو خونه كه ماشين 206 اطراف در با گلاي سرخ و زرد تزيين شده بود و رمان عروس




حصار تنهایی من 1

دستمو براي چند تا ماشين بلند کردم که متنفر بودم تزيين شده بود يه عروس ♥ 215




رمان حصارتنهایی من 21

فرحناز با عجله وعصبي زودتر از همه تو ماشين نشست ساعت براي تو تزيين عروس ♥ 215




قمار باز عشق 4 ( قسمت آخر )

ماشين را پارک کرد و وارد ناخن هايش هم با لاک و مهره تزيين شده رمان مزون لباس عروس




برچسب :