حاشیه عاشقانه یک جشن فارغ التحصیلی (واقعی) - قسمت دوم

با این امید شماره دنیا خانم رو گرفتم و منتظر پاسخش شدم.

تا گوشیشو جواب داد تازه یادم افتاد که ای وای حالا من چه جوری بهش بگم؟

اصلاً مقدمه ای برای این کار تو ذهنم ردیف نکردم!!!

خلاصه اول سلام و احوال پرسی کردم و خوشبختانه خودش با پیش کشیدن بحث عکس های جشن کار منو راحت تر کرد!

بعد از اون هم گفتم که راستش من از این کارا بلد نیستم ولی چون قضیه به نظرم خیلی عجیب و خاص میومد تصمیم گرفتم که شمارو در جریانش بذارم.گفتم که حالا شما نامزدی چیزی داری یا نه؟!

صدای همیشه شادش اومد که گفت چطور مگه؟خواستگار برام پیدا شده؟

خندیدم و گفتم ای یه چیزی تو این مایه ها!

گفت حالا کی هست؟

طبق قولی که به علی داده بودم در صورتی که نامزد داشت نمی بایست حرفی ازش به میون می آوردم برای همین گفتم که حالا بگو نامزدی داری یا نه تا من بقیشو بگم.

دنیا خندید و گفت آره بابا من دو ساله که ازدواج کردم...حالا بگو طرف کی هست؟

دیگه بقیه حرفاشو متوجه نمی شدم...حسابی غافلگیر شدم.

حرفای علی یادم تو ذهنم می چرخید...

خدایا شکرت که بالاخره انتظارم به سر اومد و گمشدمو پیدا کردم...

خدایا شکرت...

خدایا شکرت...

...

با صدای دنیا به خودم اومدم که می پرسید حالا طرف کی هست؟

سعی کردم خودمو حفظ کنم، نباید ذهن دنیا بیشتر از این مشغول می شد به هر حال اون همسر داشت و من نمی خواستم در حق همسرش و خودش نامردی کنم.

گفتم بگذریم دنیا جان امیدوارم که خوشبخت باشی.اون به من گفته که اگر شما متاهل بودی هیچ حرفی ازش بهت نزنم...

ولی دنیا نمیتونم بهت نگم که چقدر عاشقته 5سال انتظار کم نیست...

 نمیتونم بهت نگم که اون حتی بعد از گذشت این همه سال عکس تورو از بین عکس دسته جمعی ما پیدا کرد...

اما انگار یه کمی دیر رسیده...

با دنیا خداحافظی کردم.

مونده بودم که حالا چطوری به علی بگم؟

تا همین دو دقیقه پیش داشت رو ابرا سیر می کرد...

حالا من چطوری بهش بگم که...

همه چیز تموم شد...

وای خدایا چرا باید این طوری بشه؟کاش اصلاً از اول پیگیری نمیکردم!

با خودم فکر کردم که حداقل بذارم فردا بهش بگم اما وقتی که دیدم هر لحظه که میگذره علی داره رویاهای بیشتری رو تو ذهنش برای خودشون می سازه منصرف شدم و تصمیم گرفت که یواش یواش(!) دلسردش کنم...

بهش گفتم که علی آقا ولی نمیدونم چرا ولی هر چی فکر میکنم احساس میکنم که تو دستش حلقه دیدم...

گفت نه بعضی دخترا این کارو میکن که کسی مزاحمشون نشه حتماً...

حرفاش داشت آتیشم میزد...دیگه تحمل نکردم و وسط حرفش گفتم...

علی آقا تمومش کن...دنیا دو ساله که ازدواج کرده...

...

می دونم که ته بی رحمی بود...ولی مرگ یه بار شیونم یک یار...

چند لحظه سکوت مرگباریو حس کردم...

بغض گلومو گرفته بود...تو دلم گفتم...خدایا کمکش کن...

بعد از چند دقیقه پرسید:خدایش؟؟

گفتم :آره.دنیا دو ساله که ازدواج کرده و خوشبخت هم هست.مگه همینو نمی خواستی؟

بگذر ازش و برا ی خوشبختیش دعا کن...

گفت: پس چرا من الان باید پیداش می کردم؟

الان که دیگه خیلی دیر شده...چرا خدایاااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟چرااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا پنج سال پیش که اون همه دنبالش گشتم پیداش نکردم؟

چرا بعد از این همه گشتن خدا این درو برام باز کرد؟

چرا امیدوارم کرد؟

چرا ناامیدم کرد؟

من که داشتم با خاطراتش زندگی می کردم...

من که توقعی نداشتم...

چرا درست وقتی که احساس می کردم بعد از اون همه در به دری این در طلایی مسیر خوشبختی منه این اتفاق افتاد؟

چرا دنیای منو ازم گرفت؟؟؟

چرا دنیام تیره و تار شد....؟؟؟؟

...

پرده ی اشک دیدمو تار کرده بود...

ولی الان وقتش نبود...

گفتم علی آقا تا الانشو سپرده بودی دست خدا...

از الان به بعدش بسپار دست خودش...

حتماً حکمتی تو این کارش بوده که ما ازش بی خبریم.

گفتم اتفاقاً به نظر من خدا خیلی هم دوستت داشته که نذاشته تو یه انتظار پوچ بمونی.

بهتره به جای اینکه گلایه کنی، شکر کنی و ازش برای خودت صبر بخواهی.

تو باید از این به بعد دنیارو با تمام خاطراتش بذاری یه گوشه از صندوقچه ی دلت و زندگی جدیدی رو شروع کنی.

تو الان تجربه ی ارزشمندی داری و روحتو با الماس عشق صیغل دادی...این چیز کمی نیست...قدر خودتو بدون و

سعی کن حقیقت رو همون طور که هست بپذیری...به خدا توکل کن و یا علی بگو و بلند شو...

گفت سخته ...خیلی سخته...

گفتم میدونم ولی شما باید بتونید از این امتحان سربلند بیرون بیاید...

میدونستم که از نظر اون من دارم چرت و پرت میگم و واقعاً سخته درک وضعیت اون...ولی چاره ی دیگه ای نبود...

چند دقیقه ای به سکوت گذشت...

کم کم نوشته هاش می رسید...


دارم به گذشته نگاه می کنم ...

به اون روزها...

به اون روزی که با هزار التماس از طریق حراست ردی از ایشون گرفتم که گفتند دانشگاه ... درس میخونه اما هر چی بیشتر گشتم کمتر نتیجه گرفتم...

 دارم به ساعات سپری کرده توی مترو ... نگاه میکنم که ساعت ها به انتظار دیدنش اونجا بودم به امید اینکه فقط یک بار دیگه ببینمش و بهش بگم که با من چه کرده ولی هیچ وقت بین اون جمعیت دنیای خودمو ندیدم...

دارم به اون روزی نگاه میکنم که پله های دانشگاهو 4 تا یکی کردم تا به اتوبوس برسم همون موقع بهش بگم... اما اتوبوس رفت و آرزوهای منم برد...

دارم به اون روزی فکر میکنم که توی تجمع دانشجویی تلاش کردم خودم بهش نشون بدم تا درک کنه من عاشقشم ولی اون منو ندید...

دارم به اون روزی فکر میکنم که پیگیر پرونده دانشگاهش بودم تا بتونم ردی ازش بگیرم ولی پیدا نشد که نشد...

دارم به اون روزی فکر میکنم که یکی از هم دوره هاش گفت که رفته سمنان درس بخونه و من در به در توی دانشگاه های سمنان دنبالش بودم اما اونجا هم اثری ازش نبود...

دارم به اون روزی فکر میکنم که شمال بودم و پس فرداشامتحان ریاضی داشتم ولی وقتی شبش ایشونو توی مسابقه تلویزیونی دیدم همون شب برگشتم تهران تا پیگیری کنم ولی وقتی رفتم صدا و سیما به در بسته خوردم...حتی سر امتحانم نرفتم...

و پیگیری های دیگه...

من هر کجا که احساس میکردم دنیا شاید اونجا باشه رو زیرو رو کردم ولی نشد که نشد که نشد...


تا حالا اینطوری اشک نریخته بودم...خدایا پس چرا من الان باید پیداش کنم؟چرا الان؟؟؟؟؟؟؟

ولی امیدوارم که هر جا که هست خوشبخت باشه...

خدایا دنیای منو ازم گرفتی...ولی دیگه هیچ وقت دنیای کسی رو این طوری ازش نگیر...

سخته خدایا... خیلی سخت...


بعد از این، تو هر فرصتی که پیش می اومد از دنیا می پرسید...همسرش کیه؟

دانشگاهش کجاست؟

تولدش کیه؟

و...

منم دیگه قاطی کردم و گفتم من نمیدونم ولی اگر بدونم هم بهتون نمیگم!لطفاً دیگه بهش فکر نکنید.

 شما باید همین امشب با خاطرات دنیا خداحافظی کنید و از فردا زندگی جدیدی رو شروع کنید.لطفاً به خودتون کمک کنید تا هر چه زودتر فراموشش کنید...

گفت چشم.ناراحت نشید ولی دست خودم نیست...

گفتم سعی کنید...خدا هم قطعاً کمکتون می کنه...خدا همیشه جای شکرشو باقی میذاره...


ادامه دارد...


مطالب مشابه :


نمونه هايي از تقديم و تشكر براي صفحه تقديم پايان نامه

ict وبلاگ دانشجویان دانشگاه ابرار تهران - نمونه هايي از تقديم و تشكر براي صفحه تقديم پايان




نمایشگاه حریم ریحانه

بسیج دانشجویی دانشگاه ابرار - نمایشگاه حریم ریحانه - به وبلاگ بسیج دانشجویی ابرار خوش آمدید




حاشیه عاشقانه یک جشن فارغ التحصیلی (واقعی) - قسمت دوم

ict وبلاگ دانشجویان دانشگاه ابرار تهران - حاشیه عاشقانه یک جشن فارغ التحصیلی (واقعی) - قسمت




جزوه میکروپروسسور 8086

بسیج دانشجویی دانشگاه ابرار - جزوه میکروپروسسور 8086 - به وبلاگ بسیج دانشجویی ابرار خوش آمدید




برنامه دانشگاه

بسیج دانشجویی دانشگاه ابرار - برنامه دانشگاه - به وبلاگ بسیج دانشجویی ابرار خوش آمدید




نکاتی در مورد لباس

ict وبلاگ دانشجویان دانشگاه ابرار تهران - نکاتی در مورد لباس - این وبلاگ جهت در ارتباط بودن




لیست بچه های شرکت کننده در جشن

ict وبلاگ دانشجویان دانشگاه ابرار تهران - لیست بچه های شرکت کننده در جشن - این وبلاگ جهت در




پاسخ آقای مهندس وحید سبزپوش

ict وبلاگ دانشجویان دانشگاه ابرار تهران - پاسخ آقای مهندس وحید سبزپوش - این وبلاگ جهت در




برچسب :