رمان غریبه ی آشنا (قسمت یازدهم)

چشم که باز کردم از تب و لرز خبری نبود ولی درد و سوزش از انگشت پا تا فرق سرم را می سوزاند ، کمی آه و ناله کردم و با سوزشی در ساعدم دوباره بیهوش شدم .
تا چند وقت به همین منوال گذشت تا به هوش می آمدم و درد را می فهمیدم و چشم های نگران بابا و اشکبار مامان را چند لحظه میان درد میدیدم ، باز هم به دنیای بی خبری می رفتم .
احساس می کردم تمام هیکلم قنداق پیچ است . بیهوش که بودم در فضایی تازه و قشنگ به سر می بردم ، جایی که تا آن موقع نرفته بودم . آزاد و رها و بی قید و بند ! ولی امان از زمانی که به هوش می آمدم درد بود و درد !
چقدر طول کشید تا دردم کمی آرامتر شد و تبدیل به عادت نمی دانم !
هیچ چیز حتی چشمهای نگران مامان و بابا فکرم را مشغول نمی کرد.
بلااخره چیزی را که نباید می فهمیدم ، فهمیدم . گویا در مسیر برگشت از کرج در اتوبان با یک اتوبوس تصادف کرده بودیم و بچه هشت ماهه ای را که با خون دل نگه داشته بودم مرده از شکمم بیرون کشیده بودند ، به اضافه دست و پایی شکسته و صورتی آسیب دیده !
نابود شده بودم ! کاش می مردم و این همه عذاب نمی کشیدم . از خدا گله می کردم ! داشتم تقاص چه گناهی را پس می دادم؟ خودم هم نمی دانستم ! وقتی فهمیدم که بچه ام مرده زار زدم و دست آزادم را به هر طرف که می توانستم چنگ می انداختم . هیچکس جلودارم نبود نعره های گوش خراشم دل سنگ را آب می کرد چه برسد به دل پدر ومادر بیچاره ام !
از کنترل که خارج شدم ، دوباره چند نفری بهم یک آمپول مسکن تزریق کردند و باز بیهوشی و بیهوشی ! صحبت های گرم بابا کم کم آرامم می کرد ، شاید هم خسته شده بودم و توان نداشتم که داد بزنم .
ناتوان و خسته تسلیم شدم، بابا یواش یواش زمزمه می کرد که خیلی ملاقاتی دارم اما جسم و روح خسته ام هیچکس را نمی پذیرفت . از ایلیا نه چیزی می پرسیدم و نه می شنیدم و این برای کمک به آرامشم بهترین راه بود ، کینه سختی از او به دل گرفته بودم و همین بهتر که نمی دیدمش زندگیم به قدر کافی نابود شده بود !
آن لحظه نمی دانستم ، اما بعدها فهمیدم که دو ماه تمام در بیمارستان بستری بوده ام !
نه از دکتر و نه از مامان و بابا سوالی در مورد وضعم نمی کردم و همان بهتر که می مردم ، مهم نبود که حالا چطورم ؟
بابلاخره روزی که گچ دست و پای شکسته ام باز شد دکتر اجازه مرخصی داد . با این حال هنوز صورتم بسته و باند پیچی بود ، لمس که می کردم فقط دور چشمهایم باز بود و با آنها هنوز هم دنیای لعنتی را می دیدم .
پای تازه باز شده ام هنوز حس نداشت و خیلی هم نسبت به آن یکی لاغرتر شده بود . مامان آماده ام کرد و بابا ، با پرستاری که ویلچر به دست داشت برگشت و مرا که به لاغری بچه ای شده بودم بغل کرد و داخل ویلچر نشاند . هر دو از غصه من آب شده بودند. بابا نگاهی به اطراف اتاق کرد و ار مامان پرسید :
-   چیزی جا نمونده ؟
مامان در جواب سر تکان داد و بابا با غیظ نگاهی دیگر به اطراف اتاقی که دو ماه شاهد دردکشیدنم بود انداخت . بعد جلو پایم زانو زد و دستانم را میان دستان گرمش گرفت و به چشمان بی روح و افسرده ام خیره شد و آرام گفت :
-   به اون بی شرف نامرد گفتم تو توی تصادف مردی که اگر زبونم لال این اتفاق می افتاد جنازه ات رو هم روی دوشش نمی گذاشتم . رضایم به رضای خدا ! همین که دسته گلی که به اینجا فرستادم پوست و استخوانش رو پسم داده تا برگردونم شکرش می کنم و قدم نازنینت رو سرمه چشام . تو که چیزی از اینجا نمی خوای عزیزم ؟
سرم را با بی حالی تکان دادم و نم اشک در چشمانم نشست ، ای کاش می مردم و این همه غصه را در چهره های مهربانشان نمیدیدم . زبانم را که در آن مدت بسته مانده بود به زحمت تکان دادم و گفتم :
-   فقط بریم .
به خانه برگشتم اما چه برگشتنی ؟! با چه فلاکتی ! به قصد گرفتن دکترا رفته بودم و این طور روسیاه و بی آبرو برگشتم ! وقتی یاد وحشتی که بابا از تهران رفتنم داشت و یاد سماجتهای ابلهانه ام که می افتادم آتش می گرفتم ، بیچاره بابا چقدر سعی کرد تا مرا به یک شهرستان کوچک و نزدیکتر به شهرمان منتقل کند ولی من با قهر و لجاجت خواسته ام را که رفتن به شهر آرزوهایم بود به کرسی نشاندم !شهری که آرزو نبود ولی آرزوهایم را نابود کرد و به بدترین شکل تفاله ام را بیرون انداخت

افسرده و مغموم به تنها خانه امیدم پناه آوردم . ضعف و لاغری بیش از اندازه ام زیاد مهم نبود و به هر حال بعد از مدتی دوباره به حال عادی بر می گشتم اما وضع صورت باند پیچی شده ام باعث نگرانی مامان و بابا بود . البته برای خودم اصلا مهم نبود !
اول از همه شرط کردم کسی به دیدنم نیاید که قبول کردند ، تحمل نگاه های ترحم آمیز آنها را نداشتم . به تلفن ها هم جواب نمی دادم حتی تلفن های نجمه ! اوضاع افسرده خانه کم کم برای هر سه نفرمان طبیعی شد . دیگه خبری از آن همه صفا و شادمانی نبود ! صدای آهنگ های بابا نمی آمد و حتی آنها هم برای ملاحظه حال من حرف نمی زدند ، نه مامان و بابا پرسیده بودند تو در اتوبان کرج چه می کردی و نه من پرسیده بودم که چطور پیدایم کردند . حتی نپرسیدم ایلیا چطوری از حالم باخبر شد و جنسیت بچه مرده ام چه بود . دیگه چه فرقی می کرد ! با تمام وجود سعی میکردم به ایلیا فکر نکنم ، در حقیقت برای همیشه او را از قلبم بیرون کرده بودم !
تمام زندگی و بچه ای را که به خاطرش آن همه مصیبت و تنهایی را تحمل کرده بودم به دست او نابود شده بودند و حالا تنها برایم صورت و روحی زخم خورده به جا مانده بود !
تمام خوشی هایم به یکسال هم نکشیده بود ! کابوس تلخ و شیرین یکساله را پشت سر گذاشته و حالا عواقبش را درو می کردم . از بوی هوا می فهمیدم که به عید و بهار نزدیک می شویم . بابا بهترین موادغذایی را می خرید و می آورد و مامان می پخت و به زور به خوردم می داد . همه آینه ها جمع شده بود ، گرچه که خودم هم اشتیاقی برای دیدن خودم نداشتم . از خودم بیزار بودم و فقط محض خاطر دل مامان و بابای بیچاره ام که یک بار هم اشتباهاتم را به رویم نیاورده و از همه چیز به خاطرم گذشته بودند ، نفس میکشیدم . هر چند روز یکبار مامان خودش مرا به حمام می برد و باندهای صورتم را باز می کرد و با احتیاط می شست و بعد از حمام با پمادهایی که دکتر داده بود روی آن را میکشید و دوباره می بست .
حالا فکر میکنم ، می بینم مامان دل نازکم چطور تحمل این کار را داشت ! همین اندازه می دانستم که خورده شیشه های ماشین در تصادف یه صورتم پاشیده شده ، دکتر پوست بیمارستان معتقد یود که فعلا تا خوب شدن زخمها از دست هیچ جراحی کاری برنمی آید !
عید آن سال غم انگیزترین عید عمرم بود ! تا آخرین لحظه در اتاقم و در تاریکی گریه می کردم ، یاد عید سال گذشته افتاده بودم . یاد لحظاتی که ایلیا با من بود ، یاد ناخنک زدن هایش به ماهی سفید برشته ، یاد ذوق کردن هایش برای سفره هفت سین ، ور رفتنش به ماهی تنگ بلور ، قرآن خواندنش هنگام تحویل سال و یاد نگاه پراشتیاقش وقتی متن خلقت را برایم شمرده شمرده می خواند .
چه راحت برایش مردم و از زندگیش بیرون رفتم ! حالا کجاست و عید امسال را با که می گذراند ؟ متن خلقت را در گوش که می خواند و نگاهش را سال که تحویل می شود در نگاه که گره می زند ؟ یعنی مرا فراموش کرده ؟
به خواهش و التماس بابا که اشکهایم را گرفت همراهش به کنار سفره هفت سین رفتم و وسطشان نشستم و دست های مهربانشان را در دستم فشردم و با تحویل سال گریه کردم . نه آرزویی داشتم و نه آینده ای ! البته همین که آنها را در کنارم داشتم شکر می کردم ! بابا دست بر سرم کشید ولی از موهای بلندم خبری نبود ، مامان خودش آن را برایم کوتاه کرده بود تا حمام رفتنم راحت باشد . بابا پیشانی باندپیچی شده ام را بوسید و آرزوی دیدن سال های سال عمر پربرکت را برایم کرد . کدام عمر ؟! مامان هم مرا بوسید و به زحمت اشکش را نگه داشت .
چه عید غمناکی ! نه جایی رفتیم و نه کسی آمد ، از اتاقم می شنیدم که مامان و بابا تلفنی محترمانه از فامیل عذرخواهی می کردند . بیچاره ها به خاطر دل من از همه خواسته های شرعیشان می گذشتند دیدن این چیزها بیشتر عذابم می داد . چقدر محبت ؟ برای کی ؟ برای من روسیاه ، همه چیز از کف داده !
شش ماه از تصادفم می گذشت مامان نجمه که در تمام آن مدت دائما تلفنی با مامان و بابا در تماس بود از جراح پوستی معروف برایمان وقت گرفته بود که با این کار ناچار ما را به تهران کشاند ، دلم نمی آمد به زحمات شبانه روزی پدر و مادرم پشت پا بزنم و گرنه اصلا نمی رفتم . تنها خواسته و شرطم این بود که به خانه مامان نجمه نرویم ، آنها همین که راضیم کرده بودند که به دکتر برویم با خواسته ام مخالفت نکردند .
برای اولین بار تنها کسی را که اجبارا به خاطر آدرس دکتر مجبور شدم ببینم خانم سمیعی بود که فقط زحمت یک سلام گفتن را به خودم دادم ، همین !
او هم با دیدن حال خرابم توقعی ازم نداشت . به جای صورت بسته ام دستم را بوسید و بعد خیلی طبیعی حالم را پرسید و من یخ حتی جوابش را ندادم .
نظر دکتر بعد از ساعتی معاینه دقیق که اعصابم را بهم ریخته بود جراحی پلاستیک تشخیص داده شد ، آن هم برای دو ماه بعد تا تمام زخمها کاملا بسته شوند . وقتی تاریخ عمل مشخص شد ، تازه فهمیدم بینی ام هم شکسته و فکم جا به جا شده ! من و مامان و خانم سمیعی از مطب بیرون آمدیم اما بابا ماند تا بقیه صحبت ها را که در مورد هزینه ها بود با دکتر انجام دهد . طفلک بابا چطور می خواست هزینه اش را که مسلما کمرشکن بود پرداخت کند ؟ خدا می دانست ! اما می دانستم شده از جانش مایه بگذارد می گذاشت !
در راه برگشت خانم سمیعی از مهارت این جراح که شنیده بود تعریف کرد و اینکه به پنجه طلا معروف است و شاهکار می کند . وقتی از تهران برگشتیم روز بعد خاله و مهشید به دیدنمان آمدند ، با شنیدن صدای خاله که از حیاط می آمد به اتقم رفتم و در را بستم . خاله بلند بلند طوری که من بشنوم گفت :
-   چه خبرتونه ، تا کی می خواهید مثل زنده به گورها باشید . دنیا که به آخر نرسیده ، با هم که باشیم تحمل خیلی از دردها ساده تر می شه !
مهشید به در اتاق بسته ام کوبید و گفت :
-   لیلا دارم دق می کنم ، می دونی چند وقته ندیدمت ! دلم پوسید ، درو باز کن .
جواب ندادم و گریه کردم . مهشید اینبار با گریه گفت :
-   اگر نذاری بیام بغلت کنم تا هر وقت باشه همین جا میمونم تا درو یاز کنی ، به امید دیدن تو اومدم بذار ببینمت .
با گریه داد زدم :
-   چیزی از من نمونده ! می خوای چی ببینی ؟ فلاکتم رو یا صورت بسته ام رو ؟
مهشید با گریه جواب داد :
-   کدوم فلاکت ؟ صورتت هم خوب می شه ، من می خوام تو رو بو کنم . بی انصاف ما با هم بزرگ شدیم ، با من هم آره ؟
دل خودم هم برایش پر می کشید ، پشت در آمدم و با گریه گفتم :
-   فقط تو ، باشه ؟
-   باشه قربونت برم .
در را آهسته باز کردم ، پشت در نشستیم و همدیگر را بغل گرفتیم و فقط گریه کردبم . دست به صورتم و بدنم می کشید و خدا را شکر می کرد که زنده ام ! چشمهایم را می بوسید و در بغلش فشارم می داد .
ساعتی بعد که آرام گرفتیم کنار هم روی تخت نشستیم ، مهشید هیچی نپرسید و فقط از خودش گفت و اینکه امتحاناتش تمام شده و برای تعطیلات تابستان برگشته . حیرت زده پرسیدم :
-   یعنی من دو ترم عقب افتادم ؟
دوباره محکم به خودش فشارم داد و گفت :
-   مهم اینه که الان اینجایی و زنده رو به روی من نشستی !
وجود مهشید نه تنها آن شب بلکه شب های دیگر هم که در خانه ما ماند دریچه امیدی برایم باز کرد . با خودش شور و شوق آورده بود آهنگ های شاد می گذاشت و صدایش را بلند می کرد و برایم ادا و اطوار در می آورد . بابا و امامان از بودنش استقبال می کردند و همین که منو خوشحال میدیدن ، قربان صدقه مهشید می رفتند .
کم کم پای فامیل مخصوصا خانواده خاله به خانه مان باز شد ، اما با آمدن هرکسی من و مهشید فورا به اتاقم میرفتیم . خواسته بودم لااقل تا صورتم خوب نشده از ملاقات با فامیل دور باشم .
همه هم به این خواسته ام احترام می گذاشتند و هنوز هیچکس از وقایعی که برایم اتفاق افتاده بود یک کلمه حرف نمی زد . مامان و بابا و مهشید و نجمه که به تازگی تلفنی جوابش را می دادم ، بی صبرانه منتظر زمان عملم بودند.
با صداهایی که از اتاقم می شنیدم این طور فهمیدم که عمو مفیدی زمین بابا را که برای روز مبادای لیلایش گذاشته بود به قیمت خوبی فروخته و علی هم دنبال کارهای بیمه حوادث ماشینی بود که با ان تصادف کرده بودم ، روز مبادای لیلا عجب روزی شده بود !
عاقبت زمان عمل فرا رسید، مهشید هم با ما آمد . اینبار رضایت دادم به خانه سمیعی بروم به شرطی که با نجمه و مهشید از اتاق بیرون نیایم که باز هم موافقت شد . اصلا هرچی که رضایت مرا در پی داشت پذیرفته می شد ! نجمه هم حرفی از گذشته نزد و شب به خانه خودش نرفت و کنار من و مهشید خوابید .
دکتر روز قبل از عمل دوباره معاینه ام کرد و صورتم را برای عمل آماده تشخیص داد ، در تمام این هشت ماه یک بار هم جرات نکردم خودم را در اینه ببینم .
بابا و مامان و مهشید و نجمه تا پشت در اتاق عمل همراهی ام کردند ، نگرانی را در چهره یکایکشان می دیدم ولی سعی می کردند با خنده و شوخی روحیه ضعیف مرا تقویت کنند . نجمه به شوخی گفت :
-   خوبه که خال گردنت نشونیه ، اگر خیلی عوض شدی با همون پیدات میکنیم .
مامان زیر لبی دعای خواند و به صورتم فوت کردو بابا فقط گفت :
-   سپردمت به خدا ، محکم باش عزیزم !
تا آخرین لحظه نگاهشان کردم ، شاید دیگر هیچ وقت نمیدیدمشان !
وارد اتاق سبز عمل شدم که تنها در فیلم ها دیده بودم ، دکتر و پرستارهای سبز پوش و ماسک زده و دکتر خودم که از چشمهایش او را شناختم . بعد سوزن آمپول و بیهوشی

به هوش که آمدم فقط مهشید را دیدم ، درد داشتم و بی قراری میکردم که با زدن آمپول دوباره بیهوش شدم . مدتی طول کشید تا خوب شدم و دردها کمتر و عادی شد ولی از مامان و بابا خبری نبود ،تنها مهشید در کنارم بود و گاهی نجمه و مامانش . از مامان و بابا که پرسیدم ، نجمه به شوخی و برخلاف چشمهای غمزده اش گفت :
-  اوف ، کشتی مارو بچه ننه ! بیچاره ها تا همین امروز توی راهرو این بیمارستان می خوابیدند و می خوردند، حالا چند روز فرستادیمشون برن استراحت کنند و ما شیفت قبول کردیم .
مگر می شد آنها لحظه ای از من غافل شوند ! اما نمی دانم چه شد که حرفش را قبول کردم .
صورتم همچنان بسته بود ، مهشید شبانه روز در کنارم بود ولی برعکس گذشته کمتر حرف می زد و گاهی خود به خود گریه می کرد . مامان نجمه می آمد و می رفت ، در رفتارش بی قراری را می توانستم ببینم !
کم کم یک روز ، دو روز شد و سه روز و چهار روز و می رفت که با نظر مساعد دکتر که هر روز صورتم را معاینه می کرد مرخص شوم ولی همچنان از مامان و بابا خبری نبود ! سکوت بچه ها و بی خبری در دلم آشوبی عظیم به پا کرده بود .
بیمارستان و غروب های تابستان دلم را زیر و رو می کرد ، مثل بچه ها مدام بهانه مامان و بابا را می گرفتم تا عاقبت روز پنجم که مامان برای مرخص شدنم آمد .
چرا مامانم نصف شده بود ؟ درسته که با جریانات من لاغر شده بود ولی نه به این شدت ! تا دیدمش قهرگونه اخم کردم و چشمان بی قرارم به اشک نشست و گفتم :
-  کجا بودی مامان دلم پوسید ! بابا کجاست ؟
مامان بغلم گرفت و با سوز گریه کرد ، با گریه او بقیه هم به گریه افتادند .
مامان نجمه از اتاق بیرون رفت ، نجمه اشکش را پاک کرد و گفت :
-  یه طوری همدیگر رو بغل کردید و گریه سر دادید که انگار چند وقته همدیگر رو ندیدید ، اشک ما رو هم در آوردید .
بدون توجه به حرف او دوباره از مامان پرسیدم :
-  بابا کجاست ؟ چرا شما اینقدر لاغر شدید و چشماتون گود افتاده ؟
مامان با دستک روسری اشکش را گرفت و جواب داد :
-  من ؟ من که چیزیم نیست . بابا موند که خونه رو برای ورود تو آماده کنه ، من با علی اومدم دنبالت .
از این عجیب تر نمی شد ، بابا نیومده بود و دلم گواهی بد می داد ولی سعی می کردم فکر بد را از خودم دور کنم ، حتما علی خستگی بابا را دیده و نگذاشته او بیاید ، ولی امکان نداشت . من عمل کرده بودم و بابا تا از حالم مطمئن نمی شد تنهایم نمی گذاشت .
کارهای اداری بیمارستان که انجام شد ، مرخص شدم .
بعد از مدت ها علی را دیدم که او هم سعی در عادی بودن می کرد ولی یک چیزی را در نگاه همه حس می کردم ، یک چیز بد ! برای ماه دیگر دکتر وقت ملاقات و معاینه بعدی را داد به علاوه کلی سفارش و پماد و صابون !
از خانم سمیعی و نجمه بابت زحمت این مدت تشکر کردیم و خداحافظی ، ولی چرا گفتند آنها هم فردا می آیند ؟! چرا مامان اینقدر خشک صحبت می کند و حالت عادی ندارد ؟ ای خدا اینا یه چیزیشون می شه !
من و مهشید روی صندلی عقب ماشین علی نشستیم و مامان جلو ، تمام مدت آن راه طولانی را خیلی کم کسی حرف زد . گرچه با وضع روحی و جسمی من می خواند ولی هیچ چیز به نظرم طبیعی نبود ، مدام به خودم دلداری می دادم که هیچ خبر بدی نیست گرچه شصتم خبردار شده بود که هست ! آن هم از نوع خیلی بدش !
وارد شهر که شدیم احساس کردم مامان گریه میکند ولی هرجوری بود می خواست آن را پنهان کند . به نظرم رسید هاله ای از غم روی شهر پاشیده شده ، اضطرابم بیشتر شد ! دست بردم و دست مهشید را گرفتم ، متوجه حالم شد و دست دیگرش را هم روی دست یخ زده ام گذاشت . چشمان مهشید به اشک نشست و نگاه ساکت علی گرفته شد ، خون خونم را می خورد ولی شهامت لب از لب باز کردن نداشتم . نزدیک کوچه بغضم ترکید و با صدای بلند خطاب به مهشید داد زدم :
-  چرا به من بدبخت نمی گید چه خبر شده ؟
گریه پنهانی مامان که بلند شد بیشتر وحشت کردم ، مهشید چشمهایش را بست و قطره های اشک از آن فرو ریخت صدای علی در گوشم زنگ زد :
-  به خاطر مامانت خوددارتر باش لیلا ، جلو بعضی اتفاقات رو نمی شه گرفت !
وقتی پیچید داخل کوچه ، اشک او هم درآمد و اهسته گفت :
-  تسلیت می گم !
با این حرف و دیدن در خانه که دور تا دورش با پارچه های سیاه تسلیت پر شده بود یخ کردم ، ماشین جلوتر که رفت نوشته های روی پارچه ها در میان نگاه ناباورم پررنگ شد ! درگذشت نابهنگام دبیر محترم رحمان اعتمادی را خدمت عموم همشهریان به ویژه خانواده محترم آن مرحوم تسلیت عرض می نماییم ! ...... وحشتزده از پشت چنگ زدم به شانه مامان و با فریاد پرسیدم :
-  مامان اینجا چه خبره ؟ بابام کجاست ؟
گردن مامان با بی حالی روی شانه اش افتاد ، علی به روی او خم شد و دست مرا کنار زد و گفت :
-  لیلا ، حال خاله بده یه کم مراعات کن !
به مهشید که بلند بلند گریه می کرد و سعی داشت مرا در آغوش بگیرد توپیدم و گفتم :
-  تو بگو اینجا چه خبره مهشید ؟ بابام کجاست ؟ چرا مامانم این طوری شده ؟ اینا چیه زدن در خونه مون ؟ تو بگو !
خاله را دیدم که از در خانه ما بیرون آمد ، به سرعت در را باز کردم و به طرفش دویدم و شانه هایش را گرفتم و محکم تکانش دادم و گفتم :
-  خاله اینا چی می گن ؟
خاله به جای جواب زار می زد ، او را رها کردم و به داخل خانه دویدم و مبهوت داد زدم :
-  بابا ! بابا کجایی ؟ من اومدم .
زن عموم ، همسایه ها ، دایی ، از خانه بیرون آمدند ، همه گریه می کردند. آنها را کنار زدم و وارد شدم ، به محض ورود چشمم به میز وسط اتاق افتاد که عکس بابا با حاشیه مشکی و دو شمع مشکی روشن در کنارش بود . یه لحظه اتاق دور سرم چرخید ، دست بردم عکس بابا را بردارم اما دستم نرسید ، میان زمین و آسمان ولو شدم.

همان که زمانی فکر کردم شده بود ! می دانستم بابا از شکست من نابود می شود و شد ، بابا را هم از دست دادم ! مظهر وجود و هستی ام ، پشتوانه و دلخوشی و مایه سرافرازی و عزتم را که به دلگرمی او مصیبت گذشته را تحمل کرده بودم از کف دادم . درست وقتی که من زیر عمل بوده ام بابا در نمازخانه بیمارستان در حال نماز حاجت برای سلامتی من سر به سجده ایست قلبی کرده بود !
جنازه اش را بدون من به خاک سپرده شده بود و من تنها به مراسم شب هفتش رسیده بودم ، آن هم نیمه بیهوش ! روز گذشته به قدری جیغ کشیده بودم که صدایم به کلی گرفته بود .
حالم به قدری بد بود که نتوانستم در مراسم مسجد شرکت کنم ، اگر هم می توانستم چطوری میرفتم ؟ با صورت پوشیده در باند سفید و چادر مشکی؟
از حال مامان خبر نداشتم اما مطمئنا از من بهتر نبود ، تنها مهشید و نجمه که روز بعد همراه خانواده اش برای مراسم رسیده بود مثل پروانه دورم می چرخیدند .
وقتی روز بعد با اصرار زیاد به سر قبر پدر رفتم حیرت زده و ناباور به عکسش نگاه کردم و از گلوی خراش خورده ام فریادی جانگداز کشیدم و برای پس زدن خاک های تازه ، خودم را روی آن انداختم . می فهمیدم که کشان کشان مرا از آنجا دور می کنند اما بعد دیگه چیزی نفهمیدم !
مات و مبهوت گوشه تختم نشسته بودم و دستهایم را دور زانوهای جمع شده ام قلاب کرده بودم که خانم سمیعی وارد اتاق شد و در کنارم نشست ، دستش را روی دستم کشید و آرام گفت :
-   ما داریم می ریم لیلا جون ، ایشاالله خدا بهت صبر بده .
اشکهایم رفت زیر باندها . خانم سمیعی ادامه داد :
-   حق داری که به جای اشک خون بباری ولی عزیزم دنیا تا بوده همین بوده ، این عاقبت همه ماست . قبول دارم که خیلی توی این مدت مصیبت کشیدیو باز این از همه بدتر ، اما فکر مامانت باش . چیزی ازش نمونده ! هردوتون باید به خاطر همدیگه تحمل کنید ، بعد از خدا شما فقط همدیگر رو دارید ! پس صبور باش و روح اون خدابیامرز رو عذاب نده دخترم .
واقعا چه میشد کرد ؟ تا الان هم فقط به خاطر مامان مظلومم بود که نفس می کشیدم و گرنه با چند بسته قرص خودم را خلاص میکردم و راحت می شدم !
تصویر مبهم بابا که جلو چشمم می امد از خود بیخود می شدم . نفس تنگی ام که بعد از زایمان خوب شده بود ، دوباره به سراغم آمده بود . گاهی بی اختیار چنگ به سینه ام می انداختم و می نالیدم ، لعنتی برای چه می طپی ؟
با خلوت شدن و سوت و کور شدن خانه همه وقایع از جلو چشمم رژه می رفت ، خصوصا با دیدن چشمهای اشکبار و مظلو مامانم که وقتی در آغوشم می گرفتمش مثل بچه ای کوچک می ماند !
خدایا این همه مصیبت دیگر فوق طاقتم بود ! چرا مرا نبردی ؟ چرا مرا پیش مرگش نکردی ؟ خدا ! آیا جگرش زخمی بود و قلبش شکسته بود ؟ خدایا حتی نشد وقتی به خاک سپرده می شد صورت همیشه خندان و مهربانش را یکبار دیگر ببینم ، خدا یعنی طپش قلبش به خاطر من ایستاده بود ؟ برای تنها فرزند ناخلف و شکست خورده اش؟
با دل شکسته خانواده ایلیا را نفرین کردم ، الهی روز خوش نبینند که زندگی ام ، جوانی ام ، درسم ، فرزندم و از همه مهمتر پدر نازنینم را به خاطر خودخواهیشان به سادگی یک مشت برفی که در دست اب میشود از بین بردند. تا عمر دارم از آنها نمی گذرم !
تازه می رفتم که با مصیبت گذشته مانوس شوم و از تلاطم و آشفتگی کابوس پشت سر گذاشته نجات یابم که این اتفاق افتاد .
هر روز با مامان به مزار بابا سر می زدیم ، به خاطر مامان بود یا توان از دست داده ام که آرام گرفته بودم . اول ساعتی زل می زدم به عکس قشنگش و درددل و دعا می کردم و بعد هر دو با اشک عقده دل سبک می کردیم و بر میگشتیم . چهل روز طاقت فرسا را طی کردیم ، چهل روزی که به اندازه چهل سال گذشت ! خصوصا که با آمدن مهر و رفتن مهشید روزها سخت تر می گذشت . باز هم چه خوب که شب را داشتیم ، لااقل کمی با کمک آرام بخش خوابم می برد و از این دنیای خراب دور می شدم .
اقوام به خصوص خاله ، هر روز احوالپرسمان بودند اما هر دو تنهایی را بیشتر می پسندیدیم .
عاقبت مراسم چهلم هم تمام شد و روز بعد با خاله و عمو مفیدی همراه خانواده سمیعی که به خاطر مراسم آمده بودند برای معیاینه صورتم به تهران رفتیم .
دکتر از روند بهبودی ام راضی بود ، گرچه در این مدت مامان هم زیاد وقت نکرده بود به من برسد . ولی به عقیده دکتر جوانی خودش بهترین علت بود ، البته در این بین نمی شد کمک ها و رسیدگی های خاله و مهشید را نادیده گرفت .
دکتر دوباره صورتم را بست و باز برای یک ماه دیگر وقت داد

وقتی به همراه خاله برگشتم با آن صورت بسته ترجیح دادم به مراسمی که تک تک فامیل برای بابا می گرفتند نروم ، اصلا تحمل نگاه های کنجکاو و دلسوزانه را نداشتم ! گرچه از نگاه اطرافیان نگفته حرفهایشان را میخواندم و می فهمیدم که در دل می گویند وقتی که برق جواهرات چشماتو کور کرد فکر این روزها نبودی ؟ شبی که می خرامیدی و سوار بر ماشین آخرین سیستم جلوتر از همه می راندی یا وقتی دستت را با آن حلقه پر از نگین می گرداندی و قهقهه شادمانه سر میداری یادت می آید ؟ راستی حلقه ام کجا بود ؟ دست به انگشتم بردم و آه سردی از سینه ام بیرون آمد ، به یاد آوردم که در آخرین لحظه برخورد با ایلیا آن را از انگشت ورم کرده ام درآوردم و با غیظ به طرفش پرت کردم . این طور که فهمیدم بابا هیچی به غیر از شناسنامه ام را از ایلیا پس نگرفته بود ؟ حتی موبایلم را به او برگردانده بود. بابا ... بابا ... بابا... خدایا چطور فراموشش کنم ؟ خدایا توانی بده تا تحمل زندگی در این خانه سرود و بی روح را به خاطر مامان بیاورم ! خدایا مرا ببخش ...
عاقبت همه چیز به روال عادی برگشت ! یک شب عمو جانم و عمو مفیدی جلسه ای در خانه ما تشکیل دادند و بعد از برآورد هزینه مراسم ختم بابا و هزینه عمل من ، مبلغ قابل توجهی دیگر از پول زمین بابا را که عمو مفیدی به خاطر من فروخته بود و بقیه اش دست او امانت مانده بود جلو مامانم گذاشت .
طی چندین سال قیمت زمین ترقی کرده و با اینکه مقدار زیادی از پول زمین خرج عمل و مراسم شده بود اما خیلی بیشتر از انچه فکر می کردم باقی مانده بود ، به اضافه مبلغ قابل توجهی که با پیگیری های امیر محمد و علی از طرف شرکت بیمه حوادث به خاطر تصادفم به من تعلق گرفته بود .
از همه بدتر وقتی سوختم که چند روز بعد از طرف شرکت بیمه با ما تماس گرفتند و فهمیدیم بابا بدون گفتن به ما خودش را از مدتها پیش بیمه عمر کرده بود حق بیمه اش را تمام و کمال تا یک ماه بعد به حساب خانواده اش که من و مامان بودیم واریز می شود !
اینها یعنی ثروتی تقریبا هنگفت ، اما به چه قیمتی اگر قبل از این همه مصیبت دستم می رسید از خوشی دیوانه می شدم ولی حالا برایم هیچی نبود و اهمیت نداشت !
یک ماه دیگر که گذشت ، دوباره با عمو مفیدی و خاله و مامان برای باز کردن صورتم به تهران رفتیم . در دل و روح افسرده ام هیچ ذوق و هراسی نبود ، نه می ترسیدم بدتر از قبل شده باشم و نه ذوق داشتم که بهتر شده باشم ! تمام مدت جسمی بی روح بودم که برای رفتن به هر جا باید کسی دستم را می گرفت . سوالات دکتر را که خاله جواب می داد چونکه تقریبا بیشتر کارهایم را او انجام داده بود ، طفلکی مامان که یکی باید به خودش می رسید ! با این کارهای خاله بیشتر شرمنده اش می شدم ، چقدر دوست داشت عروسش بشوم که نشدم و حالا بدون اینکه یکبار به رویم بیاورد خودش و خانواده اش دربست در اختیارم بودند .
در حالی که مثل مجسمه یخی زیر دست دکتر که شروع به باز کردن باندها کرده بود نشسته بودم ، نگاهم به مامان و خاله افتاد که چشم به من دوخته و زیر لب دعا می خواندند. دلم به حال خودم و آنها سوخت ! دیگر نگرن چی هستند ؟ مگر دیگر چیزی هم برای از دست دادن داشتم !
چشمهایم را بستم و خودم را به دستان دکتر که با طمانینه کار می کرد سپردم و رفتم در فکری که برآورده شدنش محال بود ! کاش بابا اینجا بود تا نیرو می گرفتم !
انگار دکتر متوجه حالم شد ، به همین خاطر برایم شروع به حرف زدن کرد . گفت که با وجود چندین سال تجربه و عمل های متعدد ، تا حالا اینچنین پوست و صورتی زیر دستش نیامده ! بنده خدا فکر می کرد با شنیدن این تعریفها خوشحال می شوم ! بعد از باز شدن باندها با چشمان بسته احساس می کردم پنبه خیسی که بوی الکل می داد به صورتم کشید و هوم هوم کردنهایش به نظر نشان از رضایتش بود !ً
کارش که تمام شد خواست چشمهایم را باز کنم ، نگاهم به لبخند رضایتمندش که افتاد گفت:
-   با دیدن نتیجه کارم خیلی به خودم امیدوار شدم خانم ، چشمهای باز و قشنگتون که شکر خدا در موقع حادثه از ترس بستید آسیب ندیده و جلوه بهتری به کارم می ده . فوق العاده است !
با لذت ابرویی بالا انداخت و از مقابلم بلند شد که مامان و خاله که پشت سرش بودند مرا ببینند و در همین حالا به پرستار دستیارش اشاره کرد و گفت :
-   آینه بگیر جلو خانم .
مامان و خاله از روی حیرت زیاد بلند شدند و ایستادندو مامان همراه اشک لبخند زد وخاله زمزمه کرد :
-   لا حول و لا قوه الا بالله ، چی کار کردید دکتر جان !
-   پرستار آینه را مقابل صورتم گرفت ، این من بودم ؟ خودم ؟ باور کردنی نبود ! چهره ام به کلی تغییر کرده بود و کسی دیگر شده بودم ، بینی گوشتی ام که همیشه باعث عذابم بود قلمی و ظریف شده ، گونه های برجسته خیلی قشنگ و چانه ای گرد و کوچلو که فک جلو آمده ام را هم تنظیم کرده بود و پوستم صاف صاف بدون کوچکترین اثری از زخم ! ولی چشمها همان چشمها و البته ابروهایی که در این مدت یکسال بسته بودن صورتم دوباره به صورت سابق پر و دخترانه شده بود .
آینه را کنار زدم و به مامان که مقابلم ایستاده بود نگاه کردم ، به راحتی می توانستم کمبود بابا را در چشمان اشکبار و شاد مامان حس کنم . خودم را در آغوشش رها کردم و با هق هقی بچه گانه گریه سر دادم . خاله با مهربانی دست به شانه ام کشید و گفت :
-   آخه این همه قشنگی و لطف خدا هم گریه داره خاله ؟
از آغوش مامان در آمدم و خاله را بغلم گرفتم ، عاقبت گریه خاله هم در آمد و آرام کنار گوشم گفت
:
-   جای بابات خیلی خالیه که لیلاشو ببینه اما روحش شاده اینو مطمئن باش !


مطالب مشابه :


بهترين جراح مغز و اعصاب دنیا

به گزارش تکناز مجید سمیعی آدرس مطب دكتر دقاق زاده در تهران و اراك: 1: : دکتر ارتوپد




لیست دندانپزشکان اراک

خ شکرایی ساختمان پارسیان مطب دکتر یارایی و یا ثبت تلفن و آدرس در قسمت دکتر مجید




سوال تومر مغزی

دکتر بابک باباپور شاگرد پروفسور سمیعی می باشند و در (مطب دکتر آدرس درمانگاه دکتر




ساخت اولین شهرک سلامت اصفهان نقطه عطفی در بالا بردن کیفیت خدمات پزشکی

پروفسور مجید سمیعی جراح حاذق مغز و اعصاب در مراسم دکتر طباطبایی آدرس تمام دانشگاههاي




رمان غریبه ی آشنا (قسمت یازدهم)

برای اولین بار تنها کسی را که اجبارا به خاطر آدرس دکتر سمیعی از مطب مجید جواب




رمان قرار نبود فصل 1

- سمیعی بنفشه فقط از اون می خواست که درس بخونه و خانوم دکتر می شه آدرس مطبتو




برچسب :