مردى كه آتش را به جان خريد(سرهنگ خلبان حميدرضا آبى)

مردى كه آتش را به جان خريد
شهید کشوری در کنار شهید شیرودی  شهيد خلبان شيرودي كشوري جنگ جبهه هليكوپتر چرخ بال هواپيما جنگ هوايي رزمايش موشك زميت به زمين هوا هوايي شليك

از همان روزها كه مجله هاى مبتذل مد را با پول توجيبى ماهيانه اش مى خريد و در باغچه خانه به آتش مى كشيد؛ از همان روز ها كه صندوق جمع آورى كمك براى فقرا تهيه مى كرد و خودش بيشترين سهم صندوق را مى پرداخت و مى گفت: مسلمان نبايد فقط به فكر خودش باشد و از همان روز ها كه به عنوان نخستين داوطلب مأموريت هوايى در غائله كردستان، دستش را بالا كرد و به عمليات رفت، همه بايد مى دانستند كه بال پرواز گشوده است و هر لحظه ممكن است آسمانى شود.
در جبهه هر بار كه از مريم ۳ ساله و على ۳ ماهه اش صحبت مى شد، مى گفت: آنها را به اندازه اى دوست دارم كه جاى خدا را در دلم، تنگ نكنند.
احمد فرماندهى تيم آتش هوا نيروز دراستان ايلام را به عهده داشت و بارها در هواى ابرى و بارانى پرواز كرد و عاقبت در پانزدهم آذر ۱۳۵۹ در تنگه بنيا ميمك ايلام هدف موشك هواپيماى دشمن قرار گرفت.
دوست و همرزم او خلبان «حميدرضا آبى» درباره او مى گويد: «من با احمد، همدوره و هم پرواز بودم. از سال ۱۳۵۳ در مركز پياده شيراز، دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مى كرديم و در همان روز ها كه در خدمت ايشان بودم، مسائل عقيدتى را رعايت مى كرد. از نماز و روزه و فلسفه دين، خيلى حرف مى زديم. در همان مركز، گرو هان ديگرى، متشكل از خانم ها، آموزش نظامى مى ديدند. احمدتوصيه مى كرد به آنها نزديك نشويم. آن موقع، حجاب خانم ها رعايت نمى شد و يگان ها هم در كنار هم خدمت مى كردند و آموزش مى ديدند. احمد به ما مى گفت: «ممكن است دراين دنيا، جواب كار ثوابى را كه مى كنيد، عايدتان نشود ولى بالاخره روزى بايد جواب كارش را پس بدهيد و يا پاداش كار خيرتان را بگيريد. آن روز، جواب دادن خيلى سخت است.» احمد، پرواز را خيلى دوست داشت. در كلاس پرواز پايگاه اصفهان از بهترين ها بود. هميشه رتبه نخست را كسب مى كرد. آرزو داشت از خلبانان خوب و زبده كبرا شود.»
حميد رضا آبى مى گويد: «دوره هليكوپتر كبرا را سپرى كرده بوديم و گروه رزمى هوانيروز كرمانشاه، نخستين گروه رزمى بود كه در هوانيروز، تأسيس شد.
خلبان هايى كه آموزش پروازى آن دوره را ديدند، گريد پروازى (گواهينامه خلبانى) گرفتند و بعد از آن، براى انتقال به كرمانشاه، اسم نويسى شد.
ما با تعدادى از بچه هاى علاقه مند به خدمت در گروه رزمى، اسفند ۵۴ به كرمانشاه منتقل شديم و هنوز پايگاه كرمانشاه، خاكى بود و آمادگى استقرار هليكوپترها را نداشت. از اصفهان با تعدادى هليكوپتر به سمت كرمانشاه پرواز كرديم و بايد در آن پايگاه، مستقر مى شديم، در حالى كه هنوز يگان ها جا نيفتاده بودند. احمد خيلى دوست داشت يگانها سريع ترجا بيفتند و خودى نشان بدهند و مدام فعاليت مى كرد.»
قبل از انقلاب احمد در كرمانشاه بود و با دسته هاى مردم، راهپيمايى مى كرد. به خلبانان ديگر مى گفت: «از پايگاه بياييد بيرون با مردم همصدا شويد تا دردشان را بفهميد. ببينيد چه مى خواهند!»
تعدادى از خلبانها، تحت تأثير او در تظاهرات، شركت مى كردند. با پيروزى انقلاب اسلامى، درگيرى در كردستان شروع شد. «آبى» در اين مورد مى گويد: «احمدكشورى جزو هيأت همراه دكتر چمران بود كه با هم به كردستان رفتند. شهيد شيرودى هم به پايگاه منتقل شده بود و خيلى زود، با او صميمى شد و در تيم او قرار گرفت. خبر درگيرى هاى شديد پاوه مى رسيد و دكترچمران در محاصره مزدورهاى وطن فروش قرار گرفته بود. تيم پروازى احمد، نخستين گروه عملياتى بود كه راهى كردستان شد. ما به اتفاق شهيد سهيليان وارد منطقه شديم. با حملات پى درپى، دشمن را تار و مار كرديم و دكتر چمران و گروهش را از حلقه محاصره دشمن بيرون آورديم. پاوه هم نجات پيدا كرد. در واقع منطقه اى كه محل شروع درگيرى ها بود، از لوث وجود دشمن، پاك شد.
همرزم او درباره وضعيت هوانيروز در جنگ مى گويد: «وقتى در كرمانشاه بوديم، حراست منطقه وسيعى از شمال غرب كشور كه از پايگاه كرمانشاه شروع مى شد و تا آبدانان ايلام ادامه داشت، به عهده پايگاه هوانيروز كرمانشاه بود. حراست منطقه سرپل ذهاب برعهده سهيليان و شيرودى و از منطقه سرپل ذهاب تا مهران برعهده احمد كشورى بود. احمد، تيمهايى تشكيل داده بود به نام «بكاو و بكش» يعنى بگرد و دشمن را پيدا كن و او را بكش.
در يكى از مأموريت هاى روز هاى نخست جنگ، براى عقب راندن دشمن كه حد فاصل قصر شيرين تا سرپل ذهاب را جلوآمده بودند، وارد منطقه شديم. دشمن با ستون بسيار عظيمى كه شامل ادوات زرهى، خودرويى و پرسنلى بود، به طول دو كيلومتر در جاده به راحتى در حال حركت بود. آنها از قصر شيرين وارد خاكمان شده بودند و به سمت سرپل ذهاب در مسير مشخصى پيشروى مى كردند. عشاير منطقه، اطلاعاتى را درباره اين جابه جايى به ما دادند. وقتى به منطقه رسيديم، احمد گفت: « نبايد ساكت باشيم. هر طور شده بايد جلوى پيشروى آنها را بگيريم.» با سه هليكوپتر كبرا و يك هليكوپتر ترابرى از قرارگاه به سمت منطقه پرواز كرديم، در حالى كه هيچ آشنايى با منطقه نداشتيم و نمى دانستيم بايد از كدام محور، وارد منطقه شويم و تانزديكى هاى ستون دشمن پيش رفتيم و از پهلو با ستون آنها مواجه شديم.
وحشت كرديم كه چرا تا اين حد، جلو آمده اند. كسى جلودار شان نبود. هنگام روبرو شدن با آنها فكر كرديم در اطراف ستون، تيم هاى گشت گذاشته اند. چون وقتى ستون بخواهد در منطقه ناشناسى حركت كند، تيم گشت در اطراف مى گذارند كه از جايى ضربه نخورند. تا هفتصد مترى ستون جلو رفتيم و شناسايى كامل را انجام داديم. احمد در يك لحظه به عنوان ليدر (راهنما) تيم گفت: «اول و آخر ستون را بزنيد كه مشكوك بشوند و همهمه اى بين آنها بيفتد و وقتى سرشان شلوغ شد، روى آنها آتش اجرا مى كنيم.»
«هليكوپتر خلبان سراوانى به موشك تاو مجهز بود. ايشان اول و آخر ستون را مورد هدف موشك هاى خود قرار داد. ستون نظامى دشمن، سنكوب كرد و هر چه مهمات داشتيم، روى سرستون ريختيم.» وقتى اين تصميم را گرفت كه دشمن را در محاصره بگيرند و به سروته ستون دشمن آسيب بزند، همه فهميدند كه فقط با اين شيوه، مى توانند آن همه نيروى دشمن را نابود كنند. هليكوپتر كبرا مانور مى داد و حمله مى كرد و بر سر دشمن، آتش مى ريخت و تير انداز هاى دشمن، سرگردان مانده بودند كه اين چه شبيخونى است كه از هوانيروز خورده اند! وقتى تيم آتش و گروه پروازى احمد، با هليكوپتر هاى شكارى به منطقه برگشتند، غوغايى را در منطقه ديدند. ستونى كه هيچ كس حريف شان نمى شد و مى خواستند به قلب ايران بزنند، زمينگير شده بود و اين ضربه را از خوشفكرى احمد خورده بود. نيروهاى دشمن پس از اين شكست مجبور شدند تا اطراف نفت شهر عقب نشينى كنند و از مرز خارج شوند.
«خلبان، آبى» زيباترين خاطره اى را كه هر روز او را به ياد شهيد احمد كشورى مى اندازد، از روز هاى اول پروازش به خاطر دارد: «اوايل ، تخصص من هليكوپتر جت رنجر (پرنده شناسايى) بود. در منطقه براى شناسايى همراه هم پرواز مى رفتيم. سال ۵۹ هنوز جنگ به اوج خودش نرسيده بود. احمد به من گفت: تو نبايد خلبان جت رنجر باشى. بايد با هليكوپتر كبرا پرواز كنى.
او اصرار مى كرد و من مى گفتم: چه فرقى مى كند؟! مى گفت: تو ساخته شده اى براى پرواز با كبرا، بايد با هليكوپتر شكارى پرواز كنى. همين تشويق ها و اصرارها باعث شد كه خلبان شكارى بشوم و حالا هر وقت براى پرواز با هليكوپتر كبرا توى كابين مى نشينم، ياد احمد مى افتم. دلم براى دوباره ديدن او پر مى كشد و مى گويد: يادت بخير، تو باعث شدى من خلبان كبرا شوم.»
آن وقت ها به خاطر ناهموارى هاى محلى و وضع آب و هواى كرمانشاه، مبارزه هوايى خيلى سخت بود اما احمد با همه مشكلات مى ساخت و به كارش ادامه مى داد. «آبى» به ياد گذشته هاى دور با لبخندى به لب مى گويد: «وقتى «على» پسر احمد به دنيا آمد، او در منطقه بود، همان شب، شيرينى گرفتيم و جشن خودمانى به مناسبت تولد پسر احمد كشورى ترتيب داديم. اما او به مرخصى نرفت. مى گفتيم: از لحاظ شرعى درست نيست. بايد بروى و خانواده ات را ببينى. پدر ومادرت را از نگرانى در بياورى و او مى گفت: بايد كنار شما باشم و با هم دشمن را از كشورمان بيرون كنيم.» احمد قبل از آخرين پروازش به همه مى گفت: «دارم مى روم. مراحلال كنيد.» دوستان او مى گفتند: اين حرفها را نزن. حالا حالا ها زود است كه بروى. هنوز خيلى كارها با توداريم.
نيمه شب بلند شد. وضو گرفت. نماز خواند و اشك ريخت. نمى خواست اشك هايش را كسى ببيند. حدود ۱۰ صبح پانزدهم آذر بود كه عازم عمليات شد. با تيم پرواز و چند هليكوپتر ديگر در آسمان، اوج گرفت. دهها تانك و نفربر عراقى را به آتش كشيد. موقع بازگشت، دو فروند ميگ عراقى، هليكوپتر او را هدف موشك قرار دادند و پرنده او در هيمنه آتش سوخت و به عرش پرواز كرد. احمد، همچون ابراهيم خليل، آتش عشق الهى را به جان خريد و بر بال فرشتگان نشست.

*****
دست هايى كه تشنه يكديگرند( گفت وگو با على محمد آزاد از ياران نزديك شهيد احمد كشورى)



در آغاز جنگ با توجه به اين كه ايران، آمادگى مبارزه را نداشت و عراق به طور نابهنگام به ايران حمله كرده بود، در مناطق مرزى استان ايلام نيروى انتظامى و تدافعى كافى وجود نداشت. مرز، تقريباً در دست ژاندارمرى وقت بود و سپاه به تازگى نيروهايى را براى آموزش جذب كرده بود. با اولين حملات عراق، بخشى از خاك ايران اشغال شد. از جمله اين مناطق، قسمت هايى از منطقه ميمك، موسيان و سلسله ارتفاعات حمرين بود. دشمن سعى داشت با برنامه ريزى منسجم، تمام مناطق را به اشغال خود درآورد. با توجه به اين هجوم، مسؤولين گروهى از نيروهاى مناطق ديگر را به ايلام انتقال دادند. از جمله اين نيروها تيپ ۸۱ خرم آباد بود كه به منطقه انتقال داده شد. با توجه به وضعيت خاصى كه منطقه داشت، استفاده بهينه از اين تيپ وجود نداشت. تصميم گرفته شد كه از هوانيروز كمك گرفته شود. در آن زمان، بخشى از هوانيروز در كرمانشاه استقرار داشت كه در منطقه با دشمن درگير بود. به بخش ديگر مأموريت داده شد كه در ايلام مستقر شوند. با توجه به بررسى هاى اوليه تصميم گرفته شد كه پايگاه اين هلى كوپترها در منطقه قوچعلى كه از لحاظ نظامى و اختفا، امنيت داشت؛ در نظر گرفته شود. پس از چندى گروهى از نيروهاى هوانيروز به سرپرستى احمد كشورى به ايلام آمدند. در همان دوران على محمد آزاد، فرماندار شهرستان مهران بود. ايشان درباره نحوه آشنايى اش با شهيد احمد كشورى مى گويد: شهر، كاملاً اشغال و تخليه شده بود. ما در ايلام مستقر بوديم. به دليل ارتباط مستمر با نيروهاى نظامى مستقر در منطقه، سعادتى دست داد تا با شهيد كشورى از نزديك آشنا شوم. به ما مأموريت داده شد تا با خلبانان هوانيروز هماهنگى لازم داشته باشيم.
با گروهى كه سرپرست آنها شهيد كشورى بود، از پايگاه بازديد كرديم. امكاناتى مثل آب، برق، غذا، سوخت و مايحتاج ديگر را در نظر گرفتيم. براى اسكان نيروهاى خدماتى و كادر پرواز كه تعداد بيشترى بودند، هتل «جلب سياحان» را در نظر گرفتيم. مدتى بعد كه هلى كوپترها و تجهيزات آنها در منطقه و پايگاه اصلى استقرار يافت، كم كم يك رشته عمليات ها شروع شد.
حضور هوانيروز چه تأثيرى در منطقه داشت؟
در آن زمان، از لحاظ نيروى زمينى و زرهى در اقليت بوديم و حضور هوانيروز در ايلام، اميد تازه اى در دل مردم به وجود آورده بود. هلى كوپترها هر صبح با برنامه ريزى خاصى به منطقه عملياتى اعزام مى شدند تا مواضع دشمن را منهدم و يا تانك ها را شكار كنند. كارهاى فوق العاده اى انجام مى دادند. هم كار نيروى زمينى را انجام مى دادند و هم كار هوانيروز را. آن ها هم با نيروهاى عراق و نظامى هاى دشمن مى جنگيدند و هم با نيروهاى زرهى و تانك ها مقابله مى كردند و هم كار شناسايى و مقابله با تجاوز دشمن را به عهده داشتند. عراقى ها با ديدن اين حضور جدى، يكه خوردند و پيشروى به طرف ايران را قطع كردند. به همين دليل مردم نيرو گرفتند. حضور و تعداد هلى كوپترها با لحظه به لحظه اوقات روزانه مردم عجين شده بود. هر وقت هلى كوپترها پرواز عملياتى داشتند و از آسمان ايلام مى گذشتند، اكثر مردم در كوچه، خيابان، محل كار، خانه ها و حتى بچه هاى مدرسه كه سر كلاس بودند، از پشت پنجره عبور هلى كوپترها را دنبال مى كردند و آنان را مى شمردند. موقع برگشت هلى كوپترها هم همين كار تكرار مى شد كه مبادا خداى ناكرده يكى از آنها دچار سانحه شده باشد. مردم نگران وضعيت پرواز و عمليات هوانيروز بودند. اين كار به يك عادت روزانه مردم تبديل شده بود و شايد همين حس بود كه شهيد كشورى و گروهش را در ايلام ماندگار كرد.
مدتى بعد، احمد كشورى به استاندارى مراجعه كرد و گفت: مى خواهم خانواده ام را به ايلام بياورم. اين حرف برايم غيرقابل باور بود.
چرا؟
چون بخشى از مناطق كشور به اشغال عراق درآمده بود. از هر جهت احساس خطر مى شد. روال منطقى و معمولى اين بود كه مردم از مناطق جنگى به منطقه امن نقل مكان كنند. اما ديدگاه و تفكر شهيد كشورى جدا از اين بود. فكر مى كرديم در حد حرف باشد. اما بعدها با پافشارى و تأكيد ايشان، تصميم گرفتيم جايى براى خانواده ايشان در نظر بگيريم. ايشان، هر بار كه از عمليات بر مى گشتند سرى به ما مى زدند و مى پرسيدند: خانه چه شد؟ زن و بچه ام نگرانند. مى خواهم آنها را به ايلام منتقل كنم.
آن زمان هر دو فرزندشان به دنيا آمده بودند؟
يك دختر يك ساله و نيمه داشتند. بعد از صحبت با استاندار وقت تصميم بر اين شد كه طبقه پايين ساختمانى را كه خانواده استاندار در آن زندگى مى كردند، به شهيد كشورى بدهيم. اما طبقه زيرين آن ساختمان زياد جالب نبود. دو اتاق متروكه و غيرقابل استفاده داشت كه خيلى قديمى و كهنه بود. آن جا را به كشورى نشان داديم و گفتند، خوب است.
آن ساختمان، دو در ورودى داشت. يكى به داخل محوطه استاندارى باز مى شد و در ديگر به بيرون راه داشت. آن جا نظافت شد و كشورى خانواده اش را به ايلام منتقل كرد. واقعاً تصميم گرفته بود تا آخر در ايلام بماند.
در مدتى كه با ايشان كار مى كرديد، چه ويژگى هايى را به شكل بارزترى در وجودشان مى ديديد؟
در كسوت و لباس نظامى، فردى شجاع و بى باك و در حالت عادى، بسيار رئوف و مهربان بود. در عمليات هايى كه همراه ايشان مى رفتيم، به وضوح مى ديديم كه اين مرد بزرگ، چه قدر شجاع و دلير است. بعد از عمليات، بسيار متواضع، سر به زير و شوخ طبع مى شد. روزبه روز به ايشان علاقه مندتر مى شديم و احساس نزديكى و صميميت بيشترى مى كرديم. هر بار كه از عمليات برمى گشت، به اتفاق دوستان به سراغش مى رفتيم و از او مى خواستيم كه راجع به عمليات برايمان صحبت كند. يك بار طراحى عملياتى را شروع كرد. بر اين عقيده بود كه تا كى بايد دست روى دست بگذاريم و فقط جنبه تدافعى داشته باشيم؟ مى گفت: بايد عمليات هاى هلى برد را طراحى كنيم. اين ديدگاه براى ما بسيار تازه و جالب بود. ايشان با جديت، طراحى عمليات را كه با هدف پياده كردن و استقرار نيروهاى خودى در پشت مواضع دشمن بود، انجام داد. امك انات موردنياز عمليات، تهيه شد و قرار بود كه عمليات در قسمتى از منطقه دهلران انجام گيرد.
همه نيروهاى عملياتى، از هوانيروز بودند؟
نيروهايى كه براى عمليات در نظر گرفته شده بودند، مردمى و افراد شخصى بودند. در تنگه قوچعلى مرحله آموزش اين عمليات آغاز شد. نحوه سوار و پياده شدن از هلى كوپتر را آموزش داد و نيروها در وضعيت مطلوبى قرار گرفتند. كشورى شوق فراوانى براى اين عمليات داشت. بعدها نمى دانم چرا اجازه ندادند كه اين عمليات، انجام بگيرد و آن نيروها داوطلبانه در منطقه دهلران - موسيان عمليات هايى را انجام دادند و پيروزى هايى را به دست آوردند. كشورى طورى از رزم و عمليات حرف مى زد كه حرفش به دل مى نشست و هر كسى را مجذوب مى كرد.
شهيد كشورى در كردستان هم فرماندهى برخى عمليات پروازى را به عهده داشت. چيزى از آن قضايا مى دانيد؟
از ديگران مى شنيديم. اما خودش هيچ وقت تعريف نمى كرد. جاى تركش بر گردنش بود. هر بار مى پرسيدم اين، جاى چيست؟ بحث را عوض مى كرد. حتى حاضر نبود كه از آن حرف بزند. وقتى از مناطق عملياتى بر مى گشت، مى گفت به كرمانشاه و كردستان زنگ بزنيم و ببينيم وضعيت آنها چگونه است.
نگران دوستانش در كرمانشاه و قصرشيرين بود. بعد از عمليات ها در اولين فرصت، سراغ بچه اش مى رفت. وقتى از او صحبت مى كرد، فكر مى كرديم همه كار و زندگى و علاقه اش همين دختر است.
شهيد كشورى قرآن را با صوت تلاوت مى كرد. يادتان هست؟
دقيقاً وقتى قرآن مى خواند، هر كارى داشتيم رها مى كرديم و به صداى ايشان گوش مى سپرديم. در بعضى عمليات ها به منظور شناسايى، همراه هلى كوپتر جت رنجر به منطقه اعزام مى شديم. وقتى شناسايى انجام مى شد، در يكى از نقاط ملكشاهى كه از قبل به عنوان محل قرار در نظر گرفته بوديم، به هم مى رسيديم. منطقه را ارزيابى مى كرديم، و بعد، كشورى قرآن تلاوت مى كرد. با آن كه منطقه كاملاً نظامى بود و از هر طرف خطر را احساس مى كرديم، اما ساير هلى كوپترها بى سيم را روشن مى كردند و به صداى دلنشين او گوش مى دادند. آرامش به ما دست مى داد. گويى جنگ نبود و در منطقه عملياتى نبوديم. يكى از دلايل قوت قلب نيروها و پيشروى آنان تا عمق مواضع عراقى ها، همان توسل به قرآن بود. گاهى كشورى در حال پرواز، سر به سر دوستانش مى گذاشت و شوخى مى كرد. كدها را عوض مى كرد. همه بى سيم ها روشن مى شدند و او شوخى مى كرد. براى هر كدام از بچه هاى هوانيروز اسم به خصوصى گذاشته بود و آنها را با اين اسامى صدا مى كرد. ولى وقتى به منطقه عملياتى وارد مى شد، كد مخصوص بى سيم ها را تنظيم مى كرد و ديگر كسى جرأت شوخى كردن نداشت. بعد از عمليات، گاهى از طريق بى سيم بى -آر-سى با ايشان تماس مى گرفتم، سر به سرمان مى گذاشت. به خلبان هلى كوپتر ترابرى كه ما در آن بوديم مى گفت كه با حركات نمايشى ما را اذيت كند. اطمينان و شجاعت او به حدى بود كه انگار هيچ خطرى ما را تهديد نمى كرد.
موقع عمليات، تا چه حد جديت داشت؟
همان «احمد»ى كه بچه ها به صورت دسته جمعى با او شوخى لفظى و فيزيكى مى كردند، موقع عمليات با همه جدى و يك افسر نظامى كامل بود. قبل از عمليات آخر هم به همه گفته بود كه ديگر برنمى گردم. خلبانان هم پروازش مى گفتند كه روز آخر، روحيه اش با هميشه تفاوت داشت.
احمد كشورى با شهيد «سهيليان» صميميت خاصى داشتند. اين ارتباط را چگونه مى ديديد؟
هميشه همراه شهيد سهيليان بود. چند روز قبل از شهادتش با گيلان غرب تماس گرفت. خط تلفنى خراب بود و تماس قطع شد. چند لحظه بعد به كرمانشاه زنگ زد. در حال صحبت، متوجه شدم كه رنگ صورتش سرخ شد. گفتم: چى شده؟ با اشاره دست گفت: ساكت باش. وقتى حرف هايش تمام شد و گوشى را گذاشت، گفت: پشتم را شكستند، سهيليان شهيد شد.
بعد از آن ديگر آن احمد شوخ طبع نبود و مرتباً ياد و خاطره سهيليان، ورد زبانش بود.
از شهادت شهيد كشورى چه خاطره اى داريد؟
وقتى مردم فهميدند يكى از هلى كوپترهاى عملياتى، به كشورمان برنگشته است خيلى نگران شدند ولى وقتى شنيدند كه بايد براى تشييع جنازه سردار بزرگ هوانيروز آماده شوند، اين نگرانى به شيون و ماتم تبديل شد. زنان بر سر و صورت خود مى زدند. جمعيت زيادى، كشورى را تشييع مى كرد. حالا كه سال ها از آن حادثه تلخ مى گذرد، باز ياد و خاطره شهيد كشورى در دل تك تك زن و مرد اين ديار زنده است و آنان، احمد را ايلامى الاصل مى دانند و من هرگاه به ياد ايشان مى افتم بى اختيار، اين بيت از ذهنم مى گذرد:
ما به هم كى مى رسيم اى آفتاب
دست هامان تشنه يكديگر است
در پايان جا دارد از سرهنگ پاسدار «ابراهيم محمدزاده» مدير كل محترم بنياد حفظ آثار و نشر ارزش هاى دفاع مقدس استان ايلام و از «محمدعلى قاسمى» كه براى هماهنگى مصاحبه زحماتى را متقبل شدند، تقدير و تشكر كنيم.

*****
بهشت را به بها دهند(مادر خلبان شهيد احمد كشورى)



در دوران جنگ تحميلى، نخبه هاى بسيارى كه هر يك مى توانستند بخشى از امور كشور را به قدرت تعقل و تدبر خود اداره كنند، سر و جان را فداى ميهن كردند و بهاى حراست از حاكميت عرضى وطن را پرداختند تا آنان كه ماندند، بدانند كه بهشت را به بها مى دهند نه به بهانه. شانزدهم آذر، سالروز شهادت خلبان احمد كشورى بود . به همين مناسبت ديدارى با مادر بزرگوار وى داشتيم تا خاطراتى از دوران حيات شهيد را براى ما بازگو كنند. بينش وى در مورد فلسفه زندگى و تربيت صحيح به گونه اى بود كه بحث به درازا كشيد. آنچه در ادامه مى خوانيد چكيده اى از گفت وگوى سه ساعته ما با فاطمه سيلاخورى مادر شهيد محمد و خلبان شهيد احمد كشورى است:

* به نظر شما چه عاملى بيشترين تأثير را در تربيت دينى شهيد كشورى داشت؟
تربيت در دل خانواده ريشه دارد. نمى گويم كه جامعه و جو آن تأثيرى ندارد ولى اثرگذارى عملكرد و رفتار اعضاى خانواده در شكل گيرى شخصيت بچه ها خيلى بيشتر است. خانواده ما، بسيار ساده و متدين بودند. حلال و حرام سرشان مى شد. شرع را رعايت مى كردند. لقمه حلال مى خورند و به همين دليل، رفتار اصولى ذره ذره در وجود بچه ها شكل گرفت.
مثلاً خود من، نماز خواندن را از پدرم كه با صداى بلند، نماز مى خواند، ياد گرفتم. وى صبح، با صداى بلند نماز مى خواند و كلمات در ذهن من مى نشست. قنوت مى گفت و تكرار مى كردم تا ياد بگيرم. عادت به غيبت كردن نداشتيم. مى گفتيم حتى اگر از كسى كه خلاف دين خدا عمل مى كند، بدگويى كنيم، گناه كرده ايم. مادربزرگى داشتم كه به «ننه گل غيبى» مشهور بود. بعد از اذان صبح در خانه اين شعر را مى خواند: صبح كاذب آمده، صبح صادق آمده، بوى محمد آمده، صل على محمد صلوات بر محمد.
اى دلا بيدار شو، مستى نكن هشيار شو
صبح كاذب آمده، صبح صادق آمده، بوى محمد آمده، صل على محمد صلوات بر محمد.
پيرزن با صوت خودش، همه را براى نماز صبح بيدار مى كرد. ما در چنين فضايى تربيت شديم و همين تربيت را براى بچه ها به كار برديم كه شهيد محمد و احمد بيشترين بهره را از آن بردند.
* نحوه درس خواندن و فرصتى كه براى يادگيرى مى گذاشت چقدر بود؟
وى در هوش و استعداد و خلاقيت هم سرآمد بود با سيم و قطعات فلزى و وسايل بدون استفاده، كمباين درست مى كرد كه بدون سوخت علف مى زد. يك سال در استان مازندران، خبرنگار برتر شناخته شد و جايزه گرفت.
هلى كوپتر درست مى كرد و به پرواز درمى آورد. كشتى مى ساخت كه وقتى آن را توى آب مى گذاشت، جلو مى رفت.
كم مى خوابيد و زياد درس مى خواند. همسايه اى داشتيم كه مرتب به ديدن احمد مى آمد و حال او را جويا مى شد. اخلاقش را مى دانست كه در تنهايى بيشترين استفاده را از وقتش مى كند. از او مى پرسيد: دارى چه مى كنى؟
جواب مى داد: درس مى خوانم.
مى پرسيد: كسى پيش توست؟
مى گفت: بله خدا با من است.
احمد شبى سه يا چهار ساعت بيشتر نمى خوابيد.
كلاس هفتم بود كه زلزله بوئين زهرا اتفاق افتاد. آمدخانه در حالى كه بوم نقاشى توى دستش بود، گفت: مامان مى توانى به زلزله زده ها كمك كنى؟
من ده فرزند داشتم. جمعاً دوازده سرعائله بوديم و حقوق شوهرم فقط كفاف گذران زندگى را مى داد گفتم: ما بايد چيز قابل دارى بدهيم كه نداريم.
رفت توى اتاقش و شروع كرد به نقاشى دختربچه اى كه در ميان آوارها سر روى سينه مادرش كه مرده است گذاشته و گريه مى كند. روح او به قدرى حساس بود كه از كوچكترين و يا بزرگترين اتفاقى كه در كشور رخ مى داد، به راحتى نمى گذشت. اين نقاشى الآن در موزه شهدا هست.
* رابطه وى در خانه با شما و خواهر و بردارانش چگونه بود؟
خيلى آرام و باانضباط بود. خواهرانش او را براى خريد مى فرستادند. براى هر كارى آماده بود، به من كمك مى كرد، كلاس چهارم ابتدايى بود كه يك روز پرسيد: من شما را اذيت مى كنم؟
من از پسرم كاملاً راضى بودم. گفتم: نه.
دوباره از من خواست كه فكر كنم و به او بگويم كه از او راضى هستم يا نه. گفتم: شما هيچ وقت مرا اذيت نكرده اى.
گفت: ديشب دو تا مار دنبال من مى آمدند. يكى از آن دو به من رسيد و از خواب بيدار شدم.
من به او گفتم: خير باشد. لابد با فكر و خيال خوابيده اى.
اما هميشه خواب احمد در ذهنم بود. وقتى خبر شهادتش را شنيدم، فهميدم كه آن دو مار، همان دو موشك ميگ بودند كه پسرم را به شهادت رساندند. شانزده ساله بود كه از من خواست خوابى را كه ديده بود، تعبير كنم. گفت: خواب ديدم در بيابان هستم اما در محدوده صد مترى، آتش دور و برم را گرفته و هر لحظه جلوتر مى آيد و راه فرار ندارم. وقتى سرم را رو به آسمان بلند كردم، يك فرشته بال زنان پايين آمد. بال هاى فرشته طلايى بود و تنش به سفيدى برف. اشاره كرد كه روى بال هايش بنشينم و من نشستم و به طرف آسمان پرواز كرد. بعدها كه فكر مى كردم، متوجه شدم كه احمد حتى نحوه شهادتش را هم در خواب ديده بود، خواهرش سارا پرستار بيمارستان بود و با مانتو و روسرى به محل كارش مى رفت. اوايل انقلاب بود كه احمد از او خواست چادر و مقنعه سر كند. در آن دوران جو شمال طورى بود كه مقنعه و چادر را همه سر نمى كردند. سارا انتقالى گرفت و رفت تهران ولى روى حرف برادرش كه گفته بود حجاب كامل اسلامى را حفظ كن حرفى نزد.
* از چه زمانى به روحيه انقلابى شهيد كشورى پى برديد؟
كلاس نهم بود كه در خانه شروع به بحث كرد. مى گفت: چرا شاه به مردم ظلم مى كند؟
من چهار برادر داشتم كه همه ضد رژيم پهلوى بودند. پدرم شاعر بود. عليه شاه اشعارى نوشته بود كه مدتى او را به زندان انداختند. يكى از اشعارش اين بود:
اى شاه خائن ما دگر كار نداريم
جز روى سياه بر در غفار نداريم
هر چيز كه بود فروختيم و تمام شد
يك ميخ دگر بر در و ديوار نداريم
به خاطر اين اشعار اعتراضى، كتاب پدرم را گرفتند و خودش را به زندان انداختند. من به احمد مى گفتم: كارى به سياست نداشته باش.
كلاس دوم راهنمايى كه بود، مجلات عكس مبتذل چاپ مى كردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتى مغازه ها اين عكس ها را روى در و ديوار نصب مى كردند و احمد هر جا اين عكس ها را مى ديد پاره مى كرد. صاحب مغازه يا فروشگاه مى آمد و شكايت احمد را براى ما مى آورد. پدر احمد، رئيس پاسگاه بود و كسى به حرمت پدرش به احمد چيزى نمى گفت. من لبخند مى زدم. چون با كارى كه احمد انجام مى داد، موافق بودم. يك مجله اى با عكس هاى مبتذل چاپ شده بود كه احمد آنها را از هر كيوسك روزنامه اى مى خريد. پول توجيبى هايش را جمع مى كرد. هر بار ۲۰ تا مجله از چند روزنامه فروش مى خريد وقتى مى آورد در دست هايش جا نمى شد. توى باغچه مى انداخت نفت مى ريخت و همه را آتش مى زد.
مى گفتم: چرا اين كار را مى كنى؟
مى گفت:اين عكس ها ذهن جوانان را خراب مى كند.
او مواظب خواهر و برادرانش بود. به آنان درس و نقاشى و شنا و كشتى ياد مى داد. جان محمود را از مرگ حتمى نجات داد. چون اگر او شنا بلد نبود، در آب حوض خفه مى شد. يادم هست كه بچه ها از مدرسه آمدند. مى خواستيم ناهار بخوريم. محمود رفت دستش را بشويد كه نيامد. توى حياط سرك كشيدم و ديدم پسرم با پيشانى خونى و سر زخمى از كنار حوض به طرف اتاق مى آيد. او را به بيمارستان برديم و سرش را بخيه زدند. از او جريان را پرسيدم. گفت: خم شدم كه دستم را توى حوض بشويم كه با سر توى آب افتادم. (حوض ما دو متر عمق داشت و هميشه پر از آب بود.) از محمود پرسيدم: چطور از آب بيرون آمدى؟ گفت: داداش احمد به من شنا ياد داده. سرم كه به لبه حوض خورد و شكست شناكنان از آب بيرون آمدم.
آن موقع احمد، افسر ارتش بود. وقتى آمد به او گفتم: جان برادرت را از مرگ نجات دادى.
خنديد و گفت: بعد از نماز، تيراندازى، شنا و اسب سوارى بر هر مردى واجب است.
مربيان كشتى را به خانه دعوت مى كرد. برادرانش را هم مى آورد توى اتاق تا كشتى ياد بگيرند. با موحدى شوهرخواهرش، كشتى مى گرفت. هر وقت كسى به خانه ما مى آمد، يك دور كشتى با احمد مى گرفت.
*جرأت و شهامت مهم ترين ويژگى خلبان هاست. مى توانيد راجع به اين ويژگى صحبت كنيد؟
سرهنگ باباجانى خاطره اى را از دوران تحصيل احمد در خارج از كشور تعريف مى كرد و مى گفت: در حال تمرين پرواز توى هلى كوپتر نشسته بوديم. احمد سكاندار بود. استاد آمريكايى نگاهى به او كرد و گفت: اگر الآن بخواهم تو را پرت كنم بيرون چطور مى خواهى از خودت دفاع كنى. احمد به قدرى از نيروهاى بيگانه و خلق و خوى ضداسلامى آنان بدش مى آمد كه نگاهى به استاد كرد. وقتى لبخند شيطنت آميز و تحقيركننده استاد را ديد. يقه او را گرفت و گفت: من بايد تو را از اين بالا پرت كنم پايين. با استاد گلاويز شد. سرهنگ مى گفت: استاد به زبان انگليسى شروع به التماس كرد. صورتش سرخ شده بود. ما از احمد خواستيم كه يقه او را رها كند و مواظب باشد كه هلى كوپتر سقوط نكند و او قبول كرد. وقتى به زمين نشستيم، استاد به قدرى از جسارت احمد و جرأت او يكه خورده بود كه به همه ما گفت: بعد از اين استاد شما احمد كشورى است. اين گونه بود اما رحم و مروت در وجودش موج مى زد و او فرمانده تيم پرواز هوانيروز در استان ايلام بود. يك بار از ايلام براى هدف قرار دادن مواضع مهمات عراقى ها رفته بود. به آن روستا و نزديكى انبار مهمات كه رسيده بود از بالا زنى را ديده بود كه بچه اى در كنارش ايستاده و در حال آويزان كردن لباس روى طناب رخت بوده، احمد از همان جا بدون آن كه شليك كند. برگشته بود. همه اعضاى گروه پرواز به او اعتراض كرده بودند كه چرا مأموريت را كنسل كردى؟ ولى احمد دلش راضى نشده بود كه روستاييان را بمباران كند. گفته بود: ما با افراد غيرمسلح دشمنى نداريم.
* از آخرين ديدارى كه با شهيد كشورى داشتيد، خاطره اى در ذهنتان مانده است؟
بار آخر، يك شب پيش ما ماند. موقع خداحافظى به پدرش گفت: ديگر مرا نمى بينيد. پدرش دست به كمر گرفت و به ديوار تكيه داد. گفت: احمد جان تو كمر مرا شكستى. احمد خنديد و دست روى شانه پدرش گذاشت. گفت: فعلاً كه پيش شما هستم. شوخى كردم. بعد از آن بود كه به ايلام رفت و برنگشت. به همسرش گفته بود با بچه ها بياييد ايلام كه كنار من باشيد. سه روز مانده بود كه احمد شهيد شود، رفتيم قم. پدرش بى قرارى مى كرد. همان شب در خواب ديدم كه خانه پر از نور شد. چهار نفر با چهره هاى روحانى آمدند توى اتاق و نشستند دو زن هم با حجاب و مقنعه گردن كج كرده و گويا عزادار بودند. با نويى بالاى سرم ايستاده بود كه پيراهن مشكى به دستم داد و گفت: بپوش. مگر نمى دانى كه احمد شهيد شده است؟ شروع به گريه و بى قرارى كردم. احمد را صدا مى زدم. از خواب بيدار شدم و خيالم راحت شد كه اين اتفاق ها در خواب رخ داده است. با روحانى مسجد تماس گرفتم كه وى گفت: آن چهار زن، حضرت آسيه، خديجه، فاطمه زهرا (س) و حضرت مريم بودند كه براى پسر شما عزادارى مى كردند.
* لحظه اى كه خبر شهادت احمد را شنيديد، چه حسى داشتيد؟
سه روز بعد از آن خواب زنان آسمانى، ساعت نه شب راديو گوش مى كردم كه اعلام كرد يكى از خلبانان دلاور هوانيروز در ايلام به شهادت رسيد.
* اسمى از احمد كشورى نياوردند؟
خير. براى اينكه روحيه مردم و به خصوص ارتشى ها حفظ شود، نام احمد برده نشد. به شوهرم گفتم: اين احمد بوده است.
ساعت ده همان شب دوباره تلويزيون اين خبر را اعلام كرد. من گريه مى كردم. استاندار تلفن زده بود كه به پدر و مادر كشورى بگوييد احمد زخمى شده كه بيايند اينجا. دوباره به شوهرم گفتم: احمد زخمى نشده، خبر شهادتش را آورده اند. لباس مشكى پوشيدم و رفتيم و خبر احمد را گرفتيم.
* از عزادارى و مراسم ملى كه براى وى برگزار شده چيزى به ياد داريد؟
حدود پانزده نفر از اقوام نزديك به تهران رفتيم. احمد سفارش كرده بود كه بعد از شهادتش گريه نكنم و فقط شعار ارتش براى ملت، ملت براى ارتش را تكرار كنم. من اين شعار را تكرار مى كردم. از ميدان هفتم تير تا بهشت زهرا، سيل جمعيت بود كه پاى پياده براى تشييع احمد مى آمدند. روز شانزدهم در ايلام، عزادارى برگزار شد و روز هفدهم آذرماه در كرمانشاه، هجدهم در مسجد الجواد ميدان هفتم تير مراسم گرفتند و نوزدهم آذرماه هم به خاك سپرده شد. البته مردم ايلام و كرمانشاه نمى گذاشتند احمد را بياوريم. مى گفتند: شهيد ما است. اما وى را در بهشت زهرا به خاك سپرديم.               شهید کشوری در کنار شهید شیرودی

شهید کشوری در کنار شهید شیرودی  شهيد خلبان شيرودي كشوري جنگ جبهه هليكوپتر چرخ بال هواپيما                                                            

11320354981670501306185198201096515562.j

 

شهيد شيرودي درباره ي او مي گويد:

«احمد، استاد من بود. زماني که صدام امريکايي به ايران يورش آورد، احمد در انتظار آخرين عمل جراحي براي بيرون آوردن ترکش از سينه اش بود. اما روز بعد از شنيدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند بماند و پس از اتمام جراحي برود. اما او جواب داده بود:

وقتي که اسلام در خطر است، من اين سينه را نمي خواهم.»

او با جسمي مجروح به جبهه رفت و شجاعانه با دشمن بعثي آن گونه جنگيد که بيابان هاي غرب کشور را به گورستاني از تانک ها و نفرات دشمن تبديل نمود. کشوري شجاعانه به استقبال خطر مي رفت، مأموريت هاي سخت و خطرناک را از همه زودتر و از همه بيشتر انجام مي داد، شب ها دير مي خوابيد و صبح ها خيلي زود بيدار مي شد و نيمه شب ها نماز شب مي خواند.

شهيد تيمسار «فلاحي» مي گويد:

«احمد فرشته اي بود در قالب انسان.»

کشوري کار و فعاليت را عبادت مي دانست. تمام فکرش انجام وظيفه بود. درباره ي ميزان علاقه به فرزندانش مي گفت:

«آنها را به اندازه اي دوست مي دارم که جاي خدا را نگيرند.» کشوري همواره براي وحدت و انسجام دو قشر ارتشي و پاسدار، مي کوشيد، چنان که مسؤولان، هماهنگي و حفظ غرب کشور را مرهون تلاش او مي دانستند. او مي گفت:

«تا آخرين قطره ي خون براي اسلام عزيز و اطاعت از ولايت فقيه خواهم جنگيد و از اين مزدوران کثيف که سرهاي مبارک عزيزانم (پاسداران) را نامردانه بريدند، انتقام خواهم گرفت.» به امام (قدس سره) عشق مي ورزيد. وقتي در بين راه خبر کسالت قلبي ايشان را شنيد، از شدت ناراحتي خودرو را در کنار جاده نگه داشت و در حالي که مي گريست، گفت«خدايا از عمر ما بکاه و به عمر رهبر بيفزا.»


مطالب مشابه :


مردى كه آتش را به جان خريد(سرهنگ خلبان حميدرضا آبى)

از همان روزها كه مجله هاى از سال ۱۳۵۳ در مركز پياده شيراز، دوره هاى در آرايشگاه




رمان سوگلی سال های پیری

مامان با چشم هاي بعد از نهار منو حسنا رفتيم آرايشگاه و هردو موهامونو ليست رمان




شهید کشوری

مي دهد.رساله هاي شيراز، دوره هاى مقدماتى و عالى آرايشگاه، فروشگاه و حتى




رمان آتش دل (قسمت دوازدهم)

و پنجره هاي نقره اي رنگ اصفهان،شيراز،اون رفت.تو آرايشگاه كلي گريه




اقتصاد روستايي قسمت دوم

تاثیر رفتارهای شهروندی سازمانی کارکنان بر کیفیت خدمات (مطالعه موردی: شعبات بانک پاسارگاد




رمان آرام (قسمت سوم)

دلشوره اي عجيب به دلش افتاد مي خواست حرف هاي عمه و يا برگرد شيراز، تا آرايشگاه




رمان همراز (قسمت پنجم)

شايد اسمش را همان بازي هاي روزگار ليست مهمانها در لباس دامادي جلوي آرايشگاه به




برچسب :