رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من23

اهان راستی یادم رفت بگم یاسمن کلا از ماهی میترسه...یاسمن برای تایید حرفم سرشو تکون داد..ادامه دادم..موقعی که این خواستگار برای من اومد اکواریوم خاله ماهی گوشت خوار داشت...ماهی گوشت خوارم که میدونین چه جوریه ممکنه حتی دست ادمم گاز بگیره..منبرای تلافی وقتی یاسی خواب بود رفتم گوشیشو انداختم تو اکواریوم!!!بمب خندهی صبا وشادی باهم ترکید ولی خیلی زود خودشنو جمع جور کردن مشخص بود مبادی اداب توی جمع هستن..یاسمنم که به یاد اون روز خون خونشو میخورد...خوب یادم میاد وقتی بیدار شد و دنبال موبایلش گشت بهش پیشنهاد دادم به گوشیش زنگ بزنه..صدای قل قل اب اکواریوم و صدای ضعیف گوشی یاسمن باعث شد تا  از ماجرا خبر دار بشه و نیم ساعت بیفته دنبالم که اخرم به علت کمبود نفس هر دومون از دویدن دست کشیدیم..کسی توی خونه نبود که بگیم موبایل رو از تو اکواریوم در ره..یاسمنم که از ماهی میترسید اون موقع هم با وجود ماهی های گوشت خوار میکشتیش دستشو تو اکواریوم نمیکرد...اخرش مجبور شدیم صبر کنیم تا  خاله لیلا بیاد که بعد از دعوا کردمن مادو تا که در اون لحظه واقعا احساس کردم 5سالم شده رفت 3تا دستکش روهم پوشید و گوشی رو از اب در اورد..هر چند که گوشی به فنارفت...!

صبا از من پرسید:خاله  لیلاجون فهمید گوشی رو انداختی تو اب چه کار کرد...؟؟

قبلا ز این که من جواب بدم یاسمن با لحن طلب کارانه ای که به شوخی گرفته بود گفت

-مامان جان لطف کرد به رویا گفت خوب کردی حقش بود بعد اینم که من اعتراض کردم با چشم غرهی معروفش بهم فهموند افتادن تو بغل خواستگار سمجت جلوی یه گله ادم بد تر از افتادن گوشیت تو اب اکواریومه...!

همه در حال خندیدن بودن...نگاهم افتاد به افسون که چه عشوه گرانه میخندید...!معلوم بود داره نقش بازی میکنه اما حقا که بازیگر خوبی بود...!یاسمن همیشه میگفت تو ناخوداگاه حرکاتت قشنگه...نمیدونستم حرفش چه قدر ردرسته چون اگرم حرکتی میکردم دست خودم نبود...اما افسون خیلی زیبا به روی باربد میخندید....نمیدونم چرا حرصم در اومده بود...به باربد نگاه کردم لبخندی که روی لبش بود جذابیت ذاتیش رو دو چندان میکرد اما همون لبخند محو خیلی زود از روی لبش رفت...شاید بتونم با اطمینان بگم همه جمع سر و پا گوش شده بودند برای شنیدن خاطره ای که افسون داشت تعریف میکرد...اما گوش های من هیچی رو نمیشنید..هیچی...!!دختری که را حت میتونه خودش رو جذاب جلوه بده و توجه ها رو به خودش جلب کنه..در ان  سوی سالن نشسته بود و من رویا دختری که گاهی سرشار از غرور میشم..دختری رنج کشیده که هنوزم نمیدونه سهمش از دنیا چیه؟؟در این سو نشسته بودم..نمیدونم چرا واکنشم به افسون این جوری بود ولی به هیچ وجهه دلم نمیخواست او نقدر به باربد نزدیک باشه هر چند که باربد هنوزن اخم های روی پیشونیش رو رها نکرده بود اما معلوم بود اعتراضی به نشستن افسون کنار خودش رو  نداره...دلیل این رنجشو نمیدونستم اما هر چی که بود از قلبم منشا میگرفت...!بازم یاسمن مثل همیشه فهمید زیادی تو خودمم برای همین دستمو گرفت وبهم اشاره کرد بلند شم وهمراهش برم....!

باربد***

به افسون نگاه میکردم حرکاتش قشنگ بود اما نه برای من..!بیش تر از یک دختر مغرور برای من معنیه دیگه ای نداشت..!نرمش هام در برابرش فقط به خاطر غرور و متانتش بود...!همون چیزی که باعث میشد هر کشی ناخواسته بهش احترام بذاره..چند دقیقه پیش که رویا و یاسمن داشتن خاطره تعریف میکردن واقعا پی بردم که باید دختر های پر جنب و جوشی باشن...!به طرز امقانه ای وقتی یاسمن گفت رویا رفته تو بغل خواستگارش حرصم در اومد و پیامدشم مشت کردن دست هام بود و فشار دادن دندون ها رو هم...

خیلی مسخره بود که این جوری واکنش نشون بدم...دلیلی براش پیدا نکردم وگذاشتمش پای یه اشتباه...ولی این اشتباهم یه بار دیگه وقتی اون پسره اومد تو تکرار کردم اسمش علی رضاب و فکر کنم...فکر کردم نامزدشه بعد که دیدم خودشو یه نفر دیگه معرفی کردنمیتونم انکار کنم خیالم راحت شد ولی خب اینم میذارم پای این که اگه اون پسر نامزدش بود پس چرا به ما نگفه بود وپنهان کاری کرده....دلایلم مسخره بود و همینم باعث شد یاد نفرت های گذشتم بیفتم ودوباره بشم ... باربد....افسون داشت خاطره تعریف میکرد رویا رو لای ذربین گذاشته بودم میخواستم ببینم چه جور ادمیه میخواستم بفهمم قابل اعتماد هست یا نه..!!خیلی دلم میخواست بفهمم تو سرش چی میگذره خودشو خیلی شاد نشون میداد اما مشخص بود گاهی زیادی تو شاد نشون دادن خودش تظاهر میکنه جوری که ادم میفهمه خیلی ناراحته!خیرهش ده بو به افسون وجوری توی فکر فرو رفته بو که نفهمید که اقای امیر سام بهش زل زده بود...هه مدت هاست بهش نمیگم بابا...لیلقتشو نداره...حالا معلوم نیست باز این دختره بد بخت چشمشو گرفته که داره این جوری بهش نگاه میکنه یا نه...!هر چند که همهی دختر ها و زن هایی که بابام بهشون به قول معروف نظر کرده بود...نه نمیاوردن فقط واسه پول...فقط پول...!با نفرت رومو از مردی که تو یه گذشتهی دور بابام بود برگردوندم..به رویا نگاه کردم یاسمن دستشو گرفت و باهم دیگه بلند شدن...از همون اول هم متوجه رابطهی صمیمیه این دو تا شدم درست مثل منو ارتین...!به ارتین که بغل دستم نشسته بود نگاه کردم با حسرت به مسیری که یاسمن داشت رد میشد نگاه میکرد...یکی داداش ما رو جمع کنه حالا...!ما تو چه فکریم این کجا سر میکنه...!بعد رفتن رویا ویاسمن مامان رویا که به نظر میرسید خانم ارومی باشه گفت

-این دو تا سر شار از انرژین اگه یه روز تو خونه نباشن من ولیلا طاقت نمیاریم....!

لیلا خانم هم در تایید حرف های مادر رویا گفت

-اره...هر کاری که این دو تا میکنن به ما امید به زندگی میده..نباشن زندگی معنا نداره...مثلا این دوتا وروجک دیشب کل سازمان صدا و سیما رو بردن زیر سوال که چرا یه فیلم خوب نذاشته...انقد ربامزه با هم حرف میزننکه من ومریم از خنده ور ده بر شده بودیم...

خانم جون گفت

-حق دارین بچه ها نعمتن...ولی بالا خره که باید برن سر خونه زندگیشون جونن وهزار تا ارزو دارن...!

مامن رویا که انگار اسمش مریم بود با ناراحتی وسرت گفت

-اره ولی این دو تا مخصوصا رویا کاملا با اذدواج مخالفن...

خانم جون با حالت متعجبی گفت

-اخه چرا؟

-والا چی بگم یه دلایلی میارن البته واسه خواستگاراشون که منم که مادرشون محسوب میشم کاملا قانع و راضی میشم...حالا یاسمنو یه جوری میشه نرم کرد ولی رویا رو اصلا...!

-ا بابا پس واجب شد باهاشون مفصل حرف بزنم....!

-چه میدونم والا...!

همهی حضار داشتن به این بحث گوش میدادن بعضیا با تمسخر روشونو برگدوندن بضی با تعجب بعضیا مخیلی مرموز....!ارتین بقل گوش من گفت

-اوه اوهمخالف سر سخت اذدواج...این ابجی جدیدهی ما مثه توئه!

چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت

-چیه چرا این جوری مینگری...!؟؟

-تو برو به حال خودت یه فکری بکن...!

با قیافه ی گرفته ای روشو برگزردوند وگفت

-به نکتهی خوبی اشاره کردی!ولی من تا تو رو قاطی مرغا نکنم خودم نمیرم قاطی جمع دوستان مرغی...!

-اگه تو پشت گوشتو دیدی ازدواج منم میبینی...!

رویا

یاسمن منو همین جوری داشت میکشید سمت اشپز خونه...به اون جا که رسیدیمبرگشت به سمتمو وگفت

-چی شده؟؟

-چی چی شده؟

-چرا تو لاک خودت بوی..!

-من اختیار لاک خودمم ندارم...؟؟

-چرا اخه انقد ر تو خودت بویدی نفهمیدی بابای اقا ارتین اینا زل زده بود بهت عین بز...!

-نه خره حتما اشتباه میکینی...!

-به چشمام اعتماد نکنم؟

تعجب کردم ...

-بیخیال بابا طرف کار بدی نکرده که نگام کررده الکی قصه نباف..

-راست میگی..بعد این حرف یه سینی شربت گذاشت تو دست های من  ویکیم خودش برداشت و گفت

-بریم یه خودی نشون بدیم نگن اینا کار بلد نیستن...!

-ول کن بابا...!

-غلط کردی برو دیگه فقط نگا کن یه جوری شربت ها رو بده قسمت ارتین وگیتا برسه به من...!

بگو چرا جونش به خارش افتاده پذیرایی کنه میخواد از حضور ارتین مستفیس بشه(درست نوشتم؟؟آیا؟؟)

به سمت سالن رفتیم  قبل از این که علی رضا بلند شه که سینی رواز دستم بگیره...!بهش شربت تعارف کردم

گفت

-خوب بده به من تعارف کنم خواهری!

-نه بردار خودم میبرم...

-اخه میترسم بریزیشون ر یه بد بختی....

-علی کاری نکن اون بد بخت خودت باشی ها...!

-خندید و گفت

-باشه من تسلیم...!!!شربتشو برداشت ومنم رفتم به مامانم و خاله لیلا وخانم بزرگ منش تعارف کردم

حین تعارف کردن شربت به بابای باربد

خیلی صمیمانه تشکر کرد...خوشم نیمومد ولی خیلی سرد و رسمی جوابشو دادم...شنتیا کوچولو و مامامانشم شربت میل نداشتن....از شانس گندم رامین به من افتاد از اون ور یاسمن تند تند داشت شربت ها رو میداد که برسه به ارتین...!منم از این ور تند تند میدادم برسم به باربد کلا یه جوری دلم میخواست کرم بریزم...!رایمن اول یه دور دوباره منو از سر تا پا نگاه کرد نزدیگ مبل ارتین وباربد بودم واسه همین اونا ها کاملا حرکات رامین رو میدیدن...این خرم که انگار قصد برداشتن نداشت زل زده بود به منو وچشماش بین لب ها و چشمهای ابیم در حرکت بود....داشتم به حد انفجار میرسیدم تا دهنمو وا کردم که یه چیزی بهش بگم ارتین گفت

-رامین شربت کوفت نمیکینی بگو نمیخورم بنده خدا کمرش شکست....! به ارتین نگاه کردم اخمش دست کمی از داداشش نداشت ولی باربد یه چیز دیگ هبود اصلا...!رامین شربتو از تو سینی برداشت و گفت

-مگه میشه این شربتو که این خانم ی بااین دست های زیباشون ریختن نخورد منم حرصم گرفت ور داشتم گفتم

-اتفتقا من نریختم اقا رامین خدمتکارمون...شوکت خانم ریخته...دست هاشم فک کنم یه چند تایی زیگیل داره...

اولش جا خورد ولی بعدش با لحن چندش اوری گفت

-شما چه بامزه این خانم چشم ابی...!

منم خیلی جدی گفتم

-شوخی نبود باورتوننمیشه شوکت خانم تو اشپزخونه است برین ازش بپرسین در ضمن منو رویا خانم صدا کنین...!

بازم پر رو پررو ورداشت گفت

-اخماتونم به دل میشینه...!

-اهان گفتین ابرو میخواستم بگم زیر ابروهاتون رو کدوم ارایش گاه ور داشتین ادرس بدین لازممون میشه

دیگه این دفعه وا رفت....تلافی اون نگاه های هیزی که بهم کرد در اومد...

نفر بعدی افسون بود....ناخوداگاه سعی کردم لبخندم جذاب تر بشه....!نمیدونم چرا نمیخواستم در برابرش کم بیارم...!

بالبخندی زیبا تشکر کرد و شربتش رو برداشت...!نگاهم افتاد به باربد به شدت غرق کرده بود معلوم بود گرمشه...!وقتی داشتم بهش شربت تعارف میکردم یه لحظه تو چشمام نگاه کرد که ای کاش نمیکرد...دلم لرزید و قلبم به تاراج ررفت...نگاهش عمیق بودو همهی ارادهمو ازم گرفت...!سرسع خودمو جمع و جور کردم...نباید تابلو میکردم...کنترل کولر  رو دیدم که کنار باربد رو مبل افتاده بود ولی فرور فته بود تو کنارهای مبل اومدم برش دارم ولی اصلا متوجه نشدم به خاطر این کار روی باربد خم شدم....و نمیدونم چرا به جای کنار کشیدن خودش خیلی عمیق نفس کشید.....


مطالب مشابه :


دانلود رمان

زیباترین داستان ها - دانلود رمان - برترین و زیباترین داستان های علمی و تخیلی و واقعی .




رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من1

رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من1. تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۳/۰۲/۲۸ | 11:48 | نويسنده :




رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من20(1)

رمان ♥ - رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من20(1) - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه




رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من15

رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من15. تاريخ : شنبه ۱۳۹۳/۰۳/۳۱ | 17:16 | نويسنده :




رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من17

رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من17. تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۳/۰۴/۰۴ | 12:6 | نويسنده :




لیست بهترین رمان ها و داستان های ایرانی ( فارسی )

برنده جایزه بهترین رمان بنیاد هوشنگ گلشیری سال ۱۳۸۰ .




رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من22

رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من22. تاريخ : سه شنبه ۱۳۹۳/۰۴/۲۴ | 18:46 | نويسنده :




رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من23

رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من23. تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۳/۰۵/۱۲ | 19:5 | نويسنده :




برچسب :