رمان نیما

 

صفحات روزنامه رو ورق زدم دیگه داشت حالم بهم میخورد .همش منشی زن ..تمام وقت ووو

اخه چرا یه کار به درد بخور واسه ما دخترای بدبخت پیدا نمیشه ...اااا ه ه

اره دیگه منشی زن میگیرن تا میتونن ازشون کار میکشن... اونوقت نصف اون چیزی که حقشومونه بهمون میدن بعد یکی دوماه هم میگن

برو به سلامت ازت راضی نبودیم ...

ای خدا این همه الکی رفتم دانشگاه , این لیسانس نقاشی به چه دردم میخوره اخه ؟ قربونت برم اقا جون اینم رشته بودوصیت کردی برم؟

خوب وصیت میکردی دکتری , مهندسی , چیزی بشم....اخه نقاشی هم شد کار؟

ازشکمم زدم از خوابم ازلباس از همه چیزم....

مگه عموی بدبختم چقدر دیگه میتونه جور منو بکشه؟ هان؟

توکه خودت شاهدی چه شبا که تا صبح نخوابیدمو با چشمای سرخ شده واسه این بچه پولدارای تنبل طرح زدم, نقاشی کشیدم , بلکه خرج این دانشگاه کوفتی رو با کمک عمو در بیارم مدرک بگیرم بلکه برم سر کار جبران کنم ...اما کو کااااررر....

چیکار کنم تو بگوخدا جون ... هر جا میرم سابقه کار میخوان , پارتیه کلفت میخوان ...

که من فلک زده هیچکدومشو ندارم ...از دار این دنیای پر محبتت فقط یه عمو دارم با یه زن عمو که چشم دیدن منو نداره ...

اگه خانوادمو ازم نگرفته بودی ...اگه مامان گلم و بابام زنده بود هیچ وقت وضع من این جور نبود ...اونوقت واسه اینکه سر بار کسی نباشم مجبور نبودم تو این سن دنبال کار تو هر خراب شده ای سر بکشم ...



مگه من بدبخت چند سالمه؟همش 23 سال حتی بچگی هم نکردم ..

خودت شاهد بودی وقتی بچه های عموم با بچه های محل بازی میکردن من سر چهاراها فال میفروختم دست فروشی میکردم چون با همون بچگیم میفهمیدم کسی رو ندارم و باید رو پای خودم وایسم مگه تا کی عموم میتونه

منو نگهدار؟ اون بدبختم از دست غرغرای زنش به تنگ اومده خدا جون چی کار کنم ؟

همون طور که داشتم با خدا حرف میزدم وبه طرف خونه عموم میرفتم چشمم به یه اگهی خورد.

به یک اقا ی مجرد دارای مدرک لیسانس روانشناسی جهت مراقبت و پرستاری از یک کودک نیازمندیم.

خواهشمند است افراد واجد و شرایط به ادرس زیر مراجعت فرمایند.

آدرس: شیراز _ خیابان ارم _کوچه نسترن ...

_قربون بزرگیت برم خدا حالا نمیشد یه دختر مجرد میخواستن ؟

خسته و دلخور روزنامه رو با خشم مچاله کردم و تو کیفم جا دادم...

هوا ابری بود .قطره های ریز بارون داشت به سر و صورتم میخورد ..

حال بدی داشتم سرمو انداختم پایین

با قدمای محکم روی برگای زرد و نارنجی توی پیاده رو شروع به راه رفتن کردم ....صدای نالشون از زیر پاهام میومد ...حس ارامشی بهم دست داد انگار داشتم همه دق دلیمو سر این برگای بیچاره خالی می کردم ...دلم بد جوری گرفته بود قدمامو اروم کردم وواسه خودم

شروع کردم به خوندن:

باز باران بی ترانه
گریه هایم عاشقانه
می خورد بر بام قلبم

باورت شاید نباشد

گم شدن در خاطراتت
می زند سیلی به رویم


یاد ایام تو داشتن
مرده است در قلبم و روحم

فکر آنکه با تو بودم
با تو بودم... شاد بودم
توی دشت آن نگاهت

میزند اتش به جانم ....



تو حال خودم بودم که خوردم به یه مرد میانسال ...

نزدیک بود بیفته تو جوب

اب که بازوهاشو گرفتم ...

پیرمرد عصبانی بازوشو از دستم کشید بیرون و با لهجه شیرازیش گفت: حواست کجان پسر جون می چیشو چارت نمبینه ...نزیک بو بندازیم تو جوب

ازش عذر خواهی کردم و گفتم ولی من پسر نیستما دخترم..

مرد که کمی اروم شده بود عینکشو رو بینیش جا بجا کردو

یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت: دخترم

دختروی قدیم ... اخه ای چه سر وعضین بووی چیشی که تو سی خودت

درست کردی؟؟؟ تو خو عین پسرا میمونی

پیرمرد همونطور که سرشو تکون میداد به راه خودش ادامه داد و رفت .

یه نگاه به خودم کردم

طبق معمول کفشای ورزشی مشکیمو پوشیده بودم.

شلوار بگ خاکستری که عموم کلی ازش متنفر بود

مانتوی کوتاه و کلاه دار مشکی که بیشتر شبیه پلیور مردونه بود تا مانتو

شال خاکستری مو مدل گره ای پشت گردنم انداخته بودم

و کلاه مانتوهمو روش پوشیده بودم

موهای خرماییم مثل همیشه مدل رپ از زیر شال و کلاه بیرون بود .

صورتمو تو شیشه ماشینی که کنار پیاده رو ایستاده بود نگاه کردم .

انگار اولین بار بود خودمو میدیدم حق با پیر مرد بود من خیلی شبیه پسرا

بودم... عموم میگفت تو شکلو قیافت بیشتر به بابات برده تا مامانت ....

ابروهام پهن و کوتاه و دست نخورده بود ... چشمای عسلی درشتی هم

داشتم که مژه های بلند و برگشته احاتش کرده بود ...

بینیم متوسط و معمولی بود ...لبهامم قلبه ایو برجسته اما موهای ظریف

پشت لبم یکم پسرونه جلوم میداد...

دیگه کم کم عادت کرده بودم بهم بگن پسر ...

حتی شناسنامه ای که داشتم مال داداش خدابیامرزم نیما بود که وقتی

2 سالش بود تو دریا غرق شد و هیچ وقتم جنازش پیدا نشد ...

بابامم واسه زنده نگهداشتن خاطرات تنها پسرش همون شناسنامه رو

واسه من گذاشت ... حتی سعی میکرد منو مثل یه پسر بزرگ کنه ...


که خدا بهش مهلت نداد ...

یادمه تنها دختر توی دانشگاه بودم که هیچ وقت نه ارایش داشتم نه

لباس شیک دخترونه هیچ دوست و رفیقی هم نداشتم ...

حتی بعضی از نگهبانا و استادای اونجا وقتی کلاه سرم بود منو با پسرای

دانشگاه اشتباه میگرفتن ..بدم نبود اینجوری به لباسام گیر نمیدادن

اسممو گذاشته بودن دختر پسر نما ...

ولی من عین خیالم نبود اینقدر تو درس و بدبختیام غرق بودم که وقت فکر

کردن به این چیزا رو نداشتم ... یه وقتایی از این کار پدرم دلم میگرفت اما اما

کاری نمیشد کرد ...

همیشه دلم میخواست اسمم نیلوفر بود اما شدم نیمای بابام اونم با

شناسنامه 2 سال از خودم بزرگتر از زندگیو روزگارم اوقم میگیره ...

داشتم به راه خودم ادامه دادم که فکری عین برق از ذهنم گذشت . ..

اره خودشه چرا که نه حالا که ااین نعمت و خدا بهم داده چرا استفاده نکنم

مگه بعضیا منو با پسرا اشتباه نمیگیرن ؟خوب منم میزارم تو همین خیال

بمونن ....فقط کافیه کلاه گیس بزارمو برامدگی های بدنمو بپوشونم اونوقت

دیگه احدی متوجه نمیشه من دخترم میشم همون پسری که بابام

میخواست ... میتونم راحت کار کنم بدون ترس از مزاحمتی



میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیستا ... اینم حکمت این شناسنامه



و صورت...

باید سریع برم بازار لباس مناسب بگیرم یه مشتم خرت و پرت نباید بزارم این



شغل خوب از دستم بره ....

هنوز چند ساعتی به تاریک شدن هوا مونده بود تو ایستگاه اتوبوس ایستادم.
چند دقیقه نگذشته بود که خط 109 پیداش شد . سوار شدم همه صندلی یا پر بود فقط یه دونه خالی تو ردیف اخر قسمت مردونه بود نشستم .
چند تا خیابون که رفتیم اینقدر اتوبوس شلوغ شد که حتی به زور جایی واسه ایستادن پیدا میشد .
زنا از اون سمت اتوبوس غر غر میکردن که بسه دیگه سوار نکن ما داریم له میشیم اقا ...
اما مرد راننده انگار نه انگار تو ایستگاها می ایستاد و مردم به زود خودشونو جا میدادن ...
تو همین حین چشمم به پیر مرد ضعیفی افتاد که قدش کوتاه بود و به سختی دستش به میله اوتوبوس میرسید .
دلم سوخت صداش زدمو گفتم اقا بیا سر جای من بشین .
پیرمرد انگار دنیار رو بهش داده بودن به ارومی خودشو به من رسوند . از جا بلند شدم و اون نشست با صدای لرزونش گفت: پیر شی پسرم ...خدا عمرت بده زانوهام دیگه طاقت نداشت...
زیر لب جوابشو دادم یه ایستگاه دیگه مونده بود .
سر چهار راه سینما سعدی پیاده شدم ...
خوب حالا باید از کجا شروع کنم؟
اول بهتره از فروشگاه مهرگان چند دست لباس مردونه بگیرم ..
داشتم میرفتم سمت اونجا که مردم و تو صف بیلیت سینما دیدم .
چه صفی هم داشت چند تا دختر ژیگول و شیک و دیدم که داشتن با اب و تاب از فیلمه میگفتن:
_اره من دیدمش خیلی نازه اینقدر خندیدم ارژنگ امیر فضلی نقش یه معتادو بازی میکنی ...امین حیایی هم نقش یه دزد وای خیلی با حال بود .
حساب کن اکبر عبدی شده عین یه پسر 20 ساله اینقدر با مزه هم حرف میزنه بهش میگن بایرام بولدوزر
_وای راست میگی الناز جون ...
_اره که راست میگم ... بزار بریم تو خودت میبینی ... مردم تو سینما چه ها که نکردن ..همراشون دست میزدن میرقصیدن وای نمیدونیا ...
_اخ جون چه باحال بچه ها پایه باشیدا بیاید ما هم همراشون سوت و کف بزنیم ...

اهی کشیدم و از کنارشون گذشتم اینا تو چه خوشی بودن من تو چه غمی
اره خوب اگه منم مثل اینا یه خانواده داشتم و بابام چپ و راست خرجم میکرد سرخوش تر از اینا میشدم ...

داخل فروشگاهم مثل همیشه غل غله بود.چون جنساش ارزون بود هیچ وقت رو دستشون خلوت نمیشد .
چند تا پیرهن و شلوار برداشتم وقت کم بود سریع رفتم حساب کردم و زدم بیرون .
دوباره سوار خط شدم رفتم سراه احمدی یادمه یه مغازه تو ورودی بازار وکیل بود که کلاه گیسای خیلی طبیعی با قیمت مناسب داشت .
از خط پیاده شدم داشتم وارد بازار میشدم که احساس کردم یکی گوشه
پلیورمو گرفت .
برگشتم دیدم یه دختر کوچیکه با صورت کثیف و چشمای اشک الود
یه جعبه پر از فال همراه مرغ عشق تو دستش تو اون هوای سر با یه لباس نازک و پاره با پاهای بی جوراب کنارم ایستاده
گفت: میشه یه فال ازم بخری خواهش میکنم .باید تا شب همه این فالا رو بفروشم اما هیشکی ازم نمیخره .
یدفعه احساس کردم قلبم تیر کشید ...گذشته های خودم عین یه فیلم از جلو چشمم رد شد . انگار خودم بودم که داشتم التماس میکردم ...
اقا خواهش میکنم یه فال بخرین
خانم تو رو خدا به خدا فالام راسته ...
یه گل بخرین گلاش تازست ....اقا واسه خانمت گل نمیخری ...؟؟؟
اشک تو چشمام جمع شده بود به خودم اومدم دیدم دخترک داره میره دوویدم سمتش از پشت دستمو گذاشتم رو شونه های نحیفش و صداش زدم : صبر کن دختر همه فالاتو میخوام .
دخترک حیرت زده گفت: همشو؟ میخوای چی کار ؟
ده هزار تومن از تو کیفم بیرون اوردم دادم بهش گفتم : تو فالاتو بده به من لازمش دارم .
دخترک با چشمای گرد شده خیره به پول گفت :این چنده؟
گفتم: ده هزار تومن کمه؟
با ذوق گفت: نه ... این خیلی هم زیاده تمام فالای من میشه سه هزار تومن
دستی روموهای ژولیدش کشیدم و گفتم : اشکال نداره با بقیه اش واسه خودت لباس و جوراب بگیرتا تو این هوا سرما نخوری...
فالا رو ازش گرفتم و به سرعت رفتم که پشت سرم اومد و گفت بزار حداقل با جیکی (مرغ عشقش بود) یه فال برات بگیرم تا همه فالاش راست بوده ...
نخواستم دل کوچیکشو بشکونم جعبه رو گرفتم جلوش مرغ عشق از لابه لای کاغذا یکی کشید بیرون دخترک ازش گرفت و داد دستم بگیر بخونش
ازش گرفتم .
با شاادی ازم خداحافظی کرد و رفت . منم کاغذ و همراه جعبه گذاشتم توکیفم و به سمت مغازه راه افتادم .

سلامی دادمو وارد شدم .
فروشنده که پسر قد بلند لاغر اندامی بود با چاپلوسی گفت: سلام ..خوش اومدین بفرمایید در خدمتم
_اقا ببخشید یه گلاه گیس مردونه میخواستم دارید؟
پسر یه نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت: معمولا خانوما موهای بلندوهای لایت شده میپسندن میخواین نشونتون بدم؟
بیحوصله گفتم:اقا من مدل پسرونه و کوتاه میخوام دارید؟ اگه ندارید برم جای دیگه؟
پسر جا خورد وگفت: چرا عصبانی میشید خانم ؟ 2 تا دارم الان میارم
رفت از بالای مغازه اوردشون
_بفرمایید خدمت شما.... اتاق پرو اخر مغازست .
کلاه ها روازش گرفتم و رفتم تو اتاقک پرو چراغ و زدم شالمو از سرم برداشتم موهای خرمایمو که تا زیر سر شونم میرسیدو با گیره های مخصوص جمع کردم کلاه اولی رو برداشتم رنگش مشکی پر کلاغی بود مدلشم تیفوسی گذاشتم سرم وقتی تو ایینه خودمو دیدم کلی خندم گرفت شدم عین جوجه تیغی ...
سریع درش اوردم و اون یکی که رنگش قهوه ای تیره بود و کمی بلند تر سرم گذاشتم .
اره این طبیعی و قشنگ بود هیچکی نمیتونست حدس بزنه کلاه گیسه .فرقشو سمت کج مدل رپ شونه کردم بهم میومد انگار یه پسر واقعی شده بودم کاش موهای خودمو کوتاه میکردم دیگه این همه پول بی زبون و نمیدادم ...
اما نه دلم نمیاد مامانم عاشق موهام بود ...حالا شاید یه وقت این کارم کردم اما حالا نه ...
چرا الکی موهامو کوتاه کنم اصلا از کجا معلوم منو استخدام کنن ؟
کلاه و در اوردم شالمو پوشیدمو اومدم بیرون .
اینو میبرم اقا چند میشه؟
_مبارک باشه به شادی ازش استفاده کنید ...قابل شما رو نداره باشه حالا؟
_ممنون چقدر بدم خدمتتون؟
_والا سی و پنج تومنه حالا شما سی تومن بدین ...
بیست و پنج تومن در اوردم گذاشتم رو پیشخون .با خوشحای پول و برداشت یهو گفت :ااا این که بیست و پنج خانم بخدا اینا رو خودمون بیستو شش میخریم .
منم هزار دیگه در اوردم گذاشتم روش و گفتمک اینم بیست و شش نمیدین برم جای دیگه کلاه رو گذاشتم زمین خواستم برم که پسره دوباره گفت:
خانوم شما چه زود جوش میارین بفرمایین مبارک باشه
کلاه و به طرفم گرفته بود از دستش گرفتم بیرون اومدم به سمت خیابون راه افتادم ...
فقط باید بانداژ میخریدم اونم داروخونه سر کوچمون داشت .
سوار خط 68 شدم و به سمت خونمون که تو خیابون جماران 1 بود رفتم.
خداروشکر اتوبوس خلوت بود و من مجبور نشدم جامو به کسی بدم .
هوا تاریک شده بود بارونم نم میبارید رفتم تو داروخونه 2 بسته بانداژ با پنسای مخصوصش گرفتم .
خیالم راحت شد همه چیز واسه فردا محیا بود .رفتم خونه طبق معمول کسی نبود . عموی بدبختم تا اخرای شب مسافر کشی میکرد ...
زن عمو هم باز قهر کردهو خونه مادرش بود.
مهرداد و مهران پسر عمو هام که 6 سالی از من بزرگتر بودن تو مغازه مکانیکی داییشون استا کار شده بودن وعموم وقت اومدن اونا رو میاورد .
مهسا هم دختر عموم که 2سال کوچکتر از من بود چند ماهی از ازدواجش میگذشت .خونه خودشون بود.

دلم ضعف میرفت همونجور رفتم تو اشپز خونه یه نیمرو درست کردم و خوردم سیر که شدم رفتم تو اتاقم که در واقع زیر زمین خونه عموم بود .
جامو انداختمو لباساموعوض کردم و پریدم تو رختخوابم وای که بعد از اون همه پیاده روی حال خوبی میداد. کمی تو دشکم غلت زدم که
یادم افتاد به فال حافظی که دخترک برام گرفته بود نیم خیز شدمو از تو کیفم کاغذ فال و بردااشتم اروم تا شو باز کردم

که عشق اسان نمود

الا یا ایها الساقی ادرکاسا ونا دلها
که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
ببوی نافه کاخرصباران طره بگشاید
زتاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم
جرس فریاد میداردکه بر بندد محملها
بمی سجاده رنگین گرت پیر مغیان گوید
که سالک بیخیر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج وگردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبک باران ساحلها
همه کاررم زخودکامی ببد نامی کشید اخر
نهان کی ماند ان رازی کز و سازند محف
حضوری گرهمی خواهی ازوغایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الد نیا واهملها

صاحب فال عشق در نظر اول سهل و اسان است.
ولی درراه ان دشواریها ی زیادی وجود دارد .
اما از این سختی ها نترس با صبر و توکل به خدای بزرگ رنج و

محنت به پایان میرسد .


دلم یه حال عجیبی شد این فال داشت بهم هشدار میداد کاری که میخواستم.بکنم به ظاهر اسون اما در عمل سخت و دشوار بود .
اما نمیدونم چرا دلم میخواست واسه اولین بار تو زندگیم خطر کنم .
فعلا خستم نمیتونم درست تصیم بگیرم فردا بهش فکر میکنم هنوز که چیزی معلوم نیست .
بزار حالا من برم به اون ادرس ببینم چی میشه...شاید اصلا منو استخدام نکردن .
شب خوش نیما خانم .

هوا هنوز کامل روشن نشده بود که از خواب بیدار شدم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد .
گرمکن ورزشیمو انداختم رو سرم و به سمت دستشویی ته حیاط رفتم
اخ که چه سرد بود هوا داشتم یخ میکردم . سریع کارمو کردم و دوییدم تو اتاقم.
باید قبل از بیدار شدن عموم میرفتم .اما بهتر بود یه دوش میگرفتم ناسلامتی قرار بود برم مصاحبه .
جلدی حوله و مسواکمو برداشتم دوییدم سمت حموم که کنار دستشویی بود از بس هوا یخ بود بی توجه در حموم و باز کردم و رفتم تو که یهو دیدم مهرداد لخت داره خودشومیشوره تا منو دید دستشو گرفت جلوش و داد زد منم از ترس چشامو بستم و شروع کردم به جیغ زدن نفهمیدم چطور اومدم بیرون .از خجالت اب شدم
اخه نیمای خر حواست کجا بود چرا یهو پریدی تو حموم تو که میدونی معمولا مهرداد صبحای زود میره حموم وای خدا حالا چه فکرا که پیش خودش نمیکنه .

حوله و مسواکمم جا گذاشتم اااه. اصلا بیخیال حموم بهتره تا نیومده بیرون برم.
در اتاقمو قفل کردم که کسی سر زده وارد نشه . لباسامو بیرون اوردم بانداژایی که خریده بودم برداشتمو مشغول مخفی کردن برامدگی های بدنم شدم .
تا میتونستم سفت بستم تا صاف صاف بشه . پیرهن رکابی مردونه ای پوشیدم تا بانداژا معلوم نشه بعد پولیورو شلوار جین مردونه ای که خریده بودمو پوشیدم با این لباس ضخیم و گشاد خیالم راحت بود .
حالا نوبت کلاه گیسم یود با دقت موهامو بستم و کلاه و روسرم گذاشتم .یه نگاه به خودم انداختم هیچ نشونی از نیمای قبل نبود . سریع مانتو و شالمو پوشیدم مدارکمو گذاشتم تو کیفمو چند تا از کارای نقاشی چهرمو برداشتم سریع از اتاقم زدم بیرون تا اومدم در و باز کنم یکی از پشت سر کیفمو گرفت و گفت: کله سحری کجا تشریف میبرین؟
با اکراه برگشتم رومنمیشد تو صورتش نگاه کنم .
سر به زیر گفتم س..سس..سلام .
مهراد با لحن شوخی گفت: علیکه سلام .خانوم خانوما میگم صبح به این زودی کجا میری؟
وقتی لحن اروم و شوخشو شنیدم خیالم یه کم راحت شد و گفتم : دارم میرم مصاحبه دعا کن قبول شم .
مهردادگفت:ااا با اون دست گلی که چند دقیقه پیش به اب داری توقع دعا هم داری؟ خیلی پرویی بچه . یه عذر خواهی...یه چیزی .
با دلخوری گفتم: تقصیر من نبود بخدا از بس هوا سرد بود بی توجه پریدم تو حموم.
مهرداد با سوظن نگاهی بهم انداخت وگفت :عجب..یعنی صدای ابم نشنیدی؟
سرم بالا اوردمو با چشای گشاد شدهاز ترس به صورت مردونه و جذابش زل زدمو گفتم :نه به خدا مهرداد .باور کن .اصلا متوجه نشدم.
مهرداد که از قیافم خندش گرفته بود گفت:چیه حالا ؟ چرا قیافت عین بچه ترسو ها شده . نخواستم که اعدامت کنم . این بارو میبخشمت اما دفعه دیگه خواستی بری حموم اول در بزن بعد برو تو .حالام برو به کارت برس .
با خوشحالی چشمی گفتم و در خونه رو باز کردم دستی تکون دادم و گفتم از عمو هم خداحافظی کن بگو کار داشتم .
مهرداد هم دستی تکون دادو گفت: نیستش دیشب رفت حاج خانومو بیاره خودشم موندگار شد برو به سلامت...
صلواتی فرستادمو اولین قدمو تو جاده پر پیچ وخمی که انتخاب کرده بودم گذاشتم.
تو واحد مرتب دعا میخوندم بد جوری دلم شور میزد .
یک ساعت بعد جلوی خونه ای بودم که ادرسش تو روزنامه بود .
خونه نبود که قصر بود . در بزرگ یشمی با میله های طلایی بین دیوار خودنمایی میکرد .گلای پیچک سر تا سر دیوار خونه باغ و گرفته بود . اطراف و نگاه کردم پرنده پر نمیزد .سریع تو کنج دیوار قایم شدم و شال و مانتو همو در اوردم گذاشتم تو کوله پشتیم .کلاه گیسمو مرتب کردم .
هوای خنک پاییزی صورتمو نوازش میداد . یه نفس عمیق کشیدم اروم زنگ خونه رو که تصویری هم بود زدم.
منتظر موندم تا اینکه بعد از چند دقیقه صدای خشن مردونه ای گفت: بفرمایید.
نزدیک بود خودمو ببازم . اما به خودم گفتم نترس کمی صدامو کلفت کردم :
ببخشید ,بخاطر اگهی توی روزنامه مزاحمتون شدم .
بی کلامی در گشوده شد . با احتیاط در سنگین اهنی روبه عقب هل دادم . یه لحظه از زیبایی اونجا نفسم بند اومد .
بید های مجنون دوطرف جاده سنگفرش شده قهوه ای تا کنار ساختمان زرد رنگ اخرایی که بی شباهت به قصر های زیبای یونانی نبود ادامه داشت.
محوطه اطراف چمن های مخملی سبز رنگ احاطه کرده و بوته های بنفشه و گلایی که حتی تو عمرم ندیده بودم گوشه وکنار باغ به شکلای زیبایی زینت بخش باغ بود . به ارومی قدم روی سنگفرش گذاشتم و به جلو پیش رفتم . حوض بزرگی به شکل ابگیر جلوی ساختمان بود که وسط ان پیکر خدای جنگ یونان سوار بر ارابه ای که دو اسب ان را به طرز جالبی میکشید قرار داشت .
چه خونه عجیبی ...معلوم بود که صاحب خونه عاشق ودلباخته فرهنگ یونان بود .اخه یه شعرم به زبون یونانی با ترجمه فارسی به صورت کتیبه رو ستونی که مجسمه روش قرار داشت نوشته شده بود .


من تورا می شناسم از تیغه هراس انگیز شمشیرت
من تورا می شناسم از چشمانت
که جهان را شتابناک نگاه می کند
بر خواسته از استخوان ها
یک اثر مقدس یونانی
وشجاع چون باستانیان
درود بر آزادی،درود
آنجا که شما زندگی می کنید
با دردی جانگاه در وجودتان
در انتظار آوایی هستید
که شمارا بخواند((دوباره برخیزید))
آن روز دیر زمانی بود که به تاخیر افتاده بود
گویی کفن شده بود
زیرا ترس مارا وحشت زده
وبندگی کمرمان را خم کرده بود...
شما که از غم و غصه تحقیر شده بودید
سرتان را به زیر انداختید
مثل فقیران از در گاه رانده
مثل کسانی که زندگیشان سراسر مصیبت است
آری،اماامروز هر پسر یونانی
با قدرت وپایداری تزلزل ناپذیر می جنگد
بدون خستگی در جستجو
مرگ یا پیروزی

"دیونیسیوس سولوموس،شاعر مشهور یونانی"
وای خدا گلای نیلوفر طبیعی رو ابگیر شناور بودن باورم نمیشد چطور این گلو رو تو این فصل سال پرورش داده بودند. همیشه ارزوم بود این گل مرداب و از نزدیک ببینم .
اینقدر غرق تماشای اطراف بودم که یادم رفت واسه چه کاری اونجا بودم.
تو عالم رویا بودم که صدای خرناسی از پشت سرم شنیدم . برگشتم از ترس قلبم اومد تو دهنم این دیگه چی بود .

یه سگ سیاه که قدش تا زیر گردنم میرسید داشت بهم نزدیک میشد .
نفهمیدم چطور فرار کردم فقط یادمه سگه با صدای وحشتناکی پارس میکرد و دنبالم میومد اخرشم با یه خیز خودشو به من رسوند و کیفمو به دندونای درشتش گرفت وکشید .
میخواستم جیغ بزنم اما نه باید عین یه مرد رفتار میکردم . کیفمو ول کردم و دوباره دوییدم که باز دنبالم اومد از پشت پرید روم خدای من مرگ و جلو چشمم دیدم.
دستمو سپر صورتم کردم .درد بدی تو دستم پیچید دیگه نتونستم تحمل کنم با همه وجودم دادی زدم با همه قدرت پاهامو تو سینه جمع کردم با لگد محکمی سگ و از روم کنار زدم اما هنوز دستم لای دندونای تیزش بود که صدای سوتی اومد و سگ دست منو رها کردو به سمت دیگه ای رفت . رو زمین اقتاده بودم کیفم یه طرف دیگه....استین لباسم پاره و از جای دندونای سگه وحشی خون می اومد.

مردی با شتاب به سمتم اومد و کمک کرد از زمین بلند شم . بعد با لحن پر اضطرابی گفت: حالتون خوبه اقا ؟
نگاه پر تمسخری به قیافه مرد که معلوم بود از خدمتکارای اونجاست انداختمو گفتم : اگه این دست اش و لاش و در نظر نگیریم اره خوبم.
مرد کیفمو از زمین برداشت و گفت : واقعا متاسفام اما تازی تا حالا به هیچ مردی حمله نکرده بود .
با این حرف مرد قلبم تند زد . منظورش چی بود که به هچ مردی ؟ یعنی به زنا حمله میکرد؟
با لکنته زبون گفتم: چچطور مگه؟ .
خواست جواب سوالمو بده که دستا ش از بازو هام شل شد و ایستاد .
مسیر نگاهشوگرفتمودیدم پیرمردی با چهره عبوس بالای پله های عمارت ایستاده وما رو تماشا میکنه .
پیرمرد با صدای سردی گفت: احمد برو تازی رو ببند .غذاشو هم بده من ایشون و راهنمایی میکنم .
مرد بلافاصله کیفمو رو شونم گذاشت ورفت و من به سختی از پله ها بالا رفتم . پیرمرد جلوتر ازمن به سمت در بزرگ سفید رنگ با نقشهای طلایی رفت وان را باز کرد من هم پشت سرش وارد شدم.
از عظمت اونجا دردمو از یاد بردم خدایا این ادم چه کاره بود که همچین قصر باشکوهی واسه خودش ساخته یود .
زمین از سنگ مرمر سفید پوشیده براق و خیره کننده بود . قالیچه های ابریشمی قرمز میون اون سفیدی جلویی خاص داشت .
تمام پله ها و نردهاشم از همون جنس به زیبایی تراش خورده بودند.
عمارت به حالت گرد بود .ستون هایی به شکل مجسمه نیمه عریان مرد سنگینی عمارت رو به دوش میکشیدند .
ظروف قدیمی و تابلوهای زیبا درگوشه وکنار سالن به چشم میخورد .
با سرفه پیرمرد به خودم اومدم .
_اگه اجازه میفرمایید زخم دستتون و پانسمان کنم اقا پسر خونتون داره زمین و کثیف میکنه.
از نیش کلام پیرمرد لجم گرفت انگار نه انگار که سگ وحشیشون این بلا رو سر من اورده بود.
حیف که نمیتونستم جوابشو بدم وگرنه بد حال این عصا قورت داده رومیگرفتم.
با اکراه باند و ازش گرفتم و گفتم: ممنون خودم انجام میدم.
بیتفاوت از کنارم گذشت و گفت از این طرف بیاید.
همونطور که به سختی دستمال و رو زخمم میبستم دنبالش رفتم .
در اتاقی رو باز کرد که به همون زیبایی سالن تزیین شده بود .
پیرمرد با لحن قبلیش گفت: همینجا منتظر باشید تا نوبتتون بشه.شما اخرین نفر هستید.
گفتم:مگه کس دیگه ای هم هست؟
پیرمرد با دست به انتهای اتاق اشاه کرد .
ای داد بیداد ده بیست نفر کلافه و منتظر ایستاده بودند .
منو بگو که فکر کردم اولین نفرم . پس از من زرنگ ترم بود .

ترجیح دادم نزدیک نرم از همون فاصله زیر نظرشون گرفتم .
اکثرشون کت وشلواری بودن چند تایی هم مثل من تیپ اسپرت پوشیده بودند .
گوشه ای نشستم و چشم به اطراف دوختم .باید همه زوایای این عمارت رو به خاطر می سپوردم شاید دیگه هیچ وقت همچین جایی رو تو زندگیم نمیدیدم.
سفالینه های قدیمی که من فقط تو کتابای هنرم دیده بودم تو کمد بزرگ شیشه ای گوشه از اتاق خودنمایی میکرد بی توجه به دیگران بلند شدم و مقابلش ایستادم .
اونقدر زیبا روی سفالینه ها کنده کاری شده بود که دلم میخواست از نزدیک لمسشون کنم . اما حصار شیشه ای مانع این کار بود . نمیدونم چقدر گذشت که حضور پیرمرد و کنارم حس کردم .
_نوبت شماست اقا از این طرف
دل از اون اشیا قدیمی زیبا کندم و دنیال پیرمرد عبوس راه افتادم .
از پله های مرمر بالا رفتیم وارد راه رویی شدیم که از همون قالیچه ها توش پهن بود .
مقابل در بزرگ سفیدی ایستاد و گفت: بفرمایید اقا منتظر شما هستند.
کیفمو رو کولم جابجا کردمو دستی به کلاه موییم کشیدم با اضطراب به ارومی وارد شدم .
مثل رویا میمونست همه اشیا اتاق ترکیبی از رنگ سفید و طلایی بود. میز ,مبلمان ,پرده ها و حتی فرش روی زمین .
صدای خشک و رسمی گفت: بیاید نزدیک تر .
به جانب صدا برگشتم .
مردی حدودا سی ساله با پوست برنز وابروان کشیده مشکی به رنگ موهای لختش که مدل رپ رو پیشونی بلندش ریخته بود با چشمانی درشت قهوه ای اما سرد و بی روح و بینی کشیده ولب های برجسته پوشیده در کت و شلوار سفید فرو رفته در مبلی به همان رنگ نظاره گر من بود .
احساس کردم مسخ شدم . به سختی به سمتش رفتم و در مقابلش کنار مبل سفید رنگ ایستادم و اهسته سلام کردم.
باهمون لحن جوابمو داد و گفت : بهداد هستم
منم گفتم: وحدانی هستم
با نگاه سردش وراندازم کرد و گفت :لطفا بشینید.

کمی صدامو کلفت کردمو گفتم: میترسم مبلتون کثیف شه اخه و اشاره ای به لباسامو دستمال خونی روی دستم کردم .
باز نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: نمیخواد نگران مبلمان باشید . در جریان اتفاقی که واستون افتاد هستم . بفرمایید.
همونطور که رو مبل نشستم تو دلم گفتم چه متکبر نه یه عذر خواهی نه چیزی.نوکراشم به خودش رفتن .
_روزمه تون رو بدید ببینم.
سریع مدارک شناسایی و مدرک لیسانسمو بیرون اوردم ومقابلش گرفتم.
_بفرمایید
اونا رو ازم گرفت ومشغول برسی شد .
همونطور که سرش پایین بود متوجه اخمی که بین ابروهاش پدید اومده بود شدم . سرشو اورد بالا و با نگاه خشنی بهم گفت:
اقای محترم منو دست انداختین .
با اضطراب گفتم چطور مگه؟
همونطور که پروندمو انداخت رو میز از رو مبل بلند شد و گفت: چشماتون سالمه؟
با تعجب گفتم :اره چطور؟
کلافه دستی تو موهاش کشیدو گفت: نه نیست .اگه سالم بود میدیدن که تو اگهی ما نوشته لیسانس روانشناسی نه نقاشی
مقابلش ایستادم تا زیر گردنش میرسیدم با همون لحن خودش گفتم : اتفاقا دیدم چه مدرکی میخواین اما گفتم شانسمو امتحان کنم لازم نیست که حتما مدرک روانشناسی داشته باشی که بفهمی یه بچه از زندگی چی میخواد یا باید چه طور یه بچه رو درست تربیت کرد. تو این کار فقط تجربه لازمه که اونم من دارم .
بهداد از دیدن حالت من لبخند تمسخر امیزی زد و دوباره رو مبل نشست .
پیپ سفید ی از جیب کتش بیرون اورد روشن کرد .
من که غرورمو له شده میدیدم مدارکمو از رو میز با خشونت برداشتم خواستم کیفمو بردارم برم
که صداشوشنیدم : تو به عنوان یه مرد از بچه ها چی میدونی که اینقدر با اطمینان حرف میزنی؟
کمی اروم شدم نفس عمیقی کشیدمو گفتم : یه بچه خواسته زیادی از این زندگی نداره فقط یه نفرو میخواد که با همه وجود بهش محبت کنه و باعث شادی کودکانش بشه.
چیزی نگفت ساکت در حالی که داشت پیپشو میکشید گفت:خوب حالا تو چطور میخوای باعث شادی اون بشی؟
نمیدونستم چی باید بگم . مکثی کردمو گفتم: من تو این عمر کوتاهی که از خدا گرفتم تجربه های زیادی بدست اوردم که با زبون نمیشه اونا رو ابراز کرد .
درسته که من رشته ام نقاشیه اما میدونم که با استفاده از دنیای پر نقش ونگار نقاشی میتونم دنیای شادی واسهفرزندتون بسازم . من حتی تو زمینه موسیقی هم سررشته دارم کتابای روانشنای رو هم اگه لازم باشه مطالعه میکنم تا بتونم بیشتر به شما کمک کنم .
بهداد دود پیپشو به صورت حلقه ای به اسمون داد وگفت: هدفت از انتخاب این شغل چیه؟
باید راستشو میگفتم : من وقتی 6 سالم بود پدر و مادرمو تو زلزله رودبار از دست دادم .سرپرستی منو عموم به عهده گرفت .
از اونوقت تا به الان سعی کردم رو پای خودم بایستم و زیر دین کسی نمونم .
الانم بخاطر اینکه میخوام مستقل بشم و شغلی هم مرتبط با رشتم پیدا نکردم اینجا اومدم .
بهداد دستشوبه سمتم دراز کرد خواست دوباره مدارکمو بینه.
مدارک و دادم بهش.
با صدای بلند گفت: اقای نیما وحدانی معدلت چند بوده؟
با افتخار گفتم : 19
مرد سری به نشانه تعجب تکان دادو گفت: بچه درسخونی هم بودی .
دیدم ارشیو تو دستت بود کاراتو اوردی؟
با خوشحالی گفتم بله.. میخواید ببینید ؟
باز سرشو تکون داد .
با عجله کیف ارشیوم رو مقابلش باز کردم به قیافش نگاه کردم موج تحسین تو چشماش دیده میشد اما چیزی نمیگفت.
با دقت داشت به پرتره هایی که از مجسمه ها وچند منظره از دریا و جنگل زده بودم نگاه میکرد .
وقتی تموم شد گفت به تقدیر اعتقاد داری؟
کمی مکث کردم نمیدونستم چه منظوری داره ؟ گفتم اره من خودمو مدتهاست به دست تقدیر سپردم .
همون طور که نشسته بود دو تا دستشو بهم زد تو یه چشم بهم زدن پیرمرد عبوس ظاهر شد . رو کرد به منو گفت: با ادوارد برو پیش مانی ببینم پسرم تقدیرتو چطور ورق میزنه .
از خوشحالی قند تودلم اب شد این حرف یعنی که منو قبول کرده بود .
از بین نقاشی هام پرتره ای که از مجسمه یونانی زده بودمو برداشت وگفت اینوواسه کلکسیونم لازم دارم .
با اینکه خیلی اون پرتره رو دوست داشتم گفتم قابل شما رو نداره اگه دوست دارید تمام پرتره ها رو برارید .
با سردی گفت : نه همین کافیه وبه سمت کمد شیشه ای رفت که از سفالینه و مجسمه پر بود .
وسایلمو جمع کردم خداحافظی گفتم و همراه ادوارد به سمت اتاق مانی راه افتادم .

چند راهرو پشت سر گذاشتیم تا اینکه برخلاف قبل جلوی در بزرگ مشکی با رگه های سفید متوقف شدیم .جالب بود همه درها به جز این یکی سفید بود . از همینجا پی به شخصیت متضاد مانی با پدرش شدم .
ادوارد رفت منم اروم ضربه ای به در زدم . صدایی نیومد . دوباره این کارو کردم بازم جوابی نشنیدم . با خودم در گیر بودم که ایا برم تو یا نرم .
سریع درو باز کردم و وارد شدم تمام دیوار و وسایل اتاق ترکیبی از رنگ سیاه و سفید بود به محض عقب رفتن در یه سطل اب یخ رو سرم خالی شد شکه شدم همونجا تو دهانه در ایستادم .
صدای خنده ریزی به گوشم خورد چشمامو اروم باز کردم .
اما کسی نبود . فهمیدم که میخواد قایم باشک بازی کنه .
طوری که بشنوه گفتم میخوای بازی کنی؟ باشه قبول ولی یه شرط داره .
با خنده ریزی گفت: چه شرطی؟
گفتم: اگه تو ده شماره پیدات کردم قبول کنی پرستارت بشم .
گفت : بشمار.
گفتم چشم. یک
در کمدو که نصفش سیاه بود نصفش سفید باز کردم اما نبود .
_دو....زیر میز کامپیوترش نگاه کردم
_سه ... زیر تختشو دیدم اونجا هم نبود .
_چهار .... نمیدونستم دیگه کجا رو بگردم .
_ پنج.... صندلی رو گذاشتم رفتم روش در کمد بالایی رو باز کردم .خبری نبود .
_شش.... زمان داشت از دستم میرفت . فکر نمیکردم این قدر زبل باشه .

_هفت...یعنی این شیطونک کجا میتونست باشه ؟
_هشت....پنجره اتاقش باز بود حتما بیرون پنجره بود ...
_نه.... دوییدم سمت پنجره سرمو بیرون کردم دیدمش ..
_ده... داد زدم دیدمت ... دیدمت ...
پسری حدودا نه ساله با موهای بلوند و پوستی به سفیدی برف با چشمانی به رنگ دریا جیغی از سر شادی وهیجان کشید و گفت قبول نیست باید بیای منو بگیری تا پرستارم بشی .
وای خدا باورم نمیشد اینقدر شیطون باشه داشت تو اون ارتفاع سبکبال رو تیغه اضافه که شبیه طاقچه باریکی بصورت ماریچ دور تا دور عمارتو گرفته بود راه میرفت .
هوا هم ابری بود و باد بدی شروع به وزیدن کرده بود .
داد زدم مانی پسر خوب برگرد ... خدایی نکرده میافتی دستو پات میشکنه ها...
خندید و گفت: نترس من حرفه ایم تو یه فکری به حال خودت کن که قراره منو بگیری اینو گفت و سرعتشو بیشتر کرد .
ای خدا چه غلطی کردما . اگه می افتاد جواب این بابای گنده دماغشو چی بدادم ..
بسم الله گفتمو از پنجره رفتم بالا جرات اینکه پایینو نگاه کنم نداشتم .
چسبیدم به دیوار و اروم اروم پامو کشیدم جلو از خودم خندم گرفت داشتم عین حلزون میخزیدم جلو .
مانی که منو تو اون وضع دید زد زیر خنده و گفت : اره بیا ...اون پرستار قبلیم از همین بالا افتاد گردنش شکست .
ای خدا گیر چه جونوری افتاده بودم پس قاتلم بود .
دیگه چیزی نمونده بود بهش برسم که بارون گرفت اونم چه بارونی .
از ترس اینکه کلاه گیسمو باد نبره کلاه سویشرتمو که پوشیده بودم با بدبختی انداختم رو سرم و بندشو محکم بستم .
با فشاری که به دستم اوردم دوباره بد جوری درد گرفت و خونریزی کرد .
نمیدونم این بچه چطور با سرعت رو این لبه نازک راه میرفت .
هراز گاهی برمیگشت ببینه من تو چه وضعیم ....
وقتی دید بهش نزدیک شدم بازم سرعت گرفت و گفت: اگه تونستی منو بگیری
تمام هیکلش خیش اب شده بود اما عین خیالشم نبود ...
سعی کردم تندتر حرکت کنم . چند قدم دیگه بیشتر نمونده بود بگیرمش که دیدم پاش لیز خورد نزدیک بود پرت شه پایین.
.با یه دست حفاظ پنجره ا ی که کنارم بود گرفتم و دست دیگمو حلقه کردم دور کمرش و بین زمین و اسمون نگه داشتم .
مانی با چشای دریای رنگش که از ترس گشاد شده بود تو چشمام نگاه میکردو هی میگفت :
نذار بیفتم تو رو خدا ... منو ببخش ..
قول میدم بذارم پرستارم بشی ...فقط نذار بیفتم .. خواهش میکنم
دارم میفتم منو محکم بگیر ...
سعی کردم بکشمش بالا اما مانی سنگینتر از اون چیزی بود که فکر میکردم .دستم به شدت داشت ازش خون میومدو از درد میسوخت بارونم محکم به صورتم سیلی میزد . مانی با گریه التماس میکرد . خدایا کمکم کن .
چند ثانیه مثل چند ساعت گذشت .همه قدرتمو جمع کردموکه اونو با یه حرکت بکشم بالا ... با فریادی از ته دل گفتم یا ااااااااخخخخخدددداااااااا اااا و اونو همه قدرتی که برام مونده بود کشیدم بالا و گرفتم تو بغلم .
هردوموبی رمق رو اون طاقچه باریک فرو رفته تو بغل هم نشسته بودیم که صدای پارس تازی به گوش رسید . ادوارد چتر به دست از عمارت بیرون اومد و داشت به سمت تازی میرفت که مانی داد زد ادوارد ...ادوارد بیا کمکمون کن .
پیرمرد لحظه ای ایستاد اطراف رو نگاه کرد اما ما رو ندید .
دوباره اومد بره که مانی داد زد : ادوارد مگه با تو نیستم بیا کمک من این بالا همون جای همیشگی....
پیرمرد لحظهای سرشو بالا کرد و ما رو تو اون وضعیت دید .
خونسرد گفت : نگران نباشید اقا الان احمدو میفرستم بیاد . و سریع به داخل عمارت رفت .
چند دقیقه بیشتر نگذشت که احمد از اون سمت باغ نردبون به دست به سمت ما اومد . داشتم مانی رو از نردبون میفرستادم پایین که دیدم اقای بهداد با اون هیبت و صلابت سراسیمه به سمتمون اومد وادواردم چتر به دست دنبالش میدوید .
دستم زیر خون بود چشام دیگه درست نمیدید قدم رو نردبون گذاشتم مانی رو دیدم که با چشمای گریون تو بغل پدرش بود و بهداد داشت اونو سرزنش میکرد .
یه لحظه چشمام سیاهی رفت و پام از رو نردبون لیز خورد احساس کردم به سرعت دارم به پایین سقوط میکنم . یادم افتاد به حرف مانی که گفته بود پرستار قبلیشم از همین بالا افتاده و گردنش شکسته بود . لحظه ای دلم به حال خودم سوخت .
کاش حداقل چند ماهی از کارمیگذشت بعد به دست این وروجک کشته میشدم .
قطره های بارونم بی محابا به سرو صورتم میخورد وبلاخره افتادم
اما نه رو زمین بلکه تو بغل گرم ومحکم اقای بهداد .
صدای پر اضطرابشو شنیدم که میگفت : اقای وحدانی چشماتونو باز کنید ....اقای وحدانی .... ادوارد زنگ بزن ارژانس بیاد بدو .
تا اسم ارژانس اومد با زور چشماموباز کردم اگه دکتر میومد لومیرفتم.
نباید رشته هام پمبه میشد .
با صدای ضعیفی گفتم : نه...اورژانس نمیخواد من خوبم
و سعی کردم از تو بغل بهداد بیام بیرون .
بهداد نفس عمیقی کشید و گفت : حالتون خوبه اقای وحدانی ؟
به سختی رو پام ایستادم و گفتم :بله ...که باز تعادلم بهم خورد و نزدیک بود بیفتم که این بار مانی با اون جثه کوچیکش منو گرفت وگفت: بابا دستش خیلی خون اومده باید زخمشو ببندیم .
بهداد با چشمای نگران منو نگاه کرد و گفت الان میگم یه دکتر بیاد ببینتش .
با شنیدن اسم دکتر باز وحشت زده گفتم: نه دکتر نمیخوام ...
بهداد اما با خشونت گفت : مگه میشه اقا با این خونی که ازت رفته حتما باید یه دکتر ببینتت.
باکمک احمد منو به اتاق مانی روفتم و تو تخت سفید و مشکی مانی دراز کشیدم . هرکی واسه کاری رفت .من موندمو مانی . وقتی تنها شدیم گفتم : فکر کنم از این شیطونیا زیاد میکنی که کسی تعجب نکرد نه؟
مانی با لحن بچگونه ای گفت : این عادی ترین کارمه .
گفتم: پس خدا غیرعادیش بخیر کنه

یه دفعه مانی اومد جلو و با لبای خوش حالتش گونمو بوسید و با دست کوچیکش گره کلاهمو باز کرد و شروع کرد کلاگیسمو مرتب کردن .
با لحن غمگین و عجیبی گفت : تو بوی مامانمو میدی . حتی مثل اون بغلم کردی .
کمی ترسیدم نکنه چیزی فهمیده بود .
گفتم : خوب همه وقتی میترسن همینجوری همدیگه رو بغل میکنن .
با همون نگاه گفت : اما هیچ کس غیر مامانم و تو منو اینجوری بغل نکرده بود حتی بابام .
کمی خیالم راحت شد وگفتم : مردا بخاطر غرورشون هیچ وقت نمیتونن درست ابراز محبت کنن.
مانی با نگاه پرسشگری گفت : پس چرا تو مثل بقیه مردا نیستی؟
خاک تو سرم خودم داشتم خودمو لو میدادم اومدم جوابشو بدم که در باز شد و اقای بهداد همراه مردی میانسال وارد شد . مشخص بود دکتر خوانوادگیشونه .
پیررمرد سریع کیفشو باز کردو اومد سمت من . سلامی گفتم که با گرممی جوابمو داد .
گوشی معاینشو از زیر لباس رو قلبم گذاشت . نبضمو گرفت بعد
بانداژخونی رو از دستم برداشت و شروع به استیریل زخمم کرد .
امپولی از کیفش در اورد و هواگیری کرد خواست بزنه تو دستم که سریع دستمو جمع کردموگفتم : دکتر امپول نه.
پیرمرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت: نگو که مثل بچه ها از امپول میترسی .
گفتم : اتفاقا چرا از تنها چیزی که تو زندگیم ازش ترسیدم امپول بوده .
مانی با شادی خندید ....لبخند محوی رو لبای اقای بهداد بود .
دکتر به زور میخواست امپول و به دستم بزنه و هی میگفت :نمیشه اینو نزنی اخه سگ گازت گرفته شاید کزاز بگیری .
از من نه از اون که اره باید بزنی مانی اومد نشست رو سینم و محکم دستمو گرفت وگفت: بزن دکتر من گرفتمش.
بعد مثلا میخواست حواس منو پرت کنه گفت: اسمت چیه پرستار ؟
از لحنش خندم گرفت و گفتم : نیما
بهداد دیگه داشت به وضوح میخندید که موبایلش زنگ زد عذرخواهی کرد و رفت بیرون.
تو همین حین سوزش شدیدی تو دستم حس کردم . اخ که چه دردی داشت امپول .از بچگی ازش متنفر بودم .
دلم میخواست عین بچه ها بزنم زیر گریه .
وقتی تموم شد مانی خندون با یه جست از روم پرید پایین و گفت دیدی درد نداشت نیمایی.
اشک از گوشه چشمم اومد پایین و گفتم اره اصلا درد نداشت.
دکتر با دیدن اشکم لبخندی زد و گفت : از سن شما بعید دخترم حالا اون دستتو بده فشارتو بگیرم .
شکه شده بودم به مانی نگاه کردم . چشای ابیش برق عجیبی میزد با لبخند موذی گفت: دیدی گفتم مثل مامانم بغلم کردی .
نمیدونستم چی بگم فقط با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم : خواهش میکنم نذار پدرت بفهمه . مطمئن باش الان بی سرو صدا میرم .
مانی اومد جلو و همون لحن کودکانش گفت: نمیزارم بری مگه شرطمون یادت رفت؟ خواهش میکنم ...بخدا به بابایی چیزی نمیگم .
دکتر متعجب از حرف مانی و من گفت : چیو نباید سیاوش بفهمه؟
سرمو انداختم پایین و اهسته گفتم : که من یه دخترم .
دکتر سری تکون دادو گفت: عجب پس بگو چرا این تیپ پسرونه رو زدی. واسه اگهی خودتو این شکل کرده بودی؟
مانی با التماس گوشه کت دکتر و گرفته بود و میگفت: اقا کیوانی تو رو خدا به بابایی چیزی نگو ... بزار نیمایی پرستارم بمونه .
دلم از التماسای مانی کباب شد ببین این بچه چقدر کمبود محبت داشت که بخاطر یه اغوش پر مهر اینطور واسه خاطر من غریبه خواهش و تمنا میکرد .
پیرمرد دست پر مهری رو سر مانی کشید و گفت : باشه پسرم من چیزی نمیگم ...اما این چیزی نیست که پدرت نفهمه دیر یا زود متوجه میشه .
مانی باز ملتمس گفت: تو چیزی نگو اقا کیوانی من و نیمایی یه کاری میکنیم بابام نفهمه .
دکتر با لبخند پر مهری گفت: چشم مانی جان . این تو اینم نیماییت ببینم ببینم چی کار میکنید . هر وقتم کمک خواستید رو من حساب کنید .
با نگاه قدر شناسانه ای به دکتر نگاه کردم و گفتم : نمیدونم با چه زبونی از شما تشکر کنم . یک دنیا ازتون ممنونم . من خیلی به این کار احتیاج دارم وگرنه ادم حقه بازی نیستم به خدا .
پیرمرد همونطورمهربون نگام کرد و گفت : تو رو به تقدیرت میسپارم دخترم شاید تو بتونی سیاوشو برگردونی به قبل .
رفت به سمت کیفشو وسایلشو جمع کرد .
از حرفش سر در نیاوردم گفتم : منظورتون چی بود دکتر .
گفت: خودت کم کم میفهمی دخترم .و از تاق بیرون رفت .
تا تنها شدیم مانی باز اومد جلو و گونمو بوسیدو دستاشو از هم باز کرد و گفت : نیمایی میشه دوباره مثل مامانم بغلم کنی ؟
پرسیدم: مانی چرا از فعل گذشته واسه مادرت استفاده میکنی؟ مگه مادرت کجاست؟
بغض راهگلوشو بست وگفت:. وقتی من پنج سالم بود مرد.

از این حرفش دلم لرزید دستامو از هم باز کردم واونو تو بغل گرفتم و گذاشتم گوشه ای از خلا محبتشو پر کنه .

طرفای ساعت پنج بعد از ظهر بود که با کلی قول به مانی که فردا صبح زود برمیگردم از اون عمارت بیروم اومدم.

وقتی پیش بهداد رفتم واسه کسب اجازه بد جوری حالمو گرفت .
با خودم گفتم حالا کلی ازم تشکر میکنه که جون پسر یکی یدونشو نجات دادم .
اما زهی خیال باطل زل زد تو چشامو با لحن خشک و سردی که ادم مور مورش میشد گفت: اقای وحدانی , از شما با اون حرفایی که زدید انتظار نداشتم این مسخره بازی رو در بیارید .
حسابی جا خورده بودم متعجب گفتم : ببخشید متوجه منظورتون نشدم اقای بهداد.
با تمسخر نگاهی بهم انداخت و گفت: بهتون نمیاد دیر فهم باشید . منظورم واضحه چرا مانی رو تو این کار خطرناک همراهی کردید ؟
اگه دنبالش نمیرفتید این اتفاق نمی افتاد .
دلم میخواست یه حرف گنده نثارش کنم اما حیف که محتاج این کار لعنتی بود


مطالب مشابه :


لیست طرح توجیهی انجام شده مورد تائید سازمان صنایع (معدنی)

ذوب آهن(آهن اسفنجی، بیلیت و ) 14. آهک هیدراته. (کیش ) ( ) » طرح توجیهی تولید و بسته بندی




سایت محاسبه سایز کابل

کیش upload softcam.key آگهی خرید آنلاین بیلیت هواپیما-




تولید ظروف یکبار مصرفی تجزیه پذیر

- تولید ورق استنلس استیل از بیلیت - تولید (کیش ) ( ) » طرح توجیهی تولید و بسته بندی




مصاحبه با مرتضی پاشایی

بیلیت های مربوط به سانس 10 صبح حدود 10-12 روز پیش از تاریخ کنسرتفروش رفته بود و عجیب 8 مرداد کیش




تورکی سوزلوک Sözlük 3

رزرو هتل کیش | بیلیت: بلیت. بایان




یک قدم تا تبسم12...

- من امروزمیرم دنبال بیلیت احتمال فردا یا پس رمان کیش و




رمان نیما

داشتم میرفتم سمت اونجا که مردم و تو صف بیلیت سینما رمان کیش و مات(shahin93 & Atefe95) رمان لب




نیما1

داشتم میرفتم سمت اونجا که مردم و تو صف بیلیت سینما دیدم . رمان کیش و




رمان اگر چه اجبار بود

رمان کیش بیلیت مقصد امریکا داشت میخواست به همراه هلن و ویکی برگرده امریکا به کمک وکیلش




برچسب :