رمان دو نیمه ی سیب7

*رمان دو نیمه ی سیب*

صبحونه رو که خوردیم داشتم جمع و جور می کردم که دیدم داره کمکم میکنه .. گفتم تو برو عزیزم نمی خواد .. من خودم جمع می کنم ..
به آرومی گفت میخوام زودتر کارات تموم شه باهات کار دارم ..
لبخند رضایتی از حرفش زدم و با هم کارا رو کردیم و رفتیم تو اتاق نیما ..
نشست لب تخت .. یه دستی به سر بی موش کشید و پشتش یه آهی کشید که تا ته قلبم سوخت .. رفتم سمت لپ تابش دنبال یه آهنگ میگشتم ..
یه کم گشتم و معینو انتخاب کردم . آهنگ زندگانی ..
عشق میکردم با این آهنگ ...
دل بریدم از تمام زندگی
در تو گم گشتم به نام زندگی
با تو بودن شد برایم هر نفس
معنی ناب کلام زندگی
برگشتم سمتش .. سرش پایین بود و دستاش رو سرش .. دلم برای موهاش تنگ شده بود ..
معین خوند
به نام زندگانی حرامم شد جوانی
سرشو اورد بالا گفت اینو برای من گذاشتی ؟
رفتم پایین تختخش کنار پاش نشستم ..
جوابی براش نداشتم .. الکی گفتم ارومم میکنه ..
با صدایی که به زور می شنیدم پرسید دیگه چی ارومت میکنه ؟
دستامو دادم عقب و بهشون تکیه دادم .. زل زدم تو چشاش گفتم تو
وجود تو .. بودن تو .. خنده تو .. آغوش تو .. نفس تو .. هر چیزی که به تو ربط داشته باشه .. این آهنگا هم منو یاد تو میندازه واسه همین ارومم میکنه ..
بدون هیچ تغیری که تو چهرش ایجاد بشه گفت اگه من نباشم چی میشه ؟
با تعجب گفتم یعنی چی نباشی ؟
گفت یعنی نباشم .. دیگه وجود نداشته باشم ..
قلبم ریخت پایین ..
گفتم میشه این بحثو تمومش کنی نیما ؟ اصلا خوشم نمیاد .. باشه ؟
لبخند تلخی زد و دراز کشید رو تختش ..
برگشت سمت من گفت میدونی چیه ندا ؟
اومدم چسبیدم به لب تختش و سرمو گذاشتم کنار سرش گفتم چیه ؟
این عشق ما خیلی قشنگه .. من دوسش دارم .. از فکر کردن بهش لذت میبرم .. ولی ته نداره .. آخری واسش نیست ... جز
اینجا حرفشو قطع کرد ..
دوباره ادامه داد
ندایی وقتی بهت فکر میکنم تمام وجودم آروم میشه .. احساس بی نیازی به تمام دنیا میکنم ..
احساس میکنم هیچی تو این دنیا نیست که اینطوری دوسش داشته باشم
چرخید به سمت من و گفت من نباشم کی تو رو می رسونه دانشگاه ؟ با کی درد دل میکنی ؟
با تردید نگاش کردم .. یه کم فکر کردم گفتم هستی .. هیمشه هستی .. این دو ماهی هم که نبودی شاید جسمت تو خونه نبود ولی رووحت بود .. من حست می کردم .. محبتتو از این همه فاصله احساس میکردم .. درسته خیلی سخته نبودت ولی تمام دل خوشیم به روزی بود که بر میگردی و همه این روزا رو فراموش می کنم ..
دوباره صاف خوابید و دستشو گذاشت رو پیشونیش و یه کم سکوت کرد و بعد گفت حالا اگه مثلا برم پیش امیر کار کنم .. یه جای دور .. تو چی کار میکنی ؟
دستمو بردم رو صورتش .. کشیدم رو لپش گفتم میشه از این حرفا نزنی ؟ دلم میگیره نیما
هیچ وقت تو عمرم نیما رو انقدر له شده ندیده بودم . انگار هیچی نداشت دیگه .. ظاهرشم عوض شده بود و این اوضاعشو بدتر میکرد .. دلم میخواست یه جوری از این حال و هوا درش بیارم ولی نمیشد .. انقدر سخت تو خودش فرو رفته بود که کار من نبود دیگه .. از پسش بر نمی اومدم ..
هوس کردم دوباره کنارش بخوابم .. اروم با لبخند گفتم میری اون طرف تر منم بخوابم ؟؟؟
تن صداش عوض شد یه دفعه .. با تحکم گفت .. منو به خودت وابسته نکن ندا ... برو تو اتاقت ...
گیج شدم .. یعنی چی ؟ این چرا اینطوری شده ؟ نه به صبح که منو کشوند تو بغل خودش نه به الان ..
با ناراحتی گفتم منظوری نداشتم .. فقط میخواستم از بودن با تو بیشتر لذت ببرم همین .. ببخشید ..
هیچی جوابمو نداد .. به سرعت برگشت اون سمت و پشتشو کرد به من ..
واقعا مونده بودم این چه رفتاریه .. یه دقیقه یه جوره لحظه بعد رنگ عوض میکنه ..
با دلخوری گفتم باشه .. هر چی تو بخوای میرم تو اتاقم ..
پا شدم از در اودم بیرون و با بغض رفتم پشت سیستمم نشستم .. نمیدونستم میخوام چی کار کنم .. احساس میکردم خورد شدم .. نیما خیلی عوض شده بود .. اون از فریاد دیشبش .. اینم از الان .. چرا اینطوری میکنه ؟ نه به اون رفتار صبحش نه به الان .. خدایا نیما دیوونه شده ؟؟؟؟؟؟
کامو روشن کردم و یه کم واسه خودم چرخ زدم آهنگ گوش دادم عکس دیدم .. عکسای تولدمو .. چه روزایی بود .. عکسای مهمونی یلدا .. عکس و فیلم شب چهارشنبه سوری .. با دیدن هر کدومشون سیل اشک بود که از چشمام میریخت بیرون .. چقدر خوش بودیم اون موقع .. درسته عشقمون پنهون بود ولی خوش بودیم .. راحت بودیم .. مشکلی نداشتیم ولی الان غمه که تو خونمون لونه کرده و ول کن ما هم نیست ..
از بی کاری نشستم تحقیق یلدا رو که قبل عید بهم داده بود براش تایپ کنم تایپ کردم ...
تمام فکرم تو اتاق پیش نیما بود همش غلط تایپ میکردم .ولی این کار الان بهترین کار بود برای گذروندن زمان .. با خودم فکر کردم که امروزم نشد باهاش صحبت کنم .. کاش اصلا نمی گفتم بره کنار تا پیشش بخوابم شاید الان کلی با هم حرف زده بودیم ..
دو ساعتی میشد که چشمامو دوخته بودم به مانیتورو تایپ میکردم .. تو حال خودم بودم .. مثه همیشه معین برام میخوند و منم تایپ میکردم ولی ذهنم اون سمت دیوار بود .. نگرانش بودم .. میترسیدم از حرفاش .. از کاراش .. از این دیوونه بازی هاش .. چرا اینطوری شد ؟ کاش میشد با یکی مشورت میکردم .. وی با کی آخه ؟؟؟ برم چی بگم ؟ هر چی بود کاری بود که انجام شده بود باید خودمون جمعش میکردیم ...
چشمام دیگه درد گرفت از نگاه کردن مستقیم به مانیتور .. کمرمم درد گرفته بود .. تصمیم گرفتم بقیه اشو بعدا تایپ کنم .. ساعتو نگاه کردم 1:30 بود ... گشنم شد با دیدن ساعت .. کاش ناهار درست کرده بودم ... پاشدم باز یه تلفن به بابا زدم و سراغشونو گرفتم .. خوشی میگذروندن اونجا با هم .. مامان گوشیو گرفت و سراغ نیما رو گرفت ازم .. بهش گفتم قاطیه نمیشه باهاش حرف بزنم .. خیلی بهم اصرار کرد که هر طور میتونم آماره این دختره رو از نیما بگیرم .. تو دلم به حرفاش میخندیدم که خبر نداری دختره همون دختر خودته .. به جون داداششو زندگیش افتاده و گند زده به همه چیز ..
نمی دونستم باید چی کار کنم ؟ زنگ بزنم ناهار بیارن ؟ خودم یه چیزی بخورم .. برم باز سراغ نیما ... قاطی کرده بودم حسابی .. گفتم به درک زنگ میزنم ناهار بیارن میرم صداش میکنم بیاد ناهارشو بخوره اگه باز چیزی گفت دیگه نمیرم سراغش .. ولی مگه دلم می اومد ؟؟؟؟
دو تا غذا سفارش دادم و یه کم چیز میزه ناهارم آماده کردم و رفتم دم در اتاقش .. تکون نخورده بود .. فکر کنم خواب بود .. داشتم می رفتم بیدارش کنم که زنگ درو زدن .. سریع رفتم درو باز کردم . غذا آورده بودن .. اومدم تو و میزو کامل چیدم و با سلام و صلوات باز رفتم تو اتاقش .. بالا سرش وایسادم .. خیلی جدی بدون هیچ لحن محبت آمیزی گفتم
نیما ... نیما .. پاشو ناهار سرد میشه .. پاشو نیما
یه غلتی زد و چشاشو باز کرد معلوم بود هنوز تو باغ نیومده که چی گذشته ..
گفت چیه ؟
با جدیت گفتم پاشو ناهار آماده است بیا بخور .. بعدا سریع از اتاق رفتم بیرون ..
چقدر از این جور برخوردا بدم میاد .. ولی خودش باعثش شد ..
نشستم پشت میز و خیلی تو قیافه مشغول خوردن شدم .. صبر نکردم نیما بیاد .. بعد از چند دقیقه نیما با قیافه در هم و برهم و سر و ضع آشفته اومد تو اشپزخونه .. سرمو بلند کردم نگاش کردم تا اومد نگام کنه چشامو دوختم به غذام و سرمو انداختم پایین .. تند تند قاشقمو از غذا پر میکردم و میخوردم . دلم می خواست بفهمه که رفتارش با من عوض شده و من چقدر ناراحتم ... معلوم بود متوجه رفتارم شده .. ولی من به روی خودم نمی آوردم .. تو ده دقیقه غذامو تموم کردم و پا شدم ظرفشو انداختم دور و خودمو با جمع کردن وسایل آشپزخونه سرگرم کردم .. یه چایی هم واسه خودم ریختم و رفتم نشستم جلو تی وی .. حالم از خودم داشت بهم می خورد... انگار نیما وجود نداشت تو خونه .. چقدر از دست خودم و خودش شاکی بودم .. الکی نشستم پای یه فیلم سینمایی تخمی چینی بزن بزنی .. چشمامو دوخته بودم به تلویزیون . ولی تمام حواسم اون سمت تو آشپزخونه بود ..
چون پشتش به من بود می تونستم گه گداری یه نگاهی بهش بکنم . یواشکی نگاش کردم .. دلم کباب شد براش .. سرشو گرفته بود تو دستاش و شاید سر جمع سه چهار تا قاشق بیشتر نخورده بود از غذاش ... دلم براش خیلی سووخت .. از دست من ناراحته ؟؟ یا خودش ؟ باز برم پیشش ؟ اگه باز یه چیزی بهم گفت چی ؟
نه تو باید درکش کنی اون الان تو حال خودش نیست .. ممکنه بدتر از اینا هم بهت بگه ولی تو نباید ناراحت بشی و تنهاش بذاری ..
بعد از کلی سر و کله زدن با وجدانم پاشدم آروم رفتم پشتش ..
با استرس و احتیاط دستامو گذاشتم رو دستاش که روی سرش بود .. تنش لرزید .. ولی هیچی نگفت .. دو تا دستاشو با دستام گرفتم آوردم پایین .. سرمو بردم پایین و سر خالی از موی عشقمو بوسیدم و صورتمو کشیدم بهش ... چقدر دلم هوای موهاشو کرده بود ...
دستاشو رها کردم و شونه هاشوبا دستام گرفتم به حالت ماساژ براش مالیدم .. بازوهاشو ... گردنشو .. کمرش و .. خیلی اروم و با نظم انگشتامو روی سرش میکشیدم هیچی نمی گفت .. دلم میخواست با این کارام آرامش بگیره ..
به غذای نیمه کارش نگاه کردم .. اشکام ریخت بیرون .. تواین چند روزی که اینجا بود سر جمع اندازه 3 تا وعده چیز نخوره بود .. با چشای اشکی نشستم کنارش .. قاشقشو از غذا پر کردم و بردم دم دهنش .. با بغض گفتم بخور عزیزم .. به خاطر من بخور .. دستشو آورد رو صورتم و اشکامو پاک کرد گفت گریه نکن فینگیلی داغون میشم .. بغضم ترکید .. با ناله گفتم تو خووب شو من دیگه گریه نمیکنم .. به خداااااا .. فقط تو خووب بشو .. دهنشو باز کرد و غذاشو خورد .. عینه یه مادر که به بچش غذا میده .. با اشتیاق غذارو می خورد .. اشکام میریختن پایین .. فکر میکردم داره خووب میشه .. از کارم و تصمیم راضی بودم .. غذاشو تموم کرد .. یه دفعه بدون هییییییییییییییییچ فکری که بکنم با چشمای اشکی سرمو بردم بالا و لبامو گذاشتم رو لباش .. فقط فشار دادم .. نفس عمیقی کشید و سرمو با شدت گرفت تو دستاشو منو به خودش فشار داد ... اشکام میریختن رو لبامون .. مزه شوری لبامو گرفته بود .. موهامو با دستاش نواز میکرد ولی دست من روی سری بود که هیچ مویی نداشت .. قلبم تند تند میزد .. نفسام سرعت گرفت

یه دفعه بدون هییییییییییییییییچ فکری که بکنم با چشمای اشکی سرمو بردم بالا و لبامو گذاشتم رو لباش .. فقط فشار دادم .. نفس عمیقی کشید . سرمو با شدت گرفت تو دستاش و منو به خودش فشار داد ... اشکام میریختن رو لبامون .. مزه شوری لبامو گرفته بود .. موهامو با دستاش نواز میکرد ولی دست من روی سری بود که هیچ مویی نداشت .. قلبم تند تند میزد .. نفسام سرعت گرفتن .. چشامو دوختم به چشاشو و بانهایت عشقم بهش گفتم خیلی دوستت دارم نیما .. خیلیییییییییی ...
نیما منو محكم كشید تو بغلش و محكمتر لبامو بوسید . تقریبا لبامو كشید تو دهنش . انگار از لباش انرژی وارد دهنم می شد و همه بدنم رو می گرفت .
رو ابرها بودم كه یهو نیما پرتم كرد عقب و بلند شد وایستاد . اونقدر سریع و بیمقدمه اینكارو كرد كه فكر كردم كسی اومد . سریع برگشتم و در اطاقو نگاه كردم . ولی هیچ كس نبود . برگشتم به نیما بگم چته كه دیدم داره با كف دستش می زنه رو پیشونیشو داد می زنه خداااااااااااااا خدا منو بكش خداااااااااا . بعد همچین با مشت كوبید رو میز كه بشقابها پریدن بالا
- ندا چرا با من اینكارو می كنی ؟ لعنتی چرا اینكارو می كنی ؟
و شروع كرد گریه كردن
هنوز نفهمیده بودم جریان چیه ؟ فكر می كردم دیوونه شده
- چیه ؟ چیكار كردم مگه ؟ چرا اینجوری می كنی ؟
همونجوری كه گریه می كرد با بغض گفت
- یه عمر به دخترای مردم به چشم خواهر خودم نگاه كردم . سعی كردم دست از پا خطا نكنم . چشم دنبال ناموس كسی نباشه . حالا من آشغال به خواهر خودم به چشم دخترای مردم نگاه می كنم . چشمم دنبال ناموس خودمه . می فهمی ؟ من فقط به درد مردن می خورم
دوباره نشست پشت میز و سرشو گرفت بین دستاش و شروع كرد هق هق كردن . دقیقا قاطی كرده بود . رفتم طرفش . ترسیدم باز پسم بزنه . وایسادم كنارش . با احتیاط دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم نیما این چه حرفیه ؟ تو كجا چشمت دنبال من بوده . مگه با من چیكار كردی ؟
یهو سرشو گذاشت تو بغلم و عین بچه ها شروع كرد گریه كردن
- ندا به خدا من دوست دارم . به خدا دوست دارم . نمی خواستم به اینجا بكشه . به خدا همه كس منی ندا . به جون خودت من هیچوقت به چشم هوس به تو نگاه نمی كنم .
همونجوری كه كنارش وایساده بودم سرشو بوسیدم و نوازش كردم و گفتم می دونم دیوونه می دونم . احتیاج نیست اینقدر قسم بخوری
نمی دونستم باید با هم چجوری رفتار کنیم ؟ عشقولانه باشه ؟ جدی باشیم ؟ محبت بکنیم به هم ؟ هر دفعه نیما یه واکنشی نشون میداد .. نمیشد حدس زد بعد از انجام هر کاری چه عکس العملی نشون می ده ..
یه كم كه آرو شد گفتم بیا . بیا داداشی بقیه ناهارتو بخور . خدا نكرده می میری ها
با چشمای اشكیش نگام كرد . نگاهش پر از عشق بود . بیشتر از همه دفعاتی كه دیده بودم . از کارم و تصمیم مشترکم با وجدانم راضی بودم .. یه قاشق غذا گذاشتم دهنش . عین مادرها . همونجوری كه نگام می كرد دهنشو باز كرد و غذا رو خورد . یه قاشق دیگه هم گذاشتم دهنش . اگه قاشقو ازم نمی گرفت همه شو بهش می دادم . ولی انگار معذب بود . دستمو آورد بالا . روی دستمو بوسید و قاشقو ازم گرفت .
ناهارشو که تموم کرد کمکم جمع و جور کرد .. خیلی ساکت بود شاید 90 % گفتگوی بینمون از طرف من بود .. نیمای شاد و شنگوولی که خونه رو رو سرش میذاشت وقتی بود حالا به زور یه کلمه از زیر زبونش می کشیدم بیرون ..
کارا رو که انجام دادم برگشتم دیدیم نیست .. رفته بود تو اتاق خودش .. براش چایی ریختم و رفتم پیشش ... چمدونشو گذاشته بود جلوش و داشت وسایلشو دوباره جمع می کرد .. خاطرات اون شب باز اومد جلوی چشمام . چقدر اشک ریختم سر بستن چمدونش .. چقدر اون موقع خووب بود .. بازم افسوس خوردم که چرا راز دلمو بهش گفتم و رفتم تو .. چاییشو گذاشتم کنار دستش .. ترجیح دادم همش کنارش نباشم تا بازم از اون عکس العمل های هیستریكش نشون نده ... با لبخند گفتم نیما من تو اتاق خودمم . تحقیق یلدا رو باید تایپ کنم کاریم داشتی صدام کن ..
با چشمای پر از غم نگام کرد و سرشو به نشونه تائید تکون داد . دوباره مشغول کارای خودش شد ..
تمام ذهنم مشغول بود که خدایا من چی کار باید بکنم ؟ الان خووب شده یعنی ؟ بازم حرف می خواد باش بزنم ؟؟ من که حرفی نزدم .. در کل صبح تا حالا فقط یه ذره با هم حرف زدیم ... حوصله تایپ هم نداشتم .... دراز کشیدم رو تخت و چشمامو دوختم به سقف .. طبق معمول مرور خاطرات میکردم ... احساس میکردم بره اونجا بهتر میشه .. یه جورایی خوشحال بودم داره میره .. اونجا سرش گرم کاره .. منم دائم جلوی چشمش نیستم .. شاید بتونه راحت تر فکر کنه و راحت تر تصمیم بگیره ..
چه اوضاع قر و قاطی بود .. واقعا خسته شده بودم از زندگی ... آهی کشیدم و لحافو کشیدم رو خودم . بهتردیدم که یه ذره بخوابم و به این مغز بیچاره یه ذره استراحت بدم ..
نمیدونم چرا تو این چند وقت یاد شهروز می افتادم .. یه بارم خوابشو دیده بودم .. چی شد ؟ شهروز کجاست الان ؟ چی به سرش آوردیم ما حالا خودمون تو چه شرایطی هستیم ... نمیدونم .. شاید حقش بود .. مطمئنا حقش بود .. چشم چپم از شدت فشار وارد شده به مغزم میسوووخت ... سرم درد میکرد .. چشمامو بستم و خیلی سریع تر از اون چیزی که فکر کنم خوابم برد ...
.
.
.
احساس میکردم داره زلزله میاد .. تکون می خوردم ولی نمیدونستم برای چی ؟ چشمام باز نمیشد .. می ترسیدم .. یه داد خفیف کشیدم و با وحشت از خواب پریدم .. نفس نفس میزدم .. نیما بالای سرم بود .. داشت تکونم میداد ... با نگرانی خیره شد بهم .. پرسید چی شده نداااااااا ؟ چرا انقدر تو خواب ناله میکردی ؟؟؟
نشستم تو جام و دستمو گذاشتم رو سرم .. قلبم مثه چی د اشت میزد .. خواب دیده بودم ولی یادم نمی اومد .. یادمه تو خواب خیلی گریه کردم ولی یادم نمی اومد چه خوابی دیدم .. داشتم خل می شدم .. برگشتم سمت نیما ... دستاشو حلقه کرد دور گردنم . با بهت خیره شدم به ساعت دیواری اتاقم .. نفس هام آروم شد .. خودمو کشیدم عقب گفتم نیما من چی میگفتم تو خواب ؟؟؟
با ناراحتی گفت خیلی پریشوون بودی .. خواب دیدی ؟
نگاش کردم گفتم آره آره ولی یادم نیست چی دیدم !!!
خوب شد بیدارم کردی ... داشتم خفه میشدم .. خیلی تکون می خوردم .. انگار زلزله می اومد ..
لبخندی زد وگفت من بودم داشتم تکونت میدادم .. اصلا بیدار نمیشدی .. خیلی ترسیدم ..
دو تا دستامو گذاشتم دو طرف صورتش گفتم ببخشید عزیزم .. نگرانت کردم .. ببخشید ..
دستامو یه بوس کوچولو کرد و گفت پاشو .. پاشو بریم بیرون یه کم بچرخیم ..
تکیه دادم به دیوار گفتم کجا بریم ؟؟؟؟؟
دستمو گرفت کشید خندید گفت پاشو بریم نحسی 13 می گیرتموناااااااااااا
لبخند کمرنگی زدم و تو دلم گفتم فعلا نحسی ندا گرفته تو رو ... نحسی عشق ندا ..
با گنگی گفتم کجا بریم حالا ؟
پا شد از رو تخت و گفت من میرم حاضر شم زود باش یه جا میریم دیگه ..
.
.
نیم ساعت بعد تو کوچه بودیم ... ساعت طرفای 5 بود ... پیاده رفتیم سمت پارک نزدیک خونمون .. نیما گفت می خواد تا شب بیرون باشیم بگردیم .. تصمیم خوبی بود .. شاید از این حال و هوا در می اومد ..
دوربینم برداشت گفت میخوام تا می تونیم امروز از خودمون عکس بگیریم ..
دستای سردش دستامو گرفته بود و هم قدم با هم رفتیم سمت پارک .. هیچی نمی گفت ..
مردمو نگاه می کردیم .. چقدرهمه خوش بودن .. روز آخر تعطیلات همه اومده بودن بیرون و واسه خودشون عشق می کردن .. اصلا انگار هیچ غمی ندارن .. یه لحظه گفتم کاش من و نیما هم می رفتیم باغ . شاید از این تو خونه نشستن بهتر بود ..
رسیدیم دم در اصلی پارک ... اروم گفت چقدر شلووغه ...
با خنده گفتم نا سلامتی 13 بدره هاااا ... ما تو خونه نشسته بودیم . مردم واسه خودشون از صبح دارن خوش می گذرونن ..
دستمو یه کم فشار داد و لبخند کمرنگی بهم زد و همراه با من قدم میزد .. نگاش بیشتر رو مردم بود .. تو چهره اش غم موج میزد .. سکوتش بیشتر آزار دهنده بود ..
یه دفعه با هیجان گفتم نیمااااااا زنگ بزنیم یلدا و پویا هم بیان ؟؟
بدون این که نگام کنه دستمو فشار داد و اروم گفت میخوام باهات تنها باشم ...
پکر شدم .. شاید اگه اونا می اومدن یه کم می گفتیم و می خندیدم روحیه اش بهتر میشد .. ولی انگار نمی خواست از این حال و هوا در بیاد ..
با نگرانی از این که قاط نزنه گفتم امیر چی ؟ نیخوای ببینیش ؟ اونم میره دیگه نمی بینیش هااااااااااااا ...
فقط دستمو فشار داد فهمیدم منظورش چیه ..
با چشاش دنبال یه جای خوب میگشت .. آخرم پیدا کرد ..
برگشت سمتم گفت بریم اونجا ...
جای سوزن انداختن نبود ولی خب جا واسه ما دو نفر بود ...
زیر انداز کوچولویی که برداشته بودیمو پهن کردم و دو تایی نشستیم روش
نیما سرشو به درخت پشت سرش تکیه داد و چشاشو بست ..
دوربینو برداشتم و با شیطنت گفتم یه عکس ازش بگیرم
رفتم یواشکی عقب و سریع یه عکس ازش گرفتم ..
عکسو که نگاه کردم قلبم گرفت .. خنده رو لبم خشک شد .. چقدر غم انگیز بود .. اومدم پاکش کنم دلم نیومد .. خواستم یادگاری نگه دارم ازش ..
یه چشمشو باز کرد گفت فینگیلی عکس از کی گرفتی ؟؟
عکسو بش نشون دادم فقط نگاش کرد هیچی نگفت ...
صاف نشست و زل زد به مردم دوروبرمون .. یه کم که نگاشون کرد گفت ندااااا
مشغول بازی با دوربین بودم گفتم هووم ؟
همونطوری که مردمو نگاه می کرد گفت فکر میکنی همه اینا خوشن ؟ دارن اینطوری میخندن ؟
یه نگاهی به مردم پشت سرم کردم و گفتم چه میدونم .. حتما خوشن دیگه وگرنه آدم الکی که نمی خنده ...
همونطوری که تو فکر بود گفت خیلی جالبه ااا .. کی فکر میکنه کی میمیره ؟ کی میدونه ؟ همینایی که دارن اینطوری از زندگی لذت میبرن معلوم نیست 1 ساعت دیگه زنده باشن یا نه ..
با بهت بهش نگاه کردم و ترجیح دادم هیچی نگم ...
- کی میدونه تو دل اونی که اونجا نشسته چیه ؟ از کجا معلوم به آخر خط نرسیده ؟؟ شاید آرزوی مردن می كنه
با تعجب سرمو آوردم بالا گفتم نیما اومدیم بیرون خیر سرمون از این فکرا بیایم بیروناااااااااااا کوتا میای یا بازم میخوای ادامه بدی ؟
برگشتم سمت صورتم گفت بذار بگم اروم میشم ...
سرشو باز تکیه داد به درخت . نگاهشو دوخت به من وگفت این دنیا هیچی برامون نداره جز دردسر و بدبختی ... همینا رو می بینی دارن میخندن و بازی میکنن ؟ هر کدومشون تو دلشون هزار تاغم و غصه دارن ... چاره ای ندارن .. مجبورم این دنیا رو تحمل کنن ..
سرمو آوردم بالا و با جدیت گفتم نیما اومدیم خوش بگذرونیم . میشه انقدر از این بحثای فلسفی نکنی با من ؟؟؟
با چشای پر از غصه اش نگام کرد و پلکاشو باز و بسته کرد و گفت چشم ...
بعد با هیجان گفت اصلا پاشو عکس بگیریم .. این که دیگه اذیتت نمیکنه ؟
با خنده گفتم نه به شرطی که از خودتم بگیرم ..
چشمکی بهم زد و گفت تو اول کنار همین درخت بشین یه دونه بگیرم ازت ..
تا نیم ساعت بعدش ما همچنان داشتیم از هم عکس میگرفتیم .. یه دختره رو هم صدا کردم چند تا دوتایی ازمون گرفت
نشستیم رو صندلی دونه دونه عکسارو نگاه کردیم .. خیلی قشنگ شده بود ..
بهم گفت ندا یادت باشه اینارو با خودم ببرم ..
انقدر با هم قدم زدیم که دیگه واقعا پاهامون درد گرفته بود .. دستامو ول نمیکرد ... چند وقت یه بارم یه فشاری بهش میداد که بدونم حواسش بهم هست .. چقدر دوس داشتم اینطوری باهاش برم بیرون و خوش بگذرونم ...
یه کم هم رفتیم زمین بازی طبق معمول بچه بازی من گل کرد و کلی هم عکس اونجا گرفت از من .. بچه های بیچاره حرصشون گرفته بود از من که نوبتشونو گرفتم با این قد و هیکل ...
نیما به حرف اومده بود .. میخندید .. پارکو شاید ده بار دور زدیم .. یه کم می نشستیم و دوباره باز قدم میزدیم .. خبری از حرفای عاشقانه نبود ولی شاد بودیم .. فقط شوخی میکردیم با هم .. دلم میخواست تمام ناراحتی های این چند روزه رو از دلش بیرون کنم .. با دل خوش بره اونجا برای کار .. ولی میدونستم تا برسیم خونه بازم روز از نو روزی از نو ..
یه کم چیز میز خوردیم و دیگه با تاریکی هوا نیما گفت بریم خونه ؟؟
دلم نمی خواست تو اون غم خونه پامو بذارم .. حداقل تا مامان اینا نیومدن ..
گفتم نمیشه بازم بیرون باشیم ؟
اصلا بریم شام بخوریم ؟
به ساعتش نگاه کرد گفت ساعت 8 ئه ... شام ؟
با خنده و شیطنت گفتم برای با هم بودن بهونه خوبیه اااا ...
لبخند آرومی زد بهم و گفت یه چیزی بگم ؟
وایسادم گفت چی ؟
گفت میخوام امشب تو شام درست کنی برام .. میتونی یا خسته ای ؟
با ذوق دستامو زدم به هم و گفتم وایییییییییییی راست میگی ؟؟؟؟؟ آره چرا نتونم ؟ چی میخوای ؟
چشمکی زد و گفت هیچ فرقی نداره . فقط دست پخت تو باشه کافیه ..
با ذوق گفتم پس بدو بریم خونه که دیرم شده ...
با خستگی زیادی وارد خونه شدیم .. نیما گفت میره دوش بگیره منم سریع لباسامو عوض کردم و رفتم سر وقت آشپزخونه
از اونجایی که قرمه سبزیو بهتر از همه چیز درست می کردم تصمیم گرفتم همونو درست کنم .. تا نیما از حموم بیرون اومد من در زودپزو بستم و خورشتو گذاشته بودم ... برنجم خیس کردم و رفتم تو اتاقش با خنده گفتم به به چه بویی میاد ....
با تعجب گفت چه بویییییییییی ؟
خندیدم گفتم بوی قرمه سبزیییی
چشای غمگینش برقی زد و گفت درست کردی مگه ؟
گفتم خورشتشو گذاشتم تا یه ساعت و نیم دیگه غذا حاضره .. امری ندارید قرباااااااااان ؟؟
سرمو خم کردم جلوش به حالت تعظیم
سرمو با دستاش گرفت و آورد بالا پیشونیمو بوس کرد و گفت مرسی عزیزم .. مرسیییی
لپشو کشیدم و با عجله گفتم من برم برنج و درست کنم پس
خودمو حسابی مشغول کرده بودم .. نمیخواستم باش زیاد باشم تا بره تو فاز غم دوباره ..
دوربین به دست رفت تو اتاق من و گفت ندا عکسارو برای تو هم میریزم ..
بلند گفتم صدام کن بیام ببینم ..
یه دستم تو سالاد بود یه دستم به برنج ..
صدام کرد برم عکسارو ببینم .. دوباره بلند گفتم میام بذار برنجو دم کنم ..
سریع همه چیزو جمع و جور کردم و رفتم تو اتاقم ..
گفتم کوو کوو ؟
عکسارو دونه دونه بهم نشون داد ..
با این که ظاهرا داشتیم میخندیدم ولی واقعا غم تووجود جفتمون مشخص بود .. عکس اولی نیما که دیگه کاملا نشون دهنده حال درونیش بود .. پشیمون شدم که چرا اون عکسو گرفتم ..
برای این که باز حرفی زده نشه گفتم من برم سالادمو درست کنم .. راستی .. از اون سسای مخصوص نیمایی میای درست کنی ؟
خندید و گفت میام الان میام
تمام فکرم پیش نیما بود .. نمی دونستم الان خووب شده یا بازم ممکنه از اون واکنشای بداخلاقی نشون بده ؟
سالادم درست کردم و نیما هم مشغول سس درست کردن بود .. سسای نیما تو فامیل معروف بود .. یه مدت یه دوستی داشت تو رستوران کار می کرد ... طرز درست کردنشو از اون یاد گرفته بود ... جایی مهمونی هم میرفتیم همه از نیما می پرسیدن چجوری درست کنن ..
خلاصه در ظاهر به کلی عوض شده بود .. نمی دونستم تو فکرش الان چیه ؟ داره کجاها سیر میکنه ..ساکت بود بازم . ولی خوب از اون همه گریه و ناله و افسردگی فعلا خبری نبود ..
شام آماده شد و نیما با به به و چه چهی که نمیدونم تعارفی بود یا واقعی بود شامشو تا قاشق آخر خورد .. خیلی خوشحال بودم که انقدر سر حال تر از صبح شده ..
انصافا هم خوش مزه شده بود ..
من جمع و جور کردم و نیماهم زنگ زد به بابا .. تو راه بودن .. ولی تو ترافیک .. می دونستم آخر شب میرسن . هر سال همین جریان بود ..
یه لحظه فکر کردم که یعنی 13 بدر سال دیگه چی شده ؟ جریان من و نیما به کجا کشیده ؟ سال دیگه من و نیما میریم باغ ؟ کجاییم ؟؟
تلفنو که قطع کرد اومد پیش من و بهم گفت که بابا و مامان چیا گفتن .. بعد تكیه داد به یخچال و زل زدم بهم .. منم کارامو می کردم و سعی میکردم نشون بدم که حواسم بهش نیست ..
میدونستم خیلی مصنوعی خودمو به کوچه علی چپ زدم ..
برگشتم سمتش نگاش کردم گفتم چیه ؟ با خنده گفتم نیگا داره ؟
لبخندی بهم زد و گفت ندایی من میرم تو اتاقم کارات تموم شد بیا پیشم .. باشه ؟
سرمو تکون دادم و گفتم چشم .. یه کم استراحت کن خیلی خسته ای امروز ...
بدون این که جوابی بده رفت تو اتاقش

سعی می کردم یه کم لفتش بدم تا زمان بگذره و زیاد باهاش تنها نباشم . از عکس العمل های ناگهانیش می ترسیدم . دلم نمی خواست دوباره چیزی بگه و قاط بزنه .. ترجیح دادم خودمو با کارای خونه سرگرم کنم تا شاید نیما بخوابه .. هر چند می دونستم اون تا با من خدافظی درست و حسابی نکنه نمی خوابه امشب ...
تقریبا کارا تموم شد .. باز زنگ زدم به بابا .. مامان جواب داد .. ازش پرسیدم کی خونه این ؟ با اخم و تخم همیشگی شبای 13 بدرش که ناشی از خستگی راه و ترافیک بود گفت معلوم نیست .. شما بگیرین بخوابین .. یواشکی از نیما پرسید ازم .. گفتم بهتره.. یه کم با هم رفتیم بیرون .. الانم تو اتاقشه . داره وسایلشو جمع و جوور می کنه .. بیچاره مامان فکر می کرد الان نیما خووب شده .. گفتم ما که فعلا بیداریم و باش خدافظی کردم .. دو تا چایی ریختم و رفتم سمت اتاق نیما ..
نشسته بود رو تختش و لپ تابشم رو پاش بود .. منو که تو اتاقش حس کرد سرشو آورد بالا و لبخندی زد . رفت کنار گفت بیا بشین .. لیوان چاییشو دادم دستشو خودمو جا کردم کنارش .. چشممو دوختم به عکسی که داشت می دید ... عکس تولد من بود .. مال سال پیش ... چقدر به نظرم نیما پیر شده بود .. نمیدونم چرا ؟ شاید به خاطر موهاش بود .. عکس دو تاییمون بود .. زل زده بودم بهش .. نگام کرد گفت یادته ؟ سرمو گذاشتم رو شونه اش و به زور گفتم آره .. یادش بخیر .. چقدر خوش بودیم ..
دستشو انداخت دوره گردنم و منو کشوند سمت خودش و آروم گفت الان دیگه خوش نیستی فینگیلی ؟
یه آهی از ته دل کشیدم و گفتم بی خیال نیما ... بی خیال
خودم عکسا رو رد کردم ببینم دیگه چی داره .. چند تا عکس هم از خودش بود عسلویه انداخته بود .. چقدر خوشتیپ بود .. لباس رسمی که می پوشید محشر میشد ... شروع کرد معرفی دوستاش .. یه کم از اونجا و دوستاش و کارش و محیطش برام تعریف کرد .. نگاش نمیکردم .. سرم رو شونه اش بود ... ولی صداشو با تموم وجودم گوش میدادم ..
بعد ازتموم شدن عکسا گفت ندا ...
همون طوری که تکیه داده بودم بهش گفتم هووم ؟
یه نفس عمیقی کشید و گفت من حال ندارم برم اونجا دیگه .. حوصله اونجا رو ندارم ..
با تعجب سرمو بلند کردم نگاش کردم و گفتم جااااااااانم ؟؟ یعنی چی ؟
خیلی جدی نگام کرد گفت بابا اونجا هیچ کسو نمی شناسم .. دورم از همه .. از تو دورم .. دلم تنگ میشه برات ..
بدون این که خودمو احساساتی نشون بدم مثل همیشه گفتم .. ببخشیدااااااااا مردی گفتن زنی گفتن .. پس چی فکر کردی ؟ تو مردی .. اگه نتونی این فاصله رو تحمل کنی دیگه هیچی که ...
یه پوز خندی زد و روشو کرد اون ور گفت چی میگی ندا .. اصلا متوجه میشی ؟
چیزی جوابشو ندادم .. فقفط به سر بی موش نگاه میکردم و دلم براش میسووخت .. ولی ترجیح دادم دیگه رفتنشو با اشک و آه بدتر نکنم ..
دستمو گذاشتم رو سرش و اروم نازش کردم . گفتم میدونم نیما .. به خدا برا منم سخته .. من بدون تو می میرم ... ولی چی کار کنیم آخه ؟ اونجا جای خووبیه برای رشد کردن تو .. برای آینده ات .. نمیخوای همیشه اونجا باشی که . شاید اینجا یه کاری برات پیدا شد و برگشتی .. مگه امیر نیست بیچاره میره تا دبی از بعد از عید .. جای اون بودی چی کار میکردی ؟
سرشو برگردوند و گفت چه میدونم .. به خدا دارم خل میشم .. اصلا باورم نمیشه دیگه تو رو نمی بینم تا دو سه ماه دیگه .. اصلا نمیتونم تحمل کنم ..
با لبخند گفتم عزیززززززززززم .. زنگ میزنم .. با هم حرف میزنیم ..
خندیدم گفتم اصلا وب کمو برا چی ساختن ؟ همدیگه رو می بینیم ...
با ناراحتی تو چشام نگاه کرد و گفت ندا .. یه مکثی کرد و بعد آروم گفت .. من میخوام حست کنم .. نه از پشت مانیتور ..
سرشو برای چندمین بار نوازش کردم و گفتم می گذره عزیزم .. به خدا عادت میکنی .. یه کمم از این فشاری که الان روت هست خلاص میشی . سرت گرم میشه با کار یه کم این جریاناتو فراموش میکنی و بهتر میشی ..
دستشو کشید به سرش و یه نفس عمیقی کشید و گفت نمیدونم .. نمیدونم ..
با خنده گفتم حالا چاییتو بخور سرد شد ..
جفتمون چاییامونو خوردیم و اومدم پاشم برم بذارمشون تو اشپزخونه دستمو گرفت گفت بشین .. ولش کن .. اینجا باش .. میخوام تا می تونم امشب کنارت باشم ...
با تردید نگاش کردم و آروم نشستم رو تخت ..
دستشو انداخت گردن من و اروم زیر گوشم گفت امشبم مثه شب آخر میذاری پیشت بخوابم ؟
از حرف زدنش زیر گوشم قلقلکم اومد .. نمی دونستم دو دقیقه دیگه چه واکنشی نشون میده . میترسیدم .. ولی بدون فکر کردن به این چیزا اروم گفتم حتمااا ..
با عجله پا شد رفت چراغ اتاقشو خاموش کرد ..
منم عین بهت زده ها نگاش می کردم .. واقعا قابل پیش بینی نبود کاراش ..
برگشت سمت من و خوابید رو تخت . منم عین آدم آهنی دراز کشیدم کنارش .. سرمو بلند کرد و دستشو گذاشت زیر سرم .. صورتم روی بازوی نرمش قرار گرفت .. خودشم رو پهلو خوابید که جای بیشتری برای منم باشه .. صورت به صورت خوابیدم روبروی هم .. اون یکی دستشم انداخت دوره کمرم و با تمام وجودش منو کشوند تو بغلش و یه آهیییییی کشید ..
جرات انجام دادن هیچ کاری رو نداشتم .. ترجیح دادم خودش اگه میخواد کاری بکنه شروع کنه .. نه من .. تا دیگه نخوام واکنشای عصبیشو ببینم .. صورتشو گذاشته بود کنار گردنم و نفسای آروم میکشید .. خب منم آدم بودم .. یه جوری میشدم .. فکرشم نمیکردم ..تک و تنها ... تو بغل نیما .. عشقم .. برخورد نفسای داغش با گردنم ..
با خنده گفتم نفس نکش قلقلکم میاد ..
سریع خودشو صاف کرد و اون یکی دستشو خم کرد گذاشت زیر سرش ..
حالا راحت تر شدم .. دستمو انداختم روی شکمش و گفتم بخوابیم نیمایی ؟
با همون لحن آروم همیشگیش گفت ندا ..
حلقه دستمو محکم تر کردم و گفتم جوون ندا ؟
- تو فکر میکنی چی میشه ؟
میدونستم منظورش چیه .. گفتم چه میدونم والا .. چی بگم ؟
- میگم ندایی .. من رفتم مواظب خودت باشیاااااااا .. زیادم غصه نخور ..گریه نکن .. باشه ؟
بی اختیار لبخندی نشست رولبام .. گفتم چشم .. تو خووب باش اونجا منم خووبم .. قول میدم .. حسابی درسمو بخونم تا برا تابستون که میای کلی با هم خوش بگذرونیم ..
- تا خدا چی بخواد ..
بدون این که جوابشو بدم گفتم نیما من خسته ام بخوابم ؟
- بخواب ناز گل من .. بخواب ..
بعد شروع کرد با همون دستش که زیر سرم بود باموهام بازی کردن .. و زیر لبی میگفت .. بخواب زندگی من.. بخواب ناز من .. بخواب عشق من ...
بعد از چند دقیقه احساس کردم دولا شد رو من .. بدون این که عکس العملی نشون بدم چشمامو به هم فشار میدادم و خودمو زدم به خواب .. هر چند اون میدونست من تو دو دقیقه خوابم نمیبره !!!
با دو تادستاش موهامو نوازش کرد و حرکت لباشو روی موهام احساس کردم ... نزدیک پنج دقیقه فقط داشت منو میبوسید و نوازش میکرد ..از حرکت دستاش رو سرم ارامش میگرفتم .. خودمو بیشتر تو دلش جا کردم و سرمو بالاتر بردم جوری که به گردنش نزدیک شد .. به دلیل لمس صورتم با پوست گردنش چشمام باز شد .. با شیطنت سرمو بردم بالا و گردنشو یه بوس ریز کردم ... هیچ عکس العملی غیر از یه آه خفیف نشون نداد .. ترجیح دادم بیشتر از این اذیتش نکنم .. دوباره خودمو بردم پایین تر و چسبیدم بش و چشمامو بستم .. نیما هم برگشت سر جاش و به ظاهر خوابید ..
با چشای بسته گفتم نیماا ..
موهامو یه دستی کشید و گفت جان ؟
گفتم مامان اینا بیان ضایعس ما رو اینجا ببیننا ..
دوباره موهامو دست کشید و گفت تو بخواب من بیدارم .. صدات میکنم ..
خیالم راحت شد .. واقعا خسته بودم .. کاری نکرده بودم ولی فشاری رو مغزم اومده بود امروز و روزای قبل که واقعا خسته ام کرده بود ..
چشمامو بستم و برای دومین بار تو اغوش نیما خوابم برد ..
.
.
.
احساس خیلی قشنگی داشتم .. نمی فهمیدم چرا .. فقط دلم میخواست خواب نباشه .. جرات باز کردن چشمامو نداشتم .. میخواستم لذت ببرم .. صورتم داشت غرق بوسه میشد .. با یاد آوری این که چند ساعت قبل پیش نیما بودم و تو بغلش خوابیدم به سرعت چشامو باز کردم .. بعله .. خود نیما بود .. خواب نبود .. چراغ روشن بود .. نیما پایین تخت نشسته بود .. داشت صورتمو میبوسید ..

    با تعجب نگاش کردم .. لبخندی بهم زد و گفت بیدار شدی بالاخره ؟
    پا شدم نشستم گفتم چی شده ؟
    خیلی ریلکس گفت پاشو مامانینا اومدن .. برو تو اتاق خودت بخواب ..
    خیلی هول شدم گفتم کووشن ؟ کجان ؟ اومدن تو ؟
    دستامو گرفت گفت انفدر نتررررررس .. چیزی نشده که .. نه تو حیاطن تازه .. پاشو عزیزم برو تو اتاق خودت بخواب ..
    با گیجی پا شدم یه نگاه به نیما کردم و رفتم پشت پنجره اتاقش .. اره .. مامان و بابا تو حیاط بودن .. برگشتم سمتش گفتم کی اومدن ؟
    گفت یه دو دقیقه اس .. منم از اون موقعی که اومدن دارم بیدارت میکنم ..
    با لبخند گفتم اینطوری بیدار میکنی همه رو ؟
    اومد سمتم گفت همه رو که نه ..
    سرشو آورد پایین و پیشونیمو بوسید گفت عشقمو ..
    نیشم باز شده بود عینه ضایعا ..
    خندیدم بش و گفتم خیلی بلایی نیما ..
    با خنده گفت برو بخواب عزیزم . برو .. شبت به خیر ..
    رفتم تو اتاق خودم و ولو شدم تو تختم .. یه کم به لحظه های نابی که چند دقیقه پیش داشتم فکر کردم و بی اختیار چشمام رو هم رفت و بازم خوابم برد ..
    .
    .
    .
    .
    با سر و صدای تی وی از خواب پا شدم .. اه .. بازم تعطیلات تموم شد .. اه .. چقدر چندش .. چقدر بدم می اومد از این که بعد یه مدت طولانی تعطیلات تموم بشه و همه چیز برگرده سر جاش .. دلم گرفت . از این که نیما میخواد بره و دیگه تا دو سه ماه بعد پیداش نمیشه
    با غر غر از جام پا شدم .. رفتم بیرون .. طبق معمول تی وی روشن بود و هیچ کسم نگاه نمیکرد .. همه بودن .. بابا ..مامان .. نیما .. مثل این که من فقط خواب بودم .. ساعتو نگاه کردم .. 8 بود .. نیما 11 پرواز داشت .. آخرین لحظه های بودن با نیما داشت میگذشت ..
    یه سلامی کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و نشستم پشت میز صبحونه و خیره شدم به سفره .. همه چیز بود .. انگار هیچ مشکلی نیست .. همه چیز سر جاش بود .. مامان می خندید .. بابا سر حال بود .. من و نیما ولی تو خودمون بودیم .. این مجری هم اون تو و داد و بیداد میکرد ..
    برگشتم سمت مامان و گفتم دیشب کی اومدین ؟
    همونطوری که چایی میریخت برام گفت خواب بودی .. طرفای 2 بود .. جاتون خیلی خالی بود .. همه سراغتونو گرفتن ..
    شما کجا رفتین ؟
    شونه هامو انداختم بالا و گفتم هیچی بابا نیم ساعت رفتیم دم همین پارک .. یه قدمی زدیم و اومدیم خونه ..
    بعد یه دفعه یادم اومد با خنده گفتم .. مامان خانووم شام درست کردم دیشب .. نیماهم خورد کلیییییییییی تعریف کرد ازم ..
    نیما هم سرشو آورد بالا و گفت واقعااااا خووب شده بود مامان .. امروز بخورش برا ناهار میبینی چی میگم ..
    مامانم یه لبخند رضایت زد و گفت به به .. چه کارا.. از کی تا حالا ؟
    بابامم باز شوخیش گل کرد و گفت خانوم اینا رو باید تنها گذاشت .. نباشی بالا سرشون هی بشون برسی غذا تو دهنشون بکنی ، تا خودشونو جمع کنن و این چیزا رو یاد بگیرن ..
    یه کم تیکه میکه بار هم کردیم سر صبحونه و با شوخی و خنده پا شدم و هر کی رفت دنبال کار خودش ..
    به بابا گفتم بابا ما هم میریم فرودگاه ؟
    بابام یه نگاه به نیما کرد و گفت بیایم نیما ؟؟؟ لازمه ؟
    برگشتم به نیما نگاه کردم
    گفت نه .. اصلا .. چه کاریه .. خودم میرم ..
    با حرص گفتم ئهههههه .. یعنی چی ؟ باید بریم .. من میخوام برم ..
    بابام گفت برو . من حال ندارم بیام برسونمت و بیارمتاااا ..
    برگشتم سمت نیما .. بهم اشاره کرد گفت بیا تو اتاق ..
    خودشم رفت ..
    پشت سرش رفتم تو اتاقش و گفتم چیه ؟ چی شده ؟
    برگشت سمتم و گفت بی خیال اومدن شو ندا .. برا جفتمون بهتره .. اوکی ؟
    با نارحتی نگاش کردم و گفتم چرا آخه ؟
    اومد سمتم و دستامو گرفت گفت موقع رفتن دلم می گیره.. نمیخوام اونجا باشی .. بدتر میشم .. به خاطر من .. باشه ؟
    یه دونه اشک افتاد پایین واسه خودش و داشت لیییییییز میخورد می اومد پایین .. با ناراحتی سرمو تکون دادم گفتم چشم .. هر چی تو بگی ..
    سرمو گرفت تو دستاشو بوسیدش .. دم گوشم گفت مرسی .. مرسی که همیشه درکم میکنی ... واسه همه چیز ممنون ندا ..
    اشکام هول شدن .. تند تند ریختن بیرون .. بغض جا مونده از دیروز داشت خودشو خالی میکرد .. جلوشو به زور نگه داشتم .. داشتم خفه میشدم .. زود از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم و سرمو گذاشتم رو بالشت و زار زار گریه کردم .. جرئت نمیکردم با صدا گریه کنم .. خیلی خفیف ناله میکردم .. اگه مامان یا بابا می دیدن منو پیش خودشون بالاخره یه فکرایی میکردن .. نیم ساعتی تو حال خودم بودم .. یاد تمام خاطرات این 13 روز افتادم .. از اون شب عید باور نکردنی و حضور نیما .. اتاقک پشت مغازه و اولین بوسه عشقمون .. دعوام با نیما .. سیزده بدر خاص خودمون .. دومین شب ارامشی که تو بغلش داشتم .. با یاد تک تکشون سیل اشک بود که از چشمام میریخت .. به حال و روز خودم و بخت و اقبالم برای صدمین بار لعنت فرستادم و اشک ریختم ..
    .
    .
    ساعت 9:30 بود .. نیما حاضر شده بود .. اومد دم اتاقم .. منو با اون شکل و قیافه دید بیچاره حالش گرفته شد .. اومد نشست پایین تخت و دستشو کشید رو موهام گفت ..مگه قول ندادی گریه نکنی ؟ چرا با چشات این کارو میکنی ؟
    با بغض گفتم چیزی نیست .. تموم شد .. تو برو به سلامت .. مواظب خودت باش ..
    لبخندی زد و گفت دوست دارم همیشه شاد ببینمت .. نبینم غمتو فینگیلیه من.. باشه ؟
    صورتشو بوسیدم و گفتم چشم .. رسیدی زنگ بزن .. نگرانتم ..
    بلند شد و دست منم کشید دنبال خودش و منو بلند کرد .. گفت چشششششم .. حتما تا رسیدم زنگ میزنم ..
    با هم از اتاق اومدیم بیرون
    زود رفتم دستشوویی و صورتمو شستم و اومدم بیرون ..
    با مامان و بابا و نیما رفتیم تو حیاط .. حیاطمون چقدر قشنگ شده بود . گلها همه باز شده بود . زندگی تو حیاطمون جریان داشت . آخه مثلا بهار بود . ولی واسه من ... بهار هم مثل پائیز بود . چقدر اونروز به نظرم زشت می اومد . مامان انگار تازه فهمیده باشه چی میخواد بشه .. با چشای اشکی تک پسرشو نگاه میکرد .. قرانم دست بابا بود .. بی اختیار رفتم تو اتاقم و گوشیمو برداشتم .. میخواستم از آخرین لحظه فیلم بگیرم برای یادگاری .. شروع کردم از دمه در به فیلم گرفتن .. به نیما گفتم نیما یه جمله تو دوربین بگو ... نیما تو دوربین نگاه كرد و گفت این مسخره بازیها چیه ؟ زود بر می گردم . دلم واسه همتون تنگ می شه .
    تنها کسی که می خندید بابا بود .. نبما تو خودش بود .. مامان با اشک همراهیش میکرد .. منم که عین دیوونه ها .. میخواستم زار بزنم ولی می خندیدم فقط واسه نیما .. دمه در با همه روبوسی کرد .. گوشیو دادم دست بابا و رفتم تو بغلش ..مثه همیشه پیشونیمو بوسید و گفت من رفتم ندا . مواظب خودت باش .. مواظب مامان باش . گریه نكنی ها . من قلبم می گیره
    بعد بلند گفت رسیدم زنگ میزنم .. خدافظ
    آخرین صحنه فیلم بسته شدن در بود .. ..
*


مطالب مشابه :


رمان دو نیمه ی سیب2

رمان ♥ - رمان دو نیمه ی سیب2 - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمانرمان رمان




رمان دو نیمه ی سیب7

رمان ♥ - رمان دو نیمه ی سیب7 - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود *رمان دو نیمه ی سیب*




دانلود رمان دو نیمه سیب جلد دوم برای کامپیوتر

برچسب‌ها: دانلود رمان دو نیمه سیب جلد دوم, دانلود رمان دو نیمه سیب جلد دوم pdf,




دانلود رمان روزای بارونی pdf

دانلود رمان روزای بارونی pdf رمان دو نیمه سیب جلد دانلود رمان روزای بارونی pdf.




دانلود رمان آنشرلی

رمــــان ♥ - دانلود رمان آنشرلی http://s3.picofile.com/file/7505663545/Anne_Of_Avonlea_1.pdf.html. رمان دو نیمه سیب




دانلود رمان بغض خاموش

دانلود رمان بغض خاموش رمان دو نیمه سیب جلد ،pdf ،ایپد،تبلت




برچسب :