«دومینوی تهران فرو ریخت»

 
دومینوی تهران فرو ریخت
فرورتیش رضوانیه
این داستان را به استاد محمدعلی سپانلو تقدیم میکنم که
داستان نویسی به شیوه بومرنگ را همیشه مدیون ایشان هستم
هشدار!
این داستان به توصیف گوشه ای از رخدادهای وحشتناک پس از وقوع زلزله ای مهیب در شهر تهران میپردازد و مطالعه آن هرگز برای خوانندگان
زیر 18 سال و یا کسانی که هرگونه ناراحتی قلبی یا عصبی دارند، مناسب نیست.

نیمه شب از خواب میپرید. از خیابان صدای جیغ و فریاد میشنوید. لحظ های بعد احساس میکنید که تخ تخواب
میلرزد. قلبتان تند میتپد. همیشه از زلزله هراس داشتید. صدای افتادن قاب عکسهای روی دیوار و مجسمه های
داخل قفسه های روی دیوار را میشنوید. سراسیمه از روی تخت بلند میشوید و به طرف چهارچوب در میروید و آنجا میایستید. در همین لحظه برق قطع میشود و همه جا در تاریکی فرو میرود.

 
از این که همسر و دو فرزندتان برای مسافرت به شهرستان رفته اند و آن لحظه در تهران نیستند، خوشحال هستید. با
خودتان فکر میکنید اگر در زلزله اتفاقی برایتان رخ دهد، آنها در نقط های امن سالم می مانند. سعی میکنید تا جایی
که ممکن است از جان خود محافظت کنید. صدای جیغ و فریاد همسایه ها و شکستن شیشه ها و افتادن اشیا روی
زمین از راه پله به گوش میرسد. مطمئن نیستید که ساختمان پابرجا بماند، اما میدانید که راه رفتن در آن شرایط
هم عقلانی نیست.
صبر میکنید تا لرز شها تمام شود. بالاخره بزر گترین کابوس زندگیتان به حقیقت پیوست. همیشه از زلزلۀ تهران
هراس داشتید، اما راهی برای فرار از آن نیافتید. مطمئن هستید اگر پنجرۀ اتاق شیشۀ دوجداره نداشت، صدای فرو
ریختن ساختما نها را بیشتر از حالا میشنیدید.
چند ثانیه بعد وقتی تکا نها تمام میشود، با قد مهای آهسته به طرف تخت میروید تا گوشی موبایلتان را بردارید و
با نور صفحۀ آن راه را پیدا کنید. از چند ماه قبل برای مواقع اضطراری یک چراغ قوۀ پلیسی دست هدار را در کابینت
آشپزخانه پنهان کرده بودید، اما حالا پیدایش نمیکنید. حدس میزنید که همسرتان پیشتر بدون اطلاع شما جای
آن را تغییر داده است. ذهنتان کار نمیکند. قبل از وقوع زلزله تنها یک ساعت بود که به تخ تخواب رفته بودید وحالا
گیج هستید. نمیدانید با لباس خواب آپارتمان را ترک کنید یا با پوششی بروید که برای حضور در اماکن عمومی
مناسب باشد و از آن خجالت نکشید. شنیدن فریادهای «یا حسین » و «یا ابوالفضل » و «ای خدا... » از میان جیغ و
فریاد نال ههای مردم شما را عصبی تر میکند.
سراغ کمد میروید تا جواهرات، اسناد و شناسنامه ها و پاسپور تها را بردارید. پدرتان از زمان موش کباران تهران در
زمان جنگ با عراق به شما یاد داده بود که همیشه تمام مدارک مالکیت و تحصیلی و اشیای مهم را داخل گاوصندوق
مخفی دیواری نگهداری کنید تا در مواقع اضطراری بتوانید آن را بدون اتلاف وقت بردارید و با خود ببرید.
نمیدانید همسرتان جز مدارک به چه چیز دیگری نیاز دارد. هیچوقت دربارۀ این که مدارک مهم خصوصی اش را کجا
نگهداری میکند، با یکدیگر صحبت نکرده بودید. در همین لحظه بوی گاز خانگی به مشامتان میرسد. مدار ک را
داخل کوله پشتی پسرتان میگذارید و با احتیاط به طرف در آپارتمان میدوید. ترجیح میدهید در آن شرایط کفش
ورزشی به پا کنید. به خاطر می آورید که فراموش کردید دسته کلید را با خودتان بیاورید. بوی گاز شدیدتر میشود.
قرار گرفتن شبکۀ کابل های برق در کنار لوله های آب و گاز زیر زمین، شهر را به منطق های مینگذاری شده تبدیل
کرده است. پس از شکستن لولۀ گاز، فقط یک جرقه کافی است تا شهر منفجر شود و در آتش بسوزد. در را میبندید
و از پله ها پایین میروید. با خودتان میگویید ممکن است این آخرین بار باشد که در آپارتمانتان حضور داشتید.
ساختمانی محل زندگیتان نوساز است و همیشه میدانستید که چون مهندس معمار آن نیز هما نجا زندگی میکند،
حتماً اصولی و مستحکم ساخته شده است. در طبقۀ پایین مادر و دختر همسایه را میبینید که مانتو و روسر یشان را
به دست گرفته اند و سراسیمه در را هپله میدوند. از دیدن شما خوشحال میشوند. با هم از ساختمان خارج میشوید
و وسط کوچه می ایستید.
زیر نور مهتاب میبینید که بنای چهار طبقۀ روبرویی کج شده و آهسته به طرف محلی که در کنارش گودبرداری
شده سقوط میکند. در همین لحظه وحشتنا کترین صحنۀ زندگی خود را به چشم میبینید. یک زوج جوان از پنجرۀ
طبقۀ سوم ظاهر میشوند و با فریاد کمک میخواهند. ساختمان هر لحظه بیشتر کج میشود. از آنها میخواهید که
روی درخت بپرند، اما قبول نمیکنند. چند ثانیه بعد در حالی که از همۀ پنجر ه های بنای چهار طبقه صدای جیغ و
فریاد شنیده میشود، به ته گودال عمیقی که برای احداث یک برج گودبرداری شده بود سقوط میکند. پس از صدایی
مهیب، موجی از خاک بلند میشود و دیگر هیچ صدایی نمیشنوید.

هنوز به طور کامل هوشیار نیستید. احساس میکنید بدنتان بی حس است. به خاطر دارید که وقتی زلزله آمد به کوچه
رفتید و یک ساختمان سقوط کرد، ولی چیز دیگری یادتان نمی آید. چش مهایتان را باز میکنید، اما چیزی نمیبینید.
از ترس اینکه کور شد ه اید گریه میکنید. حتی نمیدانید که دراز کشید ه اید یا نشست ه اید. سعی میکنید دست و پایتان
را تکان دهید، اما فاید ه ای ندارد. این بار تلاش میکنید فریاد بزنید، اما صدایتان هم در نمی آید. همه جا ساکت است.
به گریه کردن ادامه می دهید، اما در همین لحظه مطمئن میشوید که قدرت شنوای یتان را نیز از دست داد ه اید، چون
صدای گریۀ خودتان را هم نمیشنوید.
نمیدانید کجا هستید و تا چند ساعت دیگر زنده می مانید. به این فکر میکنید که خانواد ه تان با شنیدن خبر زلزله
نگران شد ه اند و نمیتوانند شما را پیدا کنند. چندین دقیقه به همین صورت میگذرد. دیگر امیدی به زنده ماندن
ندارید. با خودتان فکر میکنید چه کسانی از مرگ شما خوشحال یا ناراحت میشوند. نمیدانید خانواد ه تان چطور
بدون شما زندگی را ادامه میدهند و چه کسانی به آنها کمک میکنند.
سعی میکنید اتفاقات پس از مرگتان را مرور کنید. مطمئن هستید که افراد فامیل برای همسرتان نقشه میکشند تا
شخص دیگری برای او بیابند. از آن پس، فرزندانتان هم در شرایط بدی بزرگ میشوند و همیشه حسرت میخورند
که چرا شما با آنها به مسافرت نرفتید و ترجیح دادید در پنج روز تعطیلی تهران در خانه بمانید و استراحت کنید. از
اینکه خودتان با تنبلی در تهران ماندید و خانواد ه تان را تنها گذاشتید، احساس بدی دارید.
با تجسم چهرۀ افراد فامیل و خواستگارهایی که برای همسرتان پیشنهاد میکنند و حر فهایی که میزنند، بیشتر
عصبی میشوید. «اون خدا بیامرز که رفت، تو نباید خودت را فنا کنی « ...» یه نفر باید بالای سر این بچه ها باشه، تو که
تنهایی نمیتونی « ...» اون مرحوم هم نمیخواد تو تنها بمونی « ...» من به همه سپرد ه ام اگر مورد مناسبی بود، خبرم
کنند »... در همین لحظه از شدت خشم کلافه میشوید و آ نقدر دست و پا میزنید تا بالاخره آنها را احساس میکنید.
مطمئن میشوید که ماهیچه ها و عضلات بدنتان در اثر تحمل فشار و بی حرکتی فقط کرخت شده و به نخاع تان آسیبی
نرسیده است. با خوشحالی فریاد میزنید، اما هنوز چیزی نمیشنوید. با خودتان م یگویید که اگر ناشنوا باشید، بهتر
از مردن و تنها گذاشتن خانواد ه تان است.
از علم پزشکی سررشته ای ندارید، اما برای آخرین تلاش تصمیم م ی گیرید مفاصلتان را آهسته نرمش دهید تا خون

بهتر در آن جریان پیدا کند. وقتی چند ثانیه بعد درد را احساس کردید، مطمئن میشوید که به زودی میتوانید تکان
بخورید. بوی دود و گوشت سوخته آزارتان میدهد. نگران میشوید که بدنتان در انفجار آسیب دیده باشد.
چند دقیقه بعد با تکان دادن دست و پاهایتان احساس میکنید که روی شکم دراز کشید هاید، اما چیزی پشتتان است
که اجازه نمیدهد بلند شوید. تصمیم میگیرید به سمت عقب بخزید تا شاید راهی پیدا کنید، اما فاید ه ای ندارد. چیز
محکمی مسیر را مسدود کرده است. چون میتوانید نفس بکشید، مطمئن هستید که حتماَ راهی به فضای آزاد وجود
دارد. هنوز چشم هایتان نمیبیند. به سمت جلو میروید. اشیای اطراف را لمس میکنید. زمین از نخاله های ساختمانی
پوشیده شده و بالای سرتان چیزی مانند آهن است.
تصور اینکه همزمان ناشنوا و نابینا شد ه اید، آزارتان میدهد. به خاطر می آورید که گوشی موبایل را داخل جیب
شلوارتان گذاشتید. بلافاصله آن را بیرون می آورید. اگر نور صفحۀ آن را نبینید، به طورحتم بینایی خود را از دست
داد ه اید. چند دقیقه بدون حرکت می مانید. هنوز جرئت روشن کردن صفحۀ موبایل را ندارید. گوشی را مقابل صورتتان
میگیرید، سپس دکمۀ باز کردن قفل صفحه را فشار میدهید. با دیدن عکس فرزندتان در پس زمینۀ گوشی، گریه تان
میگیرد. با دقت امتحان میکنید. هر دو چشمتان میبیند. تصمیم میگیرید شنوای یتان را هم امتحان کنید. داخل
فولدرهای گوشی میروید و یک فایل موزیک را اجرا میکنید. مطمئن میشوید که در اثر موج انفجار شنوایی خود را
برای چند دقیقه از دست داده بودید.
تصور اینکه دوباره همسر و فرزندانتان را می بینید، به شما انرژی میدهد. هیچ کدام از دو سیم کارت ایرانسل و همراه
اول داخل موبایلتان آنتن ندارند. از اینکه سیگنا لها قطع شده، تعجب نمیکنید. نور صفحۀ گوشی اطراف را کمی
روشن میکند. سرتان را بالا میگیرید تا شاید بفهمید کجا هستید. ناگهان چیزی به ذهنتان میرسد. به خاطر
میآورید که بعد از سقوط ساختمان به داخل آن گودال، به سوی یک تریلی که مقابل کارگاه ساختمانی پارک شده
بود دویدید و زیر آن پناه گرفتید.
با تصور این که تمام آن مدت در حال طی کردن طول یک تریلی محصور شده میان تکه های جدا شده از ساختما نها
بودید و با ناامیدی می خواستید تسلیم شوید و بمیرید، خند ه تان میگیرد. به خودتان امیدواری میدهید. باز هم با
خزیدن به طرف جلو حرکت میکنید. چند ثانیه بعد متوجه میشوید که مقابلتان هم مسدود است. سعی میکنید
آجرهای شکسته و تکه های سنگ و سیمان و شیشه را کنار بزنید. وقتی احساس میکنید که دستتان قسمتی از یک
جنازه را لمس کرده، وحشت میکنید. چارۀ دیگری ندارید. جسد را به طرف بالا هل میدهید و ناگهان نور مهتاب به
صورتتان میتابد.

هوا هنوز تاریک است. هی چکس آن اطراف نیست. احساس گرسنگی میکنید. نخال ههایی را که روی کاپوت یک سوناتا
ریخته کنار میزنید و هما نجا مینشینید. موبایلتان هنوز آنتن ندارد و باتری آن در حال اتمام است. احساس خوبی
ندارید. نمیدانید چه چیزی در انتظارتان است. مطمئن هستید که هنوز خطرات زیادی پیش روی خود دارید و اگر
زنده و سالم هستید، به این معنی نیست که نجات یافته اید. تعداد کمی از ساختما نهای دو طرف کوچه سالم ماند ه اند.
میدانید که در سا لهای اخیر در اثر برداشتهای غیراصولی از منابع زیرزمینی، سطح آب پایین رفته و خاک زیر
ساختما نها پس از زلزله، مانند مجسمۀ شنی، فرو میریزد. به همین علت است که خیلی از ساختما نها کج شد ه اند
یا سقوط کرد ه اند.
در همین لحظه زمین دوباره میلرزد. بلافاصله زیر همان اتومبیل پناه میگیرید. تصور این که به خاطر یکی از
پس لرز ه ها آسیب ببینید، برایتان دشوار است. زخم های روی دست و پایتان میسوزد. از زمان کودکی که بارها از روی
دوچرخه افتادید، تا آن زمان دیگر تجربۀ چنین وضعیتی را نداشته اید. میدانید که باکتر یها در خاک و گرد و غبار
هم وجود دارند و ممکن است از راه زخم های روی پوست وارد بدن شوند و حالا نگران هستید که به کزاز دچار شوید.
مشامتان به بوی آزاردهند های که در فضا پیچیده عادت کرده و تنها هر از گاهی آن را احساس میکنید. در همین
لحظه یادتان می افتد که یک کول هپشتی همراه داشتید. ترجیح میدهید که در روشنایی روز به دنبال آن بگردید، چون

اصلا دلتان نمیخواهد هنگام جستوجو میان آوارها دوباره یک جسد دیگر را لمس کنید. همیشه میدانستید که
اگر در تهران زلزله رخ دهد، به انداز های بزرگ خواهد بود که بناهای بساز و بفروشی را نابود کند، اما کاری از دستتان
ساخته نبود.
نمیتوانید قبول کنید که شهردار ی های مناطق گوناگون تهران در هشت سال گذشته نیز، مانند روال معمول یه کلمه
ی دیگه بذار به جای گذشته ی دومی، همچنان اجازه دادند ساختما نهای غیراستاندارد ساخته شود. دو سال قبل
یکی از بستگان برایتان تعریف میکرد سقفهای پیش ساخته ای که شبیه یونولیت است و در ساختما ن سازی مرسوم
شده هنگام حریق گاز سمی و کشند ه ای از خود منتشر میکند، اما با این حال کسی مانع استفاده از آن نمیشود.
میدانید که به علت وقوع آتش سوزی های مهیب در مراکز صنعتی و انبارها، هلیکوپترهای صلیب سرخ جهانی دید
کافی برای پرواز بر فراز تهران را ندارند و بنابراین در نزدیکی ورودی های شهر فرود آمده اند و در آنجا ده ها لودر و بیل
مکانیکی و کامیون شهرداری می بایست مسیر را برای ورود زمینی نیروهای امدادی هموار کنند. اما اکنون بیرون شهر
یک بیلچه هم برای باز کردن را هها وجود ندارد و شهرداری هیچ زمانی در فکر استقرار ماشین آلات سنگین را ه سازی
در حاشیۀ شهر نبوده است.
گربه ای را میبینید که روی زمین به دنبال چیزی برای خوردن میگردد. میدانید که حتما زیر آجر و سیمان های
تکه تکه شده، چندین جنازه مدفون شده است. تیغۀ برف پا ک کن سوناتا را از پایه جدا میکنید و آن را به طرف گربه
می اندازید تا فرار کند و دور شود. در همین لحظه حالتان بد میشود. به این فکر میکنید که ممکن است مرده باشید
و چیزی که اکنون میبینید، فقط خیال باشد. این احساس وحشتناک را بعد از نخستین تجربۀ عمل جراحی در
بیهوشی کامل نیز تجربه کرده بودید. سعی میکنید خودتان را آرام کنید و به احتمالات منفی فکر نکنید، اما تنهایی
در آنجا کلافه تان میکند.
نمیدانید آفتاب چه زمانی طلوع میکند. وقتی به صفحۀ موبایلتان نگاه میکنید تا ساعت را ببینید، متوجه چیزی
میشوید که باور کردن آن برایتان دشوار است. شما بیش از سه روز بیهوش زیر تریلی بودید، اما تصور میکردید که
تنها چند ساعت از زلزله گذشته است. دوباره تقویم گوشی را بررسی میکنید. حالا میفهمید که چرا ساختما نها دیگر
در آتش نمیسوزند و کسی آن اطراف نیست. دوباره زیر سوناتا پناه میگیرید تا پس لرزه تمام شود.

مطمئن هستید که صدور نسخۀ المثنی برای کار تهای شناسایی مهمی چون پایان خدمت، شناسنامه و پاسپورت
در شرایطی که پایتخت اداری کشور در بحران به سر میبرد و کسی نمیتواند هویت خود را اثبات کند، به سختی
امکا نپذیر است. ترجیح میدهید تا زمانی که کوله پشتی حاوی مدارک پیدا نشده، آنجا را ترک نکنید. قرار گرفتن
آنتن های بیت یاس روی بام ساختما نهایی که سقوط کرد ه اند یا در زمین فرو رفته اند، بزر گترین مشکلی است که
ترمیم شبکه موبایل را به تاخیر انداخته است. گوشی را خاموش میکنید تا باقی انرژی باتری آن حفظ شود، چون
میدانید وقتی گوشی در جستوجوی سیگنال باشد، انرژی بیشتری مصرف میکند.
حدود یک ساعت بعد با روشن شدن هوا به طرف جایی میروید که حدس میزنید کوله پشتی از دستتان افتاده
باشد. زودتر از چیزی که تصورش را میکردید آن را پیدا میکنید. نور خورشید حقایق تلخ را برایتان آشکار میکند.
ساختمانی که در آن زندگی میکردید کامل سوخته و فرو ریخته است. نمیدانید چه زمانی دوباره میتوانید صاحب
یک خانه شوید و بیمه تا چه انداز های به شما کمک خواهد کرد. همه چیز نابود شده است. باید تمام وسایل زندگیتان
را دوباره بخرید، اما افسوس میخورید چون بچه ها دیگر کوچک نمیشوند تا از آنها عکس بگیرید.
با احتیاط سعی میکنید از میان میلگردها و ساختما نهای متلاشی شده که کوچه را تبدیل به ویرانه کرده، راهی به
سمت خیابان اصلی پیدا کنید. بعضی از بناها داخل زمین فرو رفته اند و بوی فاضلاب اطراف آنها شدید است. وقتی
درخشیدن خرده شیشه های روی زمین را میبینید، سعی میکنید بیشتر مراقب کفشتان باشید تا پاره نشود. ناگهان به
خاطر می آورید که از سه روز قبل آب ننوشید ه اید، اما ابتدا باید به دنبال راهی برای برقراری تماس با همسرتان باشید.
کرکرۀ آهنی سوپرمارکت به شعاع یک متر بریده شده و کسی آن اطراف نیست. خم میشوید و داخل میروید. تمام قفسه ها خالی است و در یخچال هم چیزی پیدا نمیشود. به خاطر می آورید که ورودی انبار پشت قفسه های انتهای
فروشگاه است. بارها کارگرها را دیده بودید که داخل آن میرفتند. به امید یافتن یک بطری آب معدنی داخل انبار
میروید، اما آنجا هم خالی است. همه چیز را برده اند. در شرایطی که آب و گاز و برق قطع است، حتی گونی برنج و
بسته های حبوبات و بطر یهای روغن مایع را هم غارت کرد ه اند.
وقتی میخواهید از آنجا خارج شوید، از پشت یک دسته پالت که گوشۀ انبار روی هم افتاده، صدایی شبیه نفس
کشیدن کسی با بینی های کیپ میشنوید. با احتیاط جلو میروید و یک دختر حدود 20 ساله را میبینید که با
لباس خواب آنجا پناه گرفته است. او به شما زل زده و رنگش پریده است. میگویید که برای پیدا کردن آب به آنجا
آمد ه اید. دختر هما نطور که نشسته، با صدایی آهسته برایتان تعریف میکند که وقتی زلزله رخ داد و از خانه خارج
شد، دو مرد شبیه اوباش به طرف او حمله کردند و از آن هنگام تاکنون در ساختما نها پنهان شده و جرئت نمیکند
قدم بیرون بگذارد.
میدانید که تنها ماندن در آنجا خطرناک است. دختر را با اصرار از روی زمین بلند میکنید، اما میگوید که دیگر با آن
لباس قدم در خیابان نمیگذارد. به او قول میدهید که خیلی زود برایش لباس تهیه کنید، اما قبول نمیکند. به ناچار
تنهایی راهتان را ادامه میدهید. به این فکر میکنید که اگر روزی حجاب اختیاری میشد، گروهی از مردم مانند
ببرهای گرسنه به جان بقیه می افتادند. با آن که نگران هستید، اما از سوپرمارکت خارج میشوید.
وقتی به خیابان اصلی نزدیک میشوید، صدایی شبیه به آبشار به گوش میرسد. درخ تهای خیابان ولیعصر شکسته
و تنۀ آنها روی زمین افتاده و مسیر را مسدود کرده است. صدای ترسناک اره موتوری از دور به گوش میرسد. تعدادی
از درختها هم روی ساختما نها سقوط کرد ه اند. پیشتر میدانستید که به دلیل ریخته شدن مواد شیمیایی شوینده
مانند وایتکس و پودرهای شوینده داخل جوی آب خیابا نها، درخ تهای خیابان ولیعصر بیمار شد ه اند و توان ایستادن
را از دست داد ه اند. به خاطر بوی تعفن جناز ه هایی که زیر آوار ماند ه اند، حالت تهوع دارید.
در این لحظه چند مرد و زن را م یبینید که به صورت گروهی با یکدیگر حرکت میکنند و داخل ساختما نها و مغاز هها
میروند. وقتی بیشتر دقت میکنید، متوجه میشوید که آنها هر چیز به درد بخوری که ک محجم است را برم یدارند
و داخل گونی های بزرگی که همراه دارند قرار میدهند. ناگهان نگرانی تمام وجودتان را فرا میگیرد. با عجله داخل
پارکینگ یک ساختمان میروید و به دور از چشم دیگران داخل کوله پشتی خود را نگاه میکنید. تصور این که شاید
غارتگران مدارک شما را از داخل کوله پشتی دزدیده باشند، برای چند لحظه شما را دیوانه میکند. حالا از این که آن
را زیر آوار پیدا نکرده بودند، خوشحال هستید.

 
سر خیابان سی و دوم گاندی، یک لوله شکسته و آب مانند فواره از آن بیرون میزند. جمعیت زیادی در آنجا جمع
شد ه اند. ناگهان میبینید که کمی دورتر زن و مردی با یکدیگر درگیر شد ه اند و کسی از میان مردم نیز دخالتی
نمیکند. قد مهایتان را تندتر میکنید تا از کتک خوردن زن جلوگیری کنید. وقتی جلو میروید و سعی میکنید تا
مرد را از او جدا کنید، ناگهان یک کلت را از زیر پیراهنش خارج میکند و روی سرتان میگذارد. باورتان نمیشود که
در چنین موقعیتی قرار گرفت ه اید. دستهایتان را بالا میبرید و با فریاد عذرخواهی میکنید و چند قدم عقب میروید.
مرد یک گالن آب را از دستهای زن میقاپد، سپس از آنجا دور میشود.
جلو میروید. زن که صورتش زخمی شده و از دهانش خون می آید، میگوید که آن مرد گالن آب او را دزدید. برایتان
دور از انتظار نبود که پس از وقوع یک بحران بزرگ، کنترل تهران مانند عراق و لیبی به دست افراد مسلح بیافتد. یاد
زمانی میافتید که یک افسر پلیس راهنمایی و رانندگی گفت هر موتورسواری را در خط ویژه اتوبوس متوقف میکنند
کارت شناسایی یک نهاد را نشان میدهد و از اعمال قانون فرار میکند. همیشه از اینکه گروهی از جامعه خود را برتر و
مهمتر و جدا از دیگران میدانند، وحشت داشتید. در همین لحظه این فکر که ممکن است همسرتان برای پیدا کردن
شما در این شرایط به تهران بیاید، شما را نگران میکند.
از شدت گرسنگی و تشنگی نمیتوانید فکر کنید. توان شکافتن جمعیت برای رسیدن به آب را هم ندارید، اما چار ه ای

نیست. تعدادی از ز نهایی که دور لولۀ شکسته جمع شد ه اند، روسری و مانتو ندارند. ناگهان به یاد دختری میافتید
که در انباری پنهان شده است. اطراف را نگاه میکنید. متوجه میشوید که فروشگاه لوازم خانگی و داروخانۀ آن طرف
خیابان هم غارت شده است. باید آب بنوشید و مقداری هم برای آن دختر ببرید.
از داخل کوله پشتی یک کیسۀ پلاستیکی زیپ کیپ که سند اتومبیل داخل آن بود را بیرون می آورید و جمعیت را کنار
میزنید. وقتی میبینید که مردم بدون رعایت نوبت و احترام به سمت آب هجوم آورد ه اند، تعجب نمیکنید. پیشتر
همیشه با دیدن رفتار خیلی از راننده ها هنگام روبرو شدن با چراغ چشمکزن تقاط ع ها به این فکر میکردید که اگر
روزی آنها زیر فشار و تهدید قرار گیرند، یکدیگر را قورت خواهند داد. فرصت ندارید که ابتدا دستهای کثیفتان را
بشویید. وقتی مشغول خوردن آب میشوید، ناگهان کسی از میان جمعیت چیزی به سرتان میکوبد.

«میشنوی؟... صدای من را میشنوی؟ »
چشمهایتان را باز میکنید. روی زمین افتاد ه اید و دو دختر بالای سرتان هستند. باورتان نمیشود که دوباره بیهوش
شد ه اید. با نگرانی به دنبال کوله پشتی میگردید. مطمئن میشوید که هنوز روی شانه هایتان است. دخترها سعی
میکنند اطرافتان را خلوت کنند. یکی از آنها با لیوان پلاستیکی یکبار مصرف به شما آب میدهد. آن را مینوشید و
میگویید که باز هم میخواهید. وقتی بعد از نوشیدن لیوان هشتم سیراب شدید، سعی میکنید بلند شوید و بایستید،
اما هنوز سرتان گیج میرود.
دخترهای جوان میگویند که یک زن از میان جمعیت با سنگ به سرتان ضربه زد تا کیسۀ پلاستیکی که در دست
داشتید را بردارد. باور کردن این رخدادها برایتان دشوار است. به آنها میگویید زمانی که شاهد بودید مردم تهران برای
کمک به آسیب دیدگان زلزلۀ آذربایجان شرقی در مراکز انتقال خون صفهای طولانی تشکیل داده بودند، به وضعیت
جامعه خو شبینتر شده بودید، اما حالا نظرتان دوباره برگشته است.
داخل کوله پشتی را نگاه میکنید. همه چیز سر جایش است. به خاطر آب از دو دختر تشکر م یکنید و میگویید که
برای جبران محبتشان حاضر هستید هر کمکی از دستتان ساخته است، برایشان انجامهید یا گالنهای آبی که
همراه دارند را برایشان تا مقصد ببرید. آنها میگویند که هنگام راه رفتن در خیابان احساس امنیت نمیکنند و در
مسیر خانه تا آنجا با چند گروه خلافکار مواجه شد ه اند

وسط انباری سوپرمارکت ایستاد ه اید و آن دختر دیگر پشت کارت نها نیست. امیدوار هستید که به خواست خودش آنجا
را ترک کرده باشد. نمیتوانید به او فکر نکنید. همراه دخترهایی که تازه با آنها آشنا شد ه اید، به طرف محل اقامتشان
میروید. در میان راه سه جوان را میبینید که با لبا سهای غیر شهری مشغول غارت مغاز ه ها هستند و دو قاطر با
همراه دارند. هر حیوان دو گونی بزرگی را حمل میکند و داخل آن پر است. پیشتر بارها قاطرها را در ده ونک و دربند
دیده بودید، اما حالا به خاطر مسدود بودن معابر این چهارپایان به وسیلۀ نقلیۀ مورد استفادۀ غارتگران تبدیل شد ه اند.
«تیوا 30 » ساله است و خواهرش «تارا » دو سال از او کوچکتر است. هیچکدام هنوز ازدواج نکرد ه اند و با پدر و مادر
بازنشستۀ خود در یوسف آباد زندگی میکنند. تارا میگوید که با رخ دادن زلزله پیدا کردن همسر مورد نظرش ده سال
عقب افتاده است. سعی میکنید بدون فکر کردن به نگرانی هایتان لبخند بزنید تا روحیۀ آنها را خراب نکنید.
تیوا با دیدن یک گروه غارتگر دیگر م یگوید که پیشتر انتظار وقوع چنین رخدادهایی را نداشته است. شما م یگویید
وقتی سهمیه بندی بنزین اعلام شد و گروهی از شهروندان تهران در جایگا ه های سوخت رسانی تجمع کردند، در برخی
نقاط خشونت و خرابی به بار آمد. سپس تعریف میکنید که صدها نفر فروشگاه شهروند حکیمیه را غارت کردند و حتی
یک اسکاچ ظرفشویی هم در قفسه ها باقی نمانده بود. دو خواهر با تعجب میگویند که از این ماجرا خبر نداشتند. به
آنها میگویید دوستتان دیده بوده یک مرد در حالی از شهروند حکیمیه خارج شده که دو گونی برنج در دست داشته
و مانند کارتون تا موجری چند متر سوسیس را دور گردن خود پیچیده بوده و ادامۀ آن به طول سه متر به دنبالش
روی زمین کشیده میشده است. تیوا و تارا با شنیدن این ماجرا میخندند.

مرور اتفاقات گذشته عصبانیت شما را بیشتر میکند. در سا لهای گذشته حتی یکبار هم یک هتل و یا مرکز خرید
بزرگ برای محک زدن آمادگی نیروهای امدادی و شهروندان تخلیۀ اضطراری نشد و مسئولان هم تجربۀ چنین
شرایطی را نداشتند. به خاطر دارید که شامگاه پنجشنبه ۱۸ خردادماه 91 در ساعت ۲۲ :۱۸ دقیقه مردم برای
نخستین بار شاهد ظاهر شدن پدیدۀ نوری ناشناخته ای در آسمان بودند که هیچکسی منشا آن را نمیدانست. نخستین
فرضیه ای که در ذهن مردم نقش بست، حملۀ نظامی اسرائیل به ایران بود. این اتفاق تا اندازه ای عجیب بود که از سوی
دیگر، طبق گزارش پلیس اسرائیل، مردم این منطقه نیز وحشتزده پس از ترک منازل خود به خیابا نها رفته و تصور
کرد ه اند که شاهد حمله موشکی ایران هستند. فرضیۀ دیگری که گروه دیگری در جامعه به آن اعتقاد داشتند، تلاش
موجودات بیگانه فضایی برای برقراری تماس با کرۀ زمین یا حمله به آن بود. در شرایطی که نور ناشناخته از همه
شهرهای ایران قابل مشاهده بود، آغاز جنگ جهانی سوم منطقی ترین احتمالی بود که مردم میتوانستند باور کنند.
با توجه به رخ دادن این اتفاق در ساعات پایانی شب و تعطیل بودن اکثر رسانه ها، سکوت خبرگزار یها و مسئولان
دولتی مردم را مجاب کرد که اتفاقی ماورالطبیعه رخ داده و پاسخی برای آن پیدا نمیشود. این هراس در همۀ شهرهای
کشور احساس شد و بسیاری از مردم نماز آیات اقامه کردند. از آنجایی که گستردگی وحشت عمومی و حضور مردم
مضطرب در خیابا نها میتوانست منجر به رخ دادن ناآرامی های شهری شود، تلاش مسئولانۀ خبرنگاران در شبکه های
اجتماعی و مسنجرها برای یافتن دلیلی مستند برای توجیه علمی این رخداد آغاز شد. اما در این زمان اتفاق دیگری
اضطراب مردم را افزایش داد. خبرگزاری فارس با انتشار عکسی از یک سرباز نظامی در حال کار با وسیل های عجیب
شبیه بازوکا، از اجرای موفق رزمایش غافلگیرانهپۀ پدافند غیرعامل خبر داد.
با توجه به مشخص بودن پدافند غیرعامل و تفاوت آن با پدافند عامل، این خبر عجیب کاربران اینترنتی را بیشتر
دربارۀ ماجرا کنجکاو کرد و احتمال قدر ت نمایی نظامی بین کشورها قوت گرفت. زیرا پس از انتشار این خبر، وزیر دفاع
روسیه نیز اعلام کرد یک موشک جدید قاره پیما را آزمایش کرده است. سردرگمی مردم دربارۀ ماهیت نور عجیب در
آسمان تا صبح روز بعد که خبرگزار یها گزارش رسانه های روسی را تایید کردند ادامه داشت و در نهایت فرضیه های
وقوع جنگ جهانی سوم و حملۀ موجوات فضایی فراموش شد.
در آن هنگام گروهی از کارشناسان رسانه با نوشتن نام های خطاب به رئیس جمهور چند نکتۀ مهم را مطرح کردند.
مردم ایران تاکنون در زندگی خود شاهد سقوط شهاب سنگ یا تخلیۀ سوخت موشک بالستیک در آسمان نبوده اند
و اگر به دنبال سکوت رسان هها و مسئولان مردم در خیابا نها و میدا نهای شهرهای کشور ازدحام میکردند، هیچ
سازمانی مسئولیت کنترل اوضاع و اتفاقات پس از آن را بر عهده نمیگرفت.
از سوی دیگر، اگر آن شب به هر دلیلی اینترنت کشور دچار مشکل میشد، مردم آن رخداد را با پرتاب موشک
بالستیک روسیه و سفر رئیس جمهور به کشور چین برای دیدار با مسئولان کشورهای عضو سازمان شانگهای مرتبط
میپنداشتند. در این میان سازمان فضایی ایران در واکنش به پدیدار شدن شیء نورانی ناشناس در آسمان سکوت
اختیار کرد. کارشناسان در آن نامه به رئیس جمهور گفتند که نمیدانند تا چه زمانی صلاح امنیت ملی در «سکوت »
مقابل وقایع است و درک نمیکنند رسان ههای دولتی و نیمه دولتی که با بودجه های میلیاردی اداره میشوند، چرا باید
شبها تعطیل باشند. حتی، سازمان پدافند غیرعامل کشور که خود میبایست مجری آرامش فضای کشور باشد با
انتشار یک خبر عجولانه ابهامات یک ماجرای عجیب و ناشناخته را چند برابر کرده بود.
تارا و تیوا از شنیدن حر فهای شما تعجب میکنند و میگویند که هی چوقت درباره این موضوعات فکر نکرده بودند. به
آنها م یگویید که خیلی از مسئولان هم هرگز به اتفاقات سه روز گذشته فکر نکردند. سپس اشاره میکنید که گروهی
از محققان ژاپنی در پروژ ه ای پنج ساله گسلهای تهران و احتمال وقوع زلزله را بررسی کردند و هشدار دادند که شمار
قربانیان دو روز پس از واقعه به چند میلیون نفر میرسد، اما کسی اهمیتی به آن نداد.

 
 
مردم مجبور هستند خودشان بدون امکانات میان آوار به دنبال پیکر اعضای خانواده یا همسایه های خود بگردند. با
چند شهروند صحبت میکنید. هنوز مسیرهای ارتباطی درون شهری مسدود است و کسی نتوانسته خودش را به
بستگانش در نقطه دیگری از تهران برساند. خیلی ها کنار خیابان روی زمین دراز کشید ه اند و تعدادی از آنها در اثر
ضعف جسمانی وضعیت مناسبی ندارند.

عده ای به خاطر سیگار قفل همۀ کیوسکهای روزنامه فروشی را شکست هاند تا اختیار بازار سیاه دخانیات را در دست
بگیرند. یک خانواده داخل یک کیوسک گلفروشی نشست ه اند. برایتان عجیب نیست که کسی گلهای داخل آن
را با خود نبرده است. جلوتر میروید و میبینید که آنها دور هم جمع شد ه اند و بیسکوئیت ساقه طلایی را با رب
گوجه فرنگی میخورند و از بابت داشتن آن خوشحال هستند.
خطوط تلفن ثابت کار نمیکند. به دخترها میگویید که این اتفاق نتیجۀ کاشتن کابلها و لوله ها در زمین بدون
کانال کشی است که همیشه در ایران رایج بوده و ادامه خواهد داشت. تصور اینکه جمعیت هلال احمر مانند واقعۀ
آذربایجان شرقی از پذیرفتن کم کهای بین المللی خودداری کند عذابتان میدهد. آن زمان با آنکه معاون اول
رئیس جمهور اعلام کرد ایران کمکهای جهانی را میپذیرد، اما هلال احمر به هواپیمای قطری که حامل تیم پزشکی
و امدادی بود اجازۀ فرود در خاک ایران را نداد.
تارا میگوید که موبایلها هنوز آنتن ندارند. خانۀ ویلایی آنها در خیابان ابن سینا واقع شده و فاصله زیادی تا آنجا ندارید.
سعی میکنید با احتیاط قدم بردارید تا ناخواسته جناز ه ای را لگد کنید. پس از مشاهدۀ یک مجتمع مسکونی که پیشتر
دچار حریق شده و چند جنازۀ سوخته از نرد ه های تراس یکی از طبقات بالایی پیداست، سعی میکنید حواس دخترها
را به سمت دیگری منحرف کنید تا آن صحنه را نبینند.
وقتی مقابل خانه میرسید، خداحافظی میکنید و میروید. خواهرها از این که آنها را همراهی کردید، تشکر میکنند.
هنوز چند قدم دور نشد ه اید که صدای جیغ تارا و تیوا را میشنوید. به عقب برمیگردید. دو مرد را میبینید که با عجله
از خانه خارج میشوند. تیوا به دنبالشان میدود و با گریه فریاد میزند که آنها پدر و مادرش را کشت ه اند. در همین
لحظه هر دو مرد از زیر پیراهن خود قمه بیرون می آورند و به طرف تیوا میروند. وقتی یک از آنها یقۀ او را میگیرد،
ناگهان صدای شلیک گلوله به گوش میرسد. مرد مهاجم دوم سراسیمه به اطراف نگاه میکند و شما را میبیند که با
یک کلت به سوی او نشانه رفت ه اید. قبل از این که فرار کند، پای او را هدف میگیرید و شلیک میکنید.
تیوا با حیرت شما را نگاه میکند. با او به داخل خانه میروید. تارا بالای جنازۀ غرق در خون پدر و مادرش زانو زده و
خودش را کتک میزند. او با دیدن شما به طرفتان حمله میکند و میگوید که اگر زودتر به خانه برگشته بود، الان
پدر و مادرش زنده بودند. در همین هنگام یک  پسلرزه خانه را تکان میدهد. نمیخواهید زیر هیچ سقفی باشید.
کلت را دوباره داخل کوله پشتی میگذارید و از خانه خارج میشوید. تیوا به دنبالتان می آید و میگوید که میترسد
و نمیخواهد در آن خانه با خواهرش تنها بماند. برایش توضیح میدهید که هیچ نقط های از شهر امن نیست، اما او
التماس میکند که تنهایشان نگذارید.

تیوا با تارا صحبت میکند تا متقاعد شود که شهر به بهشت خلافکاران تبدیل شده و شما در وقوع آن اتفاق تقصیری
نداشتید. در هال روی کاناپه مینشینید و به فکر فرو میروید. م یدانید که هیچیک از مردم در خانه ذخیرۀ آب و مواد
خوراکی ندارند و از روز بعد اتفاقات بدتری رخ خواهد داد. بدون شک تاکنون انبار فروشگا ههای بزرگ مانند شهروند،
رفاه و هاپیراستار غارت شده و پس از آن نوبت به انبارهای خیابان مولوی و بازار تهران میرسد. اما مطمئن نیستید
که چیزی از بافت قدیم جنوب شهر باقی مانده باشد.
در همین لحظه تارا مقابلتان می ایستد و میگوید که چون شما در مرگ خانواد ه اش نقش داشتید، باید از او و خواهرش
مراقبت کنید تا بتوانند بستگانشان را پیدا کنند. از آنها میخواهید که مدارک مهم و هر چیزی که نیاز دارند را داخل
یک چمدان کوچک بگذارند و با خود بیاورند. سپس برای آرام کردن آنها میگویید که آپارتمان خودتان در آتش
سوخته و جز شناسنامه و پاسپورت و سلاح کمری نتوانستید چیزی از آنجا با خودتان بیرون بیاورید و تمام آلبوم های
عکس و یادگار یها و کامپیوترتان سوخته و همۀ گذشته برایتان تبدیل به خاطره شده است.
پیش از ترک خانه، یک تخته قالی را روی جناز ه ها میاندازید. تارا میخواهد آنها را در حیاط خانه دفن کند، اما شما
مخالفت میکنید. گریه و التماس دخترها تمام نمیشود. به آنها هشدار میدهید که وقت زیادی ندارید و باید زودتر
آنجا را ترک کنید، اما فاید ه ای ندارد.

 
 
پوست دستتان در اثر کار کردن با بیل ملتهب شده و میسوزد، اما چار ه ای ندارید. شما به شرطی حاضر شدید اجساد
والدین تارا و تیوا را دفن کنید که خودشان در خانه بمانند و آنجا در باغچۀ حیاط نباشند. دلتان میخواهد زودتر از
آنجا بروید. ضربات پیاپی قمه به قلب، کلیه و ریۀ جناز ه ها اصابت کرده است. مردهای مهاجم قصد کشتن آن زوج را
داشت ه اند و حالا از کشتن آنها اندکی پشیمان نیستید. شک ندارید که از وقوع قتلهای مشابه دیگر جلوگیری کرد ه اید.
هنگام پسلرزه محکم یک درخت را میگیرید و دلتان میخواهد فریاد بزنید. از تکا نهای زمین خسته شد ه اید.
حفر یک گودال تمام میشود. فکری به ذهنتان میرسد. اگر عرض آن را بزر گتر کنید، میتوانید هر دو جنازه را با هم
دفن کنید و نیازی به کندن چالۀ دوم نیست. تصور نمیکنید که این کار از نظر شرعی درست باشد، اما از آنجایی که
آنها زن و شوهر بودند و زمان زیادی برای ادامۀ بیل زدن ندارید، تصمیم خود را میگیرید. چند دقیقه بعد دخترها را
صدا میزنید تا با والدینشان خداحافظی کنند. امیدوار هستید تا پیش از غروب آفتاب بتوانید به یک نقطۀ امن برسید.

 
 
در یکی از کوچه های انتهای خیابان الوند، تیوا و تارا به ساختمان دو طبقه ای که سالم است و زلزله به آن آسیبی
نرسانده خیره میشوند. اطراف را نگاه میکنید. کوچه خلوت است. دکمۀ زنگ را فشار میدهید. تیوا به شما یادآوری
میکند که برق هنوز وصل نشده است. چند ثانیه بعد خودتان را به آیفون نزدیک میکنید و میگویید که میدانید
آنجا خانۀ امن است و باید همین حالا داخل شوید. خواهرها به شما نگاه میکنند. وقتی مطمئن میشوید که قرار
نیست کسی شما را به داخل راه دهد، ناگهان فریاد م یزنید: «باز میکنی یا همۀ مردم را خبر کنم که اینجا چه خبر
است؟ » در همین لحظه در باز میشود.
نگهبان خانۀ امن شما را به خاطر می آورد، اما نمیدانید که این آشنایی به چه زمان و مکانی برمیگردد. از او میخواهید
که تلفن ماهوار ه ای را در اختیارتان بگذارد و از دخترها پذیرایی کند. نگهبان گوشی را به شما میدهد و داخل
آشپزخانه میرود. موبایل همسرتان آنتن ندارد. کلافه میشوید و اینبار با خانۀ خواهر همسرتان در شهرستان تماس
میگیرید. او با شنیدن صدای شما جیغ میکشد و در حالی که نمیتواند جلوی اشکهایش را بگیرد، میگوید که
همه نگرانتان بودند و همسرتان برای پیدا کردن راهی برای تماس با تهران به شرکت مخابرات شهر رفته است. به او
میگویید که حالتان خوب است و تا زمان آرام شدن فضا و باز شدن را ه ها پیش دوستان خود میمانید. تماس را قطع
میکنید. دلتان میخواست میتوانستید با همسرتان صحبت کنید.
تیوا و تارا در آشپزخانه پشت میز نشست ه اند و مشغول خوردن کنسرو لوبیا به همراه نان سوخاری هستند. کنار آنها
مینشینید و خودتان هم مشغول میشوید. وقتی نگهبان رادیو را از روی میز برمیدارد تا آن را روشن میکند،
میگویید که شنیدن گزار شها و وعد ه های دروغ صداوسیما ذهنتان را به هم میریزد. دربارۀ واقع های که رخ داده
صحبت میکنید. همه چیز گویای آن است که آشوب بیشتر مناطق شهر را فرا گرفته است.
نگهبان میگوید که پا کسازی مسیرهای اطراف ساختمان وزارت کشور یک روز کامل طول کشیده و همین نشان
میدهد که باز شدن معابر اصلی و بزرگرا هها به زمان زیادی نیاز دارد. به دخترها میگویید که همیشه وقتی اتوبوسها
در جاد ه ها تصادف میکنند، تعداد مصدومان و مسافرهایی که در گزارش پلیس ثبت میشود با آمار شرکت مسافربری
یا راننده تناقض دارد، چون گروهی از افراد محلی به امید درمان رایگان یا گرفتن غرامت خودشان را به محل حادثه
میرسانند و میان مصدومان مینشینند. حالا هم شک ندارید که امدادرسانی به شهروندان تهرانی و گرو ههایی که از
اطراف به آنجا آمده اند از بزر گترین مشکلات هلال احمر خواهد بود.
گوشی موبایل الثریا را برمیدارید و داخل یکی از اتا قها میروید. تیوا و تارا خیلی دلشان میخواهد بدانند شغل شما
چیست، اما ترجیح میدهند سوال نپرسند. نگهبان به آنها خیره میشود و به این فکر میکند که بالاخره چه زمانی
آرامش به پایتخت بازمیگردد.

پیشتر در شهریورماه سال 1383 برای چهار روز در آن خانۀ امن اقامت داشتید و نگهبان همان زمان شما را دیده
بود. به خاطر م یآورید که علاوه بر اتصال شبکۀ برق ساختمان به ی وپ یاس، در زیرزمین نیز یک ژنراتور داخل اتاقکی
ضدصدا نگهداری میشود و منبع آب نیز به انداز ه ای ذخیره دارد که حمام کردن شما مشکلی برای آن ایجاد نکند.
پیش از دوش گرفتن داخل کشوی کنار تخت به دنبال شارژری برای موبایلتان میگردید.
نیمساعت بعد، که از اتاق خارج میشوید نگهبان میگوید که دخترها کمی گریه کردند و حالا هم خوابید ه اند. با او به
طرف را ه پله م یروید. وقتی به روی بام میرسید، روزهای نخست پس از حملۀ ارتش ایالات متحده به عراق در ذهنتان
تداعی میشود. د هها نقطه از شهر آتش گرفته و دود سیاه آسمان را پوشانده است. هر ساختمان باید به اندازۀ یک
صدم ارتفاع خود از بنای کناری فاصله داشته باشد، اما در بسیاری از مناطق تهران ساختما نها به هم چسبید ه اند و
حالا مانند دومینو یکی پس از دیگری فرو ریخت ه اند. به نگهبان میگویید که باید تا آرام شدن اوضاع از خواهرها مراقبت
کند و در صورتی که اتفاقی رخ داد، آنها را به داخل پناهگاه زیرزمینی هدایت کند.
اتاق اسلحه و مهمات در طبقۀ دوم خانۀ امن واقع شده و با درِ ضدسرقت و قفل الکترونیکی محافظت میشود. نگهبان
میگوید که نمیتوانید چیزی از آنجا خارج کنید. بدون توجه به حرف او، یک چرا غ قوه، چند عدد باتری، تعدادی
دستبند پلاستیکی و شوکر الکتریکی برمیدارید. داخل کمد اتاق اقامت میهمان را میگردید تا شاید لباسی مناسب
خودتان بیابید. هوا رو به تاریکی است و برای خداحافظی از دخترها فرصت ندارید. کوله پشتی را که حالا سنگی نتر
شده، برمیدارید و خانۀ امن را ترک میکنید.

 
وزارت کشور در سال 88 تصمیم گرفت تا برای ارزیابی توان عملیاتی ستاد مدیریت بحران کشور در برابر وقوع زلزله
احتمالی تهران یک سناریوی خیالی را اجرا کند. براساس این طرح، ساعت 23 بیستم اسفندماه زلزله ای با بزرگی
هفت ریشتر به عمق 25 کیلومتر در منطقۀ بومهن و در مجاورت گسل شمال تهران رخ داده بود. همزمان به تمامی
دستگا هها و نهادهای مسوول و اعضای کمیته بحران از طریق ا س ا م اس اطلا ع رسانی شد تا به سرعت خود را به اتاق
بحران در ساختمان استانداری تهران برسانند.
هرچند قرار بود این سناریو محرمانه باشد، اما عد ه ای از اعضا میدانستند که قرار است چنین اتفاقی رخ دهد و چند
خیابان دورتر از محل استانداری داخل اتومبیل منتظر نشسته بودند تا خودشان را دقایقی بعد از دریافت ا س ا م اس به
آنجا برسانند. برخی مسوولان با این تصور که پیام ارسال شده دروغ سیزده است به آن اهمیتی ندادند.
سرانجام مانور مدیریت بحران تهران در حالی به پایان رسید که هیچ نمایند های از سوی سازمان ژئوفیزیک و
زمینشناسی در مقام یکی از اصلی ترین نهادها در وقوع زلزله، نیروی انتظامی و ارتش برای حفظ امنیت، شهرداری
تهران، شرکت مترو، شرکت آب و فاضلاب، پلیس راهور، دادگستری و شرکت را ه آهن در جلسه حضور نداشت. هی چیک
از وزاری دولت غیر از شخص وزیر کشور در این بحران حاضر نشدند و پاسخگوی تما سهای تلفنی هم نبودند، در حالی
که میبایست حتی شخص رئیس جمهور نیز خود را به آن جلسه میرساند. حالا هم مطمئن هستید که استانداری
تهران پس از وقوع زلزله دچار سردرگمی شده و به علت واقع شدن ساختمان آن در خیابان طالقانی، دسترسی به آنجا
بسیار دشوار به نظر میرسد.
نیروی زمینی سپاه امنیت اطراف ساختمان وزارت کشور را بر عهده گرفته و خیابان فاطمی را مسدود کرده است.
وقتی میبینید که یکی از سربازها بیسیم به دست دارد، به طرف او میروید. هماهنگی ها برای ورودتان به ساختمان
حدود نیمساعت طول میکشد.
به محض ورود به اتاق بحران، متوجه میشوید که همه به شما خیره شد ه اند. با عصبانیت میگویید که پیشتر بارها
دربارۀ این وضعیت هشدار داده بودید، اما همه میگفتند بهتر است دعا کنیم که در تهران زلزله نیاید. برخی به

 
شما اعتراض میکنند که اگر دلتان به حال مردم میسوخت، سِمت خود را ترک نمیکردید. به آنها میگویید که تا
وقتی مدیران به میز خودشان و نان رساندن به فامیل هایشان و گرفتن ویزای کانادا فکر میکنند، هیچ چیزی درست
نمیشود.
پس از این حرف شما، چند مقام آن را توهی نآمیز میدانند و با حضورتان در آنجا مخالفت میکنند. ترجیح میدهید
پاسخی به آنها ندهید؛ بنابراین اتاق بحران را ترک میکنید. یکی از مسئولان وزارت کشور که نام و سمت او را به خاطر
نمیآورید در راهرو دنبالتان میدود و م یگوید که باید برگردید. شما میگویید وقتی هشدار دادید که به کار گماردن
سربازان وظیفه در نقش ماموران عملیاتی نیروی انتظامی اشتباهی بزرگ است چون آنها خود را به خطر نمی اندازند
و فقط به پایان دورۀ خدمتشان فکر میکنند، خیلی ها این صحبت هایتان را کذب خواندند و با شما مخالفت کردند،
اما کمی بعد به درستی حرفتان پی بردند. او گفت ههای شما را تایید میکند و میگوید بارها اتفاق افتاده که سربازهای
وظیفه پس از پایان خدمتشان اطلاعات محرمانۀ مراکز حساس را در جامعه منتشر کرد ه اند، اما حالا نباید این بحثها را پ


مطالب مشابه :


انجمن دومینوی ایران

THE + Class - انجمن دومینوی ایران - یه وبلاگ فیزیکی باحال !!!! - THE + Class. انجمن دومینو ی ایران.




«دومینوی تهران فرو ریخت»

انجمن مترجمی حالا مانند دومینو یکی پس از ایران یاد کرد و شبکۀ سی ا ن ان ایالات




آموزش بازی دومینو

THE + Class - آموزش بازی دومینو - یه وبلاگ فیزیکی باحال !!!! - THE + Class. THE + Class. انجمن خلأ ایران.




دومین دوره بین دانشگاهی مسابقات دومینو+ تصاویر

برازجان من - دومین دوره بین دانشگاهی مسابقات دومینو+ تصاویر - فرهنگی،هنری،ایران شناسی و ورزشی




برای اولین بار یه اتفاق جالب ودیدنی در دانشگاه.....

انجمن دومینو با همکاری انجمن برگ سبز دست به کار خلاقانه ای . زدند که چشم هر بیننده ای را




گزارش مصور آماده سازی و برگزاری مسابقه استانی دومینو و نتایج آن

گزارش مصور آماده سازی و برگزاری مسابقه استانی دومینو و نتایج آن




جت پرینتر دومینو فروشی

بسته بندی مواد غذایی ایران - جت پرینتر دومینو فروشی - شرکت مهندسی بازرگانی و صنعتی صنایع




برچسب :